- عضویت
- 2016/08/05
- ارسالی ها
- 70
- امتیاز واکنش
- 4,391
- امتیاز
- 396
نکنه این تک شاخ گمشدست؟ یعنی مامان من...یعنی نه چه مامان خوشگلی داشتم و خودم خبر نداشتم..
_تک شاخ گمشده؟
تک شاخ: نه دلبر..من تک شاخ گمشده نیستم من فقط یک مادرم..تک شاخ گمشده تویی
نیروی عجیبی داشت..اینو حس میکردم.
آلیش: شما نمردین؟یعنی...
تک شاخ: من مردم آلیش عزیز..ایرسا و آلیش مادراتون دریاچه منتظرتونن
این حرف رو زد و با شاخ درخشان آبیش ضربه ای به بدن ایرسا و آلیش زد بلافاصله اونا ناپدید شدن..
تک شاخ: دخترم لطفا بشین
دامنم رو جمع کردم و نشستم رو گلا خیلی نرم بودن چیزی که باعث تعجبم شد این بود که اصلا خراب نشدن...
تک شاخ جلوی من نشست و با لبخند نگام میکرد..نمیدونم چرا تو زبونم نمیچرخید بهش بگم مامان
تک شاخ: خیلی بزرگ شدی و زیبا...
_به شما رفتم حتما...
با یه غمی تو صداش گفت:
_تو شبیه پدرتی دلبر..
_پدرم و میتونم ببینم؟
تک شاخ: متاسفانه نه..روحش اسیر شده
_آخه چرا؟ کی این کار و کرده؟ شما نمیتونین آزادش کنین؟
قطره اشکی از چشمای درشت و زیباش چکید روی زمین و گفت:
_من نمیتونم کاری براش بکنم..من یه روحمو قدرتی ندارم، شیاطین خیلی قوین...ولی تو میتونی روح پدرت رو آزاد کنی.
با ترس و وحشت گفتم:
_آخه چرا من؟
با مهربونی گفت:
_یادت رفته؟تو قدرت افسانه ای داری!
_پس چرا شما نتونستین اونا رو نابود کنید؟
با ناراحتی نفس عمیقی کشید و گفت:
_شیاطین نقطه ضعفم رو فهمیده بودن..پدرت تمام زندگی من بود اونا پدرت رو کشتن و من اون موقع تو رو باردار بودم و قدرتم بخاطر کشته شدن عشقم ...عشقی که باعث تکمیل شدن قدرتم شده بود از دست دادم ...روزای بدی بود خیلی ضعیف شده بودم اما بعد اینکه تو بدنیا اومدی..عشقم دوباره متولد شد منم چون فهمیده بودم روزای آخرمه تمام قدرتم رو به تو منتقل کردم و سپردمت دست ملکه آنا...ملکه خودش یه پسر داشت به اسم آریامن و هنوز از شیر نگرفته بودش توام که نوزاد بودی و احتیاج داشتی ملکه بهت شیر میداد.تو و آرامن شدین برادر و خواهر که دیوانه وار عاشق هم بودین.
با بهت نگاش کردم و با لکنت گفتم:
_من و..آر..آریا..من...خو..اهر..برادریم؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
تک شاخ: دلبر تو تا 9 سالگیت تو این سرزمین بودی.
خدای من نمیتونم باور کنم یعنی اون اتفاق که تو 7 سالگیم برام افتاد چی؟ انگار ذهنم رو خوند چون گفت:
_اون اتفاق هیچوقت برات نیفتاد یعنی تو اونجا نبودی..تمامش ساختگی بود شیاطین اونو تو ذهنت قرار دادن و تمام خاطرات رو پاک کردن.
چشمام خیس شد وای خداجونم ممنونم یعنی من پاکم؟ خدا دمت گرم.
_پس چرا آریامن وزیر شد و تو سرزمین تک شاخ حکومت نکرد؟
تک شاخ: خودش رو لایق حکومت نمیدونست.
_رنگ اصلی چشما و موهای من چیه؟
تک شاخ: رنگ مورد علاقت عزیزم.
_ خب یعنی شماام آبی رو دوست داشتین که شد رنگ اصلی چشما و موهاتون؟
تک شاخ: نه من زیاد دوست نداشتم ولی رنگ مورد علاقه پدرت آبی بود.
_پدرم تک شاخ بود دیگه؟
لبخندی زد و گفت:
_پدرت انسان بود که اشتباهی پا به سرزمین ما گذاشت.
_وای فک کنم سوالام ته کشید...خیلی سوال تو ذهنم بود که الان خیلیاشونو یادم نمیاد
تک شاخ: اشکالی نداره وقت داری که ازم بپرسی.
_مگه ما برنمیگردیم قصر؟
تک شاخ: برمیگردین اما دوباره باید بیاین اینجا.
با تعجب سرم رو خاروندم و گفتم:
_برای چی؟
تک شاخ: خودمون بهتون آموزش میدیم. اینطوری بهتره، فقط یادت باشه هر شب ساعت ۱۱ بخواب تا بیای اینجا..وقت رفتنه دلبرم .
شاخش رو زد به بدنم..آخرین چیزی که دیدم چشمای اشکیش بود.
با گیجی به اطرافم نگاه کردم..تمام اعضای قصر دور منو آلیش، ایرسا جمع شده بودن و با نگرانی نگامون میکردن.
تا چشمای بازمون رو دیدن..نفسشون رو با صدا فرستادن بیرون..چشمم به آریامن خورد که با نگرانی نگام میکرد..قربونم بری داداش تازه پیدا شده، چقدر خوبه آدم یه داداش داشته باشه ها من همیشه آرزوم بود..نمیدونم چیشد یهو جلو چشمام تار شد و چشمام بسته شد..وقتی پاشدم تو باغ قصر بودم ولی تنها نبودم سه تا دختر و سه تا پسر داشتن باهم بازی میکردن..اینا که منو آلیش، ایرساییم؟ پس اون سه تا بچه کین؟
_دلبر مراقب باش آبجی
اینم آریامنه؟ اینجا چه خبره؟
دلبر: داداش نگاه کن زامیاد همش اذیتم میکنه.
آریامن اخمی کرد و به زامیاد که سرشو انداخته بود پایین گفت:
_زامیاد مگه بهت نگفته بودم اگه یه بار دیگه دلبر رو اذیت کنی با من طرفی!
زامیاد با شرمندگی گفت:
_ببخشید
آریامن: دفعه آخرت باشه
اون دونفر هنوز داشتن حرف میزدن که پسر سومی که هنوز نمیدونستم اسمش چیه رفت پیش من وایستاد و گفت:
_دلبر امروز چقدر خوشگل شدی!
جان؟ پسرم پسرای قدیم این چقدر پروعه..خودم رو دیدم که با ناز خندید و گفت:
_خیلی ممنون.
میخواستم برم بزنم تو سره دلبر که سرم گیج رفت و افتادم زمین..صدایی تو سرم پیچید:
_ما هممون از گذشته هیچی یادمون نمیاد..من فقط میدونم یه خواهر دارم نه چهرش رو یادمه نه اسمش رو.
_تک شاخ گمشده؟
تک شاخ: نه دلبر..من تک شاخ گمشده نیستم من فقط یک مادرم..تک شاخ گمشده تویی
نیروی عجیبی داشت..اینو حس میکردم.
آلیش: شما نمردین؟یعنی...
تک شاخ: من مردم آلیش عزیز..ایرسا و آلیش مادراتون دریاچه منتظرتونن
این حرف رو زد و با شاخ درخشان آبیش ضربه ای به بدن ایرسا و آلیش زد بلافاصله اونا ناپدید شدن..
تک شاخ: دخترم لطفا بشین
دامنم رو جمع کردم و نشستم رو گلا خیلی نرم بودن چیزی که باعث تعجبم شد این بود که اصلا خراب نشدن...
تک شاخ جلوی من نشست و با لبخند نگام میکرد..نمیدونم چرا تو زبونم نمیچرخید بهش بگم مامان
تک شاخ: خیلی بزرگ شدی و زیبا...
_به شما رفتم حتما...
با یه غمی تو صداش گفت:
_تو شبیه پدرتی دلبر..
_پدرم و میتونم ببینم؟
تک شاخ: متاسفانه نه..روحش اسیر شده
_آخه چرا؟ کی این کار و کرده؟ شما نمیتونین آزادش کنین؟
قطره اشکی از چشمای درشت و زیباش چکید روی زمین و گفت:
_من نمیتونم کاری براش بکنم..من یه روحمو قدرتی ندارم، شیاطین خیلی قوین...ولی تو میتونی روح پدرت رو آزاد کنی.
با ترس و وحشت گفتم:
_آخه چرا من؟
با مهربونی گفت:
_یادت رفته؟تو قدرت افسانه ای داری!
_پس چرا شما نتونستین اونا رو نابود کنید؟
با ناراحتی نفس عمیقی کشید و گفت:
_شیاطین نقطه ضعفم رو فهمیده بودن..پدرت تمام زندگی من بود اونا پدرت رو کشتن و من اون موقع تو رو باردار بودم و قدرتم بخاطر کشته شدن عشقم ...عشقی که باعث تکمیل شدن قدرتم شده بود از دست دادم ...روزای بدی بود خیلی ضعیف شده بودم اما بعد اینکه تو بدنیا اومدی..عشقم دوباره متولد شد منم چون فهمیده بودم روزای آخرمه تمام قدرتم رو به تو منتقل کردم و سپردمت دست ملکه آنا...ملکه خودش یه پسر داشت به اسم آریامن و هنوز از شیر نگرفته بودش توام که نوزاد بودی و احتیاج داشتی ملکه بهت شیر میداد.تو و آرامن شدین برادر و خواهر که دیوانه وار عاشق هم بودین.
با بهت نگاش کردم و با لکنت گفتم:
_من و..آر..آریا..من...خو..اهر..برادریم؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
تک شاخ: دلبر تو تا 9 سالگیت تو این سرزمین بودی.
خدای من نمیتونم باور کنم یعنی اون اتفاق که تو 7 سالگیم برام افتاد چی؟ انگار ذهنم رو خوند چون گفت:
_اون اتفاق هیچوقت برات نیفتاد یعنی تو اونجا نبودی..تمامش ساختگی بود شیاطین اونو تو ذهنت قرار دادن و تمام خاطرات رو پاک کردن.
چشمام خیس شد وای خداجونم ممنونم یعنی من پاکم؟ خدا دمت گرم.
_پس چرا آریامن وزیر شد و تو سرزمین تک شاخ حکومت نکرد؟
تک شاخ: خودش رو لایق حکومت نمیدونست.
_رنگ اصلی چشما و موهای من چیه؟
تک شاخ: رنگ مورد علاقت عزیزم.
_ خب یعنی شماام آبی رو دوست داشتین که شد رنگ اصلی چشما و موهاتون؟
تک شاخ: نه من زیاد دوست نداشتم ولی رنگ مورد علاقه پدرت آبی بود.
_پدرم تک شاخ بود دیگه؟
لبخندی زد و گفت:
_پدرت انسان بود که اشتباهی پا به سرزمین ما گذاشت.
_وای فک کنم سوالام ته کشید...خیلی سوال تو ذهنم بود که الان خیلیاشونو یادم نمیاد
تک شاخ: اشکالی نداره وقت داری که ازم بپرسی.
_مگه ما برنمیگردیم قصر؟
تک شاخ: برمیگردین اما دوباره باید بیاین اینجا.
با تعجب سرم رو خاروندم و گفتم:
_برای چی؟
تک شاخ: خودمون بهتون آموزش میدیم. اینطوری بهتره، فقط یادت باشه هر شب ساعت ۱۱ بخواب تا بیای اینجا..وقت رفتنه دلبرم .
شاخش رو زد به بدنم..آخرین چیزی که دیدم چشمای اشکیش بود.
با گیجی به اطرافم نگاه کردم..تمام اعضای قصر دور منو آلیش، ایرسا جمع شده بودن و با نگرانی نگامون میکردن.
تا چشمای بازمون رو دیدن..نفسشون رو با صدا فرستادن بیرون..چشمم به آریامن خورد که با نگرانی نگام میکرد..قربونم بری داداش تازه پیدا شده، چقدر خوبه آدم یه داداش داشته باشه ها من همیشه آرزوم بود..نمیدونم چیشد یهو جلو چشمام تار شد و چشمام بسته شد..وقتی پاشدم تو باغ قصر بودم ولی تنها نبودم سه تا دختر و سه تا پسر داشتن باهم بازی میکردن..اینا که منو آلیش، ایرساییم؟ پس اون سه تا بچه کین؟
_دلبر مراقب باش آبجی
اینم آریامنه؟ اینجا چه خبره؟
دلبر: داداش نگاه کن زامیاد همش اذیتم میکنه.
آریامن اخمی کرد و به زامیاد که سرشو انداخته بود پایین گفت:
_زامیاد مگه بهت نگفته بودم اگه یه بار دیگه دلبر رو اذیت کنی با من طرفی!
زامیاد با شرمندگی گفت:
_ببخشید
آریامن: دفعه آخرت باشه
اون دونفر هنوز داشتن حرف میزدن که پسر سومی که هنوز نمیدونستم اسمش چیه رفت پیش من وایستاد و گفت:
_دلبر امروز چقدر خوشگل شدی!
جان؟ پسرم پسرای قدیم این چقدر پروعه..خودم رو دیدم که با ناز خندید و گفت:
_خیلی ممنون.
میخواستم برم بزنم تو سره دلبر که سرم گیج رفت و افتادم زمین..صدایی تو سرم پیچید:
_ما هممون از گذشته هیچی یادمون نمیاد..من فقط میدونم یه خواهر دارم نه چهرش رو یادمه نه اسمش رو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: