به سمت مانیتور میره
_خب خب ببین اینجا چی داریم سه تا اسم با آدرس
کنارش میایستم
_یکی ازاینا راز گم شدن اون حلقه رو میدونه...درسته؟
بشکنی توی هوا میزنه
_درسته
اسامی با عکسهاشون روی مانیتور میافتن
_نفر اول: محمدشمس ساکن تهران. نفر دوم: حامد کاظمی ساکن کرج. نفر سوم: کیان ملکی ساکن تهران
_از کجا شروع کنیم؟
چشمک بامزهای میزنه
_اول بایدبیان اینجا به صورت کاملاً حرفهای
چشمهام گرد میشه
_آدم ربــــــایـــــــی؟
_yes ofcourse
راهش و سد میکنم
_مجبوریم؟
به آرومی پلک میزنه
_آره باید بفهمیم حلقه رو کدومشوت برداشته
_خطر داره
_ما بارها اینکارو کردیم آرشام نگران نباش اوکی؟
سری به نشونهٔ تاییدش تکون میدم
_نمیدونم چیباید بگم
_اگه نمیتونی
وسط حرفش میپرم، اخمهام توهم میره
_میتونم میخوام ثابت کنم که میتونم.
_مجبور نیستی خودت و اذیت کنی
_نمیخوام سام و ناامیدکنم! اولین کاریِ که بهم سپرده و میخوام با موفقیت به پایان برسه...
_اوکی. خیالت راحت مابهشون صدمه نمیزنیم فقط چندتاسوال ساده... همین
_کی میاریشون اینجا؟
_فردا البته همشون و نه یکی یکی! الان به مهدی زنگ میزنم تانفراول و بیاره
_خداکنه نتیجهام داشته باشه
_داره یعنی باید داشته باشه! ما باید پیداشون کنیم، جون رییس درخطره
از صراحتش جامیخورم
_چـــرا؟
_بازی کله گندهها بازیِ مرگه...این بازی هم یه مرگه
اخمام توهم میره از دست نمیدم این برادر بزرگترو
_هرکاری لازمع انجام بده...! نباید بلایی سر سام بیاد
به سرعت یک ایمیل میفرسته
_این ایمیل برای کی بود؟
_مهدی اسم و آدرس نفراول وفرستادم براش
نگرانم، قدم میزنم تو اون اتاق بیست متری. بیقرارم بیقرار این زندگی.
_چیشده آرشام؟ چرا کلافهای؟
نگاهش میکنم، چشمهاش پراز آرامشه
_نگرانم اریکا
_نگران چی؟
_نگران سام
_چــــــــرا؟
_این سفریهویی با این اتفاقات جور درنمیاد
گنگ نگاهم میکنه
_نمیفهمم
_ببین خیلی واضحه!
به نظرت عجیب نیست؟ چرا حالا بایدبه انبار سام حمله بشه؟ اونم وقتی که آنا وارد خونهٔ ماشده و این بسته اومده به نظرم باهم نمیخونه
_این حمله بخاطر آناو مرگ شهریار انجام شده
_شهریار؟ این دیگه خرکدوم طویله است؟
_دست راست صالحی رییس اون و کشت بخاطرتو
_چرا؟
_تهدیدت کرده بودن ماهم تلافی کردیم
خدای من
_جا خوردی نه؟ رییس بخاطر توهرکاری میکنه
_باورم نمیشه
_چی و باورت نمیشه؟
لبخند تلخی گوشهٔ لبم مینشینه...
_باورم نمیشه برادر خوب و مهربونم یهوتبدیل به این آدم شده باشه سام خیلی خوبه خیلی بچه که بودیم همیشه خنده بود
تک خندی میزنم...
_وقتی موسیقی یادم میداد فرارمیکردم شهربازی میرفتیم، باهم تار میزدیم همیشه بیخیال همه، بیخیال مردم و حرفهاشون میخندیدیم. گاهی آرزو میکنم کاش سام بزرگـ نمیشد 20 سالش بود که وارد این کارشد هیچوقت نفهمیدم چجوری اما از اون موقع 9 سال میگذره 9 سال شده که کسی صدای خندههاش و نشنیده 9 ساله فقط شیطنتها ازطرف من بوده و منی که تنها کسیام که سام جلوش کوتاه میاد هربارکه میره سفر دل تو دل خونه میلرزه روزی که بهش تیراندازی شد چایستاد قلبم، نفسم رفت و برنگشت...جلوی چشمهام داشتن داداشم و ازم میگرفتن
دست روی دستم میذاره
_آروم باش پــــسر آروم رییس از پس کارا برمیاد
_فقط میخوام بدونم چیشد که وارد این کار شد.
_فراموشش کن بهش فکرنکن
_نمیشه میخوام و باید بدونم
_چرا؟
_برادرمِ اریکا میخوام بدونم چیشد که بدشد
_متاسفم که نمیتونم چیزی بگم
_تو میدونـــی؟
سرتکون میده
_از کــــی؟
روی صندلی مینشینه
_پنج سال پیش وارد گروه رییس شدم، تولد ۲۴ سالگیش بود آگه اشتباه نکنم جونش درخطربود، دنبالش بودیم اما پیداش نمیکردیم توی ساعت و کفش رییس ردیاب هست ردیاب هارو کار انداختم پیداش کردم، تنهایی رفتم دنبالش توی قبرستون تومقبرهٔ خانوادگیتون بالاسر قبرمادرت هیچوقت رییس و تواون حال ندیدم به معنای واقعی کلمه حالش بدبود کنارش نشستم، براش حرف زدم از پدرم گفتم، از مرگش، ازدشمناش، از بیعدالتی که درحقش شد برام گفت، از اولش تاجایی که بدشد، سخت شد، سنگ شد
باشک نگاهش میکنم
_توازمرگ مادرمم باخبری؟ یعنی میدونی چطور مرده درسته؟
نگاهش وازم میدزده
_اره...ایست قلبی
همون حرف همیشگی خـــدا یه چیزی بین این حرفها درست نیست. هــــی...حواست کجاست؟
_خب خب ببین اینجا چی داریم سه تا اسم با آدرس
کنارش میایستم
_یکی ازاینا راز گم شدن اون حلقه رو میدونه...درسته؟
بشکنی توی هوا میزنه
_درسته
اسامی با عکسهاشون روی مانیتور میافتن
_نفر اول: محمدشمس ساکن تهران. نفر دوم: حامد کاظمی ساکن کرج. نفر سوم: کیان ملکی ساکن تهران
_از کجا شروع کنیم؟
چشمک بامزهای میزنه
_اول بایدبیان اینجا به صورت کاملاً حرفهای
چشمهام گرد میشه
_آدم ربــــــایـــــــی؟
_yes ofcourse
راهش و سد میکنم
_مجبوریم؟
به آرومی پلک میزنه
_آره باید بفهمیم حلقه رو کدومشوت برداشته
_خطر داره
_ما بارها اینکارو کردیم آرشام نگران نباش اوکی؟
سری به نشونهٔ تاییدش تکون میدم
_نمیدونم چیباید بگم
_اگه نمیتونی
وسط حرفش میپرم، اخمهام توهم میره
_میتونم میخوام ثابت کنم که میتونم.
_مجبور نیستی خودت و اذیت کنی
_نمیخوام سام و ناامیدکنم! اولین کاریِ که بهم سپرده و میخوام با موفقیت به پایان برسه...
_اوکی. خیالت راحت مابهشون صدمه نمیزنیم فقط چندتاسوال ساده... همین
_کی میاریشون اینجا؟
_فردا البته همشون و نه یکی یکی! الان به مهدی زنگ میزنم تانفراول و بیاره
_خداکنه نتیجهام داشته باشه
_داره یعنی باید داشته باشه! ما باید پیداشون کنیم، جون رییس درخطره
از صراحتش جامیخورم
_چـــرا؟
_بازی کله گندهها بازیِ مرگه...این بازی هم یه مرگه
اخمام توهم میره از دست نمیدم این برادر بزرگترو
_هرکاری لازمع انجام بده...! نباید بلایی سر سام بیاد
به سرعت یک ایمیل میفرسته
_این ایمیل برای کی بود؟
_مهدی اسم و آدرس نفراول وفرستادم براش
نگرانم، قدم میزنم تو اون اتاق بیست متری. بیقرارم بیقرار این زندگی.
_چیشده آرشام؟ چرا کلافهای؟
نگاهش میکنم، چشمهاش پراز آرامشه
_نگرانم اریکا
_نگران چی؟
_نگران سام
_چــــــــرا؟
_این سفریهویی با این اتفاقات جور درنمیاد
گنگ نگاهم میکنه
_نمیفهمم
_ببین خیلی واضحه!
به نظرت عجیب نیست؟ چرا حالا بایدبه انبار سام حمله بشه؟ اونم وقتی که آنا وارد خونهٔ ماشده و این بسته اومده به نظرم باهم نمیخونه
_این حمله بخاطر آناو مرگ شهریار انجام شده
_شهریار؟ این دیگه خرکدوم طویله است؟
_دست راست صالحی رییس اون و کشت بخاطرتو
_چرا؟
_تهدیدت کرده بودن ماهم تلافی کردیم
خدای من
_جا خوردی نه؟ رییس بخاطر توهرکاری میکنه
_باورم نمیشه
_چی و باورت نمیشه؟
لبخند تلخی گوشهٔ لبم مینشینه...
_باورم نمیشه برادر خوب و مهربونم یهوتبدیل به این آدم شده باشه سام خیلی خوبه خیلی بچه که بودیم همیشه خنده بود
تک خندی میزنم...
_وقتی موسیقی یادم میداد فرارمیکردم شهربازی میرفتیم، باهم تار میزدیم همیشه بیخیال همه، بیخیال مردم و حرفهاشون میخندیدیم. گاهی آرزو میکنم کاش سام بزرگـ نمیشد 20 سالش بود که وارد این کارشد هیچوقت نفهمیدم چجوری اما از اون موقع 9 سال میگذره 9 سال شده که کسی صدای خندههاش و نشنیده 9 ساله فقط شیطنتها ازطرف من بوده و منی که تنها کسیام که سام جلوش کوتاه میاد هربارکه میره سفر دل تو دل خونه میلرزه روزی که بهش تیراندازی شد چایستاد قلبم، نفسم رفت و برنگشت...جلوی چشمهام داشتن داداشم و ازم میگرفتن
دست روی دستم میذاره
_آروم باش پــــسر آروم رییس از پس کارا برمیاد
_فقط میخوام بدونم چیشد که وارد این کار شد.
_فراموشش کن بهش فکرنکن
_نمیشه میخوام و باید بدونم
_چرا؟
_برادرمِ اریکا میخوام بدونم چیشد که بدشد
_متاسفم که نمیتونم چیزی بگم
_تو میدونـــی؟
سرتکون میده
_از کــــی؟
روی صندلی مینشینه
_پنج سال پیش وارد گروه رییس شدم، تولد ۲۴ سالگیش بود آگه اشتباه نکنم جونش درخطربود، دنبالش بودیم اما پیداش نمیکردیم توی ساعت و کفش رییس ردیاب هست ردیاب هارو کار انداختم پیداش کردم، تنهایی رفتم دنبالش توی قبرستون تومقبرهٔ خانوادگیتون بالاسر قبرمادرت هیچوقت رییس و تواون حال ندیدم به معنای واقعی کلمه حالش بدبود کنارش نشستم، براش حرف زدم از پدرم گفتم، از مرگش، ازدشمناش، از بیعدالتی که درحقش شد برام گفت، از اولش تاجایی که بدشد، سخت شد، سنگ شد
باشک نگاهش میکنم
_توازمرگ مادرمم باخبری؟ یعنی میدونی چطور مرده درسته؟
نگاهش وازم میدزده
_اره...ایست قلبی
همون حرف همیشگی خـــدا یه چیزی بین این حرفها درست نیست. هــــی...حواست کجاست؟
آخرین ویرایش: