اخمام توی هم میره
-اینجا چیکارمیکنی؟
کنارم میشینه و به کیوان اشاره میکند
-کیوان یکی از دوستامه تو المان باهم اشناشدیم. صبح رفتم پیشش گفت شب مهمونی دعوته آدرس و که گفت فهمیدم توان اینجا دعوتی
تک خندی زد و ادامه داد
اومدم که هم یکم حال کنم هم مواظب جنابعالی باشم مثلاً تیرخوردی شما-
یکم حال کنی؟38 سالته ازسنت خجالت بکش گنده بک-
چپ چپ نگاهم کرد
-حالا همش 9 سال کوچیکتریااا
-سال خودش یه عمره 9
خدمتکار سینی مقابلم گرفت، دستش و پس میزنم امشب نیاز به هوشیاری دارم. مهرداد لیوانی برمیدارد و سرمیکشه
-کاش ارشامم میاوردی سام
-سامیار
-چی؟
جدی نگاهش میکنم
-سام نه سامیار
-خب حالا...کاش ارشامم میاوردی
-جای ارشام اینجا نیست
خندید
-بله بابابزرگ
بیتوجه بهش سربرمیگردونم و اطراف و نگاه میکنم نگاهم به دختری میفته ک با طمأنینه ازپله ها پایین میآید
اناهیتا:
از زیر دست ارایشگربلندمیشم. جلوی آیینه میایستم لباس شب سفید و طلایی براق و موهایی که روی سرم به حالت زیبایی جمع شده، ارایش طلایی که روی صورتم نشسته و تاج ظریفی که زینت بخش موهام شده
مثل پرنسس هاشدم اما پرنسس دنیای بازیها ازاتاق خارج میشم گوشهٔ دامنم و بالامیگیرم و با ارامش ازپله ها پایین میرم سنگینی نگاه هارو حس میکنم
عمواشاره میکنه به سمتش برم
کنارش میایستم و نگاهی به جمع میاندازم و روبهشون سلام میکنم
-سلام خیلی خوش اومدید
مهمونی اینبار خلوت ترازهمیشه است عمو به صندلی کنارمامان اشاره میکند و من عروسک کوکی نمایش امشب اطاعت میکنم بی حرف روی صندلی مینشینم و به سمت مامان برمیگردم
-مامان
بااخم نگاهم میکند و من بی پناه ترازهمیشه بغض میکنم
-تومیدونی دلیل این مهمونی چیه؟
-نه
رو برمیگردونه سر پایین میاندارم صدای خنده بلندمیشه و بغضم شدیدتر قهقهه میزنن، خفه میشم از این حجم درد
بی نگاه به جمع از جا بلندمیشم و به سمت جوون هامیرم تا خودم و سرگرم کنم
هی اناهیتا چقدرخوشگل شدی خبریه شیطون؟ نکنه مراسم نامزدی توئه؟
به سمت ریتابرمیگردم. دخترصمیمی ترین دوست پدرم
نه عزیزم خبری نیست دوما خوشگل بودم چشم نداشتی ببینی-
زبونش و برام درمی اره و میخنده. سری به نشونهٔ تأسف تکون میدم
_عزیزم خجالت بکش از سن و سالت ازخدا یکسال کوچیکتری-
جیغ زد
-آنا میکشمتـــ
پا به فرارمیذارم با این لباس و کفش فرار مشکلهوامیستم تا ارام راه برم که پاشنهٔ کفش به جایی گیرمیکنه و قبل از زمین خوردن دستی دورکمرم حلقه می شه
جیغ خفهای میکشم
هرم گرم نفسهاش و کنار گوشم حس میکنم
-نترس
ازش فاصله میگیرم و نگاهش میکنم پسرچهارشونه و قدبلند با چشمای مشکی دست از آنالیزش میکشم
-ممنونم اقا
-خواهش میکنم حالتون خوبِ؟
-بله مچکرم
لبخند مهربونی زد و دستش و جلو آورد
-من مهردادم خانوم زیبا
دست توی دستش میذارم
-منم اناهیتا هستم خوشوقتم
دستم و به ارامی فشار میدهد
-آناِ عزیز افتخار یه دور رقـ*ـص و به من میـدی؟
لبخندی روی ل*ب*هام شکل میگیره....
_البته...
-اینجا چیکارمیکنی؟
کنارم میشینه و به کیوان اشاره میکند
-کیوان یکی از دوستامه تو المان باهم اشناشدیم. صبح رفتم پیشش گفت شب مهمونی دعوته آدرس و که گفت فهمیدم توان اینجا دعوتی
تک خندی زد و ادامه داد
اومدم که هم یکم حال کنم هم مواظب جنابعالی باشم مثلاً تیرخوردی شما-
یکم حال کنی؟38 سالته ازسنت خجالت بکش گنده بک-
چپ چپ نگاهم کرد
-حالا همش 9 سال کوچیکتریااا
-سال خودش یه عمره 9
خدمتکار سینی مقابلم گرفت، دستش و پس میزنم امشب نیاز به هوشیاری دارم. مهرداد لیوانی برمیدارد و سرمیکشه
-کاش ارشامم میاوردی سام
-سامیار
-چی؟
جدی نگاهش میکنم
-سام نه سامیار
-خب حالا...کاش ارشامم میاوردی
-جای ارشام اینجا نیست
خندید
-بله بابابزرگ
بیتوجه بهش سربرمیگردونم و اطراف و نگاه میکنم نگاهم به دختری میفته ک با طمأنینه ازپله ها پایین میآید
اناهیتا:
از زیر دست ارایشگربلندمیشم. جلوی آیینه میایستم لباس شب سفید و طلایی براق و موهایی که روی سرم به حالت زیبایی جمع شده، ارایش طلایی که روی صورتم نشسته و تاج ظریفی که زینت بخش موهام شده
مثل پرنسس هاشدم اما پرنسس دنیای بازیها ازاتاق خارج میشم گوشهٔ دامنم و بالامیگیرم و با ارامش ازپله ها پایین میرم سنگینی نگاه هارو حس میکنم
عمواشاره میکنه به سمتش برم
کنارش میایستم و نگاهی به جمع میاندازم و روبهشون سلام میکنم
-سلام خیلی خوش اومدید
مهمونی اینبار خلوت ترازهمیشه است عمو به صندلی کنارمامان اشاره میکند و من عروسک کوکی نمایش امشب اطاعت میکنم بی حرف روی صندلی مینشینم و به سمت مامان برمیگردم
-مامان
بااخم نگاهم میکند و من بی پناه ترازهمیشه بغض میکنم
-تومیدونی دلیل این مهمونی چیه؟
-نه
رو برمیگردونه سر پایین میاندارم صدای خنده بلندمیشه و بغضم شدیدتر قهقهه میزنن، خفه میشم از این حجم درد
بی نگاه به جمع از جا بلندمیشم و به سمت جوون هامیرم تا خودم و سرگرم کنم
هی اناهیتا چقدرخوشگل شدی خبریه شیطون؟ نکنه مراسم نامزدی توئه؟
به سمت ریتابرمیگردم. دخترصمیمی ترین دوست پدرم
نه عزیزم خبری نیست دوما خوشگل بودم چشم نداشتی ببینی-
زبونش و برام درمی اره و میخنده. سری به نشونهٔ تأسف تکون میدم
_عزیزم خجالت بکش از سن و سالت ازخدا یکسال کوچیکتری-
جیغ زد
-آنا میکشمتـــ
پا به فرارمیذارم با این لباس و کفش فرار مشکلهوامیستم تا ارام راه برم که پاشنهٔ کفش به جایی گیرمیکنه و قبل از زمین خوردن دستی دورکمرم حلقه می شه
جیغ خفهای میکشم
هرم گرم نفسهاش و کنار گوشم حس میکنم
-نترس
ازش فاصله میگیرم و نگاهش میکنم پسرچهارشونه و قدبلند با چشمای مشکی دست از آنالیزش میکشم
-ممنونم اقا
-خواهش میکنم حالتون خوبِ؟
-بله مچکرم
لبخند مهربونی زد و دستش و جلو آورد
-من مهردادم خانوم زیبا
دست توی دستش میذارم
-منم اناهیتا هستم خوشوقتم
دستم و به ارامی فشار میدهد
-آناِ عزیز افتخار یه دور رقـ*ـص و به من میـدی؟
لبخندی روی ل*ب*هام شکل میگیره....
_البته...
آخرین ویرایش: