کامل شده رمان آخرین آرزوی مادر| fatima Eqb نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
akharin_arezooye_madar_negahdl_com.jpg


نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: آخرین آرزوی مادر
نویسنده: کاربر انجمن نگاه دانلودFatima Eqb
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: طنز عاشقانه
نام تایید کننده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه داستان:
داستان درباره دختری به نام نارگل و پسری به نام حسام است. نارگل یک دختر شیرینی‌پز است که دوست دارد یک روزی آخرین آرزوی مادر متوفایش را برآورده کند. داستان از روزی شروع می‌شود که پسری به نام حسام که روانپزشک است وارد شیرینی‌فروشی نارگل می‌شود و ماجراهای داستان از بعد از ورود حسام شروع می‌شود. چرا که حسام با وجود این که یک پزشک است از نارگل می‌خواهد اجازه دهد که در شیرینی‌فروشی آن‌ها کار کند. داستان گاهی از زبان نارگل است و گاهی از زبان حسام. در کنار نارگل و حسام، شخصیت‌های دیگری هم هستند که در روند داستان تأثیر زیادی دارند. باید دید در آخر نارگل و حسام چه‌گونه آخرین آرزوی مادر نارگل را برآورده می‌کنند و آیا موفق می‌شوند یا نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    نارگل:

    مادرم همیشه می‌گفت"اگه با عشق و محبت شیرینی بپزی، لبخند رو به لب مردم هدیه میدی." مادر همیشه با لبخند شیرینی می‌پخت، هیچ‌وقت یادم نمیره، هر وقت کیک یا دیس شیرینی‌ها رو از داخل فر بیرون می‌آورد چنان ذوق زده می‌شد که انگار کار اولشه. اون زن کدبانو و مهربونی بود، همیشه یکی از آرزوهاش ساختن یه خونه از کیک و شیرینی بود. دوست داشت حتی اگر شده، به عنوان آخرین آرزوی زندگیش برآورده بشه. مادر زود از بین ما رفت، حتی فرصت نکرد آخرین آرزوش یعنی ساختن یه خونه از کیک و شیرینی را برآورده کنه... هی خدا...
    خانم رحمانی: نارگـل!
    وای باز هم خانم رحمانی جیغ زد.
    - بله خانم رحمانی؟ اومـدم.
    قالب کیک‌ها رو زود تو فر گذاشتم و سریع به دفتر خانم رحمانی رفتم. آخ ببخشید خودم رو معرفی نکردم، من نارگل هستم، نارگل شیرین‌سخن، 24سالمه و قنادی بزرگ پدرم رو اداره می‌کنم، البته مدیریتش با خانم رحمانیه و من فقط شیرینی می‌پزم؛ اما پدرم گفته حساب دخل و خرج قنادی رو هم باید داشته باشم. پدرم این‌جا رو به یاد مادرم باز کرده؛ چون مادرم یه قناد ماهر بود؛ اما چند سال پیش وقتی 10 ساله بودم مادرم تصادف کرد و رفت به آسمون. سال بعدش یه خانم معلم داشتم که عاشقش شدم و نمی‌دونید چه‌قدر مصیبت کشیدم تا تونستم نسرین جون و پدرم رو عاشق هم کنم، نسرین جون همون خانم معلمم بود. زن خوب و مهربونیه و از یه مادر چیزی برام کم نذاشته، حتی با وجود اینکه خودش بچه‌دار شده؛ اما باز هم من رو بیشتر از بقیه دوست داره، خب نسرین جونه دیگه!

    اون روز خانم رحمانی با اون صدای جیغ جیغوش صدام زد و زود تو دفترش رفتم.
    - بله خانم رحمانی، کارم داشتین؟
    - نارگل! امروز سفارش کیک عروسی گرفتیم، کار خودته، نمی‌خوام اون سه قلوهای سر به هوا کار کیک عروسی رو بر عهده بگیرن.
    - ولی سه قلوها که کارشون خوبه.

    - کارشون خوبه؛ اما سر به هوا هستن، دو هفته رو پیش یادت رفته؟! وسط کیک تولد قاشق چای‌خوری جا گذاشته بودن، آبرومون رفت، این‌بار یکی از مشتری‌های قدیمی‌مون سفارش داده و زشته از این اتفاق‌ها بیفته، برو ببینم چه کار می‌کنی.
    - باشه...حالا چه نمونه‌ای سفارش داده؟
    - یه سه طبقه‌ی مدل اروپایی سفارش داده، از اون‌هایی که بهش میگی سلطنتی.
    - وای خانم رحمانی! اون مدل‌ها حسابی خسته‌ام می‌کنه، چرا قبول کردین؟!
    - تو نگو خسته میشی که باور نمی‌کنم، یا الله برو کارت رو شروع کن که می‌دونم از عهده‌اش برمیایی، برو دختر خوب.
    خانم رحمانی با چرب‌زبونی راضیم کرد و رفتم تو آشپزخونه، سه قلوها باز هم مشغول بازیگوشی بودند. تو قنادی ما، دو تا پسر عمو به نام بهزاد و علی و سه تا خواهر سه قلو به نام‌های ملیکا و ملینا و ملیسا مشغولن. سه تاشون بازیگوش، شوخ و خنده‌رو هستن، با کوچک‌ترین چیزی سه تایی بلند می‌خندن، طفلک بهزاد و علی، اون سه تا دائم سر به سرشون می‌ذارن و گیجشون می‌کنن. یه خانم حبیبی و یه آقا رجب هم تو قنادی کار می‌کنن که وظیفه‌اشون نظافت و ظرفشوییه. بهزاد و علی مهارت زیادی تو پخت باقلوا و شیرینی‌های محلی دارن و سه قلوها هم مهارت زیادی تو پخت انواع شیرینی‌ها، کوکی‌های فانتزی و کیک پزی دارن. من هم که سفارش کیک مجالس و شیرینی‌های مجلسی رو انجام میدم، زمانی که سفارش مجلسی نداشته باشیم پشت دخل می‌شینم و فروش رو انجام میدم. وارد آشپزخونه که شدم یکی از سه قلوهای تُخس بلند گفت:
    - نارگیل وارد می‌شود.
    - نارگیل و زهرمار! تو ملیکایی یا ملیسا یا ملینا؟

    یکی از سه قلوها جواب داد:
    - ملیکا گفت.
    ملیکا: نه ملینا گفت.
    ملینا: ملیسا گفت.
    ملیسا: من نگفتم ملیکا گفت.

    کلافه داد زدم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - وای بس کنید، حالا هر کی گفت، دفعه آخرتون باشه به من می‌گین نارگیل، فهمیدین؟!
    ملیکا: باشه نمی‌گیم، حالا بگو چرا کلافه‌ای؟
    ملینا: برزخی واژه بهتریه.
    نارگل: باید از اون کیک مجلسی‌های مدل اروپایی درست کنم.
    ملیسا: تو که استادی، دیگه چرا کلافه میشی؟
    نارگل: آخه باید ساعت‌ها سر پا وایستم.
    ملینا: می‌خوای ما هم کمکت کنیم؟
    نارگل: نه تو رو خدا، همون یه بار که کمک کردین بسه، قاشق چای‌خوری رو تو کیک جا گذاشتین آبرومون رفت.
    ملیکا: اشکال نداره این‌بار علی رو تو کیک جا می‌ذاریم.
    سه تایی زدن زیر خنده و علی که مشغول کارش بود با شنیدن اسمش سرش رو بالا گرفت و گفت:

    - با من بودین؟
    ملیسا:آره با تو بودیم.
    - خب؟
    ملیکا: گفتیم دفعه قبل قاشق تو کیک جا گذاشتیم، این دفعه تو رو تو کیک جا می‌ذاریم.
    دوباره بلند خندیدند و علی با اخم نگاهشون کرد و به کارش ادامه داد. از عکس‌العمل علی خنده‌ام گرفت. رفتم سراغ آلبوم کیک تا یه مدل خوب انتخاب کنم.
    اون روز همه مشغول بودیم، بهزاد و علی سفارش‌های خودشون رو آماده می‌کردند و اون سه تا اجنه هم با سر و صدای خفیف مشغول بودند. داشتم آلبوم رو چک می‌کردم که یه مدل کیک توجه‌ام رو جلب کرد. تصمیم گرفتم همین رو درست کنم. خلاصه تا ساعت 9شب حسابی مشغول بودیم، شب خسته و کوفته رفتم خونه.

    نسرین جون سفره شام رو پهن کرد و گفت:
    - حدس بزن امشب چی برات پختم؟

    - کباب؟
    - نُچ
    - خب...نکنه لازانیا پختی؟
    - نه اشتباه گفتی، فقط یکی دیگه می‌تونی حدس بزنی، اگه اشتباه بگی باید بشینی غذاخوردن ما رو نگاه کنی.
    - صبر کن الان میگم...آهان خورش فسنجون درست کردی، آخ جون...
    نسرین پیروزمندانه خندید و گفت:
    - اشتباه گفتی...لوبیا پلو درست کردم، حالا ما می‌خوریم و تو هم باید نگاه کنی.
    - نسرین جون! من گشنمه!

    بساط لوبیا پلوی خوش‌عطر و خوشمزه چیده شد. می‌دونستم نسرین جون شوخی می‌کنه؛ اما وقتی سفره پهن شد و همه نشستن دور سفره، من رفتم یه گوشه نشستم. بابام با تعجب پرسید:
    - تو چرا نمیایی شام بخوری؟
    - آخه تنبیه شدم.
    - تنبیه؟! کی تنبیه‌ات کرده؟
    با انگشت به نسرین جون اشاره کردم و بابا یه نگاه به رد اشاره‌ام کرد تا به نسرین رسید. اون هم که همون موقع یه قاشق لبریز از لوبیا پلو گذاشته بود توی دهانش، یکه خورد و با همون دهان پُر و در حالی‌که دونه‌های برنج روی سفره پرت می‌شدند گفت:
    - به خدا شوخی کردم، فقط می‌خواستم یه کم سر به سرت بذارم، وگرنه شام امشب رو مخصوص تو درست کردم.
    من و بابا زدیم زیر خنده و نسرین جون همچنان با چشمان نگران ما رو نگاه می‌کرد.
    بابا: حالا بیا سر سفره، نسرین خانم شام امشب رو مخصوص شما درست کرده.
    شام رو در یک فضای کاملاً صمیمانه خوردیم؛ البته اگر امیرحسین گذاشت بفهمیم چی می‌خوریم، همه‌اش از استرس‌های قبل از کنکورش گفت. یادم رفت بگم، امیر حسین برادرم 18 سالشه، امسال قراره کنکور بده. همه‌ی ما رو تو استرس‌هاش شریک کرده، می‌خواد پزشک بشه ان‌شاالله، خودم هم فارغ التحصیل رشته حسابداری هستم.
    صبح روز بعد با هزار امید و آرزو و البته فکر و خیال راجع به کیکی که سفارش گرفته بودیم از خواب بیدار شدم. بعد از صبحونه و از زیر قرآن ردشدن، رفتم به طرف قنادی. اصولاً نسرین جون عادت داره هر روز صبح همه‌ی ما رو از زیر قرآن رد کنه. خودش رو هم من از زیر قرآن رد می‌کنم که بره مدرسه.

    رسیدم قنادی، آقا رجب تازه مغازه رو باز کرده بود و داشت به گلدون‌های جلوی مغازه آب می‌داد. سلامی کردم و رفتم داخل، هنوز هیچ‌کس نیومده بود، طبق معمول خودم اولین نفر بودم. یه چک از دیروز مونده بود، دادم به آقا رجب که ببره بانک بریزه به حساب. تک و تنها نشسته بودم تو قسمت آشپزخونه و داشتم فوندانت آماده می‌کردم که صدایی شنیدم، اولش فکر کردم خانم رحمانی اومده و سلام کردم؛ ولی جوابی نشنیدم! حدس زدم سه قلوها یا دو تا پسرعمو اومدند؛ اما اون‌ها هر روز ساعت 9 صبح میان قنادی، پس این کی بود که بی‌سر و صدا اومده بود؟! آهسته رفتم سمت در و از لای در، داخل مغازه رو نگاه کردم، یه مرد نسبتاً قد بلند ایستاده بود کنار صندوق، پشتش به من بود، از ترس گلوم خشک شده بود، با ترس گفتم:
    - وای دزد اومده! حالا چه کار کنم؟ خدایا چه کار کنم؟
    به دور و برم نگاه کردم، یه وَردَنه دیدم. وردنه رو برداشتم و پاورچین پاورچین رفتم سمت در، آهسته خزیدم تو مغازه و پشت یکی از ویترین‌های شیرینی قایم شدم. دزدِ رفت سمت آشپزخونه، در رو باز کرد و نیم خیز شد سمت اون‌جا که مجال ندادم و از پشت زدم تو سرش. یارو برگشت، با گیجی نگاه کرد و یه چیزی گفت و بیهوش روی زمین افتاد. از ترس جیغ کشیدم که همین موقع خانم رحمانی رسید و با دیدن این صحنه نگران دوید سمتم و گفت:

    - چی شده نارگل؟ این کیه؟ مُرده؟
    تا کلمه‌ی مُرده رو شنیدم با ترس وردنه رو روی زمین انداختم و با گریه گفتم:
    - خانم رحمانی! نمی‌دونم زنده‌ست یا مرده، همین الان زدم تو سرش، اون هم افتاد و تکون نخورد.
    با گریه پریدم خانم رحمانی رو بغـ*ـل کردم. طفلک سعی داشت آرومم کنه که سه قلوها برعکس همیشه که دیر می‌اومدند، اون روز زود اومدند و با دیدن این صحنه خشکشون زد. خانم رحمانی هر جوری بود من رو از خودش جدا کرد و رفت سمت جنازه و آروم دستش رو گرفت جلوی بینی مردِ، کمی بعد با خیال راحت گفت:
    - شکرِ خدا زنده‌اس، فکر کنم ضربه باعث شده فقط بی‌هوش بشه.
    ملیکا: بیایین ببریمش تو دفتر خانم رحمانی، خوب نیست این‌جا باشه، ممکنه مشتری بیاد و ببینه، اون‌وقت برامون دردسر میشه.
    همه دستکش پوشیدیم و با هزار بدبختی آقا رو بردیم تو دفتر خانم رحمانی. ملینا یه لیوان آب آورد. خانم رحمانی یه کم آب تو صورت آقا پاشید تا بلکه به‌ هوش بیاد؛ اما تکون نخورد. من با ترس بالای سرش ایستاده بودم و به صورتش نگاه می‌کردم. ملینا حوصله‌اش سر رفت و لیوان آب رو گرفت و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - مردها با این قرتی‌بازی‌ها به هوش نمیان، باید این‌جوری آب پاشید...
    ملینا اجازه واکنش به هیچ‌کدوممون رو نداد و کل لیوان آب رو یک‌جا و با ضرب پاشید تو صورت اون آقا. یک مرتبه اون بنده‌ی خدا نفس عمیقی کشید و با وحشت به هوش اومد. سر و صورت مرد بیچاره خیس شده بود و همون‌طور گیج و منگ به تک تک ماها نگاه می‌کرد. خانم رحمانی پرسید:
    - آقا حالتون خوبه؟ مشکلی که ندارین؟
    ملیکا دستش رو گرفت جلوی صورت آقا و گفت:

    - این چندتاست؟
    ملیسا: اسمت چیه؟
    اون آقا دوباره همه ما رو از نظر گذروند و گفت:
    - خوشبختم.

    ملینا: من هم خوشبختم؛ اما تا بدبخت نشدیم بگو اسمت چیه؟
    - گفتم که! خوشبختم.
    ملیکا: اسمت خوشبخته؟ فامیلیت چیه؟

    - خوشبخت...حسام خوشبخت.
    آقای خوشبخت بعد از معرفی خودش، دوباره به من زل زد.
    ***

    حسام:
    خانمی که یکی از بیمارهای همیشگی‌ام بود و هیچ‌وقت هم حاضر نبود خوب بشه، بعد از کلی گریه‌کردن و تموم‌کردن دستمال کاغذی‌های روی میز، بلند شد و رفت. خیلی خسته بودم، زنگ زدم به منشی و ازش پرسیدم کسی دیگه‌ای هم هست یا نه که شکر خدا گفت کسی نیست. با خوشحالی روپوش سفیدم رو در آوردم و کتم رو پوشیدم و به منشیم گفتم که هر کی اومد بگه دکتر رفت.
    بیرون از مطب احساس بهتری دارم. کی میگه روانپزشک‌ها مشکلی ندارند، ولله مشکل ما دست مردمه، از صبح تا شب باید بشینیم و به درد دل‌هاشون گوش بدیم و فکر و ذهنمون رو مشغول اون‌ها کنیم. بعضی‌هاشون که اوضاعشون حسابی داغونه. همین چند هفته پیش یکیشون با گلدونی که روی میز بود، زد تو سرم که چرا دختر مورد علاقه‌اش بهش نه گفته. خب پدر بیامرز، اون هم دیده چه‌قدر اوضاعت خرابه و بهت نه گفته! یادم رفت خودم رو معرفی کنم، من حسام خوشبخت هستم، ۳۵ساله، روانپزشک و مجرد. همه‌ی هم سن و سال‌هام الان یکی دوتا بچه دارن؛ اما من هنوز یه my friend هم ندارم چه برسه به زن. از بچگی عاشق آشپزی و شیرینی‌پزی بودم و دلم می‌خواست دانشگاه رشته‌ی تغذیه بخونم و در کنارش یه قنادی یا یه رستوران با غذاهای سالم داشته باشم؛ اما وقتی بزرگ شدم و به مرحله کنکور رسیدم، بابام نذاشت. بابام یه زمانی دوست داشت روانپزشک بشه، بعد از چهار یا پنج مرتبه شرکت‌کردن در کنکور، اون هم در دوران پهلوی که کنکور سخت‌تر از الان بود، عطاش رو به لقاش بخشید و با مدرک دیپلم رفت تاجر شد، چند سال بعدش هم یه تجارت خونه بزرگ دایر کرد و شد سری تو سرها. بعد از انقلاب هم ازدواج کرد و فقط من حاصل این ازدواج بودم. اون سالی که می‌خواستم کنکور بدم بابام برام دفترچه رو پُر کرد و تمام گزینه‌های انتخاب رشته رو فقط و فقط نوشت روانپزشکی. دیگه کار نداشت کجا و کدوم دانشگاه، مهم این بود که روانپزشکی قبول بشم. حالا می‌خواست دانشگاه تهران باشه یا یه دانشگاه ته یکی از شهرهای جنوبی. تسلیم خواسته‌ی پدر شدم؛ ولی دوست نداشتم تو شهر خودمون درس بخونم، از تهران خوشم نمی‌اومد و خدا خدا می‌کردم تو یکی از شهرهای خوش آب و هوای شمال قبول بشم؛ اما از اون‌جایی که هیچ‌وقت خوشبختی با من یار نبود، دانشگاه تهران قبول شدم. خیلی دوست داشتم زن بگیرم؛ اما مادرم برعکسِ همه‌ی مادرها که دوست دارن پسرشون رو تو لباس دامادی ببینن همیشه به من می‌گفت:« پسرم دوست نداره عشق به مادرش رو با یکی دیگه تقسیم کنه مگه نه پسرم؟»
    با ناامیدی به بابام نگاه می‌کردم که اون هم می‌گفت:«پسرم مادرت خیر و صلاحت رو می‌خواد، هر چی میگه قبول کن!»
    و منِ همیشه تسلیم:«چشم»

    خلاصه این‌جوری شد که تا ۳۵ سالگی هنوز مجردم.
    بعد از کمی چرخیدن در شهر برگشتم خونه. مادرم با خوشرویی به استقبالم اومد.
    مادر: الهی قربون پسرم برم، بیا که مادر برات سنگ تموم گذاشته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    خوشحال شدم، فکر کردم مامان بالاخره رضایت داده و برام یه دختر خوب پیدا کرده، با ذوق رفتم دنبالش؛ اما...
    مادر با ذوق به میز رنگارنگی که برام چیده بود اشاره کرد و گفت:
    - ببین برات چه میزی چیدم، امروز برات سنگ تموم گذاشتم، خوشت اومد؟
    تمام ذوق و شوقم دود شد و رفت هوا. لبخندی زدم و نشستم سر میز و با اشتهای کورشده غذا خوردم. مادر همین‌طور که غذا می‌خورد تعریف کرد:
    - امروز اشرف خانم و زیبا خانم اومدن پیشم. یه دختر جوون هم با خودشون آورده بودند. گویا دختر برادر شوهر زیبا خانم بود. خوشگل بود؛ ولی من گولشون رو نخوردم. من که فهمیدم اون رو آوردنش که برای تک پسرم انتخابش کنم؛ ولی کور خونده بودن، عمراً اگه می‌ذاشتم پسرم از دستم بره.
    - چه جوری جوابشون کردی؟

    - به دخترِ کم‌محلی کردم تا بفهمه اومدنش بی‌فایده‌ست، هر چی حرف می‌زد و می‌خواست از خودش تعریف کنه بهش توجه نمی‌کردم و حرف خودم رو ادامه می‌دادم. اون‌ها هم پا شدن و رفتن.
    - مادر! راستش رو بهشون می‌گفتین، می‌گفتین من برای پسرم فعلاً زن نمی‌گیرم.
    - جداً؟ باید این رو می‌گفتم؟
    - بله...این‌جوری اون‌ها هم از شما ناراحت نمی‌شدن.

    - یعنی ناراحتشون کردم که زود رفتن؟
    - بله، ناراحت شدن که زود رفتن.

    - خدا من رو ببخشه، حالا کاریه که شده، غذات رو بخور.
    بعد از صرف غذا رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم. بابام همیشه کمی دیروقت می‌اومد خونه و وقتی می‌اومد تا ساعت‌ها همه‌اش از کارش و اتفاقات تجاری‌اش حرف می‌زد و مادر با اشتیاق به حرف‌هاش گوش می‌داد. اون‌ها عاشق هم هستند و هیچ‌وقت چیزی که باعث دعوا بشه بینشون اتفاق نیفتاده. همون شب بابام به من گفت:
    - حسام! فردا صبح اول وقت یه سر برو به این قنادی و سه چهار کیلو کیک فنجونی سفارش بده، شب جمعه می‌خوام برای اموات خودم و مادرت خیرات کنم.
    مادر: خدا خیرت بده عزیزم.
    بابا: خواهش می‌کنم خانم.
    من: آدرسش کجاست؟

    بابا: بیا...این هم آدرسش.
    من: چه‌قدر دوره؟!
    بابا: الان چند ساله که مشتری این‌جا هستم. خداییش کیک و شیرینی خوشمزه‌ای درست می‌کنن، خدا رحمت کنه خانمِ صاحب این‌جا رو که قبل از اینکه قنادی بزنند، کیک و شیرینی خونگی فوق‌العاده‌ای درست می‌کرد.
    آدرس رو از بابا گرفتم و تو اتاق رفتم. صبح موقع رفتن بابا یه بار دیگه سفارش کرد که یادم نره اول برم به آدرس اون قنادی و کیک سفارش بدم.

    هر جوری بود آدرس رو پیدا کردم. خدا خدا می‌کردم اون وقت صبح باز باشه، خوشبختانه باز بود. رفتم داخل مغازه؛ اما کسی نبود، چند دقیقه صبر کردم و کمی قدم زدم؛ اما کسی نیومد. رفتم سمت صندوق، برچسب دخترونه‌ی کیتی که یه گوشه از صندوق چسبونده بودند، نظرم رو جلب کرد، داشتم نگاهش می‌کردم که یه صدایی شنیدم. به طرف صدا برگشتم، یه در دیدم، به طرف در رفتم که کسی رو پیدا کنم و سفارشم رو بگم که یک مرتبه ضربه سختی پشت سرم احساس کردم، سر درد و سرگیجه گرفتم و برگشتم ببینم کی بود که زد تو سرم، یه دختر جوون دیدم که یه وردنه تو دستش بود و با ترس به من نگاه می‌کرد، دیگه نفهمیدم چی شد؛ چون بیهوش شدم.
    با احساس خیسی شدیدی به هوش اومدم، پنج تا خانم دورم جمع شده بودند، سه تاشون عجیب شبیه هم بودند، حدس زدم سه قلو باشن، یکیشون یه خانم مسن بود و اون یکی...اون یکی همون دختری بود که زد تو سرم. خانم مسن ازم پرسید:
    - آقا حالتون خوبه؟ مشکلی که ندارین؟
    یکی از اون سه قلوها دستش رو گرفت جلوی صورتم و گفت:
    - این چندتاست؟
    اون یکی گفت: اسمت چیه؟
    یه دور همه رو از نظر گذروندم و گفتم:
    - خوشبختم.
    یکی دیگه از سه قلوها گفت: من هم خوشبختم؛ اما تا بدبخت نشدیم بگو اسمت چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - گفتم که، خوشبختم.
    یکی از سه قلوها: اسمت خوشبخته؟ فامیلیت چیه؟
    من: خوشبخت، حسام خوشبخت.
    همه به هم نگاه کردند و دختری که زده بود تو سرم گفت:
    - تو رو خدا ببخشید آقای خوشبخت، من فکر کردم دزد اومده.
    یکی از سه قلوها: آخه دزد با کت و شلوار و این‌قدر شیک و مجلسی میاد دزدی؟
    از حرف دخترِ خنده‌ام گرفت؛ ولی به روی خودم نیاوردم. تک سرفه‌ای زدم و صاف نشستم و گفتم:
    - اشکال نداره، بالاخره از این سوء تفاهم‌ها پیش میاد، شما خودتون رو ناراحت نکنید.
    خانم مسن ازم پرسید:
    - ببخشید آقا من رحمانی هستم، حتماً این‌جا کاری داشتین که صبح به این زودی اومدین، درسته؟
    - بله خانم رحمانی، راستش پدرم...آقای خوشبخت، یکی از مشتری‌های قدیمی این‌جاست، گفت که بیام اینجا و سفارش کیک فنجونی بدم.
    - پس شما پسر آقای خوشبخت هستید؟ ما ایشون رو خیلی خوب می‌شناسیم، سال‌هاست که از ما خرید می‌کنن، حالا چه‌قدر کیک می‌خواهید؟
    - چهار کیلو باشه کافیه، یه خیرات شب جمعه‌ست.
    - بله حتماً، میگم بچه‌ها سفارشتون رو امروز آماده کنن.
    - ممنون خانم رحمانی.
    نگاهم کشیده شد سمت اون دختر، هنوز ساکت و شرمنده یه گوشه ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت، فقط نگاهم می‌کرد. چشم‌های گیرایی داشت، یه لبخند زدم و با احترام پرسیدم:
    - ببخشید خانم، این‌جور که از نگاهتون پیداست، شما هنوز نگران هستین! گفتم که، من حالم خوبه.
    دختر با شرمندگی گفت:
    - به خدا نمی‌خواستم این‌جوری بشه، خدا رو شکر که حالتون خوبه.
    - می‌تونم اسم شما رو بپرسم؟
    دختر خواست جواب بده که یکی از سه قلوها که حالا دیگه فهمیده بودم شیطون هم هستن، سریع جواب داد:
    - اسمش صغری‌ست.
    یکی دیگه‌اشون با شیطنت گفت:
    - صغری با ث سه نقطه.
    اونی یکی گفت:
    - بهش بگو صُغی تا با کلاس بشه.
    و بعد سه تاشون زدن زیر خنده، دختر اول با تعجب به سه قلوها نگاه کرد و بعد با اخم گفت:

    - نخیر اسم من صغری نیست، ببخشید آقا من نارگل هستم... نارگل شیرین سخن.
    یکی از سه قلوها دوباره با شیطنت گفت:

    - از بس شیرینه باباش براش قنادی زده.
    دوباره سه تاشون بلند خندیدند. شیطنت زیادی بین این سه نفر بود. همین‌طور که به رفتارهای اون سه تا نگاه می‌کردم تو دلم یه چیزی شبیه قند آب شد. با خودم اسم دختر رو تکرار کردم... نارگل شیرین سخن... اسم و فامیل زیبایی داشت. تو فکر بودم که یکی از سه قلوها گفت:
    - خب جناب آقای خوشبخت! کار دیگه‌ای ندارین؟
    - نه فقط یه سؤال دارم، میشه شما سه نفر هم خودتون رو معرفی کنید؟
    یکی از سه قلوها که از بقیه شیطون‌تر بود شروع به معرفی کرد:

    - من ملیکا هستم، ایشون ملیسا و این هم ملینا.
    - از آشنایی با شما خوشبختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سه تاشون با هم گفتند: ما هم خوشبختیم جناب خوشبخت.
    و دوباره بلند زدن زیر خنده و از اتاق بیرون رفتند. من موندم و نارگل خانم.
    نارگل گفت:
    - آقای خوشبخت! به خاطر رفتار امروزم اجازه بدین یه کیک و قهوه مهمونتون کنم، ما این‌جا کیک‌های خوشمزه‌ای درست می‌کنیم.

    من: ممنونم خانم شیرین سخن.
    یک مرتبه یه چیزی به ذهنم رسید، فکری بهتر از این نبود، به نارگل نگاه کردم و گفتم:

    - خانم شیرین سخن! شما قصد جبران اون ضربه رو دارین؟
    - اون کارم که جبران نمیشه؛ اما به خاطرش هر چی شما بگین قبول می‌کنم.

    - هر چی باشه؟
    - هر چی باشه.
    - پس...به خاطر جبران اون ضربه‌ای که زدین باید بذارین من هم روزها بیام این‌جا و در کنار شما کیک و شیرینی بپزم.
    چشم‌های درشت نارگل از شدت تعجب گرد شد و با دهان باز چند ثانیه خیره نگاهم کرد و پرسید:
    - این‌جا کار کنید؟ مگه شما شاغل نیستید؟
    خندیدم و گفتم:

    - من روانپزشک هستم؛ اما همیشه عاشق کار تو یه همچین جایی بودم، الان هم که این فرصت به دست اومده دلم می‌خواد این‌جا کار کنم.
    - ولی شما شغل به این خوبی دارین، چرا می‌خوایین قناد بشین؟! نه نمیشه شرمنده.
    - چرا نمیشه؟ مگه مشکلی هست؟
    - آخه یه دکتر چرا باید تو قنادی کار کنه؟
    - چون دوست دارم شیرینی بپزم.
    - نمیشه...نمی‌تونم اجازه بدم این‌جا کار کنید.
    - خب پس من هم میرم کلانتری و از شما بابت ضرب و شتم شکایت می‌کنم.
    - شکایت می‌کنید؟ ای بابا...

    بالاخره تونستم راضیش کنم که روزها برم تو قنادی اون‌ها و شیرینی پزی رو یاد بگیرم. آرزوم بود یه روز کیکی رو که می‌خورم خودم پخته باشم.
    ***
    نارگل:
    پسره‌ی دیوونه خودش پزشکه، میگه می‌خواد تو قنادی کار کنه! خُله بدبخت، مردم قدر چیزهایی رو که دارن نمی‌دونن. با خودم غرولند می‌کردم که خانم رحمانی اومد کنارم و گفت:

    - نارگل جان! خودت اجازه دادی که بیاد، پس چرا این‌قدر غرولند می‌کنی؟
    - آخه گفت اگه بهش اجازه ندم میره کلانتری و ازم شکایت می‌کنه.
    - عیب نداره دخترم بذار بیاد، وقتی ببینه کار این‌جا چه‌قدر سخته و تمام وقتش رو می‌گیره، خودش می‌ذاره و میره.
    - خدا کنه، حالا این‌ها به کنار، وقتی سه قلوها عاصیش کردن میره و دیگه اسم این‌جا رو هم نمیاره.
    با خانم رحمانی زدیم زیر خنده که باز هم صدای سه قلوها بلند شد. خانم رحمانی کلافه گفت:

    - یا سر به سر این بهزاد و علیِ بدبخت می‌ذارن یا با خودشون کل کل می‌کنن، من برم ببینم باز چه خبر شده، تو هم برو پشت دخل که امروز مشتری زیاد داریم.
    - چشم خانم رحمانی.

    اون روز، روز شلوغی بود، به هر زحمتی بود روز رو به شب رسوندیم و رفتیم خونه. از خستگی یه گوشه از اتاق دراز کشیدم، نسرین جون اومد کنارم نشست و گفت:
    - چه خبر؟ فکر کنم امروز حسابی خسته شدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - دقیقاً، امروز یه عالمه کیک تولد و شیرینی فروختیم، دیگه از کت و کول افتادیم.
    - خسته نباشی عزیزم، می‌خوای ماساژت بدم؟
    - آخ گفتی نسرین جون، ساق پاهام خیلی درد می‌کنه، میشه برام ماساژ بدی؟
    - چشم، الان پاهای دختر گلم رو چنان ماساژ بدم که خستگی از توی جونت فرار کنه.
    همین‌طور که نسرین جون پاهام رو ماساژ می‌داد من هم قضیه امروز رو براش تعریف کردم. نسرین جون گفت:
    - بذار یه چند وقتی بیاد، این‌جور که معلومه این آقای دکترِ ما به جای پزشکی عاشق شیرینی‌پزی بوده.
    - شما از کجا می‌دنی؟
    - ناسلامتی من معلم این مملکتم‌ها، کلی شاگرد زیر دستم میاد و میره، به روحیه همه‌اشون آشنا هستم؛ مثلاً پارسال یه شاگرد داشتم که دوست داشت خلبان بشه؛ ولی باباش بهش گفته بود باید درس بخونی تا دکتر بشی.
    - چرا بعضی پدر و مادرها نمی‌ذارن بچه‌هاشون کاری رو که دوست دارن انجام بدن؟
    - خب، به نظرم والدین بچه‌ها دوست دارن آرزوهای خودشون رو به وسیله بچه‌هاشون برآورده کنن.
    - خدا رو شکر که من همیشه تو زندگیم آزاد بودم.
    نسرین جون با شیطنت خندید و گفت:
    - چون یکی مثل من رو داشتی، وگرنه الان باید زن ممد نفتی می‌شدی.
    دوتایی زدیم زیر خنده. اون شب تا نیمه‌های شب بیدار بودم و خوابم نمی‌برد، همه‌اش نگران فردا بودم؛ چون از فردا آقای دکتر می‌اومدن به قنادی ما. نمی‌دونستم اومدنش شروع یه ماجرای جالب و هیجان‌انگیز برای همه‌ی ما خواهد بود.
    ***
    حسام:
    از خوشحالی و هیجان خوابم نمی‌برد، برای اولین بار می‌خواستم کاری رو انجام بدم که فقط خودم و خدا ازش خبر داشتیم. باید اعتراف کنم که این اولین باری بود که کاری رو از پدر و مادرم مخفی می‌کردم. نمی‌دونستم رفتنم به اون قنادی شروع یه ماجرای جالب و هیجان‌انگیز برای من خواهد بود.
    صبح روز بعد متفاوت‌تر از همیشه از خواب بیدار شدم. برعکس همیشه که کسل و اخمو از روی تخت بلند می‌شدم، اون روز با لبخند و خوشحالی بلند شدم، به خودم، خورشید و خدا سلام کردم، یه نرمش کششی انجام دادم و بعد از گرفتن یه دوش دلچسب رفتم سر میز صبحانه. به مادرم سلام کردم و اون هم با خوشرویی همیشگی جوابم رو داد. رادیو یه آهنگ شاد پخش می‌کرد و من هم با خواننده همراهی کردم. مادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:

    - چیه حسام؟ کبکت خروس می‌خونه!
    - از خروس گذشته، داره قناری می‌خونه.
    بلند خندیدم و جلوی چشم‌های گردشده‌ی مادرم یه تخم مرغ آب‌پز برداشتم و همین‌طور خالی خالی خوردم. بابام اومد تو آشپزخونه و با خوشرویی گفت:

    - سلام بر اهل و عیال خودم.
    - سلام بابا، صبح زیبای شما بخیر
    بابا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - سرت به جایی خورده بابا؟
    - نه...چه‌طور مگه؟

    - آخه اصلاً یادم نمیاد گاهی این‌قدر شاد و شنگول بوده باشی! خبریه؟!
    - نه، مگه باید خبری بشه تا آدم شاد باشه؟! از امروز تصمیم گرفتم یه زندگی جدید برای خودم بسازم، همین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    رفتم جلوی آینه قدی که بیرون از آشپزخونه بود ایستادم و مشغول براندازکردن خودم شدم. همون موقع صدای آهسته مادرم رو شنیدم که به بابام گفت:
    - خیلی عوض شده! خدا مرگم بده نکنه عاشق شده؟
    - نه بابا عاشق کجا بود، کی میاد به این میرغضب زن بده!

    از حرف‌های پدر و مادرم خنده‌ام گرفت. رفتم که آماده بشم. بعد از پوشیدن لباس و زدن خوشبوترین عطر، رفتم دم در و بلند گفتم:
    - خانم و آقای خوشبخت! بنده عازم محل کارم، کسی نیست بیاد بدرقه؟
    مادرم سریع از تو آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
    - الهی دورت بگردم مامان جان، بـ..وسـ..ـه‌ی صبحگاهی رو ندادی پسر خوشگلم.

    بعد از بوسیدن روی ماه مادرم و خداحافظی از هر دوتاشون رفتم بیرون. باید یه برنامه‌ریزی می‌کردم. اول باید به مدت یکی دو ساعت می‌رفتم مطب و بقیه روز رو می‌رفتم قنادی، این‌جوری بهتر بود؛ چون کسی شک نمی‌کرد.
    رسیدم مطب و با خوشرویی وارد شدم. بنده خدا منشی با تعجب نگاهم کرد، بعد از سلام و احوالپرسی رفتم تو اتاق. امروز سه تا مریض داشتم که حال یکیشون بدتر از بقیه بود، باید سعی می‌کردم انرژی منفی اون رو جذب نکنم. یه موسیقی ملایم گذاشتم و منتظر نشستم. طبق معمول یکی از بیمارهام که به دلیل وسواس مراجعه کرده بود، رسید. دقیقاً سر وقت اومد. اون روز بعد از اینکه کارم تمام شد کتم رو پوشیدم و به منشی گفتم:
    - خانم اسدی! هر کی اومد یا زنگ زد، یه وقت برای فردا و پس فردا بهشون بدین.
    - چشم دکتر.
    - خب من میرم جایی کار دارم، شما می‌تونید برید خونه، عصر هم مطب تعطیله.
    منشی با خوشحالی گفت:
    - چشم آقای دکتر، خیلی ممنون.
    - اگه یه وقت بابام یا مادرم زنگ زدن بگو با موبایلم تماس بگیرن، اصلاً نگو تو مطب نیستم.

    منشی با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:
    - چشم، بهشون نمیگم؛ ولی شما کجا میرین دکتر؟
    - نیازی نیست شما بدونید، جایی کار دارم باید برم، تا فردا خدانگهدار.

    منشی همین‌طور که با نگاهش بدرقه‌ام می‌کرد آهسته جواب داد:
    - خدانگهدار.
    دلم می‌خواست از خوشحالی سوت بزنم، سوار آسانسور که شدم کسی به جز خودم نبود، از فرصت استفاده کردم و تو آینه یه نگاه به خودم کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم. از ساختمون بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم. دل تو دلم نبود، نمی‌دونستم رفتن به اون قنادی چرا این‌قدر هیجان‌زده‌ام کرده! در طی مسیر صدای ضبط رو بلند کرده بودم و با هیجان می‌روندم و با خواننده همراهی می‌کردم. سر راهم از یه گل فروشی یه دسته گل رُز خریدم و رفتم قنادی. وارد که شدم چند تا مشتری اون‌جا بودند، پشت دخل همون خانم رحمانی نشسته بود، رفتم جلو و سلام کردم. خانم رحمانی سرش پایین بود و داشت با مشتری حساب می‌کرد و همون‌طور جواب سلام من رو داد، وقتی سرش رو بالا گرفت و من رو دید با لبخند گفت:
    - سلام آقای دکتر، خیلی خوش اومدین.
    - ممنون، خب من از امروز اومدم که کارم رو شروع کنم.

    خانم رحمانی با تعجب گفت:
    - ولی من فکر می‌کردم که شوخی کردین، نمی‌دونستم تو تصمیمتون جدی هستین!
    - خانم رحمانی! من یا حرفی نمی‌زنم یا اگر هم بزنم سر حرفم هستم. لطفاً بگین کجا باید برم؟
    خانم رحمانی همون‌طور هاج و واج از روی صندلی بلند شد و گفت:
    - همراه من تشریف بیارید.
    دسته گل رو گذاشتم روی میز و به همراه خانم رحمانی رفتیم داخل قنادخونه، یه جایی شبیه آشپزخونه بود؛ ولی همه‌اش فر و وسایل شیرینی‌پزی گذاشته بودن. دو تا آقا و اون سه قلوهای آتیشپاره هم مشغول بودند. یکی از سه قلوها با دیدن من بقیه رو هم خبر کرد و همه با هم سلام کردن. خانم رحمانی رو کرد به بقیه و گفت:

    - بچه‌ها! از امروز ایشون هم این‌جا مشغول میشن، باید بهشون شیرینی‌پزی رو یاد بدین.
    آقای دکتر! معرفی می‌کنم، آقایون بهزاد و علیِ سلامی که پسر عمو هستند و ایشون هم...زود خودتون رو صادقانه معرفی کنید، فهمیدین چی گفتم؟ صادقانه، نبینم خودتون رو جای هم معرفی کنید وگرنه به حسابتون می‌رسم.
    سه قلوها با شیطنت قول دادن و خودشون رو معرفی کردند. بعد از مراسم معارفه، خانم رحمانی برگشت سر کارش و من موندم و دوتا پسر عموی مظلوم و سه تا سه قلوی شیطون، فقط این وسط یکی کم بود! نارگل نبود. همین‌طور که به اطراف نگاه می‌کردم پرسیدم:
    - ببخشید...کدوم یکیتون قراره به من شیرینی‌پزی رو آموزش بده؟
    ملیکا: نارگل.

    ملینا: بشین تا بیاد.
    ملیسا: یادت باشه وقتی داره بهت یاد میده بچه خوبی باشی وگرنه با وردنه می‌زنه تو سرت.
    و سه تایی زدن زیر خنده. علی که مشغول کارش بود، سمت من برگشت و با لهجه‌ی شیرینی که آذری آمیخته به فارسی بود گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا