آرشام جلوی من زانو میزند لبخند مهربونی روی لبهاش نشسته
-خواهرزن جان میمونی اینجا یا با دریا میری؟
صدای بغض آلودم چشمهاش و غمگین میکند
-نمیدونم آرشام توبگو چیکارکنم؟ چه خاکی توسرم بریزم؟
-بمون اینجا جات آمنه کسی نمیتونه بهت صدمه بزنه
-براتون دردسر میشم آرشام
اخمهاش توی هم میره
-این چه حرفیه آنا
توخواهرمی، روی سرم جاداری تاهروقت بخوای میتونی اینجا بمونی
پیرزن مهربونی کنارم مینشینه
-مادراینجا بمون سامیار نمیذاره اذیتت کنن، اموالتم برمیگردونه حرف پسرم حرفه! زیر قولش نمیزنه اینجارو هم مثل خانهٔ خودت بدون
ازحجم محبتشون سرم پاین میفته
-ازتون ممنونم
توی آغـ*ـوش بیبی پنهون میشم و ای کاش مادرم الآن اینجا بود
-راضیه...راضیه
خدمتکاری جلوی آرشام میایسته
-بله اقا
-اتاق خانوم و اماده کنید
-چشم اقا
با اجازهای می گـه و دورمیشه
آرشام دستم و توی دستاش میگیره
-پاشو خواهرم پاشو بریم به اتاقت
به دریا نگاه میکنم با محبت نگاهم میکند
-هر روز بهت سرمیزنم! نگران چیزی نباش
لبخند تلخی میزنم
-تا کنارمن هستین نگران چیزی نیستم
گونهام ومیبوسه
-برو استراحت کن خواهری امروز روزبدی برات بوده
به آرومی پلک میزنم و همراه آرشام به سمت اتاق میرم وارد اتاق میشم و روی تخت مینشینم
-چیزی لازم نداری عزیزم؟
-نه ازت ممنونم آرشام هم ازتو هم از برادرت
لبخندی به روم میپاشه
-وظیفه است خانوم خانوما
ازاتاق بیرون میره و در و میبنده
روی تخت دراز میکشم و به سقف چشم میدوزم سهم من ازاین بازی چی بود؟ آوارگی؟ مگه چه بدی بهشون کردم؟ چرا مادرم پسم زد؟ چرا یهو عوض شد؟ این سوالا داره مغزمن و متلاشی میکند
چشم میبندم
واقعاً طردم کرد؟ چطور دلش اومد؟ چطوری تونست من و پارهٔ تنش وندید بگیره؟ مگه دخترش نبودم؟ اشکام روی صورتم سرازیر میشن. جواب اینهمه سؤال و از کی بگیرم؟
با یک تصمیم یهویی ازجابلندمیشم
چشمم توی آیینه به خودم میافته، آرایشی که پخش شده و چهرهٔ بدی ازم ساخته جلوی آیینه میرم و صورتم و با دستمال مرطوب روی میز پاک میکنم به چشمهای اشکی و پرازغمم نگاه میکنم موهایی که بالای سرم جمع شده باز میکنم و با بیحوصلگی شونهاشون میزنم
خشک میشم روی لباس نفرت انگیز و پرزرق و برق تنم از این لباس و جلال و جبروتش متنفرم
به سمت کمد انتهای اتاق میرم امیدوارم لباسی داخلش باشه یه تونیک بنفش باشلوارمشکی جدا میکنم و میپوشم از اتاق بیرون میرم و پشت در اتاقش میایستم
دو دلم برای در زدن
یعنی جواب سوالهام و میدهد؟
نفس عمیقی میکشم و در میزنم
-بعدازچندلحضه صداش بلند می شه
-بـــــلـــــه
سامیار:
به عکس دوتاییمون خیره میشم. به چشمهایی که میخنده به لبهایی که شادی و فریاد میزند به روزهای خوبمون فکرمیکنم چقدر از تکرار زمان متنفرم
چشمهام روی هم میافته، به شبی که گذشت فکرمیکنم به اون دختر به فریادهای از روی دردش، توام داد زدی نه؟ به اشکهای بیپایانش، توام گریه کردی نه؟ به نامردی که درحقش شد
خستهام کاش میشد هرآدمی بهاندازهٔ چندساعت بمیرد...دلم ساعتی مردن میخواهد
وارد تراس میشم و به اسمان سیاه نگاه میکنم چته اسمان؟ چرا گرفتهای؟ تو چه مرگته؟ چرا هوات گرفته اسمان؟ به دود سیگارم نگاه میکنم چشم میبندم به حجم این سیاهی
داری نگاهم میکنی؟ توام میبینی تاریخ تکرارشده؟ توام دلت برام تنگ شده؟ دلتنگم، دلتنگ بودنت، دلتنگ روزای باتوبودن
دلتنگتم مامان پرنیانم
باصدای در به خودم میام وارد اتاق میشم و در تراس و میبندم
-بله
صدای ظریفش بلند شد
-میتونم بیام تو؟
حوصلهٔ بودن کسی رو ندارم اما درک میکنم حال این دختر بیپناه رو
-بیاتو
سر به زیر وارد می شه بیحرف بهش نگاه میکنم
-میشه چندتا سؤال بپرسم؟
ابرو بالا میاندازم
-راجب؟
-امشب
سرتکون میدم
-بشین
روی کاناپهٔ گوشهٔ اتاق مینشینه
-حالا بپرس
-امشب چیشد؟
خودت میدونی
-چرا سرمن شرط بستید؟
جمع نبند بچه جون عموت موقع بازی عکست و گذاشت وسط-
چشمهاس از اشک پرشد
-چــــــــــرا؟
-نمیدونم
توچشمهام خیره شد
-توروخدا بگو چرا؟ چرا سرمن بازی کردید؟ چطوری اسناد و جعل کرد؟ چرا میخواست این بلا رو سرم بیاره؟ توروخدا بگو سامیار...دارم دیوونه میشم
-خواهرزن جان میمونی اینجا یا با دریا میری؟
صدای بغض آلودم چشمهاش و غمگین میکند
-نمیدونم آرشام توبگو چیکارکنم؟ چه خاکی توسرم بریزم؟
-بمون اینجا جات آمنه کسی نمیتونه بهت صدمه بزنه
-براتون دردسر میشم آرشام
اخمهاش توی هم میره
-این چه حرفیه آنا
توخواهرمی، روی سرم جاداری تاهروقت بخوای میتونی اینجا بمونی
پیرزن مهربونی کنارم مینشینه
-مادراینجا بمون سامیار نمیذاره اذیتت کنن، اموالتم برمیگردونه حرف پسرم حرفه! زیر قولش نمیزنه اینجارو هم مثل خانهٔ خودت بدون
ازحجم محبتشون سرم پاین میفته
-ازتون ممنونم
توی آغـ*ـوش بیبی پنهون میشم و ای کاش مادرم الآن اینجا بود
-راضیه...راضیه
خدمتکاری جلوی آرشام میایسته
-بله اقا
-اتاق خانوم و اماده کنید
-چشم اقا
با اجازهای می گـه و دورمیشه
آرشام دستم و توی دستاش میگیره
-پاشو خواهرم پاشو بریم به اتاقت
به دریا نگاه میکنم با محبت نگاهم میکند
-هر روز بهت سرمیزنم! نگران چیزی نباش
لبخند تلخی میزنم
-تا کنارمن هستین نگران چیزی نیستم
گونهام ومیبوسه
-برو استراحت کن خواهری امروز روزبدی برات بوده
به آرومی پلک میزنم و همراه آرشام به سمت اتاق میرم وارد اتاق میشم و روی تخت مینشینم
-چیزی لازم نداری عزیزم؟
-نه ازت ممنونم آرشام هم ازتو هم از برادرت
لبخندی به روم میپاشه
-وظیفه است خانوم خانوما
ازاتاق بیرون میره و در و میبنده
روی تخت دراز میکشم و به سقف چشم میدوزم سهم من ازاین بازی چی بود؟ آوارگی؟ مگه چه بدی بهشون کردم؟ چرا مادرم پسم زد؟ چرا یهو عوض شد؟ این سوالا داره مغزمن و متلاشی میکند
چشم میبندم
واقعاً طردم کرد؟ چطور دلش اومد؟ چطوری تونست من و پارهٔ تنش وندید بگیره؟ مگه دخترش نبودم؟ اشکام روی صورتم سرازیر میشن. جواب اینهمه سؤال و از کی بگیرم؟
با یک تصمیم یهویی ازجابلندمیشم
چشمم توی آیینه به خودم میافته، آرایشی که پخش شده و چهرهٔ بدی ازم ساخته جلوی آیینه میرم و صورتم و با دستمال مرطوب روی میز پاک میکنم به چشمهای اشکی و پرازغمم نگاه میکنم موهایی که بالای سرم جمع شده باز میکنم و با بیحوصلگی شونهاشون میزنم
خشک میشم روی لباس نفرت انگیز و پرزرق و برق تنم از این لباس و جلال و جبروتش متنفرم
به سمت کمد انتهای اتاق میرم امیدوارم لباسی داخلش باشه یه تونیک بنفش باشلوارمشکی جدا میکنم و میپوشم از اتاق بیرون میرم و پشت در اتاقش میایستم
دو دلم برای در زدن
یعنی جواب سوالهام و میدهد؟
نفس عمیقی میکشم و در میزنم
-بعدازچندلحضه صداش بلند می شه
-بـــــلـــــه
سامیار:
به عکس دوتاییمون خیره میشم. به چشمهایی که میخنده به لبهایی که شادی و فریاد میزند به روزهای خوبمون فکرمیکنم چقدر از تکرار زمان متنفرم
چشمهام روی هم میافته، به شبی که گذشت فکرمیکنم به اون دختر به فریادهای از روی دردش، توام داد زدی نه؟ به اشکهای بیپایانش، توام گریه کردی نه؟ به نامردی که درحقش شد
خستهام کاش میشد هرآدمی بهاندازهٔ چندساعت بمیرد...دلم ساعتی مردن میخواهد
وارد تراس میشم و به اسمان سیاه نگاه میکنم چته اسمان؟ چرا گرفتهای؟ تو چه مرگته؟ چرا هوات گرفته اسمان؟ به دود سیگارم نگاه میکنم چشم میبندم به حجم این سیاهی
داری نگاهم میکنی؟ توام میبینی تاریخ تکرارشده؟ توام دلت برام تنگ شده؟ دلتنگم، دلتنگ بودنت، دلتنگ روزای باتوبودن
دلتنگتم مامان پرنیانم
باصدای در به خودم میام وارد اتاق میشم و در تراس و میبندم
-بله
صدای ظریفش بلند شد
-میتونم بیام تو؟
حوصلهٔ بودن کسی رو ندارم اما درک میکنم حال این دختر بیپناه رو
-بیاتو
سر به زیر وارد می شه بیحرف بهش نگاه میکنم
-میشه چندتا سؤال بپرسم؟
ابرو بالا میاندازم
-راجب؟
-امشب
سرتکون میدم
-بشین
روی کاناپهٔ گوشهٔ اتاق مینشینه
-حالا بپرس
-امشب چیشد؟
خودت میدونی
-چرا سرمن شرط بستید؟
جمع نبند بچه جون عموت موقع بازی عکست و گذاشت وسط-
چشمهاس از اشک پرشد
-چــــــــــرا؟
-نمیدونم
توچشمهام خیره شد
-توروخدا بگو چرا؟ چرا سرمن بازی کردید؟ چطوری اسناد و جعل کرد؟ چرا میخواست این بلا رو سرم بیاره؟ توروخدا بگو سامیار...دارم دیوونه میشم
آخرین ویرایش: