کامل شده رمان آرام | راضیه درویشزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Raziyeh.d
  • بازدیدها 7,025
  • پاسخ ها 60
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
نام رمان:آرام
نام نویسنده:راضیه درویش زاده
ژانر:اجتماعی






خلاصه:رمان در مورد دختری به اسمِ آرامِ..که تو سن 22سالگی ازدواج کردِ يه پسر دارِ شاخِ شمشاد و يه شوهر كه بی گـ ـناه باید تاوان بده..میپرسید تاوان چی!؟ نه خو خیلی ضایع اس الان بگم خودتون بعدا میفهمید..فقط میگم که من میخوام همراه شما 4مرحله از زندگیِ آرام رو بگذرونم..یه مرحله جوونیش که زیاد در موردش حرف نمیزنم ولی وقتی به مرحله بعدیش میرسه یعنی مرحله 34سالگیش به عقب برمیگردِ و اتفاقات افتاده رو مرور ميكنه یه مرحله میان سالیش كه بیشتر در مورد پسرش صحبت میکنه و موضوع جدید و هیجانی که واردِ رمان ميشه و یه مرحله پیریش كه مرحله ميان ساليشو تو مرحله پیری توضیح میدم یعنی یدفعه از 34 سالگیش میره به 74سالگی ولی تو این زمان داره تمام اتفاقات این چند سالِ اخير رو واسه نوهاش ميگه ..میخوام از مشکلات خودشو شوهرشو بچه اشو دوست بچشو دخترشو نوه هاش و الی آخر براتون بگم..ولی قول میدم که خیلی کشش ندم که اذیت نشید..پایانشم صد در هزار خوشِ نگران نباشید..

t4n2ged7g95azes8u21j.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صدای داد خانجون اومد:آرااااااااااااام
    خودمو از روی دیوار تراس به پایین خم کردم:بله خانجون
    خانجون با دیدنم زد تو صورتش:ذلیل مرده درست وایسا نیوفتی بدبختمون کنی
    از لحنش خندام گرف با دیدن خندام گُر گرف و جيغ زد:یلداااااااا بیا این چش سفیدو ببر اونور حالا میوفته
    یه جوو حرف میزد انگار بچه ام با خنده سرجام وایستادم:بیا خانجون انقد جیغ نزن هنجر خوش صدات میگیره
    مامان با نگرانی از خونه زد بیرون:چی شدت خانجون!!
    خانجون عصبی گف:به این ذلیل مرده بگو هزار بار بهش گفتم اینجوری خودتو وا نده رو دیوار تراس
    مامان با اخم گف:تو دوباره آتیش سوزندی
    مظلوم گفتم:بخدا الکی داد میزنه کاری نکردم
    خانجون متعجب گف:تو کاری نکردی!!؟؟
    با خنده گفتم:نه شما الکی جیغ زدید وگرنه بچه که نیستم بیوفتم
    خانجون چشم غره ی بهم رفت و با غیض رفت سمته خونه خاله مامان هم با اخم نگام کرد و رفت تو خونه آروم خندیدم آخرم نگفت چرا صدام کرد...در تراسو بستم با قدمای آرووم از خونه زدم بیرون از 6تا پله پایین رفتم به دور ور نگاه کردم من عاشق این باغ بودم به سمت چپ رفتم یکم که رفتم رسیدم به خونه خاله یا همون عموم به راهم ادامه دادم که رسیدم به خونه دایی بهزاد همه ی خونه های این باغ جلوشون 6تا پله میخورد تا برسی به حیاط یکم جلوتر رفتم اینم خونه عمو امین کلا تو این باغ یکی ما و 2تاخاله هام و 2تا از عموهامو 2تا دایم زندگی میکنیم
    ~آرام
    به سمته صدا برگشتم با دیدنه آرشان شوکه شدم آروم گفتم:آرشان
    لبخند تلخی زد
    بدون توجه به لبخندش گفتم:ایلیاد!!
    آرشان:پیش مامانشِ
    اخمی کردم و از کنارش گذاشتم
    صداش اومد:مامان کجاست!!
    سرد گفتم:خونه
    پا تند کردم و رفتم سمته خونه بی توجه به خاله که روی پله ها نشسته بود داشتم رد میشدم که
    خاله:آرام
    برگشتم سمتش:جانم خاله
    خاله:جانت بی بلا چی شده انگار ناراحتی؟؟
    پوزخندی زدم:گل پسرتون اومدِ
    خانجون که تازه اومده بودبا نگرانی پرسید:آرام چی شده!!اتفاقی افتادِ
    تا خواستم حرفی بزنم صداش اومد
    آرشان:سلام
    آرشان:سلام مامان سلام خانجون
    خانجون اخمی کرد و پشتشو کرد و با قدمای آرووم ولی محکم دور شد
    خاله نگاهی به خانجون انداخت ولی سریع برگشت سمته آرشان لبخندی زد بابغض گف:بالاخره اومدی آرشان بالاخره دلت تنگ شد آرشانم بالاخره آیدا اجازه داد بیای دیدنِ مادر پدرت
    و بلند بلند گریه کرد
    آرشان محکم خاله رو بغـ*ـل کرد..خاله مثل بچه ی تو بغله آرشان گریه میکرد و کمرشو نوازش میکرد:آروم مامان آروم من اومدم دیگه هیچوقت هم نمیرم قول میدم بخدا دیگه تنهاتون نمیذارم
    خاله با چشمای اشکی با عجز گف:قول میدی آرشان
    امیر لبخندی زد اشکای خاله رو پاک کردونشو آروم بوسید:قول میدم قولِ قول
    خاله لبخندی زد:بیا بریم داخل بیا که کلی حرف دارم واست
    آرشان:بریم
    خاله یدفعه گف:پس ایلیاد کجاس!!
    آرشان:فردا میرم میارمش
    خاله متعجب گف:کجاس مگه؟؟
    آرشان:پیش مادرش
    خاله چشم غره ی به آرشان رف و با ابروه اشاره به من کرد
    آرشان بی توجه به چشم غره خاله ساکشو از رو زمین برداشت:منو آیدا طلاق گرفتیم اگه این 4ماه هم نیومدم اینجا بخاطر همین بود نمیخواستم تا قبل از طلاق قطعی چیزی بفهمید
    نگاهی به منو خاله انداخت و رفت داخل
    خاله پشت سرش رف:وایسا ببینم چی میگی تو!؟
    شونه ای بالا انداختم و رفتم سمته خونه تا وارد شدم مامان پرسید:چته آرام
    بدی من همین بود تا ناراحت میشدم عالمو آدم میفهمیدن..سیبی از تو جا ميوه ی برداشتم:آرشان اومد
    مامان با تعجب برگشت سمتم:کی اومد؟؟
    آروم گفتم:تازه
    مامان عصبی گف:میخوام نیاد پسر....
    پریدم وسطِ حرفش:از آیدا طلاق گرف
    با صدای بلند گف:چــــی
    با یه پرتاب آشغالِ سیبو انداختم تو سطل آشغال و در همون حین گفتم:طلاق گرفته
    از روی مبل شدم:مامان ساعت 1کلاس دارم غذا آماداس
    مامان همونطور که معلوم بود بدجور تو فکرِ گف:آره
    رفتم تو اتاق..رفتم سمته پنجره که وسط دیوار اتاقم بود و به اتاق باران چسبیده بود
    پنجره رو باز کردم سرمو بردم داخل:باران!!
    بیشتر داد زدم:بارااااان
    در حمام باز شد با دیدنِ آرشان که فقط یه حوله كوتاه دور خودش بسته بود جیغی زدم خواستم سرمو ببرم تو اتاق خودم که سرم خورد به پنجره:آخ
    باز چشم خورد بهش اینبار جیغ بلندی کشیدم و سریع سرمو بردم تو اتاق در پنجره رو تند بستم و تکیه دادم به دیوار نفس راحتی کشیدم دوباره اون صحنه یادم اومد سرمو تند تند تکون دادم و زدم تو سر خودم که احساس کردم درد میکنه چشه!!کجا خورد؟؟
    یاد اون لحظه که آرشانو دیدم افتادم آخ سرم خورد به پنجره دستمو آروم کشیدم رو سرم ولی با یاداوری اون صحنه ناخوداگاه باز زدم تو سرم که آخَم درد اومد اه خدا لعنتت کنه آرشان همه ی حمام تو عِند باید بيای تو اتاق باران تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد و باران خودشو انداخت تو اتاق و هی میخندید فک کنم فهمید چه گندی زدم که داره اینجوره میخنده نشسته بود رو زمین و قهقه میزد
    رفتم سمته زدم تو پاش:زهرمار بیشور چرا میخندی
    باران:وا...وای...آر...آرا...آرام
    خودمم خندام گرف رفتم سمته تخته خودمو رو تخت پرت کردم به پنجره که درست بالای تخت بود نگاه کردم باران هنوز داشت میخندید نشستم رو تخت:زهرمار دیگه باران..آرشان چرا اومده بود تو اتاق تو
    عاقل اندرسفیه نگام کرد
    -ها چیه؟؟
    باران:انگار یادت رف اون اتاقِ خود آرشان ِ و من بعد از ازدواجِ آرشانِ رفتم تو اتاقش
    وا رفتم راست میگف
    -حالا این پنجره رو چکار کنم
    باران همونجور که با پروویی در لب تاپو باز کرده بود و داشت باهاش کار میکرد گف:هیچی ولش کن
    حرصی نگاش کردم:زهرمار تقصیره تو این پنجره گذاشتن ایده تو دلقک بود
    باران:عمه ای نداشتم بود که سرتیر قبول کرد!!
    محکم زدم به پاش
    باران حرصی گف:مرض بیشور
    رفتم سمته کمد باید آماده میشدم دانشگاه داشتم
    باران:آرشان طلاق گرف
    مانتومو از تو کمد در اوردم:نگف چرا!!
    باران:چرا..میگه دلش میخواست همیشه حرف حرفه خودش باشه تا میفهمید آرشان میخواد بیاد اینجا شروع میکرد اونوقت خودش دم به ساعته خونه پدرش بود
    متعجب گف:وا مگه مریضه!!
    باران محکم درِ لب تابو بست:حتما وگرنه آدمه سالم که اینکارو نمیکنه
    همونجور شاکی داشتم نگاش میکردم که گف:چته!!
    شاکی گفتم:لب تاب عمت نیست اینجور میبندیش
    از جاش بلند شد:مالِ عمه ام نچ نیست
    رفت سمته در و با شیطنت گف:مالِ دختر خالم كه هست
    و سریع رفت بیرون آروم خندیدام دیوونه
    سریع مانتومو پوشیدم یه مانتو ساده آبی که خیلی شیک بود خریده بودمش فقط واسه دانشگاه البته همیشه نمیپوشیدمش..شلوار لی چسبونه آبیمو پام کردم نشستم رو به رو آیینه یه آرایش ملایم کردم مغنمو سر کردم و عطر زدم به ساعت نگاه کردم فعلا زوده بزار یکم از چیدمان اتاقم بگم..دیوارش که ترکیبی از کاغذ دیواریِ سفیدو صورتيه یه کمد دیوار نسبتا بزرگ که از کنار در اتاق شروع میشد تا انتهای دیوار اتاق (فقط همون سمته در) تختمم درست وسط اتاق چسبیده به دیوار که بالای تخت همون پنجره بود اندازه 3قدم اونور تره تخت میز کامپیوترم بود و رو به روی تخت هم میز و کمد آرایش و کنار میز آرایشم یه کاناپه ی سفیدِ براق
    .... آها راستی اونورتره کمد هم دستشویی و حمام بود به دیوار هم که پر از عکسهای خودم بود
    به ساعت نگاه کردم 12بود کفشای پاشنه 5سانتیِ مشكيمو برداشتم و اومدم پایین
    مامان:آرام بیا غذا آماداس
    از همونجا که بودم کفشا رو پرت کردم سمته جا کفشی و پریدم تو آشپزخونه
    صندلی رو کشیدم عقب و نشستم:حالا چی هس غذا
    مامان:خورشت سبزی
    جوونی گفتم مامان ظرف غذا رو جلوم گذاشت آروم شروع به غذا خوردن کردم
    مامان:تا ساعت چند کلاس داری؟؟
    سرمو بالا آوردم:چطور!!
    مامان:هیچی همینجور
    مشکوک گفتم:مطمئن
    مامان از جاش بلند شد:آره خب
    -تا 4کلاس دارم
    مامان آهانی گف و از آشپزخونه رف بیرون منم سریع غذامو خوردم ظرف غذا رو تو سینک شستم خواستم برم که دلم نیومد و ظرفمو شستم
    از آشپزخونه اومدم بیرون مامان تو حال بود رفتم سمتش گونشو بـ*ـوس کردم:من رفتم مامان
    مامان:برو حواست بخودت باشه دست علی (حضرت علی)همرات (حرفی که همیشه مامانم میزنه...)
    کوله امو رو دوشم انداختم و با سرخوشی دویدم بیرون از پله ی آخر پریدم پایین (سرم پایین بود) که یه نفر جلوم ایستاد از دمپای های که پاش بود گرفتم و کم کم اومدم بالا با دیدنِ آرشان كه لبخند شیطونی رو لبش بود خجالت زده سریع سرمو پایین انداختم:سلام
    و تند تند ادامه دادم:دانشگاه دارم فعلا
    و سریع از کنارش رد شدم داغ شده بودم دستمو رو صورتم گذاشتم که داغ داغ بود لب گزیدم سرمو تکون دادم تا شاید از فکرم بره........
    از دور بهار و گیسو برام دست تکون دادم لبخندی زدم بند کوله امو که داشت میوفتاد رو گذاشتم رو شونم پا تند کردم که یدفعه خالقی جلوم سبز شد:سلام
    پوفی کردم بی حوصله گفتم:سلام آقای خالقی
    به پشت سرش نگاه کردم گیسو و بهار داشتن میخندیدن
    خندمو خوردم و آروم گفتم:نامردا
    خالقی با انگشت اشاره اش گوشه ی عینکشو
    بالا برد و متعجب گف:بله!!
    گیج نگاش کردم ولی فهمیدم منظورش چیه و با هول گفتم:هیچی..چیزی نگفتم
    و عادی ادامه دادم:کاری داشتید!!
    سرشو انداخت پایین:جزوتون رو میخواستم
    متعجب نگاش کردم:هنوز که نرفتیم تو کلاس
    چشاش گرد شد و تند تند گف:بله راست میگید
    و دو عرض 3ثانیه محو شد ولی من هنوز خیره شده بودم به جای خالیش که با ضربه ی که به دستم خورد صورتمو برگردوندم
    گیسو با لبخندی گشاد گف:چته محوش شدی
    بهار با خنده گف:آرام از دست رفتی
    اخم مصنوعی کردم:گمشید شما هم
    و راه افتادم سمته کلاس اون دوتا هم کنارم اومدن ولی یک ریز مسخره میکردن
    یدفعه برگشتم سمتشون که کُپ کردن بیچارها آروم خندیدم:بچه ها!!
    سرشون به نشون چیه تکون دادن
    لبخند تلخی زدم:آرشان اومد
    گیسو شاکی گف:غلط کرد آرام به والا اگه بخوای بعد از رفتنش غم باد بگیری من میدونمو تو گفته باشم
    بهار هم با غیض نگام کرد و احمقی نثارم کرد
    بی حرف نگاشو کردم که از کنارم گذشتن 3قدم رفتن که برگشتم سمتشون:طلاق گرفت
    اول ایستادن با شک آروم برگشتن طرفم و یدفعه هر دو با هم گفتن:طلاق!!!!!؟؟؟؟؟
    لبخند تلخی زدم:آره
    و از کنارشون گذشتم با یادآوری ایلیاد آروم اشکام پایین ریختن پسرم چه زود مامانشو فراموش کرد نمیدونم تو این 2سال آیدا با اون اخلاقش چقد بچمو اذیت کرد بچه 1سالمو نیممو..رفتم سمته دستشویی های دانشگاه دوباره اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بودن کیفِ پولیمو در آوردم به عکس ایلیاد که با گوشی ازش گرفته بودم خودمم چاپش کردم نگاه کردم انگشت شستمو روش کشیدم همونجا پشت در دستشویی سر خوردم ولی ننشستم رو زمین کیفمو روی سینم گذاشتم هق هق میکردم تقه ی به در خورد و پشت بندش صدای گیسو:آرام!!
    از جام بلند شدم اشکامو تند پاک کردم دستی به لباسام کشیدم کیف دستیمو تو کیف انداختم
    نفسمو بیرون انداختم با مکث درو باز کردم گیسو و بهار نگران نگام میکردن لبخند الکی زدم:بریم کلاس
    بهار:آرا..
    با صدای زنگ گوشیم حرفشو قطع کرد نگاهی به گوشی کردم آیدا بود متعجب به گوشی نگا کردم
    بهار:چی شده!!!
    با تعجب گف:آیداس
    گیسو با تعجب گف:خب چرا جواب نمیدی!!الان قطع میکنه
    سریع جواب دادم
    -بفرمایید
    آیدا:سلام آیدام
    خشک گفتم:شناختم..بفرمایید
    آیدا:میخام ببینمت
    -واسه چی!!؟؟
    آیدا:یه حرفایی هست که باید بهت بگم
    -من با تو حرفی ندارم تنها کاری که میتونس بکنی اینه که بچه امو برگردون
    صدای پوزخنده آیدا اومد:هه
    -چته؟؟
    آیدا:مگه نمیدونی؟؟
    -چیو!!
    آیدا:اینکه تو دیگه مادر ایلیاد نیستی!!آرشان اسم منو بعنوان مادر تو اسم ایلیاد برد
    سرم گیج رفت تمام دنیا دور چشام سیاه شد تمام عضلاتم سست شد گوشی از دستم افتاد زمین صدای شکستنش همانا و افتادن من روی زمین همانا صورتم روی کاشی بود به دیوارهای رو به روم با چشای بی حال نگاه کردم و چشام آروم بسته شد....


    -ایلیاد مامان
    ایلیاد برگشت سمتم یه نگاهی بهم کرد ولی سریع روشو برگردوند و تاتی تاتی کنان رفت سمته آیدا و آرشان که داشتن بهم میخندیدن
    از ته دل جیغ زدم:ایليـــــــاد........
    چشامو باز کردم به اطراف نگاه کردم چرا هیچکس اینجا نبود تنها صدایی که میومد صدای قطره آب سُرُم همه چی یادم بود به ساعت نگاه کردم 3 بود یعنی 3ساعته بیهوشم ولی من نباید اینجا باشم باید برم بچه امو پس بگیرم اون بچه ی منه نه آیدا..روی تخت نشستم دستمو روی سوزنِ سُرُم گذاشتم و کشیدمش از درد چشامو محکم رو هم گذاشتم ولی سریع دردش رفت از رو تخت بلند شدم هر چی گشتم لباسامو نبودن بیخیال شدم به لباسام نگاه کردم یه لباس بلند صورتیو یه شلوار صورتی به دمپایی های مشکی رنگ و روسری سفید بیمارستان...

    (ﺑﺎ ﺩﺭﺩ عمیقت ﺩﻝ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﭘﯿﺶ ﻏﺮﻭﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﺯﺧﻤﺎﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯽ)
    مث دیوانه ها به اطراف نگاه میکردم تند تند از پیاده روی که دو طرفش جاده بود رد میشدم اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بود واسه یک ثانیه هم قطع نمیشد
    (ﺷﮑﻞ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻨﻮ ﺗﻮ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺬﺍﺭﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮ ﻣﻨﻮ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺴﭙﺎﺭ)
    با پشت انگشت اشاره ام اشکامو پاک کردم ولی بازم میریختن کم بلایی سرم نیومده تنها داراییمو ازم گرفتن ایلیادمو ازم گرف
    (ﺗﻮ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺎ ﺣﺠﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺭﺍﺣﺖ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ
    ﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭﺩ ﺩﯾﺮﻭﺯﻡ ﺁﺩﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﻣﺚ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﻪ ﺭﺳﻢ ﺗﻠﺨﯽ ﺩﺍﺭﻩ
    ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺳﺮﺕ ﻣﯿﺎﺭﻩ)
    در هول دادم از همونجا جیغ زدم:آرشان..نامرد..آشغال بی معرفت
    از ته دل جیغ زدم:بی معرفت
    (ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎﺭﻭ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺗﻮ ﺑﺎﺩ
    ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﻮ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﻣﯿﺪﺍﺩ
    ﺟﺰ ﺗﻮ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺎ ﺣﺠﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺭﺍﺣﺖ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ
    ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭﺩ ﺩﯾﺮﻭﺯﻡ ﺁﺩﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ
    ﻫﯿﺸﮑﯽ ﻣﺚ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﺒﻮﺩ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ) (درد عميق-احسان خواجه اميری)
    رو به روی خونه خاله زانو زدم جیغ کشیدم:بی معرفت نامرد آشغال آرشـــان

    در باز شد همه اومدن بیرون خاله و باران متعجب بهم نگا میکردن صدایی از پشت سرم اومد:آرام!!؟؟
    برگشتم سمته صدا مامان هم رسید با دیدنم نگران گف:آرام
    ولی بی توجه به مامان رفتم سمته آرشان تا جایی که تونستم تا جایی که جون داشتم تمان قدرتمو تو دستم جمع کردم و سیلی محکمی تو صورتِ آرشان زدم
    ولی حرفی نزد و آروم نگام کرد از ته دل جیغی کشیدم که احساس کردم گلوم پاره شد در همون حالم دستامو از بالا به پایین آوردم مث دیوونه ها جیغ میزدم و فقط میگفتم:خیلی نامردی نامرد
    جیغ زدم:نامرد
    با مشت میزدم رو سـ*ـینه اش هیچی نمیگف فقط آروم دستامو گرف با صدا گریه میکردم
    -تو که خــ ـیانـت کردی لام تا کام من حرف نزدن ازت گذشتم بچه امو وقتی 4روزش بود ازم گرفتی هیچی نگفتم چرا این کارو کردی
    چشامو محکم رو هم گذاشتم و باجیغ گفتم:چرا!!چرا اسم منو از مادری ایلیاد حذف کردی؟؟چرا اسم اون هـ*ـر*زه رو جای مادر تو شناسنامه بچه ام گذاشتی
    یقه اشو گرفتم تو دست داد زد:چرا آرشان!!
    اشکی آروم از گونه اش پایین افتاد بازم خر شدم قیافه ام تو هم رفت دستام شل شد کف دستام آروم آروم از روی سـ*ـینه اش پایین اومد زانو هامم خم میشدن هق آرومی زدم:چرا!!
    داشتم میفتادم که بازومو گرفت وحشیانه بغلم کردم
    آرشان:آروم باش آرامم آروم باش..چی شدی!!چرا انقد از بین رفتی آرام!!چرا آرامم نا آروم شد
    از بغلش در اومدم سرد گفتم:ایلیادو بهم برگردون آرشان
    قاطع گفتم:به جون ایلیاد دارم جلو جمع میگم اگه تا فردا ایلیادو نیاری پیشم..
    با هق هق گفتم:خودمو میکشم
    پشتمو بهش کردم به مامان نگاه کردم که داشت اشک میریخت لبخند تلخی زدم اونم عذاب وجدان داره
    آروم از کنارشو گذشتم ولی یدفعه سرم گیج رفت و.....







    **15سال بعد**
    آروم چشامو باز کردم غلتی زدم به آیینه رو به رو خیره شدم لبخند تلخی زدم روی تخت نشستم که در باز شد
    به ایلیاد رو به روم خیره شدم
    با خنده گفتم:بی ادب نمیتونی در بزنی!!
    اخمی کرد:این بی شر...
    اخمی کردم:اِ ايلياد بی ادب نشو
    داد زد:چرا نگم!!صالحی اومده میگه به مامانت بگو سر پیشنهادم فک کردی!!
    اخماش رفت تو هم و مشکوکانه پرسید:چه پیشنهادی مامان!!
    از روی تخت بلند شدم بیخیال گفتم:ولش کن زر زیاد میزنه
    ایلیاد:مامان میگم چه پیشنهادی!!
    پشتمو بهش کردم لبخندی به غیرتش زدم ولی برگشتم سمتش و اخمی کردم:به شما ربطی نداره
    ایلیاد پوزخندی زد:که به من ربطی نداره
    و رفت بیرون کلافه دستی تو موهام کشیدم صالحی احمق فک کرده چون به خونه نیاز دارم بخاطر حفظش تن به ازدواج میدم...
    صدای دادو بی دادی از پایین اومد با شک داد زدم:ایلیاد!!؟؟
    جوابی نشنیدم دوباره داد زدم:ایلیاد؟؟
    صداها بالا رفت دویدم سمته اتاقم مانتومو پوشیدم رو لباسام یه شالم سر کردم همونجور دویدم بیرون کلیدا خونه رو برداشتم همونجور که از پله ها میرفتم پایین دکمه های مانتو رو هم میبستم به آخرین پله که رسیدم با دیدن صالحی که تمام صورتش خون بود و ایلیاد که شاکی داشت به صالحی نگاه میکرد دروغ نگم خندام گرف سه نفر صالحی رو گرفته بودم 3نفرم ایلیاد واسه حفظ آبرو اخمی کردم و رفتم جلو ولی با هر نگاه به صالحی که از بینیش خون میومد و ایلیاد که تخس داشت نگام میکرد خنداک میگرف
    جلو خندامو گرفتم:چی شده؟؟
    صالحی که انگار منتظر بود داد زد:چی میخوای بشه خانومه شایانفر می....
    صدای داد ایلیاد صالحی رو خفه کرد:هووووی صداتو بیار پایین فاصلتون 6قدمم نیست مادرم مث خودت کر نفهم نیست
    با تشر گفتم:ایلیاد زشته!!
    ایلیاد چشم غره ی به صالحی رف:با یکی مث این باید اینجور رفتار کرد
    صالحی عصبی گف:تا فردا از خوونم گم میشید بیرون برید خدا رو شکر کنید ازتون شکایت نکردم
    ایلیاد تقلا کرد از دستشون فرار کنه همونجور هم داد زد:درست صحبت کن عوضی..مگه جرعت هم داری شکایت کنی..
    پریدم وسط حرفش:ایلیاد برو خونه..آقایون ولش کنید
    ایلیاد رو ول کرد که اومد طرفه صالحی بیچاره صالحی از ترس رفت عقب
    اخمی به ایلیاد کردم که سرشو انداخت پایین
    -تا 3روز دیگه تخلیه میکنیم
    صالحی تاکیدی گف:تا فردا
    ایلیاد:تا فردا بریم تو گوره اولو آخر تو؟؟
    عصبی داد زدم:ایلیاد گفتم برو خونه
    ایلیاد:برم که این یلاغبا هر چی که لایق خودشو خانوادشه به مادر من بگه؟؟
    صالحی داد زد:خفه شو پسره ی ....
    ایلیاد هجوم برد طرفش که گرفتمش داد زد:پسره ی چی؟؟
    صالحی:بی پدر
    ایلیاد سر جاش ایستاد میخ شد به صالحی با مکث نگاشو به منی که اشک تو چشام حلقه زد بود تغییر داد روشو برگردوند و دوید بیرون
    آروم لب زدم:ایلیاد
    ولی رفته بود قطره اشکی از چشام چکید و افتاد روی زمین برگشتم سمته صالحی
    -تا 3یا4روز دیگه تخلیه میکنیم
    مسخ شده از پله ها بالا رفتم وارد خونه شدم پاهامو بزور تا مبلا کشوندم خودمو انداختم رو مبل به عکس ایلیاد خیره شدم ایلیادی که بهش میخورد یه پسره 20به بالا باشه نه 17سال..ایلیادی که تنها سرنوشت گندش به من رفته و به غیر از اون کپیه آرشان بود قد بلندش شونه های پهنش چشاش بینیش لباش همه چیش شبیه آرشان..آرشانی که 15ساله ندیدمش ولی پسرش یادگار خودشو واسم گذاشته..باز یاد اون صحنه افتادم اون صحنه ی که شروع همه بدبختی من بود
    ***17سال قبل***
    برگه ی آزمایش رو دوباره نگاه کردم لبخندی زدم به اطراف نگاه کردم همه چی عالی بود غذا هم که آماده بود به خودم تو آیینه نگاه کردم تاپ و شلوارک صورتی موهامم عـریـ*ـان ریختم رو شونم و یه آرایش کم ولی رژم پررنگ بود..عالی شدم
    باز به ساعت نگا کردم 9:30بود پس چرا آرشان نیومد نگران شدم همیشه 9خونه بود گوشیمو گرفتم دست و نشستم رو مبل شمارشو گرفتم ولی:مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا بعدا..
    با حرص قطع کردم دوباره و دوباره زنگ زدم ولی این دفعه گف:مشترک مورد نظر خاموش می باشد
    با حرص به گوشی خیره شدم سرمو از پشت به مبل تکیه دادم ولی یدفعه یاد یه چی افتادم ایول زنگ بزنم به شرکت
    تند تند شماره شرکتو گرفتم ولی هیچکس جواب نمی داد تقه ی به در خورد تو جام تکون شدیدی خوردم......
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ****سلام..اینم قسمت دوم واسه دوستای عزیــزم:-* رمان خوبه!؟نظراتون در مورد رمان چیه!؟؟؟؟؟؟















    ولی با خوشحالی بلند شدم:آرشان اومدی!!
    جوابی نشنیدم:آرشان!!هنوز قهری؟؟
    آخه دیشب دعوامون شده بود صبح هم بدون خداحافظی ول کرد رفت شرکت
    باز صدایی نیومد اینبار ترسیدم دویدم چاقویی از تو آشپزخونه برداشتم با اینکه جز همون تقه دیگه صدایی نیومد ولی ترسیدم آروم از پذیرایی رفتم بیرون با احتیاط به اطراف نگاه کردم ولی کسی نبود اه دیوونه شدی آرام هیچکس نبود برگشتم که برم تو پذیرایی که چشم به برگه ی که کنار در بود افتاد با شک نگاش کردم ولی پا تند کردم و رفتم سمتش برش داشتم درو باز کردم تو سالن سرک کشیدم ولی کسی نبود درو بستم به در تکیه دادم تند تند برگه رو باز کردم
    **سلام..خودمو معرفی نمیکنم چون لازم ندیدم فقط میخوام بهت بگم اگه میخوای شوهرتو بهتر بشناسی برو به این آدرسی که زیر نوشتم..آدرس:......**
    برگه از دستم افتاد همینجور به برگه خیره شدم که صدا گوشیم اومد لبخندی رو لبم اومد دستی رو شکمم کشیدم:مامانی..بابایی زنگ زد
    و دویدم سمته گوشی با دیدنه اسمه آرشانم لبخندی رو لبم اومد
    سریع جواب دادم
    -الو آرشان کجایی؟؟
    صدای زنی اومد:به این آدرسی که برات نوشتم بیا
    و قطع کرد شوکه زده به گوشی خیره شدم این کی بود!!؟؟گوشی آرشان دست این چکار میکرد؟؟نمیدونم چرا یدفعه تمامه اعتمادم به آرشان پر زد رفت رفتم سمته اتاق سریع لباسامو عوض کردم به در که رسیدم یه دیقه ایستادم من دارم چکار میکنم آرشان اینجوری نیست به من خــ ـیانـت نمیکنه اون منو دوست داره
    برگشتم که برم لباسامو عوض کنم..ولی اون نامه چی بود اون زنه که گوشی آرشان دستش بود چی بود
    کیفمو محکم تو دستم گرفتم با یه حرکت برگشتم درو باز کردم تند تند از پله ها پایین رفتم سوار ماشین شدم با سرعت رفتم سمته آدرسی که گف یه ربع ساعتی طول کشید تا رسیدم از ماشین پیاده شدم
    درو محکم بستم به خونه بزرگی که از داخلش صدای آهنگ میومد نگاه کردم پام لرزید امکان نداره آرشانم اونجا باشه صدای گوشیم اومد باز آرشان بود ایندفعه هم با امیدی اینکه اینبار خود آرشان باشه جواب دادم
    -الو آرشان
    صدای پوزخندی اومد:انگار هنوز باور نکردی بیا داخل طبقه بالا در مشکی رنگه 4ومین در اونجا شوهرتو ببین
    و قطع کرد با مکث نگامو از گوشی گرفتم قدم آروم و کوتاهی برداشتم با قدمای آروم رفتم داخل کیفمو جلوی شکمم گذاشتم و محکم گرفتمش در سالن رو باز کردم با دیدن صحنه رو به روم ترسیدم زن و مردای که به بدترین شکل تو بغـ*ـل هم ول بودن نه امکان نداره آرشان اینجا باشه..صدایی تو ذهنم پخش شد:آرام برو نگاه کن اگه نبود برگرد خونه
    با این فکر رفتم سمته پله ها داشتم پس میوفتادم پام می لرزیدن به بدترین شکل داشتم می لرزیدم به آخرین پله که رسیدم با چشم درا رو شمردم به چهارمین در که رسیدم حلقه اشک تو چشام لرزید نه آرشان این تو نیست خواستم برگردم که دستی رو شوونم نشست برگشتم سمتش یه زنی بود ماسک رو صورتش بود
    زن:درو باز کن
    اشکام ریختن با هق هق گفتم:آرشان این تو نیست
    زن:باشه تو راست میگی..حالا درو باز کن مطمئن بشی
    برگشتم سمته در دستم رفت سمته دستگیره کشیدمش پایین کف دستمو روی در گذاشتم هولش دادم در آروم باز شد کامل که باز شد...
    (ﺗﻮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺑﺮﺩﻩ ﺗﺐ ﺗﻠﺦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﺍین ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ)
    فقط یه مرد بود مردی که بدجور هیکلش شبیه آرشان من بود ولی هنوز ندیدمش خدایا نه برگرده ولی آرشانم نباشه یکی دیگه باشه یکی دیگه شبیه آرشان
    صدای داد زن اومد:آیدا بیدار شو
    تکونی خورد مردِ برگشت سمتم چشامو بستم خدا نه خدا به بچم رحم کن خدا آرشان نباشه التماست میکنم خدااااا چشامو آروم باز کردم..
    (ﭼﺮﺍ ﭼﺸﻢ ﺩﻟﻢ ﮐﻮﺭﻩ ﻋﺼﺎﯼ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﺳﺴﺘﻪ ﮐﺪﻭﻡ ﻣﻮﺝ ﭘﺮﯾﺸﻮﻧﯽ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺷﺴﺘﻪ)
    با دیدن آرشانی که رو به روم بود هیعععع خفه ی کشیدم دستمو رو دهنم گذاشتم..
    (دانای کل)
    اشکاش آروم رو گونش سُر خوردن زانوهاش به لرزه افتادن ولی خودشو نگه داشت که نیوفته..جلوی مردی که رو به روش بود زانو نزنه ولی نتونست جلوی هق هقش رو بگیره و صداش به اوج خودش رسید
    (ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻓﺎﺻﻠﺖ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﺗﺎﻫﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﺎ ﺍﺳﻤﻮﻥ ﺭﺍﻫﻪ)
    آرشان لال شده بود حتی خودش هم نمیدونست اینجا چه غلطی میکنه چرا وقتی چشاشو باز کرد بجای اون زن آرامِش کنارش نبود..فقط به آرام خیره شده بود که داشت جلوش هق هق میکرد بخاطر گـ ـناه نکرده ی آرشان
    (ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﯾﺌﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺑﺮﺩﻩ)
    آرام نگاشو از آرشان گرفت برگشت آروم قدم برداشت تو دلش ولوله بود چرا آرشان صداش نمیزد!!چرا نمیگفت آرامم نرو چرا نمیگفت واسه ات توضیح میدم..اما..بخودش که اومد تو ماشین بود سرشو روی فرمون گذاشت و صدای هق هقش تو ماشین پخش شد
    (ﺑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ ﺷﺒﻢ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺭو بگیر ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﮐﻮﺭﻡ ﻋﺬﺍﺏ ﮐﻬﻨﻪ ﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﺭو)
    آرشان بخودش اومد با سرعت به سمته لباسش رفت در همین لحظه در باز شد برگشت ولی با دیدن پلیسی که رو به روش بود اه از نهادش بلند شد به آیدا نگاه کرد به آیدای که داشت لبخند ژکوند میزد اشکی از چشاش چکید می دونست که دیگه آرامو نداره
    (ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻢ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﮕﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻪ)
    آرام از ماشین پیاده شد به ماشین پلیسی که نور آژیر قرمزش به دیوارهای اطراف خیابون میخورد نگاه کرد اشکاش تند تند رو گونش می ریخت در ویلا باز شد یکی یکی میومدن بیرون همه رو آوردن الا آرشان لبخندی روی لبِ آرام نشست.
    ( ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﺩﻟﺘﻨﮕﻪ)
    ولی همون لحظه آرشان دستبند به دست همراه ماموری اومد بیرون نگاه آرشان میخِ آرام بود ولی آرام نگاهش به دستبند بود پلیس آرشان رو هول داد که آرشان مجبوری رفت سمته ماشین تا نشست.. ماشین حرکت کرد ولی برگشت از شیشه به آرام نگاه کرد آرامی که لحظه به لحظه زانوهاش خم تر میشد..
    (ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺐ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﯿﺐ ﻣﯿﮑﺎﺭﻩ) (خدايا..علی لهراسبی)
    آرام روی زمین زانو زد و از ته دل جیغ زد:خُــــــداااااااااا
    کمرش خم شد و به حالت سجده در اومد با صدا گریه میکرد کم کم چشاش بسته شد...
    (آرام)
    چشامو آروم باز کردم من چرا اینجام!!؟؟ولی..لحظه ی بعد تمام اتفاقات تو ویلا مث فیلم جلو چشم رد شد اشک تو چشام حلقه زد دستمو روی شکمم گذاشتم:مامانی!!حالا چکار کنیم؟؟میدونی حکم بابایی چیه؟؟میدونی بابا باید با اون زنه ازدواج کنه بابا باید مامانو طلاق بده..میدونی مامانی دیگه بابا رو دوست نداره..
    با این حرفم تازه به عمق فاجعه پی بردم و گفتم:وااای مامانی بابا خــ ـیانـت کرد
    یدفعه ساکت شدم دیگه حرفی نزدم فقط به یکجا خیره شدم..حتی وقتی همه اومدن پیشم حتی وقتی اشکای مامانو دیدم حتی وقتی از بیمارستان مرخص شدم حتی وقتی همه قضیه رو فهمیدم حتی وقتی بابا گف طلاق حتی وقتی آرشان میخواست توضیح بده ولی هیچکی نذاشتش حتی وقتی فهمیدن من حامله ام حتی وقتی مهر طلاق خورد به شناسنامه ام فقط به شرطی که بچه ماله آرشان باشه حتی نتونستم بگم نه من بچمو به مرد خیانتکاری مث آرشان نمی دم ولی وقتی جلوی چشام خطبه عقد آیدا و آرشان رو خوندن اون لحظه اشکی از گوشه چشمم سُر خورد رو گونم و فقط گفتم:نمی بخشمت آرشان....ولی بعد 9ماه وقتی بچمو دیدم تازه فهمیدم چی به چیه من نمیتونستم از پسرم بگذرم
    ولی....
    با شنیدن حکم قاضی آها از نهادم بلند شد وبه گریه افتادم از جام بلند شدم داد زدم:نه من بچمو به هبچکس نمی دم ایلیاد مال منه اونو من آوردم به دنیا به کسی هم نمی دمش
    به هق هق افتادم و با جیغ ادامه دادم:اون به من خــ ـیانـت کرد نامردی کرد بچمو دست اون نامرد ندید
    ولی بچمو بردن به آرشان نگاه کردم به خیره شده بود و اشکام میریختن پاهام سست شدن داشتم می افتادم که مامان زیر بازومو گرف با عجز سرمو برگردوندم سمته مامان:مامان ایلیادمو میخوام
    مامان سرمو رو سینش گذاشت و همپای من گریه میکرد....
    **حال**
    صدای در اومد ولی از جام تکون نخوردم و همین طور به تلویزیون خیره بودم که صدای قدم هاش نزدیک تر میشد تا جایی که کنارم ایستاد ولی نگاش نکردم با اینکه دلم پر میزد واسه دیدن پسرم
    صدای آرومش تو فضا پیچید:مامان!؟
    جواب ندادم
    که کنارم زانو زد و دستمو گرف اینبار با بغض گف:مامان!!غلط کردم میدونم حرفِ بدی زدم بخدا اون موقع آتیشی بودم از یه طرف درخواست اون مردیکه از یه طرفم طرفداری تو از..
    سریع برگشتم سمتش:من طرفداری کیو کردم؟؟
    متعجب گف:آقای صالحی
    عصبی گفتم:من کی طرفداری کردم..فقط گفتم یه پیشنهاد داد این که این همه دعوا نداره
    ایلیاد لبخندی زد:خب ببخشید غلط کردم..می بخشی؟؟
    فقط نگاش کردم
    که مظلوم سرشو کج کرد و گف:می بخشی؟؟
    لبخندی زدم دستمو روی گونش سمتی که سیل خورده بود نوازشگونه حرکت دادم:دردت گرف!!
    دستمو که روی گونش بود رو گرف به لبش نزدیک کرد آروم بوسید سرشو بالا گرف:نه..چون حقم بود
    اشکم آروم رو گونم چکید خدای شکرت واسه داشتن ایلیاد
    با اعتراض گف:اه گریه نکن مامان منم گریه میکنم
    وسطه گریه خندیدمو گفتم:باشه..گُشنت نیس؟؟
    ایلیاد:صبحانه که یه دون سیلی دادی به خوردمون که کم بود حالا واسه ناهار سوال میپرسی؟؟
    آروم خندیدم و پروویی نثارش کردم رفتم تو آشپزخونه
    صداش اومد:راستی مامان
    -بله؟؟
    ایلیاد:یکی از دوستام باباش به آپارتمان 6طبقه داره..4تاشون رو داد کرایه بجز دوتاشون بهش گفتم گف بیاید خونه رو ببینید اگه قبول کردید کرایه کنید
    لبخندی رو لبم اومد از این همه مردونگی پسر 17سالم
    صداش از پشت سر اومد:مامان چی شد قبول میکنی؟؟
    برگشتم سمتش همونجور که غذا رو تو دیس میکشیدم گفتم:باشه حالا بریم ببینیم
    با ذوق گفتم:آره بریم ببینم حتی اگه از اینم کوچیکتر بود خوبه مگه نه؟؟
    مشکوک گفتم:ایلیاد چند متره؟؟نه اصن چند خوابه اس!؟
    آروم خندید و گف:اینجا چند متره؟؟
    با شک گفتم:200متر
    ایلیاد:یه 40متر کمتر
    و سریع گف:ولی مث این 3خوابس..
    چشم غره ی بهش رفتم که مایوسانه گف:مامان تو رو خدا بریم شاید خوشت اومد
    حوصله سرو کله زدن با ایلیاد رو نداشتم واسه همین گفتم:باشه..بشین غذاتو بخور
    ولی ایلیاد راست میگفت هر چی باشه بهتر از بی خونگی آخه مستقیم صالحی خواسته تخلیه کنیم..
    ایلیاد:همینجاس
    سرمو یکم جلو بردم از شیشه جلوم به ساختمون نگاه کردم ظاهرش که بد نبود
    ایلیاد:خوبه؟؟
    نگاهی بهش کردم و همونجور که از ماشین پیاده میشدم گفتم:ظاهرش که خوبه..پیادهشو
    ایلیاد سریع پیاده شد و گف:مامان نگاه کن این خونه رو به رویی رو چقد اسمیته
    برگشتم سمته جایی که اشاره کرد بود یه خونه ویلایی درش مهندسی سفید بود جالبیش اینجا بود که اگه درو میکندن بهتر بود چون داخل همش معلوم بود داخل سرتا سر چمن بود فقط یه جاده شنی وسط بود بقیش تو دیدم نبود..لبخند تلخی زدم
    ..17سال پیش..*قبل از اتفاق*
    -آرشان
    آرشان:جون
    برگشتم سمتش:یه خونه میخام بزرگ
    خندید و گف:چقدر بزرگ اصن چه جوری باشه؟؟
    -خیلی بزرگ جوری که بچه هامون بتونن توش راحت بازی کنن حتی زمین بازی داشته باشه
    آرشان خندید دستمو گرف و روشو بوسید:به چشم اونم واسه ات میخرم
    جیغی از خوشی زدم:ایوول کی کی؟؟
    صدای خنداش بلند تر شد:آرام
    -جوونم
    آرشان:عاشقتم بخدا..خیلی زود خیلی
    **حال**
    با صدای ایلیاد از فکر اومدم بیرون
    ایلیاد:مامان!!مامان
    سرم تکونی دادم:هان!؟
    ایلیاد:چرا گریه میکنی؟؟
    دستمو رو گونم گذاشتم راست میگفت ردی از اشک رو گوونم بود لبخند مصنوعی زدم ولی راستشو گفتم:یاد بابات افتادم..بریم
    و سریع رفتم تا سوالی نپرسه ایلیاد هم پشت سرم اومد
    ایلیاد:مامان آرومتر برو پام درد گرف
    سر جام ایستادم تا ایلیاد بهم برسه
    -خُب؟؟
    سوالی سرشو یکم به راست برد:خُب!؟
    -کجا باید بریم؟؟
    ایلیاد:بریم خونه رو ببینیم دیگه
    صدایی اومد:اه ایلیاد چرا گیج بازی در میاری منظورش اینه که پس صاحب خونه کجاست!!
    ایلیاد به پسری که کنارمون ایستاده بود نگاه کرد و با خنده گف:آره مامان!؟
    تا خواستم حرفی بزنم باز پسرِ شيطون گف:اه ایلیاد این مامانته!؟من فک کردم خواهر کوچیکته
    ایلیاد با خنده گف:خفه باراد..مامان ایشون باراد دوستم..باراد..مامانم
    باراد لبخندی زد دستشو اورد سمتم:خوشبختم خانومه شایانفر
    آروم خندیدم ایلیاد دسته باراد رو پایین انداخت:دست خر کوتاه
    با اعتراض گفتم:اِ ايلياد زشته
    باراد:بی خی خاله عادت دارم
    ایلیاد خندید و دستشو گردن باراد انداخت:نوکرتم
    باراد لبخندی زد:همچنین داداش
    لبخندی بهشون زدم:خُب بسه بریم خونه رو ببینیم
    باراد:اوه الان بابا کلمو میکنه یعنی گف بیام شما رو ببرم بریم بریم
    و پا تند کرد لبخندی به شیطنتش زدم و آروم پشت سرش رفتم طبقه 6 بود تا رسیدیم
    باراد قبل از اینکه درو بزنه گف:خاله جان مادرت (همون موقعِ در باز شد مردی پشت در بود ولی باراد متوجه نشد) رفتیم داخل به بابام بگو ما دیر رسیدیم..بابام یه دیکتاتوری واسه خودش
    مرد لبخندی زد دستاشو پشت کمرش قفل کرد
    ولی باراد باز ادامه داد:اه لامصب خون به دلمون کرد 2دیقه که یه کارو دیر انجام میدیم پدرمونو در میاره..نه خودشو پدر وجودِ ما رو در مياره
    ايلياد با خنده گف:سلام آقای فرجاد
    ولی باراد قیافشو کج کرد و گف:برو بابا بچه (و برگشت سمته در..) میتر..
    با دیدنه مردِ كه 100در100پدرش بود بقیه حرفو نزد ولی سریع برگشت سمته ما و گف:خب داشتم میگفتم بابام انقد مرد شریفیه که نگو مهربووووون
    یدفعه صدا گریه در اورد و با عجز گف:شنید؟؟
    باباش با خنده زد رو شونَش وگف:آره عزیزم..فعلا وقتش نیست تصویری همه ی اون اخلاقا رو نشونشون بدم بعدا تصویری نشونه خودت میدم
    و خندید برگشت سمته ما لبخندی زد:سلام خانومه شایانفر خیلی خوش اومدید ببخشید باراد یکم بیش از حد حرف زد
    لبخندی زدم:سلام..خواهش میکنم نه اتفاقا زیبا حرف میزنن
    متعجب گف:زیبا!؟
    فهمیدم منظورش چیه آروم خندیدم:وای نه منظورم این حرفا نیست
    خندید:بله بفرمایید داخل
    وارد خونه شدیم
    از در تا پذیرایی حدودا یه 6متری بود پله ها که با 3تا پله میرفتیم تو پذیرایی و پشت پله ها آشپزخونه بود
    نگاهی به فرجاد انداختم:3خواب اس
    آیین:بله همرای من بیاید
    پشت سرش رفتیم از پله ها بالا رفت..ستون های بالا به صورت گرد بود یعنی میتونستی هر کجا که ایستادیم پایین رو ببینیم دوری,دورِ حصارهای پله زدم كه به 3تا اتاق كه به اندازه 1متر از هم فاصله داشتن رسيدم هر كدومشون يه 30متری بودن
    ایلیاد:مامان چطوره!؟
    برگشتم سمتشه:عالیه
    با ذوق گف:بخریمش
    با خنده گفتم:نمیخرمش..کرایش میکنم
    ایلیاد با خنده گف:همون دیگه
    رو به فرجاد گفتم:خب آقای فرجاد چند کرایه
    فرجاد با لبخند گف:شما هم مث خواهرم اینجا هم خونه ی خودتون هر وقت خواستید بدون اسباب کشی کنید
    سریع گفتم:نه نفرمایید نمیشه که..شما بگید!؟
    فرجاد با مکث گف:جان باراد تعارف نکردم
    لبخندی زد:مرسی شما لطف دارید..اینطوری خیال خودم آسوده تره
    فرجاد نگاهی به باراد کرد و گف:کرایه نمیدم
    منو ایلیاد متعجب بهش نگاه کردیم:چرا!؟
    فرجاد:10رهن
    ابرویی بالا انداختم:کمه
    خندید و گف:خانومه شایانفر صاحب خونه منم میگم 10..
    پوفی کردم:بله هر چی شما بفرمایید
    فرجاد:پس شما میتونید هر وقت خواستید تشریف بیارید
    -کی معامله!؟
    اینبار باراد جواب داد:الان دیگه..شما برید معامله کنید من با ایلیاد کار دارم
    نگاهی به فرجاد انداختم که گف:آره باراد راست میگه همین الان بریم املاکی هم نزدیکه
    شونه ی بالا انداختم:من حرفی ندارم
    فرجاد:باراد برو به مامانت بگو آماده شه
    باراد بی حوصله گف:شما که دارید میرید مامان رو هم صدا کن
    فرجاد چشم غره ی به باراد انداخت:بفرمایید خانومه شایانفر
    به ایلیاد نگاه کردم:تو میمونی!؟
    همونجور که به اطراف نگاه میکرد گف:آره..شما برید
    **ایلیاد**
    باراد:ایلیاد
    رفتم سمته پنجره بازش کردم که درست خونه ی ویلایی که عاشقش بودم رو به رومون بود:هان!؟
    باراد درست شونه به شونش ایستاد:دلت نمیخواد بدونی اون خونه چه جوریه!؟
    نگاهمو از خونه نگرفتم:تو چی!؟
    باراد:صد در صد دلم میخواد..به نظرت میشه!؟
    یه جوری حرفشو زد یکم سرمو به سمتش مایل کردم:منظور!؟
    باراد:صاحابش به مردیه حدودا 38؛39هست هم سنِ بابام..
    بی حوصله گفتم:خُب برو سر اصلِ مطلب
    باراد تند گف:نه زن داره نه بچه نه حتی خانواده درست حسابی..خودشم شبا دور میاد
    بلند و کشیده گفتم:خُــــب كشتيدم تا دو کلمه حرف برنی باراد
    دستی رو شونم گذاشت:بریم تو خونش
    به شدت برگشتم سمتش بلند گفتم:چی گفتی باراد!؟
    زد رو شوونم:هووو کَرَم كردی نگفتم که بریم دزدی فقط گفتم بریم خونه رو ببینم
    چشم غره ی بهش رفتم و زدم رو سینش:تو نظر نده لطفا (و با تاكيد گفتم)خُب!؟
    قیافشو کج کرد و باشه بابای شُلی گف از قیافش خندام گرف ولی حرفی نزدم چون پُرو میشه......



    مامان:ایلیاد
    -هووم
    مامان:میری یا برم
    -کجا!؟
    حرصی گف:ولش کن اصن خودم میرم
    سریع از جام بلند شدم:باشه بابا چرا عصبی میشی میرم خو
    مامان چشم غره ی بهم رف منم خندام بیشتر شد:چندتا عشقم!؟
    مامان با چشای گشاد نگام کرد ولی یدفعه قیافش رفت تو هم آروم گف:هر چندتا داشت
    با شک نگاش کردم چرا یهو اینجوری شد!؟ حرفی نزدم و اومدم بیرون
    **آرام**
    **17سال قبل**
    جیغ زدم:آرشااااااااااااان
    آرشان:جوووون
    -د پاشو دیگه
    آرشان:کجا!؟
    با حرص گفتم:اصن خودم میرم
    داشتم میرفتم :کجا عشقم!؟
    لبامو غنچه کردم و به حالت قهر نگامو ازش گرفتم که خندید صورتمو سمتِ خودش گرف و :حالا بگو چندتا
    بی هوا گفتم:هر چندتا
    جیغ زدم:آرشااااااان
    بلند زد زیر خنده و محکم بغلم کرد که داشتم خفه میشدم:آرشان خفم کردی ولم کن
    آروم از بغلش بیرون اومدم شیطون نگام کرد:چند تا!؟
    با شک نگاش کردم که قهقه ی زد بعد از چند دیقه گف:نترس منظورم كارتونِ!؟
    -هر چقدر داشت بیار
    آرشان:به چشم
    و رفت منم رفتم دورِ كارا تا 3روز ديگه اسباب کشی داشتیم ولی هنوز هیچکاری نکردم داشتم ظرفای شیشه ی رو بین مجله میذاشتم که اومد با 2تا کارتون دستش
    با شک پرسیدم:همین!؟
    برقِ شيطنت تو چشاش بود ولی جدی گف:گفتی هر چندتا داشت..فقط همین دوتا رو داشت
    چشامو از حرص رو هم بستم و از لای دندونای کلید شده گفتم:آرشان
    با خنده گف:جونم جونم جونم خانوم
    چشامو باز کرد جیغی زدم:برو بیروووووون
    مظلوم گف:چرا!؟خو فقط 2تا داشت به من چه!؟
    -که فقط دوتا داشت آره!؟
    با خنده:آره بجونِ خودم
    چوبِ خشک کُن رو برداشتم و دویدم دنبالش که صدای آیفون اومد محکم چوب خشک کن رو زدم زمین و به آرشان که 10متر ازم فاصله داشت چشم غره ی رفتم و با غُر غُر رفتم سمتِ آيفون
    با حرص جواب دادم:بله!؟
    صدای مردی اومد:خانومه کارتونهاتون رو آوردیم!؟
    و به ماشینِ وانت باری که پر از کارتون بود اشاره کرد چشام چارتا شد به آرشان که لم داده بود رو مبل نگاه کردم
    -بیاریدشون طبقه 9وم
    مرد:باشه
    آیفون رو گذاشتم با حرص دمپای ابریمو پرت کردم سمته آرشان با خنده رو هوا گرفتش:خو چته!؟
    با حرص نگاش کردم:نه به اون 2تا نه به این کامیون
    مظلوم نگام کرد:کامیون نه وانت بار
    -حالا هر چی..
    آرشان:حالا مگه بده!؟
    -نخیر عالیه
    بداخلاقی نثارم کرد و رفت سمته در ولی دلم نیومد تشکر نکنم بازوشو گرفتم برگشت سمتم روی پنجه ایستادم که صدای زنگ آپارتمان اومد اه بلندی گف و رفت سمت در قبلش گف:برو تو آشپزخونه
    -چشـــم
    **حال**
    صدای در از حال و هوای 17سال قبل بیرون اوردم رفتم سمتش از تو چشمی نگا کردم ایلیاد بود درو باز کردم اومد داخل:بفرما مامان خانوم
    -مرسی عزیز مادر........


    ایلیاد آخرین کارتون رو گذاشت رو زمین گذاشت خودشو رو مبل انداخت:آخیشششش مُردم از خستگی
    باراد هم کنارش نشست..
    رفتم تو آشپزخونه 5تا لیوان آب پرتقال درست کردم و اومدم بيرون
    باران (مادر باراد):بیا بشین آرام جان خودتو خسته نکن
    لبخندی به روش زدم:نه عزیزم چه خسته ی من که کاری نکردم..همه کارا رو که آقا بابک (پدر باراد) و باراد؛ایلیاد انجام دادن..
    همونجور که آب میوها رو تعارف میکردم رو به بابک گفتم:خیلی مچکرم آقا بابک شما نبودید نمیدونستم چه طوری این همه وسایلو حمل کنم..مزاحمتون هم شدیم
    بابک:نه بابا چه مزاحمتی..شما هم مث خواهری واسه من هر کمکی خواستید در خدمتیم..
    -ممنون
    باران:حالا چی شد از اونجا اومدید بیرون باراد که میگفت 4ماه قرارداد رو تمدید کردید؟؟
    به ایلیاد نگا کردم خواستم جواب بدم که سریع گف:صاحب خونه زیاده خواه بود
    اخمی کردم:ایلیاد..میخواست پسرش رو بیاره تو خونه
    باران با شک نگام کرد که لبخند مصنوعی نثارش کردم ولی بحثو تغییر داد و در مورد خودشو بابک حرف زد اینکه با چه دردسری به هم رسیدن
    ****ایلیاد****
    باراد:ایلیاد یه دیقه میای بیرون
    متعجب به باراد نگاه کردم:بیرون چرا!؟خب همینجا بگو دیگه
    باراد چشم غره ی رف:بیا دیگه
    و بلند شد و رف به جمع نگاه کردم آقا بابک که حواسش به تلویزیون بود مامان و باران جون هم داشتند حرف میزدن دستمو به دسته مبل گرفتم و بلند شدم آروم به سمته بیرون رفتم درو پشت سرم بستم به اطراف نگاه کردم ولی باراد نبود که صداش اومد:اینجام
    چشم چشم کردم آخرش پشت ستون دیدمش رفتم سمتش:چرا کشوندیم بیرون!؟
    ولی حرفی نزد و فقط از پنجره به بیرون خیره شده بودم با شیطنت گفتم:ها چیه رفیق عاشق شدی!؟
    با خنده برگشت سمتم:آره عاشق اون خونه
    و با ابرو به بیرون پنجره اشاره کرد
    سرمو به طرف پنجره برگردوندم و باز هم همون خونه ویلایی رو به رو بود پوفی کردم عجب گیری داده بود
    کلافه برگشتم سمتِ باراد:خب!؟
    مظلوم نگام کرد:مرگِ باراد فقط يه دیدِ کوچولو
    با همون لحنِ قبلی گفتم:که!؟
    باراد:که عقده ام فروکش شه
    رومو برگردوندم:نه
    با ناله گف:چرا!!؟؟
    عصبی برگشتم سمتش:میدونی ریسکِ!؟اگه صاحب خونه..خونه باشه
    باراد:چه ریسکی؟؟میگم شبا دیر میاد
    حرصی گفتم:چقدر دیر 11؛12؛1
    باراد مطمن گف:2
    یه تای ابرومو از تعجب بالا بردم:تو از کجا میدونی!؟
    لبخند گشادی زد:3هفته اس دارم کشیک میکشم..........
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    . سوالی نگاش کردم که گف:حالا میای یا نه!؟
    یکم تو چشاش نگاه کردم بدام نمی یومد برم یه سرک بکشم ببینیم خونه رو شونه ی بالا انداختم:باش..
    حرفمو کامل نگفته بودم که پرید تو بغلم:ایول.......








    لامپ بالای سرمو روشن کردم به ساعت گوشی نگاه کردم 12:30بود..پتو رو عقب زدم با قدمای سست رفتم سمته در یعنی دارم کار درستی میکنم اگه مامان بفهمه..اه بسه ایلیاد نمیخوای بری دزدی که میخوای بری خونه رو ببینی همین به در رسیدم دستم به دستگیره رفت ولی بازش نکردم نه نرم بهتره به باراد هم میگم خوابم برد ولی نه نامردیه باراد الان منتظرمه با روشن شدن صحفه گوشی به خودم اومدم باراد بود بی هیچ فکری درو باز کردم و اومدم بیرون باراد کنار آسانسور منتظرم بود تا دیدم گف:د بیا دیگه اه
    پا تند کردم و رفتم سمتش با آسانسور رفتیم پایین و جوری که نگهبان متوجه نشه رفتیم بیرون از ساختمون که زدیم بیرون برگشتم سمته باراد:حالا چه کنیم
    باراد:بریم اونجا
    و با دست به ویلا اشاره کرد چشم غره ی بهش رفتم..و رفتم سمت در ویلا نگاه گذرایی به در کرد چقد هم بلند بود
    -دهنت سرویس باراد بیا برگردیم تا شر نگرفتمون
    باراد زد تو بازوم و همونطور که میرفت سمته لوله ی گاز گف:خفه بابا ترسو
    و مث میمون درختی چرید بالا و در عرض 2مین گم گور شد با صدای آروم گفتم:باراد؟؟
    در با صدای تیکی باز شد با دهن باز به باراد نگاه کردم
    حق به جانب گف:ها چیه!؟د بیا داخل تا کسی نیومده
    سریع رفتم داخل به اطراف نگاه کردم چون تاریک بود نمیتونستم درست جایی رو ببینم ولی معلوم بود خیلی قشنگه
    باراد:بیا دیگه
    به باراد نگاه کردم که جلوتر من بود پاتند کردم..حدودا 20 تا پله پهن بود تا برسیم به در ورودی اصلی کنار در ورودی یه راه رو پهن و بلند بود که سرتاسر دیوار شیشه ی بود
    به نرده ها تکیه دادم..راه رو نسبتا پهن که از حیاط فاصله داشت و نرده ی که سر تا سر قرار گرفته بود و یه میز سفید و 3تا صندلی راحتی سفید که درست به حیاط دراندش دید داشت ..از تو شیشه به داخل نگاه کردم ولی چیری معلوم نبود
    باراد:بیا درو باز کردم
    دهنم از تعجب وا موند:چطوری!؟
    به کلید تو دستش اشاره کرد
    متعجب گفتم:چطور!؟
    با خنده گف:چند روز پیش کلیدو جا گذاشت به قفل منم برداشتمش..د بیا برو داخل..و در بزرگ چوبی رو باز کرد با تردید رفتم داخل و رفتنمون داخل باز شدن لامپا همانا هیع بلندی گفتم و یه قدم رفتم عقب که خوردم به در صدای خنده باراد اومد برگشتم کار باراد بود احمق خر
    اخمی کردم:زهرمار ترسیدم
    با ته خنده ی که تو صداش بود گف:ببخشید
    اخمی کردم و رومو برگردوندم اه چقد اینجا قشنگه خدای من چی میشد,اینجا مال من بود یه پذیرایی حدودا 500:600متری..و پله ی که به طبقه بالا راه داشت.
    با 30متر فاصله از در مبل های راحتی قهوه ی که نماشون چوبی بود 1مبل 3نفر به پشت پله ها بود و 2تا مبل 2نفر سمته چپ و راستش بودن به میز تمام شیشه هم وسط که زیرش چوبی بود یه گل دونه هم روش بود و ال سی دی بزرگ هم رو بروی مبل 3 نفر بود..با فاصله ی زیادی از مبل ها هم یه میز غذاخوری 12نفر کرم رنگی بود که پارچه ی حریر شیری رنگی 4گوش رچش پهن بود و صندلی های سفید و کرمی رنگی که با نظم کنار هم بود..
    دیوار هم کاغد دیواریه کرم رنگی داشت..با فاصله از میز غذا خوری دیوار بلندی بود که 2تا پنجره شیشه ی داشت که فک کنم آشپزخونه بود حرکت کردم سمت آشپزخونه درو باز کردم ولی خدایش دهنم کف کرد عجب آشپزخونه ی بود اگه الان مامان اینجا بود میگفت اینجا می چسبه واسه آشپزی..یه آشپزخونه حدودا 80متر با تمام ست آشپزخونه به رنگ سفید مشکی ..
    حالا فعلا بیخیال آشپزخونه رفتم سمته پله ها که با 4قدم فاصله از در ورودی بود..پله های که کفشون قهوه ی کم رنگ بود و نردهای طلایی رنگ ..از پیچ پله ها گذشتم دیگه دیدی به پایین نداشتم راه رو پله ها خیلی تاریک بود بالاخره بعد از 26تا پله رسیدم طبقه دوم از طبقه دوم که هیچی نگم بهتره ولی بزار بگم خخ ..یه راه رو پهن که 10تا اتاق (5 به5) رو به رو هم بودن و مث پایین ست مبل مشکی سفید (میدونم پایین قهوی بود) به همون مدل پایین رو به رو هم بود..چرخیدم سمت اتاقی که پشت سرم بود با اینکه اتاق خصوصی بود ولی باید میرفتم کنجکاوی دیگه
    ~نرو اونجا هیچی نیست کلا همشون دراشون قفل
    برگشتم باراد بود
    مایوسانه گفتم:واقعا!؟
    باراد:آره
    و رفت پایین اه بلندی گفتم و محکم زدم روی دستگیره که در رفت عقب متعجب به در نگاه کردم این که باز شد پس چرا باراد گف!؟بیخیال شاید اینو امتحان نکرد رفتم داخل لامپو زدم..اتاق که روشن شد از بزرگی اتاق دهنم وا موند یه اتاق 70متری بزرگ که یه دیوار شیشه ی بزرگ داشت که به بیرون دید داشت..ست اتاق بنفش بود یه تخت 2نفر بزرگ که..(آهنگ فرضی خودم تو این قسمت رمان..خاطرات از احسان خواجه امیری)
    ﺍﺯ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻗﻠﺒﻢ ،
    ﻧﻢ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻣﯿﺒﺎﺭﻩ ،
    ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﻫﻨﻮﺯﻡ، ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﯾﻪ ﭼﺘﺮﯼ ﺩﺍﺭﻩ) نگام به سمت قاب عکس برعکس رو تخت زوم شدﺩﺳﺘﻤﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ،
    ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﯽ ﭼﯿﻪ ﺩﺭﺩﻡ)
    رفتم سمتش داشتم برش میگردونم که در به شدت باز شد از ترس قاب عکس از دستم افتاد و شکست (از همون لحظه که رفتی دیگه زندگی نکردم)
    باراد:بدو ایلیاد اومد
    به قاب عکس نگاه کردم شکست
    (ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ،
    ﺍﻣﺎ ﺁﺭﻭﻣﻢ ﻧﮑﺮﺩﻩ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺎﻣﻮ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﮑﺮﺩﻩ)
    با داد باراد به خودم اومدم:د بیا دیگه الان میاد داخل
    و خودش دوید
    (ﺣﺘﯽ ﻭﺍﺳﻪٔ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ
    ﺟﺎﯼ ﭘﺎﻫﺎﺕ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﻡ ﺷﻠﻮﻍ ﺷﺪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯿﺖ ﭘﺮ ﻧﻤﯽﺷﻪ)
    نگامو از قاب عکس گرفتم و دویدم سمت پله ها انقد راه رو پله ها تاریک بود که چشم چشم رو نمی دید که یدفعه..
    (ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
    ﺑﯽ ﺗﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺭﻭﻡ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻡ)
    محکم به چیزی برخورد کردم و آخ بلندی گفتم
    (ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺎﯼ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﻤﯽﺭﻡ)
    همزمان با آخم لامپا روشن شد چون سرم پایین بود تنها یه جفت کفش مشکی میدیدم
    (ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺎﯼ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﻤﯽرم)
    سرمو کم کم بالا آوردم کت شلوار مشکی و بوی عطری آشنا تا رسیدم به صورتش که اخمی رو پیشونیش بود
    (ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺖ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎ اما آرومم نکرده ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺎﻣﻮ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﮑﺮﺩﻩ)
    ولی ناگهان چشاش گرد شد با ترس نگام رف به پشت سرش باراد بود با ترس نگام میکرد
    (ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺎﻣﻮ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺣﺘﯽ ﻭﺍﺳﻪٔ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﻫﺎﺕ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻪ)
    تو چشای مرد زل زدم با اینکه میترسیدم ولی خودمو نباختم..داشتم نگاش میکردم که به طوره ناگهانی بغلم کرد چشام به اندازه قابلمه (نه دیگه کم بلوف بزن) اندازه توپ تنیس (نه بابااااا..اه اصن به تو چه) اندازه گردو گرد شده بود این چرا همچین کرد
    (ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﻡ ﺷﻠﻮﻍ ﺷﺪ
    ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯿﺖ ﭘﺮ ﻧﻤﯽﺷﻪ)
    به باراد نگاه کردم اونم تو بُهت بود دستمو رو شونه مرد گذاشتم که بخودش اومد و از تو بغلم بیرون اومد نمیدونم واقعی بود یا نه ولی حس کردم چشاش نمناکه
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    مرد:تو اینجا چکار میکنی
    باراد:آقا
    مرد برگشت پشت سرش با دیدن باراد با ته خنده ی گف:مطمئنأ که واسه دزدی نیومدید؟؟
    سریع گفتم:نه آقا این چه حرفیه
    همونجور که از پله ها میرف پایین گف:پس چی؟؟
    باراد:راستیتش..میدونید..ما..
    یدفعه اخمی کرد همزمان مرد خم شد که بشینه رو مبل که باراد گف:اه اصن شما همیشه 2 میومدی خونه حالا چرا اومدی اه
    مرد در همون حال که دولا بود که بشینه به حالت باحالی برگشت سمته باراد خندام گرف سرمو پایین انداختم
    مرد با ته خنده ی که تو صداش بود گف:تو از کجا انقد دقیق میدونی
    باراد که هول شده بود گف:خب میدونید من نه یعنی ما اصن میدونید..
    مرد دست به سـ*ـینه خیلی ریلکس به باراد نگاه میکرد
    دستمو رو دست باراد گذاشتم یعنی خفه آبرومونو بردی
    باراد ساکت شد و برگشت سمتم و ناله کرد:تو بنال
    چشام درشت شد آروم گفتم:بی ادب
    مرد:خب یکیتون توضیح بده
    تو چشاش زل زدم و با همون پرویی ذاتی گفتم:والا از خونتون خوشمون اومد گفتیم بیام داخلشو ببینیم
    مرد با لبخند خیره شده بود بهم و پلک نمیزد سوالی نگاش کردم چرا حرفی نمیزنه:آقا!؟آقا
    جواب نداد که ایندفعه باراد بلند گف:آقـــــا تكونی خورد و نگاشو ازم گرف:هان!؟
    متعجب از رفتارش پرسیدم:شما خوبید؟؟
    لبخندی زد:عالی..خب میومدید به خودم میگفتید راهتون میدادم داخل..الان هم هروقت خواستید میتونید بیاد اینجا
    باراد با هیجان گف:واقعا
    نامحسوس زدم تو بازو باراد و خفه شو آرومی بهش گفتم
    که صدای خنده مرد اومد بلند شد اومد سمتمون با 3قدم فاصله ایستاد یه نگاه تمام قد بهم انداخت دستشو تو جیبِ شلوارش كرد:من آرشان شایانفر هستم و شما!؟
    باراد:باراد فرجاد هستم
    آرشان دستشو به سمته باراد كشيد:خوشبختم
    باراد:همچنین
    ولی من همچنان به آرشان نگاه میکردم که فامیلیش با من و مامان یکی بود
    آرشان:تو چی!؟
    با تردید نگاش کردم:من!؟ایلیاد شایانفر هستم
    نفس راحتی کشید
    باراد:چه جالب فامیلیاتون یکیه
    ولی آرشان فقط نگام میکرد منم نگامو ازش نمیگرفنک به خودم اومدم سریع گفتم:ببخشید مزاحمتون شدیم..و بی اجازه وارد خونتون شدیم اگه میخواید چک کنید چیزی کم نشده باشه
    آرشان لبخندی زد:فدای سرتون..شما مراحمید
    -لطف دارید..بریم باراد
    -خداحافظ
    باراد:خداحافظ آقا آرشان
    آرشان:خداحافظ..حواستون به خودتون باشه
    منو باراد:چشم
    آرشان:راستی!؟
    برگشتیم سوالی نگاش کردم
    که با خنده گف:خونتون کجاست!؟
    باراد:ساختمان رو به رو
    آرشان با خوشحالی گف:هردوتون
    -بله
    آرشان آهانی گف ما برگشتیم که بریم که یاد یه چیزی افتادم
    درو که باز کرده بودمو همونجور نگه داشتم و برگشتم سمته آرشان که هنوز ایستاده بود همونجا
    -راستش آقا آرشان تو اتاقتون بودم که باراد اومد گف شما اومدید هول شدم و قاب عکس از دستم افتاد و شکست
    با ترس گف:چیزیت که نشد
    متعجب از سوالش گفتم:نه
    لبخندی رو لبش اومد ولی باز نگران پرسید:عکسو دیدی؟؟
    -نه..بازم شرمنده..
    آرشان:خواهش میکنم گفتم که فدا سرتون ولی بازم بیاید باشه!؟
    باراد:چشم حتما
    چشم غره ی به باراد رفتم:بریم..فعلا خداحافظ
    و رفتیم بیرون داشتم از پله ها پایین می رفتیم که صداش اومد:منتظرتونم ایلیاد
    سرمو برگردوندم به نرده تکیه داده بود
    نمیدونم چرا ناخوداگاه لبخندی رو لبم اومد و بلند گفتم:چشم
    و برگشتم
    باراد:چه مهربون بود
    -آره خیلی..هر کس دیگه جاش بود صد در صد زنگ میزد پلیس
    باراد با خنده گف:ایلیاد نکنه بابا گمشدته
    اخمی کردم:زهرمار بی مزه
    خنده بلندی سر داد که پس گردنی محکمی زدمش:هیسس چه مرگته مردم بیدار میشن
    همونجور که پشت گردنشو ماساژ میداد زیر لب هم به من فحش میداد..وارد آسانسور شدیم خدا خدا میکردم مامان بیدار نشده باشه آسانسور که ایستاد بیرون اومدیم
    باراد:شب بخیر ایلی..
    -ایلیو کوفت ایلیاد..شب بخیر
    بی احساسی گف و رف سمته خونشون منم با دقت درو باز کردم که صدا در نیاد رفتم داخل ولی خدا رو شکر..با باز شدن لامپ به فکر کردنم ادامه ندادم الان حاضرم مرگ بیاد سراغم ولی مامان نباشه با تردید برگشتم با دیدن مامان اه از نهادم بلند شد..
    مامان دست به سـ*ـینه نگام میکرد و با پا رو زمین ریتم گرفته بود و بدون پلک بهم نگا میکرد
    هول شدم:خب میدونی مامان
    مامان ابرو بالا انداخت و تکیه اشو از دیوار گرف:نچ نمیدونم تو بگو..کجا رفته بودی این وقتِ شب!؟
    با هول به مامان نگاه کردم ولی یدفعه فکری به ذهنم رسید
    -بد خواب شده بودم گفتم برم یه هوایی بخورم
    به حالت باحالی ابروشو بالا انداخت:اِ واقعا!؟هوا خوری اونم این وقتِ شب اونم 2ساعت
    کلافه نگاش کردم که عصبی گف:کجا بودی ایلیاد
    -گفتم که هوا خوری
    با صدای نسبتا بلند گف:به من دروغ نگو ایلیاد..
    کلافه گفتم:دروغم کجا بود..دارم راست میگم
    حرصی تو چشام خیره شد:فعلا برو بخواب فردا جواب سوالمو راست جواب میدی
    و با تاکید گف:راست
    و رفت سمته اتاق پوف ِبلندی گفتم و رفتم سمته اتاق لباسامو عوض کردم و پریدم تو تخت طاق باز دراز کشیدم به سقف خیره شدم چرا آرشان هیچی بهمون نگف!؟چرا وقتی دیدم محکم بغلم کرد!؟مگه نباید میزد تو صورتم یا اینکه زنگ میزد پلیس!؟چرا خوشحال شد وقتی گفتم خونمون اینجاس!؟همه رفتاراش مشکوک بود چرا وقتی گفتم قاب شکست بجای اینکه عصبی بشه نگران من شد یا اصن چرا خواست باز بریم اونجا!؟انقد فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..................



    (آرام)
    با صدای سر و صدا از تو آشپزخونه چشام باز کردم چند دیقه اول خیرِ شدم به سقف ولی با یاد آوری دیشب جدی شدم از جام بلند شدم بدون اینکه صورتمو بشورم رفتم بیرون از پله رفتم پایین که ایلیاد از آشپزخونه اومد بیرون تا منو دید معلوم بود هول کردِ ولی لبخند مصنوعی زد:سلام مامان صبح بخیر
    پشت چشمی نازک کردم من تا نفهمم دیشب کجا رفته بود مگه ولش میکنم
    دید من چیزی نمیگم خنده ی الکی کرد و رف تو آشپزخونه رفتم تو دستشویی پایین صورتمو شستم و اومدم بیرون
    ایلیاد هنوز تو آشپزخونه بود بی حرفی رفتم تو آشپزخونه نشسته بود پشت میز و سرشم پایین بود رفتم رو به روش نشستم تو سکوت نگاش میکردم ولی سرشو بالا نیورد..دستمو رو میز گذاشتم و با ناخونام چند ضربه به میز زدم یعنی منتظرم توضیح بده
    همونطور که سرش پایین بود گف:دیشب که گفتم
    دستمو زیر چونم گذاشتم:سرتو بیار بالا ایلیاد
    سرشو با تردید بالا اورد یکم تو چشاش نگاه کردم:منم گفتم که به من دروغ نگو
    ایلیاد:من دروغ نگفتم
    براق شدم تو چشاش:دروغ نگفتی نه!؟
    ابرو بالا انداخت:نچ
    آروم گفتم:که دروغ نگفتی..باشه باشه (باشه دوم رو بلند گفتم)
    محکم زدم رو میز (و گفتم باشه) که از جا پرید خندام گرف
    خندامو که دید پروو شد:حالا میشه برم دیگه
    جدی شدم:نخیر تا نگفتی دیشب کجا بودی حق نداری جای بری
    ناله کرد:مامان من که گفتم
    اخم کردم:منم گفتم به من دروغ نگو..
    خواست حرفی بزنه که با صدای شلکیک با ترس برگشتیم سمتِ پنجره
    ایلیاد سریع از جاش بلند شد و دوید سمته در
    داد زدم:ایلیاد نرو کجا میری؟؟
    ولی رف اه بلندی گفتم باز صدای شلیک اومد با ترس از جام بلند شدم به سر وضعم نگاه کردم یه تونیک مشکی و شلوار دمپا راحتی مشکی دویدم سمتِ جا لباسی پانچه مشکیمو سر کردم با شال سفیدم باز صدای شلیک اومد اینبار از ترس جیغی کشیدم دویدم رفتم بیرون در عرض 1مین رسیدم پایین همه جمع شده بودن دم در ساختمان هر چی گشتم ایلیاد رو ندیدم صدایی اومد:اسلحتو بنداز وگرنه می کشمش
    اشکم در اومد با بغض جیغ زدم:ایلیاد
    همه برگشتن سمتم ولی ایلیاد نبود
    باز همون صدا اومد:گفتم اسلحتونو بنداز زمین وگرنه بخدا میکشمش
    نمی دونم چرا حسِ بدی به این صدا داشتم دویدم سمته جعمیت که از در شیشه به بیرون نگاه میکردن و گاهی هم میگفتن آخی جوونِ يا كاش پلیسا بگیرنش بلایی سرش نیارَ حسِ بدام بيشتر شد
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    (ﻣﻨﻮ ﺟﻮﻥ ﭘﻨﺎﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻦ ﺑﺮﻭ ﺑﺰﺍﺭ ﭘﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺯﻭﻡ ﻭﺍﯾﺴﺘﻢﺑﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺯﺕ ﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ)
    **دانای کل**
    با پاهای لرزون می دوید و همه رو کنار میزد درو باز کرد و دوید بیرون ولی با دیدن ماشین پلیس و ماشین غیر پلیسی که درست رو به رو هم بودن هیع بلندی کشید همون وسط ایستاد..
    (ﻣﻨﻮ ﺟﻮﻥ ﭘﻨﺎﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻦ ﺑﺮﻭ
    ﻣﻦ ﺍﺯ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﭘﺮﻡ
    ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﻠﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﯼ ، ﺗﻮﺑﺎﻻ ﻧﺮﯼ ﻣﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ)
    با چشمای اشکی دنبالِ ايليادش گشت که به پشت تو بغـ*ـل مرد بود و لوله ی اسلحه درست روی شقیقه اش بود با دیدن این صحنه از ته دل جیغ زد و گف:تو رو خدا بچمو ول کنید منو گروگان بگیرید تو رو خدا
    هادیانی:به اونا بگو بزارن من برم کار به بچه ات نداریم
    (ﺩﺭﺳﺖ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯼ،ﺍﺳﯿﺮ ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺒﻬﻢ ﺷﺪﯾﻢ
    ﺑﺒﯿﻦ ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﭘﺮﭘﺮ ﺯﺩﻥ،ﭼﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺷﺪﯾﻢ)
    بی شک و لحظه ی درنگ برگشت ولی خشکش زد..حالِ آرشان بهتر از آرام نبود..آرام بی هیچ پلک زدنی به آرشان خیره شده بود که لباس پلیسی تنش بود
    (ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﺮﺩﻥ ﺷﺪﻩ ﺁﺭﺯﻭﻡ
    ﯾﻪ ﺣﻘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ)
    باد شدیدی میومد شال و موهای آرام تو هوا به رقـ*ـص در اومدِ بودن و اشكاش رو گونش بی مبها میریختن آروم لب زد:تو رو خدا
    ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺯﺥ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﭼﻪ ﻣﺮﮔﯽ ﻃﻠﺐ ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ به ﻫﺮﺟﺎ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ)
    آرشان نگاهی به ایلیاد انداخت به ایلیادی که الان مطمئن شد پسرشِ
    صدای هادیانی باز هم اومد:تا 3می شمارم راه رو باز کردید کردید نکردید میکشمش
    و شمرد:1..2..
    (ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﺮﭼﯽ ﺑﮕﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺒﯿﻦ ﭘﺎﯼ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻋﺠﺐ ﺣﺴﺮﺗﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮐﺎﺷﺘﻢ)
    آرام با ترس برگشت سمتِ هادیانی:نه تو رو خدا
    و باز برگشت سمت آرشان جیغ زد:تو رو قران
    بی هوا گف:آرشان..ایلیاد پسرتِ
    و از ته دل زار زد
    هاديان:3..
    (ﻓﮑﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﻤﻮﻧﯽ ﺑﺮﻭ ، ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺮﺩﻭﻣﻮﻧﯽ ﺑﺮﻭ تو ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﮒ ﻫﻢ ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﺗﻮﺭﻭ)
    ماشه رو كشيد كه:
    آرشان داد زد:راه رو باز كنيد
    و آروم و با چشمای نگران به ایلیاد و آرام نگاه کرد
    هادیان پوزخندی زد لوله تفنگو به سمته گردن ایلیاد برد و داد زد:سوار شو
    یه چیزی ته دل آرام ریخت اشکاش تند تند رو گونش می ریختن ناباورانه سرشو به نشونِ نه تكون داد
    ***آرام***
    آرشان داد زد:هاديان به والله يه مو ازش كم بشه زندات نمیزارم
    پاهام دیگه جون نداشت یه قدم رفتم سمته ایلیاد که هادیان اسلحه رو سمتم اورد و داد زد:جلو نیا
    با گریه گفتم:بچمو ول کن هر جا خواستی برو
    ایلیاد:گریه نکن مامان من حالم خوبه
    زجه زدم نمیتونستم باور کنم الان بچم جونش تو خطره
    ایلیاد با بغض گف:مامان آروم باش..باید تنبیه بشی بعد این موضوع (لحن صداش شیطنت داشت و به آرشان اشاره کرد)
    هادیان زد پشتِ کمرِ ايلياد سوار شو
    ایلیاد رو سوار کرد خواست بشینه که نمیدونم کی زدش و نقش زمین شد
    داد زدم:ایلیاد بیا بیرون
    ایلیاد رو باز کرد و دوید سمتم 2قدم مونده بود بهم برسه که صدای شلیکی اومد و پشت بندش چشمای ایلیاد درشت شد و آخی گف ناباورانه نگاش میکردم که به رو دو زانو افتاد زمین
    تازه به خودم اومدم جیغ زدم و کنارش زانو زدم:ایــلـياد
    رو پام افتاد صورتشو تو دست گرفتم با زجه صداش میزدم که کسی کنارم نشست سرمو بالا اوردم با دیدنِ آرشان گریه ام بیشتر شد
    دست ایلیاد رو صورتم نشست:مامان آروم باش تو رو خدا..
    و برگشت سمتِ آرشان:پس تو بابامی!؟میدونی چقد منتظرت بودم.
    قطره اشکی از گوشه چشمِ آرشان چکید سرشو بالا اورد و داد زد:پس آمبولانس کجاست!؟
    صدای آمبولانس اومد ولی همون دیقه دستِ ايلياد شُل شد و چشاش بسته شد
    ناباورانه به ایلیاد و بعد به آرشان نگاه کردم یدفعه صدا گریه ام بلند تر شد سرمو رو سـ*ـینه ایلیاد گذاشتم و از ته دل جیغ زدم:خُــــــــدا
    وپشت بندش صدای هق هقم
    آرشان:آرام آروم باش..بخدا فقط بی هوش شده
    2تا مرد سفید پوش اومدن سمتمون
    آرشان بازومو گرف و بلندم کرد بعد از چک کردنِ ايلياد سرشونو آوردن بالا
    مايوسانه نگام کرد
    با شک گفتم:خُب!؟
    مرد:زنداس..ولی حالش وخیمه باید سریع برسونیمش بیمارستان
    با این حرفش بی حال شدم که آرشان گرفتم ولی به خودم مسلط شدم و از بغـ*ـلِ آرشان اومدم بيرون
    ايلياد رو روی برانکارد گذاشتن و بردن سمتِ آمبولانس منم پشتِ سرش رفتم
    صدایِ آرشان اومد:آرام بیا با ماشین بریم
    جدی گفتم:میخوام همراه پسرم باشم
    اجازه ندادم حرفِ دیگه ی بزنِ و رفتم سوار آمبولانس ولی هنوز داشت نگام میکرد با بسته شدن در آمبولانس نگاشم رفت..برگشتم به ایلیاد نگاه کردم و باز اشکم در اومد
    دانای کل
    ( ﺩﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﯿﺮ ﺣﺎﻟﻢ ﺟﻬﻨﻤﻪ ﺍﺯ ﺣﺴﻪ ﻫﺮ ﺷﺒﻢ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ ﮐﻤﻪ ﺑﻐﻀﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ)
    دستشو رو گونش گذاشت و در حالی که اشکاش آروم رو گونش سُر میخورد به ایلیاد نگاه کرد..دستشو که کنارش افتاده بود برداشت جلوی لباش برد و بـ..وسـ..ـه ی روش زد محکم به سینش فشردش و هق هقش تو فضای آمبولانس پیچید
    (ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻟﻢ ﺩﺭﯾﺎﯼِ ﺁﺗﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺣﺎﻟﻪ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ)
    آمبولانس نگه داشت آرام سریع اومد بیرون..آرشان با حالِ خرابی ماشین رو پارک کرد و همراه با آرام به دنبال برانکارد که میرفت سمته اتاق عمل میدوید..تنها صدای زجه های آرام رو میشنوید که حالش رو دگرگون تر میکرد..برانکاد رو بردن تو اتاق عمل و اجازه ی ورود ندادن..آرام همونجا دو زانو نشست
    آرشان مشت محکمی به دیوار زد و سرشو به دیوار تکیه زد و گریه سر داد
    (ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯼ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﻣﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎﻫﺎﻣﯽ)
    تو دلش ولوله ی بود نگاش از ساعت روی دیوار تکون نمیخورد..نگرانِ ايلياد بود ایلیادی که تمام زندگیش بود..در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون
    (ﻫﻤﻪ ﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﻦ ﺁ ﺭﻭﻣﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ , ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻋﺬﺍﺑﻤﻮ ﮐﻢ ﮐﻦ)
    با شنیدن حرفای دکتر دیگه مقاومت رو جایز ندونست و بی حال تو بغـ*ـلِ آرشان افتاد..آرشان با چشای خیس به آرامش نگاه کرد به آرامی که تو این 1ساعت پیرتر از این 15سال شده بود..آرامی که با چشای بسته آروم روی تخت بیهوش بود
    (اگه ﻫﻨﻮﺯﻡ ﻋﺎﺷﻘﻤﯽ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﻗﻠﺒﻢ ﺟﺎﺕ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻟﻢ ﺩﺭﯾﺎﯾﻪ ﺁﺗﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺪﺗﺮ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ)
    از پشت شیشه به ایلیاد نگاه کرد به ایلیادی که زیر هزار تا دستگاه آروم چشاشو بسته بود و خبری از حالِ دگرگونِ مادرش نداشت..و خبری از حالِ پدر تازه از راه رسیدش نداشت
    ﺣﺎﻟﻪ ﻫﯿﺸﮑﯽ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﺎﻝِ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺩﺭﺩﯼ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺭﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻥ نیست)
    آرشان سریع و بی طاقت نگاشو از ایلیاد انداخت..نتونست جلووخودش رو بگیرِ..تنها خودش رو مقصر این وضع میدونست بازم با اومدنش و شغلی که بعد 20سال همه فهمیدن باعثِ ناراحتیِ آرام شد
    **آرشان**
    چنگی تو موهام زدم صدای غفاری رو مخم بود که یک ریز داشت حرف میزد و بدتر از این خبر داد هادیان نمرد..
    هنوز داشت حرف میزد که خشک و جدی گفتم:بسه
    ساکت شد و اینبار صدای دویدن اومد از سر کنجکاوی برگشتم با دیدن باراد که عینو ابر بهار گریه میکرد غمم بیشتر شد خدا منو لعنت کنه که بعد 15سال که پسرمو پیدا کردم باعث شدم بره زیر هزارتا دستگاه.که آیا بمونِ يا...نه اصلا نميخوام فکرشم کنم ایلیاد برمیگردِ بايد برگردِ......
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صدای پربغضِ باراد اومد:ايلياد كجاست!؟
    همونجور که صداش از ترس می لرزید گف:حالش خوبه
    سرمو پایین انداختم قطره اشکی از گونم چکید با دست به اتاقی که ایلیاد بود اشاره کردم صدای پاش اومد که دور میشه و بعد از چند دیقه صداش اومد که گف:یا خدا..
    و بی طاقت گریه اش بیشتر شد..مردی که فک کنم پدرش بود رفت سمتش و بغلش کرد قصد داشت آرومش کنه ولی حالِ باراد بدتر از اون بود که با یه جمله آروم بشه..
    صدای هق هق باراد تو فضا پیچیده بود
    فرجاد:چه اتفاقی افتاده آقای..
    آروم گفتم:شایانفر هستم..
    به جای من غفاری خیلی کوتاه توضیح داد
    آخرش باراد با صدای که از بغض میلرزید گف:تو بابایِ ايليادی!؟
    چیزی تو دلم چنگ زد برگشتم به ایلیاد نگاه کردم لبخند تلخی زدم:آره
    فرجاد دستشو رو شونم گذاشت و کمی فشرد:امیدت به خدا باشه
    دستمو رو دستش گذاشتم سرمو پایین انداختم دلم بدجور گریه میخواست دلم به اندازه این 15سال گریه میخواست دلم بدجور هـ*ـوسِ خالی شدن داشت..
    ~آرشان
    به سمتِ صدا برگشتم با دیدن شهاب بی طاقت رفتم سمتش بغلم کرد دلم به آرزوش رسید و صدای های های گریه ام تو فضای بیمارستان پیچید
    پام بی جون شدن با کمکِ شهاب روی صندلی نشستم
    شهاب با ناراحتی آشکار گف:چی شدِ آرشان چی شدِ که آرشانی که 15سال تمام درداشو تو خودش ریخته اینجوری آشفته بشه..
    اشکامو با دست پاک کردم ولی مگه قطع میشدن:شهاب آراممو دیدم..شهاب بچمو دیدم..ولی چه دیدنی گند زدم بچم بخاطر اشتباه من الان زیر دستگاه
    شهاب ناباورانه لب زد:آرام
    صدای داد و بی داد اومد برگشتم سمتِ صدا آرام بود داشت با پرستار بخش جروبحث میکرد
    آرام با جیغ و گریه:ولم کن میخوام برم بچمو ببینم..
    و جیغ زد:ایلیاااااااااد
    شهاب از جاش بلند شد پا تند کرد و رفت سمت ِ آرام
    آرام كه انگار متوجه صدای پا شدِ بود سوالی برگشت ولی با دیدن شهاب یکه خورد شهاب اجازه هیچگونه فکری نداد و محکم بغلش کرد..صدای گریه آرام بلند تر شد شهاب هر لحظه آغوششو تنگ میکرد و با صدا آرام میبوسید....











    ***آرام***
    نگاه خستمو از شیشه گرفتم
    آرشان:چرا بی خبر رفتی!؟
    لبخند تلخی زدم:نمی رفتم الان ایلیاد حتی اسم مادرِ اصليشو نمیدونست
    آرشان برگشت نیم نگاهی بهم انداخت:من هیچ وقت اسمِ ايليادو تو شناسنامه آیدا نبردم
    متعجب نگاش کردن
    که لبخندی زد:دروغ بهت گف..
    خودمو نباختم و با طعنه گفتم:اون دروغ بود..ولی تو واقعا لیاقت بزرگ کردنِ ايلياد رو نداشتی
    گله مند نگام کرد
    با لحنی سرد گفتم:اون شبو یادته!؟اون شب قرار بود بهت بگم داری بابا میشی..ولی تو..
    کامل برگشتم سمتش:ولی تو پیش دستی کردی و بهم نشون دادی که لیاقتِ..
    حرفمو قطع كرد:تا حالا شدِ بود ازم بپرسی اون شب اونجا چکار میکردم!؟
    اشکمو که روی گونم سُر خورد پاک کردم و با لحنی محکم و سرد گفتم:چیو میپرسیدم!؟وقتی خودم همه چیو دیدم..
    لبخند تلخی زد
    -تو حتی منو انقد محرم ندونستی که بهم بگی پلیسی..
    سرشو بالا اورد:اون موقع مامور مخفی بودم
    ته خنده زدم:مامور مخفی..من میخواستم برم به اولو آخرم بگم..
    تو سکوت بهم خیره شد از نگاش کلافه شدم واسه در رفتن از نگاش رفتم سمتِ در اتاق ایلیاد..خواستم درو باز کنم که صدای نحس پرستار اومد که تذکر داد داخل نرم..بی حوصله برگشتم و روی صندلی نشستم با امروز میشه 10روز که ایلیاد بیهوشِ دکتر گف رفتِ تو کما..با صدای نا مفهومی که از بیرون اومد از فکر در اومد تک و توک داشتند میرفتن بیرون کنجکاوانه از جام بلند شدم با قدمای آروم رفتم سمتِ در ورودی که صدای پای آرشان که پشت سرم می اومد هم میومد
    از در ورودی بیرون رفتم..بارون شدیدی میومد و زنجیر زنای سید الشهدا وسط خیابون داشتن زنجیر میزدن بازم اشکم در اومد هر سال این موقعِ ايلياد هم وسطِ زنجير زنـ*ـا بود چقدر ذوق داشت واسه زنجیر زنی بی حال روی نمیکت نشستم
    -خدایا تو رو به همین شب عزیزت ایلیادو بهم برگردون..تو رو به سر بریدِ امام حسين..
    نگام به سمتِ آرشان رفت كه رفته بود تو صف زنجيرزنا کی باورش میشد این آرشانی که اینقد تکیده شده یه پلیسِ به صورتش نگاه کردم داشت گریه میکرد
    با دست آروم رو سینم میزدم (سـ*ـینه میزدم) و اشکام بی هیچ توقفی رو گونم می ریختن خدایا ایلیادمو بهم برگردون تو رو به سر بریدی امام حسین قسمت میدم..تو رو به اشکای مظلومانه ی زینب 3ساله قسمت میدم من بدون ایلیاد دق میکنم..صدای گریه ام بین اون همه صدا گمشده بود بارون بی رحمانه روی تن و صورت همه میخورد انگار خدا هم امشب بدجور دلش گرفته آهی کشیدم خدایا تنها امیدم به خودته ایلیاد رو ازم نگیر که بخدا یک لحظه نباشش می میرم..با احساس اینکه کسی کنارم نشسته برگشتم با دیدنِ شهاب (داداشم) لبخند خسته ی زدم
    شهاب:آروم باش عزیز شهاب..به امید خدا ایلیاد بهوش میاد
    مظلوم نگاش کردم و یدفعه زدم زیر گریه که محکم بغلم کرد:شهاب اگه ایل..
    از بغلم بیرون اومد اخم کرد:هیسسسس تو مجلس اذا داری سید الشهدا از ای حرفا نزن..بسپارش اول به خدا بعدش به سیدوالشهدا
    بی طاقت گفتم:سپاردم بخدا سپاردم ولی وقتی زنجیر زنـ*ـا رو میبینم و ایلیاد رو نمیبینم آتیش میگرم جاش خیلی خالیِ شهاب
    امیدوارانه گف:امسال نشد..سالِ دیگه تلافی در میاره..الان بریم داخل تا مریض نشدی
    برگشتم سمتِ آرشان
    شهاب با لبخندی رو لبم رد نگامو گرف:اونم الان میاد نگران نباش..
    خجالت زدِ سرمو پایین انداختم نمیدونم چرا با اون همه بدی که در حقم کرد باز هم واسه اش نگران میشم..با شهاب رفتیم سمت اتاق ایلیاد صدا هنوز میومد بدجور دلم هـ*ـوس ایلیاد رو کردِ بود
    با نهايت بی چارگی به شهاب نگاه کردم و با بغضی که صدامو میلرزوند گفتم:میخوام برم پیش ایلیاد
    کلافه نگاشو ازم گرف و رف سمت اتاق دکتر به قامتش از پشت نگاه کردم بیشتر بغضم گرف میدونستم تا خودم نگم به مامانینا چیزی نمیگه ولی من میخواستم مامان الان پیشم باشه الان که بدجور به وجودش نیاز دارم به آغـ*ـوش گرمِ بابا
    شهاب:دكتر اجازه داد
    لبخند تلخی زدم:ممنون
    سرشو پایین انداخت:خواهش..برو 10دیقه بیشتر وقت نداری
    رفتم سمت در..درو باز کردم و برگشتم سمتِ شهاب چوونم از بغض لرزید اشکام راه خودشونو پیدا کردن:شهاب
    سرشو آورد بالا با تمام احساس بردارانش گف:جانِ شهاب
    -مامان کی میاد!؟
    چشاش درشت شد ولی کم کم لبخندی رو لبش اومد و با ذوق گف:هر وقت تو بخوای..
    وسطِ گریه خندیدم:فقط بیارشون حالا هر وقت
    و رفتم داخل تنها صدای بوق نوار قلب میومد و چیکه چیکه آبِ سُرُم
    رفتم بالا سرِ ایلیاد
    با صدای لزرون شروع کردم حرف زدن:ایلیاد!؟مامان!؟نمیخوای دیگه پاشی!؟نمیخوای چشای خوشکلتو باز کنی!؟هان مامان به فدات بشه تو که انقدر نامرد نبودی
    صدام بدتر لرزون شد جوری که خودمم به زور میفهمیدم چی میگم :10ِ روز چشاتو بستی قصد باز کردنشم نداری..میشنوی صدامو ایلیاد به خدا دارم دق میکنم
    زانو زدم کنار تخت دستشو گرفتم بوسیدمش یه قطره از اشکم افتاد رو دستش:ایلیاد!؟
    جوابی نشنیدم با حرص گفتم:ایلیاد!؟
    چشام بستم و جیغ زدم:ایلیاد
    در عرضی از ثانیه در باز شد برگشتم آرشان بود جیغ زدم:آرشان..ایلیاد جواب نمیدِ با من قهرِ..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    صدام پایین اومد آرشان هم اومد سمتم و کنارم نشست
    هق هق کردم:آره قهرِ..قهرِ چون گذاشتم یه عمر تمام با حسرت..پسر بچه های که دستشون تو دست باباشون میرن بیرونو نگا کنه قهرِ چون مامانش خودخواه مگه نه!؟
    آرشان:نه قهر نیست فداتشم قهر نیست..مگه میتونه با مامانش قهر باشه
    دستمو تو دستش گرف
    -نه من مامانِ بديم
    با عجز گفتم:قهرِ
    مث جنونیا از جام بلند شدم:وای نه آرشان..ایلیاد بیدار نمیشه..
    با ترس نگاش کردم:ایلیاد جوابمو نمیده..ایلیاد خوابش سنگین نبود ولی الان هر چقد جیغ زدم جواب نداد چرا!؟وای نه
    آرشان نگران نگام میکرد و هر چی صدام میزد جوابشو نمیدادم
    کشوندم بیرون:آرام..آروم باش
    جیغ زدم:ایلیاد بیدار شو مامان..
    جوابی نیومد:ببین جوابمو نمیده
    آرشان داد زد:بسه آرام داری دیوونه میشی..خدا منو بکشه که همیشه باعث میشم اشکت در بیاد
    ولی باز گفتم:ایلیاد
    خواستم برم سمته اتاق و داد زدم:ایلیاد
    یدفعه برگردوندم..برگشتنم همانا و داغ شدنِ گونم همانا انگار منتظر یه تلنگر بودم و زدم زیر گریه و با عجز آروم گفتم:ایلیاد
    آرشان هم داشت گریه میکرد بی هوا محکم بغلم کرد:آروم باش آرام..داری از بین میری فدات شم آروم باش ایلیاد خوب میشه قول بهت میدم
    ~آرام
    با شک از تو بغـ*ـلِ آرشان اومدم بيرون و برگشتم با دیدنِ آدمای رو به روم شوکِ شدم
    فقط تونستم ناباورانه لب بزنم:مامان
    همینی که گفتم مامان دوید طرفم و محکم بغلم کرد محکم بغلش کردم
    مامان:جانِ مامان..جانم آرامم..جانم آرام جوونم کجا بودی آرام زندگیم کجا!؟
    و هق هق کرد بی حرف تو بغلش گریه میکردم
    بعد از چند دیقه بابا اومد سمتم از بابا خجالت میکشیدم سرمو پایین انداختم
    صدای مهربونش اومد:سرتو بگیر بالا ببینمت..بعد از 15سال نمیخوای نگام کنی
    بی هوا رفتم تو بغلش صدای گریه ام بلند شد
    صدای پرستار اومد:آرومتر لطفا
    شهاب:چشم..ببخشید
    پرستار که رفت بابا از بغلم بیرون اومد پیشونیم رو بوسید
    منم دستشو بـ*ـوس کردم و آروم گفتم:ببخشید
    بابا:سرتو بیار بالا
    با مکث سرمو بالا آوردم لبخندی رو لب بابا بود
    به بقیه نگا کردم مامان,خاله,عمو و بارانی (خواهر آرشان)که داشت گریه میکرد
    سرمو پایین انداختم:سلام خاله..سلام عمو
    خاله با قدمای آروم اومد سمتم بغلم کرد:سلام عزیزِ خاله..میدونی چقدر دلتنگت بودیم..حلال کن آرام باهات بد کردیم
    به خودم فشردمش:خاله شما باید ببخشید
    از بغلم جدا شد گونمو بوسید:تو حقتو گرفتی
    و رفت عقب به عمو نگا کردم خم شد پیشونیمو بوسید مهربون گف:خوش اومدی گلِ عمو
    لبخندی زدم دستشو بوسیدم
    باز به باران نگاه کردم کنار پسری ایستاده بود به سرتاپاش نگاه کردم و رو شکمش زوم کردم شکمش بزرگ بود بچه ی هم بغـ*ـلِ پسر بود میخورد یه 5سالی داشته باشه پسر بود
    آروم رفتم طرفش رو به روش ایستادم یدفعه گریه اش بلند شد و بغلم کرد:خیلی نامردی آرام کجا رفتی..هان میدونی چی کشیدیم میدونی 15سال منتظرتم
    صدام میلرزید:میدونم به همتون بد کردم
    با گریه ادامه دادم:اما بدیم دامنِ گیرِ بچم شد
    باران:نگو ای حرفو قربونت بشم ایلیاد خوب میشه..
    از بغلم بیرون اومد با بغض گف:من موندِ تو دلم از دهنش بشنوم بهم بگه عمه (صداش لرزید) منم بش بگم جان عمه..مگه میتونه بهوش نیاد.......................

    **1هفته بعد**
    1هفته گذشته ولی هنوز کوچکترین تغییری تو حالِ ايلياد پیدا نشده تو این 1 هفته مامان واسه لحظه ی تنهام نذاشت ولی امروز که عاشورا بود نتونست بیاد پیشم ولی آرشان بود..آرشان!؟اون که حالش از منم بدترِ هر چقدر از ستاد زنگ میزنن بهش میگه بچم مهتر من نمیام..20کیلو وزن کم کردِ جلو من که نه ولی تو خلوت همیشه گریه میکنه..
    از جام بلند شدم استرس داشتم ولی صدای عذاداری سیدالشهدا که از بیرون میومد آرومم میکرد آرشان رفته بود پیشِ دكتر بايد میرفتم ببینم چی میگه..به در نگاه کردم خواستم درو باز کنم که صدای هق هق مردونه ای از داخل اتاق اومد و صدای دکتر:خیلی متاسفم آقای شایانفر ما هر کاری تونستیم انجام دادیم..ولی پسرتون 3هفته حالش هیچ تغییری نکرده ما نمیتونیم بیشتر از این دستگاه رو بهش بزاریم
    صدای گرفته آرشان اومد:نه ایلیاد من نمردِ هر چقدر میخواین بهتون پول میدم فقط بزارید دستگاها بهش باشن
    دکتر:بحث پول نیست آقای شایانفر..پسرتون الان یه مردِ به حساب مياد..امروز ضزبان قلبش كُندتر شد ما اينو به خانومتون نگفتیم که حالش بد نشه
    دیگه هیچی نفهمیدم تکیه دادم به دیوار و سُر خوردم پایین نه امکان نداره ایلیاد من نمردِ ايلياد نمردِ ضربان قلبش كُند تر نشدِ من نميزارم دستگاها رو از بچم جدا کنن
    از جام بلند شدم بدون اینکه بفهمم رفتم به سمت بیرون
    (دانای کل)
    بارون شدیدی می بارید آرام با قدمای آروم میرفت سمت زنجیر زنـ*ـا آرشان هم با دو قدم فاصله پشت سرش خوب میدونست که آرام حرفای دکتر رو شنیدِ ولی امکان نداشت بزارِ دستگاها رو از ایلیاد جدا کنه آرام بدون اینکه بفهمه چکار میکنه از وسطِ زنجير زنـ*ـا رد شد و رفت وسط و كنار خيمه گاهی که درست کرد بودن زانو زد همه برگشته بودن سمته آرام..آرشان پشت سرِ آرام ايستاد
    آرام:خدايا!؟شنیدی چی گف!؟شنیدی دکتر چی گف!؟گف باید دستگاها رو از بچم جدا کنه
    جیغ زد:یعنی بچمو بسپارم به تو..
    ضجه زد:تو رو به این شب عزیزت ازم نخواه بچمو بهت بسپارم میدونم تو بهتر از من بلدی مواظبش باشی خیلی بهتر از من ولی خدایا زودِ واسه ايليادم زودِ بهم برگردونش
    سرشو روی گِلا گذاشت چنگ زد و مشتی برداشت و محکم ریختشون زمین
    جیغ زد:من امشب ازت شفا میخوام..من امشب ازت معجزه میخوام من امشب ازت ایلیادمو میخوام..به عکسی که یعنی امام حسین بود نگاه کرد مظلوم نگاش کرد:امام حسین بچمو خوب میکنی..
    دلِ همه ی کسایی که اونجا بود با این حرفش لرزید و شروع به گریه کردن
    آرشان کنارش نشست داشت گریه میکرد ولی باید آرام رو آروم میکرد
    آروم صداش زد:آرام
    آرام برگشت سمتش با عجز گف:بزار بمونم..من اینجا میشینم تا خدا به وساطتِ امام حسین منو ببخشه و بچمو بهم برگردونه..من میدونم خدا منو میبخشه من میدونم خدا بچمو بهم میده من میدونم خدا بچمو نمیبرِ
    و صدای گریه اش بلند شد
    صدای تو بلند گو اومد:ایلیاد داداشی میدونم داری میشنوی..یادته این نوحهِ رو قرار بود امشب باهام بخونیم..
    صدای باراد لرزید اشکاش ریخت:ولی من میخونمش تنهایی..میخونمش به نیت اینکه شفاتو از خدا به خاطر امام حسین بگیرم
    آرام ضجه میزد آرشان هر کاری میکرد نمیتونست آرومش کنِ كم آورد نشست رو زمين و همپای آرام گریه کرد و دعا کرد واسه شفا تنها پسرش
    یلدا (مامان آرام) و یسنا (مامان آرشان) و باران از دور به آرام و آرشان نگاه میکردن و اشک میریختن باران بی توجه به حالش از پله ها دوید بالا و رفت سمته اتاق ایلیاد
    (آهنگ فرضی این بخش رمان..خدایا..علی لهراسبی)
    (ﺗﻮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺑﺮﺩﻩ ﺗﺐ ﺗﻠﺦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﺍین ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ)
    باران رفت تو اتاق هق هقش تو فضای اتاق پر شد..نشست رو زمین رو به قبله با همون حالِ خرابش دعا كرد بچه ی تو شکمش بدقلقی میکرد
    (ﭼﺮﺍ ﭼﺸﻢ ﺩﻟﻢ ﮐﻮﺭﻩ ﻋﺼﺎﯼ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﺳﺴﺘﻪ ﮐﺪﻭﻡ ﻣﻮﺝ ﭘﺮﯾﺸﻮﻧﯽ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺷﺴﺘﻪ)
    همه گوشه ی نشسته بودن حتی زنجیر زنـ*ـا و همپای آرام و آرشان هم گریه میکردن هم دعا باراد هم نوحه رو میخوند ولی صدای بغض دارش باعث میشد صداش واضحه نباشه..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    (ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻓﺎﺻﻠﺖ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﺗﺎﻫﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﺎ ﺍﺳﻤﻮﻥ ﺭﺍﻫﻪ)باران کنار تخت ایستاد:عمه قربونت بشه پاشو دیگه..بیا رو بیرون ببین چه خبرِ ببين چه بارونی میاد مامانت اشکِ همه رو در اورد حتی خدا ببین چه بارونی میاد خدا هم ناراحته..صدای بوق ممتد دستگاه که اومد باران با ترس نگاهی به دستگاه و بعد ایلیاد,انداخت جيغ زد:ايلياد.. رفت بیرون
    (ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﯾﺌﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺑﺮﺩﻩ)دکتر و پشت سرش پرستارا هجوم بردن سمته اتاق همه خیمه زدن رو ایلیاد باران دم در ایستاده بود و به صحنه رو به رو نگا میکرد و ضجه میزد و تنها میگفت خدا نه تو رو خدا نه
    (ﺑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ ﺷﺒﻢ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺭو بگیر ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﮐﻮﺭﻡ ﻋﺬﺍﺏ ﮐﻬﻨﻪ ﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﺭو)دکتر داد زد و دستگاه شوک رو خواست هنوز صدای بوق ممتد میومد..حالِ باران بدجور بود دستشو به شکم گذاشت و زانو زد و توجه ی به پرستاری که کنارش میپرسید حالش خوبه نداشت
    (ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻢ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﮕﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﻦ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﻡ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﺩﻟﺘﻨﮕﻪ)
    دکتر واسه بار سوم شوک رو زد همزمان باران جیغ زد:خداااااااااا
    و با قطع شدنِ صدا باران صدای منظم بوق دستگاه اومد..خیلی آروم چشای ایلیاد باز شد..همه ناباورانه به ایلیاد نگاه کردن
    باران از جاش بلند شد ناباورانه گف:ایلیاد
    ایلیاد با چشای بی رمقش برگشت ولی باران رو نمیشناخت به زور لب زد:مامان
    (ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﺐ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﯿﺐ ﻣﯿﮑﺎﺭﻩ)
    باران یهو زد زیر خنده دستشو رو شکمش گذاشت و دوید بیرون از همونجا جیغ میزد:بهوش اومد بهوش اومد
    در ورودی رو باز کرد از پله ها پایین رفت به طور عجیبی هیچ دردی نداشت با اینکه دویدِ بود
    همه برگشتن سمتش یهو زد زیر گریه
    آرام سریع بلند شد
    ااومد سمتش رو به روش ایستاد با ترس گف:چی شدِ باران
    باران با هق هق گف:ایلیاد
    آرام محکم زد تو سرش زانوهاش سست شد و رو زانوهاش افتاد همزمان گف:خدا
    باران فهمید بد گف واسه همین به خودش مسلط شد و با خوشحالی گف:ایلیاد بهوش اومد آرام..
    آرام اول متوجه نشد ولی یدفعه سرشو آورد بالا و ناباورانه پرسید:چی!؟
    باران وسطِ گریه خندید و گف:خدا ایلیادو بهت برگردوند..برو منتظرته
    آرام هنوز باورش نمیشد بلند شد و با تمام جوونی که داشت دوید سمتِ اتاق ولی وقتی رسید داشتن دستگاها رو از ایلیاد جدا میکردن
    صدای پرستار اومد:برو داخل خانومی پسرت بهوش اومد دارن میبرنش بخش..
    آرام با قدمای تند رفت داخل
    -ایلیاد
    ایلیاد چشمای خستشو خیلی کم باز کرد و به آرام نگاه کرد و لبخند کم جوونی زد
    آرام بلند خندید:قربونت بشم من بالاخره چشاتو باز کردی
    و خم شد گونه ایلیاد رو بوسید
    **آرام**
    از خوشحالی سر از پا نمیشناختم بالاخره ایلیاد چشاشو باز کرد..ایلیاد رو بردن برگشتم که همراشون برم که رخ به رخِ آرشان شدم که لبخند عمیقی رو لبش بود
    مامان با خوشحالی اومد تو اتاق:نوه ی من کجاست؟؟
    نگامو از آرشان گرفتم به مامان نگا کردم لبخندی زدم:بردنش بخش
    ابروهاش پرید بالا:چه زود
    نفس راحتی کشیدم:دکتر گف تمام علایم حیاتیش نرمال بود
    مامان زد زیر گریه رفتم کنارش صدای خاله اومد:قربون خدا برم چقدر زود دعامون رو مستجاب کرد
    مامان همونجور که اشکاشو پاک میکرد گف:نیت کردم اگه خوب شد از فردا تا روزِ اربعين روضه بزارم.
    لبخندی زدم پرستاری اومد داخل:خانومی که همراتون بود درد گرفتش لطفا بیاید واسه عمل رضایت بدیم
    خاله محکم زد تو صورتش:وای خاک به سرم دکتر گف واسش استرس خوب نیست
    و رف بیرون آرشان هم همراش رف نمیدونم چرا انقدر کم حرف شدِ
    مامان:من برم ببينم چی شدِ
    و از اتاق رفت بيرون منم همراش رفتم ولی خدا رو شکر خطری جانشون رو تهدید نمیکرد با اینکه 8ماه یِ و زودِ ولی دکتر میگه حال هردوشونه نرمالِ...وقتی از حالِ باران مطمئن شدم رفتم سمتِ اتاقِ ايلياد..ولی خواب بود صندلی رو که کنار تخت بود رو کشوندم طرفِ ايلياد و كنارش نشستم..تو صورتش خیرِ شدم خدا میدونست اگه بلایی سرِش ميومد من چی میشدم..نه آرام بسه این فکرا رو نکن فعلا که ایلیاد سالمِ و به بركت همين روز عزيز خدا بازم بهت دادش دستشو بلند کردم بوسش کردم و باز اشکام ریختن ولی اینبار از سرِ خوشحالی بود..
    ~چرا گریه میکنی خانومی!؟
    برگشتم به پرستاری که بالا سرم بود نگاه کردم لبخندی زدم:از سرِ شوقِ
    آروم خنديد
    نگران پرسیدم:چرا بیدار نمیشه
    دست از کار برداشت (داشت سُرُم رو چک میکرد) مهربون نگام کرد:عادیِ 3هفته اس بيهوشِ..
    با شیطنت گف:عادیِ
    در به شدت باز شد و پشت بندش صدای پرهیجانِ باراد:ايلياد!!بالاخره بهوش اومدی
    صداش پر بغض بود دستِ ايلياد تكونی خورد و چشاشو باز کرد
    باراد باز گف:قربونت بشم من میدونی داشتم دیوونه میشدم
    ایلیاد نگاهی بهم کرد لب زدم:قربونت بشم
    لبخندی زد با صدای آروم ولی با خنده گف:باراد چه خبرتِ مگه سرآوردی..
    باراد قیافشو کج کرد:خیلی بی احساسی ایلیاد..تو که جام نبودی ببینی چه حسِ بدیِ وقتی دوستِ خولت كنارت نباشه (تكيه آخرش داشت گریه میکرد)
    ایلیاد یه دستشو بالا آورد و گرفت سمتِ باراد يعنی دستمو بگیر باراد اومد جلو دستِ ايلياد رو گرف
    ایلیاد مهربون گف:گریه نکن باراد فعلا که من زنده ام و نمردم
    اخمی کردم ولی باراد نامردی نکرد و با 4تا انگشتش محکم زد رو لبا ایلیاد:خفه شو نکبت خدا نکنه
    ایلیاد آخِ آرومی گف:روانی چته
    باراد زد زیر خنده
    باراد برگشت سمته من:وای آرام جون نمیدونی وقتی باران خانوم اومد گف ایلیاد بهوش اومد مردم چه جوری گریه میکردن ایلیاد سوالی به من نگا کرد
    مهربون نگاش کردم:امشب من تو رو از خدا به وساطتِ اين شبِ عزيز گرفتم
    ایلیاد:ما..
    در باز شد همون برگشتیم آرشان اومد داخل
    باراد سلامی کرد و گف:ایلیاد من برم به مامانینا بگم خوشحال میشن .مامان 3هفته اس تو خونه کارش شد اشک و آه
    ایلیاد:برو قربونت نگران من نباش
    باراد مهربون گف:حواست به خودت نه ولی به داداشِ ما باشه
    با ما هم خداحافظی کرد و رف
    آرشان اومد جلو ایلیاد نگاشو از آرشان نمیگرفت یدفعه گف:فهمیدِ بودی نه!؟همون شب فهمیدی
    آرشان نگاهی به من که سردرگم نگاشون میکردم انداخت منظورش کدوم شبِ
    آرشان:آره
    ايلياد دلخور نگاش کرد:چرا بهم نگفتی
    آرشان کلافه نگاشو از ایلیاد گرف و برگشت:وقتش نبود
    ایلیاد محکم پرسید:وقتش!؟وقتش کی بود!؟
    چند دیقه سکوت شد ولی ایلیاد با سوالش باعث شکسته این سکوت شد
    ایلیاد:چرا تو این 17سال نبودی!؟
    آرشان در عرضِ تيک ثانیه برگشت منم نگران به آرشان نگاه کردم آرشان سردرگم نگاشو تو چشام میچرخوند الان وقتش نبود زود بود
    در باز شد بابا بود
    بابا:سلام
    حتی نذاشت ما جواب بدیم با قدمای تند اومد سمتِ ايلياد و در همون حال گف:باران فارق شد..
    به کل قضیه چند دیقه پیش رو یادم رف با خوشحالی اومدم بیرون............









    به ایلیاد کمک کردم بشینه تو ماشین 1هفته اس از روزی که ایلیاد بهوش اومدِ میگذره و بچه باران هم بدنیا اومد..سامان شوهرِ باران سر از پا نمیشناخت وقتی بهش گفتیم دوتا دوقلو دختر گیرش اومدِ.. اسم اين دوتا خوشمل رو گذاشت بهار و بارانا چقدم خوشمل بودن اسم پسر 5سالشم باربد صدای ایلیاد از فکر بیرون آوردم
    ایلیاد:مامان
    -جان مامان..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا