کامل شده رمان چشمان نرگس | بهار قربانی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چه عاملی مانع کسب درامد از راه نویسندگی میشود؟


  • مجموع رای دهندگان
    16
وضعیت
موضوع بسته شده است.

بهار قربانی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
136
امتیاز واکنش
897
امتیاز
336
سن
29
محل سکونت
مشهد
نام رمان : رمان در حال پیشرفت چشمان نرگس
نام نویسنده : بهار قربانی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : عاشقانه،اجتماعی

داستان از زبان آرین بیان میشه. مردی که سختی های زیادی میکشه اما پای علاقه اش به همسرش می ایسته و وقتی سختی ها به اوج میرسن فرار میکنه. فرار برای تنها بودن تا تنهایی آزارش بده تا تبدیل بشه به کسی که غیر نرگس کسی رو نداره. به روستایی کویری که کسی نمیشناسدش و با صداقت روستا آشنا میشه با آدمهایی که ذاتا پاکن. ولی مجبوره برگرده و با گذشته اش کنار بیاد. اما آدم هایی که رهاشون کرده عوض شدن و در آخر دست تقدیر آرین رو وادار میکنه به انجام کاری که راضی نیست. به زندگی با کسی که نمیخواد. اما چیزی که ثابته عشق نرگسه که آرین فراموشش نمیکنه و همین مشکل ساز میشه.

این قرارداد تا ابد میان ما برقرار باد

چشم های من به جای دست های تو

من به دست تو آب می دهم

تو به چشم من آبرو بده

من به چشم های بی قرار تو

قول می دهم ریشه های ما به آب

شاخه های ما به آفتاب میرسد

ما دوباره سبز می شویم(قیصر امین پور)

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


narges eyes.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل1

    گاهی اوقات انقدر خودخواه میشی که جز خودت و غمت هیچ چیزی نمی بینی.
    دیگه یادت نمیاد کسایی بودن که دوستشون داشتی کسایی بودن که بهشون احتیاج داشتی کسایی که بهت احتیاج داشتن.
    انقدر تو خودت و نداشته هات غرق میشی که نمیبینی هنوز دلیلی برای ادامه داری نمیبینی باید ادامه بدی نه برای خودت برای بقیه اینجور موقع هاست که خودتو نابود میکنی و به کسی نمیگی تو دلت چیه اینجورموقع هاست که غریبه ها بهتر از آشناها دردت میفهمن اینجور موقع هاست که اگه با یه غریبه حرف بزنی تازه میفهمی چقدر کور بودی تازه میفهمی راهت اشتباه اومدی.
    من هم حرف زدم.
    کاش زود ترحرف میزدم عمری که رفت بر نمیگرده دردم کم نشد ولی راهم مشخص شد با این درد فقط منم که باید تا آخر عمرم کنار بیام نمی تونم فراموشش کنم با سجاد حرف زدم گفت باهاش کنار بیا با یکمی نصیحت ودو تا شعار و سه تا شوخی کاری کردکه قانع بشم.
    [داره بارون میاد حتی معنی این بارون بی موقع رو هم نمیدونم سرمو به شیشه اتوبوس تکیه دادم و مثل همیشه بهش فکر کردم.
    به نرگس
    به گل مورد علاقه ام
    کسی که تمام این مدت تو تمام مغز وقلبم بود قلبم ازش خالی نشد اما برای افکار دیگه تو مغزم جا باز کردم این اتوبوس داره میره به شهری که ازش فراری بودم به شهری که ازش فراریم به شهری که نرگس اونجاست خانواده ام اونجاست خاطره هام،گذشته ام،صداها،منظره ها،نرگس،ته همه افکارم ؛ یاد چهره اش و صداش تنهام نمیزاره انگار الآن جلوم وایستاده؛انگار صداش میشنوم که میگه : تو چرا هر روز دنبال من میای]
    [هر روز پشت سرش راه میرفتم فکر میکردم متوجه من نیست با فاصله کم راه میرفتم گاهی ازش جلو میزدم و نگاهش میکردم کار همیشگیم بود دلم براش تنگ میشد همه کار میکردم که یه ساعتی که اون بیرون از خونه اس منم بیرون باشم و ببینمش.
    وقتی یه بار اومده بود دانشگاه دیده بودمش دختر استاد مجد بود فقط یه بار اومد دانشگاه همون یه بار تلسکوپ من روش زوم شد دیگه به جز اون هیچ ستاره ای رو نمیدیدم اونقدر دنبالش رفتم تا ساعت رفت و آمدش رو فهمیدم. نمی تونستم ازش بگذرم ولی انقدر خانم بود که میترسیدم برم جلوفقط نگاش میکردم.]
    [یه روز که بالاخره با بدبختی آقای مشیری مسئول رصد خونه رو راضی کردم بهم مرخصی بده یه تاکسی گرفتم رفتم ومثل همیشه جلو در موسسه ای که توش کار میکرد کشیک وایستادم همیشه راه خونه تا موسسه رو پیاده میرفت از روزی که تو دانشگاه دیدمش تا الآن که حدود یه ماهه فوق لیسانسم گرفتم تقریبا کار هر روزم شده تعقیب نرگس این کار تو مرام من نیست ولی نرگس فرق داره نمیدونم میخوام به کجا برسم کاش حداقل میدید دارم تعقیبش میکنم]
    [از در موسسه اومد بیرون و رشته افکارم پاره شد مثل هرروز دنبالش راه افتادم عصای سفیدش در آورد و به سمت خونه اشون حرکت کرد مثل همیشه آروم راه میرفت من هم دنبالش راه افتادم به راه رفتنش نگاه میکردم دقت میکرد زمین نخوره سر پیچ همیشگی که منتهی میشد به خیابونی که خونه اشون اونجا بود ایستاد من هم منتظر نگاه میکردم که میخواد چکار کنه یه دقیقه وایستاد سرشو یه حالت خاص تکون داد وبرگشت اگه مطمئن نبودم که نمیبینه حاضر بودم قسم بخورم که به من زل زده دو قدم اومد سمت من دیگه کم کم داشتم شک می کردم که میبینه اومد نزدیک میخواستم عقب گرد کنم که تو فاصله دوقدمی از من وایستاد]

    نرگس-توچرا هر روز دنبال من میای
     
    آخرین ویرایش:

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [یعنی فهمیده بود؟][با عصاش یه ضربه آروم زد به پام]
    نرگس- با شمام فکر کردی چون کورم نمیفهمم دنبالم میای
    آرین-من . . .خوب من راستش . . . [واقعا غافلگیر شدم چطوری فهمید دنبالشم]
    -یالا یا حرف بزن یا داد میزنم همه بفهمن مزاحمی
    -من مزاحم نیستم
    -همین که صدای پات هر روز پشت سرمه یعنی مزاحمت اگه با من کار داری بگو حرف حسابت چیه اگه کار نداری خواهشا دیگه دنبال من نیا
    -من قصد مزاحمت نداشتم من راستش . . .
    -دیگه دنبال من نیا اصلا تو کی هستی؟
    -من دانشجوی پدرتونم
    -من یه بار بیشتر دانشگاه نیومدم شما منو از کجا میشناسی؟ اگه با پدر کار داری برو با خودش حرف بزن چرا دنبال من میای آخه؟
    -انقدر ناراحتتون کرده
    -بله اگه دانشجویی چرا مثل علافا میوفتی دنبال دختر مردم
    [اصلا فکر نمیکردم زیر اون چهره معصوم اون آدم محجوب همچین آتیشی خوابیده باشه بیشتر ازش خوشم اومد یه لبخند کوچولو اومد رو صورتم خوبه که نمیبینه دارم میخندم]
    -آقای نیمه محترم خواهش میکنم دیگه دنبال من نیاین اگه با پدر کار دارین شماره اش بهتون میدم یا اگه واقعا دانشجویی اصلا برودانشگاه باهاش حرف بزن فقط فردا دیگه نمی خوام صدای پات پشت سرم باشه
    -میخواین کفش جیک جیکی پام کنم صدای پام نیاد
    -مسخره ام میکنین؟
    -همچین قصدی نداشتم دیدم عصبانی شدین گفتم جو بدم با عصاتون بزنین تو سرم
    -اصلا برای چی دنبال من میای
    -نمیدونم
    -حتما شما که مثلا دانشگاه رفتین میفهمین این کار زشته
    -متاسفانه بله
    -اگه یکی دنبال خواهر خودتون بیفته و توخیابون باهاش کل کل کنه چه حالی میشین
    [یه لحظه فکر کردم به آرمیتا دیدم راست میگه اگه یکی تو خیابون هر چند بی خطر بیفته دنبالش زنده نمیزارمش]
    -ببینین خانم مجد من به شما حق میدم ناراحت باشین ولی من ترجیح میدم قبل از هر چیز با خودتون صحبت کنم
    [آفرین هر چند ازت بعید بود ولی این درسته] - خب بفرمایید
    - الآن بگم؟ اینجا؟
    -پس کجا؟من وقت ندارم اگه کار مهم ندارین من برم
    [فکر کنم ترسید ازم چون هم لحنش تغییر کرد هم داره فرار میکنه]
    -خواهش میکنم چند دقیقه به حرفام گوش کنین من قصد مزاحمت ندارم
    [مثلا چی میخوای بهش بگی احمق نکنه واقعا میخوای خواستگاری کنی؟
    آره مگه من چمه
    به این زودی
    پس کی؟
    بابا این دختره الآن فقط میدونه تو یه علافی که صدای پات رو مخشه اون وقت میخوای خواستگاری کنی
    آره از نرگس بهتر گیرم نمیاد خواستگاری میکنم بقیه اش با خدا]
    آرین-الآن فرصت دارین با هم صحبت کنیم
    -نه من با غریبه ها صحبت نمی کنم
    -این که حرف بچه هاست قول میدم بهتون زیاد طول نکشه
    -چی میخواین بگین
    -الآن بگم
    -هرچی میخواین بگین زودتر بگین من وقت ندارم پدرم نگران میشه
    [خودت خواستی یهویی بگم][-با من ازدواج میکنی -نه خیلی لوسه -زن من میشی-چه ضایع-چی بگم ] آرین-ببینین نرگس خانم ما آدم های عاقل و بالغی هستیم پس میتونم راحت صحبت کنم [هیچی نگفت]-راستش من قصدم ازدواجه ولی قبلش میخواستم نظر خودتون بدونم.
    [یکم بی حرکت ایستاد کاش عینک دودی نمیزد دلم میخواست وقتی تعجب میکنه چشماشو ببینم]
    -من رو شما شناخت ندارم اهل دوست شدن با کسی نیستم اگه حرفی دارین با پدرم بزنین
    -پس شما مشکلی ندارین؟
    -عرض کردم من اصلا شما رو نمیشناسم که مشکلی داشته باشم یا نداشته باشم شما تو خیابون دنبال من راه میفتین که این خودش یه نکته منفی در مورد شماست
    -من دنبال یه موقعیت بودم که با شما صحبت کنم ولی پیش نیومد برای همین دنبال شما راه میوفتادم واگر نه قصد مزاحمت نداشتم پس من با پدرتون حرف میزنم
    [حالا با باباش چطوری حرف بزنم استاد اونقدرها بد اخلاق نیست ولی وقتی پای دخترش وسط باشه خدا میدونه چطوری رفتار میکنه]آرین-ببخشید وقتتون گرفتم
    -ببخشید اسمتون نگفتین
    -آرین نیکپور بیست و هفت ساله فوق لیسانس فیزیک فعلا تو رصد خونه کار میکنم و رو پروژه شخصیم هم کار میکنم دیگه فعلا حضور ذهن ندارم تا همین جا کافی بود یا نه
    - بله ممنون
    -اگه کافی نیست بازم بگم یه خواهر دارم یه برادر از رنگ سبز خوشم میاد . . .
    -کافیه جناب نیکزاد
    -نیکپور
    -بله ممنون من دیرم شده باید برم
    - باز هم ببخشید وقتتون گرفتم خدانگهدار مواظب خودتون باشین
    [روشو کرد اونور رفت یکم صبر کردم بره بعدش بر حسب عادت دوباره پشت سرش تا خونه اشون راه افتادم که برگشت]
    نرگس-دنبال من نیاین دیگه
    -آخ ببخشید عادت کردم شما بفرمایید من دنبالتون نمیام
    [وقتی اینطوری میخنده یعنی اونقدرا هم بدش نیومده میشه امید داشت]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [رفتنش تماشا کردم خیابون خلوت بود و از جایی که من ایستاده بودم میشد تا ته خیابون دید صبر کردم تا رفت توخونه بعد برگشتم رصدخونه به خاطر مقدار زمانی که با نرگس حرف زدم مجبور شدم بیشتر تو رصدخونه بمونم آقای مشیری زیادی سخت میگیره چون روزها برای محاسبات و جمع بندی بود مرخصی نمیداد به هر حال نزدیکای غروب بود که رسیدم خونه ، کلید انداختم و رفتم تو حیاط چشمم که موتور افتاد فهمیدم آریا اومده کله پوک حرف تو مخش نمیره من باید پیاده برم اون وقت این گلابی هنوز به سن قانونی نرسیده موتور من دزدکی بر میداره میره دور دور][طول حیاط طی کردم از پله ها بالا رفتم وکفشام پرت کردم جلو جا کفشی آماده یه دعوای درست و حسابی بودم از صدایانداختن کفش ها مامان فهمید اومدم از آشپزخونه با یه دو خودشو رسوند به من] آرین- این احمق بی شعور خونه اس؟
    - تو رو خدا پسرم دعواش نکن من قبل تو به اندازه کافی دعواش کردم
    - دِ آخه نمیتونم ساکت باشم هر چی هیچی بهش نمیگم پررو تر میشه بدون اجازه من هر دفعه موتور بر میداره حالا اینکه منه بدبخت باید پیاده برم هیچی این که معلوم نیست نفله کجا میره هیچی اینکه گواهی نامه نداره و اصلا سنش به گواهی نامه نمیخوره هیچ اگه بزنه به کسی یا جایی هم خودش بد بخت میکنه هم مارو کله خر نخود مغز به هیچی فکر نمیکنه امشب دیگه حسابم باهاش تسویه میکنم.
    [از سر و صدای حاصله آرمیتا از اتاقش اومد بیرون]
    آرمیتا- چه خبره اینجا هر دو دقیقه یه بار صدای یکی میره بالا
    [حوصله سر و کله زدن با این یکی رو ندارم]
    آرین- شما بفرما تو اتاق دَرست بخون ما خودمون مشکلاتمون حل میکنیم
    آرمیتا- یکم آروم تر مشکلاتتون حل کنین ما اینجا زندگی میکنیم
    آرین- من معذرت میخوام بفرمایید زندگیتون بکنین
    [مامان یه چشم و ابرو براش اومد اون هم یه ایش کش دار گفت ورفت]
    مامان- خون خودت کثیف نکن مامان جان
    [راستش نمیدونم چرا خودم هم حوصله دعوا نداشتم]
    آرین- بابا کو؟
    مامان- هنوز نیومده تا تو یه چای بخوری میاد
    [رفتم تو اتاق آریا مثل اینکه میدونست چه غلطی کرده با ترسی که یکم مایه های خشم داشت رو تختش نشسته بود تا من رفتم تو اتاق بلند شد و سیخ وایستاد و با همون نگاه عجیبش زل زد به من وقتی اینجور منتظر به آدم نگاه میکنه بیشتر تحـریـ*ک میشی یا بزنی داغونش کنی یا انقدر دعوا کنی که حداقل دل خودت خنک بشه]
    آریا- ببخشید . . .[مثل اینکه مامان واقعا باهاش حرف زده . . .عجیبه که دارم منطقی فکر میکنم از من بعیده دلم میخواد مثل همیشه رفتار کنم دلم میخواد صدام ببرم بالا دلم میخواد همچین بریزم سرش که مثل سری های قبل مامان وآرمیتا به زور ببَرنم بیرون ولی امروز زیادی حالم خوبه چون یه فکرهایی دارم که حماقت این کله نخودی توش جا نمیشه]
    [با صدایی که سعی کردم کلفت وعصبانی باشه]-برای بار هزارم موتور بر ندار
    [اتاق من وآریا یه جا بود آرمیتا اتاق جدا داشت یه اتاق هم مال مامان و بابا بود]
    [نمیدونستم وقت مناسبی هست که با مامان حرف بزنم یا نه ولی آره الآن بهتره همون بهتر که بابا نیست قلق بابا دست مامانه کارم راه میندازه خوبیش اینه که هر شب بحث سر ازدواج من هست فقط باید صبر کنم اول اون شروع کنه]
    [با این فکر رفتم تو آشپزخونه مامان مشغول چای ریختن بود رفتم سراغ یخچال یه نگاه به سر تا پاش انداختم دوباره درش بستم و رفتم تو سالن رو یکی از مبل ها لم دادم کنترل برداشتم
    شبکه یک سریال ایرانی
    شبکه دو میز گرد
    شبکه سه حیف فوتبال تموم شده
    شبکه چهار مستند دایناسورها
    شبکه پنج......
    کلا هیچ کدوم هیچی نداشتن انقدر زیرو رو کردم تا بالاخره یه فیلم سینمایی تکراری پیدا کردم همون موقع مامان با سینی چای اومد کنارم الآنه که دوباره بحث ازدواج پیش بکشه جالبه بحثی که از شنیدنش عصبانی میشدم حالا منتظرم دوباره شروع بشه الآن میگه پسرم داره سی سالت میشه ول کن این درس وکارو باز من مثل همیشه هیچی نمیگم ولی نه این دفعه فرق داره جوابای من هم فرق داره]
    مامان- چاییت سرد شد
    آرین- ممنون
    -فیلمش خوبه؟
    [اصلا نگاه نمی کردم]-آره
    [پس چرا شروع نمیکنه]مامان- امروز چکار کردی چه خبرها بود؟
    -امروز که خبری نبود ولی فردا یه ستاره دنباله دار هست که میخوایم ازش عکس بگیریم
    بچه ها خیلی هیجان زدن
    -چه جالب[پس چرا شروع نمیکنه؟]
    مامان-پایان نامه ات دادی مامان جان
    -آره یه ماه پیش دفاعیه اش هم دادم قبول شد رفت ...این بار بیستم بود پرسیدین ها
    -دیگه دانشگاه نمیری؟[داره به موضوع نزدیک میشه]
    -نه دیگه به سلامتی تموم شد
    -خب الحمد ا. . .[همین ... بروسر اصل مطلب دیگه قربونت بشم ... بزار یکم روند بحث پیشرفت بدم]
    - ممکنه برای یه مدت برم کویر
    [الآن باید مخالفت کنه یا اعتراض کنه]-چه خوب
    [جان. . .؟ خب خوب که هست ولی نه الآن. . .به روی خودت نیار]
    -آره چند ماه دیگه گروه حرکت میکنه
    -با بابات هم صحبت کن
    -یعنی مخالفتی ندارین؟
    -آخه چه مخالفتی دیگه نزدیکه سی سالته[زدی تو خال]اجازه ما رو میخوای چکار؟[ای داد بحث منحرف شد]تو کی به حرف ما گوش کردی همه زندگیت گذاشتی پای این دانشگاه و درس وستاره های کوفتی هر چی گفتم بیا این دختر مژگان خانم بگیر[آفرین تازه داری میرسی اونجا که من میخوام]اونقدر روش ایراد گذاشتی که دختره رفت با یکی دیگه بهتر از ما وصلت کرد حالا هی با ماشین شاسی بلندش میاد تو محل بزک دوزک میکنه کلاس میزاره و زخم زبون میزنه تو هم که هیچ وقت خدا عین خیالت نیست دختر عموت هم عروسی هر وقت میگم کی میخوای به فکر بیفتی میگی از هیچکی خوشم نیومده . . .آخه من از دست تو چه کار کنم؟[صدای زنگ در مانع ادامه بحث شیرینمون شد][آرمیتا از اتاق اومد بیرون]
    آرمیتا- بابا اومد من باز میکنم
    [حالا باید جلو بابا بگم یکی نیست بگه خوب یکم صبر کن ولی نه نمیشه به نرگس گفتم دیگه پشت سرش نمیام باید زودتر با استاد حرف بزنم اصلا این هم فکریه اول به استاد میگم مامان وبابا رو هم با خبر میکنم]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فردا صبح با یه انرژی مضاعف از خواب بیدار شدم میخواستم برم دانشگاه دست بـ*ـوس پدر زن آینده ام باید حسابی به خودم میرسیدم دلم میخواست یه آرین دیگه رو ببینه نه دانشجو نه پسر بد اخلاق دانشگاهو کسی رو ببینه که دخترشو دوست داره از این ور اتاق به اون طرف میرفتم مثل دخترها فکر انتخاب لباس بودم به خاطرجنب و جوش وسر و صدایی که به پا کرده بودم آریا بیدار شده بود رو تخت چهار زانو نشسته بود کارهای منو تماشا میکرد رفتم جلو آینه یقه کتم مرتب کردم از وقتی موهام کوتاه کردم همیشه فرق کج می کنم هر چند آرمیتا که تو مثال زدن استاده میگه مثل توله سگا میشم ولی به نظرم دانشگاه جای زدن ژل و کتیرا به کله نیست شلوارلی ، تیشرت سبز، کت چرم به نظرم خوب شده بین زدن و نزدن عینک همیشه میموندم چشمام دور بین بود در حالت عادی نیازی به عینک نبود درست مثل پیرزن ها ولی همیشه تو دانشگاه میزدم پس عینک هم زدم][رو به آریا]آرین- تیپم خوبه؟
    آریا- آره ولی امروز چرا انقدر به خودت میرسی
    -به تو چه برو فکر خودت باش که دیشب از خونت گذشتم
    [راستی این مغز نخودی مگه مدرسه نداره برای چی انقدر دیر از خواب بیدار شده؟]
    [رفتم تو آشپزخونه سراغ یخچال یه نگاه کلی انداختم دوباره درش بستم]
    آرین- این آریا مدرسه نداره مگه؟
    مامان- پنجشنبه ها تعطیله
    -خدا شانس بده زمان ما که این برنامه ها نبود
    -عوضش ساعت درسیشون بیشتر کردن
    -بگو . . .[من و مامان همیشه تو آشپزخونه با هم حرف میزنیم شده تالار گفتمان]
    -کجا میخوای بری تیپ زدی؟
    -تیپ نزدم
    -آره جون خودت بو ادکلنت کل خونه رو پر کرده
    -میرم دانشگاه
    -اونو که خیلی وقته میری اینجوری نمیری
    -آره خیلی وقته نرفتم با استاد مجد کار دارم
    -آها چون میخوای بری بیابون با استادت کار داری
    -تا کویر رفتن چند ماه مونده امروز یه کار دیگه دارم
    [همین طور که حرف میزدیم و چای و صبحانه میخوردیم سایر اعضای خانواده هم پیداشون شدبعد از گفتمان صبحگاهی سوار موتور شدم و رفتم دانشگاه تو این فکر بودم بعد دانشگاه یه استراحت بکنم چون زمان مناسب رصد دنباله دار طبق محاسبات ما دو بامداد میشه دلم نمیخواست از دستش بدم چون برای پروژه شخصیم هم مفید بود ساعت یازده موسسه نرگس تعطیل میشد دیگه نمیتونستم برم دنبالش پس تمرکزم گذاشتم رو استاد اونو که راضی میکردم دیگه لازم نبود تو خیابون دنبال نرگس راه بیوفتم حالا چی به استاد میگفتم؟ همیشه همین بود همه تصمیم هام در لحظه میگرفتم نباید قبلش یکم فکر میکردم؟ چی بگم به استاد؟ همین جوری یهویی برم دم کلاسش بگم چی؟]
    [موتور یه جای مطمئن پارک کردم کلاه کاسکت از سرم کشیدم تو آینه موتور موهام که به هم ریخته بود مرتب کردم با یه اعتماد به نفس بالا ، یه نفس عمیق و سر برافراشته راه افتادم سمت بُرد. کلاس استاد نیم ساعت دیگه تموم میشد رفتم در کلاسش و منتظر موندم تا بیاد یه پام چسبوندم به دیوار و تکیه ام دادم به دیوار دست به سـ*ـینه زل زدم به در کلاس نیم ساعت بعد درست سر وقت با یه عده از بچه ها که دورش گرفته بودن اومد بیرون داشت به سوالاتشون جواب میداد و حواسش به من نبود]
    [یه لبخند کج زدم و بدون اینکه حالتم عوض کنم با صدایی که سعی کردم به اندازه کافی بلند باشه گفتم]
    -سلام استاد[سرشو برگردوند ولبخند زد ]
    -علیک سلام جناب نیکپور
    -باز هم ترم اولی ها استاد؟
    -تو که میدونی من چقدر ترم اولی ها رو دوست دارم
    [دانشجوهاش چپ چپ نگاه میکردن]
    مجد-برای اون هایی که ترم اولی هستن و تازه وارد میگم
    [یه قدم اومد نزدیک و دستش گذشت رو شونم]- آقای نیکپور محبوب ترین دانشجوی من هستن
    آرین- شرمنده میکنین استاد
    -نه پسرم آقای نیکپور مدال طلای المپیاد نجوم و . . . [شروع شد متنفر بودم از اینکه یکی ازم تعریف کنه اخم هام در هم رفت همینجوری داشت حرف میزد دانشجوها هم با نگاه عجیبی گاهی به من گاهی به استاد نگاه میکردن وسط حرف زدنش بود در گوشش گفتم]
    -ببخشید استاد مزاحمتون شدم کار واجب دارم
    -بریم پسرم من هم با شما کار داشتم
    [فقط به من میگه پسرم دانشجوهای دیگه رو یا به اسم صدا میکرد یا رو هر کدوم یه اسمی میذاشت][با هم رفتیم تو محوطه دانشگاه رو یه نیمکت نشستیم]
    آرین-ببخشید وقتتون گرفتم استاد
    مجد- نه دیگه کلاس نداشتم راستی اینجا چکار میکنی امشب دو بامداد دنباله دار مورد علاقه من هم با گروه شما برای رصد میام
    -نمیدونستم شما هم با ما هستین
    - تا چند ماه دیگه یه گروه میرن کویر یه کسوف در راه داریم شنیدم تو هم با اون گروهی
    [همیشه یه جوری حرف میزد که جو حرف زدن رو خیلی خاص میکرد اصلا نمیشد خارج از حیطه علمی صحبت کنی]
    آرین- بله استاد ولی . . . ببخشید استاد جسارته من برای مسئله دیگه ای مزاحمتون شدم
    مجد- بگو پسرم
    آرین- راستش استاد[ای خدا]خاطرتون هست دو ماه پیش برای پایان نامه ام اومدم خدمتتون [انگار داشت فکر میکرد دیدم هیچی نمیگه ادامه دادم]-همون روزی که دخترتون اومدن دانشگاه
    مجد- بله بله یادم اومد خب پایان نامه ات مشکل داره
    [ای داد خدایا خودت کمک کن]-نه راستش استاد اون روز من . . .چطوری بگم . . . اون روزکه دخترتون اومدن من شیفته نجابت و . . . خب می خواستم اول از شما اجازه بگیرم بعد با پدر و مادرم خدمتتون برسم[بالاخره گفتم]
    [نفسم با صدا بیرون دادم و سرم انداختم پایین کنارم نشسته بود و هیچی نمی گفت یکم که گذشت سرشو به طرفین تکون داد]
    مجد- ببین آرین تو هم مثل پسر خودمی دلم میخواد واضح صحبت کنم . . . نرگس روحیه لطیفی داره وضعیتش حساسه من نمی تونم با احساسش بازی کنم نرگس تنها یادگار مادر خدا بیامرزشه میخوام بدونم با توجه به نابینا بودن دخترم انتخابش کردی رو حرفت هستی
    آرین- بهتون اطمینان میدم اگه من اینجام برای اینه که همه فکرهام کردم من شخصیت و منش ایشون دوست دارم مسئله وضعیت ایشون اصلا مشکلی نیست[دلم نمی خواست ارزش نرگس پایین بیاره]
    مجد- پدر و مادرت مشکلی ندارن[چرا بهش فکر نکرده بودم]
    آرین-پدر و مادر من خوبیم میخوان انقدر روشن فکر هستن که با این مسئله مشکلی نداشته باشن به نظر من ایشون انقدربا کمالات هستن که این مسئله اصلا دیده نمیشه
    مجد- یه بار دیگه ازت میپرسم مطمئنی؟
    آرین- بله استاد [از کنارم بلند شد دو ضربه به شونم زد بلند شد]
    آرین- شما مشکلی ندارین استاد؟
    مجد- نه چون میشناسمت[یه لبخند به پهنای صورتم نشست رو لبم یادم رفت باید خجالت بکشم]
    آرین- واقعا ممنونم استاد
    [عوض اینکه باهاش دست بدم مثل بچه ها بغلش کردم یه لبخند محو زد و رفت]
    [حالا من موندم با کلی فکر و مشکل و سوال که چطوری با مامان وبابا حرف بزنم]
    [رفتم خونه اول با مامان حرف میزنم باید مقدمه چینی کنم][با این فکر سوار موتور شدم تا خود خونه به این فکر میکردم که چی بگم سر راه یه جعبه شیرینی گرفتم و با یه نفس عمیق رفتم خونه مامان تو آشپزخونه مشغول تدارک نهار بود باید خودمو شیرین میکردم در شیرینی باز کردم با یه لبخند بزرگ رفتم تو آشپزخونه]
    آرین- سلام مامان خوشگلم [این کارا از من بعید بود برای همین قشنگ میشد دید که تعجب کرده]آرین- بفرمایید شیرینی
    مامان-خوبی آرین؟
    -آره چطور مگه
    -تو یه چیزیت هست بیا بشین اینجا بگو حرف حسابت چیه
    [رو یکی از صندلی های تو آشپزخونه نشستم]آرین- حالا شیرینی بردار
    -نه تومشکوک میزنی تا نفهمم براچی شرینی خریدی دست بهشون نمی زنم
    -چراقضیه رو جنگی میکنی مادر من الآن میگم
    -دیدی گفتم تو یه چیزیت هست
    [رو صندلی کنارم نشست]مامان-خب بگو
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    -راستش مامان من یه چند وقتیه ... نه یعنی دو ماه پیش تو دانشگاه. . .[با صدای سر رفتن غذا حرفم قطع شد]مامان- ای وای یه لحظه تا تو لباساتو عوض کنی من هم اینجا رو تمیز میکنم بعد یادت نره چی میخواستی بگی
    -نه یادم نمیره
    [رفتم تو اتاق آریا مشغول کامپیوتر بازی بود]
    آرین- سَلامت کو مغز نخودی
    آریا- سلام
    -مرحله چندمی
    -دیگه آخر کارشه دو تا تیر دیگه بهش بزنم مُرده
    - بـــاشه
    [لباسام عوض کردم رفتم تو آشپزخونه پیش مامان که حالا داشت سالاد درست میکرد]
    مامان-اومدی؟ خب بگو چی شده شیرینی خریدی
    آرین-مامان من می خواستم راجع به یه موضوع مهم صحبت کنم
    -حتما یه انجمن دیگه تو دانشگاه راه انداختین
    -نه
    -پس یه شهاب سنگ جدید دیدین
    -میزارین بگم؟
    -بگو مامان جان بگو[چون پیاز خورد میگرد اشکاش از چشماش میریختن]
    -بدین من خورد میکنم
    [پیازها رو گذاشت جلو من پیاز خورد میکردم چشمام میسوخت و حرف میزدم]
    آرین-چند وقت پیش تو دانشگاه داشتم با استاد مجد راجع به [یه فین فین کردم] پایان نامه ام حرف میزدم
    -خب
    -خب یه نفر اومد که . . .[صدای داد و فریاد آریا مانع ادامه حرفم شده]
    مامان- چی شده؟
    [آریا لی لی کنان اومد تو آشپزخونه]آریا- کشتمش
    [بمیری داشتیم حرف مهم میزدیم]آرین- تا من نکشتمت برو گمشو از آشپزخونه بیرون
    [آریا رفت]مامان- اینجوری حرف نزن با بچه ام آرین
    آرین- آخه رو اعصابه داشتم حرف مهم میزدم
    -آره راست میگی خب چی میگفتی؟[خب خدا رو شکر]
    -داشتم میگفتم داشتم با استاد راجع به پایان نامه ام حرف میزدم که دخترشون اومد دانشگاه با باباش کار داشت [تندتند حرف میزدم که زودتر برم سر اصل مطلب ولی از شانس خرابم این دفعه آرمیتا اومد تو]آرمیتا- سلام داداش کی اومدی؟
    آرین- الآن داشتم با مامان حرف مهم میزدم
    آرمیتا- خوب شد اومدی یه سوال داشتم از این تست های دینامیک هر کار میکنم درکش نمیکنم برام توضیح میدی؟
    مامان- آرمیتا بعدا سوال کن ظاهرا کار داداشت خیلی مهمتره[قربون آدم چیز فهم]
    آرمیتا- خب بگین منم بشنوم[دختره ی فضول]
    آرین- شما برو من با مامان حرف بزنم صلاح دونست حتما به اطلاع شما هم میرسونیم که ازفوضولی نمیری دو دقیقه فقط بزار من با مامان حرف بزنم دِ برو دیگه
    آرمیتا- ایـــــش حالا چراعصبانی میشی رفتم [از آشپزخونه رفت بیرون]
    مامان- دقم دادی پسر بگو دیگه اون پیازارم بده من خورد که نمیکنی
    آرین- مامان تو رو خدا دو دقیقه بی خیال همه چی شو کار واجب دارم
    [بلند شدم در آشپزخونه رو بستم خوبیش این بود که آشپزخونه امون اپن نبود دستای مامان گرفتم و نشوندمش جلو خودم]
    آرین- ببین مامان من از دختر استاد مجد خیلی خوشم اومده
    [اول یکم با تعجب بعد با یه لبخند نگام کرد]مامان- راست میگی آرین
    -آره ولی یه مسئله ای هست البته به نظر من اصلا به چشم نمیاد ولی گفتم شاید برای شما و بابا مهم باشه[چهره اش رنگ ناراحتی گرفت]
    -چه مسئله ای
    -از نظر من خیلی بی اهمیته اصلا نمی خواستم به شما بگم ولی از عکس العمل بعدی شما و بابا میترسیدم[داشت با چشمای پر از سوالش نگام میکرد]-من انقدر از کمالات این دختر خوشم اومده که اصلا چیزی که می خوام بهتون بگم به چشم نمیاد ولی بهتر دیدم به شما بگم راستش مامان نرگس دختر استادو میگم خب نرگس نابیناست
    [از تو صورتش نمیشد چیزی رو خوند]آرین-یه چیزی بگو خب مادر من
    مامان- آرین من به انتخابت احترام میزارم ولی فکر نمیکنی باید بیشتر فکر کنی
    -من راجع به این موضوع خیلی فکر کردم به نظر من نرگس از یه دختر عادی خیلی بهتره
    - ببین من اون دختر ندیدم که راجع بهش قضاوت کنم ولی اینو میدونم اینجور دخترها خیلی حساسن به مراقبت های اساسی نیاز دارن این مسئولیت خیلی زیادیه من دوست دارم یه دختر همه چی تموم برات بگیرم کارهای خونه ات بکنه مراقب بچه هات باشه ولی اینجوری نمیشه
    [حرفاش همه درست بود ولی از نرگس هیچ جور نمیشد گذشت]
    آرین- من حرف های شما رو قبول دارم ولی خیلی وقته که دارم رو این موضوع فکر میکنم من نرگسو با چشم باز انتخاب کردم دوست دارم منو درک کنین
    -من باید با بابات حرف بزنم اینجوری نمیشه
    [خودشو مشغول خورد کردن پیازا کرد منم دیدم دیگه جای موندن نیست اومدم بیرون رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم که واقعا دارم چی کار میکنم من اونقدراز نرگس خوشم اومده بود که به بقیه اش فکر نمی کردم دوست ندارم به خاطر این موضوع حرف های نامربوط راجع به نرگس بشنوم من همه کار میکنم که راحت باشه فعلا فقط باید مامان بابا رو راضی کنم فقط اینو میدونم که به جز نرگس با هیچ کس دیگه نمی تونم ازدواج کنم]
    [خیر سرم اومدم استراحت کنم حالا مگه خوابم میبرد هی از این پهلو به اون پهلو میشدم منتظر بودم بابا بیاد تا یه کنفرانس دیگه برای بابا بذارم][راستی چرا نرگس همیشه عینک دودی میزنه من شنیدم بعضی کسایی که نابینا میشن نور چشماشون اذیت میکنه ولی نرگس مادر زادی اینجوریه شاید اونجوری نباشه راستی چشمای نرگس چه جوریه چه رنگیه یه جورایی از دیدن چشماش میترسم نمیدونم قراره با چی رو به رو بشم اشکال نداره نرگس با عینک دودی هم خوشگله لبخندهای قشنگی هم داره ولی کلا همیشه سر به زیره دیروز که با من حرف زد واقعا تعجب کردم ولی خوشم اومد اصلا فکر نمی کردم اینجوری باشه صدای ظریفی هم داره کاش میشد امروز هم میرفتم در موسسه اشون امروز پنجشنبه اس پنجشنبه ها همیشه با اون دوست تپلش بر میگرده خونه اون دوستش که معلومه یکم قاطی داره همش وسط خیابون مسخره بازی میکنه ولی نرگس فقط لبخند میزنه وای اگه بیشتر فکر کنم بلند میشم میرم در موسسه اونوقت . . .نمی دونم چرا ولی فکر میکنم چون به نرگس گفتم نمیام دنبالش دیگه نباید برم اون دفعه خیلی عصبانی بود یه وقت دیدی انقدر ناراحت شد که جواب منفی داد اونوقت ...]
    [اونقدر فکر کردم که متوجه نشدم چند وقته با اخم زل زدم به آریا که رو صندلی کامپیوتر روبه روم نشسته بود و با ترس نگام میکرد صدای زنگ در که اومد یه لحظه سرم چرخوندم طرف در]آرین-پاشو برو در باز کن
    [انگار حکم آزادیش امضا کردم بدو بدو رفت بیرون نمیدونم چرا ولی از اینکه ازم میترسه خیلی خوشم میاد]
    [از اتاق بیرون نرفتم چون میدونستم الآن مامان داره بابا رو آماده میکنه یه دور که با مامان صحبت کرد راند دوم میرم جلو][برای اولین بار فکرهام درست از آب در اومد حسابی بساط بحث و گفت و گو به پا شد آریا که از ترس جرأت نداشت حرف بزنه آرمیتا چند بار نظر داد وقتی به نفع من نظر میداد بابا بهش چشم غره میرفت وقتی ضد من نظر میداد از اون اخم وحشتناک ها نصیبش میشد بعد از بحث و تبادل نظرات مختلف وقتی گفتم یا نرگس یا هیچ کس بلند شدم که برم]
    بابا-حرف آخرته؟
    آرین- آره من به جز نرگس با هیچ کس دیگه ازدواج نمیکنم
    -الآن داری لج و لجبازی میکنی یا واقعا این دختر زیادی خوبه
    -مگه بچه ام که لجبازی کنم نیم ساعته دارم چی میگم براتون من نرگسو دوست دارم هرجور که باشه
    - باشه ولی من باید این نرگس خانم شما رو ببینم
    -میخواین چی بهش بگین نرگس دختر محترم و حساسیه
    - پسرجان تو راجع به من چی فکر کردی من بیشتر از تو نگران اون دخترم
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    فصل2
    با ایستادن اتوبوس از فکر و خیال خارج شدم سرم از پنجره اتوبوس جدا کردم برای نماز و نهار اتوبوس رو نگه داشته بودن نگاهی به ساعت کردم چه فرقی میکنه این مسافت با اتوبوس تا دو روز دیگه هم تموم نمیشه هر چند اشتیاقی برای برگشتن ندارم بیشتر انگیزه ام برای برگشتن اول حرفهای سجاد بود بعد دیدن نرگس چطور تونستم این همه مدت ازش دور باشم و خودمو از شنیدن صداش محروم کنم[صبر کردم همه که از اتوبوس بیرون اومدن بلند شدم یه مسجد و یه رستوران رده پنجم تو دل کویر]از این کویر متنفرم باعث آزارمه لعنت به این کویر و آسمونش لعنت به گرمای آزار دهنده اش [رفتم سمت سرویس بهداشتی های مسجد به خاطر دست شکسته ام وضو گرفتن خیلی سخت بود نگاهی به آینه رو به روم کردم کبودی های روی صورتم رو به بهبودی بود با دست راست سالمم دستی به صورتم کشیدم چقدر شلخته شدم فکر نکنم هیچ کدوم منو بشناسن از اون آرین . . . آرین چه اسم نا آشنایی این صورت لاغر با ریش و سبیل بلند و موهای بهم ریخته و لباسهای کهنه و صورت زخمی و سر شکسته اسم آرین خراب میکنه نه من دیگه اون نیستم ]
    [رفتم مسجد و قامت بستم برای نماز اما نرگس با چادر سفید نمازش یه لحظه جلو چشمم اومد سرمو تکون دادم تا بتونم برای یه بار هم که شده بدون فکر کردن به نرگس نماز بخونم بعد از تموم شدن نماز انگار مجوز فکر کردنم صادر شد یاد روز عقدمون افتادم با اون چادر سفیدش کنارم نشسته بود و قرآن میخوند انگشت هاشو آروم روی کتاب جلوش حرکت میداد میتونستم صدای زمزمه کردنش بشنوم عاقد برای بار سوم که پرسید سرم چرخوندم سمتش بله رو که گفت دوباره نگام رفت رو آینه رو به رومون صدای دست و هلهله باعث شد یه لبخند پت و پهن بشینه رو صورتم صدای قوم و خویش ها قطع شد و عاقد از من پرسید لبخندمو جمع کردم و یه بله ی قاطع گفتم دوباره صدای هلهله و کِل کشیدن قوم و خویش ها بلند شد حریرو از رو سرمون جمع کردن رو سرمون نُقل میریختن مامان حلقه ها رو آورد نرگس هنوز سر به زیر کنار من نشسته بود مامان حلقه ها رو تو دستمون گذاشت چادرو از رو صورت نرگس کنار زد گونه هاش گلی شده بود دست چپش گرفتم سر انگشت هاش سرد بود حلقه رو آروم کردم تو انگشتش . حلقه ام تو دست راستش بود با انگشت شصت و اشاره نگهش داشته بود دستشو گرفتم حلقه رو که نگه داشته بود تو دستم کردم مامان صورت هامونو بوسید با پدر نرگس و بابا و عمو دست دادم اقوام هر کدوم بعد از دادن هدیه هاشون تبریک گفتن و اتاق عقدو ترک کردن و رفتن]
    [دستی رو شونه ام نشست و من دوباره به مسجد برگشته بودم]
    -شما مگه تو اتوبوس ما نیستین؟
    [به مردی که منو از خاطراتم بیرون کشیده بود نگاهی انداختم]
    - اتوبوس داره حرکت میکنه نمیاین؟
    [دوباره برگشتم به اتوبوس و سرم به شیشه تکیه دادم]
    نرگس- جریان این کویر رفتن چیه آرین؟
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    [تو حیاط خونه اشون رو تاب دو نفره کنار هم نشسته بودیم]
    آرین- هر چند وقت یه بار کلا میریم کویر برای رصد چون آسمون کویر تو شب خیلی قشنگه آلودگی نوری نیست ستاره ها توش واضح ترن این دفعه یه خسوف هم داریم برای همین این دفعه با بچه های دانشگاه و رصدخونه یه گروه شدیم میخوایم بریم کویر
    -حالا نمیشه نری؟
    -میدونم تازه یه ماهه عقد کردیم دوست نداری برم برای اینکه از دلت در بیارم یه برنامه گذاشتم آخر هفته بریم شمال فقط ما دوتا هستیم و دوستم و خانمش اونا ویلا کنار دریا دارن میای نرگس؟
    - اره حتما فکر خوبیه
    [دستمو دور شونه اش حلقه کردم سرش گذاشت رو شونه ام]
    نرگس- آرین
    -جان
    -یه خواهشی بکنم
    -تو جون بخواه
    -میشه میترا رو هم با خودمون ببریم
    -آخه عزیز من اون بیاد چیکار؟ تازه انقدر چاقه که تو ماشین جا نمیشه خودش هم جا بشه کی میتونه شکم اونو سیر کنه
    [محکم زد رو پام]
    -خیلی بدی آرین اونجوری هم نیست دیگه
    -خیلی خب بابا هرچی تو بگی اصلا سهم صبحانه و نهار و شام منم بده این میترا بخوره تا خوشحال بشی
    [یکم خندید بعد انگار ناراحت شد]-آرین
    -هوم
    -من تا حالا شمال نرفتم اصلا تا حالا مسافرت نرفتم
    -یعنی میگی استاد مجد بزرگ تا حالا خانم خوشگل منو مسافرت نبرده؟!
    -خودم نخواستم برم پدر با وجود همه مشغله هاش چند بار بهم پیشنهاد داد بریم ولی من نرفتم
    -چرا؟
    -وقتی نمیتونی دریا و جنگلو ببینی انقدر دور شدن از خونه و رفتن به شمال چه فایده ای داره؟
    -دریا و جنگلو بیشتر از دیدن باید حس کرد فکر کردی برای چی مردم میرن مسافرت حالشون خوب میشه دیدن ظاهریه دریا به جز کُلی آب چیزی نیست این صدا و بوشه که دریاش کرده جنگل فقط درخته صدای حیوونا و لیزی سنگ ها و رطوبت درختاشه که جنگلش کرده باورم نمیشه خودت رو از این چیزها محروم کردی . . . تو منو دوست داری نرگس ؟
    -خب معلومه این چه سوالیه؟
    -تو من نمی بینی اما دوستم داری چون حسم میکنی دریا و جنگل و کویر و آسمون هم باید حس کرد اینجوری زندگی دوست داشتنی تر میشه
    -من اینارو میدونم از وقتی یادم میاد با این فکرها زندگی کردم ولی تو هم قبول کن وقتی تمام عمر فکر کنی یه چیزی از بقیه کم داری چیزی که حتی درک نمیکنی چی هست و همه با ترحم باهات رفتار کنن چقدر سخته [خودم چشمات میشم]تو تنها کسی بودی که من حس کردم با ترحم باهام رفتار نمیکنی حرف ها و کارات واقعی بود مثل یه آدم معمولی با من رفتار کردی برای همینه که ازت خیلی ممنونم همیشه همینجوری باش
    -حالا که انقدر دوستم داری نمیشه بیخیال میترا بشی
    [خندید]-آخه تو چه پدر کُشتگی با این میترا داری
    -ببین هرچی دیگه گفتی قبول ولی این اولین مسافرتیه که با هم میخوایم بریم قول میدم از اونجا برات یه توپ خوب بگیرم. این قل قلی رو دنبالمون راه ننداز مخصوصا که با من لج هم هست
    [می خندید]- از کجا فهمیدی باهات لجه؟
    -مگه ندیدی هر وقت منو میبینه اون هیکل گنده اشو میچرخونه پشت به من[هنوز میخندید]
    -باشه بابا میترا رو نمی بریم حالا دوست هات کیا هستن
    -آرمان و خانمش قول میدم با خانمش زود دوست میشی
    -اسمش چیه؟
    -نمیدونم
    -اِ یعنی چی میخوایم بریم ویلاشون بعد تو اسم خانومش نمیدونی
    -تقصیر من نیست این آرمان پشت سرش همش زنم زنم میکنه اسمشو نمیگه تو کارت عروسی هم مینویسن دوشیزه فلان فامیل اسم کوچیک نمی نویسن اصلا اینا هیچی اگه من اسمشو میدونستم خودت نمیگفتی چرا به اسم کوچیک میشناسی
    -نه بابا من اونجوری نیستم
    -دروغگو
    -من هیچ وقت دروغ نمیگم
    -یعنی تو حسودی نمی کنی من با خانم ها حرف بزنم
    -نه
    -سر حرفت هستی
    -آره
    -باشه
    [موبایلم در آوردم زنگ زدم خونه خدا خدا میکردم مامان گوشی رو بر داره]
    مامان-الو
    آرین-سلام خوشگله
    -سلام پسرم کجایی
    -یه جای خوش آب و هوا
    -پیش نرگسی؟
    -آره ولی اصلا خوش نمیگذره
    -خدا نکنه چرا مامان جون
    -آخه جایی که شما نباشی که به من خوش نمیگذره بانو
    -حالت خوبه مادر
    -آره عزیزم حالا بگو ببینم خودت چطوری
    -آهــــا ای بدجنس داری سر به سر نرگس میزاری
    -همیشه خوب میفهمی منظورم چیه
    -اذیتش نکن آرین
    -کی جرأت داره اذیت کنه
    -گوشی رو بده بهش
    -راستی راستی بدم
    -آره بسه هرچی سر به سرش گذاشتی
    [یه نگاه به نرگس انداختم سرش پایین بود داشت با انگشت های دستش بازی میکرد کاملا مشخص بود ناراحته ولی تقصیر خودشه که اعتماد نداره]آرین-نرگس خوبی
    [صداش یکم میلرزید]-آره خوبم
    [هر آن ممکن بود اشکش در بیاد نمیدونستم انقدر حساسه]
    آرین- بیا دختر خانم پشت تلفن با تو کار داره
    -با من چکار داره
    -بگیر خودت ازش بپرس
    [انقدر هول بود که گوشی رو چپه گذاشت رو گوشش گوشی درست کردم بردمش نزدیک گوشش از دستم گرفت]
    نرگس-الو
    -مامان جون شمایین
    -آره
    -آره میدونم
    -مرسی
    -نه بعدا به حسابش میرسم
    -سلام برسونین به همه
    -آرمیتا رو از طرف من ببوسین
    -نه دیگه خداحافظ شما[گوشی رو قطع کرد بلند زدم زیر خنده و از رو تاب بلند شدم دستاش بلند کرد بزنتم ولی نمیدید کجام یه لحظه دلم سوخت رفتم نزدیک تا بزنه اون هم نامردی نکرد به هر جا که دستش میرسید ضربه میزد ضربه هاش محکم نبود ولی همین که میزد دل خودش که خنک میشد اون میزد منم با یه لبخند نگاش میکردم]
    نرگس- خیلی بدی
    -باشه من بد ولی تو هم دروغ گفتی که حسودی نمیکنی
    [یکم ساکت موند]-قبول من حسودم دیگه هیچ وقت این کارو نکن
    -یعنی به مامانم زنگ نزنم باشه دفعه بعدی به یکی دیگه زنگ میزنم
    [باز شروع کرد به زدن خودمونیم درسته ضربه هاش محکم نیست ولی خیلی ناخون های بلندی داره هی ناخون میکشه]
    نرگس- به کی میخوای زنگ بزنی ها
    -غلط کردم بابا به آرمیتا ولم کن دیگه هر چی هیچی نمیگم
    -مثلا چی میخوای بگی
    -چیزی هم نگم به حسابت میرسم
    -چجوری؟
    -اینجوری[شروع کردم به قلقلک کردنش میخندید و سعی میکرد فرار کنه نمی تونست که در حیاط باز شد و پدر اومد تو حیاط تا چشمم بهش افتاد زود خودمو جمع و جور کردم ولی ظاهرا نرگس به خاطر سر و صدا متوجه صدای در و حضور پدرش نشده بود زیادی حواس پرت شده بود هنوز میخندید]نرگس- چی شدی؟
    [میخواستم بگم بابات اومده که پدر اشاره کرد چیزی نگم و آروم رفت تو خونه]
    آرین- هیچی دوستت دارم فقط جان من دیگه نزن درب وداغونم کردی
    -پدر اومده؟ . . . . .
    [مردی صندلی کنارم نشست و با شونه اش ضربه ای به شونه ام زد دوباره تو اتوبوس بودم]
     

    بهار قربانی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    136
    امتیاز واکنش
    897
    امتیاز
    336
    سن
    29
    محل سکونت
    مشهد
    مرد-خوبی داداش؟
    آرین-ممنون
    -سیگار میخوای؟
    -سیگاری نیستم
    -چرا بهت نمیخوره فوفول باشی
    -اولا اینجا اتوبوسه جای سیگار کشیدن نیست دوما کلا سیگار نمیکشم سرطان دارم بکشم میمیرم خونم میفته گردنت پاشو برو سر جات
    -این تن بمیره راست میگی؟
    -مگه من با تو شوخی دارم؟
    -چه بی اعصابی یه کلام بگو مزاحمم خودتو خلاص کن چرا لاف میای
    -آفرین زدی تو خال حالا پاشو برو که بد جوری هم بی اعصابم
    -همین جوری رفتار کردی که معلوم نیست کی زده لت و پارت کرده
    [حوصله کل کل و دعوا ندارم]-اصلا حرف حسابت چیه
    -هیچی داداش دیدم تنهایی گفتم بیام اینجا اگه نمیخوای نمی مونم دنبال شر نمی گردم
    -اگه بری که نور علی نور میشه
    -باش[بلند شد و رفت]
    نرگس-داری به چی نگاه میکنی الان چی میبینی
    -به آسمون حیف که الان ابریه کلی ستاره اون بالاست که پشت این ابرها دیده نمیشن ولی ستاره ای که کنار من نشسته از همشون قشنگ تره
    [رو به روی ویلا کنار دریا رو ماسه ها نشسته بودم]
    نرگس-آرمان و مهین کجا رفتن
    -رفتن بنزین بگیرن یه آتیش درست کنیم
    -چه فکر خوبی هوا امشب خیلی سرد شده
    -سردته خب چرازودتر نگفتی بیا کاپشن منو بگیر
    -نه راحتم خوبه
    [بدون توجه به حرفش کاپشنم انداختم رو شونه هاش خودم مواظبش بودم هیچ انقدر پدر و مامان و بابا سفارش کرده بودن که حساس تر شده بودم]
    نرگس-خودت سرما میخوری
    -نگران من نباش خیر سرم مَردم ها مَرد که با این چیزا مریض نمیشه
    -اُهو اُهو چه خودشو تحویل میگیره
    -بله پس چی؟
    -نوشابه بدم خدمتتون
    مهین-آهـــای بچه ها ما اومدیم[سرم برگردوندم سمت صدا مهین همسر آرمان بود]
    آرین- مهین وآرمان اومدن نرگس[بازومو گرفت و بلند شدیم و رفتیم طرف مهین که کنار ماشین ایستاده بود نگام همش به جلو پای نرگس بود وقتی به مهین رسیدیم دست نرگسو ول کردم]
    آرین- مهین خانم این عروسک ما پیش شما امانت تا با آرمان آتیشو راه بندازیم
    [کنار ماشین وایستاده بودن و حرف میزدن من وآرمان هم آتیش رو به راه میکردیم دلم میخواست تا حد امکان آتیش بزرگی باشه یه نگام به نرگس بود یه نگام به تخته ها یه صحنه حواسم پرت شد و یکی از تخته ها دستم برید]
    آرمان- خب حواست جمع کن[از تو جیبش یه دستمال در آورد]
    آرمان- بگیر دستت خونی شده
    آرین-الآن این دستماله تمیزه؟
    -بگیر سوسول بازی در نیار فقط لای دستمله رو نگاه نکنی
    -گمشو تو هم با این دستمالت خودم دارم
    [کاپشنم تن نرگس بود رفتم سمت ماشین تا از جیب کاپشن دستمال بردارم]
    مهین-دستتون چی شده[با اشاره به مهین فهموندم چیزی نگه]
    آرین-یکم سیاه شده مال ذغالاست
    نرگس-زخمی شدی آرین؟
    آرین-نه یکم سیاه شده از تو جیب کاپشنم بهم دستمال میدی؟[دستمال هارو داد دستم]
    نرگس-خیلی زخمی شده
    آرین-نه چیزی نیست
    نرگس-قرار نیست چون نمی بینم بهم دروغ بگی
    آرین-من همچین قصدی نداشتم فقط میخواستم ناراحت نشی
    نرگس-پس خیلی صدمه دیدی
    آرین-چرا بیخودی خودتو اذیت میکنی میخوای بیا دست بزن ببین چیزی نشده یکم کف دستم بریده چیزی نیست
    مهین-بابا جمع کنین کاسه کوزه اتونو حالم بهم خورد دو ساعته اینجا وایستادم دارم قربون صدقه رفتن شما دوتا رو تحمل میکنم برین دعواهاتونو اونور بکنین صداتون اینور نیاد
    [آرمان هم به جمع ما اضافه شد]آرمان-مهین برو از تو ویلا سیب زمینی بیار
    مهین-باشه[بدو بدو رفت کاش نرگس هم میتونست اینجوری بدون کمک من بدوه]
    آرمان-مهیـــــن[چون دور شده بود با داد حرف میزدن]
    مهین-چی میگی؟
    آرمان- یه سطل هم بیار
    مهین-سطل میخوای چکار؟
    آرمان-تو بیار کاریت نباشه
    [رفتیم دور آتیش منتظر مهین نشستیم یه مدت گذشت ولی مهین نیومد]
    آرمان-این زن من چرا نیومد
    آرین-زن توه از من میپرسی
    نرگس-نکنه اتفاقی براش افتاده پاشین برین ببینین چی شده
    [به اتفاق رفتیم سمت ویلا تو ویلا هیچ صدایی نمیومد]
    آرمان-مهین کجایی؟
    [صدای مهین از تو آشپزخونه میومد]-اینجام آرمان تو رو خدا بیا اینجا
    [آرمان دوید سمت آشپزخونه]آرمان-چی شده
    [منو نرگس هم خودمونو رسوندیم مهین رفته بود رو میز آشپزخونه وایستاده بود]
    نرگس-چی شده آرین؟
    مهین-موش
    آرمان-موش کجا بوده؟
    مهین- اومدم سطلو بردارم یه موش از زیرش اومد بیرون اوناهاش
    [یه چیزی زیر کابینت ها بود]
    [جیغ زد]مهین-اونا اونا بکشش آرمان
    نرگس- این جا موش داره آرین؟
    آرین- از موش میترسی؟[سرشو تکون داد]
    آرمان- امان از دست این خانم های ترسو
    [مهین با جیغ]- بکشش آرمان
    آرمان-جان مادرت جیغ نزن
    [مهین که هیچ مدله از رو میز پایین نمیومد نرگسو گذاشتم رو میز کنار مهین در آشپزخونه رو بستیم و افتادیم دنبال موشه مهین جیغ میزد نرگس هم از اثر جیغ های مهین جیغ میزد و رو میز همدیگرو بغـ*ـل کرده بودن موشه هم از این طرف به اون طرف میرفت من و آرمان هم می خندیدیم و دنبال موشه میکردیم آخر سر آرمان با لنگه کفش دستش انقدر زد تو سر موشه که حیوون نگون بخت مرگو به زندگی ترجیح داد]
    [آرمان با یه لحن پیروزمندانه]- کشتمش
    [سر و صدای دخترا هم خوابید تازه یکم ساکت شده بودن که آرمان دُم موشه رو گرفت و جنازه شو برد نزدیک مهین که دوباره جیغ و دادش رفت هوا]
    آرمان- چته بابا گفتم شاید دلت بخواد یادگاری نگهش داری
    مهین- نمی خوام نمی خوام بندازش دور
    [بعد از مفقود کردن جنازه، دخترا رو از رو میز آوردیم پایین و با سیب زمینی ها و سطل رفتیم کنار ساحل به موقع رسیدیم چون آتیشه داشت خاموش میشد آتیش زنده کردیم سیب زمینی ها رو ریختیم توش و دورش نشستیم]
    مهین- حالا تو سطل میخواستی چکار ؟
    آرمان- آهـــا خوب شد یادم انداختی نمیدونی این آرین رو سطل چه آهنگ هایی میزنه و میخونه
    نرگس- واقعا
    آرمان- بله نرگس خانم شما هنوز این موجودو نشناختین هر جا یه مدلیه تو دانشگاه ابوالحوله تو رصدخونه مارکو پلو تو جمع دوستان چارلی چاپلین جای شما هم که میاد حتما میشه رومئو تو خونه اشون هم تا جایی که من اطلاع دارم هیتلره دایرة المعارفو رد کرده. . . . . . .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا