کامل شده رمان باران می‌بارد | شقایق گلی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SHahRAshOB

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/06
ارسالی ها
1,543
امتیاز واکنش
22,715
امتیاز
861
tv1v_232236_baran_m_bard.png
نام رمان: باران می‌بار
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

نویسنده: شقایق گلی (گل نژاد) کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: زهرا اسدی
ویراستاران: @n.i.m.a و @Atlas 1998
ژانر: معمایی، عاشقانه، اجتماعی، جنایی
سطح رمان: نیمه حرفه ای

طراح جلد: FATEME.p.r
نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
مردی از جنس آتش با دنیایی درهم آلوده، سال‌هاست که می‌سوزد و می‌سوزاند؛ اما محکم و پابرجاست. مثل همه‌ی انسان‌های دیگر، در زندگی‌اش دچار خطا و لغزش‌هایی شده است؛ اما خبر از اتفاقاتی که روزگار برایش رقم زده است ندارد. نمی‌داند این سرنوشت برایش بازی‌ای رقم زده است که از درون نابود می‌کند! این بین کسی پا به بازی گذاشت که لطیف بود، زیبا بود، دختر بود.

سوءتفاهم شد. همه‌ی آن‌هایی که زود قضاوت کردند لطمه خوردند، ضربه زدند. خون به پا شد اما به نا‌حق! زهرش دامن همه‌شان را گرفت.
 

پیوست ها

  • tv1v_232236_baran_m_bard.png
    tv1v_232236_baran_m_bard.png
    450.5 کیلوبایت · بازدیدها: 2,600
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    پیشگفتار(سخن نویسنده):
    سلام دوستان عزیزم!
    چندین ماه پیش تصمیم گرفتم در رابـ ـطه با معضلات اجتماعی که به رشته‌ی خودم ربط داره و اثراتی که روی خود فرد و اطرافیانش می‌ذاره، بنویسم و حقیقت‌ها رو نشون بدم. بالاخره بعد از مدت‌ها سبک‌سنگین‌کردن، جسارت به خرج دادم و قلم رو به دست گرفتم. باید عرض کنم که این کتاب درمورد بیان یه سری معضلات اجتماییه که می‌تونن توی یه لحظه و غیرارادی اتفاق بیفتن! ممکنه نتیجه‌ی یه لحظه تصمیم‌گیری غلط یا سال‌ها کینه باشن! در این کتاب از شخصیت‌های مختلف آدم‌ها، برخوردها و اثراتی که می‌تونن روی همدیگه بذارن، حرف زدم. به‌خاطر اینکه بتونید راحت حسشون کنید و بشناسیدشون، شخصیت‌هاشون رو کمی بازتر کردم. هدفم نشون‌دادن سرنوشت‌هایی بود که توی این جامعه هست و می‌تونه اتفاق بیفته. سبک من واقع‌گرایانه‌ست و ما هیچ اتفاق رؤیاگونه‌ای در این داستان نداریم. کل داستان از دل واقعیت‌ها بیان میشه که گاهی تلخن و گاهی شیرین. امیدوارم بتونم دل شما رو با قلم و داستانم به دست بیارم و راضی نگه دارم. پیشاپیش اگه کاستی در رمان هست از شما عذر می‌خوام. هیچی برای یه نویسنده جذاب‌تر از این نیست که ببینه اثرش دیده میشه و من همچین امیدی رو دارم.
    ممنون از نگاه و حمایت شما.

    مقدمه:
    از یک اشتباه شروع شد. لحظه‌هایی در زندگی هست که چاره‌ای برایش نداری و اتفاق می‌افتد؛ درست مثل یک برنامه‌ی از پیش تعیین‌شده. از همان اول بود که فهمیدم جدال نا‌برابری بین پدر‌ها، فرزند‌هایشان و زندگی اتفاق افتاده است. زهرش، دامن همه را گرفت و گردباد خونی به پا شد. ما اسیر شدیم و بازی خوردیم، بدون آنکه قصدی داشته باشیم. ما خاکستری‌هایی هستیم که در دست زمانه، تلفیقی از سیاه و سفید‌های زندگی شدیم. ما بی‌گـ ـناه، گناهکار شناخته شدیم!
     
    آخرین ویرایش:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    آغاز
    نسیم خنکی از بین پیچ‌وتاب موهای کوتاهم به رقـ*ـص در میاد و نوازشگرانه از پستی و بلندی صورتم عبور می‌کنه. کت سیاهم رو غبار گرفته و تن خسته‌م از بار کمرشکن مصیبت‌هام کوفته شده؛ اما درون قلبم آتیشی شعله می‌کشه که با هیچ بادی خاموش نمیشه و فقط گدازه‌هاش بیشتر زبونه می‌کشه. پلک‌هام از درد جمع میشه و نگاه پریشونم رو به کینه‌ی لونه‌کرده توی عمق چشم‌هاش می‌دوزم.
    - تو با من چی‌کار کردی؟ چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟ من برادرت بودم لامصب!
    لعنت به چشم‌های سبز افسارگسیخته و دل نفرین‌شده‌ت! قلبم از خشم شعله می‌کشه و دردم توان از هم گسستن و فریادشدن رو نداره. چی‌کار کنم؟ کجا بگم نتیجه‌ی انتقام برادرم، ناقوس دردی شد و پسرم رو از من گرفت؟ نگاه‌های بی‌رحمش حصار خشم رو توی وجودم می‌شکنه. قطرات بارون از بین درخت‌ها به پایین سر می‌خورن و درست روی پیشونی تب‌دارم فرود میان. کت آبیش مثل کت من، خاک گرفته و اما چی بگم از دردی که به سـ*ـینه‌ی من چنگ می‌زنه و منشأ خنده‌های گاه‌وبی‌گاهش شده!
    - تو باید درد می‌کشیدی، مثل من!
    پوزخند و چشم‌های بی‌شرمش، نفرتم رو به اوج می‌رسونه. از شدت عصبانیت نفس‌هام منقطع میشه و ناخن‌هام توی گوشت دستم فرو میره، کنترلم رو از دست میدم و با خشم فریاد می‌کشم:
    - گرگ‌زاده بودی و عاقبت گرگ شدی.
    صدای فریادم بین سکوت باغ منعکس میشه و توی سرم می‌کوبه. برای لحظه‌ای با صدای بلند می‌خنده. حرص توی چشم‌هام مثل گذر خون توی رگ‌هام، زبونه می‌کشه. در جوابم چشم‌هاش رو ریز می‌کنه و با خشم می‌غره:
    - نفرین شده بودی، از لحظه‌ی به دنیا اومدنت سراسر نفرین بود که به زندگی خودت و اطرافیانت پاشیدی.

    بلند می‌خندم و اون متحیر به خنده‌های بی‌موقعم نگاه می‌کنه. زخم زدی؛ اما خبر نداری دنیای من با درد عجین شده. سکوت سرسام‌آور باغ گوشم رو آزار میده و صدای سوت‌کشیدن زوزه‌ی باد، بنیاد مغزم رو می‌لرزونه.
     
    آخرین ویرایش:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    قدم‌هام رو محکم و با صلابت برمی‌دارم. سکوت صبحگاهی با صدای برخورد کفش‌هام به سرامیک می‌شکنه. نگاه‌های چند نفر از بچه‌های شرکت به‌سمتم جلب میشه. با سر پاسخ سلام‌های پرتکرار‌شون رو میدم.
    به سمت بخش داخلی راه می‌افتم. راهروی بزرگ شرکت رو با قدم‌های سنگینم می‌گذرونم. سه اتاق سمت راست و سه اتاق سمت چپ توی دو طرفم قرار دارن. به‌طرف قسمت اصلی شرکت میرم. درست بعد از عبور از راهرو، به سالن مربعی شکل و بزرگی می رسم که روزگاری جزئی از طراحی های عجیب ازش یاد میشد.
    هر سمت، دو اتاق کنار هم قرار گرفته. این سالن همون جاییه که بابا یه روز تو اوج جوونی و بی تجرگی اما با عشق اتاق‌های مدیران اصلی شرکت رو توی این قسمتش طراحی کرده.
    به در اتاقم نزدیک میشم. دستگیره رو فشار میدم. امروز یه‌کم هوا ابریه، اتاق گرفته‌تر از همیشه به نظر می‌رسه. دستم رو به‌طرف کلید برق می‌برم و چراغ‌ها رو روشن می‌کنم. کیفم رو روی میز قهوه‌ای می‌ذارم. نگاهی به پوشه‌های انباشته شده روی میزم می‌اندازم. یقه‌ی لباسم رو مرتب می‌کنم و سر جام می‌نشینم. تقه‌ای به در زده میشه. سرم رو بالا میارم.
    - بفرمایید!
    در روی پاشنه می‌چرخه. از اینجا، درب اتاق مستقیم رو به من باز میشه. صورت خندان میلاد توی نگاهم شکل می‌گیره.
    - احوال رئیس سحرخیزمون چطوره؟
    نگاهش می‌کنم. با لبخند کم‌جونی جواب سؤالش رو میدم
    . به میز زیبا و بزرگم نزدیک میشه. پوشه‌ی توی دستش رو جابه‌جا می‌کنه و بعد از نگاه‌کردن، روی میز و مقابلم قرار میده. نگاهم به برگه‌های مالی کشیده میشه. سرم رو به‌طرفش برمی‌گردونم.
    - چیزی شده؟
    نگاهش رنگ تردید می‌گیره. لب‌هاش رو روی هم فشار میده. بعد از چند ثانیه مکث جواب میده:
    - یه چیزی این وسط درست نیست. اینا با هم هم‌خوانی ندارن!
    - یعنی میگی...
    سرش رو به نشانه‌ی تأیید پایین می‌بره. ذهنم مورد حمله‌ی هجمه‌ای از سؤالات ناخواسته قرار می‌گیره. آخه چطور ممکنه؟ گوشیم زنگ می‌خوره، به شماره‌ی نوشته شده روی صفحه نگاه می‌کنم.
    - سلام خانم. احوال شما؟ خوبید؟
    - سلام مادر.
    مرسی. تو خوبی پسرم؟ داداشت خوبه؟
    - ممنون، ما خوبیم و ارادتمند شما. چی شده که به ما افتخار دادین و صداتون رو شنیدیم؟
    - والا چی بگم پسرم؟! این‌قدر تو بعد از رفتن بهراد به ما کمک کردی و هوامون رو داشتی برام عین پسرم شدی. حقیقتش زنگ زدم باهات مشورت کنم.
    - مادر این‌جوری نگو شرمنده میشم. هر کاری انجام دادم وظیفه‌م بوده. شما برام عین مادرم می‌مونید. چه اون زمانی که بچه بودیم و شما نگران من و بهراد بودید و از اون آش‌های خوش‌مزه‌تون به ما می‌دادید، چه الانی که بهراد نیست و من افتخار بودن در کنارتون رو دارم.
    - عزیزمی مادر! ان‌شاءالله عاقبت به‌خیر باشی و به هر چی آرزو داری برسی.
    با شنیدن این حرف دلم می‌گیره؛ اما سکوت می‌کنم. خانم مهرانی به حرف‌زدنش ادامه میده:
    - مادر این دختر من جدیداً قصد کرده به پیشنهاد دوستش توی شرکتی مشغول به کار بشه. خودش حرفش اینه می‌خواد مستقل باشه؛ اما من نگران درس و آینده‌شم. از طرفی هم جامعه محیط امنی برای دختری با این سن‌وسال نیست و دختر من هم از اول توی محیط خونه و زیر حمایت ما زندگی کرده، ساده‌ست و می‌ترسم آسیب ببینه. من زیاد موافق نیستم؛ اما می‌ترسم مخالفت کنم و دلش از من برَنجه. وضعیت مالیمون خدا رو شکر بد نیست، هنوز اون تتمه‌ی باقی‌مونده از شراکت هست و پول توی بانک هم اون‌قدری هست که بتونیم با سودش زندگی کنیم. از طرفی هم این بنده خدا آقای حسینی بعد هر برداشت شالی، قسمت ما رو به حساب واریز می‌کنه، خدا رو شکر روزگارمون می‌گذره؛ ولی کله‌ی این دختر باد داره و من نگرانم. از دار دنیا همین یه دختر برام مونده. تو نظرت چیه؟
    - والا چی بگم مادر؟ حتماً که شما هم از من باتجربه‌تری و هم نگران‌تر؛ اما من فکر می‌کنم خود این کار کردن و مستقل شدن چیر بدی نباشه و اتفاقاً اینکه می‌گین حمایت پدر و برادر نداره باعث میشه بگم بد نیست بذارید زیر سایه‌ی شما وارد محیط اجتماع بشه. فرصت تجربه کردن رو پیدا کنه و یاد بگیره چطور میشه گلیمش رو از آب بیرون بکشه. ما می‌تونیم با رفتن به محیط کارش و صحبت با صاحب اونجا از محیط کاریش مطمئن بشیم و با حمایتمون کمک کنیم تا استقلال مالی و استقلال روحی پیدا کنه و به خودش متکی بشه.
    - یعنی تو موافقی مادر؟

    - شما راضی نباشید هرگز! ولی من به‌عنوان پسرتون پیشنهاد می‌کنم بیشتر روی این قضیه فکر کنید، بیشتر کمکش کنید روی پای خودش ایستادن و مهارت زندگی توی اجتماع رو یاد بگیره و به خودباوری برسه.
    آروم و بی‌صدا پام رو روی سرامیک‌های طرح چوب شرکت می‌کشم.
    - میگم مادر می‌خوای تو یه دور با خودش هم صحبت کن، ببین هدفش برای آینده و زندگیش چیه و با چه انگیزه‌ای می‌خواد سر کار بره؟ ببین چقدر توی تصمیمش مطمئنه؟ یه‌کمی هم از راه و چاه محیط کاری و اجتماع واسه‌ش حرف بزن که اگه بنا به سر کار رفتن شد یه چیزایی دستش بیاد. باشه کیارادجان؟
    کمی به جلو خم میشم و در حین پاکشیدن زمزمه می‌کنم:
    - چشم مادر! حتماً بهش زنگ می‌زنم. اگه شما اجازه بدین بریم بیرون و باهاش همون‌جا حرف بزنم.
    - چشم‌ودل‌پاکیت رو سال‌هاست که ثابت کردی. عین پسرم به تو اطمینان دارم.
    بعد از ردوبدل کردن تعارفات معمولی خداحافظی کردیم. به اتاقم برمی‌گردم. سر میلاد تا گردن توی دفتر حساب‌های شرکت خم شده، با ورودم سرش رو بلند می‌کنه که میگم:

    - میلاد من مطمئنم داره یه اتفاقایی توی این شرکت میفته.
    ناباور نگاهم می‌کنه.
    - چه اتفاقایی؟
    برای تأکید بیشتر به چشم‌هاش خیره میشم و درست مقابلش دست‌هام رو به میز تکیه می‌زنم.
    - خودت رو به اون راه نزن. خوب می‌دونی از چی دارم حرف می‌زنم.
    نفس کوتاه اما بلندی می‌کشه و کمی از حصار تیز چشم‌هام دور میشه.
    - چی بگم والا؟! تو بدبین شدی کیاراد.
    روی صندلی چرمی مشکی، قهوه‌ایم می‌نشینم.
    - میلاد تو دیگه این حرف رو نزن، کی تا حالا دیدی من بی‌دلیل به چیزی مشکوک بشم؟
    - باشه کیا! من همه‌ی توانم رو به کار می‌گیرم و دوباره از ابتدا حسابا رو بررسی می‌کنم. این دو‌تا حسابدار جدید به نظر بچه‌های بدی نمیان؛ ولی خب از قیافه‌ی آدما هم نمیشه قضاوت کرد.
    برگه‌ها رو جمع می‌کنه. یه طرف دستم رو به صندلیم تکیه میدم و تیز نگاهش می‌کنم و قاطعانه میگم:
    - برعکسِ تو، من فکر می‌کنم کار بچه‌های قدیم باشه. هیچ‌کس نمی‌تونه این‌قدر بی‌عیب‌ونقص و بدون کم‌ترین جلب توجهی کار کنه، مگه اینکه از قدیمیا باشه و به راه‌وچاه آشنا.
    ابرو‌هاش رو بالا می‌اندازه.
    - نمی‌دونم. من که گیجم.
    دست از گمانه زدن برمی‌دارم و رو به میلاد میگم:
    - تو بیشتر بررسی کن و بعد از حساب‌کتاب‌کردن خبرم کن. از این ماه باید خیلی حواسمون رو جمع کنیم. گرفتن دزد از گفتن به بقیه واجب‌تره. مواظب باش کسی تو شرکت بویی نبره تا طرف با آرامش به کارش ادامه بده.
    در حین رفتن به مبل‌های چیده شده‌ی دو طرف اتاقم نگاه می‌کنه و میگه:
    - من همون کاری رو که می‌خوای انجام میدم. تو هم نگران نباش طرف حتماً نیازمند بوده؛ وگرنه الان کسی این‌جوری...
    مفهوم سکوتش رو می‌فهمم و خوب می‌دونه نیازی به ادامه‌ی جمله‌ش نیست. با یه خداحافظی کوتاه به اتاق کارش میره.
     
    آخرین ویرایش:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    نقشه‌ها و حساب‌های این ماه رو برمی دارم و به‌طرف اتاق بابا میرم. نگاهم به جای خالی منشی می‌افته و سکوت عجیب سالن مدیران من رو به فکر می‌بره. کیانمهر که حتماً به راهروی اصلی و اتاق نقشه‌کشی رفته و بابا هم...
    در باز اتاقش، توجهم رو جلب می‌کنه. نقشه‌ها رو توی دستم جا‌به‌جا می‌کنم و جلو میرم. صدای پچ‌پچ‌هایی توجهم رو جلب می‌کنه. از در قهوه‌ای و باز اتاق بابا، صدا‌ها به گوش می‌رسه. بی‌اراده قدم‌هام رو بی‌صدا برمی‌دارم و به در نزدیک میشم. صدای آشنایی توی گوشم به صدا در میاد.
    - می‌خوای چی بهش بگی؟
    جواب آهسته و بی‌خیال بابا قلبم رو آروم می‌کنه.
    - چطور؟
    - بالاخره که یه روز باید بفهمه. تا کی می‌خوای پنهان کنی؟ ممکنه یه روز همایون برگرده، اون‌وقت چی می‌خوای جوابش رو بدی؟
    صدای کلافه‌ی بابا، سکوت چند ثانیه‌ای بینشون رو می‌شکنه:
    - بس کن جمشید! اگه می‌خواست برگرده و براش مهم بود تا حالا برمی‌گشت.
    صدای خشمگین و برنده‌ی جمشید توی گوشم زنگ می‌زنه.
    - هر کی ندونه من که یادمه تو با همایون چه کردی!
    صدای بابا کنترل شده‌ست؛ اما در جوابش می‌غره:
    - چی‌کار کردم؟ ها؟
    - تو عزیز‌ترین آدم زندگیش رو ازش گرفتی. فکر نکن بی‌خبرم. همون روزا از خودش شنیدم.
    حس می‌کنم پوزخندی روی صورت بابا نشسته. لحظه‌ای سکوت می‌کنه و بعد ادامه میده:
    - همایون با حماقت خودش این کار رو کرد...
    قدم‌های جمشید باعث میشه کمی جابه‌جا بشم و بیشتر پشت در فرو برم.
    - بعدش خواست درستش کنه؛ ولی تو نذاشتی.
    - من فقط...
    - تو چی؟
    حس شرم از این فال‌گوش ایستادن باعث میشه دستم به کناره‌ی آهنی در بخوره و صدایی ایجاد بشه که متعاقباً خودم رو به ندیدن می‌زنم و وارد میشم. نقشه‌ها و دفتر حساب مالی رو تحویل میدم و جلوی سکوت معنا‌دار آقاجمشید و چشم‌های حیرون بابا از اتاق خارج میشم. درمورد چی داشتن حرف می‌زدن که با اومدن من از جا پریدن و حرف‌هاشون به سکوتی عمیق تبدیل شد و نگاه حیرون بابا و برق چشم‌های جمشید شونه‌م رو سنگین کرد؟
    سرکشی شرکت با سؤال‌هایی بی‌جواب تموم شد و بدون فرصت تجزیه‌وتحلیل، با یادآوری قرار‌هام به‌طرف بانک می‌رونم. از شانس خوبم خلوته و کار‌ها با سرعت خوبی انجام میشه. از بانک بیرون میام. به ساعتی مچیم نگاه می‌کنم. چند دقیقه بیشتر زمان برای رسیدن به محل قرار ندارم. با سرعت توی ماشین می‌شینم و حرکت می‌کنم.
    از دور می‌بینمش، موقر و سنگین منتظر ایستاده. چهره‌ی خوبی داره، سفید و ظریفه؛ اما نگاهش برام عجیبه. همیشه با حالت خاصی نگاهم می‌کنه؛ اما هنوز نتونستم متوجه‌ی نوع حالت‌هاش بشم. بهش نزدیک میشم. متوجه‌ی حضورم میشه و با لطافت خاصی به‌طرف ماشین حرکت می‌کنه، سوار میشه و بعد از احوالپرسی‌های معمول به محل کافی‌شاپ می‌رسیم. فضای داخل کافی‌شاپ آرامش‌بخش و خلوته. گوشه‌ای رو برای نشستن انتخاب می‌کنم و بعد از سفارش دادن با لبخند آرومی شروع به حرف زدن می‌کنم.
    - خب باراناخانم! اوضاع و احوال چطوره؟
    با لبخند ملیحی جواب میده:
    - خدا رو شکر همه‌چیز روبه‌راهه.
    - رشته‌ت چطوره؟ سخت نیست؟
    سرش رو پایین می‌اندازه و معصومانه میگه:
    - سخت که هست؛ ولی من دوستش دارم و با علاقه ادامه‌ش میدم.
    - آفرین! این فوق‌العاده‌ست. هیچی بهتر از این نیست که آدم رشته‌ش رو با علاقه ادامه بده. محیط دانشگاهتون چطوره؟
    - خیلی خوبه! خوشبختانه توی این چند ترمی که دانشگاه رفتم هم‌کلاسیای خوبی هم نصیبم شده.
    از بحث‌های حاشیه‌ای فاصله می‌گیرم. تیکه‌ای از کیک مقابلم رو برش می‌زنم و قبل از به دهن بردن، زمزمه می‌کنم:
    - شنیدم قصد کار کردن داری، آره؟
     
    آخرین ویرایش:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    یه‌کم تعجب می‌کنه؛ اما سریع میگه:
    - مامانم بهتون گفته؟
    کیک رو می‌بلعم.
    - آره از مادرت شنیدم. این خیلی خوبه که می‌خوای استقلال به دست بیاری.
    چشم‌هاش برق می‌زنه و با سرخوشی نگاهم می‌کنه.
    - شما تأییدم می‌کنید؟
    دستم رو که به خامه آغشته شده با دستمال پاک می‌کنم.
    - اگه محیط کاریت مناسب باشه حتماً. چرا می‌خوای کار کنی؟
    یه‌کم فکر می‌کنه و کیف می‌کنم از اینکه اول حرف رو می‌سنجه و بعد جواب میده.
    - خب مشخصه! می‌خوام استقلال مالی به دست بیارم و جایگاه اجتماعی داشته باشم. در کل شاغل شدن از هر لحاظی خوبه. توی یه تحقیق خوندم شاغل بودن زن هم یکی از عوامل پایین آوردن خشونت‌های خانگیه و به غیر از این افزایش درآمد و تحصیلات بالای زوجین هم می‌تونه خشونتای خانگی رو کاهش بده.
    کمی از این درایت و آینده‌نگریش تعجب می‌کنم و لبخندی ناخودآگاه به صورتم می‌نشینه.
    - عالیه! پس اهل مطالعه و تحقیقم هستی؟!
    بادی به غبغب می‌اندازه که لبخندم رو به خنده‌ای عمیق تبدیل می‌کنه.
    - معلومه که هستم! مگه میشه توی این جامعه زندگی کنی و از درون جامعه‌ت و اتفاقایی که میفته بی‌خبر؟
    با خنده نگاهم می‌کنه و درمورد محیط کارش توضیحاتی میده و من هم قول میدم حتماً یه روز اونجا برم و بعد از اطمینان پیدا کردن از محیط کاریش اجازه‌ی مادرش رو بگیرم. چه شخصیت جالبی داشت و من نمی‌دونستم!
    به خانم مهرانی زنگ می‌زنم و توضیح میدم این دختر این‌قدر عاقله که نیازی نیست نگران باشه و قطعاً می‌تونه مسیر درست زندگیش رو پیدا کنه.
    مستقیم به خونه میرم. کیاچهر وسط سالن دراز کشیده و داره فوتبال می‌بینه. به‌محض دیدنم بلند میگه:
    - سلام بر مهندس مملکت!
    - سلام بر پزشک مملکت!
    دستش رو ستون بدنش می‌کنه و کمی خودش رو به‌طرفم متمایل می‌کنه.
    - زود اومدی. بابا اخراجت کرده؟
    لبخندی می‌زنم و کیفم رو با دست دیگه‌م می‌گیرم.
    - بُمبم بزنن من از اون شرکت جدا نمیشم.
    بلند می‌خنده و طعنه‌وار میگه:
    - به‌به مدیر وظیفه‌شناس! بسیار از دیدار شما مشعوفم.
    برای لحظه‌ای یاد رفتار عجیب دیشبش می‌افتم. تازه از سفر خارج از کشور و به قول خودش «بلاد کفر» برگشته، اما رفتار دیشبش بعد سوال کیانمهر که پرسید «چیشد بین تو و زنت بهم خورد؟»، غیر منتظره بود. ناگهان از سر میز بلند شد و رفت!
    نباید چیزی بپرسم؛ اما برادرمه، رفتارش نگرانم کرده. دلم رو به دریا می‌زنم، سؤالی نگاهش می‌کنم و می‌پرسم:
    - کیاچهر چی شد از اون دختر جدا شدی؟ کیانمهر می‌گفت جونتون به هم بنده.
    خنده از صورتش کنار میره و با لحن آرومی میگه:
    - بعضی چیزا گفتن نداره برادر من. یه روزی توی زندگیم اومد و یه روزی هم رفت. مگه رسم روزگار این نیست؟
    نگاهی به چهره غمگین شده و بی‌تمایلش می‌اندازم. معلومه راضی به ادامه‌ی بحث نیست و من هم باید عین یه برادر وظیفه‌شناس سکوت کنم و تنهاش بذارم.
     
    آخرین ویرایش:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    از سالن بزرگ و وسیع خونه ی پدری عبور می کنم. نگاهم مثل همیشه به گوشه ی سمت چپ سالن می افته. رو به روم پله های مارپیچیه که من رو به سمت بالا می بره و رها می کنه از این پرتره‌ی قاب‌گرفته‌شده و وصل شده به دیوار؛ اما یه نیروی عجیبی توان عبور رو از وجودم می بره. مگه میشه این هیکل مردونه ای که سالها با ورزش ساختم، به همین راحتی سست بشه؟ اونم به خاطر جاذبه ی یک نیرو که از ته قلبم و انگار از سمت پرتره فریاد می کشه و به من می غره «نرو.. نگاهم کن. منو ببین. خوب نگاهم کن.. تو..» افکار مزاحم منحوس رو از مغزم کنار می زنم. دست توی جیب شلوارم می برم و مقتدرانه، درست مثل بابا، سـ*ـینه سپر می کنم و انگار نه انگار که وجودم می سوزه، آهسته به‌طرف تابلو حرکت می‌کنم. نگاهم به چشم‌های معصوم زن قفل میشه. بغض توی گلوم چنگ می‌زنه. آهسته لب می‌زنم:
    - من رو ببخش!
    چه ببخششی؟ بعضی چیزها یا کارهای ما انسان ها خیلی احمقانه اس! مثل حالا که رو به روی یه پرتره خالی ایستادم و ازش طلب بخششی می کنم که با هیچ چیزی دیگه نمیشه جبرانش کرد.
    نفس بلندی می کشم و حرص رو از وجودم بیرون می کشم. از دیدن رنگ‌های کرمی و طلایی کاغذدیواری‌ها احساس کسلی بهم دست میده. سری تکون میدم. به‌سمت اتاق خوابم حرکت می کنم و همین که وارد میشم گوشیم زنگ می‌زنه.

    - بله؟
    صدای ظریفی توی گوشی می‌پیچه.
    - سلام آقای مهردادیان!
    صدا برام آشناست؛ ولی کجا شنیدم؟
    - سلام خانم بفرمایید!
    - نشناختید؟
    کلافه پوفی می‌کشم.
    - باید بشناسم؟
    - شرمنده اول باید خودم رو معرفی می‌کردم. من نیازی هستم، عضو گروه طراحی شرکت.
    از حس شرمی که بهش دادم خجالت می‌کشم و با دلجویی زمزمه می‌کنم:
    - بله شما هستید خانم نیازی! حال شما خوبه؟
    - ممنونم. آقای مهردادیان زنگ زدم خدمتتون بگم اون طرح اسکلت فولادی که گفتید طراحی کنیم، ما همه‌ی کاراش رو انجام دادیم و توی فایل ذخیره‌ی طرحا ذخیره‌ش کردیم؛ اما بعد چند ساعت اون فایل ناپدید شده!
    از شدت تعجب بی‌اراده روی سرامیک‌های طرح‌دار اتاقم حرکت می‌کنم و نگاهم به میز و آیینه‌ی سفید اتاق می‌افته.
    - چی؟! مگه میشه؟ یعنی چی ناپدید شد؟
    از صدای متعجب و پرحیرتم به خودش میاد و یه‌کم صداش می‌لرزه:
    - بله ما هم از همین تعجب کردیم. اولش گفتیم شاید شوخی باشه؛ اما متوجه شدیم هیچ‌کدوم از بچه‌ها این کار رو نکردن و شواهد طوریه که این ادعاشون ثابت میشه.
    کلافه دستی توی مو‌هایی کوتاه مشکیم می‌کشم و روی مبل‌های کرمی-طلایی می‌نشینم.
    - الان تکلیف طرح چی میشه؟ ما باید فردا تحویلش بدیم. شما‌ها فایل ذخیره‌ای ازش ندارید؟
    صدای نفس کشیدن‌های پرحرصم رو می‌شنوه و با لحنی که سعی توی آروم و عادی جلوه دادنش داره میگه:
    - در این مورد نگران نباشید. دیشب که طرح رو برای رسیدگی بیشتر خونه بردم برای دسترسی راحت‌تر، یه کپی روی کامپیوتر گرفتم. خوشبختانه اون کپی هنوز هست. فقط یه چندتا تأیید نهایی لازم داره که فکر کنم اگه فرداصبح شما و مهندس تشریف بیارید این کار‌ا هم انجام بشه.
    نفسم رو آروم بیرون می‌فرستم و با خیالی راحت‌تر زمزمه می‌کنم:
    - عالیه! خدا رو شکر؛ اما پاک شدن این طرح خطرناکه. فردا باید بررسی کنیم تا متوجه بشیم کار کی بوده و هدفش چیه.
    تأکیدوار میگه:
    - بله. اگه اتفاق یا شوخی نبوده باشه که من این دو مورد رو بعید می‌دونم فقط گزینه‌ی سومی باقی می‌مونه که اون هم باید بفهمیم با چه قصدی این کار انجام شده و از این به بعد تکرار نشه.
    - فعلاً در این مورد با بقیه‌ی بچه‌های شرکت صحبتی نکنید؛ اما از هر طرح و پروژه‌ای دو کپی تهیه کنید.
    از جا بلند میشم و به‌طرف میز کاری که برخلاف نظر آرزو که وصله‌ی ناجورش می‌دونست، برای راحتی کنار تخت سلطنتیم گذاشتم، میرم.
    - بله حتماً. اگه کاری ندارید من خداحافظی می‌کنم.

    - ...
    عجب! یعنی توی شرکت چه خبره؟ مگه میشه یه همچین اتفاقی بیفته؟ احتمالاً بچه‌ها دستشون خورده روی فایل و حذف شده؛ اما خانم نیازی می‌گفت کار بچه‌های خودمون نیست. چرا خود کیانمهر بهم خبر نداد؟ مگه وظیفه‌ی اون نیست؟! چاره‌ای جز صبرکردن ندارم. منتظر می‌مونم تا خودش بیاد.
     
    آخرین ویرایش:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    ***
    خوب نگاهش می‌کنم، گرد پیری کنار شقیقه‌هاش نشسته؛ اما هنوزم همون اقتدار همیشگی رو داره. گاهی فکر می‌کنم بابا از غم من مو‌هاش سفید شده. زهرخند تلخی روی لب‌هام نقش می‌بنده و طعم گس دل‌تنگی، دهانم رو زهر می‌کنه. هنوز هم نتونستم وقتی مستقیم نگاهم می‌کنه از عمق وجود نلرزم. من از غم جون‌گرفته توی عمق نگاهش می‌ترسم. نفسم می‌گیره وقتی...
    به غاصبی که به ناحق من رو از افکار بی چفت و بستم بیرون می کشه نگاه می کنم. کیانمهره، با صدای شاد و پرانرژی رو به ما میگه:
    - سلام بر جمیع جمعا، پدر پسرا، برادر خلا، زن بابا‌ی پسرا و قاتل جون ما‌ها.
    بابا اخمی مصلحتی روی صورتش می‌نشونه و سرش رو به‌طرف کیانمهر بلند می‌کنه. قاشق رو توی بشقاب می‌ذاره و بعد نگاهی به آرزوی در حال چشم‌غره رفتن زمزمه می‌کنه:
    - پسر درمورد آرزو درست حرف بزن.
    با حالتی تمسخرآمیز که تقریباً همه‌ی ما می‌دونیم دلیلش چیه، میگه:
    - یعنی قصد کشتن ما‌ها رو نداره؟ نمی‌خواد بفرستتمون اون دنیا با حورالعین‌ها بپریم؟!
    اخم بابا، هدیه‌ی نگاه کیانمهری میشه که سعی می‌کنه خودش رو بی‌تفاوت جلوه بده.
    - نه. بشین بچه!
    از رو نمیره و سر جاش می‌ایسته.

    - من می خوام ایستاده غذا بخورم.
    بابا کلافه نفسی می‌کشه و قاشق رو با جدیت توی بشقاب می‌ذاره.
    - چرا؟
    - میگن اگه ریاضت بکشی حوری بهتری گیرت میاد.
    کیاچهر به حوری گفتن بامزه‌ی کیانمهر می‌خنده و از خنده‌ش، لبخندی روی صورتم می‌نشینه و
    بابا با یه‌کم حرص دوباره تأکید می‌کنه.
    - بشین بچه!
    بعد از خوردن شام، کیانمهر به اتاقش میره و من هم پشت‌سرش راه می‌افتم. در رو پشت‌سرم می‌بندم که کیان متوجه‌ی حضورم میشه. اتاقش تقریباً مثل اتاق من چیده شده؛ اما وسایلش مدرن و امروزیه. بی‌توجه به من کتش رو درمیاره و روی جالباسی آویزون می‌کنه. برای لحظه ای ذهنم از کار عبور می کنه و به ظاهر و صورتش می رسه. خیلی شبیه منه. منم شبیه بابا، اما بابا برخلاف سنش خیلی جوون و سرحاله. حتی موهاش هم زیاد سفید نشده. بابا و آرزو از این لحاظ خیلی شبیه به هم هستن. یکی از عادت های مهم زندگیشون ورزش درست و حساب شده است. روزانه زمان مشخصی رو براش در نظر گرفتن و این رو میشه از هیکل خوش فرم و پوست چروک نشده اشون تشخیص داد. همیشه این جمله که خطاب به من و کیانمهر گفته میشه رو زیاد شنیدم « پدرتون از خود شما جذاب تره»! کیانمهر با تعجب از سکوت غیرمنتظره و خیره شدن ناگهانی من، نگاه آشناش رو به سمتم حواله میده. همون نگاه آشنایی که شبیه نگاه منه. در حین جوراب درآوردن برمی‌گرده و سؤالی نگاهم می‌کنه. به‌محض تکون خوردن لب‌هاش، اجازه‌ی صحبت بهش نمیدم و سریع میگم:
    - امروز خانم نیازی زنگ زده بود.

    - اِ چه خوب! گفت بیا دوست بشیم؟
    با حس کردن سکوت بی‌موقع و نگاه عصبیم به‌طرفم برمی‌گرده.
    - یعنی بیشتر از این گفت‌؟ گفت بیا من رو بگیر؟
    غیظ می‌کنم و با نگاهی که از صدتا فحش بد‌تره زمزمه می‌کنم:
    - حرف مفت نزن.
    - خاک تو سرت! حوری به اون زیبایی زنگ زده بیا من رو بگیر، بعد تو اینجا وایستادی من رو نگاه می‌کنی؟!
    - کیان!
    - درد کیان! بی‌خیر، من اگه یکی این‌جوری زنگ زده بود تا حالا سر سفره عقد نشسته بودم.
    حرص می‌خورم. خودش رو به ندونستن زده.
    - کیان، تو وظیفه‌ت کنترل اون قسمته، چطور نفهمیدی زیر دستت داره چه اتفاقی میفته؟
    کلافه میشه، دستی به صورت خسته‌ش می‌کشه و به‌طرف تخت‌خواب مشکی-سفیدش راه می‌افته.
    - ای برادر من، چه اتفاقی افتاده؟! حتماً یکی دستش خورده حذف شده، بعد هم از ترس صداش رو در نیاورده.
    پشت‌سرش راه می‌افتم. دستش رو می‌گیرم و به‌طرف خودم می‌کشم.
    - کیان من خانم نیازی رو خوب می‌شناسم. وقتی میگه کار بچه‌های بخش طراحی نیست؛ یعنی نیست.
    نگاهش رنگ بی‌تفاوتی می‌گیره. به‌طرف کمد سفید لباسش میره. پیراهنش رو درمیاره، گلوله می‌کنه و توی کمد می‌ذاره. به‌طرف کشو حرکت می‌کنه و تی‌شرت سفیدرنگش رو درمیاره. این تی‌شرت همونی بود که باهم خریده بودیم. من رنگ سبزش رو گرفتم. بعد از چند ثانیه‌ای مکث نگاهم می‌کنه.
    - آخرش چی شد؟
    - هیچی تشکر کردم و گفتم پیگیری می‌کنم.
    سرش رو با تأسف تکون میده، لبش رو می‌گزه و نچ‌نچ می‌کنه.
    - فرصت به این خوبی دست داده، بعد تو خیلی ساده خداحافظی کردی؟! بدبخت باید کار رو تموم می‌کردی.
    بدون توجه به نگاه خشمگینم ادامه میده:

    - این‌ سری دسته‌گُل بگیر برو خونه‌شون، تا تنور داغه بچسب! شب داری میری زیرشلواریت رو ببر. یه وقت دیدی باباش هم رضایت داد دیگه برنگردی، همون‌جا بمون.
    می‌شناسمش، وقتی نمی‌خواد درمورد مسئله‌ای حرف بزنه و حوصله نداره به‌قدری کلام رو دور سرش می‌پیچونه تا کلافه بشی. صدام رو بالا می‌برم و با جدیت تمام میگم:
    - کیان!

    با دیدن چهره‌ی خشن و مستبدم، جدی میشه و میگه:
    - کیاراد با این حرفا چیزی درست نمیشه. این یا یه اشتباه بوده یا اینکه واقعاً کسی قصد داشته این پروژه به اجرا نرسه. شاید هم یه نفر کلاً قصد کارشکنی داره. من امروز دوربینای مداربسته رو چک کردم، جز بچه‌های خودمون کسی توی اتاق نرفته.
    به‌طرف آینه‌ی وصل شده به کمدش میره. درش رو باز می‌کنه و مشغول لباس عوض کردن میشه. با تعجب نگاهش می‌کنم. اگه کسی جز بچه‌های طراحی توی اتاق نرفته، پس منظورش اینه که...
    - یعنی تو میگی کار یکی از بچه‌های طراحیه؟
    - من خیلی وقته باهاشون کار می‌کنم؛ اما باز هم نمی‌تونم قاطعانه چیزی بگم. از طرفی دوربین مداربسته چیزی نشون نمیده، از طرفی هم نیازی و بچه‌ها میگن کار ما نبوده. من امروز بیشتر وقتم توی حسابداری گذشت، حسابا هم مشکل داشت؛ اما نه مشکل حاد و عجیب!
    به دست فرو رفته بین مو‌های مشکی کوتاهم نگاهی می‌اندازه و کیفش رو داخل کمد کرمی‌رنگ طرح جدیدش می‌اندازه. مو‌های پرپشتم رو به چنگ می‌کشم و با یه قدم، فاصله رو کمتر می‌کنم.
    - شاید می‌خواستن با یه دست‌کاری ساده توی حسابا، تو رو از بخش طراحی دور کنن.
    - احتمالش هست. جالبه این اتفاق دقیقاً توی روز و ساعتی افتاده که تو هم شرکت نبودی.
    سرش رو کمی به‌طرف بالا تکون میده. آستین لباسش رو کمی بالا می‌زنه و به عضله‌های ورزشی بازوش خیره میشم.
    - این که امکان نداره؛ چون من صبح توی راه به تو گفتم زیاد شرکت نمی مونم و قطعاً کسی خبر نداشت.
    - شاید منتظر یه موقعیت بودن و نبود تو باعث عملی شدن ماجرا شد.
    دستی به ریش تازه جوونه‌زده‌م می‌کشم.
    - اگه هدفشون فقط این پروژه بوده باشه امکان نداره؛ اما اگه هدف کلاً ایجاد دردسر و مشکل باشه، شدنیه.
    سکوت می‌کنه و خودش رو روی تخت پرت می‌کنه. با چهره‌ای متعجب، به فکر فرو میرم و ادامه میدم:
    - یعنی کی داره این کار‌ا رو می‌کنه؟
    - دشمن!
    نگاه عصبیم خنده‌ی برادرانه‌ای کنج لب‌هاش می‌نشونه؛ اما خستگی از نگاهش می‌باره. بی‌خیاله؛ اما نه اون‌قدری که بهش معروفه، برعکس حساسیت بالایی هم نسبت به پیرامونش داره. نگاهی دقیق به خنده‌ی بی‌موقع روی صورتش می‌اندازم. «وقت خستگی و بی‌حوصلگی، شوخیات هم بی‌مزه میشه کیانمهر! ما باید بفهمیم کار کی بوده. در کل خیلی خطرناکه و می‌تونه به قیمت از دست رفتن یه قرارداد برامون تموم بشه. این اصلاً طبیعی نیست؛ اما تابه‌حال چنین موردی هم نداشتیم.» کیانمهر با دقت به چهره‌ی غرق تو فکرم نگاه می‌کنه. به پهلو برمی‌گرده، دستش رو زیر سرش می‌ذاره و لب می‌زنه:
    - این‌قدر به خودت فشار نیار نابغه. بالاخره تهش می‌فهمیم چی شده!
     
    آخرین ویرایش:

    SHahRAshOB

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/06
    ارسالی ها
    1,543
    امتیاز واکنش
    22,715
    امتیاز
    861
    تقه‌ای به در می‌خوره.
    - آقاکیاراد! اینجایید؟
    نگاهی به کیانمهر می‌اندازم و بلند میگم:
    - بله، بیا تو.
    در باز میشه و مریم‌خانم پا به داخل اتاق می‌ذاره. دست‌های تپلش رو توی هم گره می‌زنه و میگه:
    - مادر بیاید سالن. پدرتون گفتن صداتون بزنم.
    - ممنون عزیزجونم.
    مریم‌خانم با شنیدن این جمله‌ی کیانمهر گل‌ از گلش می‌شکفه و قربون‌صدقه‌ش میره. خیلی با
    محبته و الحق که جای مادربزرگ نداشته یا شاید هم مادر رو برامون پر کرده.
    آروم و یواش بعد از طی کردن سالن، بدون ایجاد کوچک‌ترین سروصدایی از پله‌های مارپیچ عمارت پایین می‌ریم.
    این قسمت رو خیلی دوست دارم؛ چون دید مستقیمی به خود سالن، محل نشستن‌های خونوادگی، آشپزخونه و در ورودی داره. از هر پیچش که عبور کنی یکی از قسمت‌ها رو می‌بینی. معماری این خونه اثر دست‌های هنرمند باباست. نقشه‌هاش همیشه بی‌نظیر و اعجاب‌آوره. برمی گردم و نگاه سریعی به بالا می اندازم. نگاه کارشناسانه‌م رو به نیم‌دایره‌ی اتاق‌ها می‌دوزم. شیش سوئیت کامل در کنار هم جوری قرار گرفتن که با باز کردن هر‌ کدوم از در‌ها به بقیه‌ی اتاق‌ها مسلط میشی. این‌همه دقت و زیبایی فقط یه خالق توانمند احتیاج داره و هرکسی از پسش برنمیاد.

    بین راه کیاچهر هم می‌رسه و با نگاه کوتاهی به ما، بهمون ملحق میشه. روی مبل‌های سالن، نزدیک پله‌ها می‌شینیم. نمی‌دونم چی توی فکر آرزو می‌گذره؛ اما این‌طور که از نگاه قدرت گرفته و بااعتمادبه‌نفسش پیداست، خیلی ازش راضیه. آرزو بعد از کمی پچ‌پچ کنار گوش بابا، سرش رو سمت من، کیانمهر و کیاچهر می‌چرخونه و با خوش‌حالی میگه:

    - خب پسرا یه خبر براتون داریم.
    کیانمهر جوری که فقط ما بشنویم میگه:
    - نامادری سیندرلا باز چه نقشه‌ای کشیده؟ بلا به دور!
    نگاهم به‌سمت کیانمهری کشیده میشه که دقیقاً بین من و کیاچهر نشسته و آروم به هردومون فشار میاره تا یه‌کم ازش فاصله بگیریم و جاش باز‌تر بشه. بابا با خنده رفتار کیانمهر رو زیر نظر گرفته و دقیقاً روبه‌روی ما نشسته. آرزو صداش رو یه‌کم صاف می‌کنه و هر سه چشم به دهانش می‌دوزیم.
    -‌ من و پدرتون تصمیم گرفتیم فردا یه جشن بزرگ به افتخار اومدن کیاچهر برگزار کنیم. چون هوا هم خوبه، می‌خوایم اگه شما‌ها موافق باشید تو باغ این جشن رو بگیریم.
    چشم‌های کیانمهر گرد میشه و با خنده‌ای که یه‌کم چاشنی تمسخر داره میگه:
    - جداً می‌خواین با ما مشورت کنین؟ زمان و مکان که تعیین شده و صغری و کبری هم دعوت! یهو واسه‌مون کارت دعوت می‌فرستادین.
    ناگهان چهره‌ش به طرز مشکوکی جدی میشه، به بابا و آرزویی که سعی کرده از همیشه خوش‌تیپ‌تر لباس بپوشه نگاه می‌کنه و ادامه میده:
    - من برای اومدن یه شرط دارم.
    بابا یه‌کم جابه‌جا میشه و لبخند آرامش‌بخشی می‌زنه.
    - چه شرطی پسرم؟
    - دلم پوسید این‌قدر این دوتا نره‌خر رو کنارم دیدم. یه چهارتا گیس‌گلابتون و دخترای شرکت و دخترای همسایه و فامیل رو هم دعوت کنید دلم وا بشه.
    بابا خنده‌ی بلندی سر میده و میگه:
    - پسره‌ی بی‌حیا!
    با انگشت به من و کیاچهر اشاره می‌زنه و میگه:
    - به خدا قصدم خیره. می‌خوام اگه شد یه دوتا گیس‌بریده واسه این بدبختا پیدا کنم، بلکه خدا خوشش بیاد و مسیر خوشبختیم رو از شر این دو مانع پاک کنه.


    ***
    با الواری از تابش نور که از گوشه‌ی پرده‌ی کنار رفته‌ی اتاق به صورتم می‌تابه، چشم‌های خواب‌آلودم رو باز می‌کنم. دستم رو برای جلوگیری از تابش مستقیم پرتو‌ها روی صورتم می‌ذارم. با گوشه‌ی چشم به باریکه‌ی نور خیره میشم. خورشید امروز هم از مشرق طلوع کرد و روز دیگه‌ای برای نگاشته شدن تقدیر من آغاز شد. روزی که حتی نمی‌تونم تصور کنم تو فاصله‌ی طلوعی از مشرق تا گم شدن کره‌ی آتشین خورشید تو مغرب، قراره چه سرنوشتی برای من رقم بخوره. سر صبح به کیانمهر گفتم خودش تنها بره. بعد از رفتن کیانمهر منتظر میشم تا بابا حرکت کنه و بتونم باهاش حرف بزنم. توی ماشین و کنار بابا می‌نشینم. آروم و بی‌حرف رانندگی می‌کنه. زیاد اهل کنش و جنجال نیست. شروع به حرف زدن می‌کنم.
    - بابا قضیه‌ی این مهمونی چیه؟
    غرق در افکار خودش بود که با صدای من از فکر در میاد.
    - چی پسرم؟ مهمونی؟
    - آره.
    نگاه کنجکاوم رو شکار می‌کنه و دست آزادش رو به در ماشین تکیه میده و زیر چونه‌ش می‌ذاره.
    - قضیه‌ی خاصی نداره. آرزو گفت یه مهمونی به مناسبت اومدن کیاچهر بگیریم و فامیل رو دعوت کنیم، من هم قبول کردم. خوبه بعد از مدتا دوست و فامیل و آشنا دور هم جمع بشیم.
    چی می‌تونم بگم وقتی همه‌ی برنامه‌ها چیده شده! بگم مخالفم بابا؟ تأثیری هم می‌ذاره؟ نگاهم رو از نیم‌رخ جذابش می‌گیرم و به پژوی مشکی رو‌به‌رو خیره میشم.
    - آره خیلی خوبه. فقط چرا باغ نزدیک روستا رو انتخاب کردین؟ مسافتش طولانی‌تر میشه.

    - مسافتش که خیلی طولانی‌تر نیست، فوقش نیم ساعت تا شهر فاصله داره. مهم آب‌وهواشه. دیدم برای تغییر روحیه و تنوع عالیه. خیلی وقته به خونه‌ی اونجا سری نزدیم. میوه‌ها الان باید رسیده باشه. چطور مگه؟ تو مخالفی؟
    دمغ میشم؛ ولی بروز نمیدم. با لبخند تصنعی رو به بابا جواب میدم:

    - نه خیلی هم خوبه!
    نگاه بابا رنگ شک و تردید به خودش می‌گیره؛ اما چیزی نمیگه. ناخودآگاه می‌ترسم؛ ولی به خودم مسلط میشم و ادامه میدم:

    - راستی بابا من می‌تونم چندتا مهمون دیگه هم دعوت کنم؟
    دستش رو از زیر چونه‌ش برمی‌داره و روی فرمون می‌ذاره.
    - مهمون؟ کیا؟ من فکر نکنم کسی رو از قلم انداخته باشم؟ هم بچه‌های شرکت رو دعوت کردیم، هم دوست و آشنا و فامیل! حالا کیا هستن؟
    از بیان و تردید توی صداش، مردد میشم؛ اما بالاخره تصمیم رو محکم می‌کنم و میگم:
    - خونواده‌ی آقای مهرانی خدابیامرز.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا