کامل شده رمان بخاطر هلیا| س. زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان بخاطر هلیا رو چطور ارزیابی می کنید؟


  • مجموع رای دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.زارعپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
881
امتیاز واکنش
96,884
امتیاز
1,003
سن
26
محل سکونت
شیراز
نام رمان : به خاطر هلیا

نویسنده : س . زارع پورکاربر انجمن نگاه دانلود

ژانر : درام ,عاشقانه,معمایی

خلاصه:

داستان درمورد زندگی دختری به نام هلیاست که بعد از رفتن همسرش به مسافرتی چند ماهه اتفاقاتی برایش رخ می دهد که زندگی اش را دچار تنش می کند...

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


مقدمه:
هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام
در گوش من صدای تو گوید: نوش نوش
اشکم دود به چهره و لب مینهم به جام
شاید روم ز هوش
باور نمی کنی که بگویم حکایتی:
آن لحظه که جام بلورین به لب نهم
در ساغر منی
در خاطر منی.
"مهدی سهیلی"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    به نام خدای عشق
    فصل اول
    آریان با موهای نم دار ,وارد آشپزخانه شد.میز از صبحانه ی رنگارنگی که همسرش آماده کرده بود پر بود.با تبسمی محسوس صندلی را عقب کشید و نشست.
    لیوان شیر را برداشته و کمی از آن را نوشید.سپس صدا زد.
    -هلیا خانم؟...کجایی؟
    هلیا وارد آشپزخانه شد.
    -اینجام.
    سپس لبخند زنان پشت میز نشست و رو به اویی که چشم برنمی داشت گفت:
    -صبح بخیر.
    تکه ای نان برداشت.نگاهی به آریان که همچنان خیره بود انداخت و گفت:

    -چیه چرا نمی خوری؟...نکنه منتظری بذارم دهنت؟

    ابروهایش را بالا برد.
    -اگه بخوام می ذاری؟
    هلیا خندید.لقمه ای گرفت و به طرف دهانش برد.

    -بیا.باز کن دهنتو.
    آریان سرش را جلو برد و لقمه را با دهان گرفت.دوباره جرعه ای شیر نوشید.
    -خوشحالی دارم میرما!
    هلیا ریز خندید.
    -دارم حفظ ظاهر میکنم.
    -آره معلومه.
    -میخوام با دل خوش از اینجا بری نه خون.بده؟
    -نه.
    -پس صبحونه تو بخور و بذار منم بخورم.
    آریان نفس عمیقی کشید و به خوردن ادامه داد...پس از مدت کوتاهی هلیا گفت:

    -ببینم نمی شد امیرحسینو جای تو بفرستن؟
    آریان:عزیزم خب رئیسمون کار منو بیشتر پسندیده...تو که باید خوشحال تر باشی.
    هلیا: آخه...می دونی چیه؟
    آریان: هوم؟
    هلیا: خیلی طولانیه,شیش ماه؟
    آریان مردانه خندید و گفت:
    -حفظ ظاهرت از هم پاشید که خانمی...نگران نباش,تکنولوژی پیشرفت کرده.از وب کم باهات در تماسم گل من.
    هلیا لب برچید و سرش را زیر انداخت.آریان سرش را خم کرد و مهربانانه تر گفت:
    -هلیا؟!نگام کن.اگه تو نخوای نمی رما.
    سریع سرش را بلند کرد.
    هلیا: نه بابا...برو.
    آریان:پس این قیافه رو نگیر حالم بد میشه.
    شیطنت ذاتی اش اجازه نداد رازش را همان موقع برملا کند.پس سکوت کرد و به خوردن صبحانه ادامه داد.

    ***
    صدای پیجر در فضای فرودگاه می پیچید.آریان از همه خداحافظی می کرد.مادرش برای دوری طولانی پسرش گریه میکرد.قرار بود که یکی از مهندسان شرکت مهندسی شان برای طرح پروژه ای مهم به فرانسه فرستاده شود.و رئیس شرکت,آریان را مناسب ترین گزینه دیده بود.
    پس
    از بغـ*ـل کردن پدر هلیا,حاج خسرو,به طرف پدر خودش رفت.و مردانه در آغوشش کشید و قبل از جدا شدن کنار گوشش گفت:
    -قبولت دارم پسر,می دونم یه گل دیگه می کاری...با خیال راحت برو خودم هوای خانمتو دارم.
    - راحته آقاجون.
    از او که جدا شد مقابل مادر گریانش ایستاد.با پایین شالش اشک صورتش را پاک کرد.
    - مامان من مگه میخوام کجا برم که اینجوری گریه میکنی؟به خدا چشم رو هم بذاری تموم شده و من برگشتم.
    -شیش ماه خیلیه.مادر نیستی که بفهمی.

    لبخند شیرینی زد و دست مادرش را گرفت.بـ..وسـ..ـه ای رویش نشاند و گفت:
    -قربون نگرانیت برم,وقتی رفتم اونجا درس بخونم که طولانی تر بود.الانم مثل اون موقع.
    -پس هرروز زنگ بزنیا.
    آریان دستی روی چشمش گذاشت
    -چشم,هر روز مزاحم میشم.
    هلیا با شوقی درونی به محبت شوهرش نسبت به مادر خود می نگریست و لبخند میزد.پس از رضایت دادن مهنازخانم(مادرش)هلیا و آریان کمی از جمع فاصله گرفتند.

    .هلیا آرام گفت:
    -فکر نکنی ناراحت نیستما.
    -خودت گفتی برو که.

    -الانم میگم برو فقط...چیزه.
    -چیزه؟..
    -یه روزای مهمی رو قراره بدون تو بگذرونم.
    -چه خبره مگه؟
    -خب...زنـ*ـا دوست دارن که شوهراشون وقتی قراره چند ماه دیگه یکی بهشون اضافه شه,پیششون باشن ولی تو...
    آریان: هلیا!...بگو مرگ آریان.
    هلیا: اه گمشو ببینم...به جون خودم.
    آریان: وای...هلیا تو منو میکشی.تو رو خدا راست میگی؟
    هلیا:هیس,بقیه میشنون.
    -بشنون.
    -نه,میخوام خودم بگم.
    -الان باید به من بگی نامرد؟الان؟!
    -خب چه فرقی می کرد تو که به هرحال نیستی.
    -هستم,خوبم هستم.به مهندس زنگ میزنم میگم امیرحسین بره.
    دستی در جیبش کرد تا موبایلش را بیرون بیاورد.هلیا خنده کنان دستش را گرفت و گفت:
    -نه آریان,میدونی این سفر چقدر باعث پیشرفتت میشه؟...دیوونه ای مگه؟
    -مگه معلوم نیست که دیوونم؟معلومه دیوونم.زنم حامله ست اونوقت ولش کنم برم اون سر دنیا؟
    هلیا صدایش را بیشتر پایین آورد.
    -بی خیال آریان,خواهشا گوش کن حرفمو,حقت بود نمیگفتم بهتا.برو دیگه,واسه آینده ی خودمون,بچه مون.
    آریان هنوز کاملا قانع نشده بود و منتظر استدلال های بیشتر بود.هلیا چشم هایش را تنگ کرد و خواهش بیشتری در صدایش ریخت:
    -برو دیگه,جون من...اگر نری احساس می کنم مانع پیشرفتت شدم.
    -هلیا...
    برادر آریان که نیما نام داشت با شوخی گفت:
    -آهای کفترای عاشق پروازت داره میره ها.
    آریان چشم از نیما برداشت و بـ..وسـ..ـه ای طولانی برپیشانی همسرش گذاشت و زمزمه کرد:
    -عاشقتم...عاشقتم هلیا.
    -من بیشتر.
    -دو برابر مواظب خودت باش...
    -چشم.تو هم همینطور.ما دوتا منتظرتیم.
    -برگشتم حسابتو می رسم.
    با تکرار شماره پرواز از بلندگو آریان دوباره برای بوسیدنش جلو رفت اما هلیا عقب کشید و گفت:
    -زشته...برو دیگه.
    -به محض اینکه رسیدم باهات تماس می گیرم.از پای لپ تاپ تکون نمی خوری,دست به سیاه و سفیدم نمی زنی.
    -چشم,بابا هواپیمات رفت.

    آریان پوفی کرد و بعد آغـ*ـوش آخر با بقیه راه سفر را پیش گرفت.
    ***

    کتاب را در بغـ*ـل گذاشته بود و مطالعه می کرد تا حواسش از نبود آریان پرت شود.با صدای لپ تاپ سریع کتاب را بست.دستی اجمالی به موهایش کشیدو پس از صاف کردن سـ*ـینه اش دکمه را فشار داد.تصویر آریان با زمینه ی سفید پشت سرش بالا آمد.با دیدن چشمان خسته ی شوهرش لبخند زد.
    -سلام...خسته نباشی.چشاشو نگاه چه گودی افتاده.!
    -واسه اختلاف ساعته,دلم میخواد یه هفته بخوابم.
    هلیا: جات خوبه؟کجایی؟
    آریان: هتلم,هتل پنج ستاره...جام عالیه,اما خالیه.!
    هلیا خندید.
    -بی مزه...مثلا شعر ساختی الان؟
    آریان: منو ول کن.از خودت بگو.خوبی؟
    هلیا: آره خوبیم.عالی...
    آریان: فداش بشه باباش.
    هلیا اخم نمکینی کرد و گفت:
    -باباش بیخود می کنه!گفته باشم,از الان شروع کنی برای تبعیض گذاشتن کلاهمون میره تو هم.
    آریان خندید.
    -خیله خب بابا...یعنی من حق ندارم قربون صدقه دخترم برم؟
    هلیا: اوهو,جنسیتشم تعیین کردی؟...چشمم روشن...باشه,باشه.
    آریان: من نوکر مامانشم هستم.خوبه؟
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -باید در مورد ادامه رابـ ـطه مون فکر کنم.
    آریان باز هم مردانه خندید.
    آریان: دلت چه اسمی می خواد؟
    هلیا: من اسم گل دوست دارم.یا هر اسمی که توش گل داره,مثل ,نازگل,گلنار,آراگل,نرگس,یاس,از این چیزا.
    آریان:دیدی خودتم با دختر موافقی؟!
    هلیا تازه متوجه حرفش شد.میان خنده های او گفت:
    -بذار حرفم تموم شه,می خواستم اول اسم دخترارو بگم.
    آریان: خیله خب بفرما.اسم پسر چی دوست داری؟
    هلیا: می خوام مثل اسم تو دهن پرکن باشه.مثلا پاشا,ارشیان,سپهر,رادین,آترین,...اینا.تو چی دوست داری؟
    آریان: میدونی دلم داره ضعف میره؟...آخه چرا باید این بلا سرم بیاد؟
    هلیا: دلت واسه بچه ضعف میره؟
    آریان لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
    -دلم برای تو ضعف میره,مثل همیشه.
    لبش را گزید و سر به زیر انداخت.صورتش کم کم رنگ می گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    آریان: نمیخوای نظرمو بشنوی؟
    هلیا سرش را بلند کرد.
    -آره بگو.
    آریان: دوست دارم اگر دختر بود بذاریم آراگل,اگر پسر بود آترین.
    از اینکه از میان نام های انتخابی او,
    اسمی انتخاب کرده بود خوشحال شد.با لحن دلنشینی گفت:
    -دلم برات تنگ شد.
    آریان: جدی؟
    هلیا:آره,همین الان تنگ شد.توی نامرد بدجوری منو به خودت عادت دادی.
    آریان:پس خبر نداری من چی می کشم.
    چند لحظه سکوت شد....
    آریان سکوت را شکست:
    -هلیا,حتما به مامان من یا خودت بگو بیان پیشت.دلم نمی خواد تنها بمونی اونجا.
    هلیا: چشم آقا...امر دیگه...
    آریان: خیلی هم مواظب خودت باش.
    هلیا:باشه,راستی...اولین جلسه مناظره تون کیه؟
    آریان: فردا بعد از ظهر.نگران نباش همه چی حاضره.
    هلیا: برات آرزوی موفقیت میکنم.حالا برو بخواب داری چرت میزنی.!
    هر دو خندیدند.
    آریان: عجب وروجکی هستی!فردا شب منتظرم باش,و حتما هم یکیو پیشت ببینم.خب؟
    هلیا: چشم.شبت خوش.
    ***
    دکمه همزن را زد و خاموشش کرد.از مایع غلیظ درونش در لیوان خود ریخت و از آشپزخانه خارج شد.تلفن را برداشت وبا لبخندی محو نشدنی شماره ی مادرش را گرفت.جرعه ای از نوشیدنی اش خورد و آرام روی مبل نشست.
    هلیا: الو مامان؟...سلام خوبی؟
    حاج خانم دستی بر زانویش گذاشت و بر صندلی نشست.
    -آره مادر,تو چی؟سختت نیست تنهایی؟
    -نه.اصلا...مامان!
    -بله.
    -میخوام یه خبر خوش بهت بدم.
    -چی؟
    -راستش...من حامله م.!
    صدایی نیامد.ریز خندید و گفت:
    -الو مامان ؟...چی شدی؟
    -راست میگی مادر؟
    -آره خب دروغم چیه؟
    -خدایا...شکرت.مبارکت باشه دختر قشنگم,سرحالم آوردی...
    -یه مزاحمت دیگه هم دارم واست.
    -جانم.
    -آریان گفت تنها تو خونه نمون,یه مدت میای پیشم بمونی؟...نه کل روزا,فقط صبح تاوقتی بابا برگرده خونه.
    -آره که میشه مادر,به مهناز خانمم گفتی؟
    -نه هنوز.
    -به اونم بگو قربونت برم.
    -چشم.
    -منتظر باش یه ساعت دیگه اونجام.
    -باشه.کاری نداری؟
    -مواظب خودت باش.خداحافظ.
    -خداحافظ.
    بعد از قطع تلفن ذوق زده خندید.جرعه ای دیگر از معجونش خورد و شماره گرفت.خبر حاملگی اش هر دو خانواده را خوشحال کرد.و از آن به بعد تنها ماندن هلیا کمتر پیش می آمد و اکثرا در شب بود.همه چیز خوب بود و بروفق مراد,آریان در تماس بود و اخبار موفقیت هایش را روز به روز برای هلیا گزارش می کرد و ساعت ها قربان صدقه ی فرزند نیامده شان می رفتند.!
    دو ماه هیچ کم و کاستی نداشت...
    مانتوی ارغوانی رنگی را با شال خاکستری پوشید.کرم ضد آفتاب را به صورتش کشید.کمی چشمان کشیده و قهوه ای رنگش را با خط چشم آراست و از خانه بیرون رفت.دلش می خواست گذری به مغازه های سیسمونی داشته باشد.دیدن آن وسایل هایی که همگی در ابعاد کوچک بودند بیش از پیش ذوق زده اش می کرد.
    پیاده رو ها از رفت و آمد پر بود.صدای بوق ماشین ها و داد زدن فروشنده ها به گوش می رسید.مردم از یکدیگر می گذشتند و زندگی جریان داشت.پس از قیمت کردن وسایل و گشتن بسیار تاکسی گرفت و برگشت.دلش نمیخواست بدون حضور آریان چیزی بخرد.حتی اگر لازم بود با یک شکم بزرگ و سنگین تمام آن خیابان ها و پاساژها را زیر و رو کند.!
    نرسیده به خیابان متصل به خانه شان پیاده شد تا کمی راه برود....
    آن اطراف خلوت بود.شاخ و برگ درختان که پیاده رو را سایه انداخته بودند فضا را برای پیاده روی مناسب می کردند.با بوق ماشینی از فکر خارج شد و سرش را چرخاند....ماشین سیاه رنگی همراهش می آمد.شیشه ی پنجره پایین رفت.با دیدن راننده اش با ناراحتی رو گرفت و رفت.ماشین دوباره بوق زد و جلوتر آمد.
    -بیا سوار شو هلیا...کارت دارم.
    هلیا:من با تو کاری ندارم.برو پی کارت.
    -تو هنوز از من دلخوری؟...بابا دلم برات تنگ شده.بیا بالا.میدونی چندوقته ندیدمت؟
    هلیا:دست از سرم بردار شاهین,من هیچ علاقه ای به ملاقات تو ندارم.راهتو بکش برو قبل از اینکه....
    شاهین:اووووه...چه زبونی!چه سرسخت شدی!,قبل از اینکه چی؟تهدیدم میکنی؟
    ایستاد.به طرفش برگشت و حق به جانب گفت:
    -آره تهدیدت میکنم.درک نمی کنم بعد از اون همه خراب کاری چطوری باز روت شده بیای طرف من!بار آخرت باشه می بینمت ...وگرنه مجبورم...
    حیف که مادر او را دوست داشت و نمی خواست خون به دلش کند,وگرنه تهدید های بیشتری داشت تا ارائه دهد.مردی از دور با دیدن جر و بحث هایشان جلو رفت تا کمک کند.رو به هلیا گفت:
    -مزاحمتون شده خانم؟
    بی معطلی جواب داد:
    -بله مزاحمه.
    مرد قدمی به طرف ماشین برداشت.
    -بیا برو آقا شر به پا نکن...برو تا ناکارت نکردم.
    شاهین ریشخندی زد و خطاب به هلیا گفت:
    -دوباره برمیگردم سراغت,منتظر باش.
    بعد از این حرف ماشینش را از جا کند و رفت.هلیا بعد از تشکر از مرد غریبه سریع به خانه رفت.اما ذهنش درگیر شده بود.اگر دوباره می آمد چه؟...بهتر نبود به کسی بگوید؟...نه,خودش می توانست از عهده اش بربیاید.
    ***
    تلفن را روی گوشش گذاشت و روی تختش لم داد.گازی به خیار دستش زد و منتظربرگشتن آریان شد,که او را پشت خط منتظر گذاشته بود.
    بالاخره پس از پنج دقیقه صدایش آمد.!
    آریان: الو هلیا...
    هلیا: کجا رفتی؟
    آریان: دم در یکی کارم داشت.خب,یه چیزی میخواستی بگی.
    هلیا: آها آره...میخواستم بگم خدا ازت نگذره,که این دوتا مامانو انداختی به جون من...انقدر چیز به خوردم میدن سه کیلو اضاف کردم.
    آریان خندید.
    -دستشون درد نکنه.همین خوبه,اضافه وزنتم یه مقداریش بخاطر حاملگیته قربونت برم,غصه نخور,وقتی فارغ شدی دوباره میشی مثل قبل...الان کی پیشته؟
    هلیا چشمانش را گرد کرد و گفت:
    -جفتشون,بابا این نیما رو زن بدین حداقل محبت مامان تو نصف شه!مهربونی مادر شوهرم بالاخره یه حدی داره.
    آریان سرخوشانه از حرف های او میخندید.
    آریان: هنوز گنده نشدی؟
    هلیا: وا آریان تازه دو ماهمه چه خبره؟!
    آریان:کم و کسری نداری؟....اگر پول بیشتر خواستی بگو تا واریز کنم برات.
    نازی اغوا کننده در صدایش ریخت و گفت:
    -چرا تو رو کم دارم,کدوم شماره حسابو بدم خودتو برام واریز کنی؟!
    آریان:وای هلیا...پا میشم میزنم زیر کاسه کوزشون میاما.!
    هلیا خندید.با صدای زنگ موبایلش گفت:
    -عزیزم گوشیم زنگ میزنه.کاری نداری؟
    آریان:فقط مواظب خودت باش.
    هلیا: تو هم همینطور.خداحافظت.
    آریان: خداحافظ.
    تلفن را کناری گذاشت و چهار دست و پا به طرف موبایلش رفت.همین که صفحه اش را دید خشکش زد.لب هایش را بهم فشرد و رد تماس کرد.اما چیزی نگذشت که دوباره زنگ زد...
    علامت سبز را کشید و روی گوشش گذاشت.صدایش را پایین آورد:
    -چیه؟
    شاهین: علیک سلام.چه تهاجمی شدی عشقم.!
    هلیا:شاهین,تو رو خدا ول کن.ولم کن,چی می خوای از جونم؟
    شاهین: خودتو می خوام.!تقلای بیخودم نکن,دست از سرت بر نمی دارم.
    هلیا:میفهمی چی میگی؟...من ازدواج کردم.شوهر دارم,خجالت نمی کشی؟
    شاهین: د اشتباهت همینه.شوهرت اشتباهیه!
    هلیا: خفه شو...دیگه به من زنگ نزن,هیچوقت.
    قطع کرد.مضطرب شده بود.حرف هایش بوی خوبی نمی دادند.
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    طرلان ,دختر خاله ی آریان,دستی به موهایش کشید تا میزان بیرون زدگی از شالش را تنظیم کند.آرایش مختصری کرد و خودش را عطرآگین نمود.پس از خداحافظی با مادر و پدرش از خانه بیرون رفت.نیما در ماشین منتظرش بود.در عقب راباز کرد و سوار شد.
    نیما: رفتی پشت چرا؟
    طرلان: میخوام کنار هلیا بشینم.برو دیگه شب شد.
    استارت زد و راه افتاد.خیابان ها ترافیک بود...نیما سکوت را شکست و گفت:
    -میگم,نکنه بریم خرید بعد هلیا هی دو قدم را بره هی بگه وای نفسم در نمیاد,یکم بشینیم.!
    طرلان:چی میگی نیما؟خوبه خودت دیدیشا,فقط دوماهشه,وزنی نداره که هی دو قدم راه بره بگه وای نفسم در نمیاد!
    نیما: کنجکاوم ببینم تو چطور میشی؟
    طرلان: چی چطور میشم؟
    نیما: وقتی چیز شدی دیگه.
    طرلان خنده کنان از پشت ضربه ای به کتف او کوبید.
    -درد بی درمون,بی حیا...خجالتم خوب چیزیه.
    نیما هم خندید و گفت:
    -آخ,چه دست سنگینی.چته؟...خو دوست دارم ببینم,یعنی نمیذاری ببینم؟تو که اول و آخرش مال خودمی.
    طرلان: حالا صبر کن وقتی سندم خورد به نامت اونوقت از این حرفا بزن.
    وارد کوچه ی خانه ی آریان شدند.مقابل در ساختمان توقف کردند و طرلان شماره ی هلیا را گرفت.
    کسی در خانه نبود و به قول خودش شب ها را,راحت بود!با تک زنگی که از موبایلش شنید کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت...
    پاساژها زیاد شلوغ نبودند.یکی یکی مغازه ها را می گشتند تا جنس مورد نظرشان را پیدا کنند.از جایی به بعد حواس هلیا دیگر به خرید نبود.مدام با گوشی اش ور می رفت!در یک مغازه وقتی طرلان برای پرو لباس انتخابی اش وارد اتاق پرو شد نیما نزدیکش رفت و گفت:
    -چیزی شده؟
    هلیا که انگار از فکر بیرون پریده بود لبخندی ساختگی زد و گفت:
    -نه,چیزی نیست.
    نیما: مطمئنی؟
    سرش را تکان داد:
    -اوهوم.
    صدای طرلان از اتاق پرو آمد.
    طرلان: هلیا؟یه لحظه میای؟
    هلیا: اومدم.
    چند مغازه ی دیگر هم برای خرید لباس حاملگی گشتند و چند دست خریدند.هنگام برگشتن نیما اجازه نداد هیچ کدام از کیسه های خرید را هلیا دست بگیرد...قرار شد که قبل از بازگشت به خانه,به کافی شاپ بروند و چیزی بخورند.
    حواس نیما به هلیا بود و او معلوم نبود کجاست....
    یک کافی شاپ تمیز,با پخش موسیقی ملایم و فضای عاشقانه...طرلان بخاطر وسواس همیشگی اش قبل از نشستن رو به آن دو گفت:
    -من میرم دستامو بشورم و بیام.
    کیفش را روی صندلی گذاشت و رفت.هلیا و نیما نشستند.نیما که مشکوک شده بود دوباره پرسید:
    -هلیا,من میدونم یه چیزیت هست.چی شده؟اول خوب بودی,چت شد یهو؟
    دو دل بود که بگوید.اما بهانه ای هم برای آوردن نداشت.پیش خود فکر کرد شاید کار درست همین است...پس بی مقدمه چینی گفت:
    -چند وقته شاهین بهم زنگ میزنه.
    اخم کرد:
    -شاهین؟چی می گـه؟
    هلیا: اذیتم میکنه,چرند میگه...چمیدونم.
    نیما: فقط تلفنی؟
    هلیا: یه بارم بیرون دیدمش.
    نیما: میخوای یه خط جدید برات بگیرم؟
    هلیا: نه.میترسم که شاید آریان زنگ بزنه.بعد ازم پرسید چرا عوض کردی جوابی ندارم بهش بدم.نمیخوام چیزی بفهمه.
    نیما: خیله خب نگران نباش,خودم ته و توشو در میارم.
    طرلان لبخند زنان برگشت و سرجایش نشست و آن دو هم به حالت سابقشان بازگشتند.
    ***
    روز بعد,نیما در اولین فرصتی که بدست آورد از بوتیکش خارج شد و شماره ی سام,برادر شاهین را گرفت.

    سام: الو.
    نیما: سلام.یه سوال ازت میکنم مثل آدم جواب بده.
    سام: چته؟چرا عصبانی هستی؟چی شده؟
    نیما: شاهین کجاست؟
    سام: نمیدونم.لابد خونه ست.
    نیما: مطمئنی؟یعنی برم اونجا سراغش؟
    سام: چی شده خب؟
    نیما: بعدا میفهمی.
    با قطع تماس,سام هم نگران شد.با این حال اگر سراغ شاهین میرفت حتما دعوایی راه می افتاد.این روز ها هر که سراغ شاهین می رفت دعوا میشد.!با عجله از پشت میزش بلند شد و به طرف اتاق رئیسش رفت تا مرخصی بگیرد.
    نیما ماشینش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.پشت در آهنی ایستاد و آیفون را فشرد.صدای هانیه خانم,زن دایی هلیا,در آیفون پیچید.
    هانیه: بله.
    نیما: سلام.شاهین خونه ست؟
    هانیه: سلام نیما جان,نه خونه نیست.
    نیما: کجاست؟
    هانیه: نگفت.چطور,چی شده؟
    نیما: هیچی.خداحافظ.
    چون محل کار سام به خانه نزدیک بود دقیقا هنگام برگشتن نیما از در خانه شان, او را دید.سریع پیاده شد و صدایش زد:
    -نیما.
    سرش برگشت.با دیدن سام به جای ماشینش به سمت او رفت.مقابلش که رسید گفت:
    -مگه نگفتی خونه ست؟نبود که.
    سام: گفتم که نمیدونم.
    نیما: دیگه کجا ممکنه رفته باشه؟
    این را که پرسید چیز هایی به ذهنش سرازیر شد.نوچی کرد و با عجله موبایلش را بیرون آورد و به طرف ماشینش دوید.
    هلیا: الو.
    نیما: سلام.هلیا خونه ای؟
    هلیا: نه,اومدم پارک.
    نیما: کدوم پارک؟
    هلیا: همونی که میرفتیم توش دور همی.
    درب ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست.
    نیما: تنهایی؟
    هلیا: آره تنهام.مادر جون و مامانم خونه هستن.چطور مگه؟
    نیما: هیچی هیچی...دارم میام پیشت.
    هلیا: چرا؟..خبری شده؟
    نیما: نه نگران نباش.میخوام تنها نباشی.
    هلیا که عادی نبودن شرایط را حس کرده بود دوباره پرسید:
    -نیما چی شده؟اتفاقی افتاده؟
    نیما: نه,حالا میام بهت میگم.
    تماس را قطع کرد و به راه افتاد.سام هم که هنوز متوجه چیزی نشده بود ,عصبی از حرف نزدن نیما سوار ماشینش شد و دنبالش رفت تا قضیه را بفهمد.
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    هلیا که هم نگران شده بود و هم از رفتارش سر در نیاورده بود,موبایل را در جیبش گذاشت ومنتظر آمدن نیما شد.با دیدن نیمکت خالی به طرفش رفت و نشست.فکر آریا به ذهنش سرازیر شد ,دستی روی شکمش کشید و لبخند زد.به آرامی زمزمه کرد:
    -منم دوست دارم دختر باشی,مطمئنم یه دختر ناز و خوشگل میشی که خودم میارمت همینجا ,با هم بازی میکنیم.تازه بابا رو هم میاریم و کلی خوش می گذرونیم.من خیلی منتظرتم,دلم میخواد زودتر به دنیا بیای تا اون لباسای خیلی کوچولو رو تنت کنم.برات عروسک بخرم,تو خرابشون کنی ومن بازم برات بخرم,اونوقت...
    -سلام...
    هین بلندی کشید و سرش را چرخاند.با دیدن شاهین ,اخم در هم کشید و سرد گفت:
    -اینجا چی میخوای؟چطوری پیدام کردی؟
    شاهین:آخه دلم همونجایی میره که عشقم میره,من که تو رو گم نمی کنم.
    (میدونم ضرب المثل اشتباهه و درستش اینه:دل هم آنجا رود که دیده رود.)
    از جایش بلند شد و قصد رفتن کرد.اما شاهین کیفش را کشید و گفت:
    -وایسا کجا؟
    هلیا کیفش را پس کشیدو قدمی عقب رفت.
    هلیا:ولم کن.
    شاهین: هلیا من همون شاهین قبلم چرا ازم دوری میکنی؟
    هلا: آره تو شاهین قبلی , من دیگه هلیای سابق نیستم.پس دست از سرم بردار.
    شاهین که انگار به سختی خودش را کنترل می کرد لبخندی مصنوعی زد و گفت:
    -باشه دست از سرت بر میدارم.به شرطی که فقط چند دقه بیای باهات حرف بزنم.
    هلیا:همینجا حرف بزن.
    شاهین: اینجا که نمیشه .بریم تو ماشین من.
    به طرفش رفت.هلیا هم عقب تر رفت و گفت:
    هلیا: با تو هیچ جا نمیام.یه قدم دیگه اومدی جلو جیغ می زنم.
    رو گرفت و خواست برود که دوباره کیفش کشیده شد.خودش هم تلاش کرد تا کیفش را آزاد کند.
    هلیا: ولم کن عوضی...ولم کن.
    شاهین:زبون خوش حالیت نمیشه؟...
    هلیا: میگم ولم کن...کمک..
    دستش از کیفش رها شد و از پشت بر زمین افتاد.ناله اش به هوا رفت و صورتش در هم شد.
    هلیا: آخ..
    شاهین بی اهمیت به ناله اش جلو رفت تا بلندش کند اما قبل از اینکه دستش به او برسد نیما خودش را رساند,سرشانه اش را گرفت و او را به عقب پرت کرد.شاهین چند قدم عقب رفت و سعی کرد تعادلش را برای ایستادن حفظ کند.نیما داد زد:
    -دستتو بکش کثافت.
    شاهین لبخند زد:
    -به,آقا نیما...باد آمد و بوی عنبر آورد.!به تو چه فوضول باشی!
    انگشتش را به تهدید بالا برد:
    نیما: دست به هلیا بزنی گردنتو خورد میکنم احمق...خیلی جرئت داری وقتی آریان بود از این غلطا می کردی.الانم بی کس نیست,دیگه بهت تذکر نمی دم حرفمو عملی می کنم.خر فهم شد؟
    شاهین به طرفش حمله کرد اما سام خودش را رساند و بازویش را گرفت.میان آن کش مکش ناله ی آرام هلیا از پشت سرش بلند شد.
    هلیا: نیما..
    به سمتش چرخید.از دیدن وضعیتش ترسیده جلو رفت و گفت:
    -یاابوالفضل...چیه؟درد داری؟
    نالید:
    -بچه...بچم!
    نیما کیف هلیا را از زمین برداشت و روی کول خودش انداخت,سپس کمکش کرد بلند شود.
    نیما: نترس.الان میبرمت بیمارستان,پاشو...آروم.
    بی توجه به آن دو برادر آرام از پارک خارجش کرد.شاهین که از شنیدن کلمات آخر هلیا خشک شده بود ناگهان به سمت سام چرخید و گفت:
    -هلیا بارداره؟
    سام: آره.این چه کاری بود؟اگه بلایی سر بچه ش بیاد آریان سر و تهتو بهم میدوزه!
    شاهین: چرا کسی به من نگفت؟
    سام: به تو چه ربطی داره که به تو بگن؟
    دست سام را کنار زد و رفت.سام هم به دنبالش...
    -شاهین..چه غلطی میخوای بکنی؟
    بی توجه به او ماشینش را سوار شد و حرکت کرد.سام هم بلاتکلیف و مستاصل دست در موهایش فرو کرد و به تماشای رفتن او ایستاد.
    نیما از هر فرعی که میشناخت می رفت تا زودتر به بیمارستان برسد...هر از چند لحظه یک بار هم به عقب می چرخید تا هلیا را ببیند.
    نیما: هلیا,...درد داری هنوز؟
    هلیا: آره...تو رو خدا عجله کن.
    نیما: الان می رسیم.یکم دیگه مونده.
    دانه های عرق از سر و رویش میبارید.مقابل بیمارستان توقف کرد.سریع پیاده شد.بعد از آوردن ویلچر هلیا را روی آن نشاند و به سرعت وارد ساختمان شد.
    ***
    مادر هلیا با چهره ای نگران زیر لب ذکر می گفت,هلیا مضطرب به صورت دکتری که تیوپ را روی شکمش حرکت می داد چشم دوخته بود.بقیه هم بیرون منتظر بودند.بالاخره لبخند بر لبان دکتر ظاهر شد و گفت:
    -نیاز نیست نگران باشی عزیزم.بچت سالمه..
    هلیا نفسش را فوت کرد و سرش را روی تخت انداخت.مادرش خدا را شکر کرد و لبخند زد.
    دکتر: میخوای صدای قلبشو برات بذارم؟
    هلیا: آره میخوام.
    چند لحظه بعد صدای کوبش تند قلب,شوق را به دل دختر سرازیر کرد و خیالش راحت شد .تک خنده ای کرد و نگاه به مادرش دوخت.
    بعد از خروج از بیمارستان همراه مادرشوهر و مادرش به خانه اش برگشت و به اصرار آن ها برای استراحت و خوابیدن راهی اتاق شد.
    در دل هزاران بار خدا را شکر کرد از زنده ماندن فرزندش...مهر آن جاندار کوچک درون شکمش چنان بر دلش سرازیر شده بود که حتی دلش نمی خواست لحظه ای به از دست دادنش فکر کند.
    ***
    لباسی بلند و آبی رنگ را پوشید و جلوی لپ تاپ ایستاد.چرخی دور خودش زد و گفت:
    -چطوره؟...بهم میاد؟
    آریان: رنگش اره اما...خیلی گشاده برات!
    هلیا: آره خب,ولی چند ماه دیگه که شکمم اومد جلو اندازم میشه....وای آریان فکر کن من مامان بشم..!
    آریان: چه شود..؟!!
    جلو رفت و روی تخت نشست.لپ تاپ را به طرف خودش چرخاند و گفت:
    -آریان,میخوام یه چیزی بهت بگم میترسم بی جنبه بازی در بیاری.
    آریان: بگو من قول میدم در نیارم.
    هلیا: اول بگو چقدر از کارتون پیش رفته؟
    آریان: تقریبا نصفش.
    هلیا: اصلا امکان نداره که زود تر انجام بدی ,زودتر بیای؟
    آریان: طوری شده؟
    هلیا: نه,آخه اولین باره ازم دوری خیلی سختمه.
    آریان: باشه,فردا هماهنگ میکنم ببینم چکار میتونم انجام بدم.
    هلیا: خب...من برم شام.
    آریان: نوش جونت.جای منم بخور.
    هلیا: هر شب جای تو میخورم .می رسه به این وروجک.
    هر دو خندیدند و از هم خداحافظی کردند....
    لپ تاپ را بست و به آشپزخانه رفت.
    میز شام را از غذاهایی که مادرش پخته بود,چید و پشت میز نشست.موبایلش را روشن کرد و در حال خوردن جواب پیام های طرلان را میداد و چت می کرد.داشتند درمورد بچه بحث می کردند که صفحه ی چت رفت و صفحه ی تماس نمایان شد,اسم "شاهین"دهن کجی کرد.
    غذا به گلویش پرید و به سرفه افتاد.
    آنقدر جواب نداد تا قطع شد,ولی دوباره زنگ خورد.دستش بی اراده جلو رفت و ریجکت کرد.اما از کارش پشیمان شد.لبش را گزید و گوشی را روی بی صدا گذاشت....
    به خوردن ادامه داد,اما شاهین دست بردار نبود.
    نگران بود اگر خاموشش کند به خانه اش بیاید.آنگاه دیگر کاری از دستش ساخته نبود.نفس عمیقی کشید تا ترسش بخوابد,سپس جواب داد:
    -شاهین چرا ولم نمی کنی؟بس کن...چه مرگت شده؟خستم کردی دیگه.
    صدای عصبی اش از آن طرف خط بلند شد.
    -بار آخرت باشه ریجکت میکنی هلیا...فهمیدی؟
    هلیا مثل خودش جواب داد:
    -معلومه ریجکت میکنم,فقط بخاطر دایی و زن داییه که به کسی چیزی نمیگم.
    شاهین: به کسی نگفتی؟
    هلیا: نه.
    لحنش آرام شد و گفت:
    -دروغ گو.به خاطر خودم بوده نه مامان و بابام.دیدی تو هم بهم احساس داری؟
    صورت هلیا با انزجار درهم رفت.
    هلیا: گمشو ببینم.
    قطع کرد و دکمه ی خاموش را فشار داد.شاید اگر چند دقیقه خاموش می ماند بهتر بود.
    دستانش می لرزید.نمی دانست باید چه کند...آرنجش را روی میز گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت.

    با بلند شدن صدای تلفن هول کرد,دستش را که پایین آورد به لیوان روی میز خورد و شکست.نگاهی به خورده های لیوان انداخت و زمزمه وار گفت:
    -دست و پا چلفتی!
    سپس بلند شد و تلفن را برداشت.اسم نیما را که دید خیالش راحت شد و جواب داد:
    هلیا: الو..
    نیما: سلام.حالت چطوره؟
    دستی به صورتش کشید و پاسخ داد:
    -خوب نیستم.
    لحن نیما نگران شد.
    نیما: چرا؟..چته؟
    هلیا: می ترسم نیما,نمیدونم شاهین چش شده..یه جوری شده که قبلا نبود.
    نیما: درست حرف بزن,منظورت چیه؟
    هلیا: دوباره بهم زنگ زد...بار اولی که دیدمش نزدیک اینجا بودم نیما,میترسم خونمونو بلد باشه.
    نیما: اگر اینطوریه که دیگه صلاح نیست خونه تنها بمونی,وسایلاتو جمع کن تا...
    هلیا: نه نه...خواهش میکنم.نمیخوام بقیه بفهمن.
    نیما: خطرناکه هلیا..
    هلیا: قاتل که نیست,فعلا صبر کن.
    نیما کمی مکث کرد و بعد گفت:
    -باشه.اگه چیزی شد حتما بهم بگو.
    هلیا: باشه.کاری نداری؟
    نیما: قربانت,فعلا خداحافظ.
    هلیا: خداحافظ.
    بعد از قطع تماس به طرف در ورودی رفت و آن را قفل کرد.احساس می کرد دچار فوبیا شده..فوبیای شاهین..
    نیما بعد از مکالمه با هلیا,شماره سام را گرفت.سام با کمی تعلل جوابش را داد:
    سام: الو..
    نیما: سامی,به برادرت بگو دست از سر هلیا برداره...تا یه جایی ساکت می مونما.
    سام: باز چی شده؟
    نیما: چرا هی بهش زنگ میزنه؟جلوشو بگیر...هلیا بارداره براش خوب نیست استرس داشته باشه میفهمی؟
    سام: دوباره زنگ زده؟..خیله خب باهاش صحبت میکنم.
    نیما: لطف می کنی.فعلا.
    سام صفحه گوشی اش را خاموش کرد و برخاست تا به اتاق شاهین برود.
    پشت در اتاقش ایستاد و به در کوبید.صدایی نیامد,پس در را باز کرد و داخل رفت.
    با لامپ روشن روی تخت بهم ریخته اش دراز کشیده,و ساعدش را بر پیشانی قرار داده بود.صدای آرام موزیک رپ شنیده می شد و اندکی بوی سیگار...
    در را بست و جلو رفت..به میز تحریرش نگاه کرد که گویی بازار شام بود.باز هم قرص هایش را در لیوان آب انداخته بود.بالای سرش ایستاد و گفت:
    -باز که نخوردی این کوفتی هارو...پاشو ببینم.
    حرکتی از طرف او ندید.صدایش را پایین آورد.
    سام: تو قصد داری مامانو دق مرگ کنی؟...قرصاتو که نمی خوری,روز به روزم گوه تر میشی,شعور نداری ترس نریزی تو جون زن مردم؟هیچی حالیت نیست,نه؟
    بی آنکه دستش را از روی سرش بردارد یا چشم باز کند گفت:
    -خفه شو برو بیرون.
    سام: زنگ نزن بهش احمق,شر به پا نکن...بسه.برای چی این کارارو می کنی؟
    شاهین از روی تخت بلند شد و با حالی نا متعادل گفت:
    شاهین: میخوای بدونی؟...چون آریان به اندازه کافی به آرزوهاش رسیده,هلیا براش زیادیه.هلیا مال منه!نمیذارم حقمو بگیره.لازم باشه از رو زمین برش می دارم تا دیگه دست آریان بهش نرسه.
    سام: میفهمی چی میگی؟
    شاهین: برو بیرون سامی,داری عصبیم می کنی.
    سام که عادی نبودنش را فهمید قدمی عقب رفت و گفت:
    -خیله خب آروم باش دارم میرم.
    بعد از خروج سام لیوان آبش را از روی میز برداشت و به طرف در پرت کرد که با صدای ناهنجاری شکست.
    پدر و مادرش از آن صدا,از جا پریدند و به طرف اتاق رفتند.سام مانع از ورودشان شد و گفت:
    -نرین تو.عصبانیه.
    هانیه خانم: یه بلایی سر خودش نیاره,چی بهش گفتی سام؟
    سام: نگران نباشین کاری نمی کنه,فقط یه لیوان بود.
    این مصیبت چند وقتی بود که گریبانشان را گرفته و انگار قصد رها کردنشان را نداشت.اما همچنان امید داشتند به بهبود شرایطشان...گر چه که یک امید واهی بیش نبود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    طرلان و مهناز خانم,با مادر هلیا و خودش دور هم نشسته بودند و چند دست لباسی که,مهناز خانم برای نوه اش آورده بود را نگاه می کردند.همه چیز جفت بود.مثلا از هر لباس هم دخترانه خریده بود و هم پسرانه اش را..
    طرلان و هلیا کنار هم,ذوق کفش های کوچک را می کردند و می خندیدند.کفش هایی که یکی شبیه هندوانه بود و آن دیگری تصویر یکی از شخصیت های کارتونی را داشت.
    مادرش نگاهی به خنده های سرخوشانه ی دخترش انداخت و لبخند زنان گفت:
    -ایشالا قدمش پر از برکت باشه برات مادر.
    هلیا: ممنون.
    رو به مادر شوهرش ادامه داد:
    -دست شما هم درد نکنه مادر جون.خیلی قشنگن.
    مهناز خانم: خواهش میکنم عروس گلم,فقط جای آریان خالی...
    لبخندش ماسید.همین خالی بودن جای آریان داشت کار دستش می داد.طرلان ضربه ای به بازویش زد و گفت:
    -اه چه لوس,جمع کن لطفا هلیا.عین این دخترای فیسو..!
    هر سه خندیدند و هلیا هم لبخندی مصنوعی زد.
    بعد از ناهار ,طرلان و هلیا پشت لپ تاپ نشستند تا از طریق وب کم با آریان ارتباط برقرار کنند.طرلان به کفش ها و یک دست لباسی که هلیا با خودش آورده بود اشاره کرد و گفت:
    -اینا رو چرا آوردی؟
    هلیا: میخوام بهش شون بدم.
    طرلان سری تکان داد و گفت:
    -شما دوتا دیگه از اون ور بوم افتادین.
    هلیا: چه بی احساس,خب چیکار می کنم مگه؟..دو ماه و نیم دیگه میاد.تنهایی که نمی تونم اینارو ذوق کنم.
    طرلان: اوکی.قانع شدم.اومدش دکمه رو بزن.!
    هلیا دکمه را فشار داد اما آریان نبود.
    طرلان: وا آریان؟...وصل شدی درو دیوارتو نشون بدی؟!
    صدایش از جای دیگری آمد:
    -نه الان میام.
    چند ثانیه بعد صورتش مقابل دوربین قرار گرفت.
    آریان: سلام...به,طرلان خانم.چه خبرا؟خاله خوبه؟
    طرلان: همه خوبن,چیکار می کردی؟
    آریان: رفتم اینا رو بیارم.
    دو عروسک زیبا و دوست داشتنی را مقابل صورتش گرفت و گفت:
    -یکیش مال دخترمه یکیش مال پسرم.
    طرلان میان ذوق هلیا از دیدن عروسک ها گفت:
    -مگه می خواد دو قلو بزاد؟!
    آریان: نه اما هر کی زودتر اومد دوتاشو می دم واسه خودش!
    هلیا: منم یه چیزایی دارم ببین..
    آریان عروسک ها را پایین آورد.هلیا کفش هندوانه ای را بالا برد و گفت:
    -این کفششه...(لباس را بالا گرفت)اینم لباسشه...نگا کن چه کوچولوئه.
    آریان با اشتیاق نگاهشان کرد و حسرت بار گفت:
    -جای من خالیه...
    هلیا: غصه نخور به زودی برمیگردی.
    آریان: آره خوشبختانه.
    طرلان: خب من برم .شما دو تا تنها باشین بهتره.
    آریان: قربون آدم چیز فهم.
    هلیا خندید.
    طرلان: ای بیشعور.
    این را گفت و رفت.آثار لبخند بر لب های هر دویشان نمایان بود.

    چند روز گذشت و خبری از شاهین نبود,کم کم خیال هلیا از شاهین راحت می شد و روزهایش را بی اضطراب سپری می کرد.
    تنها چند روز مانده بود تا فرزندش سه ماهگی را تمام کند...تماس ها ی آریان به دلیل مشغله های زیاد شده,کم شده بود و به هفته ای دو بار می رسید اما هلیا راضی بود.می دانست خودش حجم کاری اش را افزایش داده تا زودتر تمام کند.
    یک روز که مشغول کار با لپ تاپ و طراحی یک پوستر تبلیغاتی برای شرکتی غذایی بود موبایلش زنگ خورد.دستش را پیش برد و گوشی را برداشت...صفحه را که دید بازدمش را عصبی بیرون فرستاد و ریجکت کرد,آن را کنارش روی مبل انداخت و فوحش هایی نثارش کرد.
    دستش را به طرف موس برد که دوباره زنگ خورد,پس خیال خراب کردن روزش را داشت.با این حال جواب نداد تا اینکه قطع شد.بلافاصله صدای هشدار پیامک را شنید.
    نگاهش کرد,از طرف شاهین بود.با دیدن متن,ترس و هراسی آشنا زیر پوستش دوید,همان موقع دوباره زنگ خورد.مدتی معطل کرد تا اینکه جواب داد و قبل از اینکه اجازه حرف زدن پیدا کند صدای داد او بود که گوشش را آزرد.
    شاهین: حسابتو می رسم لعنتی,تماس منو قطع می کنی؟...می دونم باهات چیکار کنم.
    هلیا حق به جانب گفت:
    -هیچ کاری نمی تونی بکنی,بیخود تهدید نکن.
    خنده آلود جواب داد:
    شاهین: هه...چیه دور برداشتی؟ به خیالت نیما می تونه جلومو بگیره که اینجوری شجاع شدی بدبخت؟
    هلیا: خفه شو عوضی.کاری به نیما ندارم,خودت عرضه کاری نداری.
    شاهین: عهه؟!...الان عرضه رو نشونت می دم.وسایلاتو آماده کن که دارم میام پیشت..
    صدای بوق قطع تماس گویی اسیدی بود بر دلش...لبش را گزید و شماره نیما را گرفت.دست هایش یخ شده بود..هر چه منتظر ماند جواب نداد.دوباره و سه باره زنگ زد اما بی فایده بود.
    ناچار برایش پیامی گذاشت و از جا بلند شد,قدمی برداشت اما دوباره ایستاد.خواست به پلس زنگ بزند اما باز هم چهره ی دایی و زن دایی اش را به یاد آورد.گرچه هانیه خانم همسر دوم دایی اش بود اما بسیار مورد علاقه ی هلیا بود.رابـ ـطه اش قبل از آن ماجراها با سام و شاهین که پسردایی های ناتنی اش بودند هم عمیق بود اما حالا...
    از تماس با پلیس پشیمان شد.به سمت اتاقش رفت و تند تند وسایل مورد نیازش را در ساکی کوچک ریخت.لپ تاپش را هم جمع کرد و همه را وسط هال گذاشت.دوباره نگاهی به موبایلش انداخت.از دیدن نوشته ی نیما کمی خیالش آسوده شد و پشیمان از اینکه چرا قبلا حرفش را گوش نداده بود و به خانه مهناز خانم نرفته ..
    درب ورودی خانه اش را سه دور قفل کرد و مشغول گز کردن خانه شد.دستی به شکمش کشید که این روزها کمی چاق تر نشانش می داد.زیرلب با فرزندش سخن می گفت تا آرام تر شود,اما هرچه با خود کار کرده بود با صدای زنگ در دود شد و به هوا رفت.
    وحشت زده به در چشم دوخت,کسی که زنگ می زد اینبار به در کوبید...رنگ به صورت دختر نمانده بود.به طرف تلفن خیز برداشت تا به پلیس زنگ بزند که صدای آرام نیما را از پشت در شنید:
    -هلیا؟خونه ای؟...منم..هلیا؟..درو باز کن.
    گوشی تلفن را همانجا رها کرد و به سمت در رفت,قفلش را گشود.دیدن چهره نیما انگار آبی بود بر التهاب وجودش...در میان نفس های تند شده اش از ترس نامش را به زبان آورد:
    -نیما..
    نیما وارد خانه شد و در را بست.چشمش را در صورت او گرداند و گفت:
    -خوبی؟
    هلیا با لحنی مظلومانه جواب داد:
    -بیا بریم خونتون,وسایلامو جمع کردم.
    نیما بازویش را گرفت و به طرف مبل ها برد.
    نیما: باشه میریم.دیگه نترس من پیشتم.بشین اینجا یکم حالت جا بیاد بعد می ریم.
    بعد از اینکه روی مبل نشاندش به آشپزخانه رفت تا لیوان آبی بردارد,زمزمه کرد:
    -لعنت به تو شاهین,ببین چه به روز این دختر میاری,مرد نیستم اگه نشونمت سرجات.
    لیوان آب را برایش برد.دید که موبایلش را در دست دارد و ترسیده نگاهش می کند.قدم تند کرد و گوشی را گرفت.لیوان آب را به هلیا داد و خودش ناراحت و خشمگین به یکی از اتاق ها رفت.
    با لمس علامت سبز رنگ صدای خنده ی شاهین بلند شد.
    شاهین: نمی دونی ترسوندنت چه کیفی داره هلیا,حالاهی رجز بخون واسه من..
    نیما: آره رجز میخونم برات,پدرتو در میارم شاهین!فقط منتظر باش و نگاه کن.
    شاهین: عه تویی نیما؟...چیکار میخوای بکنی؟..ببینم....میخوای همین الان یه پاپوش برات درست کنم که هم تو رو بدبخت کنم هم آریان و هم کل دودمانتو؟
    نیما: خیلی عوضی هستی شاهین,خیلی..
    شاهین: گوش کن تا بفهمی چقدر عوضیم.اگه میخوای پدرمو در بیاری می تونی شروع کنی چون منم به اندازه کافی ازت آتو دارم...یکیشو همین الان دادی دستم,راستی,چرا وقتی هلیا خونه تنهاست میری پیشش؟
    انگار تمام بدنش را به آتش کشیدند.صدای خنده های شاهین مغزش را مچاله می کرد.تماس را قطع کرد و به طرف پنجره رفت.پایین را نگاهی انداخت تا ماشین شاهین را پیدا کند اما چیزی ندید.
    دستی به گردنش کشید و از لای دندان هایش به او ناسزا گفت:
    -کثافت آشغال..
    هلیا: نیما.
    با شنیدن صدای هلیا پوفی کرد و از اتاق خارج شد.سعی کرد بر خودش مسلط باشد.
    هلیا: چی شد؟
    موبایلش را به طرفش دراز کرد:
    -هیچی,برو آماده شو بریم.
    خودش روی مبلی نشست و منتظر ماند تا هلیا لباس هایش را عوض کند.از عصبانیت انگار رگ هایش در حال ترکیدن بودند.آماده شدن هلیا برایش بسیار کند گذشت,در حالی که واقعا زمان زیادی نبرد.با خروجش از اتاق از جا بلند شد و با هم از خانه بیرون رفتند.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    یک هفته بعد
    تنها بودن را بهانه ی رفتنش به خانه ی پدری آریان کردند و دلیل اصلی همچنان مخفی ماند.نیما بعد از آگاه شدن از بیماری شاهین بیش از پیش مراقب هلیا بود و تقریبا هر کجا که می رفت همراهش بود.شاهین دچار دو بیماری روحی,مرزی و کنترل تکانشی شده بود که به تجویز پزشکش می بایست در تیمارستان بستری می شد اما به دلیل مقاومت های شدید شاهین نتوانستند.پزشکش با مشاوره های پیاپی راه هایی برای رفتار با او را در اختیار خانواده اش قرار می داد تا بتوانند کنترلش کنند.گر چه سخت بود اما تا حدودی موفق بودند.
    آن روز قرار بود تا برای تعیین جنسیت نوزاد هلیا,به بیمارستان بروند.طرلان بخاطر مشغله هایش از آمدن سر باز زد.اما مهناز خانم و مادرش حاضر شدند تا با نیما راهی بیمارستان شوند.
    شور و اشتیاقی عجیب در دل هلیا می جنبید و لبخند از صورتش پاک نمی شد.مادرش هم هر از چند دقیقه بـ..وسـ..ـه ای بر صورت دخترش می نشاند و قربان صدقه اش میرفت.غیر از نیما,هر سه وارد اتاق شدند.دکتر به تخت اشاره کرد و گفت:
    -لطفا اینجا دراز بکشید و لباستونو بزنید بالا.
    هلیا گفته اش را انجام داد و لباسش را کنار زد.دکتر روی صندلی مخصوصش نشست.درحالی که ژل مخصوصی را به شکم او می مالید پرسید:
    -بچه اولتونه؟
    هلیا: بله.
    تیوپ را روی شکمش گذاشت و چشمانش را به صفحه نمایشگر دوخت.جملاتی را به انگلیسی می گفت و زنی دیگر که کمی با فاصله از آن ها نشسته بود تندتند تایپ می کرد.سپس لبخند زنان گفت:
    -تبریک می گم عزیزم...یه دختر ناز و خوشگل تو راه داری,اینم صدای قلبش..
    صدای زیبای کوبش قلب یک جنین چهار ماهه در فضا پیچید..مادرها لبخند زنان سر در گوش هم می کردند و چیزهایی پچ پچ...هلیا از خوشحالی تک خنده ای کرد و زیر لب گفت:
    -آراگل..
    لبش را گزید.دلش می خواست هرچه زودتر این خبر را به آریان بدهد که آرزوهایشان براورده شده و فرزندشان دختر است!
    در راه برگشت خنده کنان با هم شوخی می کردند و می خندیدند.نیما از آیینه نگاهی به عقب کرد و گفت:
    -عمو قربونش بره.
    مهنازخانم: نیما الان نری خونه ها,یه بستنی فروشی نگه دار یه چیزی بخوریم.
    - ای به چشم..راستی مامان چی بخرم چشم بچه رنگی بشه؟
    همه شان به خنده افتادند.
    مهنازخانم: از دست زبون تو,چیکار به چشم بچه داری؟
    نیما: مامانه من شما که چشمای خوشگلتو به ما ندادی,ما قهوه ای شدیم,دادی به آریان هیچی نگفتیم,حداقل بذار یه کاری کنم ژن آریان روشن بشه تو این دختر.
    مهنازخانم: نوه ام چشم رنگی هم نباشه قشنگه...مثل مامانش.
    نیما: بر منکرش لعنت
    .
    ماشینش را کنار خیابان نگه داشت,سپس خطاب به همه گفت:
    - خب,کی,چی میخواد؟
    مهناز خانم: واسه من یه لیوان عرق کاسنی بگیر.
    هلیا: من آب هویج بستنی.
    نیما: شما چطور حاج خانم؟
    مادر هلیا: منم همون عرق کاسنی.
    نیما: چه کم جرجین شما..
    مهناز خانم- د برو..
    بعد از رفتن نیما,مهناز خانم دست هلیا را گرفت و گفت:
    - میخوام یه سور مفصل بدم واست عروس گلم...فردا چطوره؟
    هلیا- شرمنده میکنین مادر جون,هر جور خودتون صلاح می دونین.
    مهناز خانم- پس از الان تا شب همه رو دعوت می گیرم برای ناهار فردا..شما که حالا حالاها قصد ندارین عروسو پس بگیرین پیش خودتون حاج خانم؟
    مادرهلیا- عروس شماست مهنازجون ما چیکاره ایم دیگه..
    مهنازخانم- اختیار دارین, راستش این جشن سفارش آریانم هست.آخرین باری که بهم زنگ زد گفت بعد فهمیدن جنسیت بچه یه مهمونی بدین.
    مادرهلیا- خونه خودتون می گیرین؟
    مهنازخانم- خونه ی ما که چهارتا آدم بیشتر جا نمیشه,میریم خونه ی خواهرم,ایشاا...فردا می بینیمتون.
    مادرهلیا- ان شاء ا... .
    ***


    خانه زهره خانم(خواهر مهناز) از مهمان پر بود...مادر هلیا در دلش غصه می خورد,که برادرش نمی توانست در این مهمانی باشد.هلیا هم از نبودن زن دایی محبوبش غمگین بود.
    همهمه بین مهمان ها برقرار بود و همه شاد بودند...طرلان از اتاقی بیرون آمد و موبایل هلیا را که در حال زنگ خوردن بود به طرف هلیا برد.
    طرلان- هلی جون,گوشیت خودشو کشت!
    دلش فرو ریخت که نکند باز شاهین باشد.
    هلیا- کیه؟
    طرلان- از ایران نیست,لابد آریانه.
    گوشی را از دستش گرفت و بلند شد تا جای آرام تری صحبت کند و هیچ جای خلوتی جز حمام نیافت!چراغش را روشن کرد و بعد از ورود در را بست.
    هلیا- الو.
    آریان- سلام عزیزم..آخ که چقد دلم برات تنگ شده بود.خوبی؟
    هلیا- خوبم مرسی.منم دلم تنگ شده بود.چقدر دیر زنگ زدی;وب کم که نیستی,گوشیتو هم جواب نمی دی.نگران شدم خب..
    آریان- واقعا معذرت می خوام,هر چی میخواستم زنگ بزنم نمی شد.هروقتم تو زنگ میزدی من تو جلسه بودم.خودم اعصابم خیلی خورد بود.
    هلیا- چه پروژه سنگینی دارین.تا اینجا که خوب بوده آره؟
    آریان- آره خدا رو شکر..صدات چرا اکو میشه,کجایی؟
    هلیا- حمام.
    آریان- حمام؟!..چرا اونجا؟
    هلیا- خونه خاله زهره ت اینام,مهمونیه.جات خالی.همه جا پر از آدم بود مجبور شدم بیام اینجا.
    آریان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
    - مهمونی واسه چی؟
    هلیا- واسه دخترمون آراگل دیگه...
    آریان سکوت کرد.شوکه شد.
    هلیا با خنده- آریان؟غش کردی؟!
    آریان به جای جواب دادن خطاب به شخص دیگری گفت:
    -please stop here..
    فهمید که احتمالا سوار ماشین است.لبخند دیگری زد و منتظر ماند تا صدایش را شنید.
    آریان- هلیا یه بار دیگه بگو.
    هلیا- گفتم مهمونی واسه دخترمونه,آراگل.
    آریان میان خندیدن و نخندیدن سخن می گفت:
    -ی...یعنی بچه دختره؟
    هلیا- اوهوم.
    آریان- آراگل؟...پنج ماه دیگه به دنیا میاد,اونوقت من بابا میشم,هان؟
    هلیا- آره دیگه..تو الان از دختر بودنش خوشحال شدی یا از اینکه پنج ماه دیگه به دنیا میاد؟!
    آریان- نمیدونم, دوتاش!...خدایا شکرت.
    هلیا باز خندید.
    آریان- ممنونم هلیا...اصلا...چی بگم؟میفهمی چقد خوشحالم؟
    هلیا- میفهمم.
    آریان- کاش الان پیشت بودم...کاش میتونستم با کلمات علاقمو ابراز کنم.
    هلیا- فقط دو ماه دیگه مونده تا برگردی.
    آریان- آره...آره..
    صدای ریبه ای از پشت خط گفت:
    - sir.we havent much time.
    آریان- ok.just a moment.
    هلیا- باید بری فکر کنم.
    آریان- آره.اما خیلی زود دوباره بهت زنگ میزنم.
    هلیا- باشه مراقب خودت باش.
    آریان- تو خیلی بیشتر...فعلا عزیزم.
    هلیا- خداحافظ.
    از صحبت کردن با آریان انرژی گرفته بود.خنده رو از حمام خارج شد و به مهمان ها پیوست.هر کس می دیدش به او تبریک می گفت و هدیه ای می داد ,یا پول و یا چیزهای دیگر.هانیه خانم و آقا رضا و همچنین سام,تلفنی تبریک گفتند...و هلیا هم گفت که دلش میخواسته به مهمانی بیایند.
    سفره ی مفصلی از چند نوع غذا چیده شد و هرکس با اشتها و تعریف و تمجید غذاها را خورد.
    مهمانی تا شب ادامه یافت...حوالی ساعت هفت,وقتی هلیا برای کاری به حیاط رفته بود گوشی اش لرزید و زنگ خورد.شماره ناشناس بود.
    هلیا- الو...
    شاهین- گوش کن هلیا اگر آبروت برات مهمه,اگر دلت نمیخواد زندگی تو و نیما رو به گند بکشم مثل بچه آدم میای بیرونو تو ماشین من میشینی...
    هلیا- چی؟..تو ب..
    شاهین- همین که گفتم .زودباش.
    هلیا نگاهی به اطرافش انداخت,سپس دستش را جلوی دهان و گوشی گرفت و آرام گفت:
    -قرار نیست به حرف تو گوش بدم,راهتو بکش برو انقدم چرت و پرت نگو...
    شاهین- پس تا چند دقه دیگه یه سری چیزا رو ایمیل میکنم واسه آریان که نه واسه تو خوبه نه نیما.
    هلیا- یعنی چی؟
    شاهین- یعنی همین که شنیدی,نمیخوای که آریان فکر کنه داری بهش خــ ـیانـت می کنی و نیما وقتی تنهایی میاد پیشت.؟
    هلیا- نیما فقط یه بار وقتی تنها بودم اومده پیشم,با همین یه بار چیکار میتونی بکنی؟
    شاهین- اون روز وقتی نیما از پارک بردت بیمارستانو رسوندت خونه رو یادته؟ دیروز با کی رفته بودی بیرون آب هویج بستنی خوردی؟...فکر می کنی دیلیلت کردن مامان و مادرشوهرت کاری داره؟...راجع به معجزه فتوشاپ چیزی نشنیدی؟خودت که تو همین کاری...

    هلیا- تو تعقیبم می کنی؟
    شاهین خندید.
    -البته عزیزم...حالام زودباش...سی ثانیه وقت داری.
    تماس قطع شد.زیر دلش تیر کشید.نمیدانست از جانش چه می خواهد.بهتر نبود به نیما خبر دهد؟...نه,شاهین دیوانه اگر نیما را می دید و چیزی می فرستاد...آریان آن سر دنیا چه فکرهایی می کرد؟ ...
    یعنی همه ی این آزارها را برای چند دقیقه صحبت کردن می داد؟...البته که نه...پس چه می کرد؟...اول به خودش دلداری داد."آریان باور نمیکنه..".اما اگر کرد چه؟...ذهنش قفل شده بود.روابطشان آسیب می دید.تخم بی اعتمادی کاشته می شد...تا اثبات بی گناهی اش طول می کشید....
    چشمانش را بست و خودش را به خدا سپرد.وارد خانه شد.از اتاقی,یک بافت طوسی برداشت و پوشید.موبایلش را روی عسلی گذاشت و فراموش کرد بردارد..سپس با لبخندی ساختگی رو به مهمان ها,به حیاط رفت.میان راه صدای پدرش غافلگیرش کرد:
    -هلیا کجا میری بابا؟
    چرخید ودرحالی که انگشتان دستش را در هم فرو می کرد و در می آورد لبخند زنان جواب داد:
    -ام...دم در کارم دارن.
    حاج خسرو- دم در؟خب بگو بیاد داخل.
    هلیا- نه دوستمه عجله داره باید بره...ازش خواسته بودم یه چیزی برام بیاره, آدرس اینجا رو بهش دادم.
    حاج خسرو- خیله خب.هوا سرده زود برگرد.
    هلیا- چشم.
    از پدرش رو گرفت.نفسش را فوت کرد و بیرون رفت.
    چشم گرداند....با روشن و خاموش شدن چراغی در آن ظلمت سرد کوچه در را پشت سرش روی هم گذاشت و با قدم های مردد و لرزان به طرف ماشین رفت.
    در عقب را باز کرد و سوار شد.سعی کرد عادی به نظر برسد.صدای قفل مرکزی را که شنید ترسی مضاعف به دلش افتاد اما همچنان خودش را کنترل کرد.
    -خب,بگو ببینم چه مرگته؟چی میخوای بگی که این همه مسخره بازی در میاری؟
    ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
    هلیا- کجا میری؟...باید برگردم داخل,وایسا.
    سرعت ماشین بیشتر شد و از کوچه بیرون رفت.دیگر نتوانست نترسد.
    هلیا- گفتم وایسا شاهین...کجا داری میری؟شاهین..
    داد زد:
    -وایسا عوضی...
    شاهین هم داد کشید:
    -خفه شو بشین سر جات.
    به گریه افتاد:
    -میخوای چیکار کنی؟..شاهین...تورو خدا برگرد.توروخدا...
    خیابان خلوت بود.هلیا وقتی دید قرار نیست بایستد به طرفش هجوم برد,دستش را از روی فرمان کشید و سعی کرد منحرفش کند.
    شاهین- نکن وحشی,نکن میگم...
    دستش را عقب برد و ضربه ی محکمی به صورت هلیا کوبید.سپس روی ترمز زد.همزمان که خم شد و در داشبرد را باز کرد هلیا هم قفل در را بالا کشید و پایین رفت.
    شاهین عصبی پیاده شد و با چند قدم بلند بافتی که تنش بود را کشید.دستمال خیس و الکلی را جلوی دهاش گرفت.هلیا سرش را تکان داد و خواست دستش را بردارد اما بوی تند الـ*کـل که وارد ریه اش شد تنش را سست کرده و روی دست شاهین افتاد.
    کشان کشان به ماشین برش گرداند.خودروی دیگری که این صحنه را می دید سریع ایستاد و پیاده شد.داد زد:
    -آهای تو...چیکار داری می کنی؟
    شاهین سریع در عقب را بست و سوار شد.پایش را روی پدال گاز فشرد و رفت.مرد غریبه به سمت اتوموبیلش دوید و سوار شد.تلفن همراهش را نیز خارج کرد و به پلیس اطلاع داد.همانطور که دنبالش میرفت تند تند حرف میزد:
    -الو صد و ده؟.آقا همین الان یه پسره یه خانمیو بیهوش کرده داره میبره...سوار ماشینه,بله پلاکش...
    شاهین نگاهی به آینه عقب انداخت.پراید سفید رنگ در برابر ماشین شاهین مقاومتی نداشت..سرعتش را بیشتر کرد.پرایدهم...بعد ناگهان فرمانش را چرخاند و جلوی پراید ایستاد.دود سفید و غلیظی در هوا پراکنده شد.
    راننده که انتظار این توقف ناگهانی را نداشت سریع ترمز زد اما نتوانست بایستد و محکم به او برخورد کرد.چون کمربند نداشت پیشانی اش به فرمان خورد و بیهوش شد.
    دو اتوموبیل دیگر از دیدن این صحنه سرعتشان را کم کرده,ایستادند.شاهین فرمانش را چرخاند و پس از عقب گرد و صدای جیغ لاستیک ها رفت...قطعا به پلیس خبر داده بود.موبایل را در دستش دید.باید قبل از رسیدن اطلاعات به پلیس راه از شهر خارج می شد.
    ***

     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    نیما درحالی که گرم گفتگو و خنده با بهمن و چند پسر دیگر بود از احساس تشنگی برخاست.
    نیما- بچه ها من آب بخورم میام.
    بهمن- بشکه پر نکنیا,زود بیا.
    نیما -کوفت.
    با ورود به آشپزخانه,رو به خاله و مادرش و مادر هلیا که پشت میز نشسته بودند گفت:
    -یا الله...
    مهنازخانم- قبل از ورود میگن بچه نه بعدش.
    زهره- چی میخوای خاله جان؟
    نیما- آب..تو یخچال هست؟
    زهره- آره برو بردار.
    لیوانی را پر کرد.در حال خوردن بود که طرلان به آشپزخانه سرک کشید و گفت:
    -خاله مهناز هلیا کجان؟
    مهنازخانم- دیدمش رفت تو حیاط.
    طرلان- نبود تو حیاط.
    مهنازخانم- لابد تو یکی از اتاقاست.
    بعد از این حرف زیر چشمی نگاهی به نیما کرد و رفت.همه ی اتاق ها را گشت.اما جز موبایلش چیزی پیدا نکرد.از اتاق بیرون رفت که با نیما سـ*ـینه به سـ*ـینه شد.هین بلندی کشید و گفت:
    -وای...بمیری,ترسیدم.
    نیما- شرمنده .هلیا رو پیدا کردی؟
    طرلان- نه.فقط موبایلشو دیدم.شاید رفته دستشویی...
    نیما- گلاب به روم!
    طرلان از حرفش به خنده افتاد و به سمت دستشویی رفت.
    چند تقه به در کوبید.
    طرلان- هلی اون تویی؟
    جوابی نیامد.نگران شد...با خودش گفت:

    -کجا رفته پس؟
    دوباره به حیاط رفت و چشم گرداند...به آشپزخانه برگشت.
    طرلان- مامان؟...هلیا نیستش.مطمئنی رفته تو حیاط؟...شاید رفته خونه ی خاله مهناز اینا.
    مهنازخانم- کلید نداره که.
    طرلان- پس کجاست؟
    حاج خانم که نگران دخترش شده بود گفت:
    -به گوشیش یه زنگ بزن.
    طرلان موبایل را از جیبش بیرون آورد و بالا گرفت.
    -گوشیشو نبرده.
    حاج خانم ضربه ای پشت دستش زد و از پشت میز بلند شد.به هال رفت و به حاج خسرو علامت داد که کارش دارد.او هم آمد...سپس نگران گفت:
    -حاجی هلیا نیستش,موبایلشم نبرده...طرلانم کل خونه رو دنبالش گشته...
    حاج خسرو- نگران نباش خانم,چند دقه پیش گفت دوستش دم در کارش داره,تو کوچه ست.
    - راست می گی؟...خدایا شکرت.داشتم میترسیدم.
    طرلان به آن ها نزدیک شد و گفت:
    -چی شد؟
    حاج خانم- هیچی مادر,دوستش کارش داشته تو کوچه پیش اونه.
    طرلان- آها...پس من برم پیشش.
    دمپاییش را به پا کرد و وارد حیاط شد...صدای خنده و همهمه از داخل خانه به گوش می رسید.
    در را باز کرد و بیرون رفت.آخرهای پاییز بود و هوا علاوه بر سردی ,زودتر از قبل تاریک می شد...هرچه چشم چرخاند در کوچ ندیدش...فکر کرد شاید به خیابان اصلی رفته,به همان سمت رفت اما به جای هلیا انبوهی از مردم را دید که کمی جلوتر از کوچه شان جمع شده بودند...صدای آمبولانس,نزدیک شدنش را خبر می داد...
    ماشین ها گاهی از کنار جمعیت عبور می کردند و گاهی می ایستادند تا ماجرا را بفهمند...
    زمزمه کرد:
    -چه خبره اونجا؟
    قدم برداشت و نزدیک شد.ماشین پلیس را هم دید...منتظر بود چشمش به هلیا بیافتد..جمعیت را کنار زد تا آن وسط را ببیند.اما تنها بدن مردی را دید که با سری خون آلود داخل ماشین بیهوش است.با رسیدن آمبولانس, ماموران پلیس مردم را کنار زدند.از میان جمعیت دست زنی را کشید و گفت:
    -چی شده خانم؟چه خبره؟
    برایش سوال بود که این ماشین داغان شده به چه برخورد کرده...؟
    زن به دو نفر اشاره کرد و گفت:
    - اون دوتا مرده میگن مثل اینکه داشته دنبال یه ماشین میرفته اونم پیچیده جلوش,این بنده خدا رو ناکار کرده و در رفته...تازه میگن طرف داشته یه زنیو به زور می بـرده.اینم خواسته کمک کنه به این روز افتاده...
    طرلان- یه...یه زن؟
    هلیا در سرش چرخید...بعد از یک عقب گرد به طرف خانه دوید.دوان دوان حیاط را طی کرد و وارد خانه شدو به آشپزخانه رفت......

    صداها از آشپزخانه کم کم زیاد می شد.مهمان ها یکی یکی بلند میشدند و به آنجا می رفتند تا جریان را بفهند...

    میان بحث پسرها,بهمن یک دفعه دستش را بالا برد و گفت:
    -هیس..بچه ها!...صدای چیه؟
    پسر دیگری گفت:
    -
    از تو آشپزخونه ست.
    نیما در لحظه ذهنش سمت هلیا رفت.از جا برخاست و سریع به طرف آشپزخانه دوید...قبل از رسیدن,حاج خسرو و پدر خودش و چند مرد دیگر را دید که با نگرانی درحال بیرون رفتن از خانه بودند.بقیه را کنار زد و وارد آشپزخانه شد..وضع مادر هلیا را که دید اطراف را نگاه کرد.هلیا نبود.
    نیما- چی شده؟
    حاج خانم گریه کنان جواب داد:
    -بچم نیست...بچم نیست...هلیا..
    این را که شنید سریع از آشپزخانه بیرون رفت.همانطور که از حیاط می گذشت موبایلش را درآورد.قبل از شماره گرفتن,خودش شروع به زنگ خوردن کرد و اسم سام روشن شد.

    نیما- الو..
    صدای سام هول و هراسان بود.
    سام- امیدوارم دیر زنگ زده باشم.شاهین گذاشته رفته,یه نامه تو اتاقشه که...
    نیما فریاد زد:
    -دیر کردی لعنتی دیر کردی;کدوم گوری رفته؟
    ***


     
    آخرین ویرایش:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    سپیده صبح بالا آمد و کمی زمین را روشن می کرد.شاهین با چکش و پیچ گوشتی پشت سر ماشین نشست.سر پیچ گوشتی را بالای پلاک گذاشت و شروع کرد به کوبیدن و آنقدر زد که کنده شد.پیشانی اش عرق کرده بود.برخاست و این بار قصد کندن پلاک جلو را داشت.در آخر آن ها را برداشت و گوشه ای از باغچه ی آن خانه ی کاهگلی چال کرد.فقط صدای کندن زمین می آمد و جیرجیرک و گاه خروس ها...کارش که تمام شد به سمت ماشین رفت.از داشبرد کیسه ای سفید رنگ خارج کرد...سرش را به اطراف گرداند تا از نبود دیگران مطمئن شود.سپس ماشین را قفل کرد و وارد خانه شد.
    خانه ای کوچک و محقر در نزدیکی یک روستا که دیوارهایش آجری بود و رویش خشت مالیده بودند.از قسمت های ریخته شده ی دیوار میشد آجری بودنش را تشخیص داد.تنها یک اتاق و دخمه ای به نام آشپزخانه داشت.آن خانه را از مرد کشاورزی خریده بود.و وسیله های اندکی درونش گذاشته بود.مانند دو قالیچه ی رنگ و رو رفته, یکی در هال و یکی در تک اتاقش...و چند دست متکا و بالش و ظروف یک بار مصرف برای آشپزخانه...
    کلید را در قفل اتاق انداخت و وارد شد.هلیا نیمه بیهوش روی زمین افتاده بود.بالای سرش نشست.
    در کیسه را باز کرد.سرنگ را بیرون آورد و آماده اش کرد.هلیا اندکی لای چشمش را باز کرد و تصویر نه چندان واضحی در آن تاریک و روشن از شاهین دید...با صدایی ضعیف و آرام گفت:
    -داری چیکار میکنی؟
    دستش را گرفت و آستینش را بالا زد.با یک تکه کش بازویش را بست.دوباره صدایی از گلوی هلیا خارج شد.
    -شاهین,خواهش میکنم...داری چیکار می کنی؟
    شاهین- نگران نباش,این برات خوبه...حالتوخوب می کنه.
    هلیا- نه...شاهین..
    سوزن را در دستش فرو کرد.اشک به آرامی از گوشه ی چشم دختر پایین ریخت.بدنش شل شد و در خلسه ای عمیق فرو رفت.آستینش را پایین زد و برخاست.نگاهی به او انداخت و رفت.
    مدتی بعد که هوا روشن و باریکه ی آفتاب از دریچه ی کوچک اتاق به درون تابیده بود,هلیا ناله کنان چشم باز کرد.سرش درد می کرد و احساس بدی داشت.نگاهی به اطراف انداخت...با دیدن فضای غریبه وحشت زده نشست.تمام تنش کوفته بود.خواست بلند شود اما زیر دلش درد گرفت.
    -آخ..
    نتوانست بلند شود.پس دوباره سر جایش نشست و دلش را گرفت.
    -آی..
    یادش به سوزش سوزن در دستش افتاد.سریع آستینش را بالا زد,بیضی بزرگی روی دستش کبود شده بود.
    در باز شد.ترسیده خودش را عقب کشید و به دیوار چسبید.شاهین لبخند نفرت انگیزی زد و گفت:
    -نترس بابا...برات صبحونه آوردم.
    هلیا- چی...چی بهم زدی؟
    شاهین- یه چیز عالی..در آینده عاشقش میشی.!

    هلیا اخمی کرد و عصبی پرسید:
    -بهت میگم چی بهم تزریق کردی؟
    شاهین- آروم باش...فعلا بیا صبحونتو بخور.
    این را گفت و پلاستیک را از دور ساندویچ پایین کشید.هلیا نالید:
    - همه جام درد میکنه,اون کوفتی چی بود؟
    لقمه را جلوی دهانش گرفت.
    شاهین- بیا,بخور.
    هلیا با پشت دست ساندویچ را روی زمین انداخت و داد زد:
    -صبحونت تو سرت بخوره عوضی,چه غلطی کردی باهام؟
    شاهین بر دهانش کوبید و فریاد زد:
    -ببر صداتو..
    دستش را روی دهانش گذاشت که حالا از زخم لبش مزه ی خون می گرفت.شاهین از جا برخاست و گفت:
    -لیاقت نداری بهت خوبی کنم...انقدر نخور تا بمیری.
    سپس از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد...هق هق هلیا بلند شد و صورتش را پوشاند و این تازه آغاز بدبختی هایش بود.
    ***
    چند روز گذشت و هنوز هیچ خبری نبود.همه در تب و تاب و هیچکس آرامش نداشت.حاج خانم در بیمارستان بستری شده بود و حال مساعدی نداشت.مهنازخانم روی صندلی کنار تخت نشست و شانه ی او را که همچنان گریه می کرد فشرد.
    -شما رو به خدا آروم باشین...ایشالا که چیزی نمیشه.
    -چطور چیزی نمیشه.پسره دیوونه ست.اگر بلایی سرش بیاره.ای خدا...بچش,اگه طوریش بشه چی؟
    دستش را بر پیشانی گذاشت و گریستن را از سر گرفت.
    حاج خسرو, در حالی که سعی می کرد ظاهرش را محکم و همچنان قدرتمند نشان دهد وارد اتاق شد...اما تظاهر تا چه حد؟شانه های خمیده اش را که نمیتوانست پنهان کند.با دیدن شانه های لرزان همسرش گفت:
    -باز که داری گریه می کنی خانم, نمیبینی سرم تو دستته...بسه.
    حاج خانم دستش را برداشت و گفت:
    -چی شد ؟چیزی پیدا کردین؟
    حاج خسرو- پلیس گفت به زودی پیداش میکنن.
    - زود یعنی کی؟...هلیا بارداره,من خیلی نگرانشم.
    مهناز دخالت کرد:
    - به خدا توکل کنین...ایشالا که همین روزا پیدا میشه.
    *
    نیما و پدرش(بهرام) از اداره پلیس خارج شدند.بهرام روی نیمکتی در محوطه ی اداره نشست و سر به زیر انداخته شانه هایش را مالش می داد.نیما بالای سرش ایستاد:
    -خوبی آقاجون؟
    بهرام- یه عمر جون بکن,آبرو جمع کن...سرتو جلوی مردم بالا بگیر.اما حالا چی؟...امان از این روزگار...ببین چطور شرمنده پسرم شدم.با چه رویی تو چشماش نگاه کنم بگم زنتو بردن؟!چطور بهش بگم پاره ی تنتو از تو مهمونی کشیدن بیرونو بردن؟...خدایا...اگه طوریش بشه...چی جوابشو بدم؟
    -نا امید نباشین.قبل از برگشتنش پیداش می کنیم.اونوقت من میدونمو اون شاهین بی صفت حیوون.اگر زنگ زد هم بهونه برای دست به سر کردن زیاده.
    -آخه پسر...یه بار دست به سر کردی,دوبار دست به سر کردی.آریان تیزه.رو هوا میزنه!اونموقع چی؟
    شانه اش را بیشتر فشرد.نیما کنارش نشست و گفت:
    -قرصتون همراتونه آقاجون؟
    -خوبم نگران نباش.بلند شو بریم ببینم چیکار میتونیم بکنیم.
    و با همان صورت برافروخته و دلی غم زده به را افتادند.
    **
    کلید بار دیگر در قفل چرخید و شاهین وارد شد.چشمش را در اتاق چرخاند.سپس روی او متوقف شد که سرش را بر زانو هایش گذاشته بود.جلو رفت.لبخندی زد و مقابلش نشست.
    لامپ رشته ای آویزان شده از سقف چشمک میزد و در آستانه ی سوختن بود.
    -هلیا..
    جوابی دریافت نکرد.
    -هلیا؟...یادته بچه بودیم,وقتی بقیه اذیتت میکردن همینجوری می نشستی یه گوشه و گریه می کردی؟اونوقت من می رفتمو پدر همشونو در میاوردم.
    در همان حال جواب داد:
    هلیا- شاهین اونموقع هیچ شباهتی به تویی که اینجا نشستی نداره پس الکی گذشته هارو مرور نکن.
    شاهین- چطور مرور نکنم؟کل زندگی من شده مرور گذشته,فکر کردن به تو...تو هم منو دوست داشتی,آریان یهو عین مگس مزاحم پرید وسطو گند زد به زندگی من...اون باعث شد منو رد کنی و به اون بگی آره..
    هلیا سرش را بلند کرد و کمی صدایش را بالا برد:
    -مگه نمیگی دوستم داری؟پس چرا نمیذاری زندگیمو بکنم؟چرا راحتم نمی ذاری؟..چرا منو آوردی تو این قبرستون؟
    شاهین- زندگیتو اشتباه انتخاب کردی,اما الانم عیبی نداره.دوباره می سازمش...زندگیتو من میسازم.
    هلیا- هه...الان مثلا داری میسازیش؟تو این خرابه؟انقدر پست و حقیر شدی؟
    شاهین- اگر تو باشی این خرابه هم برام بهشته...به خدا من بیشتر از آریان میخوامت .بفهم!
    هلیا- اینا خواستن نیست.هوسه,حرصه,حسادته,طمعه...تو اصلا نمیفهمی چی میگی؟...آریان شوهرمه,ازش بچه دارم...خجالت نمیکشی؟شرف نداری؟شعور نداری؟
    شاهین- شرف و شعور و شرم وحیا باعث نمیشه از حقم بگذرم...تو حق منی, نه اون عوضی..
    هلیا- ازت متنفرم دیوونه ی روانی...
    شاهین انگار که یک دفعه عصبی شده باشد کنترلش را از دست داد و کشیده ی محکمی به صورتش زد که باعث شد روی زمین به پهلو بیافتد.هلیا جیغ کشید:
    -روانی...
    همین کافی بود تا او را به جانش بیاندازد و بزندش...در خودش جمع شده بود و جیغ میزد اما هیچ کجای تنش از ضربات او در امان نمی ماند.
    شاهین- خفه شو...خفه شو...خفه شو کثافت...
    به التماس افتاد اما فایده ای نداشت.انگار که گوش شاهین نمی شنید.
    هلیا- نه...شاهین تو رو خدا...نزن شاهین...کمک...کمک..
    هیچکس صدایش را نمی شنید و آن بی رحم هم تا می توانست زیر مشت و لگد خوردش کرد...پس از مدتی که دست از زدن کشید بر زانو نشست.یقه اش را گرفت و از لای دندان غرید:
    -از این به بعد...حرف اضافه زدی خوردت می کنم,هر چی گفتم فقط خفه میشی و میگی چشم.حالیته؟
    رهایش کرد و از اتاق خارج شد.
    هلیا دلش را چنگ انداخت و به سرفه افتاد.با لحنی ترسیده ناله کرد:
    -بچ...بچم...آخ...شا,شاهین..بچم..یا خدا..
    ***
    شب از نیمه گذشته بود و هوا بارانی...آسمان می غرید و صدایش لرزه بر اندام می انداخت.مهناز که از گریه خوابش بـرده بود با صدای رعد و برق از خواب پرید.اطرافش را نگریست.کابوس بدی دیده بود و دلش گواه بدی می داد.صدای زنگ تلفن بلند شد.از جا برخاست و به هال رفت.بهرام را دید که روی مبل ,نشسته به خواب رفته است.خبری از نیما نبود.ساعت را نگاه کرد که یک ونیم شب را نشان می داد.تلفن را برداشت و به شماره اش نگاه کرد.اعداد را می شناخت.دستی به سرش کوبید و روی زمین نشست.
    نمی توانست معطلش کند.دکمه را فشرد و جواب داد.
    مهنازخانم- الو..
    آریان- سلام مامان.خوبی؟
    مهناز- سلام مادر.خوبم.تو چطوری؟
    آریان- منم خوبم.خواب که نبودین؟
    مهناز- من نه,ولی آقاجونت چرا..
    آریان- نیما چی؟
    مهناز- خونه نیست.
    آریان- چه خبرا؟همه چی خوبه؟
    مهناز-آره مادر.اونجا چی؟چیزی کم و کسر نداری؟
    آریان-نه خدا رو شکر..میگم, هلیا پیش شماست؟نه وب کم هست,نه گوشیشو جواب میده نه تلفن خونه.
    مهناز گوشی را پایین آورد.چه می گفت؟..جز دروغ چه داشت که بگوید؟
    آریان- الو؟...صدام میاد مامان؟
    مهناز- آره صدات میاد مادر.لپ تاپش خراب شده بود هنوز وقت نکرده درستش کنه.خودشم رفته خونه ی زهره پیش طرلان...لابد گوشیش دم دستش نبوده.
    -چقدر بد...دلم براش تنگ شده بود.برای همتون لک زده,دیگه خسته شدم از اینجا.
    مهناز- قربونت برم,دل منم برات لک زده.
    آریان- سلام همه رو برسون.به هلیا بگو تا یه هفته ی دیگه نمیتونم بهش زنگ بزنم.حیف شد نتونستم باهاش تماس بگیرم.
    -چرا؟چیزی شده؟
    -نه.بخاطر کارمه.فقط مادر,جون تو و جون هلیا,باشه؟
    دلش برای پسرش کباب بود.
    -باشه مادر..
    -اگر چیزی لازم داشتین بهم بگین.
    - این چه حرفیه؟ پس ما اینجا چیکاره ایم؟
    - نه منظورم اون نبود.
    -نگران نباش.حواسم هست.
    -خب,کاری ندارین باهام؟
    -مراقب خودت باش..
    -شما هم...خداحافظ.
    -خداحافظ.
    بغض گلویش را خورد و از جا بلند شد.تمام وجودش سراسر تشویش بود.
    به سراغ شوهرش رفت تا بگوید سر جایش بخوابد.
    -بهرام.
    تکان نخورد.کنارش نشست و تکانش داد:
    -آقا بهرام...پاشین سرجاتون بخوابین.اینجوری خوب نیست,کمرتون درد می گیره.
    اما باز هم حرکتی نکرد.;مانند جسم بی جانی شده بود و حتی نفس هم نمیکشید.مهناز که کمی نگران شده بود بار دیگر صدایش کرد.
    -بهرام؟...بهرام؟
    سرش را جلو برد و بر سـ*ـینه اش گذاشت.اما هیچ تپشی را نمی شنید.....

    نیما در را باز کرد و وارد خانه شد.از صدای داد و گریه مادرش بی آنکه کفشش را بیرون آورد یا کلیدش را از روی در بردارد, داخل دوید.
    نیما- چی شده؟
    صورت کبود شده ی پدرش گویی ناقوس مرگ بود.جلو دوید و سر بر روی قلبش گذاشت.صدایش زد.نبضش را گرفت اما...
    نزدیک بود به گریه بیافتد, خطاب به مادرش که نگران و ترسیده گریه می کرد گفت:
    -پاشو زنگ بزن آمبولانس مامان...زودباش.
    سپس پایش را گرفت و روی مبل خواباندش.مهناز بلند شد و لرز لرزان شماره گرفت..نیما کف دست هایش را روی سـ*ـینه ی پدرش گذاشت و احیای قلبی را آغاز کرد.گریه میکرد و به التماس می گفت:
    - تو رو به قرآن آقاجون بیدار شو...الان وقت رفتنت نیست آقاجون...پاشو آقاجون..
    مدتی بعد امبولانس رسید و بهیارها آمدند.علائم حیاتی اش را چک کردند.پیرمرد بیچاره ساعتی پیش از غصه و شرمندگی دق کرده بود.دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد...
    هیچکس...
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا