اریکا:
چشم میبندم روی شکستنش و تیره ی کمرم میلرزه از نگاه گنگش و تو این دنیا نیست انگار. کاش نمیرسید روزی که مریدی ببینه شکستن مرادش و...
-سامان توبرو من میارمش
بی حرف از اتاق بیرون میره، به سمتش میرم
-رئیس اروم باش
-اریکا
صدا کن مرا،صدای تو خوب است. میشکنم از غم صداش
-جانم
-میشه اینبار و اشتباه کرده باشی؟مهرداد امینم بود اریکا
خدا بازی که راه انداختی خیلی کثیفه، خدا حواست کجاست؟
-باید بریم سامیار ممکنه بیاد
نگاهم نمیکنه و کمر راست میکنه و اما مگه میشه منِ از همه به تو نزدیک تر نفهم شکست کمرت زیر بار این حقیقت تلخ تر از زهرمار. دوشادوشش از پله ها پایین میام، مشت شدن دستاش نشون نفرت بی حدش از این قوم کثیفه. آناهیتا به سمتش میاد
-سام
نگاهش سرده اما میبینم ارامش عجیبش و کاش نیاد روزی که....بگذریم
-دریا حالش بد شد بردنش بیمارستان چون تو نبودی گفتم بمونم که نبود تو و دریا حس نشه، حالا که اومدی من برم پیش دریا؟ خواهرم تنهاست
-بمون فعلا مهمونا الاناست که برن بعد با محافظا میفرستمت بری
مطیع کنارش میایسته و به سمت سالن پرازمهمون میرن. روشنا به سمتم میاد
-اریکا
-جانم؟چیزی شده؟
-خبرداری دریا رو بردن بیمارستان؟
-اره الان شنیدم چطور؟
-نمیدونم اریک یه حالیم حس بدی دارم محافظ فرستادم براش
-امیدوارم چیز خاصی اتفاق نیفته.کار خوبی کردی، مهرداد نیومده؟
-نه اکثر مهمونا شاخته شدن مهدی و سامان پشت سیستم نشستن تا اگه فرد غریبه ای دیدن خبرمون کنن
-خوبه من و بی خبر نذارید از کاراتون
ازم جدامیشه، بانگاه دنبال سامیار میگردم وغم چشم هاش اتیش میزنه وجود خسته ام و شرمنده تکیه گاه کم گذاشتم این چندوقت برات. دست چفت شده ی دختر تازه ظهور این زندگی به دستات، نفس میگیره ازم اون دست چفت ارزوهای من شده و مرگ داریم بالاتر ازاین؟کاش نمیرسید روزی که ببینه عاشقی، عشق معشوقش رو.
سامیار:
بارفتن مهمونا اریکا و سامان سمتم میان و پشت بندش هاکان و سعید و روشنابهشون اضافه میشن
-سامان مهدی کجاست؟
روشنا جاش و میگیره برای جواب دادن
-مهدی پیش دریاست من گفتم بره نخواستم بی بی و دریا تنها بمونن
اناهیتا از کنارم بلند میشه
-سامی من برم؟
چشمای سرخت و کجای دلم بذارم همزاد سیه پیشونی؟
-برو دم در نگهبانا هستن میبرنت
لبخند نصفه نیمه ای تحویلم میده و با خداحافظی ازمون دور میشه.
-اریکا مهرداد نیومد
-فکرمیکردیم بیاد ولی اگر موافق باشین حالا که اون نیومده ما میتونیم بریم سراغش
هاکان رو به روم میایسته
-اینطوری بهترم هست اون نمیدونه ما داستان...
صدای جیغی که تو ساختمون میپیچه حرف هاکان و قطع میکنه و از جا میپرم
-صدای جیغ اناهیتا بود
به سمت در میدوئم و بقیه پشت سرم شروه به دوئین میکنن
-صادق چیشده؟
کنارم میرسه و نفس نفس میزنه، باریکه ی خون کنار صورتش جاری شده
-اقا خانوم و بردن با شوکر امیر و بیهوش کردن و خانوم و بردن پنج شیش نفر بودن انگارنشد حریفشون بشم تنهایی
صدای فریادم گوش مغزم و کر میکنه
-لعنتی لعنتی اریکا ببین کجا بردنش؟سامان انا ردیاب داشت؟
دستپاچه نگاهم میکنه
-نه رئیس
وا میرم یقش و میگیرم میغرم
-پیداش کنید همین الان، بجنب سامان
چشم میبندم روی شکستنش و تیره ی کمرم میلرزه از نگاه گنگش و تو این دنیا نیست انگار. کاش نمیرسید روزی که مریدی ببینه شکستن مرادش و...
-سامان توبرو من میارمش
بی حرف از اتاق بیرون میره، به سمتش میرم
-رئیس اروم باش
-اریکا
صدا کن مرا،صدای تو خوب است. میشکنم از غم صداش
-جانم
-میشه اینبار و اشتباه کرده باشی؟مهرداد امینم بود اریکا
خدا بازی که راه انداختی خیلی کثیفه، خدا حواست کجاست؟
-باید بریم سامیار ممکنه بیاد
نگاهم نمیکنه و کمر راست میکنه و اما مگه میشه منِ از همه به تو نزدیک تر نفهم شکست کمرت زیر بار این حقیقت تلخ تر از زهرمار. دوشادوشش از پله ها پایین میام، مشت شدن دستاش نشون نفرت بی حدش از این قوم کثیفه. آناهیتا به سمتش میاد
-سام
نگاهش سرده اما میبینم ارامش عجیبش و کاش نیاد روزی که....بگذریم
-دریا حالش بد شد بردنش بیمارستان چون تو نبودی گفتم بمونم که نبود تو و دریا حس نشه، حالا که اومدی من برم پیش دریا؟ خواهرم تنهاست
-بمون فعلا مهمونا الاناست که برن بعد با محافظا میفرستمت بری
مطیع کنارش میایسته و به سمت سالن پرازمهمون میرن. روشنا به سمتم میاد
-اریکا
-جانم؟چیزی شده؟
-خبرداری دریا رو بردن بیمارستان؟
-اره الان شنیدم چطور؟
-نمیدونم اریک یه حالیم حس بدی دارم محافظ فرستادم براش
-امیدوارم چیز خاصی اتفاق نیفته.کار خوبی کردی، مهرداد نیومده؟
-نه اکثر مهمونا شاخته شدن مهدی و سامان پشت سیستم نشستن تا اگه فرد غریبه ای دیدن خبرمون کنن
-خوبه من و بی خبر نذارید از کاراتون
ازم جدامیشه، بانگاه دنبال سامیار میگردم وغم چشم هاش اتیش میزنه وجود خسته ام و شرمنده تکیه گاه کم گذاشتم این چندوقت برات. دست چفت شده ی دختر تازه ظهور این زندگی به دستات، نفس میگیره ازم اون دست چفت ارزوهای من شده و مرگ داریم بالاتر ازاین؟کاش نمیرسید روزی که ببینه عاشقی، عشق معشوقش رو.
سامیار:
بارفتن مهمونا اریکا و سامان سمتم میان و پشت بندش هاکان و سعید و روشنابهشون اضافه میشن
-سامان مهدی کجاست؟
روشنا جاش و میگیره برای جواب دادن
-مهدی پیش دریاست من گفتم بره نخواستم بی بی و دریا تنها بمونن
اناهیتا از کنارم بلند میشه
-سامی من برم؟
چشمای سرخت و کجای دلم بذارم همزاد سیه پیشونی؟
-برو دم در نگهبانا هستن میبرنت
لبخند نصفه نیمه ای تحویلم میده و با خداحافظی ازمون دور میشه.
-اریکا مهرداد نیومد
-فکرمیکردیم بیاد ولی اگر موافق باشین حالا که اون نیومده ما میتونیم بریم سراغش
هاکان رو به روم میایسته
-اینطوری بهترم هست اون نمیدونه ما داستان...
صدای جیغی که تو ساختمون میپیچه حرف هاکان و قطع میکنه و از جا میپرم
-صدای جیغ اناهیتا بود
به سمت در میدوئم و بقیه پشت سرم شروه به دوئین میکنن
-صادق چیشده؟
کنارم میرسه و نفس نفس میزنه، باریکه ی خون کنار صورتش جاری شده
-اقا خانوم و بردن با شوکر امیر و بیهوش کردن و خانوم و بردن پنج شیش نفر بودن انگارنشد حریفشون بشم تنهایی
صدای فریادم گوش مغزم و کر میکنه
-لعنتی لعنتی اریکا ببین کجا بردنش؟سامان انا ردیاب داشت؟
دستپاچه نگاهم میکنه
-نه رئیس
وا میرم یقش و میگیرم میغرم
-پیداش کنید همین الان، بجنب سامان
دانلود رمان های عاشقانه