رمان جدال وجنایت | parisa.27 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون و بگید دوستان گلم.ایا ادامش رو بنویسم یا نه؟

  • بله

    رای: 48 94.1%
  • خیر

    رای: 3 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    51
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parisa mazlomi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/07
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
2,915
امتیاز
571
سن
26
محل سکونت
تهران
اخمام توی هم می‌ره
-اینجا چیکارمیکنی؟
کنارم میشینه و به کیوان اشاره می‌کند
-کیوان یکی از دوستامه تو المان باهم اشناشدیم. صبح رفتم پیشش گفت شب مهمونی دعوته آدرس و که گفت فهمیدم توان اینجا دعوتی
تک خندی زد و ادامه داد
اومدم که هم یکم حال کنم هم مواظب جنابعالی باشم مثلاً تیرخوردی شما-
یکم حال کنی؟38 سالته ازسنت خجالت بکش گنده بک-
چپ چپ نگاهم کرد
-حالا همش 9 سال کوچیکتریااا
-سال خودش یه عمره 9
خدمتکار سینی مقابلم گرفت، دستش و پس می‌زنم امشب نیاز به هوشیاری دارم. مهرداد لیوانی برمی‌دارد و سرمیکشه
-کاش ارشامم میاوردی سام
-سامیار
-چی؟
جدی نگاهش می‌کنم
-سام نه سامیار
-خب حالا...کاش ارشامم میاوردی
-جای ارشام اینجا نیست
خندید
-بله بابابزرگ
بی‌توجه بهش سربرمیگردونم و اطراف و نگاه می‌کنم نگاهم به دختری میفته ک با طمأنینه ازپله ها پایین می‌آید

اناهیتا:

از زیر دست ارایشگربلندمیشم. جلوی آیینه می‌ایستم لباس شب سفید و طلایی براق و موهایی که روی سرم به حالت زیبایی جمع شده، ارایش طلایی که روی صورتم نشسته و تاج ظریفی که زینت بخش موهام شده
مثل پرنسس هاشدم اما پرنسس دنیای بازی‌ها ازاتاق خارج میشم گوشهٔ دامنم و بالامیگیرم و با ارامش ازپله ها پایین میرم سنگینی نگاه هارو حس می‌کنم
عمواشاره می‌کنه به سمتش برم
کنارش می‌ایستم و نگاهی به جمع می‌اندازم و روبهشون سلام می‌کنم
-سلام خیلی خوش اومدید
مهمونی اینبار خلوت ترازهمیشه است عمو به صندلی کنارمامان اشاره می‌کند و من عروسک کوکی نمایش امشب اطاعت می‌کنم بی حرف روی صندلی می‌نشینم و به سمت مامان برمی‌گردم
-مامان
بااخم نگاهم می‌کند و من بی پناه ترازهمیشه بغض می‌کنم
-تومیدونی دلیل این مهمونی چیه؟
-نه
رو برمیگردونه سر پایین میاندارم صدای خنده بلندمیشه و بغضم شدیدتر قهقهه میزنن، خفه میشم از این حجم درد
بی نگاه به جمع از جا بلندمیشم و به سمت جوون هامیرم تا خودم و سرگرم کنم
هی اناهیتا چقدرخوشگل شدی خبریه شیطون؟ نکنه مراسم نامزدی توئه؟
به سمت ریتابرمیگردم. دخترصمیمی ترین دوست پدرم
نه عزیزم خبری نیست دوما خوشگل بودم چشم نداشتی ببینی-
زبونش و برام درمی اره و میخنده. سری به نشونهٔ تأسف تکون میدم
_عزیزم خجالت بکش از سن و سالت ازخدا یکسال کوچیکتری-
جیغ زد
-آنا می‌کشمتـــ
پا به فرارمیذارم با این لباس و کفش فرار مشکلهوامیستم تا ارام راه برم که پاشنهٔ کفش به جایی گیرمیکنه و قبل از زمین خوردن دستی دورکمرم حلقه می شه
جیغ خفه‌ای می‌کشم
هرم گرم نفس‌هاش و کنار گوشم حس می‌کنم
-نترس
ازش فاصله می‌گیرم و نگاهش می‌کنم پسرچهارشونه و قدبلند با چشمای مشکی دست از آنالیزش می‌کشم
-ممنونم اقا
-خواهش می‌کنم حالتون خوبِ؟
-بله مچکرم
لبخند مهربونی زد و دستش و جلو آورد
-من مهردادم خانوم زیبا
دست توی دستش میذارم
-منم اناهیتا هستم خوشوقتم
دستم و به ارامی فشار می‌دهد
-آناِ عزیز افتخار یه دور رقـ*ـص و به من میـدی؟
لبخندی روی ل*ب*هام شکل میگیره....
_البته...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    مهرداد:
    طعمه کوچولوی من وقتشه بیایی توبازی
    -البته
    لبخندی می‌زنم و دستش و می‌گیرم... با خودم همراهش می‌کنم و به جمع رقصنده‌ها می‌پیوندیم دستام و دور کمرظریفش حلقه می‌کنم، دست روی شونم میذاره
    به چشمش خیره میشم اروم زمزمه می‌کند
    -تو چقدر زیبایی اناهیتا
    سرش ازخجالت پایین میافته و من دست و پنجه نرم می‌کنم با افکارم موزیک تموم می شه، ازآغوشم فاصله میگیره با زهرخندی رفتنش و نگاه می‌کنم توسرم جمله‌ای حک می شه
    «امشب پایان توست اناهیتا»
    جهانگیری با لیوانی نوشیدنی به سمتم می‌آید لیوان و ازش می‌گیرم و سرمیکشم
    -میز و بچین اریا وقتشه
    سرتکون می‌ده
    -چشم اقا
    ازم فاصله گرفت
    -تو و جهانگیری همدیگرو می‌شناسید؟
    باصدای سامیار به عقب برمی‌گردم و با اخمای درهمش روبه رو میشم
    لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم خونسرد باشم
    -معلومه که نه
    چشم‌هاش رنگ شک و تردید گرفت
    -پس چی می‌گفت بهت؟
    سامیار همیشه حواسش به همه چیز هست
    -به رسم ادب ازم پذیرایی کرد راستی سامیار دختری که باهاش رقصیدم و دیدی؟
    ابرو بالا می‌اندازه
    -چـــطـور؟
    -عجـــب تیـــکــه‌ای بـــود لامصب
    -توعوض نمیشی مهرداد
    ازم جدامیشه پشت سرش حرکت می‌کنم و به سمت میز میرم کنارکیوان می‌نشینم بدون جلب توجه به جهانگیری علامت میدم کنار میز می‌ایستم
    -خب خبـ دوستان نظرتون چیه به یاد قدیما کمی بازی کنیم؟
    نادر بشکنی زد
    -ایول خیلی وقته دورهم بازی نکردیم
    بالذت به سام که دستاش ازحرص مشت شده نگاه می‌کنم حرص اون و لـ*ـذت من آجین شده باهم
    کیوان کف زد
    -هرکس بازی می‌کند بیاد وسط سرچی بازی می‌کنید حالا؟
    صالحی لیوان مشروبش و سرکشید
    -پنجاه تا... نقد
    همه قبول کردن و بازی شروع شد

    سامیار:
    دستام از نفرت از حرص مشت می شه میخوام نابــودشـون کنم چشم می‌بندم
    صدای جیغ تو سرم میپیچه
    صدای بلند هق‌هق هاش
    چشم‌هام و بافشار روی هم نگه‌میدارم، جیغ نزن تورو به مقدساتت قسم جیغ نزن. دلم فــریاد می‌خواهد فریادی از جنس ویـــرانگری
    صدای صالحی خط می‌اندازه روی اعصابم
    -پنجاه تا... نقد
    نگاهم به میز میفته
    مهرداد
    کیوان
    صالحی
    جهانگیری
    نادر
    صدر
    نفرتم اوج میگیره و خشمم شعله می‌کشد به میز نحس مقابلم نگاه خیره میشم و ادمهای مـسـ*ـتی که دورش نشستن نمیدونم چند وقته خیره‌ام به میز و غرقم تو خاطراتم که فریاد جمع بلندشد
    نگاهشون می‌کنم
    مهرداد لبخمد پیروزمندانه‌ای میزند و پولهارو جمع می‌کند
    صدای نادر بلند شد
    -یه دست دیگه بازی کنیم
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    کیوان میخنده هیچکدوم توحالت عادی نیستن جز مهرداد
    -سرچـــــی؟
    اریا بلندمیشه و ازجیبش چیزی درمی اره روی میز میکوبه
    -هرکس برد تا ابد مال خودشه
    نگاهم خشک می شه! جیغ میزند مغزم، ژرفای زندگیم گرد و خاک می‌کند. نگاهم روی عکس دختری خشک می شه که میخوان روش شرط ببندن چشم‌های همشون پرازتعجب و لذته
    چیزی از لولای ذهنم فریاد میزند، وادارم می‌کند به بازی پشت میز می‌نشینم نادر پوزخندی میزند
    مهرداد جا میخوره
    -بازی می‌کنی سامیار؟
    سرتکون میدم
    -اره
    بازی شروع شد
    با جدیت بازی می‌کنم، نگاهم به مهرداد میخوره به خودش اطمینان داره اما یادش رفته من دست پروردهٔ خودشم تو این بازی
    طمع داشتن این دختر به تلاش انداخته این قوم زالو صفت و. نفس گیر می‌گذرد زمان جیغ میزنن خاطراتم اخطارمیده قلبم
    یک ساعت گذشت و نزدیک پایانه برگه هارو روی میز می‌اندازم استرس وجودم و میگیره
    پلکم میپره از ترس تباهیش
    پایــان...پایان بازی مـــــــــــرگــــ
    مهرداد مبهوت میمونه یادش رفته خودش فوت و فن یادم داده؟
    جهانگیری خشک شده سرجاش کیوان باخنده دست میزند
    نه بهت امیدوارشدم بااینکه هیچوقت بازی نمی‌کردی اما خیلی حرفه‌ای هستی پسر-
    از جابلند میشم و لیوان شربت و برمیدارم تا اتیش درونم و خنثی کنم مهمونها کم کم ازخونه خارج میشن و فقط ما چندنفرموندیم جهانگیری به سمتم اومد و بابی میلی نگاهم کرد
    الآن بهش میگم اماده شه-
    اخمام توی هم می‌ره
    به سمت اناهیتا می‌ره، مهرداد، از خانه بیرون میزند
    پوزخند می‌زنم
    باخت و شکست و دوست نداره
    نگاهم به دخترک میفته

    آناهیتا:

    -هرکس برد تا ابد مال خودشه
    چشم‌هام روی عکس خودم خشک می شه دارن سرمن معامله می‌کند؟ خدایا چطور میتونن؟ نــــه نمیذارم محاله بذارم به این هدف شوم برسن ازپشت ستون فاصله می‌گیرم و به سمت اتاقم می‌دوئم و در و باز می‌کنم و خودم و توی اتاق می‌اندازم
    تلفن همراهم و از توی کیفم درمیارم و سریع شماره می‌گیرم
    -الو ۱۱۰؟
    صدای هق هقم بلند شد
    توروخدا بیایید اینا دارن قمارمیکنن سرمن عموم می‌خواهد من و بفروشه! توروخدا بیایید توروخدا-
    نفس عمیقی می‌کشم تا به خودم مسلط بشم
    بله آدرس و یادداشت کنید فرمانیه-
    تلفن و قطع می‌کنم وبه دیوار تکیه میدم تنم از ترس میلرزه
    خدا اینبار نه نذار بدبختم کنن
    خــــدا، توروخدا رحم کن
    روبه روی آیینه می‌ایستم ونگاهی به صورتم می‌کنم ارایش به هم ریخته‌ام رو درست می‌کنم و پله‌ها پایین میرم استرس تـــمام وجودم و پـرکرده نزدیک میز میشم، همه کنارکشیدن نگاهم به چهره‌های بهت زده‌اشون میفته
    چرا پلیسها نمیان؟
    خدمتکار باعجله به سمت عمو می‌آید
    اقا...اقا دوتا مأمور پلیس اومدن میخوان بیان داخل-
    عمو باخونسردی ازجا بلند شد
    -راهنماییشون کن داخل
    نفس توی سـ*ـینه‌ام حبس می شه دوتا مامورجلو میان و با عمو دست میدن لبخند روی لب هرسه خودنمایی می‌کند
    صداشون ناقوس مرگ زندگیم می شه
    -مشکلی پیش اومده احمدی جان؟
    نه اقای جهانگیری مثل اینکه برادرزادتون تماس گرفتن و ازشما شکایت کردن گفتن شما میخوایید ایشان و بفروشید
    تکون خوردن ناگهانیش و خندیدن بی‌مهاباش لرزه به تنم انداخت
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    بازهم این دختر دردسر درست کرد اون دختر برادر مرحوم منه! بعد از فوت پدرش بامازندگی می‌کند و دچار نوعی افسردگی حادشده مدارکش هم موجوده...بیارم خدمتتون؟
    با بهت نگاهشون می‌کنم جیغ می‌زنم
    -دروغـــــه دروغ می گـه این عوضیا دارن سرمن بازی می‌کند به‌خدا دروغ می گـه! من سالمم من مریض نیستم
    به سمت سروان میرم و دستش و می‌گیرم، اشک از چشمام جاری می شه
    بخدا دروغ می گـه من افسردگی ندارم! توروخدا حرفمو باورکنید داره بهتون دروغ می گـه-
    با چشم‌های پرترحم به هم خیره می شه
    لعنتی من مریض نیستم افسردگی ندارم چرا باورنمیکنی؟
    صدای هق‌هقم سکوت فصا رو به بازی میگیره
    همه چیز توی خلسه فرو می‌ره
    همه چیز تاره
    بیزارم از همه چیز
    از دست دادن عمو با پلیسها
    از خندهٔ شیطانی مرد شیطان صفت زندگیم
    از چشم‌های هیزی که به هم خیره شدن
    خـــــــدا عدالتت کجاست؟
    خـــدا حواست کجاست؟
    جیغ می‌زنم با مشت به زمین می‌کوبم
    -چـــرا؟ چی از جونم می‌خواهی؟ دیگر چی مونده که بگیری؟ مادرم و گرفتی، پدرم و گرفتی، اشغال دیگر چی از جون من وزندگیم می‌خواهی؟ چـــرا دست ازسر من برنمیداری؟ چـــــــــــــــــرا؟ بسه دیگر چرا تمومش نمی‌کنی کثافت؟
    نگاهم خیره به پوزخندش می شه
    -اماده شو باید از اینجا بری
    با بهت نگاهش می‌کنم دارم خواب می‌بینم این غیرممکنه
    یکی بیدارم کنه توروخدا یکی بیدارم کنه ازاین کابوس وحشتناک‌ترم داریم مگه خدا؟ صدای فریادم گوش فلک و کر می‌کند
    -مگه عصر بـرده‌هاست که روی من شرط بستی و باختی؟ من بـردهٔ زر خریدت نیستم لعنتی خودم خانه و کارخونه دارم توحقی توی زندگی من نداری
    پوزخند میزند
    -کدوم خونه؟ کدوم کارخونه؟ اونا همش مال منه
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    صدای نادر بلند شد....
    _یه دست دیگه بازی کنیم....
    کیوان میخنده....هیچکدوم توحالت عازی نیستن جز مهرداد...
    _سرچـــــی؟؟
    جهانگیری بلندمیشه و ازجیبش چیزی درمیاره....روی میز میکوبه...
    _هرکس برد تا ابد مال خودشه....
    نگاهم خشک میشه....
    جیغ میزنه مغزم....ژرفای زندگیمـگرد و خاک میکنه....
    نگاهم روی عکس دختری خشک میشه که میخوان روش شرط ببندن....
    چشم‌های همشون پرازتعجب و لذته....
    چیزی از لولای ذهنم فریاد میزنه،وادارم میکنه به بازی.....
    پشت میز مینشینم....نادر پوزخندی میزنه...
    مهرداد جا میخوره...
    _بازی میکنی سامیار؟؟
    سرتکون میدم...
    _اره...
    بازی شروع شد...
    باجدیت بازی میکنم،نگاهم به مهرداد میخوره....
    به خودش اطمینان داره اما یادش رفته من دست پرورده‌ی خودشم تو این بازی......
    طمع داشتن این دختر به تلاش انداخته این قوم زالو صفت و....
    نفس گیر میگذره زمان...
    جیغ میزنن خاطراتم....اخطارمیده قلبم....
    یکساعت گذشت و نزدیک پایانه...
    برگه هارو روی میز می‌اندازم....استرس وجودم و میگیره...
    پلکم میپره از ترس تباهیش......
    پایــان...پایان بازی مـــــــــــرگــــ
    مهرداد مبهوت میمونه...یادش رفته خودش فوت و فن یادم داده؟؟؟
    جهانگیری خشک شده سرجاش....کیوان باخنده دست میزنه...
    _نه بهت امیدوارشدم...بااینکه هیچوقت بازی نمیکردی اما خیلی حرفه‌ای هستی پسر....
    از جابلند میشم و لیوان شربت و برمیدارم تا اتیش درونم و خنثی کنم...
    مهمونها کم کم ازخونه خارج میشن و فقط ما چندنفرموندیم....
    جهانگیری به سمتم اومد و بابی میلی نگاهم کرد...
    _‌الان بهش میگم اماده شهـ...
    اخمام توی هم میره....
    به سمت اناهیتا میره،مهرداد،از خونه بیرون میزنه...
    پوزخند میزنم...
    باخت و شکست و دوست نداره...
    نگاهم به دخترک میفته....
    صدای فریادش روی مغز و روحم ثبت میشه...

    آناهیتا:

    _هرکس برد تا ابد مال خودشه...
    چشم‌هام روی عکس خودم خشک میشه!!
    دارن سرمن معامله میکنن؟؟خدایا چطور میتونن؟؟نــــه...نمیذارم..
    محاله بذارم به این هدف شوم برسن...
    ازپشت ستون فاصله میگیرم و به سمت اتاقم می‌دوئم و در و باز میکنم و خودم و توی اتاق میاندازم...
    تلفن همراهم و از توی کیفم درمیارم و سریع شماره میگیرم....
    _الو...۱۱۰؟؟؟
    صدای هق هقم بلند شد....
    _توروخدا بیایید....اینا دارن قمارمیکنن سرمن....عموم میخواد من و بفروشه!!توروخدا بیایید....توروخدا...
    نفس عمیقی میکشم تا به خودم مسلط بشم..
    _بله ادرس و یادداشت کنید...سعادت اباد.....
    تلفن و قطع میکنم وبه دیوار تکیه میدم...تنم از ترس میلرزه...
    خدا اینبار نه...نذار بدبختم کنن...
    خــــدا،توروخدا رحم کن....
    روبه روی آیینه می‌ایستم ونگاهی به صورتم میکنم....ارایش بهم ریخته‌ام رو درست میکنم و پله ها پایین میرم....
    استرس تـــمام وجودم و پـرکرده..
    نزدیک میز میشم،همه کنارکشیدن...نگاهم به چهره های بها زده‌اشون میفته...
    چرا پلیسها نمیان؟؟؟
    خدمتکار باعجله به سمت عمو میاد...
    _اقا...اقا...دوتا مامور پلیس اومدن میخوان بیان داخل...
    عمو باخونسردی ازجا بلند شد...
    _راهنماییشون کن داخل...
    نفس توی سـ*ـینه ام حبس میشه....دوتا جلو میان و با عمو دست میدن....لبخند روی لب هرسه خودنمایی میکنه...
    صداشون ناقوس مرگ زندگیم میشه.....!!
    _مشکلی پیش اومده احمدی جان؟؟
    _نه اقای جهانگیری مثل اینکه برادرزادتون تماس گرفتن و ازشما شکایت کردن گفتن شما میخوایید ایشون و بفروشید...
    تکون خوردن ناگهانیش و خندیدن بی‌مهاباش لرزه به تنم انداخت....
    _بازهم این دختر دردسر درست کرد...اون دختر برادر مرحوم منه!!بعد از فوت پدرش بامازندگی میکنه و دچار نوعی افسردگی حادشده ...مدارکش هم موجوده...بیارم خدمتتون؟؟؟
    با بهت نگاهشون میکنم...
    جیغ میزنم...
    _دروغـــــه....دروغ میگـــه...
    ...به‌خدا دروغ میگه!من سالمم...من مریض نیستم...
    این عوضیا دارن سرمن بازی میکنن...
    به سمت سروان میرم و دستش و میگیرم،اشک از چشمام جاری میشه...
    _بخدا دروغ میگه...من افسردگی ندارم!!توروخدا حرفمو باورکنید....داره بهتون دروغ میگه...
    با چشم‌های پرترحم بهم خیره میشه...
    _لعنتی من مریض نیستم...افسردگی ندارم...چرا باورنمیکنی؟؟
    صدای هق‌هقم سکوت فصا رو به بازی میگیره...
    همه چیز توی خلسه فرو میره...
    همه چیز تاره...
    بیزارم از همه چیز...
    از دستان عمو با پلیسها...
    از خنده ی شیطانی مرد شیطان صفت زندگیم...
    از چشم های هیزی که بهم خیره شدن...
    خـــــــدا عدالتت کجاست؟؟
    خـــدا حواست کجاست؟؟
    پرحرص می‌غرم
    -پدر من اونا رو به اسم من زده
    چندتا کاغذ جلوی پاهام می‌اندازه خم میشم و برشون می‌دارم چشمام به نوشته‌ها خشک می شه امکان نداره روی زمین زانو می‌زنم اسناد اموال پدرم همه به اسم عمو شدن نــــــــــــــهـــ باورم نمیــشــــه
    -نـــــه... نـــــــــــه امکان نداره اینا جعلیه عــــوضــــی. اشغال پست فطرت ایناجعـــلیـــه
    روی صورتم خم شد
    -می‌بینی؟ تو هیــــچـــی نداری دخترجون اموال آرش تمامش مال منه، تودیگه حقی از اونا نداری پس بهتره گــــــــورت وگــــــــــــم کنی
    نا ندارم تکون بخورم چشم‌هام روی مدارک اوارگیم خشم شده اشک‌هام بی اجازهٔ من روی صورتم روونه میشن
    خوابم، مگه نه؟ چرا بیدارنمیشم خدا چه کابوس ترسناکیــه
    دست می‌اندازه زیر بازوم کشون کشون می‌برتم کناردر روی زمین پرتم می‌کند صدای هق هق هام فضارو پر کرده، سر بالا میارم
    خدایـــــا قسمت کدومشون شـــدم؟
    زیر دست کــــی بایـــد جــون بدم؟
    سربرمیگردونم مادرم گوشه‌ای ایستاده من اشتباه کردم یا چشمش واقعاً نم اشــک داشت؟
    باچشم‌های پرالتماس لب می‌زنم
    ‌-مامـــــــان
    چشم میبنده روی چی؟ روی من؟ روی دخترش؟ روی بدبختی من؟ بابـــــایـــــی کجــــایـــــی؟
    -اینم شرطمون تهرانی جان از امروز دراختیار توئه
    من جنس فروشی این مهمونی بودم اما مگه من آدم نیستم؟ دارن خرید و فروشم می‌کند؟
    خــــــــــــدا عدالتت کجـــاستــ؟
    یکی دست زیر بازوم می اندازه صداش زیر گوشم میپیچه
    -بلندشو
    چشمام تارمیبینه نمی‌بینم کسی برندهٔ این بازی بوده صدای نحس عمو توی سرم پخش شد
    -میتونی ببریش مهندس
    چقدر راحت من و میبخشه و انگار واقعاً عروسک خیمه شب بازی این مهمونی بودم و قابل معامله
    صداش دوباره می‌آید
    -بهت گفتم بلندشو
    می‌شنوم اما مغزم دستور نمی‌ده قلبم تند میزند
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    قلب لعنتی
    نزن وایسا لعنتی دیگر نزن توروخدا وایسا نزن
    دست‌های مرد دور بازوم میپیچه و بلندم می‌کند به عمونگاه می‌کنم و توی صورتش تف می‌اندازم و با هق هق فریاد می‌زنم
    ازت متنفــــرم انتقامم و می‌گیرم اشغــــال ازت متنــــــــفرمـــــــــــ کثـــــافـــت-
    ضرب دستش برق از سرم میپرونه
    صورتم به چپ مایل می شه چشمام قفل می شه توی سیاهی چشمش
    لبخند تلخی می‌زنم
    چشم می‌بندم روی این نامردی تنهایم بین این قوم کثیف دستم و میگیره و من و دنبال خودش می‌کشد
    فریادم دست خودم نیست
    -مــــــــــامـــــــانـــــــــ
    صدای هق‌هقم بلندمیشه دستم توی دستاش قفله سرم و به عقب برمیگردونم
    -مامـــــــــان مامان توروخدا نذار من و ببرن مــــــامـــــــان
    دستم و از دستش بیرون می‌کشم و به سمت مادرم میدوئم کنار پاش روی زمین می‌خورم
    -مامانی نذار من و ببره... مامان توروخدا
    به هم خیره می شه چشمش نم اشک داره، صداش میلرزه اما پسم میزند
    -از اینجا برو دختر
    به سرعت ازم دورمیشه
    خشک میشم پس کجایی خدا؟ نفسم بالا نمیاد
    مادرم بود مگه نه؟ مادر بهترینه برای دختر مگه نه؟ عمو به سمتم می‌آید و بازوم و میگیره و پرتم می‌کند جلوی پاهای اون مرد. با یه تیکه آشغال اشتباه گرفتنم خدا دیگر حتی نای فریاد زدن هم نیست دیگر حتی صدام هم در نمیاد بابا کجایی که ببینی دخترت و به خفت کشیدن
    -لجبازی نکن دنبالم بیا
    چارهٔ دیگر ای هم دارم؟
    بی حرف دنبالش میرم، اشکام بی وقفه میباره
    سوار ماشینش میشم به عقب نگاه می‌کنم هق هق می‌زنم. خدا حواست کجاست؟ چرا نمی‌بینی من و؟ سرم و پایین می‌اندازم و اشکام گونه هام تر می‌کند و انگار خوشی به من نیومده
    تقدیرم و چطوری نوشتی خدا؟ یه نگاه بنداز واسه من فقط بدبختی نوشتی
    -خــــــــــفه شــــــوصدات در نیاد لعنتی خفــه شو
    صدای فریادش جسم بی‌جونم و میلرزونه
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    -خفه نمیشم توچی می‌فهمی از حال من؟ می‌فهمی مادرم پسم زد؟ عموم، برادر پدرم من و فروخت
    روی من شرط بست که حالا اشغالی مثل تو شده صاحب من
    -اره می‌فهمم پس دهنت و ببند و ساکت بشین سرجات
    چیزی تو وجودم می‌شکند صدای شکستنش گوش مغزم و کر می‌کند
    بیرون و نگاه می‌کنم
    مردم میگذرن بعضیا خوشحال و بعضیا ناراحت خدا سهم من از دنیات چیه؟ خـــــدا جهنمت چند؟ ندید با دنیام عوضش می‌کنم تو که دنیام و دیدی ضرر نمی‌کنی خدایه کاری بکن یک بار فقط یک بار به دادم برس
    بدبختم کردن خـــــدا حواست کجاست؟ چشمام میسوزه کاش کور بودم کاش کور بودم نمی‌دیدم مادرم به هم پشت کرد، خــــــــــدا بازم که حواست نبود؟
    پس کجــــــــــایی خـــــــــــــــدا؟

    سامیار:

    صدای گریه هاش عصبیم می‌کند صدای گریه هاش یادم می‌آید جلوی در ترمز می‌کنم حواسش نیست پیاده میشم و در ماشین و باز می‌کنم
    -پیاده شو
    -گنگ نگاهم می‌کند
    -رسیدیم پیاده شو
    نگاهش و به خانه میدوزه چشمش از اشک پر می شه بی‌حرف پیاده می شه سست و بی‌حال قدم برمی‌دارد
    وارد خانه میشیم، صدای ارشام بلندمیشه
    ‌-به‌به خان داداش برگشتی بالاخره
    حرفش با دیدن دختر کنارم نیمه تموم میمونه چشم‌هاش از تعجب گرد می شه آناهیتا چشمش به ارشام میافته و به گریه به سمتش می‌دوئه آرشام در اغوشش میگیره
    -چیشده آنا؟ اینجا چیکارمیکنی دختر؟
    صدای هق‌هقش توی سالن میپیچه
    -آناهیتا عزیزم چیشده؟ حرف بزن باهام
    بااخم به صحنهٔ مقابلم نگاه می‌کنم بی‌بی به سمتم می‌آید
    -چیشده مادر؟ این دخترکیه؟
    صداش بلند می شه بریده بریده حرف میزند
    -آرشام بدبخت شدم بیچاره شدم آرشام
    آرشام ازخودش جداش می‌کند
    -چیشده دختر؟ نصف جون شدم حرف بزن
    -عموم...
    چشم‌هاش رنگ نگرانی میگیره
    -عموت چی؟
    -من و فروخت آرشام بدبختم کرد
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    چشم‌هاش رنگ میبازه
    -آنا چی داری میگی؟
    آناهیتا روی دستای آرشام ازحال می‌ره تکونش می‌ده
    -آنا...آنـــــا چت شد؟
    -ببرش تو اتاق آرشام فشارعصبی بدی بهش وارد شده دکترخبرکن
    دست زیر پاهاش میاندازه وازجا بلندش می‌کند و به سمت اتاق می‌بردش
    -بی‌بی دکترخبرکن
    -چشم مادر
    به سمت تلفن می‌ره خودم و روی کاناپه می‌اندازم و سرم و بهش تکیه میدم
    چشم‌هام و می‌بندم، وجودم سراسر خشم می شه. بی حد و حصر خسته‌ام
    خسته از تکرار مکرّات
    ازتکرار چیزهایی که نباید تکرار بشه
    -سامیار پسرم دکتر اومدن
    ازحا بلندمیشم دکتربه سمتم می‌آید
    -سلام اقای تهرانی
    -سلام دنبالم بیایید دکتر
    به سمت اتاق آرشام حرکت می‌کنم آرشام بالای سرش نشسته و دستش و گرفته
    اخمام توهم می‌ره، صدای گرفته‌اش بلند می شه
    -آنا...آناهیتا عزیزم پاشو آناجان
    -آرشام
    نگاهم می‌کند چشم‌هاش پرشده از غم
    -جانم داداش
    به دکتراشاره می‌کنم، ازجا بلندمیشه
    -سلام دکترخوش اومدید
    -سلام پسرم
    کنارتخت مینشینه و شروع به معاینهٔ آناهیتا می‌کند
    به طرفم برمیگرده
    _-فشارعصبی بدی بهش وارد شده، تب شدید داره...باید 24 ساعت تحت مراقبت شدید باشه... براش پرستاربگیرید
    آرشام میان حرفش پرید
    -دوستش پرستارِ خبرش می‌کنم
    از اتاق بیرون رفت
    -مشکل حادی که نداره دکتر؟
    -نه به هیچ‌وجه فقط فشار عصبیه همین اما اقای تهرانی این دختر خیلی ضعیفه حواستون بهش باشه
    سرتکون میدم
    -متوجه شدم
    وسایلش و جمع می‌کنه
    -بهش سرم قندی وصل کردم تا یک یا دوساعت دیگر بهوش می‌آید من دیگر برم
    آرشام وارد اتاق می شه
    ازتون ممنونم دکتر لطف کردید-
    -این چه حرفیه آرشام جان وظیفمه
    ازشون جدامیشم و به سالن میرم، بی‌بی با یک لیوان گل گاوزبون کنارم مینشینه
    چشم‌هام و روی هم فشارمیدم هروقت مادرم ناراحت وعصبی بود بی‌بی بهش گل گاو زبون می‌داد
    اونشب هم می‌خواست براش بیاره اما اون آشغال زد زیر لیوان
    صدای جیغ‌هاش توی سرم میپیچه موهام توی دست می‌گیرم و می‌کشم...کلافه‌ام
    آرشام روبه روم مینشینه
    -سام برام تعریف می‌کنی؟ آناهیتا اینجاچیکارمیکنه؟
    -ازکجا می‌شناسیش؟
    دوست صمیمی دریاست دریا خودش الآن می‌آید به عنوان پرستار تعریف کن قضیه چیه؟
    -امشب مهمونی مال عموی این دختره بود مهردادم بود
    -خب
    وسط حرفم نپر، نادرم اونجا بود خواستن قمارکنن، اول روی پنجاه میلیون پول بود مهرداد برد-
    نفس عمیقی می‌کشم
    -دست بعد عموی بی‌شرفش عکس این دختر و گذاشت رومیز! اهل قمار نیستم اما گیرهرکدوم ازاون زالو صفتا میفتاد تیکه تیکه‌اش می‌کردن بازی کردم، سهم من شد اوردمش اینجا
    -چرا نبردیش خانهٔ خودش؟
    -به دو دلیل یک فعلاً امنیت نداره تنهابمونه چون کسی از برد من خوشحال نیست ممکنه بخوان پسش بگیرن دوم اریا خانه و کارخونه اش وبا جعل سند ازش گرفته
    جامیخوره
    -چــــــــــی؟ چرا به پلیس زنگ نزدید؟
    -آنا زنگ زده بود... پلیسا اومدن اما آریا مدرک آورد که آناهیتا افسرده است و بیماره و توهم زده
    بهت زده نگاهم می‌کند
    -باورم نمیشه
    -به خودت مسلط باش باید بهش امید بدید از این به بعد اینجا زندگی می‌کند... بی‌بی
    با اشک نگاهم می‌کند
    -جانم پسرم
    از شیرمرغ تا جون ادمیزاد هرچی خواست واسش ببرید...حالش الآن داغونه... حواستون بهش باشه-
    -باشه پسرم
    آرشام با تردید اسمم و صدا می‌کند
    سام می شه می شه اموالش و برگردوند؟
    -زمان میبره
    -سام می شه کمکش کنی؟ بخاطر من
    سرتکون میدم
    -باشه
    -مرسی داداش
    صدای دویدن کسی روی پارکت‌ها به گوشم میخوره دریا نفس زنون وارد می شه
    -آرشام کجاست؟ خواهرم کجاست؟ چه بلایی سرش آوردن؟ اینجا چیکارمیکنه اصلاً؟
    ارشام به سمتش می‌ره
    -چیزی نیست خانومم بخدا چیزی نیست
    -پس چرا اینجاست؟
    -عموش زهرش و ریخت
    روی مبل افتاد
    -چیکارکردن؟
    -سام می گـه امشب تو اون مهمونی بوده سر آنا شرط بندی کردن
    داد زد
    -چـــــی؟
    قمار شرطشونم آنا بوده-
    توی سرش کوبید
    -ای وای خدای من
    دریا من به توگفتم بیا اینجا به اون ارامش بدی نه اینکه بدتر استرس بدی بهش عزیزمن-
    -میخوام ببینمش
    -بیهوشه فعلاً
    -آرشام چرا نبردینش خانه؟
    آرشام سرش و پایین انداخت
    -آرشام باتوام چیزی مونده که ندونم؟
    زبونم چرخید
    -خانه و کارخونه‌اش و ازش گرفتن
    جامیخوره چشمش لبالب از اشکِ
    -چطوری؟
    پوزخندمیزنم
    -به راحتی جعل چندتا سند
     
    آخرین ویرایش:

    parisa mazlomi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/07
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    2,915
    امتیاز
    571
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    اشکاش چکید...
    _ای وای...بیچاره شد خواهرم...
    آرشام جلو رفت...
    _سام میگه میشه برش گردوند...
    توچشم‌هام نگاه کرد...
    _واقعا میشه؟؟
    _اره اما زمان میبره...
    اشکاش و پاک کرد...
    _ایرادی نداره...فقط بتونید اموالش و برگردونید...
    _سعی خودم و میکنم...
    باقدردانی نگاهم میکنه..
    _ازتون ممنونم اقاسامیار..
    پلک میزنم...
    رو میکنه سمت آرشام...
    _پس تا اون موقع میبرمش خونه ی خودم...
    _نــــــــــــــــــــــــــــــه...
    باصدای قاتع و محکمش به عقب برمیگردم...
    آرایش صورتش و موهاش بهم ریخته اما هنوزم گیراست...
    دریا به سمتش دویید...
    _فدات بشم من...چیشدی خواهرم؟؟
    در آغوشش کشید..
    _خوبم دریا....بهترم...!!
    آناهیتا:

    بانگرانی بهم خیره شد...
    _مطمئنی خوبی؟؟
    _خوبم دریاجان...نگران نباش..
    _برو مانتوت و بپوش بریم خونه ی من...
    _نه...نمیام...
    _چرا؟؟.
    _چرا چی؟؟
    _چرا نمیایی؟؟
    لبخند محزونی میزنم....
    _چون متعلق به خودم نیستم...
    _چی میگی آنا؟؟
    _دروغ میگم مگه دریا؟؟امشب سرم شرط بستن...صاحب دار شدم...
    بغض چنگ میاندازه به گلوم...اشکام سرازیر میشن...
    _میفهمی دریا؟؟صاحب دار شدم..آنا دیگه متعلق به خودش نیست..
    _چی میگی آنا؟؟سامیار مشکلی با رفتن تو از اینجا نداره...
    چشم‌هام گرد میشه...
    _سامیار؟؟
    سرتکون میده..
    پوزخندمیزنم...
    _یعنی کسی که قراره صاحب من باشه داداش آرشامِ؟؟آره؟؟
    _درسته...
    اشکام راهشون و پیدا میکنن...
    _میبینی دنیا رو دریا؟؟دنیام نابود شد..
    توی آغوشش زار میزنم...
    _غصه نخور آنا...میریم خونه ی من...باهم زندگی میکنیم...
    ازش فاصله میگیرم..
    _نمیام دریا..من هیج‌جا نمیام...
    عصبی میشه...
    _حرف مفت نزن آنا...توبامن میایی!حرف اضافه نشنوم..
    ازکنارش رد میشم و روبه روی سامیار می‌ایستم...
    به چشم‌های سیاهش نگاه میکنم.....رکب زده این سیاهی به سیاهی شب....
    به چشم‌هام خیره میشه...سیاهی در برابر سیاهی...
    _چرا حرف نمیزنی؟؟چرا لال‌مونی گرفتی لعنتی؟؟چرا نمیگی حق ندارم برم؟؟چرا ساکتی...هـــــان؟؟مگه بـرده ی زر خریدت نیستم؟؟مگه سرم شرط بندی نکردید؟؟پس چرا ساکتی لعنتــــــــــی؟؟
    فریادِ پر هق‌هقم توفضا میپیچه...
    _دِ حرف بزن...
    بگو که صاحب این جسم بی جون تویی...مگه من شرط اون بازی لعنتی نبودم؟؟مگه نبردی؟؟پس چرا چیزی نمیگی؟؟مگه غیرازاینه که بـرده‌ی توام و حق ندارم جایی برم....
    روی زانو میفتم...
    _مگه غیراز اینکه مثل یه تیکه آشغال معامله شدم؟؟سرم بازی کردین...لعنتی منم آدم بودم...مگه غیرازاینکه آنا دیگه حقی برای زندگیش نداره...پس چرا ساکتی؟؟چرا حرف نمیزنی؟؟
    صدای پرحرصش به گوشم میخوره...
    _سر تو بازی نکردم که بـرده داشته باشم..گوش کن دخترجون...گوشات و خوب باز کن من حرفم و یک بارمیزنم...احتیاجی به داشتنت نداشتم و ندارم...عاشق سـ*ـینه چاکت هم نیستم...اگر بازی کردم اگر توانم و روی این بازی گذاشتم واسه این بود که گیر اون گرگ صفتا نیافتی...اگر مثل اونا بودم الان اینجا نبودی..اگر مثل اونا بودم باید از درد جیغ میزدی نه اینکه جلوی روم بلبل زبونی کنی...اگر مثل اونا بودم الان باید خون تنت و پاک میکردی نه اینکه دوستت و دکتر وخبر کنم واسه بهترشدن حالت...اگر بازی کردم واسه این بودکه نخواستم یه اتفاق بدی تکرار بشه...پس خوب گوش کن...نه اصراری به موندنت دارم نه به رفتنت...اگر میخواهی برو کسی جلو دارت نیست...به آرشام قول دادم ثروت پدریت و برگردونم سر حرفمم هستم....اگرهم میخواهی بمون..کسی اینجا به تو کاری نداره...اگر اینجا بمونی مهمون من نیستی...خواهر زن‌داداشم و عزیزدل برادرمی پس چیزی فراتر ازمهمونی...
    ازم جدا میشه...رفتنش و نگاه میکنم...روی پله ها می‌ایسته..
    _اگر موندی بدون خونه‌ی من قوانین خودش و داره...انتخاب با خودته...
    دوباره کنترل این اشکهای لعنتی ازدستم درمیره و روی صورتم میبارن...
    لعنتی‌ها نبارید..پایین نریزید...مگه باغم غریبه‌اید؟؟
    غم که سالهات دوست ماست...
    نبارید...توروخدا نبارید...
    آنا قول داده ضعیف نباشه....
    خــــــــــدا لعنت به این سرنوشت...
    ر‌استی خدا حواست هست دیگه نه؟؟
    خدا با توام...حواست کجاست؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا