کامل شده رمان گرگ و مهتاب(جلد دوم عشق یا مسئولیت؟)|فرزانه رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد موضوع رمان و شخصیت ها چیه؟

  • هر دو عالی

  • هر دو ضعیف

  • موضوع عالی واز شخصیت ها راضی نیستم

  • شخصیت ها عالی و از موضوع خوشم نمیاد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فرزانه رجبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
927
امتیاز واکنش
12,139
امتیاز
661
محل سکونت
شهر لبخند
Gorg_Va_Mahtab_negahdl_com_.jpg


نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: گرگ و مهتاب(جلد دوم عشق یا مسئولیت؟)
نام نویسنده: فرزانه رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، معمایی
تایید شده توسط: Ms. Golshid
ویراستار: هدافتحی
(این اثرم رو تقدیم می کنم به دو خواهر عزیزم،فهیمه و سارا کوچولو...)

خلاصه:
این
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
جلد دوم
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
عشق یا مسئولیت است، برای خوندن این رمان باید حتما قبلش جلد یک رو بخونید تا در جریان تمام اتفاقات هیجانی اون قرار بگیرید، داستان من از زبان دو شخصیت اصلی روایت میشه، می‌خواستم شیوه دانای کل رو پیش بگیرم؛ اما دیدم بهتره سبک نوشتنم کاملا با جلد یک همخونی داشته باشه. برای همین از زبان مرد و زن اول
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
بازگوی اتفاقات میشم، داستان از جایی شروع میشه که فوتبالیست موفق یعنی مهدیار فرحمند به همراه دوستش کیان محبی بعد از 3 سال و نیم از ترکیه به ایران بر می گرده و با تیم تهرانی لیگ برتر قرار داد می بنده و زندگی فوتبالیش رو در ایران شروع می‌کنه، مادرش ساحل از قبل در تهران ساکن شده و منتظر پسرشه؛ مهدیار طوفانی شروع می کنه، قرار داد خوب و زندگی مستقل در خونه قدیمی خودش و مادرش؛ ولی یک روز ...
اتفاقاتی که مهدیار قصه مجبور میشه بره سراغ وصیت نامه باباش، بشه همون که باباش خواسته، بشه یه گرگ، ناخواسته اما...
داستان تا حدودی جنایی هم هست. شنیدین میگن دیوونه اگه به ماه کامل خیره بشه دیوونه‌تر میشه؟ گرگ و مهتاب هم روایت گر این موضوعه؛ ولی برعکس و تا حدودی عاشقانه‌تر، گرگ در کنار مهتاب؟ مقابل مهتاب؟ یا در قلب مهتاب؟ با من همراه باشید...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش
    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    پیش گفتار:
    از اونجایی که این رمان جلد دوم رمان عشق یا مسئولیت؟ هستش و حتما باید جلد یک رو خونده باشید؛ در جریان قرار دارید یا قرار می گیرید که به خاطر روال و محتوای داستان من مجبور بودم از یک زلزله در ابتدای جلد قبل صحبت کنم و تا جایی که امکان داشت زلزله مخرب چندین سال پیش رو انتخاب کردم، زلزله بم چون سال 82 بود مشکل داشت برای همین من زلزله سال 76 بیرجند رو نوشتم و چون اقدام به نوشتن جلد دوم کردم براساس زمان و سال هایی که می گذره میشه گفت شروع رمان از سال 1405 به بعد هستش و چاره‌ای نداشتم، می تونستم این رو نگم؛ ولی شاید خواننده تیزهوشی باشه و براش سوال پیش بیاد؛ ولی خب در رمان هیچ اسمی از سال بـرده نمی شه؛ چون نیازی نیست و من هم کوچکترین حرفی از پیشرفت بشری و تکنولوژی و هزار چیز دیگه که صد در صد در این سال به وجود اومده نمی زنم تا با ذهن شما همخوانی داشته باشه. شما همین سال 96 خودمون رو در نظر بگیرید...!


    مقدمه نویسنده
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گرگ و مهتاب:
    دوستانی که جلد یک این رمان رو خوندن می دونند قلمم چیه و چطوری می‌نویسم؛ ولی بازم باید به چیزایی رو توضیح بدم. دوست عزیز؛ اگه دنبال یه رمان با موضوع خیلی کلیشه‌ای و عاشقانه هستی این اون رمان نیست، عاشقانه هست؛ ولی نه اونجوری که توی تمـــــام رمان‌ها خوندی، نه سوژه‌ی پسر و دختر دنبال کل کل کردن و لج بازی و مغرور بازی هستند، نه به خاطر یه شرط مسخره همخونه میشند و نه آخرش خیلی قشنگ و راحت ازدواج می‌کنند، دختره اهل آرایش و مانتو کوتاه نیست، نه چشم رنگیه نه کمر باریک و نه مثل ماه شب چهاردهم اون‌قدر زیبا که بعضی نویسنده‌ها توصیف می کنند، انگار حوری بهشتی هستند، پسر این رمان که بعضی‌ها می‌شناسند، تو سن 28 و 29 سالگی رئیس یه شرکت نیست که چندساله موفقه و خیلی مشهور. مهدیار من فوتبالیسته و به دلایلی وقتی فوتبال رو کنار می‌گذاره از صفر شروع می‌کنه برای زندگی جدید. یه چیز خیلی مهم دیگه، اکثرا خواننده رمان های مجازی میانگین سنشون 15 تا 20 هستش،بیشتر دنبال رمان صحنه دارند؛ ولی شرمنده؛ والا من نه خودم و نه در هفت نسل قبلم هیچ‌کسی نیست که پسری نامحرم رو ببوسیم یا حتی انگشتمون به نامحرم بخوره، به قول خیلی‌ها شاید پاستوریزه یا اُمُل باشیم؛ ولی واسمون حرف و نظر خدا و دستور دینمون مهمه نه نظر دوستان تازه به دوران رسیده... من واسه این رمان زحمت زیادی کشیدم، قلمم متفاوت و تا حدودی نادر هستش، گرگ و مهتاب رو از اسمش میشه تا حدودی شناخت، کافیه 10 پست اول رو بخونی. پشیمون نمیشی از خوندنش بهت قول میدم. نکته آخرهم این‌که این رمان به هیچ وجه از چهارچوب های اخلاقی خارج نمیشه، دنبال رمان 18+ می گردی که حتی مسائل شخصی خانم‌ها رو هم باز کنه این اون نیست. من رو از نظراتتون در صفحه پروفایل و شخصی بی نصیب نگذارید، نقد پذیرم، هرچی دیدی ناجوره و نامربوطه بهم بگی ممنون میشم.
    دوستدار همه شمام...


    مرور جلد اول(عشق یا مسئولیت؟)
    در جلد اول خوندیم که دختر 18 ساله قصه ما یعنی ساحل آذرپناه طبق روال 4 سال گذشته در عید نوروز برای تبریک تولد فوتبالیست مورد علاقه خود، به تهران می رود. به محض رسیدن به تهران متوجه تصادف خانواده فوتبالیست محبوبش یعنی ماهان فرحمند می شود. با کمک پسر دایی‌اش بردیا فروزان که مشغول کار و خدمت پزشکی در بیمارستان آنجاست، می تواند ماهان فرحمند را ببیند...
    همسر ماهان در تصادف در دم جان سپرد و خودش نیز به خاطر همان تصادف و مبتلا شدنش از چندین ماه قبل به ویروس HIV که منجر به مقاومت کم بدنش شده است نیز فوت می کند. در این میان ماهان فرحمند تنها فرزندش را به ساحل و خانواده اش می سپرد تا از او مراقبت و بزرگش کنند، ماهان تمام خانواده خود را در زلزله سال‌ها قبل از دست داده است و تنها یک برادر در خارج از کشور دارد...
    طی اتفاقات زیادی ساحل بعد از مرگ ماهان پسر او را با خود به شیراز می برد و با وجود تمام مشکلات و ممانعت‌ها او تصمیم به بزرگ کردن مهدیار فرحمند به طور مستقل می‌گیرد به گونه ای که خودش مادر او باشد. خانواده او نیز با وجود همه مخالفت‌ها سرانجام قبول می کنند و ساحل به همراه مهدیار مستقل می‌شود...
    در این بین ساحل پسر عمه‌ای دارد به نام حسام ارجمند که از کودکی شیفته و عاشق هم بوده اند و قرار بود همان سال بعد از کنکور ساحل به عقد هم در بیایند؛ ولی با وجود تصمیم ساحل و قولی که به ماهان داده است، این عقد به هم می خورد و با کلی دعوا و درگیری‌های ساحل و حسام و بردیا این عشق در جایی متوقف می شود...
    در طی سال‌های بزرگ کردن مهدیار و مثلث عشقی پیش آمده ساحل با هزاران زحمت و چنگ و دندان تنها به خاطر آن قول و عهد مهم‌اش مهدیار دو ساله را به اسطوره‌ای بی همتا تبدیل می کند. ساحل از همان 5 سالگی مهدیار را به کلاس‌های فوتبال می فرستد و مهدیار به سبب علاقه به این حرفه و همچنین ادامه راه پدر نه فقط روز به روز بلکه با تلاش شبانه روزی دقیقه به دقیقه پیشرفت می‌کند و...
    دیگر اتفاقات جلد اول مطلع شدن ساحل از علاقه بردیا می باشد؛ ولی علاقه و عشق او به حسام اجازه هیچ‌گونه احساسی به او نمی دهد، این دو 20 سال در فراق عشق هم می سوزند و دم نمی زنند تا اینکه آن تصادف وحشتناک در چندین و چند سال بعد...
    جلد اول اتفاقات زیادی داشت، این خلاصه ای بود و گرنه قسمت مهم آن پیدا شدن سروکله عموی مهدیار در ایران و افتادن سایه‌اش بر سر ساحل و مهدیار است که تا پای کشته شدن آن دو نیز پیش می رود؛ ولی به لطف یک گوشواره است که آن دو از مرگ حتمی نجات پیدا می کنند، هرچند در این بین مهدیار داستان کلیه‌اش را به خاطر صدمه و ضربات شدید از دست می‌دهد اما زنده می ماند و برای عمل به وصیت‌های پدرش راهی ترکیه می شود و...
    ***
    به توکل نام اعظمت؛
    بسم الله الرحمن الرحیم

    در جنگل من هوا سرد است؛
    آهوها با کفتارها می‌چرخند،
    روباه‌ها قصد فریبم را دارند،
    دیگر گرگی وجود ندارد...
    با وجود سختی ها و زخم های روی تنم من هنوزم گرگ مانده ام؛
    با وجود اینکه آسمان را ابرهای تیره فرا گرفته است، من هنوز به خورشید خیره می شوم...
    با وجود اینکه همه چیز بر علیه من است؛ ولی من هنوز بر فراز کوه ها با غرور زوزه می کشم...
    با مهتاب حرف می زنم؛ غافل از این‌که شاید در شب چهاردهم من مجنون شوم...
    ای سرنوشت من؛
    بدان طوفان سختی‌هایت آتش وجودم را خاموش نخواهد کرد...
    من تا آخر ایستاده‌ام...!
    ***
    «پرواز شماره ی 735 به مقصد ایران-تهران تا دقایقی دیگر در فرودگاه مهرآباد به زمین می نشیند.»
    -مهدیار الان چه حسی داری؟
    چشم از بیرون هواپیما گرفتم و گفتم:
    -بی حسی، تو چی؟
    -خیلی خوشحالم، دلم برای ایران خیلی تنگ شده بود.
    -امیدوارم روزای خوبی تو کشور در انتظارت باشه.
    -همچنین برای تو.
    بالاخره بعد از 3 سال و نیم دوری و غربت به خاک خودم برگشتم، اون‌قدر دلتنگ مامانم بودم که روحم زودتر از جسمم به سمت خونه به پرواز در اومده بود. هنوزم نمی‌دونم که چه‌طوری بیشتر از سه سال رو به دور از مامانم تحمل کردم. بعد از عقد مامانم بود که من و میلاد اومدیم ترکیه و درست ده روز بعد مامان و حسام هم اومدند. یک سال رو اونجا زندگی کردیم تا پایان قرارداد من، بعد برگشتیم ایران و من وارد یه تیم تهرانی شدم، یک سال رو هم بازی کردم؛ ولی مربی بهم گفت هنوز جا برای پیشرفت دارم و بهتره بازهم تو آکادمی‌ها آموزش ببینم. آقای ملک پور اون‌قدر هماهنگی کرد تا دوباره من رو فرستاد ترکیه، میلاد و مسیح ایران موندند و من با هزار سختی از مامانم دل کندم، می خواست دوباره باهام بیاد. من و حسام به زور راضیش کردیم تا بمونه. من هم دوباره توی ترکیه تمرینات رو از سر گرفتم و نُه ماه بعد وارد لیگ ترکیه شدم، چهار ماه بعد از اونم از ایران پیشنهاد داشتم تا به امروز چندتا تیم لیگ برتری ایران باهام حرف زدند و خواستن برگردم؛ ولی زود بود. بابام خواسته بود بیشتر از دوسال خارج از کشور نمونم؛ ولی نشد، اون‌قدر به پیشرفت علاقه و نیاز داشتم که موندم تا به خودم مطمئن بشم و درآخر این پیشنهاد از تیم معروف پایتخت یعنی(...) بود که من رو برای برگشت به ایران تحـریـ*ک کرد. این بار کیان هم بعد از سال‌ها دوری از کشور با من برگشت؛ چون اون هم از همین تیم برای بازی پیشنهاد داشت. وقتی به خودم اومدم که کیان گفت:
    -مهدیار؟
    -بله؟
    -حواست کجاست؟ بیا بریم ساک‌هامون رو تحویل بگیریم.
    -بریم.
    بعد از تحویل گرفتن ساک‌ها از فرودگاه بیرون اومدیم، با کیان خداحافظی کردم و هر کدوم راهی مقصد خودمون شدیم. دلم نیومد اول برم خونه خودم تا دستی به سر و روم بکشم، می خواستم برم پیش مامان. چهار سال پیش بود، وقتی اومدیم ایران مامان از حسام خواست تا یه خونه جدا بخرند و خونه قبلی رو بفروشه؛ اما من گفتم می خوام مستقل باشم. البته مستقل که چه عرض کنم؟ بیشتر شده بود پاتوق منو میلاد و مسیح و احتمالا از حالا کیان هم اضافه می شد. بعد مامان و حسام رفتند خونه خودشون و من هم خونه قبلی رو که یادگار روزای خوب و بدمون بود رو نگه داشتم. حسام همون سال سهم آقای امجدی رو خرید چون اون می‌خواست بره شیراز تا در کنار و شرکت برادرش کار کنه، حسامم از خدا خواسته شد رئیس اون شرکت و حسابی موفق بود. شرکتی که توی شیراز داشت رو هم فروخت.
    بعد از حساب کردن کرایه تاکسی خواستم زنگ خونه مامان رو فشار بدم که با دیدن یه پسربچه با موهای بور که مشغول بازی با توپش بود، نظرم عوض شد. صداش زدم:
    -آقا پسر؟
    توپش رو زیر بغلش زد:
    -بله؟
    -میشه یه لحظه بیای این‌جا؟
    -بله؟ چیکار داشتید؟
    -یه کاری برام می‌کنی؟
    -باید چیکار کنم؟ اِ اِ اِ؛ آقا شما چرا انقدر به نظرم آشنا میای؟ صبر کنید، شما همون فوتبالیستی که اخبار هفته پیش گفت قراره بیایین ایران تا با تیم (...) مصاحبه کنید؟
    -عجب حافظه و دقتی داری، معلومه حسابی فوتبالی هستی‌ها؟
    -من بدون توپم شب‌ها نمی‌خوابم.
    -آفرین، حالا نگفتی یه کاری برام می‌کنی؟
    چشم راستش رو تنگ کرد و گفت:
    -باشه اما یه شرط داره.
    -چه شرطی؟
    -باید بهم یه امضا بدی، باشه؟
    -من که هنوز یه آدم معروف و مشهور نشدم تا امضا بدم.
    -اگه بری تیم(...) حتما معروف میشی و من بعدش مثل فوتبالیستی که تیمش مساویه و دقیقه‌ی نود یه پنالتی رو خراب می‌کنه حسرت می‌خورم که چرا این موقعیت و فرصت رو از دست دادم.
    پسر بانمکی بود، لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
    -باشه امضا هم میدم، حالا باید یه کاری کنی.
    -چشم، چه کاری؟
    -ببین تو الان زنگ این خونه رو بزن، بعد احتمالا یه خانم جواب میده، بهش بگو براتون یه بسته دارم؛ اگه پرسید چه بسته ای مشخصات من رو بگو باشه؟
    -این خونه‌ی خودته؟
    -نه خونه مامانمه، من این محل و این منطقه نیستم.
    -باشه، پس زنگ بزنم؟
    -بزن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    پسر زنگ رو فشار داد و خود مامان جواب داد:
    -کیه؟
    -سلام خانم، یه بسته دارم براتون؟
    -بسته؟ چه بسته ای؟
    -والا خانم خودمم نمی‌دونم، فقط بسته اش حدود 170،180 قدشه، حدود 80،90 وزنشه، دوتا چشم آبی داره، موهاش هم خرمایی رنگه، خیلیم خوشتیپ و خوشگله.
    -چی میگی تو بچه؟ نکنه...
    بعد صدای جیغ مامان اومد و گذاشتن آیفون، من هم از جیبم یه کاغذ بیرون آوردم، روش رو امضا کردم و به همراه یه 10 هزار تومنی گذاشتم تو دست پسر و گفتم:
    -اینم مزد کاری که کردی.
    -خیلی ممنونم آقا.
    پسر بچه رفت و در خونه باز شد، صورت قشنگ مامانم رو دیدم با اون چشم‌های خوشگل مشکیش که به خاطر اشک جمع شده توش برق میزد، لباس یک دست سفیدش که جای خود داشت، مامان خودش رو توی آغوشم گم کرد. زد زیر گریه و من هم اجازه دادم دلتنگیش رو با گریه بهبود ببخشه. خودم هم بازوهاش رو فشار می‌دادم، تا به دلتنگیم جواب بدم. مامان به خودش که اومد گفت:
    -مهدیار؟
    -جان مهدیار؟
    -چرا بی‌خبر پسرم؟
    -سورپرایز بود دیگه.
    -بیا تو پسرم، خوش اومدی.
    وارد خونه نقلی مامان و حسام شدم. خونه‌ای که دوتا اتاق سمت راست داشت، یکی اتاق خواب و یکی مهمون، سمت چپ سالن بود و تی وی و مبل و دکور و رو به رو آشپز خونه. اول از مامان خواستم تا اجازه بده برم دوش بگیرم، استقبال کرد و من هم رفتم یه دست لباس از ساک برداشتم و راهی حمام شدم. یه ربع بعد اومدم بیرون و چایی که مامان ریخته بود رو خوردم و بعد دوتایی مشغول صحبت شدیم،گفتم که به خاطر پیشنهاد و قرارداد اومدم و کیان هم همراهم برگشته. دوساعتی می شد داشتیم صحبت می کردیم که با صدای پیچیدن کلید در قفل و خبر از حضور حسام، مامان زد پشت دستش و گفت:
    -وای مهدیار، گرم حرف شدیم یادم رفت ناهار آماده کنم.
    و بعد فوری راهی آشپزخونه شد. حسام در رو باز کرد و با صدای بلندی گفت:
    -به به؛ میگم ساحل عجب بویی تو خونه پیچیده، زود ناهار رو بکش که حسابی گرسنه‌ام.
    ای چاپلوس، دستت رو شد.گفتم:
    -دستت رو شد آقا حسام، اصلا غذایی در کار نیست که بوش پیچیده باشه.
    حسام متعجب برگشت و بعد از چند ثانیه گفت:
    -خودتی مهدیار؟
    -بله با اجازه.
    -کی اومدی پسر؟
    -چند ساعتی میشه.
    کفشش رو گذاشت توی جا کفشی و بعد باهاش دست دادم و حال و احوال کردم بعد یکهو زد زیر خنده و گفت:
    -تا حالا اینجوری ضایع نشده بودم.
    -ناهار منظورتونه؟
    -آره، عادت کردم اولین جمله ام بعد از ورود همین باشه، ساحلم می دونه.
    -بالاخره امروز تقصیر منه که ناهار آماده نیست.
    -فدای سرت، حالا کجا هست؟
    بعد صدا زد:
    -ساحل؟ خانمم؟ بابا یه موقع جلوی پسرت منو تحویل نگیری ها؟ آبرومون رفت.
    -سلام، الان میام عزیزم.
    رو به من گفت:
    -تو چرا نرفتی خونه خودت؟
    -اومدم اول مامانم رو ببینم.
    -بله و متاسفانه تا زمانی که اینجایی دیگه مامانت جز مهدیار کسی رو نمی بینه.
    -می خوای برگردم؟
    مامان اومد بیرون گفت:
    -هی هی هی، حواست باشه آقا حسام، حسادت اونم نسبت به مهدیار؟ خجالت بکش.
    -مگه دروغ میگم؟
    بعد خندید و گفت:
    -بیا بشین مهدیار.
    نشستیم و مشغول صحبت شدیم تا ناهار حاضر شد. دور هم خوردیم و خواستم برم خونه خودم؛ ولی مامان گفت تا امشبو اونجا بمونم و فردا برم. قبول کردم و به خاطر خستگی همون‌جا روی مبل خوابم برد. ساعت 5 بود که بیدار شدم، مامان هم پایین مبل کنار من خوابش بـرده بود. حسام روی مبل نشسته بود و سرش گرم موبایلش بود، من رو که دید گفت:
    -عصر بخیر.
    -ممنون، شما نخوابیدی؟
    -چرا ولی نیم ساعت، زود بیدار شدم.
    -مامان کی خوابید؟
    -چند دقیقه بعد از تو، انگار از تو خسته‌تر بود.
    -الهی قربونش برم.
    -خدانکنه، مهدیار پایه ای بریم یه دور تو شهر بزنیم؟
    -مامان چی؟
    -یاد داشت می‌گذاریم براش.
    مامان گفت:
    -یادداشت نیاز نیست، من بیدارم، برین خوش باشید.
    حسام گفت:
    -به به خانم خوش خواب خودم، خسته نباشی.
    -سلامت باشی.
    -کم نمیاری که؛ خب مهدیار بریم؟
    لبخندی به مامان زدم و گفتم:
    -من که بدم نمیاد، فقط راستی مامان، ماشینم کجاست؟
    -دست میلادِ مامان جان، دو روز پیش اومد بردش.
    -اوف، به میلاد رو بدی شلوار پامم درمیاره می‌بره.
    خندید و گفت:
    -خب تو راه بهش زنگ بزن بگو بیاره.
    -باشه، من برم لباس بپوشم.
    رفتم تو اتاق مهمون و یه لباس آبی کاربنی تنم کردم، شلوارم کتون مشکی بود، دستی روی موهام کشیدم و بعد از زدن ادکلن اومدم بیرون، مامان که من رو دید گفت:
    -الهی قربون قدو بالات برم پسرم، چقدر دلم برای این تیپ و ظاهرت تنگ شده بود!
    رفتم جلو، پیشونی مامان رو بوسیدم و گفتم:
    -آخرین بار باشه از این حرفا زدی‌ها؟
    -عزیزم، برو مامان به سلامت.
    سوار ماشین حسام شدم و حرکت کرد. وقتی برگشتیم ایران مامان گفت به این ماشین دیگه نیازی نداره، با حسام رفت و آمد می کنه، من هم که دیدم ساعت رفت و آمد مامان با حسام جور نیست طبق قولی که قبلا بهش داده بودم یه راننده شخصی براش گرفتم به اسم امید، ماشین رو بهش دادم و خواستم همیشه مامان رو اون ببره و بیاره و حقوقشم فقط از خودم بگیره، مامان خیلی گفت نیازی نیست؛ اما من گوش نکردم، خودم هم با پولی که داشتم یه ماشین خریدم؛ ولی زیاد استفاده نکردم که مجبور شدم برگردم ترکیه، ماشین رو گذاشتم خونه تا برگردم؛ ولی این مدت همش دست میلاد بود.
    حسام گفت:
    -زنگ نمی‌زنی به میلاد؟
    -موقع برگشت زنگ می زنم، احتمالا این ساعت سر تمرین باشه.
    -نه امروز تیمش ساعت 2 بازی داشته.
    -تهران؟
    -آره، الان دیگه باید خونه باشه.
    -باشه، حالا تو راه برگشت زنگ می زنم.
    -جایی مد نظر داری برای رفتن؟
    -نه، همین یه دوری بزنیم و برگردیم، مامان تنهاست.
    -باشه.
    یه کمی با ماشین چرخیدیم و بعد جلوی یه کافی شاپ نگه داشت، رفتیم داخل. کافی شاپ کوچیک و مدرنی بود. آروم و فضای آرامش بخش داشت با ست قهوه‌‌ای روشن و سفید. حسام سفارش قهوه و کیک داد و به من گفت:
    -با یه بار خوردن قهوه که مشکلی نداری؟
    -نه ممنون.
    بعد از رسیدن سفارش همینجور که مشغول خوردن بودیم گفتم:
    -کار چطوره آقا حسام؟
    -روز به روز بهتر میشه.
    -خداروشکر.
    -تو قراره چیکار کنی؟
    -فردا صبح میرم باشگاه(...) برای مذاکره، ببینم چی پیش میاد؟
    -تیمش رو دوست داری؟
    -تعصب رو تیم خاصی ندارم، تعصب من فوتبال پاک و قویه نه تیم.
    -آفرین؛ ولی این تیم بزرگه، امیدوارم موفق باشی و بدرخشی.
    -ممنونم.
    -دوستت کیان چی؟
    -اونم احتمالا با من باشه.
    -خوبه که تنها نیستی.
    -آره واقعا.
    -لیگ برتر کی شروع میشه؟
    -احتمالا هفتم ماه آینده.
    -تا اون موقع تهران می‌مونی؟
    -یعنی چی؟
    -نمیری شیراز به اقوامت سر بزنی؟
    -فعلا فرصت ندارم، بهشون زنگ می زنم.
    -بیچاره کیان.
    ابروهام از تعجب پرید بالا و گفتم:
    -چرا؟
    -تو خیلی کم حرفی، به زور باید به حرفت کشید، چطوری تحملت می کنه؟
    -اونم مثل خودم آروم و کم حرفه.
    -آهان، پس برای همین این‌قدر با هم جورین.
    -یه جورایی؛ ولی باید بگین بیچاره میلاد.
    -اوه اونو که نگو، اصلا تو حرف و انرژی کم نمیاره.
    -من اگه به خاطر لهجه شیرازیش نبود پرش رو می‌سوزوندم؛ ولی اینجوری از بس شیرینه دلم نمیاد.
    -آره؛اما نمی دونم چرا تو لهجه نداری، بالاخره بزرگ شده‌ی شیرازی.
    -مامانمم زیاد لهجه نداره؛ ولی خودم تاحالا بهش فکر نکرده بودم.
    -ساحل من تکه، خب دیگه می خوای بریم؟
    -آره، ممنونم.
    بعد حسام رفت حساب کرد و سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه...!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    مامان که بساط میوه و شیرینی رو راه انداخت من زنگ زدم به میلاد:
    -بابا پسر دست مریزاد، الان زنگ می زنی؟ سه روزه یه حالی نپرسیدی، خب من که نمی‌رسم تو زنگ بزن بدونم زنده‌ای لااقل.
    -سلام آقا میلاد.
    -گیریم علیک، این شد جواب؟
    -چطور وقت داری جواب تلفن بدی وقت نداری زنگ بزنی؟
    -بسوزه پدر بی پولی داداش، چیکار کنم دستم تنگه.
    -آره ارواح عمه‌ات، ببینم تو به چه حقی ماشین منو برداشتی بردی؟
    -راستی مهدیار، ما سلام نکردیم، خوبی؟ خوشی؟
    -خودتی میلاد، بلایی سر ماشینم آوردی؟
    -تو کجایی داداش؟
    -چطور؟
    -از کجا می دونی ماشینت دست منه؟
    -از اونجایی که الان تو پارکینگ نیست.
    -چی؟ صبر کن ببینم، تو الان... مهدیارکی اومدی؟
    -قبل از ظهر.
    -چرا بی خبر؟ کجایی خونه خودتی؟
    -نه خونه مامانمم، فردا میرم خونه خودم، ماشین رو بیاری میلاد، با کیان باید بریم چندجا کار داریم.
    -اوکی دادا، 7 صبح دم خونتم.
    -ممنون، راستی امروز بازی داشتی؟
    -آره با شاهین.
    -نتیجه؟
    -3 بر2 باختیم.
    -خاک بر سر بد قدمت کنن میلاد.
    -برو تو هم، مگه تقصیرمنه؟
    -بی خیال، کاری نداری فعلا؟
    -نه،سلام به خاله ساحل برسون؛ خداحافظ.
    -تو هم سلام برسون، خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم، موقع شام بود دور میز نشستیم و بعد از خوردن چند قاشق از باقالی پلو حسام گفت:
    -مهدیار اگه من ازت یه چیزی بخوام، قول میدی نه نگی؟
    -چی؟
    -اول قول بده.
    -تا نشنوم قول نمیدم، شاید شما گفتی برو کافر شو.
    -پس قول بده تا خوب حرفام رو گوش ندادی جواب ندی.
    مشکوک می زد؛ ولی گفتم:
    -قول میدم، بفرما!
    -من می خوام مدارک شرکت رو بزنم به نام تو؛ یعنی همه چی آماده است، دوتا امضا بزنی همه چی حله.
    -شرکت؟ به نام من؟ چرا؟
    -مگه من و ساحل کسی رو به جز تو داریم؟
    -این شد دلیل؟ همچین بی کس و کارم نیستید که.
    -ببین مهدیار، من نه بچه دارم نه خواهر و برادری، منم آدمیزادم، اومدیم و امشب خوابیدم و فردا بیدار نشدم، می‌خوام تکلیف همه چیزم مشخص باشه.
    -اولا دور از جون، دوما؛ چرا نمی زنین به نام مامان؟
    مامان لیوان آب رو گذاشت روی میز و گفت:
    -نه پسرم، من هم مثل حسام، چه فرقی می کنه؟ من هم بمیرم باز شرکتش لنگ می‌مونه.
    -نمی تونم قبول کنم مامان، آخه هیچ دلیلی نمی بینم.
    -اگه دلیلت خواسته من باشه چی؟
    -مامان نمیشه، روی چه حسابی؟ من یه فوتبالیستم.
    -چرا؟ تو که قرار نیست بری توش کار کنی، حسام فقط خونه و شرکت رو به نامت می‌کنه، کاری که خیلی از پدر و مادرها قبل از مرگ برای بچه‌هاشون می کنند، حسام تا زمانی که زنده باشه توی اون شرکت کار می کنه، بعد از 120 سال زبونم لال خدایی نکرده اتفاقی افتاد، اون موقع تو خواستی بفروشش، برو توش کار کن، بزن به نام یکی دیگه، نمی دونم هرچی، حداقل خیال ما راحته که اتفاق و سروصدایی تو شرکت به پا نمیشه و کسی سوء استفاده نمی‌کنه.
    -مامان، اولا از کجا معلوم اول من نمردم؟ ثانیا، چرا نمی‌زنین به نام یکی دیگه؟ دوستی، آشنایی، کسی؟
    -کی آشناتر و قابل اعتمادتر از تو؟
    -مامان من یه مهندس کامپیوتر و درحال حاضر فوتبالیستم، هیچ ارتباطی بین من و شرکت برای انجام هیچ کاری نیست.
    حسام گفت:
    -چند نفر توی شرکت هستند که خیلی به من کمک کردند، اونا هر وقت لازم شد کمکت می کنند، من هم باهاشون حرف می‌زنم.
    -کیا؟
    -آقای رئوفی، پورهادی، همین احسان علیپور، درسته ما توی کار با هم اختلاف داریم؛ ولی رفیقیم. همین خودش خیلی کمکت می کنه.
    با اینکه هیچ دلیلی بر این کار ناگهانیشون نمی بینم؛ ولی نگاهی به چهره پر التماس مامان انداختم، خب قبول کردن یا نکردن من هیچ فرقی نمی کنه، به قول مامان فقط به نام زدنه وگرنه حسام خودش قراره کار کنه اونجا، پس بی خودی مامانم رو ناراحت نمی کنم، لبخندی به مامان زدم و گفتم:
    -قبوله.
    هر دو با رضایت و خوشحالی از من تشکر کردند... شام که تموم شد من بشقاب خودم رو برداشتم و بردم تو آشپزخونه، مامان نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
    -از دست تو با این عادت‌هات، هنوز هم فقط بشقاب خودتو می‌بری؟
    -چه میشه کرد، اسمش همراهشه، عادت.
    اومدم بیرون. حسام داشت نماز می خوند. مامان هم قبل از شستن ظرف ها، اومد بیرون و چادرش رو سر کرد؛ سجاده رو پهن کرد و پشت سر حسام نمازش رو بست. از وقتی با حسام ازدواج کرده بود می دیدم که همیشه پشت سر حسام به نماز می‌ایسته، وای که چقدر این دوتا عاشق هم بودند. من هم نمازم رو تو اتاق مهمون خوندم و زنگ زدم به مامان بزرگ و بهش گفتم که برگشتم ایران و الان تهرانم... تا ساعت 11/30 سه تایی حرف زدیم و بالاخره تصمیم به خواب گرفتیم، اومدم توی اتاق، رفتم سمت تراس و یه کمی به مهتاب خیره شدم. لبخندی از سر رضایت به ماه زدم و زیر لب گفتم:
    -دیدی منم برگشتم شهر خودم؟ دیگه مامانم هست، نیازی به تو ندارم. با اون آروم میشم نه نگاه به تو.
    بعد برگشتم و بعد از مدت ها شبم رو بدون دلتنگی به صبح رسوندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    ***
    -مهدیار چی شد؟ قرارداد بستی؟
    نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم و جواب دادم:
    -آره، دوساله بستم.
    -چقدر؟
    -چی چقدر؟
    -مبلغ قراردادت دیگه؟
    -x میلیون.
    -چی؟ الهی تو گلوت گیر کنه پسر، من هم دوساله بستم؛ ولی نصف این رو دادن بهم.
    -لیاقت بیشترش رو نداری.
    -مهدیار می‌زنم‌ها.
    -مگه دروغ میگم؟ از چهارروز دیگه هم باید برم تو ترکیب تیم برای تمرین.
    -موفق باشی؛ کیان چی شد؟
    -اونم دوساله بست.
    -کاش زودتر هم تیمی بشیم.
    -می‌شیم حالا، کجا میری برسونمت؟
    -نمی خواد با تاکسی میرم، تو برو خونه.
    -قهری؟
    -نه والا، باید فکر یه ماشین باشم.
    بدون تردید و از اونجایی که قبلا بهش فکر کرده بودم فوری گفتم:
    -ماشین من رو می‌خوای؟
    -خودت چی؟
    -می‌خوام یکی دیگه بخرم.
    -چرا نخری آقای x تایی؟
    -جدی میگم، می‌خوای؟
    -چند می‌فروشی؟
    -یه داداش که بیشتر ندارم، مفت چنگت.
    -جون میلاد بگو چند؟
    -هیچی میلاد؛ اگه به دردت می خوره مال تو؛ اگرم نه برم بفروشمش.
    -کی مال مفت رو بی خیال میشه؟ مبارکم باشه.
    -دیوانه، پس بریم کارای به نام زدنش رو انجام بدیم؟ شاید دیگه وقت نکنم.
    -بریم.
    رفتیم و مدارک رو به نام میلاد زدیم و قرار شد یک ماهه دیگه مدارک جدیدش صادر بشه، کار که تموم شد. ماشین رو دادم میلاد برد، خودم هم با حسام رفتم تا امضایی که گفته بود رو تو محضر بکنم؛ خونه و شرکت به نام من خورد. خودم هم سه روز بعد وقتی از طرف باشگاه پول به حسابم اومد رفتم نمایشگاه ماشین و به اصرار کیان و میلاد، لندکروز خریدم، یه چک شش ماهه هم دادم تا یک سوم باقی مونده پول رو شش ماهه دیگه بدم. می‌خواستم از روز اولی که وارد تیم میشم خوش بدرخشم، می‌خواستم متفاوت باشم، می‌خواستم همه بفهمند من مهدیار فرحمندم، پسر مرحوم ماهان فرحمند. آره بابا شروع شد، دارم میشم مهدیاری که آرزوش رو داشتی، دارم به آروزی بزرگ زندگیم می‌رسم، از فردا فصل جدید زندگی من شروع میشه...
    ***
    دو هفته گذشته بود، من تقریبا با بچه‌های تیم آشنا شده بودم، هفته آینده اولین بازی رسمی لیگ جدیده و قراره من هم توی ترکیب اصلی باشم. وقتی خبر برگشت من به ایران توی رسانه‌ها پیچید چندتا تیم باهام تماس گرفتند برای مذاکره؛ ولی قبول نکردم، فعلا تهران بهترین مکان بود. یه چیزی برام خیلی جالب بود؛ اینکه چرا هیچ‌کس به فامیل من شک نکرد؟ چرا به جز مربی که شناسنامه من رو دید کسی سوالی نکرد؟ چرا هیچ‌کس حتی حدس نزد من پسر ماهان فرحمند باشم؟ پسر قهرمان تیم ملی فوتبالشون؟ هه! بابام خیلی زود از یادها رفت؛ ولی عیبی نداره، من برای همین اینجام، بابا نگران نباش، من انتقامت رو از فوتبال می گیرم.
    مامان خیلی اصرار داشت برای ناهار و شام برم خونه‌اش؛ ولی من دوست نداشتم وسط زندگیش باشم و از طرفی چون می رفتم باشگاه، رفت و آمد برام سخت بود، گفتم تو خونه خودم راحت‌ترم، یه خدمتکار گرفتم برای کارهای خونه و آشپزخونه، دوست نداشتم؛ ولی چاره‌ای هم نبود، خونه به نظافت نیاز داشت و من به غذا و خودم به هیچ کدوم نه وارد بودم و نه وقتش رو داشتم، از مامانم نمی‌تونستم بخوام این کار رو بکنه، برای همین ثریا خانم رو استخدام کردم، زنی حدودا 48، شایدم 50 ساله با صورت سفید اولش مثل همه مامان بزرگ‌ها. ساعت کارش از 8 صبح تا 8 شب بود. زن مهربون و خوش سلیقه‌ای بود و این خیال مامانمم راحت می کرد. امشب هم بعد از اینکه ثریا خانم رفت خونه من هم رفتم یه دوش گرفتم و بعد از زدن عطر به لباس و پتوم خوابیدم...
    ***
    (3 سال بعد؛ شروع فصل اول رمان)
    -ثریا خانم؟ ثریا خانم؟
    -بله آقا؟
    -لباس‌های من رو دادین خشک شویی؟
    -بله دیروز دادم.
    -کی تحویل میدن؟
    -گفتن امروز عصر میارن آقا.
    عصر که دیره، خیلی خب الان برام اون کت و شلوار مشکی رو بیار.
    -الان میارم آقا مهدیار.
    یه پیراهن سرمه‌ای پوشیدم، ساعتم رو دست کردم، به خودم ادکلن زدم،گردنبد اسم خدا رو که مامان بهم داده بود رو بوسیدم. کت و شلوار که رسید اونم پوشیدم، موبایل و کلید رو گذاشتم تو جیبم، سوئیچ رو از ثریاخانم گرفتم و موقع خروج ثریا خانم با یه لیوان شیر جلوم سبز شد:
    -چیزی شده ثریا خانم؟
    -نه، فقط باید اول این لیوان شیر رو بخورین بعد برین.
    -نمی‌خورم، عجله دارم.
    -ولی آقا مهدیار،مادرتون گفتن از امروز باید حتما اول یه لیوان شیر بخورین بعد برین بیرون، حالا اگه نمی‌خورید عیبی نداره؛ ولی من مجبورم به مادرتون بگم.
    -مامانم گفته؟
    -بله.
    -برای من کار می‌کنی یا مامانم؟
    -آقا اگه نمی‌خوری برم زنگ بزنم به مادرتون؟
    -نمی خواد، بده من.
    تو دلم قربون صدقه‌اش رفتم که با اینکه اینجا نیست؛ ولی حواسش به خورد و خوراکم جمع هست، لیوان شیر رو خوردم و اومدم بیرون، عینکم رو زدم و ماشین رو روشن و حرکت کردم...
    امروز برای یک مصاحبه به یک برنامه تلویزیونی دعوت بودم، این 3 سال عملکرد خیلی خوبی به لطف خدا داشتم. فصل که تموم شد کلی پیشنهاد ریز و درشت از تیم‌های مختلف داشتم؛ ولی نرفتم، این تیم باعث پیشرفت من شد و از طرفی یک قدم تا قهرمانی آسیا فاصله داشت. باید می‌موندم و کمک می‌کردم.
    دیگه کسی نبود تا من رو نشناسه، اسمم سر زبون‌ها بود، البته سال آخر خودم رو بیشتر نشون دادم.
    بعد از یک مصاحبه 40 دقیقه‌ای از استودیو بیرون اومدم و مستقیم رفتم باشگاه و سر تمرینم.
    تو این 3 سال با مسیح خیلی صمیمی تر شدم یه گروه 4 نفره که حتی یه مدت سوژه روزنامه و مجلات و سایت‌های اجتماعی بودیم؛ چون خیلی به هم وابسته شده بودیم و صمیمی بودیم. بیشتر شب‌ها هر سه تا خونه من جمع می شدند و برای خودشون مهمونی می‌گرفتند. هر کدوم در نوع خودمون گاهی موفق بودیم و گاهی نه. ولی برای من...؟ نه، مهدیار فرحمند شکست نمی‌خوره، من فرصتی برای اشتباه ندارم، باید نشون بدم، همه باید بدونند چرا من لقب گرگ دارم و می‌خوام چیکار کنم...
    ***
    از خونه مامان اینا اومدم بیرون و داشتم می‌رفتم باشگاه. قبل از این‌که بشینم توی ماشین یه دختری اومد جلوم و گفت:
    -سلام.
    بدون نگاه به قیافه و سر یا وضع لباسش گفتم:
    -سلام.
    -ببخشید آقا مهدیار شما دارین می‌رید باشگاهتون؟
    خوشم نیومد از طرز تلفظ اسمم توسط:
    -کارتون؟
    -میشه من هم برسونین تا خیابان(...)؟
    -منو با راننده شخصیتون اشتباه گرفتین؟
    -نه؛ ناراحت نشید؛ چون مسیرمون یکیه گفتم توی راه یه کمی آشنا بشیم.
    فهمیدم منظورش چیه، چنین موردی اولین بار نبود. در ماشین رو بستم و سـ*ـینه به سـ*ـینه‌اش ایستادم، دیگه مجبور بودم بهش نگاه کنم. موهایی که تا فرق سرش معلوم بود و چهره پر از آرایش با اون رژ لب جیغش که حالم رو بد می کرد:
    -خب بعد از آشنا شدن؟ دوست داری چیکار کنی؟
    یهو رنگش پرید و با دستپاچگی زیر لب گفت:
    -بر خرمگس معرکه لعنت.
    بعدش صداشو برد بالا و ادامه داد:
    -تو خجالت نمی‌کشی؟ برو کنار مزاحم نشو آقا. بچه پولداری خوب باش، بذار برم.
    -خانم شما هم رد دادی انگار، من مزاحمم یا شما؟
    دستی خورد روی شونه ام،برگشتم و با یکی از اراذل شهر روبه رو شدم:
    -بله؟
    -چیکار داری به آبجی من؟
    به قد و بالای دختر نگاه کردم و گفتم:
    -آبجی شما؟
    -بله، این دختری که قصد داری ببریش دَدَر دودور آبجی منه، امرتون؟
    -بد متوجه شدی آقا جون، خواهرت اومده جلو من رو با آژانس اشتباه گرفته.
    -اینجوریاس؟ حالا وقتی یه بادمجون کاشتم پای چشمت و هم تیمی های محترمت بهت خندیدن می‌فهمی با کی طرفی.
    -برو بابا، انگار یه چیزی بدهکار شدم، کی رو داری تهدید می‌کنی؟ می‌خوای کی رو بزنی؟
    -مهدیار فرحمند رو!
    -کافیه نیت زدن بکنی، من خودم سلامش رو میدم.
    دستش که رفت بالا مشتش رو گرفتم و با دست دیگه‌ام زدم به شکمش، انداختمش رو زمین و خواهر بی‌بند و بارش جیغ زد،گفتم:
    -از اونجایی که برام زیاد مزاحمت درست میشه الان تمام مکالمات خواهرت ضبط شد؛ اگه دوست داری می‌تونم توی کلانتری بهت نشون بدم. پس بهش یاد بده مزاحم نشه، من همیشه این‌قدر راحت از کنار دخترایی که برام دندون تیز می‌کنند نمی‌گذرم. دفعه بعدی... نه بگذار دفعه بعدی اگه درکار بود به صورت زنده مشاهده کنی تا مزه‌اش نپره.
    بعدم سوار ماشین شدم و رفتم. امیدوارم حرفم رو باور کرده باشه و دیگه نخواد مزاحم بشه.
    شب با مامان و حسام رفتیم بیرون، حسام به خاطر اینکه من زیاد اذیت نشم رستوران رو کلا خالی و رزرو کرده بود؛ ولی وقتی خواستم اعتراض کنم گفت:
    -من این کار رو به خاطر ساحل انجام دادم، پس اعتراض وارد نیست.
    و مگه می شد کاری که برای خوشحالی مامانم انجام داده شده بود رو بهش اعتراض کنم؟
    بعد وقتی براش از ماجرای صبح گفتم حسام فورا گفت:
    -نشونه‌های یارو رو بده.
    مامان گفت:
    -حسام یارو یعنی چی؟
    -بی‌خیال عزیزم، بگو مهدیار.
    نشونه‌هاش رو گفتم؛ زد توی پیشونیش و گفت:
    -تو چیکار کردی پسر؟ کی رو تهدید کردی؟ می‌دونی کیه؟
    -یکی از اراذل و اوباش تهران.
    -این گنده ترینشونه، خیلی کله خره پسر، اشتباه کردی، باید بی‌تفاوت از کنارش می‌گذشتی، اگه به سرش بزنه تا مرز آدم کشی هم میره.
    -ای بابا یه درگیری لفظی کوچیک بود؛ آدم کشی چیه آقا حسام؟
    -امیدوارم امروز رو فراموش کنه، همسایه‌ها هیچ‌کدوم دل خوشی ازش ندارند.
    -چرا شکایت نمی‌کنید؟
    مامان گفت:
    -همه ازش می ترسند.
    -شما هم می ترسید؟
    -ما چیزی ازش ندیدیم که بخواییم شکایت کنیم.
    -حالا که دیدید.
    -تو دیدی نه ما.
    -پس فردا می‌دونم چیکار کنم.
    -نه مهدیار، درست نیست، می‌خوای فردا تو روزنامه‌ها بزنند فرحمند با اراذل شهر درگیر شد؟ بی خودی برای خودت حاشیه درست نکن.
    دیدم حرف بدی نزد،گفتم:
    -باشه؛ ولی خدایی اگه مشکلی براتون درست کرد بدینش دست پلیس.
    حسام گفت:
    -اگه زندمون بگذاره.
    -ای بابا آقا حسام؟ من چیزی نگفتم که، دیگه خر نیست که، به خاطر چهارتا کلمه و یه مشت آدم نمی‌کشه که، فوقعش می‌زنه شیشه خونه‌ای، ماشینی چیزی می‌شکنه.
    خندید و گفت:
    -باشه بابا، شوخی کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    «چند روز بعد»
    امروز جشن بود، تیم ما بعد از یک بازی فوق العاده سخت و حساس قهرمان آسیا شد، حالا مسئولین توی برج میلاد برامون یه جشن بزرگ گرفته بودند، طرفدارامون حسابی خوشحال بودن و اصلا نمی شد رفت بیرون؛ چون امکان نداشت بشه دقیقه‌ای رو بی عکس و امضا سر کرد. هر فوتبالیست در این جشن می‌تونست دو نفر رو با خودش بیاره و من طبیعتا مامان و حسام رو بردم. توی جشن از من به عنوان بازیکن اخلاق و کیان بهترین بازیکن میدان، تجلیل شد. همچنین من به عنوان بهترین دروازه‌بان سال آسیا انتخاب شدم، افتخاری بسیار بزرگ... وقتی از من خواستند تا برم بالا روی استیج و چند دقیقه‌ای صحبت کنم بدون مکث رفتم، محکم و پر غرور مثل همیشه:
    «اول سلام می کنم به همه حضار محترم و کسانی که احتمالا از طریق سایت و اخبار مجلس رو پیگیری می کنند و بعد این پیروزی بزرگ رو به همه مردم به ویژه طرفداران تیم(...) تبریک میگم. ما با حمایت شما این افتخار رو به دست آوردیم. من حتی توی رویاهام هم نمی دیدم که بعد از سه سال بازی در ایران به عنوان دروازه‌بان برتر آسیا انتخاب بشم؛ تلاش زیادی کردم و می‌کنم؛ ولی به این سرعت برام خیلی شگفت انگیزه. امروز می‌خوام از فرصتی که بهم داده شده استفاده کنم تا بتونم یه اعترافی بکنم، یا شاید یه شکایت. اینکه چرا در ایران فوتبالیست ها، یا حتی ورزشکاران این‌قدر زود فراموش میشند؟ امروز به خاطر این پیروزی جشن گرفتیم و به من هدیه و مدال دادند؛ ولی کمتر از 10 سال دیگه کسی مهدیار فرحمند نمی‌شناسه. همونطور که کسی الان ماهان فرحمند رو نمی‌شناسه؛ ماهان فرحمندی که سال ها برای این فوتبال زحمت کشید و کلی کاپ و مدال و جام و تقدیرنامه گرفت؛ ولی چه فایده...؟
    آره؛ من مهدیارم، مهدیار فرحمند تک فرزند ماهان فرحمند، اسطوره فوتبال ایران. کسی در این چندسال به فامیل من شک نکرد؛ چون پدرم رو یادش نبوده؛ اما من امروز اینجام تا یاد پدرم رو بعد از 27 سال زنده کنم و فقط یک چیز رو بگم. اینکه اگر امروز من مهدیار فرحمند، پسر ماهان فرحمند، روبه روی شما ایستادم و یکی از بهترین‌های فوتبال آسیا شدم، فقط به خاطر لطف و زحمات یک نفره، کسی که من رو به فرزندی قبول کرد و بعد از مرگ مادر و پدرم شد همه کس من و بزرگم کرد، این جوایز حق من نیست، حق یک زنِ، حق مادرمه، حق ساحل آذرپناه. کسی که بعد ساله ا گذشت از مرگ ماهان فرحمند هنوز هم طرفدارشه، هنوز فراموشش نکرده و در عوض به من کمک کرده تا راه پدرم رو طوری ادامه بدم تا دوباره اسمش سر زبون‌ها بیاد. من امروز پدرم رو به بزرگترین آرزوش یعنی قهرمانی با تیمش در آسیا رسوندم. از همین جا از تمام زحمات مادرم ساحل تشکر می‌کنم و اعلام می‌کنم که من انتقام پدرم رو از فوتبال خواهم گرفت...»
    توقع همچین کاری نداشتم؛ ولی بعد از تموم شدن صحبت‌هام، همه ایستادند و برای پدرم دست زدند.
    بعد از اون هم در تمام بازی‌هایی که تیمی که بابام توش بازی کرده بود، دقیقه 11 بازی که شماره پیراهنش بود تمام تماشاگران می‌ایستادند و یک دقیقه به احترامش دست می زدند. بعد از اون دوباره ماهان فرحمند بر سر زبون‌ها اومد و توقعات از من بیشتر شد تا مثل پدرم عالی باشم. توی فضای مجازی مرتب فیلم صحبت‌های من منتشر می‌شد، کامنت‌ها فقط در مورد من و پدرم بود و گاهی زنی که من رو بزرگ کرده بود. چیزی که خواستم شد، پدر من نباید فراموش بشه...
    بعد از جشن مامان و حسام حتی یک کلمه هم صحبت نکردند در مورد حرفایی که زدم. بعد با کیان و مسیح خداحافظی کردم و همراه میلاد راهی خونه‌ام شدم...
    تازه امشب فهمیدم که مامان میلاد، خاله فاطیما گرفتار بیماری سرطان شده. پدرش سال پیش فوت کرد و مادرش تازه چند ماهه متوجه بیماری شده، پرسیدم:
    -میلاد چرا تا حالا چیزی نگفته بودی؟
    -چی می‌گفتم داداش؟ چه فایده‌ای داشت؟
    -بیماری تو چه مرحله‌ایه؟
    -............
    -میلاد؟
    -مهدیار؟
    -چی شده میلاد؟
    -مهدیار بیماری مامان خیلی پیشرفت کرده، دیر فهمیدیم؛ شاید اگه بابام نمرده بود، هنوزم نمی‌فهمیدیم، علائم بیماری مامان تازه یک ماه بعد مرگ بابا خودش رو نشون داد.
    -دکترا چی گفتن؟
    -به... به یک ماهم شاید نرسه، مهدیار؟ مامان من زنده نمی‌مونه، دارم کاملا یتیم میشم، مثل خودت؛ اگه مامانم بمیره با مهدیس چیکار کنم؟ طفلک داره پا به پای مامانم آب میشه.
    -می خوای ببریمش خارج از کشور؟ آمریکا ببریمش؟
    -نیت خودمم همین بود؛ ولی خیلی پیگیری کردم به هرکی گفتم، بهم جواب دادند که نه تنها فایده نداره بلکه با یه سفر حالش بدتر میشه، خوش به حالت مهدیار، خوش به حالت که بچه بودی؛ شاید کمبود داشتی؛ ولی هرگز داغ تجربه نکردی، پرپرشدن جیـ*ـگر گوشه‌ات، مادرت رو ندیدی، تابوت پدرت رو روی شونه‌هات نگذاشتی، خیلی سخته. نمی‌دونم چطوری باید کنار بیام؟
    -می‌دونم داداش، می‌فهمم چی میگی؛ ولی خواهش می‌کنم به خاطر مهدیس محکم باش، الان کجاست؟
    -خونه است، پیش مامانم، بیچاره از درس و دانشگاه هم افتاده. دلم بیشتر برای مهدیس می‌سوزه.
    -توکل کن به خدا، مرگ دست اونه پسر.
    -مهدیار؛ اگه مامانم چیزیش بشه، تو که پیشم هستی؟کمکم می‌کنی تو مراقبت از مهدیس؟
    -هییییس،هیچی نمیشه، آروم باش.
    بعد گرفتمش توی بغلم، برای دومین بار اشک‌هاش رو دیدم، مرگ پدرش و حالا بیماری مادرش... بعد هم بهش یه لیوان آب دادم و مجبورش کردم بخوابه؛
    اگر امشب مسیح حال مادرش رو نپرسیده بود من هم متوجه نمی‌شدم، مسیح بهش گفت:
    -میلاد خجالت بکش، همش باید خواهرت پیش مامانت بمونه؟ هی هرشب نیا خونه مهدیار، اون طفلی گـ ـناه داره، کمکش کن، کنارش باش.
    -می‌دونم؛ ولی طاقت مهدیس بیشتر از منه. یعنی خیلی خوب با اتفاقات کنار میاد، من هنوز با مرگ بابام کنار نیومدم؛ ولی مهدیس خیلی راحت زندگی می‌کنه، خودشم می دونه؛ اگه من پیش مامان باشم حالش بدتر میشه، من هم میام این دورهمی تا فراموش کنم که گرفتار چه مصیبتی شدم.
    ***
    حسام و مامان خونه من بودند، بعد از شام نشسته بودیم و میوه می خوردیم؛ اما حسام به نظر ناراحت می‌رسید؛پرسیدم:
    -چی شده آقا حسام؟
    همزمان مامان نگاهی به صورت حسام انداخت و اونم پرسید:
    -سوال من هم بود؛ چرا این‌قدر به هم ریخته‌ای؟
    -کارِ دیگه؛ یه وقتایی اعصاب خوردی میاره.
    -مثلا چجوری؟
    -نمی دونم مهدیار، چندسال با احسان زندگی کردم. اون اوایل خیلی خوب بود. من رو برای انجام کارها و پروژه‌هام تحسین و حمایت می کرد؛ ولی این دو، سه سال عوض شده، نمی‌تونه کارای من رو قبول کنه، گیر الکی میده، من رئیسم؛ ولی انگار نمی‌تونه اینو قبول کنه.خود سر شده، البته درکش می کنم، خیلی برای شرکت زحمت می‌کشه و نگرانه؛ ولی خب بیشتر از من که نگران نیست. امروزم باهاش بحثم شد، الان برای همین فکرم مشغوله.
    -شاید حسادت می‌کنه به موقعیتتون.
    -ما شرکت رو با هم سرپا نگه داشتیم و از خیلی مشکلات و درد سرها دور نگهش داشتیم، با هم کار می‌کنیم، دلیلی بر حسادت نیست؛ چون اونم الان اسمی درکرده و آوازه داره.
    مامان گفت:
    -حسام من به خدا شک دارم این احسان رفیقت باشه،یه رفیق که این‌قدر باعث ناراحتی اون یکی نمیشه.
    حسام بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه مامان زد و گفت:
    -من می دونم درد احسان چیه؟
    -چیه؟
    -توقع داره نصف سهام شرکت رو به نامش بزنم. این رو به زبون نیاورده؛ ولی خب می شناسمش، می‌دونم چون زحمت می کشه و به خاطر کار از خانوادش دور شده و خیلی جاها من رو نجات داده حق خودش می‌دونه نصف سهام رو به نامش بزنم تا باهم شریک محسوب بشیم.
    پرسیدم:
    -مگه رفیقتون نیست؟ مگه نمیگین کمک حالتونه؟ پس شریک بشین باهاش.
    -نه مهدیار؛ اگه شریک خوب بود، خدای ما هم شریکی داشت. من از شراکت بیزارم خصوصا با کسی که رفیقم باشه، اونم یکی مثل احسان.
    -مگه چشه؟
    -احسان قدر عافیت و نعمت رو نمی‌دونه، به خاطر سختی و کمبودهایی که قبلا داشته خیلی زود پولش رو خرج چیزای بی‌خودی می‌کنه، اساس و پایه هر رابـ ـطه ای اعتماده مهدیار، من برای هرکاری بهش اعتماد دارم، به جز شراکت. من نمی‌خوام اسمم، اعتبارم، آبروم لکه دار بشه؛ اگه شریک بشیم مطمئنم با کارهاش باعث همین اتفاق میشه. درسته کارش خوبه؛ولی تجربه کمی داره، هنوز خم و چم کار و تجارت رو کامل بلد نیست. شل بزنم خیلی زود دودمان شرکت رو به باد میده؛ مثلا ممکنه به خاطر 10 میلیون سود بیشتر پروژه رو از یه شرکتی که معتبره؛ ولی دندون گرد، بگیره و تحویل بده به یه شرکتی که تازه کاره؛ اما دست و دلباز... خب چی میشه؟ خلاصه بگم، احسان گاهی خیلی ساده‌است، سیاست توی کار رو بلد نیست، حق داره چون هنوز 10 سالم نیست که وارد این کار شده وکم تجربه‌است.
    -صادقانه بگم؟ من فکر می‌کردم تنها کسی که شما بهش اعتماد دارین همین آقای علیپوره، فکر می‌کردم؛ اگه من قبول نکنم شما تمام مدارک شرکت رو به نام ایشون می‌زدید؛ چون خیلی براتون با ارزشه.
    -درسته، باارزشه چون رفیقمه؛ ولی هرگز چنین ریسکی نمی‌کنم و نخواهم کرد، مهدیار توی زندگی خصوصا کار نباید حتی به پدر خودتم اعتماد کنی. من حاضرم همه شرکت رو بسوزونم؛ ولی به نام احسان نزنم؛ چون می دونم خیلی زود اعتبارم از بین میره.
    -اگه بی اعتمادید اونم تا این حد چرا باهاش کار می‌کنید؟
    -من تا وقتی کنارش باشم بهش اعتماد دارم؛ چون حواسم بهش هست. خودشم می دونه؛ ولی خب اگه بخشی یا تمام مسئولیت شرکت رو بهش واگذار کنم دیگه اعتماد ندارم، این رو خوب توی گوشت فرو کن مهدیار به عنوان یه نصیحت از من، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت به کسی اعتماد نکن، گاهی وقتا دوست دوساله آبرویی که دوست 20 ساله‌ات از بـرده رو به جون می‌خره و هوات رو داره و گاهی برعکس. برای همین نمیشه تو این زمونه به کسی اعتماد کرد؛ خود تو،مگه پدرت توی وصیت نامه‌اش سفارش نکرده بود به عموت اعتماد نکنی؟ برادرش بود،هم خونش بود؛ ولی لابد شناخته بودش وگرنه همچین چیزی نمی‌خواست، من هم چیز بدی از احسان ندیدم؛ ولی خب لابد رفتارایی داره که نشون میده قابل اعتماد نیست. دوره دوره‌ی پوله پسر، آدم‌ها برای پول از پدر و مادرشونم می گذرند، من به عنوان کسی که سال‌ها کار کرده و تجربه داره این رو یاد گرفتم، نباید اعتماد کنم...
    حرفای حسام خیلی خوب بود، راست می‌گفت، مگه مهرزاد عموی من نبود؟ ولی داشت من رو می کشت، به خاطر چی؟به خاطر پول. نباید به کسی اعتماد کرد و من هم به جز مامان و میلاد کسی رو ندارم برای اعتماد کردن...
    چند روز بعد بازی داشتم، اومده بودیم کرمان. بازی رو مساوی کردیم و برگشتیم. صبح دوباره باید می‌کرفتیم برای تمرین برای همین کیان شب رو خونه من موند. ثریاخانم برامون غذا حاضر کرده بود، مشغول خوردن بودیم که گوشیم زنگ خورد:
    -بله؟
    -میلاد تویی؟
    -این شماره کیه؟ الان کجـ...
    -میلاد؟ تو خوبی؟
    -حرف بزن داداش، چی شده؟
    با چیزی که شنیدم گوشی از دستم افتاد و فوری بلند شدم، بدون برداشتن کت، زدم بیرون. کیان پشت سرم اومد و گفت:
    -چی شده مهدیار؟
    -خاله فاطیما.
    -خاله چی شده؟
    -بشین بریم کیان.
    بعد نفهمیدم چطوری رانندگی کردم و خودم رو رسوندم خونه خاله فاطیما...
    آمبولانس دم در بود، دویدم تو و فقط صدای جیغ مهدیس بود و گریه‌هاش، میلاد روی مبل نشسته بود و مردونه اشک می‌ریخت، رفتم جلو:
    -میلاد مامانت چی شد؟
    سرش رو به طرفین تکون داد، کاملا سرد شدم؛ یعنی انقدر راحت؟
    دیدم که کیان زنگ زد به خواهرش کیانا و آدرس داد تا بیاد پیش مهدیس؛ من هم با آمبولانس رفتم و از کیان خواستم پیش میلاد بمونه تا خواهرشم بیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    بعد از مراسم خاکسپاری خاله فاطیما خودم میلاد و مهدیس رو به خونه رسوندم، زودتر از همه، من از میلاد خواستم تا الان خونه نره؛ ولی قبول نکرد و گفت کار داره. من هم باهاش وارد خونه شدم، اون رفت سمت آشپزخونه تا آب بخوره، من نزدیک تخت خاله فاطیما پام رفت روی یه چیزی، خم شدم نگاه کردم، یه بسته قرص بود. قبل از این‌که بندازمش روی میز پشتش رو نگاه کردم، شکل و شمایلش برام آشنا بود، یادم اومد موقع مرگ عمو سعید هم من همچین قرصی تو این خونه دیده بودم، به مهدیس گفتم:
    -مهدیس؟
    -بله؟
    -دفترچه بیمه مامانت رو بیار.
    -چشم.
    -مهدیس؟
    -بله؟
    -دفترچه بیمه‌های قدیمی رو هم نگه می دارید؟
    -فکر می‌کنم توی کشوی کمد مامانم باشن، اونارم بیارم؟
    -فقط مال مامانت روبیار.
    میلاد متعجب نگاه می‌کرد؛ اما من چیزی بهش نگفتم، مهدیس که دفترچه‌ها رو آورد به تاریخ و تجویز ها نگاه کردم، از چیزی که فهمیدم جا خوردم:
    -میلاد؟
    -چیه؟
    -گفتی مامانت از کی متوجه شده سرطان داره؟
    -بعد از مرگ بابا.
    -خودش گفت یا دکترش؟
    -خود مامان.
    -دروغ گفته.
    -منظورت چیه؟
    -مامانت حدود دوساله داره دارو مصرف می‌کنه؛ یعنی قبل از مرگ بابات.
    -مطمئنی؟
    -شک ندارم و تعجبم از اینه شما دوتا خواهر و برادر چطوری نفهمیدید؟
    میلاد گوشیش رو برداشت و رفت سمت بالکن، چند دقیقه بعد اومد و گفت:
    -حق با مهدیارِ.
    مهدیس گفت:
    -یعنی چی داداش؟ به کی زنگ زدی؟
    -به دکتر پوراحمدی.
    -خب؟
    -گفت مامان دوساله تحت درمان بوده، برای اینکه ما نفهمیم راضی به بستری شدن نشده؛ اما هر روز برای چکاب می‌رفته، شیمی درمانی شده؛ ولی جواب نداده، منتظر فرصت بوده برای بستری شدن. وقتی من اردوی تیم ملی بودم و تو هم اردوی دانشگاه رفتی شلمچه بستری شده، دکتر میگه سرطان پیشرفت کرده بوده، موقع مراجعه هم کار از کار گذشته بوده. می‌دونی چی برام جالبه؟ کار مامان، از صبح تا غروب به بهانه کار می‌رفته بیمارستان که درد کشیدنش رو نبینیم، شب‌ها هم که ما از خستگی خواب بودیم، بعد از فوت بابا دیگه طاقت نیاورده و...
    مهدیس تحمل نکرد و گفت:
    -ما مثلا بچه‌هاش بودیم، چطوری نفهمیدیم مامانمون این‌قدر مریضه؟ چطور؟ چطور؟ چطور؟
    بعد عصبی چندتا چیز دم دستش بود رو شکست و داد می زد و می گفت مامان... فوری به مامان زنگ زدم و خواستم بیاد پیشش. وقتی اومد به سختی مهدیس رو آروم کرد، خواستم میلاد رو ببرم بیرون؛ ولی نیومد و در عین ناباوری گفت:
    -بیام که مثلا حال و هوام عوض بشه؟ خب یتیم شدم دیگه، مگه تو یتیتم نیستی؟ مگه زندگی نمی‌کنی؟ مگه موفق نیستی؟ من هم همون کار رو می‌کنم،من هم می‌خوام زندگی کنم، مامانم همه چیز رو مخفی نگه داشت تا ما چیزی نفهمیم و بتونیم به کارمون ادامه بدیم و پیشرفت کنیم، درد کشید و ما نفهمیدیم تا غصه نخوریم، نمی‌خوام با کارام همه چیزو خراب کنم، کاری می‌کنم که مامانم می‌خواست، من ب...
    با در آغـ*ـوش کشیدنش اجازه صحبت رو ازش گرفتم. برادرانه بغلش کردم و اون مثل یه پسر بچه روی شونه‌هام اشک ریخت. انگار برعکس چیزی که گفته بود خودش منطقی تر از خواهرشه...
    اقوامشون که برگشتند خواستند مهدیس رو با خودشون ببرند شیراز، قبول نمی‌کرد و می‌گفت درس داره، میلاد باهاش حرف زد و خواست تا فعلا بره شیراز، ازش خواست یه ترم مرخصی بگیره، اینجوری خودشون رو یه کمی جمع و جور می‌کردند... گفت بعد از یه مدت بیا هم درست رو ادامه بده هم دوتایی باهم زندگی می‌کنیم، مهدیس هم قبول کرد؛ ولی با اکراه...
    من و مامان ازشون خداحافظی کردیم و دم در از راننده خواستم بره، خودم مامان رو رسوندم و باهاش پیاده شدم، رفتیم داخل و مامان رفت آشپزخونه و من هم خواستم برم دستشویی که صدای حسام رو شنیدم، یه مکالمه تلفنی داشت:
    -چی میگی آیدین؟
    -...
    -نمیشه،اصلا تو مطمئنی؟
    -...
    -چطوری؟
    -...
    -خیلی نامرده.
    -...
    -من خیلی بتونم کمک کنم آیدین، اینه که ساحل رو تنها نگذارم، دست و پای مهدیار رو که نمی‌تونم ببندم.
    -...
    -ولی اگه خودشون بدونن بهتر میشه چون ف...
    -...
    -باشه، خیالت راحت، ممنون.
    -...
    -خداحافظ.
    داشت با آیدین حرف میزد؟ اسم من رو آورد چرا؟ منظورش چی بود؟
    انقدر کلافه بودم که اصلا نمی تونستم در مورد این مکالمه حرف بزنم یا فکر کنم، رفتم دستشویی و صورتم رو شستم، برگشتم بیرون چایی که مامان ریخته بود روخوردم، خود حسامم خیلی داغوون بود و اصلا حرف نمی‌زد، نمی‌دونم دوباره چی شده بود. من برگشتم خونه‌ی خودم و تا صبح فقط به میلاد فکر می‌کردم. صبح هم قبل از اومدن ثریا خانم از خونه زدم بیرون، رفتم کمپ و سر تمرین، اصلا تمرکز نداشتم، مدام توپ وارد دروازه‌ام می‌شد، مربی باهام حرف زد و من کم کم به خودم اومدم و فراموش کردم ماجرا رو. به جبران کم کاری صبح، عصر بیشتر تمرین کردم، ناهار خونه نرفتم. ساعت۴:۳۰ بود که رفتم رختکن، گوشیم رو چک کردم، 6 تا میس کال از راننده مامان داشتم. قبل از اینکه باهاش تماس بگیرم خودش دوباره زنگ زد:
    -بله آقا امید؟
    -کجایی شما آقا مهدیار؟
    -من کمپ هستم، چیزی شده؟
    -راستش خانم ارجمند صبح زنگ زدند و خواستند ساعت ۳:۳۰ برم دنبالشون، الان جلوی خونه‌ام، یک ساعته هرچی زنگ می‌زنم و در کسی جواب نمیده، موبایلشم خاموشه.
    -به حسام زنگ بزن.
    -جواب نمیده آقا.
    -یعنی چی؟
    -نمی دونم؛ اگه شما کلید دارید زودتر بیایید، می ترسم خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه.
    -شاید با حسام رفته بیرون.
    -ماشین آقا حسام جلوی در هستش.
    دیگه واقعا دلم ریخت، ترسیدم و فوری قطع کردم، به نگهبانی خبر دادم ماشین رو بیاره، بعد با مربی درمیون گذاشتم و اجازه داد برم. به در که رسیدم قبل از سوار شدن میلاد و مسیح رو دیدم، پرسیدم:
    -اینجا چیکار می کنید؟
    -امروز تمرین تعطیل شده، تو کجا این موقع؟
    -میرم خونه، دلم شور می زنه، امید زنگ زده میگه مامانم جواب نمیده.
    -چی میگی مهدیار؟ یعنی چی؟
    -نمی‌دونم، فعلا.
    -صبرکن ما هم میاییم.
    -زودباشید پس.
    بچه‌ها سوار شدن و من با تمام سرعت می‌روندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    میلاد مرتب شماره مامان رو می گرفت؛ ولی جواب نمی‌داد. رسیدیم دم خونه، امید منتظر بود. به سرعت پیاده شدم و با کلیدم در رو باز کردم،(کلید رو مامان بعد از برگشت بهم داد و گفت شاید نیازت بشه) امید بیرون موند و میلاد باهام اومد داخل، مسیح هم دم در ورودی ایستاد، میلاد رفت سمت آشپزخونه و من سمت سالن، پشت مبل‌ها،خشکم زد، فقط یه چیز رو داد زدم:
    -مامان؟
    میلاد از ترس دستش رو گذاشت روی اُپن و پرید این سمت و گفت:
    -چی شده مهدیـ...
    کابوس بود، نه، بدتر از کابوس بود، نفسم بالا نمی‌اومد، دنیا داشت می‌چرخید دور سرم، قبل از افتادنم میلاد زیر بغلم رو گرفت و به سختی گفتم:
    -ما...ما...مامانم.
    -اینجا چه خبره مهدیار؟
    به سختی تکرار کردم:
    -مامان؟
    میلاد، مسیح رو صدا زد، وقتی اومد، اونم با دیدن صحنه رو به روش ماتش برد...
    مامانم رو به قبله جلوی سجاده‌اش افتاده بود، چادر سفیدش روی سرش، حسام هم جانمازش جلوتر پهن بود؛ ولی خودش کنار مامانم بود، هر دو توی دریای خون غرق بودند، دستاشون توی دست هم بود، زانو زدم و سر مامانم رو در آغـ*ـوش کشیدم و با همه وجود داد زدم:
    -مامان.
    مسیح فوری مشغول گرفتن شماره 110 شد و میلاد سعی داشت من رو آروم کنه؛ ولی من فقط اسم مامانم رو صدا می زدم و به دستای قفل شده مامان و حسام نگاه می‌کردم و بعد نبض هر دو رو گرفتم؛ ولی...
    -مامان چی شده آخه؟ کدوم حروم زاده ای این کار رو کرده؟ مامان،منم مهدیار،تنهام نذار،مگه نگفتی تا آخر باهامی؟مامان هنوز اول راهیم که،چشمات رو باز کن.
    چند دقیقه بعد میلاد گفت:
    -پلیس ها اومدن مهدیار.
    یکی از نیروها گفت:
    -سلام آقای فرحمند.
    -سلام.
    -رحمتی هستم، سرگرد دایره جنایی.
    -بله.
    -آمبولانس خبر کردید؟
    عصبی شدم:
    -به نظر شما با وجود رفتن یه دریا خون از بدن به آمبولانس نیازه؟
    -آقای فرحمند میـ...
    -جناب سرگرد من الان اصلا حال مساعدی ندارم برای حرف و توضیح،بهتره شروع به بازجویی نکنین.
    -ما وظیفمون همینه، باید الـ..
    هوای خونه بدجور داشت حالم رو بد می‌کرد، بوی خون تمام خونه رو پر کرده بود، بغض داشت خفه‌ام می‌کرد، دلم می‌خواست فریاد بزنم، جواب سرگرد رو ندادم و بلند شدم و با این کارم حرف توی دهن سرگرد موند...
    مسیح ماجرا رو توضیح داد، سرگرد هم گفت:
    - ما جسدها رو منتقل می‌کنیم، می‌دونم الان وضعیت مناسبی نیست پس لطفا فردا پسرشون یعنی آقای فرحمند رو ساعت8:30 بیارین اداره آگاهی.
    مسیح همون‌جا موند؛ ولی من و میلاد اومدیم بیرون، میلاد کارها رو به مسیح و امید سپرد، سوار ماشین شدیم، بدون حرف اول رفتم بام تهران. فقط فریاد زدم، اونم اسم مامان رو، خدارو، حسام رو...
    فریاد پشت فریاد... یه چیز خیلی خیلی بزرگ روی سـ*ـینه‌ام سنگینی می‌کرد، اجازه نمی‌داد راحت نفس بکشم، برگشتم و میلاد پشت سرم بود، ریش بلند و لباس مشکی. هیچ اثری از اون پسر پر انرژی نبود. گفتم:
    -دیدی؟ دیدی من هم یتیم شدم؟ گفته بودی بچه بودم و نفهمیده بودم داغ چه دردی داره، حالا ببین میلاد، دیگه تنها شدم، یتیم شدم، یتیم واقعی، تو هنوز مهدیس رو داری؛ ولی من چی؟ آره داداش داغ سخته، من هنوزم نمی‌دونم چی شده؟ خیلی یهویی شد، اون کاغذ، قتل، اونم توی خونه، ذهنم سمت این چیزا نمیره،ـمن الان یه چیز رو می‌دونم، اینکه تنها شدم. اینکه مامانم چشماش رو با کمال معصومیت و بی رحمی روی من بست، برای بار چندم یتیم شدم، عین خودتم الان.
    یه لحظه از فکر اینکه دیگه نمی تونم مامان رو ببینم اشک توی چشمم حلقه زد؛ ولی اجازه افتادن ندادم، به جاش دوباره داد زدم، میلاد به سختی من رو آروم کرد، من رو بغـ*ـل کرد و شونه‌ام از اشکاش خیس شد؛ ولی خودم نه، نمی‌تونستم گریه کنم، قسم خورده بودم اشکی نریزم. احساس کردم نیروم داره تحلیل میره، خودم رو به ماشین تکیه دادم و میلاد گفت:
    -مهدیار؟ من هیچوقت فکرشم نمی‌کردم، اون روز حال خوشی نداشتم و اون حرفا رو زدم وگرنه مادر تو برای من هم مادری کرده وگرنـ...
    -هیچی نگو میلاد،فقط بگو چیکار کنم؟
    -................
    این سکوت یعنی منم بیچاره شدم، یعنی بلاتکلیف شدم، یعنی منم باید بمیرم. سوار ماشین شدم و رفتیم سمت خونه خودم. وارد که شدم عکس خودم و مامان روی دیوار روبه رو، خونه رو روی سرم آوار کرد. ثریاخانم هنوز نرفته بود. دیدن عکس دوباره من رو به جنون رسونده بود، رفتم توی اتاقم، به آیینه نگاه کردم، حالم از خودم به هم می‌خورد، از درون داشتم می‌سوختم، هرچی توی اتاق بود رو ریختم روی زمین، شکستنی‌ها رو شکستم، پاره کردنی‌ها رو پاره کردم؛ اما بازهم آروم نشدم؛ به میلاد گفتم:
    -نمی‌تونم اینجا بمونم.
    -بریم آگاهی؟
    -بریم.
    وقتی رفتیم آگاهی دوباره خودمم همه چیز رو برای سرگرد توضیح دادم، سرگرد گفت فورا مشغول پیگیری میشه و خیلی زود قاتل رو برام پیدا می‌کنه، ازم خواست تا زنگ بزنم و اقوام رو خبر کنم و بعد جنازه‌ها رو تحویل بگیرم، سخت ترین قسمت همین بود فکرکنم...
    از اداره اومدیم بیرون، به میلاد گفتم:
    -به کی زنگ بزنم و بگم تا سکته نکنه؟
    -والا من فقط آیدین رو مد نظر دارم، بهش بگو تا بقیه رو اون خبر کنه، تا فردا خودشون رو برسونند.
    -یعنی چی خودشون رو برسونند؟ فکر نمی کنم مامان بزرگ اجازه بده مامانم رو تهران به خاک بسپارم.
    -نمی دونم، در هر صورت تو نمی‌تونی تصمیم بگیری، هرچی اونا بگن.
    -اگه شیراز دفن بشن من چیکار کنم؟ دلخوشیم سنگ قبرشونه از حالا، باید چیکار کنم میلاد؟
    -داداش؟ تو فعلا زنگ بزن به آیدین.
    گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به آیدین، به سختی بهش گفتم و کلی تعجب کرد و شوکه شد. به زور دو کلام گفت و خداحافظی کرد. تا این اندازه ترس تو صداش و شوکه شدنش برام جای تعجب داشت؛ ولی خب بهش اهمیت ندادم.
    1ماه از روز خاکسپاری مامان و حسام می‌گذشت، پلیس‌ها هنوزم دنبال قاتل بودند؛ ولی هیچ اثر و ردی ازش نبود، بابابزرگ دوست داشت مامان رو شیراز خاک کنند؛ ولی مامان بزرگ گفت نه، گفت ما به نبود ساحل عادت کردیم؛ ولی مهدیار نمی‌تونه، به خاطر کارش هم نمی تونه هر موقع خواست بیاد شیراز پس همین تهران خاکشون می‌کنیم تا این پسر یه منبع آرامش و رفع دلتنگی داشته باشه، خیلی خوشحال شدم. خونه و وسایلش رو با اینکه همه اصرار داشتند بفروشم؛ اما نگه داشتم، دلم نمی اومد بفروشمش؛ اما ماشین حسام رو می‌خواستم بفروشم که یادم افتاد کیان ماشین نداره، دادمش به اون و گفتم به جاش هر بار سوارش میشی یه صلوات واسه شادی روحشون بفرست.کارای به نام زدن هم انجام دادم. از اون خونه یه چیزایی رو برداشتم و آوردم، مثلا ساعت حسام رو یادگاری بستم دور دستم، انگشتر و دستبند نشون عشق رو برداشتم برای خودم به علاوه گردنبندی که خودم به عنوان کادوی سر عقد دادم. بقیه طلاهای مامان و چندتا تیکه از لباس هاش رو دادم به خاله ستاره و مامان بزرگم. تمام آلبوم‌ها و عکس و قاب عکس‌ها رو هم که اتفاقا زیاد بودند رو برای خودم برداشتم، به هیچکس ندادم، دوست نداشتم عکسای مامانم به بهونه یادگاری توی تمام خونه‌های فامیل پیدا بشه. حلقه هاشون رو دادم به عمه نیلوفر، مامان حسام.
    میلاد هم خونه خودشون رو فروخت و یه واحد کوچیک رو رهن کرد، مهدیس رو برگردوند پیش خودش، می‌دونستم اگه مهدیس نبود با من همخونه میشد؛ ولی الان نمی تونست.
    تو این مدت کیان من رو تنها نگذاشت و مسیح میلاد رو؛ ولی من خودم تنهایی رو ترجیح می‌دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    همه عقده‌ام رو روی توپ فوتبال خالی می‌کردم. ثریا خانم اصرار داشت لباس مشکلی رو از تنم بیرون بیارم؛ ولی قبول نکردم، هنوز زود بود. هرچند بیشتر لباس‌هام تیره بود: اما برای الان فقط مشکی، یعنی مامانم ارزش نداشت تا حداقل بعد از مرگش براش یکسال سیاه بپوشم؟
    اوایل محرم بود و من خودم نذر مامان رو به جا آوردم، گفته بود تا وقتی زنده است 10 شب محرم رو شام می‌رسونه دست نیازمندان، الان دینی بر گردنش نبود؛ولی چون برای من نذر کرده بود تصمیم گرفتم از حالا دوباره خودم تا زمان مرگم ادامه‌اش بدم، میلاد هم که هنوز لباس عزای مامانش رو در نیاورده بود که دوباره لباس عزای امام حسین (ع) رو به واسطه نذر من به تن کرد، اونم قرار بود تا لحظه مرگش هرسال 2 ماه رو مشکی بپوشه...
    بازی‌های لیگ برتر حسابی فشرده بود، هنوز خسته بازی قبل بودیم که باید بازی بعدی رو می‌کردیم،
    شرکت حسام هم که یه لنگه پا مونده بود همین کلافگیم رو بیشتر کرده بود.
    با مرگ مامان هم بازم چیزی از کیفیت بازی من کم نشد. مامان هم این رو نمی‌خواست؛ چون هر دومون روزای زیادی برای این لحظات سختی کشیدیم و صبر کردی. برای همین هنوزم توی لیگ من حرف اول رو می‌زدم و اسمم هنوز سر زبون‌ها بود. از تیم‌های قطری چندتا پیشنهاد داشتم و از اروپا یکی؛ ولی من به هیچ کدوم فکر نمی‌کردم، طبق وصیت بابام فقط تو ایران بازی می‌کردم، عملکردم عالی بود. اغراق نمی‌کنم؛ اگه بگم الان بعد از این همه سال دیگه می‌تونم با هر گوشه بدنم که بخوام با توپ بازی کنم. توپ جزئی از بدنم شده، توی 11 تا بازی فقط 3 تا گل خورده داشتم که یکیش پنالتی بود، هر چقدر این روزها تمرین می‌کردم بازم کم بود؛ چون رقبای من هم داشتند پیشی می‌گرفتند و من این رو نمی‌خواستم، توی بازی شهرآورد تهران جو سنگینی تو استادیوم بود، اقرار می‌کنم تیم حریف خیلی قوی شده بود. روی یه ضد حمله مهاجمشون با پا اومد توی شکمم، درد همه وجودم رو گرفت؛ ولی ادامه دادم، دقیقه 63 بازی بود، دروازه بان ذخیره زیاد فرصت بازی پیدا نکرده بود، می‌دونستم؛ اگه تعویض بشم کار دست تیم دادم، با درد بازی رو ادامه دادم؛ اما کسی نفهمید من مصدومم ،به سختی که بود بازی رو مساوی کردیم،1-1. بعد از بازی هم تو ناحیه شکم و کمرم از سمت چپ مدام احساس درد داشتم، تا 4 روز دردم خیلی زیاد بود، با همین درد وارد زمین بازی بعد شدم؛ اما نیمه اول تموم نشده مجبور شدم از بازی بکشم بیرون، از حال رفتم و بازی آخر نیم فصل اول رو از دست دادم، حالم داشت بدتر می‌شد، پزشک تیم من رو فرستاد پیش متخصص. ازم خواستن تا آزمایش کامل رو به علاوه ی MRI انجام بدم، همین کار رو کردم. تا وقتی جوابش بیاد تو خونه استراحت می‌کردم،دو هفته بعد دکترم زنگ زد و خواست برم مطبش...
    از ماشین پیاده شدم، قبلا توی بیمارستان باهاش صحبت کرده بودم و اولین بار بود می‌اومدم مطب؛نگاهی به تابلوی مطبش انداختم:
    "دکتر امین جهانزاد، فوق تخصص کلیه و کبد"
    نگاهم روی کلمه کلیه قفل شد، ترس بدی توی تنم پیچید، من فقط یه کلیه دارم، نکنه اتفاق بدی افتاده باشه؟
    هراسان وارد مطب شدم و منشی گفت باید چند دقیقه منتظر بمونم. همون‌جا به دیوار تکیه زدم. مطب کوچیکی بود، سمت چپ میز منشی و اتاق دکتر بود، سمت راست دو دست مبل سرمه‌ای رنگ و دوتا میز که روشون چند تا مجله بود. رو به رو هم تابلوی نقاشی که من ازشون چیزی نمی‌فهمیدم، منشی دختر جوون و احتمالا مجردی بود. به جز من 9 تا مریض دیگه هم بود،به هر 9 نفر امضا دادم و به ناچار باهاشون عکس گرفتم، می‌گفتن خدا بد نده آقا مهدیار و من گفتم به خاطر این مصدومیت آخری هست و نگران نباشند... از نگاه‌های مداوم منشی و یه دختردیگه که روی یکی از مبل‌ها نشسته بود و به من بود خسته شدم. دهن باز کردم تا دوتا چیز حوالشون کنم؛ ولی نخواستم شخصیتشون توی جمع خرد بشه. تحمل کردم تا زمانی که منشی صدام زد:
    -آقای فرحمند؟
    چنان با ناز گفت که می‌خواستم بگم زهرمار و آقای فرحمند، رفتم جلو و گفتم:
    -می‌تونم برم داخل؟
    محو چشم‌هام شده بود، جوابم رو که نداد دیگه خودم رو کنترل نکردم، با مشت کوبیدم روی میز، اون‌قدر محکم که دو متری از جاش پرید و همزمان گفتم:
    -جواب من رو بدید خانم محترم؛ دارید کی و دید می‌زنید؟ شرم و حیام خوب چیزیه والا، میگم می‌تونم برم داخل؟
    من من کنان گفت:
    -ب... بله، ب... بف... بفرمایید.
    قبل از رفتن به اتاق جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
    -شانس آوردی اینجا مطب پزشکمه وگرنه کاری می‌کردم هم آبروت بره، هم از ریخت و قیافه بیفتی و هم اخراج بشی. حواست به کارت باشه خانم نه هیزبازی در آوردن.
    چند تقه به در اتاق زدم و با اجازه دکتر وارد شدم:
    -سلام آقای دکتر.
    -به به، سلام آقا مهدیار، بفرما بشین.
    -خیلی ممنونم.
    نشستم روی مبل نزدیک دکتر و پرسیدم:
    -خب دکتر، می‌شنوم، جواب آزمایشم رسید؟
    -بله که رسید، برای همین گفتم بیای تا شخصا با خودت حرف بزنم.
    -چیزی شده دکتر؟
    دکتر مکث کرد و سرش رو انداخت پایین، همین اضطرابم رو زیاد کرد. دوباره پرسیدم:
    -دکتر چیزی شده؟ سکوت نکنید.
    -مهدیار فوتبال توی زندگی تو چقدر مهمه؟ یعنی کجای زندگیت هستش؟
    از این سوال حس خوبی پیدا نکردم:
    -فوتبال جایی از زندگی من نیست، خود زندگیمه، من با توپ و فوتبال قد کشیدم و نفس پشت سر گذاشتم.
    -چرا اجازه دادی این‌قدر به فوتبال وابسته بشی؟
    -مگه دست منه؟ خود شما به کارت وابسته نیستی؟
    -خب چرا هستم،اما شرایطم با تو فرق داره،تو زمانی که فهمیدی یه کلیه ات رو از دست دادی باید کفش هات رو آویزون می‌کردی.
    -یعنی چی؟
    -یعنی آدم با یه کلیه که فوتبال بازی نمی‌کنه.
    -ولی پزشک من اون زمان گفت مانعی نداره.
    -پزشکت کی بود؟
    -دکتر بردیا فروزان.
    -آهان دکتر فروزان معروف؛ ولی اون که دکتر جراح هستش، چطوری پزشک تو شده؟
    -خب منم جراحی شدم دیگه، وضعیت من کاملا اورژانسی بود مسئولیت عمل من رو به عهده گرفت. به همراه یه دکتر دیگه.
    -پس فامیل هستید، دکتر فروزان گفت می‌تونی ادامه بدی به فوتبال؟
    -هم ایشون هم یه دکتر دیگه گفتن که می‌تونم.
    -به شرطی که...؟
    -آقای دکتر بازی فوتبال که شرط و شروط نداره.
    -پس اونا در حقت بد کردند.
    -آقای دکتر این حرفا برای چیه؟ میشه رک بگید دردم چیه؟
    -می‌خوای رک باشم؟
    -صد در صد.
    -دیگه نباید فوتبال بازی کنی.
    خشکم زد، چند دقیقه نتونستم حرف بزنم و تکونی بخورم،گلوم به شدت خشک شده بود و دلم یه لیوان آب سرد می‌خواست، دوست داشتم الان خونه بودم و با داد و شکستن وسایل آروم می‌شدم، این حرف دکتر یعنی چی؟ این رو کجای دل واموندم بگذارم؟ به سختی گفتم:
    -منظورتون چیه؟
    -ببین مهدیار، آدمی که یه کلیه داره باید یک سری چیزا رو رعایت کنه، مثلا اینکه سعی کنه سرما نخوره و اجازه نده بدنش عفونت کنه، نباید زیاد بدوه، وسایل و وزنه‌های سنگین رو نباید بلند کنه، آب زیاد باید بنوشه و آنتی بیوتیک و مسکن رو سرخود مصرف نکنه، رژیم غذایی و چیزای دیگه... حالا دو صورت وجود داره، یا آدم مادرزادی یه کلیه داره یا در طول زندگی یکیش رو از دست میده، تو اشتباه کردی، بعد از اینکه یه کلیه از دست دادی نباید تو ورزش پرخطر و درگیری مثل فوتبال ادامه می‌دادی، تو به خاطر مصدومیتت توی بازی شهرآورد دوباره آسیب دیدی؛ ولی قابل پیشگیری هستش، مهدیارباید برای همیشه قید فوتبال رو بزنی.
    -اگه این کار رو انجام ندم چی؟
    -خیلی خطرناکه، حتی می تونه باعث مرگت بشه.
    -من فوتبال رو کنار نمی‌گذارم، به هیچ وجه.
    -پس قید زندگی کردن رو باید بزنی.
    -چی داری میگی آقای دکتر؟
    -آقا مهدیار من هرکاری که می‌تونستم کردم، تمام بررسی‌ها انجام شده صحبت‌هام رو هم کردم.
    در ضمن تو امتحان پس دادی، نشون دادی نمی‌تونی از خودت مراقبت کنی، تو چطور وقتی مصدوم هستی بازم به بازی ادامه میدی و بازی بعدی رو هم بدون گزارش به پزشک تیمت میری تو زمین؟
    عصبانی گفتم:
    -اینا یعنی چی دکتر؟ به زبون خودم حرف بزنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا