میون حرفش میپرم
-ولی و اما واگر قصه است دریا من نابود کردم زندگیش و نابود کرد زندگیش و سر یه قول
-چه قولی؟
-مادرم لحضهٔ آخر زنده بودنش از سام میخواد مراقب من باشه، سامیار دنیاش وفداکرد سر یه قول
به چشم هام خیره میشه
-تو جاش بودی اینکارو نمیکردی؟
-کلیشه باشم؟ اره چرا که نه داداشمِ، اما واقعیتش و بخوای نمیدونم من جاش نبودم نمیتونم بگم اره یا نه شاید من نتونم زندگیم و وقف کنم برای یه بچه دوساله، حقیقت اینکه گند زدم به زندگی برادرم
-جبران کن
-چجوری؟
-خوشحالش کن هرجورکه میتونی باعث امیدش شو، سام چندسالشه؟
-پس فردامیشه 30 سالش
-یعنی تولدشه؟
-اره
-خب اینکه عالیه براش جشن بگیریم
-بچه دوسالست مگه؟ سام از این لوس بازیا رو قبول نداره
مشت بی جونش وبه بازوم میکوبه میخندم به این تخس دوست داشتنی
-ارشام لوس نشو همه کارش بامن تو فقط داداش وپس فردا ببربیرون فقط
-چشم خانومی چشم شما امرکن
-دیگه ام ناراحت نباش
-چشم بانو، میری خونتون؟
-اره میرم خبر بدم فردا رو
-بشین میرسونمت
********
سامیار:
-ارشام
-جانم داداش
-زنگ زدی؟
اخم هاش توهم میره
-اره یه ربع دیگه اینجان، سام؟
-بله
نفس کلافهای میکشه
-بابا اون دفعه میخواست به دریا بگه که پدرش خلافکارِ، سامی نمیخوام دریا صدمه ببینه
-نمیذارم اتفاقی بیفته
بی بی به سمتمون میاد
-مادراقا نادر اومدن
بـ..وسـ..ـه ی ارشام روی پیشونی بی بی مینشینه
-باشه بی بی جان، شما برو زودتر اماده شو
بارفتن بی بی، نادر و پریچهر جلومیان. پریچهر با اشک جلوی ارشام میایسته
-خوشبخت بشی پسرم، کاش خواهرم بود خوشبخت شدنت ومی دید
دستم بی اختیارمشت میشه، کجایی دردونهٔ من؟ میبینی نه؟ دامادی پسرت مبارکت بانو
تشکر زیرلبی ارشام به گریههای پریچهر خاتمه میده، بی بی و انا کنار هم میایستن
-من اماده ام بریم؟
کج خندی میزنم
-دل کندی از اتاقت؟
-بله بله فضول خان
سرتکون میدم
-زبون دراز
-این پیرزن واسه چی میاد؟ کجای دنیا رسمه خدمتکار ومیبرن خواستگاری؟ لازم نکرده بیایی تو
سرپایین افتاده ی بی بی اتیش تندم و تندتر میکنه
-حق نداری وخونه ی من واسه کسی تصمیم بگیری
-این جا مراسم خواستگاری پسرمنم هست، دلم نمیخواد کلفت نوکرا پاشون و بذارن اونجا
-ولی و اما واگر قصه است دریا من نابود کردم زندگیش و نابود کرد زندگیش و سر یه قول
-چه قولی؟
-مادرم لحضهٔ آخر زنده بودنش از سام میخواد مراقب من باشه، سامیار دنیاش وفداکرد سر یه قول
به چشم هام خیره میشه
-تو جاش بودی اینکارو نمیکردی؟
-کلیشه باشم؟ اره چرا که نه داداشمِ، اما واقعیتش و بخوای نمیدونم من جاش نبودم نمیتونم بگم اره یا نه شاید من نتونم زندگیم و وقف کنم برای یه بچه دوساله، حقیقت اینکه گند زدم به زندگی برادرم
-جبران کن
-چجوری؟
-خوشحالش کن هرجورکه میتونی باعث امیدش شو، سام چندسالشه؟
-پس فردامیشه 30 سالش
-یعنی تولدشه؟
-اره
-خب اینکه عالیه براش جشن بگیریم
-بچه دوسالست مگه؟ سام از این لوس بازیا رو قبول نداره
مشت بی جونش وبه بازوم میکوبه میخندم به این تخس دوست داشتنی
-ارشام لوس نشو همه کارش بامن تو فقط داداش وپس فردا ببربیرون فقط
-چشم خانومی چشم شما امرکن
-دیگه ام ناراحت نباش
-چشم بانو، میری خونتون؟
-اره میرم خبر بدم فردا رو
-بشین میرسونمت
********
سامیار:
-ارشام
-جانم داداش
-زنگ زدی؟
اخم هاش توهم میره
-اره یه ربع دیگه اینجان، سام؟
-بله
نفس کلافهای میکشه
-بابا اون دفعه میخواست به دریا بگه که پدرش خلافکارِ، سامی نمیخوام دریا صدمه ببینه
-نمیذارم اتفاقی بیفته
بی بی به سمتمون میاد
-مادراقا نادر اومدن
بـ..وسـ..ـه ی ارشام روی پیشونی بی بی مینشینه
-باشه بی بی جان، شما برو زودتر اماده شو
بارفتن بی بی، نادر و پریچهر جلومیان. پریچهر با اشک جلوی ارشام میایسته
-خوشبخت بشی پسرم، کاش خواهرم بود خوشبخت شدنت ومی دید
دستم بی اختیارمشت میشه، کجایی دردونهٔ من؟ میبینی نه؟ دامادی پسرت مبارکت بانو
تشکر زیرلبی ارشام به گریههای پریچهر خاتمه میده، بی بی و انا کنار هم میایستن
-من اماده ام بریم؟
کج خندی میزنم
-دل کندی از اتاقت؟
-بله بله فضول خان
سرتکون میدم
-زبون دراز
-این پیرزن واسه چی میاد؟ کجای دنیا رسمه خدمتکار ومیبرن خواستگاری؟ لازم نکرده بیایی تو
سرپایین افتاده ی بی بی اتیش تندم و تندتر میکنه
-حق نداری وخونه ی من واسه کسی تصمیم بگیری
-این جا مراسم خواستگاری پسرمنم هست، دلم نمیخواد کلفت نوکرا پاشون و بذارن اونجا