کامل شده رمان آینه زمان : شاهزاده پارت (قسمت سوم)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 14,221
  • پاسخ ها 177
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
اردوان به یک مأموریت به شهرستان بم فرستاده می شود . آنجا در یک عتیقه فروشی پیرمردی را ملاقات می کند که به او آینه ای هدیه می دهد . اردوان به شیراز برمی گردد . آنجا متوجه راز آینه می شوند اما برای فهمیدن راز ، باید رمز آینه را کشف می کردند که بعد از چند روز توسط نارسیس خواهر اردوان کشف می شود . با کشف رمز اتفاقات عجیب و غریبی رخ می دهد و همه مجبور می شوند از طریق آینه به چندین هزار سال قبل از میلاد یعنی به ایران باستان سفر کنند . حالا چه اتفاقاتی رخ میده و بچه ها در ایران باستان چه ماجراهایی رو پشت سر میذارن ، خودتون بخونید .

s86_shahzadepart.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    استاد - مصالح ساختمانی مورد استفاده در زمان اشکانیان بیشتر سنگهای پاک تراش بود و در زمان ساسانیان اکثراً از خشت خام، خشت پخته و سنگ لاشه استفاده می کردند . برای آراستن ساختمانها ، کاشی های لعابدار و لاجورد و اندود گچ بکار می بردند
    دانشجو – ببخشید استاد ، گچ بری هم در دوره اشکانیان رواج داشت ؟
    استاد – بله صد در صد . کلاً اوج هنر گچبری در این دوره بود و نقوشی که بکار می بردند تلفیقی از هنر یونانی و هخامنشی بود
    دانشجو – استاد ! چرا هنر دوره اشکانی شبیه هنر یونانی بود؟
    استاد – بخاطر استیلای دولت سلوکیان بر ایران . از آن زمان هنر یونانی-ایرانی رواج پیدا کرد و بعد از آن هم ادامه داشت تا زمان ساسانیان که در آن دوره هنر یونانی منسوخ شد . خب دیگه برا این جلسه کافیه . جلسه آینده بیشتر در مورد هنر معماری اشکانیان صحبت می کنیم ، همگی خسته نباشید ...
    ساعت کلاس تموم شد و دانشجویان خداحافظی کردند و رفتند . استاد هم رفت تو اتاق اساتید
    استاد علیپور – خسته نباشید خانم عزیزی
    استاد عزیزی – ممنون و همچنین شما
    استاد علیپور – بفرمایید یه لیوان شربت سکنجبین نوش جان کنید
    استاد عزیزی – ممنون ، باید سریع برم الان شوهرم میاد دنبالم قراره بریم فرودگاه ، امروز برادرم و خانمش از مکه برمی گردن . همینجوری هم دیر شده
    استاد علیپور – بسلامتی
    محبوبه – ممنون
    محبوبه سریع از دانشگاه خارج شد و رفت طرف ماشین اردوان
    محبوبه – سلام . ببخشید دیر شد
    اردوان – سلام . خسته نباشی ، مشکلی نیست فقط جواب متلکهای برادرتو خودت بده
    محبوبه – شاید تا الان دیگه عوض شده باش
    اردوان – کی ؟ مجید ؟ من که اگه یه کلمه حرف درست ازش بشنوم به گوشام شک میکنم
    محبوبه – بابا اینا رفتن فرودگاه ؟
    اردوان – آره ، گفتن زودتر میرن
    فرودگاه شیراز
    اطلاعات پرواز - پرواز شماره 10659 جده به شیراز هم اکنون به زمین نشست ...
    حاج رضا – خب اینم از حاجیامون ، بالاخره رسیدن
    زهرا خانم – الهی دورشون بگردم ، تو این 15 روز که نبودن انگار زندگی یه چیزی کم داشت
    آقای ملاحی – آره حاج خانم راست میگن ، جاشون خیلی خالی بود
    خانم ملاحی – قربون جفتشون برم ... نگاه کنید ! اردوان و محبوبه هم اومدن
    اردوان – سلام ، سلام ببخشید دیر کردیم
    محبوبه – سلام ، شرمنده کلاسم طول کشید
    زهرا خانم – عزیزم خودتو ناراحت نکن پروازشون همین الان نشست
    حاج رضا – نگا کنین حاجیا اومدن داخل سالن ، کار ترانزیت تموم بشه و باراشونو تحویل بگیرن دیگه تمومه
    همین موقع از پشت شیشه یه آقای لاغر اندام با دستای لاغر و درازش از بین جمعیت هی بالا و پایین می پرید و با نیش باز دست تکون میداد
    محبوبه – خدا مرگم بده ، این که هنوز آدم نشده !!!
    اردوان – شاید از خوشحالیه بذار بریم خونه اونجا می فهمیم تغییر کرده یا هنوز همون مجیده ؟!
    بعد از مدتی ، تشریفات ورودی ترانزیت و تحویل بار انجام شد و مجید و نارسیس با خوشحالی در حالیکه هر کدوم یک چرخ دستی پر از بار دستشون بود اومدن طرف خانواده هاشون
    نارسیس – وایییی ... سلام ،سلام . ما اومدیم
    مجید – سلام ، سلام ، سلام ... ای جانم سلام مادرم بیا یه ماچ خوشمزه بده بینم ... آخیش خستگیم در رفت ، حاج بابـــــا!!! ... بیا مــــاچی بده
    حاج رضا – برو اونور بچه ، زشته همه دارن نگامون می کنن
    مجید – اِ !!! حاج بابا آدم از دست شما دلش میخواد برگرده بره پیش همون وهابیها
    اردوان – چطوری حاجی ؟
    مجید – آخ جون اردوانم اومده ... میگم اردی جون تو که برا ما تکراری هستی ، حالا بیا تا ما خوش و بش می کنیم تو برو پول جریمه اضافه بارمونو بپرداز، جون داداش یه قرون تو جیبم نیست همش تو کارتمه ، اونم تو خونه اس ... بیا برو آفرین پسر گل
    اردوان – بذار برسی بعد دسته گل آب بده . حالا چقدر شده ؟
    مجید – من 100 تومان ، نارسیسم 100 تومان . چیزی نیست همش شده 200 تومان
    اردوان - هزار تومان ؟ یا هزار ريال ؟
    مجید – ريال کیلویی چند ؟ 200 هزار تومان !!!
    اردوان – خدا بگم چکارت کنه . آدم به تو نگاه کنه ضرر میکنه . خب من برم جریمه این دوتا حاجی تحفه رو بپردازم شماها برید سمت ماشین، ولی وای به حالت اگه برا من سوغاتی نیاورده باشی
    مجید – حالا تو برو بعد سر این موضوع حرف می زنیم
    محبوبه – عزیزم خوش اومدی ، دلم برات تنگ شده بود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    نارسیس – منم همینطور . یه عالمه سوغاتی برات آوردم
    خانم ملاحی – قربون دختر خوشگلم برم که حاج خانم شده
    زهرا خانم – الهی دورت بگردم مادر
    بعد از رسیدن بچه ها ، همه رفتند سوار ماشین شدن . اردوان بیچاره هم رفت جریمه اضافه بارشونو پرداخت و همه با هم رفتن سمت خونه . والدین سوار ماشین حاج رضا شدند و بچه ها سوار ماشین اردوان
    تو راه مجید همش حرف می زد و از شیطنتهایی که کرده بود تعریف می کرد و نارسیس هم با افتخار تأیید می کرد
    مجید – خلاصه داداش ، تو مدینه یه پاساژ بزرگ هست اسمش بن داووده ، چند تا شعبه داره ، تو مکه هم شعبه داره . با ناری رفته بودیم تو پاساژ داشتیم قدم می زدیم یکی از این عربای شکم گنده نشسته بود دم در مغازه اش و همینکه ما رو دید بلند گفت : "هذا ایرانی شیطانُ الکبیر" . آقا جان منم نامردی نکردم و گفتم : "ایها الاَنتر مَعَ (با) الَخیکَ الگُنده ، اَنتَ شیطانُ الکبیر" ، و زود دوتایی در رفتیم
    محبوبه – از کجا فهمید شما ایرانی هستین ؟
    نارسیس – از پلاکارتی که همه ایرانیها به گردنشون میندازن
    محبوبه – چه بی فرهنگ بود این عربه !
    نارسیس – مکه بهتر بود . خادمین مسجد الحرام خیلی خوب بودن حتی تو مغازه ها هم میرفتیم رفتارشون با ایرانیها بهتر بود اذیتمون نمی کردن اما امان از مدینه . خادمین مسجد النبی خیلی بدجنس بودن . البته خوب هم توشون بود اما بداشون بیشتر بود . یکیشون به من گفت ایرانی مجوس
    محبوبه – وا ! تو چی گفتی ؟
    نارسیس – هیچی منم رفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم و شکایتشو به پیغمبر کردم
    محبوبه – الهی . ولش کن عزیزم این عربستان هنوز تو جهل هزارساله خودش مونده
    مجید – حیف که همشون روبنده داشتن وگرنه اگه می شناختمش هر روز یه سری جملات زیبای شناسنامه دار تقدیمش می کردم
    همه زدن زیر خنده و بقیه مسیر هم مجید همش تعریف میکرد و بقیه می خندیدن
    رسیدن خونه ، حاج رضا جلوشون گوسفند قربانی کرد و همسایه ها و فامیل به استقبالشون اومدن و خلاصه تا شب مشغول بودند . شب دیگه خبری از مهمان نبود و حالا فرصت شده بود که چمدوناشونو باز کنند
    مجید – خب ... از هر چیز که بگذریم سخن سوغاتی خوش است ... این چمدون مخصوص سوغاتیهای اهل خونه است ... بفرما حاج بابا این برا شماست ، قابلی نداره
    حاج رضا – دستت درد نکنه
    نارسیس – اینم برا خواهر شوهر خودم که از خواهر برام نزدیکتره
    محبوبه – دستت درد نکنه نارسیس جون ، وای چه خوشگله !
    اردوان – برا من چی آوردی ؟
    مجید – ما قرار گذاشتیم به تو آخر از همه هدیه بدیم چون نمی دونی قیافه منتظرت چقدر حال میده
    اردوان – نارسیسم قبول کرده ؟
    نارسیس – خودم بهش پیشنهاد یه همچین کاری رو دادم
    حاج رضا – جلل الخالق ! شما دیگه کی هستین ؟!
    مجید – خب اینم برا حاج آقای خودم که مثل بابای خودم هستن ... بفرمایید قابل شما رو نداره
    آقای ملاحی – دست شما درد نکنه بابا
    نارسیس – اینم برا مامانم
    خانم ملاحی- قربون دستت دخترم ... الهی همیشه از این سفرا بری
    نارسیس – ان شاالله
    مجید – این سوغاتی هم مخصوص مامان گل خودم که الهی مجید قربونش بره
    زهرا خانم – قربون دست پسر گلم ، الهی مادر فدات بشه
    محبوبه – خب ؟! پس اردوان چی ؟
    مجید – بذار یه کم دیگه بغض کنه ، قیافه اش دیدنی شده
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    اردوان – اینجوریه؟! خب ، پس منم یه چیزی بهت میدم که دوتایی با هم بشینیم و بغض کنیم
    مجید – چی میخوایی بدی ؟ اذیت نکنی ها !
    اردوان دست کرد تو جیبش و یه قبض بانک در آورد و گذاشت جلوی مجید
    اردوان – بفرما اینم چشم روشنی من به شما دوتا . قبض پرداخت جریمه اضافه بار . اینم شماره کارتم ، می تونید فردا به حسابم واریز کنی
    مجید – ناری از ته چمدون سوغاتیشو بده . بی ظرفیتِ ، خسیسِ ، سوسولِ ، بدبخت
    اردوان – دستت درد نکنه ... این دیگه چیه ؟
    مجید – از این لباس عربیا برات خریدیم . هم قدت بلنده و هم هیکل داری ، بهت میاد
    نارسیس – بپوش خوشگل میشی
    اردوان – واقعاً که !
    محبوبه – دیگه چی آوردین ؟
    مجید – به تو چه ؟
    زهرا خانم – مجید !
    حاج رضا – تو رو به جدت ، حداقل یک هفته حجتو نگه دار
    مجید – وای گفتین حج ، یادم نبود بخشید . راستی آب زمزم هم آوردم بعداً به همتون میدم ولی به این اردوان و محبوبه نمیدم
    خلاصه سوغاتیها رو به صاحباشون دادن . آقا و خانم ملاحی رفتند خونه و کمی بعد از اونا هم محبوبه و شوهرش رفتند . اما مجید و نارسیس هنوز خونه مونده بودن چون مجید باید یه گزارش سفر به حاج رضا میداد
    حاج رضا – اونجا اذیت که نکردی ؟
    مجید – نه
    حاج رضا چشماشو باریک کرد و گفت : کردی !؟
    مجید – نه
    حاج رضا – دروغ نگو تازه از مکه برگشتی
    مجید – نه ... آره ... یه خورده ... عامو حقشون بود
    حاج رضا – الله اکبر ... بچه مگه نگفتم اونجا آدم باید بره پاک بشه ، حق الناس به گردنش نباشه ؟! تو چرا اینقدر اذیت میکنی ؟
    مجید – خب اذیت نکنم ، چکار کنم ؟!
    زهرا خانم – حاجی حالا چکارش داری ، بچه ام تازه رسیده خسته است
    مجید – مامان راست میگه من خسته ام
    حاج رضا – هیچوقت نذاشتی این بچه رو ادب کنم
    مجید – مامان ، اینام سوغاتیای آرشه . راستی کجاست ؟ چرا نیومده بود ؟
    زهرا خانم – کار داشت نتونست بیاد ، زنگ زد و عذرخواهی کرد
    مجید – خیلی خب ، باشه ، حالا سر یه فرصت میرم تهران و حسابی تلافی میکنم
    زهرا خانم – سر به سرش نذار گـ ـناه داره طفلک
    نارسیس – مجید ! بیا بریم خونه ، فردا خیلی کار داریم
    مجید – باشه . خب آقا و خانم عزیزی ، کاری ندارین ؟ ما داریم میریم . شب خوش
    حاج رضا – برین به سلامت
    زهرا خانم – شب شما هم بخیر
    مجید – راستی ، مامان مامان ، فردا ظهر کلم پلو درست کن ناهار بیاییم پیش شما ، این نارسیس چشم سفید که هنوز بلد نیست درست کنه
    نارسیس – اِ ... مامان زهرا نگاه چی میگه !
    زهرا خانم – چرا بچه امو اذیت میکنی ؟ طفلک خسته سفره ، اصلاً اگه خیلی دوست داری چرا خودت تا حالا یاد نگرفتی ؟
    مجید – دست شما درد نکنه حالا نارسیس شد بچه شما و ما هم لابد بچه سر راهی !؟ پاشو خانم بیا بریم خونه . چه زود میره کلانتری !
    نارسیس و بقیه خندیدن و رفتند خونه خودشون . صبح روز بعد جمعه بود و به قول مجید خوش بحالش بود که حسابی بخوابه . اما هیچکدوم خبر نداشتند که قراره چه اتفاقی بیفته
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    محبوبه روز تعطیل را بهترین زمان برای مرتب کردن خونه دید ، تصمیم گرفت حسابی گردگیری کنه . پس اول از کتابخونه شروع کرد . همینطور مشغول گردگیری کتابها و تمیز کردن قفسه ها بود یک مرتبه یه کتابچه از بین کتابهای قفسه بالایی افتاد رو سرش و بعد افتاد روی زمین
    محبوبه – آخ ... این چی بود ؟
    اردوان – چی شد ؟
    محبوبه – هیچی ، یه چیزی افتاد رو سرم . اِ !!! اردوان ! این همون کتابچه اس
    اردوان – همونی که تو سفر به گذشته همراهمون بود ؟
    محبوبه – آره . ولی وقتی برگشتیم پیداش نکردم و فکر کردم بعد از سفر گم شده
    اردوان – حالا که پیدا شد ، بذارش تو یکی از قفسه ها که دیگه گم نشه . نه صبر کن ، بدش به من میخوام ببینم چی توش نوشته
    محبوبه – بیا ... من قبلاً همشو دیدم تو هم ببین جالبه
    اردوان رفت پشت میزش و کتابچه را باز کرد . براش جالب بود ، گرچه یه کتابچه کوچک بود اما کل تاریخ ایران به همراه وقایع در آن نوشته شده بود . همینطور کتابچه را ورق میزد یک بیت شعر که به زبان فارسی امروزی نوشته شده بود دید .
    اردوان – نگاه اینجا چی نوشته !
    محبوبه – ببینم
    اردوان – ببین ! یه بیت شعر به خط خودمون نوشته شده
    محبوبه یه دور بیت شعر را خواند :
    تو اگر دیدی نشانی از یک کارت
    پس بگیر دست آن شاهزادۀ پارت
    اردوان – یعنی چی ؟
    محبوبه – نمی دونم . سابقاً این شعر رو اینجا ندیده بودم . انگار تازه نوشته شده
    اردوان – ممکنه خبری بشه ؟
    محبوبه – چه خبری ؟
    اردوان – خب ... منظورم اینه که ... ممکنه دوباره بریم به گذشته ؟
    محبوبه – وای نه تو رو خدا ... زبونتو گاز بگیر . خسته شدم از بس حوادث عجیب و غریب برامون اتفاق افتاد . اگه مجید بفهمه که زمین و زمانو بهم می ریزه
    اردوان – وقتی این شعر رو خوندم ته دلم یه جوری شد
    محبوبه – فکرشم نکن . پاشو بیا کمک من بده از فکرش میری بیرون
    اردوان همینطور که مشغول کمک کردن به محبوبه بود ذهنش همچنان مشغول اون شعر بود . یعنی چه اتفاقی قراره بیفته ؟ این سئوالی بود که اردوان از خودش پرسید
    ***
    صبح روز بعد اداره میراث فرهنگی شیراز
    آقای محسنی رئیس اداره ، اردوان را خواست و اونم رفت به دفترش
    اردوان – سلام ، روزتون بخیر
    محسنی – بَه ... سلام آقای ملاحی عزیز . خوش اومدین بفرمایید بنشینید
    اردوان – ممنون . با من کاری داشتین ؟
    محسنی – بله . عرضم به حضورتون ... میخوام بفرستمت جایی ، نه نگو
    اردوان – کجا بسلامتی ؟
    محسنی – والا تو شهر بم در حین بازسازی ارگ ، یه چیزایی کشف شده که از باستان شناسان برجسته کشور دعوت کردن برای حفاری و شناسایی برن اونجا . منم تو رو انتخاب کردم چون می دونم چقدر تو کارت تبحر داری
    اردوان – نظر لطفتونه ولی من ...
    محسنی – ولی و اما و اگر نیار . بهترین موقعیت برات پیش اومده و باید بری تا هم به تجربیاتت اضافه بشه و هم به بقیه ثابت کنی که چقدر کار بلد هستی . بیا اینم کارت دعوتنامه
    و کارت را گذاشت جلوی اردوان
    اردوان – حالا که اینجوریه باشه میرم ضرر نداره . خودم تنها برم ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    محسنی – آره چون از هر کدام از مراکز فقط یک باستان شناس دعوت شده . برو ببینم چکار میکنی
    اردوان – کی باید برم و چند روز اونجا باشم ؟
    محسنی – تو کارت نوشته
    اردوان – باشه . خب اگه با من امری ندارین من برم ؟

    محسنی – نه موفق باشی
    اردوان از اتاق رئیس اومد بیرون و یه نگاه به کارت انداخت . تاریخ مأموریتش برا هفته بعد بود و به مدت 2 هفته باید اونجا باشند . بعد از پایان ساعت اداره رفت خونه تا این خبر رو به محبوبه هم بده
    اردوان – سلام بر استاد بزرگوار سرکار خانم عزیزی
    محبوبه – سلام بر باستانشناس اعظم . خوش اومدی ، چه خبر ؟
    اردوان – یه خبر توپ برات دارم
    محبوبه – جدی ؟ چیه ؟
    اردوان قضیه اون دعوتنامه رو برا محبوبه تعریف کرد و گفت هفته آینده عازم سفره
    محبوبه – کاش منم دعوت شده بودم ... خیلی دوست داشتم یه بار دیگه می رفتم ارگ بم آخه آخرین بار قبل از زلزله یه اردو رفتیم اونجا . نمیشه منم باهات بیام ؟
    اردوان – دوست دارم تو هم بیایی اما فقط یک نفر باید بره . ببین تو این کارت نوشته
    و کارت را داد دست محبوبه و خودش رفت سمت میزش تا ساعتشو بذاره رو میز ، یه مرتبه چشمش به کتابچه افتاد و دید همون صفحه که شعر توش نوشته شده بود هنوز بازه
    اردوان یه بار دیگه آروم شعر را با خودش تکرار کرد
    محبوبه – بیا بگیرش ، حیف شد نوشته فقط یک نفر
    اردوان – تو اگر دیدی نشانی از یک کارت !؟ ... محبوبه ! کارت !؟
    محبوبه – کارت ؟ کارت چی ؟
    اردوان – تو این شعر نوشته یه نشان از کارت ... دیدی گفتم قراره خبری بشه
    محبوبه – یعنی این همون کارتیه که تو شعر گفته ؟
    اردوان – آره شک ندارم که همینه ، یعنی قراره دوباره کسی از گذشته بیاد ؟
    محبوبه – اگه اینجوره ، اینبار کیه که قراره مهمان ما بشه ؟
    ***
    مجید همینطور که با میـ*ـل کلم پلو میخورد با دهان پر هم تعریف میکرد و حاج رضا و زهرا خانم هم گوش میدادن ، بعضی جاها نارسیس هم همراهی می کرد
    مجید – آره حاج بابا ، نبودی ببینی خونه خدا چه عظمتی داره !!!
    حاج رضا – بله خودم دیدم
    مجید – عامو میگن 15 متر ارتفاعشه . نبودی ببینی حاج بابا !!!
    حاج رضا – بله قبلاً که رفته بودم دیدم
    مجید – وقتی از پایین به بالاش نگاه میکردم ، ندیدی حاج بابا چه شکوهی داشت !!!
    حاج رضا – بله ، گفتم که قبلاً خودمم دیدم
    مجید – حاج بابا ،کاش شما و مامان زهرا هم می رفتین
    حاج رضا – بله من و مادرتم خیلی زودتر از تو رفتیم
    مجید – کاش بابا می رفتین و می دیدین
    حاج رضا – جمع کن بساطتو . هی هر چی میگم ما هم رفتیم ولی یه جوری حرف میزنی انگار فقط خودت رفتی
    مجید – ما عمره رفتیم ها !
    حاج رضا – ولی ما تمتع رفتیم و یکماه هم اونجا بودیم
    نارسیس – مجید بسه دیگه . میگم مامان زهرا ما باید ولیمه هم بدیم ؟
    زهرا خانم – آخر همین هفته ولیمه هم میدیم . حاجی رفته سفارش کارای ولیمه رو داده
    مجید – دست بابام درد نکنه ان شاالله بری مکه
    حاج رضا – ان شاالله
    مجید – راستی همه رو دعوت کنیم بجز آرش
    حاج رضا – آخه آرش چه هیزم تری به تو فروخته که اینقدر اذیتش میکنی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – هیچی فقط محض خنده
    حاج رضا – لااله الا الله ... بسه چقدر میخوری ترکیدی . کاش یه کم هم چاق میشد ، چوب کبریت !
    مجید – بذار بذار آخرشه ...
    آخرین قاشق کلم پلو را هم خورد و کشید کنار
    مجید – آخیش چقدر خوردم ، نوش جونم
    نارسیس – حالا بریم خونه محبوب اینا یه کم اردوانو اذیت کنیم
    مجید – رو چشمم اونجا هم میریم ، حالا بذار یه کم حض کنم از این کلم پلویی که خوردم
    نارسیس – زود میریم و برمی گردیم
    مجید – عامو میریم اونجا و منم سربه سرشون میذارم و اونام غذایی که خوردم کوفتم میکنن
    حاج رضا – حالا حتماً باید اذیتشون کنی ؟ نمیشه مثل بچه آدم یه جا بشینی ؟
    مجید – نه دیگه حاج بابا ، همه کیفش به همیناست
    نارسیس – مجید بریم
    حاج رضا – حالا بعد از غذا یه کم بشینید بعد برین
    مجید – من که حرفی ندارم به این حاج خانم بگین که رگ مردم آزاریش از من بدتر میگیره
    نارسیس – اِ!!!! اصلاً من میرم کمک مامان زهرا ظرفارو بشورم
    مجید – آ بارک ا... ، بجای مردم آزاری برو یه کم کمک مامانم بده ، یه چیزیم یاد میگیری
    نارسیس رفت تو آشپزخونه کمک زهرا خانم . مجید وقتی دید نارسیس مشغوله یه بهانه گرفت و رفت بیرون که زودتر بره خونه محبوبه اینا
    محبوبه و شوهرش تازه از کار خونه فارغ شده و خسته نشسته بودن روی مبل که مجید سر رسید و با همان ریتم همیشگی اش در زد .
    محبوبه – برو در رو باز کن باز این زلزله اومد ، من حوصله بلند شدن ندارم
    اردوان رفت در رو باز کرد و مجید مجال نداد و پرید وسط خونه
    مجید – سلام بر استانبولی های عزیز ... شما دوتا چتونه ؟ چرا مثل لشکر شکست خورده شدین ؟ کسی اومده آش و لاشتون کرده ؟ ای بابا دمش گرم ، چرا منو خبر نکرد ؟
    محبوبه – نخیر آقا ! کار نظافت خونه تازه تموم شده و داریم خستگی در می کنیم
    اردوان – حالا چی شده که اومدی اینجا ؟
    مجید – هیچی ، نارسیسو پیچوندم ، خودم اومدم اینجا
    بعد یه نگاه به اطراف خونه انداخت و گفت :
    مجید – به به خونه رو چه خوب تمیز کردین ، چه کارگرای خوبی هستین ، یه چای بخورین خستگیتون در بره بعد بیایین خونه ما رو هم تمیز کنید . نگاه سرامیکا چه برقی میزنن ، محبوب ! اینا رو چه خوب لیس زدی
    محبوبه – زهرمار ، برو بیرون بی تربیت
    مجید- اِ اِ ... بی تربیت نشو خواهر
    بعد برگشت بره سمت در یه مرتبه دید اردوان با یه اخم غلیظ داره نگاش میکنه
    مجید – هوووو ... چته ؟ زهرم رفت ... این چه طرز نگاه کردنه ؟ نه فقط من، گودزیلا هم الان تو رو ببینه دچار اختلالات روحی روانی میشه با این قیافه ات
    اردوان دیگه نتونست خودشو کنترل کنه زد زیر خنده . همین موقع نارسیس هم اومد و همه نشستند تو پذیرایی . از هر دری صحبت کردند و مجید هم سر به سرشون میذاشت و می خندیدند .
    محبوبه – راستی بچه ها ! اردوان قراره مأموریت بره شهرستان بم . به عنوان باستانشناس نخبه اونجا دعوت شده
    مجید – عامو بچه خر کردن ، وگرنه ...
    نارسیس پرید تو حرفش و گفت : وگرنه ، اردوان و نخبگی ؟؟!!
    مجید – آ بارک ا... منم میخواستم همینو بگم
    اردوان – دست شما درد نکنه . داشتیم خانم کوچولو ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – خب راست میگه بچه ام . تو و نخبگی ؟ فقط هیکل داری
    محبوبه – خجالت نمی کشین ؟ ناسلامتی بزرگتر ازشماهاست
    نارسیس – نه چرا خجالت بکشم ؟! داداشمه
    اردوان – حالا ولش کنین . شماها تا حالا اونجا رفتین ؟
    مجید – من یه بار اردوی کرمان با بچه ها رفتم و یه روزه هم رفتیم بم و برگشتیم . چند وقت بعدش هم زلزله شد و شهر با خاک و خون یکی شد
    اردوان – پس قدم نحس تو بود ، عین این مغولا آبادی برا شهرها نمیذاری
    مجید – مغول عمه اته بی تربیت !
    محبوبه – باز خدا رو شکر اردوان اینا عمه ندارن
    نارسیس – خوب شد گفتی عمه . راستی مجید ! اومدم بگم وقتی رفتی سوری خانم زنگ زد و گفت داره میاد اینجا . یه چند وقتی هم اینجا می مونه
    مجید – عمه سوری ؟! آخ جون . ناری دیگه شدیم سه تا . آخ جوووون عمه سوری داره میاد
    نارسیس – چرا شدیم سه تا ؟
    محبوبه – آخه عمه سوری حسابی پایه مجیده . هر کاری که مجید انجام بده عمه سوری هم کمکش میکنه . دوتایی یه آتیش پاره هایی هستن که دومی ندارن
    عمه سوری ، خواهر کوچکتر حاج رضاست . با وجود اینکه چند سال از ازدواجش میگذره ولی هنوز بچه دار نشده . تو شهرستان سروستان که در نزدیکی شیراز هست زندگی میکنه و دبیر تاریخ در دبیرستان است . حسین آقا شوهرش مرد بسیار آرام و متینی است و سوری را بخاطر همین شیطنتهاش دوست داره . عمه سوری یکی از کسانی است که نه تنها هیچوقت مجید را بخاطر شیطنتهاش سرزنش نکرده ، بلکه یکی از مشوقهای او برای شیطنت بوده . به عقیده سوری ، بچه اگه شیطون نباشه مریضه .
    مجید – باز دوباره این پیداش شد
    محبوبه – کی ؟
    مجید – همین راوی دیگه
    نارسیس – کدوم راوی ؟
    مجید – بابا همون راوی که ما رو دو بار فرستاد به گذشته و همش خودش حرف میزد و ما بدبختا هم باید به حرفاش گوش میدادیم و اُسکلش شده بودیم
    راوی – حالا مگه چطور شده ؟
    مجید – هیچی ، فقط چرا دست از سرمون بر نمیداری ؟ چـرا نمیذاری مثل آدم زندگی کنیم ؟ دیگه میخوایی کجا بفرستیمون بریم ؟ بابا هممون کار و زندگی داریم ، بذار به بدبختیمون برسیم
    راوی – حالا برا تو که بد نشد . دوتا سفر به گذشته رفتی و کلی آتیش سوزوندی
    اردوان – پس بگو چرا اون شعر ظاهر شده ! نگو همین راوی قصد داره ما رو جایی بفرسته
    مجید – کدوم شعر ؟ چی شده ؟ چرا کسی چیزی به من نمیگه ؟
    محبوبه جریان پیدا شدن کتابچه و اون شعر را براشون تعریف کرد و اردوان هم گفت که بعد از دیدن شعر به مأموریت اعزام شد
    مجید – عجیبه ! برو اون کتابچه رو بیار ببینم
    محبوبه کتابچه را به مجید داد و اونم چند بار شعر را خوند
    نارسیس – چی فهمیدی ازش ؟
    مجید – مگه میشه چیزی هم فهمید ! همش گُنگ و پیچیده و رمز داره ، خاک بر سر
    نارسیس – ولی من مطمئنم اردوان قراره چیزی با خودش بیاره
    اردوان – مثلاً چه چیزی ؟
    نارسیس – من چه می دونم ؟ شاید قراره یه نشونه ای چیزی بیاری دیگه
    مجید- باز یه سفر دیگه و حل معماهای پیچیده . خدا کنه بازم به من مرخصی بدن
    محبوبه – درسته سفر به گذشته جالبه اما خطرات خاص خودشو داره
    اردوان – یکی از خطراتش هم وجود همین آقاست !
    مجید – حالا چرا من ؟ من بدبخت که کاری به کارتون ندارم
    محبوبه – بدبختیمون اینه که جنابعالی بلد نیستی جلوی زبونتو بگیری
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها

    مجید – خب چکار کنم همه چیز بلدم ؟! مثل شماها خوبه عین این خل و چِلا با دهان باز و قیافه احماقه زل می زنین به کسی که ازتون سئوال می پرسه
    محبوبه – اینبار حتماً می کشمت
    نارسیس – من منتظرم زودتر یه اتفاقی بیفته که بریم سفر . مجید این بار هم ترقه بیار باشه !
    اردوان – یا خدا ! حالا بذارین مشخص بشه معنی این شعر چیه بعد برا سفر آماده بشین
    مجید – میگم اردی ! مگه برات کارت دعوت فرستادن ؟
    اردوان – آره ، البته بدون نام فرستادن برای آقای محسنی و ایشون هم منو معرفی کردند
    مجید – پس این یعنی قراره دست پُر از بم برگردی
    اردوان – والا نمی دونم
    محبوبه – حالا بفرمایید از این کیکی که خودم پختم بخورین
    مجید – اول خودت بخور ببینم میمیری یا نه ؟! اگه طوریت نشد ما می خوریم
    محبوبه – یعنی چی ؟!
    مجید – دلیل نداره یه مرتبه مهربون بشی و بخوای بهمون کیک بدی . مگه نه ناری ؟
    نارسیس – راست میگه ، چه دلیلی داره که اینقدر مهربون شدی ؟!
    اردوان – دست شما درد نکنه ، مگه قاتله ؟
    مجید – آخه دل خوشی از من نداره
    محبوبه – باشه نخورین . من و اردوان جونم می خوریم
    اردوان – اون که بله . بذار ببینم ... هووووم ... چه خوشمزه است . طعمش چیه ؟
    محبوبه – توت فرنگی
    اردوان – هووووم ... به به ...
    نارسیس – منم میخوام !!!!!
    مجید – نکبتای عوضی !!!!!
    مجید محکم زد زیر دست اردوان و اونم با خنده ظرف کیک را برداشت و دوتایی دنبال هم می دویدند و خانمها هم می خندیدن و هر کدام سعی میکرد به شوهرش کمک کنه که ظرف کیک را بگیره
    ***
    یک هفته گذشت و موعد سفر اردوان رسید . محبوبه براش آب قرآن گرفته بود و همشون برا بدرقه اش دم در ایستاده بودند
    محبوبه – مواظب خودت باش . رسیدی زنگ بزن
    زهرا خانم – آره مادر ، رسیدی زنگ بزن بچه ام محبوب دلش هزار راه میره
    حاج رضا – ای بابا حالا مگه سفر قندهار میخواد بره ؟!
    مجید – میگم اردی ! اگه گذرت به گذشته افتاد یکی از اون ملکه های خوشگل با خودت بیار جایگزین محبوب کن . اون بشه خانم خونه و محبوبه بشه کلفت خونه
    محبوبه – زهرمار ... چرا نمیگی یکی برا خودت بیاره ؟
    مجید – من خودم یه ملکه دارم که هم خانم خونه است و هم کلفت خونه . مگه نه ناری جون ؟
    مجید رو کرد سمت نارسیس و دید داره با غضب نگاش میکنه
    مجید – وای غلط کردم ، نارسیس خانم شما خودت ملکه ای ، اردی جون یه ملکه بیار که بشه کلفت نارسیس
    همه خندیدن و اردوان هم با بدرقه خانواده اش راهی سفر شد
    مجید – خب ، اینم از اردوان ، حالا محبوبه تنها شد و می تونیم راحت بچزونیمش
    نارسیس – آخی ... دلت میاد ؟!
    محبوبه – کو گوش شنوا ؟! این کار خودشو می کنه
    مجید – نه چه کاری ؟ از صبح که هم من سر کارم و هم خودت . ولی وقتی بر می گردی اول یه دست به خونه خودت می کشی و بعد تا شب باید بیایی خونه ما و هی بشوری و بپزی و بسابی و جلوی ما خم و راست بشی
    محبوبه – تو غلط کردی یه همچین فکری در مورد من می کنی
    دوید دنبال مجید و اونم با سرعت نور فرار کرد و رفت داخل خونه
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا