اناهیتا:
از صدای خندهٔ بچهها غرق لـ*ـذت میشم
-آنا جون
-به سمت پرنیان برمیگردم...دخترک سه سالهٔ من... کنارش زانو میزنم و با لبخند نگاهش میکنم
چشمهای مشکیش برق میزند
-جون دلم فرشته
-آناجون میایی برامون شعربخونی؟
-فرشته کوچولو وقت خواب گذشتهها
پا روی زمین میکوبه
-آناجون توروخدا
بلندمیشم و دستش و میگیرم
-بریم پیش بچهها ببینم چی می شه
نزدیک اتاق میشم چشمم به رؤیا میخوره، ساعت نشون میدهد یعنی وقت خواب بچههاست سری تکون میدم و میرم داخل اتاق
-هــــــــــورا آناجون اومد
به بالا و پایین پریدن و جیغ زدنشون نگاه میکنم و با خنده دست میزنم
-بچهها اروم الآن رؤیا جون بیرونم میکند ها
آروین پامو میچسبه
-خاله شعر میخونی برامون؟
خم میشم و روی موهاش و میبوسم
-آره عشقِ من بدویید رو تختاتون تا شعر بخونم
پرنیان و بغـ*ـل میکنم و روی تختش میذارم لالایی که همیشه بابا آرش برام میخوند و براشون میخونم
لالا لالایی گل شبنم اشکت میباره نم نم
خوابت میبره کم کم لــــــــــای یه دم اروم نداری
چرا توبی قراری؟ چشم رو هم نمیذاری
بخواب عزیزم خواب تو نازِ فدای چشمات که نیمه بازه
لای لالایی تشنهٔ خواب شدی همرنگ مهتاب
خجالت میکشه آب لای لالایی غنچهٔ یاس لالایی گل احساس
به چشمهای بستهاشون نگاه میکنم ازجابلندمیشم، پرنیان دستم و میگیره اروم صدام میکنه
-آنا جون
خم میشم سمتش و موهاش و کنار میزنم
-جونم عروسک
-بازم بیا باشه؟ توروخدا
-میام خوشگلم مگه میتونم دور ازتو بمونم؟
-آناجون
-جونِ آنا
-دوستتون دارم خیلی زیاد
پیشونیش و میبوسم
-منم دوستت دارم پری کوچولوچشماتو ببند فرشته آروم بخواب
ازش دورمیشم و از اتاق بیرون میرم رؤیا جلو میآید
-آناهیتا
-جانم
به داخل اتاق نیم نگاهی میاندازه
-بچهها خیلی بهت وابسته شدن مخصوصاً پرنیان
-منم همین حس و دارم بیشترازهمه به پرنیان دلبستم
نگران نگاهم میکند
-دردسر می شه برات این حس، حواست و جمع کن
دست روی شونه اش میذارم
-نگران نباش رویاجان من برم عزیزم دیرم شده
ازش جدا میشم و براش دست تکون میدم از در خروجی بیرون میرم درماشین و بازمیکنم و قبل سوارشدن نگاهی به تابلوی رو به روم میاندازم
شیر خوارگاه آمنه
سوارماشین میشم و به سمت خانه میرونم گوشیم زنگ میخوره، جواب میدم
-الو...آنا
-سلام جانم نوید
-کجایی؟
-دارم میام خانه
-زودبیا
-چیزی شده؟
-نه فقط بیا
صداش آروم میشه
-مادرت اومده اینجا
بی حرف قطع میکنم. غم به دلم راه میدم غم مهمون همیشگی آناهیتاست جدایی ناپذیره مگه نه؟
سلام دوست دیرینهٔ من سلام مهمون همیشگی اینبار چه تبعاتی داری؟ اینبار به چی محکومم؟ راستی غم جان خسته نشدی از آزارم؟ دلت زده نشد از اشک هام؟ از این منِ تنها خسته نشدی؟ من تنهایم
زیرلب زمزمه میکنم
-کاش نامم را تنها میگذاشتی مادر
که این روزها سلام که میکنند، بگویند
تنهاسلام
سلام تنهاجان
یاوقتی که میروم به گویند
تنهاکجا؟
کجاتنهاجان؟
یا وقتی نیستم بگویند
تنهانیست
تنهانیست
وارد خونه میشم. نوید جلو میاد
-سلام
-سلام کی اومده؟
-نیم ساعت می شه بهت زنگ زدم تازه رسیده بود
نفس کلافهای میکشم و به سمت سالن پذیرایی میرم مادرم با مانتوی پاییزی قرمز و بوت های ساق کوتاه مشکی روی مبل نشسته روبه روش مینشینم
-سلام
سرتکون میده. خدمتکار فنجون قهوای برام میاره و میره قهوه رو مزه مزه میکنم تلخ مثل این روزهای من
به مادرنگاه میکنم لب بازمیکنم
-اتفاق مهمی افتاده که بعد پنج سال پات و گذاشتی اینجا؟ تا یادمه از این خانه و افرادش متنفر بودی
چینی به صورتش میده
-هنوزم هستم الانم متنفرم بدترین روزهام اینجا گذشت... اومدم خبرخوبی بهت بدم
یک تای ابروم و بالا میندازم
-خبرخوب؟ مطمئنی؟ به جز شر چیز دیگر هم برای من داری؟
چشم. غرهای به هم میره پوزخند میزنم
-میشنوم خبر خوبت رو
پاکتی جلوم میندازه بازش میکنم بهت زده نگاهش میکنم پوزخندم به قهقهه تبدیل می شه و داد میزنم
-اینه؟ خبرخوبت آینه؟ آره؟
اخماشو توهم میکشد
-صدات و بیار پایین دختر، اره همینه
از کوره درمیرم
-خبرحامله شدنت خوبِ؟ خبر حامله شدنت از شوهر جدیدت از عموی من خبر خوبیه؟ دست ازسرم بردار توروخدا توروبه مقدساتت قسم دست از سرم بردار
فریادهام به هق هق جان سوزی تبدیل می شه
-من و یادته؟ منم دخترتم لعنتی مامان من و میشناسی؟ ازکی برات شدم دختــــــــــر؟ یادته صدام میزدی آناهیتام؟ چیشد پس؟ دیگر آناهیتات نیستم؟ آناهیتارو یادت رفت؟ توروخدا منم ببین خسته شدم از بس عذابم دادید من مرد این میدان نیستم بسه مامان عذابم نده... خبر حامله شدنت برای من فقط عذابه برو بیرون مامان ازاینجا برو تورو به هرکی میپرستی قسم برو و دیگر برنگرد نه تو نه شوهرت دست از سرم بردارید
بدون اینکه نگاهش کنم از پلهها بالا میرم. وارد اتاق میشم و به سمت عکس بابامیرم
-بابا، باباجونم
میبینی؟ توام دیدی بابا؟ دارن اذیتم میکند بابا همیشه میگفتی مامان دنیاته! دنیات داره اذیتم میکند، دنیات شده سوهان روحم بابا کجایی بابا؟ بی من خوبی؟ کاش منم میبردی پیش خدات وساطتت کن بابابگو آنا می گـه بسمه بسه هرچی امتحان گرفتی ازم من شاگرد خوبی نیستم
خدا میشنوی؟ صدای گریهام ازهمون گلویی میآید که میگفتی از رگ گردن بهش نزدیکتری! پس کجایی خدا؟
***********
از صدای خندهٔ بچهها غرق لـ*ـذت میشم
-آنا جون
-به سمت پرنیان برمیگردم...دخترک سه سالهٔ من... کنارش زانو میزنم و با لبخند نگاهش میکنم
چشمهای مشکیش برق میزند
-جون دلم فرشته
-آناجون میایی برامون شعربخونی؟
-فرشته کوچولو وقت خواب گذشتهها
پا روی زمین میکوبه
-آناجون توروخدا
بلندمیشم و دستش و میگیرم
-بریم پیش بچهها ببینم چی می شه
نزدیک اتاق میشم چشمم به رؤیا میخوره، ساعت نشون میدهد یعنی وقت خواب بچههاست سری تکون میدم و میرم داخل اتاق
-هــــــــــورا آناجون اومد
به بالا و پایین پریدن و جیغ زدنشون نگاه میکنم و با خنده دست میزنم
-بچهها اروم الآن رؤیا جون بیرونم میکند ها
آروین پامو میچسبه
-خاله شعر میخونی برامون؟
خم میشم و روی موهاش و میبوسم
-آره عشقِ من بدویید رو تختاتون تا شعر بخونم
پرنیان و بغـ*ـل میکنم و روی تختش میذارم لالایی که همیشه بابا آرش برام میخوند و براشون میخونم
لالا لالایی گل شبنم اشکت میباره نم نم
خوابت میبره کم کم لــــــــــای یه دم اروم نداری
چرا توبی قراری؟ چشم رو هم نمیذاری
بخواب عزیزم خواب تو نازِ فدای چشمات که نیمه بازه
لای لالایی تشنهٔ خواب شدی همرنگ مهتاب
خجالت میکشه آب لای لالایی غنچهٔ یاس لالایی گل احساس
به چشمهای بستهاشون نگاه میکنم ازجابلندمیشم، پرنیان دستم و میگیره اروم صدام میکنه
-آنا جون
خم میشم سمتش و موهاش و کنار میزنم
-جونم عروسک
-بازم بیا باشه؟ توروخدا
-میام خوشگلم مگه میتونم دور ازتو بمونم؟
-آناجون
-جونِ آنا
-دوستتون دارم خیلی زیاد
پیشونیش و میبوسم
-منم دوستت دارم پری کوچولوچشماتو ببند فرشته آروم بخواب
ازش دورمیشم و از اتاق بیرون میرم رؤیا جلو میآید
-آناهیتا
-جانم
به داخل اتاق نیم نگاهی میاندازه
-بچهها خیلی بهت وابسته شدن مخصوصاً پرنیان
-منم همین حس و دارم بیشترازهمه به پرنیان دلبستم
نگران نگاهم میکند
-دردسر می شه برات این حس، حواست و جمع کن
دست روی شونه اش میذارم
-نگران نباش رویاجان من برم عزیزم دیرم شده
ازش جدا میشم و براش دست تکون میدم از در خروجی بیرون میرم درماشین و بازمیکنم و قبل سوارشدن نگاهی به تابلوی رو به روم میاندازم
شیر خوارگاه آمنه
سوارماشین میشم و به سمت خانه میرونم گوشیم زنگ میخوره، جواب میدم
-الو...آنا
-سلام جانم نوید
-کجایی؟
-دارم میام خانه
-زودبیا
-چیزی شده؟
-نه فقط بیا
صداش آروم میشه
-مادرت اومده اینجا
بی حرف قطع میکنم. غم به دلم راه میدم غم مهمون همیشگی آناهیتاست جدایی ناپذیره مگه نه؟
سلام دوست دیرینهٔ من سلام مهمون همیشگی اینبار چه تبعاتی داری؟ اینبار به چی محکومم؟ راستی غم جان خسته نشدی از آزارم؟ دلت زده نشد از اشک هام؟ از این منِ تنها خسته نشدی؟ من تنهایم
زیرلب زمزمه میکنم
-کاش نامم را تنها میگذاشتی مادر
که این روزها سلام که میکنند، بگویند
تنهاسلام
سلام تنهاجان
یاوقتی که میروم به گویند
تنهاکجا؟
کجاتنهاجان؟
یا وقتی نیستم بگویند
تنهانیست
تنهانیست
وارد خونه میشم. نوید جلو میاد
-سلام
-سلام کی اومده؟
-نیم ساعت می شه بهت زنگ زدم تازه رسیده بود
نفس کلافهای میکشم و به سمت سالن پذیرایی میرم مادرم با مانتوی پاییزی قرمز و بوت های ساق کوتاه مشکی روی مبل نشسته روبه روش مینشینم
-سلام
سرتکون میده. خدمتکار فنجون قهوای برام میاره و میره قهوه رو مزه مزه میکنم تلخ مثل این روزهای من
به مادرنگاه میکنم لب بازمیکنم
-اتفاق مهمی افتاده که بعد پنج سال پات و گذاشتی اینجا؟ تا یادمه از این خانه و افرادش متنفر بودی
چینی به صورتش میده
-هنوزم هستم الانم متنفرم بدترین روزهام اینجا گذشت... اومدم خبرخوبی بهت بدم
یک تای ابروم و بالا میندازم
-خبرخوب؟ مطمئنی؟ به جز شر چیز دیگر هم برای من داری؟
چشم. غرهای به هم میره پوزخند میزنم
-میشنوم خبر خوبت رو
پاکتی جلوم میندازه بازش میکنم بهت زده نگاهش میکنم پوزخندم به قهقهه تبدیل می شه و داد میزنم
-اینه؟ خبرخوبت آینه؟ آره؟
اخماشو توهم میکشد
-صدات و بیار پایین دختر، اره همینه
از کوره درمیرم
-خبرحامله شدنت خوبِ؟ خبر حامله شدنت از شوهر جدیدت از عموی من خبر خوبیه؟ دست ازسرم بردار توروخدا توروبه مقدساتت قسم دست از سرم بردار
فریادهام به هق هق جان سوزی تبدیل می شه
-من و یادته؟ منم دخترتم لعنتی مامان من و میشناسی؟ ازکی برات شدم دختــــــــــر؟ یادته صدام میزدی آناهیتام؟ چیشد پس؟ دیگر آناهیتات نیستم؟ آناهیتارو یادت رفت؟ توروخدا منم ببین خسته شدم از بس عذابم دادید من مرد این میدان نیستم بسه مامان عذابم نده... خبر حامله شدنت برای من فقط عذابه برو بیرون مامان ازاینجا برو تورو به هرکی میپرستی قسم برو و دیگر برنگرد نه تو نه شوهرت دست از سرم بردارید
بدون اینکه نگاهش کنم از پلهها بالا میرم. وارد اتاق میشم و به سمت عکس بابامیرم
-بابا، باباجونم
میبینی؟ توام دیدی بابا؟ دارن اذیتم میکند بابا همیشه میگفتی مامان دنیاته! دنیات داره اذیتم میکند، دنیات شده سوهان روحم بابا کجایی بابا؟ بی من خوبی؟ کاش منم میبردی پیش خدات وساطتت کن بابابگو آنا می گـه بسمه بسه هرچی امتحان گرفتی ازم من شاگرد خوبی نیستم
خدا میشنوی؟ صدای گریهام ازهمون گلویی میآید که میگفتی از رگ گردن بهش نزدیکتری! پس کجایی خدا؟
***********
دانلود رمان های عاشقانه
مهتاب
آخرین ویرایش: