کامل شده رمان با عشق آرامم کن | beti derakhshande|کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

beti derakhshande

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/06
ارسالی ها
54
امتیاز واکنش
94
امتیاز
0
سن
26
نام رمان : با عشق آرامم کن
نام نویسنده:beti derakhshande
ژانر:عاشقانه،پلیسی،غمگین

خلاصه :
:دلسا ودانیال برادر وخواهری که سرنوشت راهای جدیدی جلوشون میزاره،که با عبور از اون ها به رازهای گذشته پی میبرند.سیاوش به وسیله دوستاش به مواد مخـ ـدر اعتیاد پیدا میکنه واز خانوادش طرد میشه،اما یه دعوا زندگی سیاوش رو با خواهر داستان گره میزنه وآیا اون دختر میتونه سیاوش رو تغییر بده؟؟
وهمزمان ماموریت جدید سرگرد دانیال مهرجو چه اتفاقاتی رو براش رقم میزنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    روی نیمکت همیشگی نشستم،چقدر هوا امروز خوبه،نفس عمیقی کشیدم ،نگاهم به خونمون افتاد ،دقیقا روبه روی پارک بود،همیشه این پارک بهم آرامش میداد،درختایی که تازه شکوفه کرده بودند ،واقعا فضای پارک رو زیبا تر می کردند،بابا همیشه بابت اینکه صبح زود میام اینجا سرزنشم می کردومیگفت:چه معنی میده دختر صبح به این زودی بره پارک،نگرانیش رو درک می کردم،آخه وقتایی که من میام خیلی خلوته،ولی نمیتونم از آرامش عجیب این پارک بگذرم
    غرق فضای پارک وآرامشش بودم،که متوجه شدم دستی جلوی چشمام تکون میخوره،سرم رو برگردوندم ،متوجه هستی شدم که کنارم نشسته بود،لبخندی بهش زدم وباذوق بغلش کردم وگفتم:هستی تو اینجا چیکار می کنی؟؟
    از همدیگه جداشدیم،هستی بهترین دوستم بود،دختر خیلی خوبی بود
    _اومدم ببینمت،رفتم خونتون ،عمت گفت تو پارکی ،منم اومدم اینجا
    تکیه دادم به نیمکت وگفتم:خیلی خوشحالم که میبینمت،چند وقتی هست که کم پیدایی؟؟
    هستی لبخند خبیثی زد وگفت:دلم نمیخواست ببینمت ،برای همین کم پیدام
    میدونستم شوخی میکنه،اخم ساختگی کردم،هستی باهمون لبخند نزدیکم شدوبوسه ای روی گونم زدوگفت:شوخی کردم مگه من چندتا دوست به گلی تو دارم
    _خوبه نمیخواد خودشیرینی کنی،دلیل قانع کننده بیاری،اول اینکه چرا گوشیتو جواب نمیدی، دوم چرا سراغی از من نگرفتی؟؟دلم برات تنگ شده بود به گوشیت زنگ زدم ولی جواب ندادی،نگرانت شدم ،میخواستم امروز بیام سراغت که دیگه خودت تشریف فرما شدی
    هستی سرش رو پایین انداخت ،آهی کشید وبه فکر رفت
    اروم صداش زدم
    _هستی اتفاقی افتاده؟
    چشماش قرمز شده بود،معلوم بود که داره جلوی اشکاش رو میگیره،دستاشو گرفتم،هستی سرش روبالا اورد وگفت:دلسا مامانم حالش دوباره بد شده،من و دایی وپارسا یه هفته ای هست ،پیش مامان تو بیمارستانیم
    الهی بمیرم،دوستم مگه چقدر میتونه صبروتحمل داشته باشه،حالادرک میکنم این جمله رو که میگن هرچی سنگ مال پایه لنگه
    با ناراحتی گفتم:حالا حالش چطوره؟؟چرا به من چیزی نگفتی؟؟ناسلامتی من دوستتم
    _دکتر میگه حالش بهتره ،نمیخواستم نگرانت کنم
    برای اینکه از این حال غمگین بیرون بیارمش ،لبخندی زدم وگفتم:چه خبر از آقاتون؟؟
    با حرف من هستی لبخندی زد وگفت:سلامتی،بمیرم براش این چند وقت از کار و زندگیش زد،تا بیاد پیش من باشه،هروقتم بهش میگفتم بروخونه استراحت کن ،میگفت دلم نمیاد تنهات بزارم
    _هستی برات خوشحالم که شوهری مثل پارسا داری ،تو بعد از این همه سختی واقعا لایق خوشبختی هستی،مادر شوهرت که اذیتت نمیکنه؟؟
    هستی با یاد مادر شوهرش چهرش درهم رفت وگفت:حرفاش مثل زهرمار میمونه،هروقت هم حرفی میزنه ،قصدش فقط آزار منه ولی با لبخندی که پارسا میزنه وطرفداری کردنش از من جلوی مادرش همه ی حرفای مادر شوهرم روفراموش میکنم
    نگاهی به چهره ی بانمک هستی میندازم ،یاد زندگی غمگینش افتادم
    هستی هفت سالش بود که پدرش روتو یه تصادف از دست داد،مادرش بعد از مرگ پدرش به سختی کار کرد تا بتونه دخترش رو به خوبی بزرگ کنه،من وهستی باهم تو دبیرستان آشنا شدیم،وقتی بچه های مدرسه به خاطر لباس ها وکفشای کهنش مسخرش می کردند،دیدم،منم که نتونستم تحمل کنم که فقط بخاطر ظاهرش دارند مسخرش می کنند ،طرفداریش رو کردم ،هستی اون زمان خیلی خجالتی بود به خاطر وضع مالی ضعیفی که داشت بچه ها مسخرش می کردند ولی من ازبابام ودانیال یاد گرفتم که هیچ وقت نباید آدما رو به خاطر نداشتن پول کوچیک وطرد کرد
    ما آدما ظاهر بین شدیم،هرچی پول بیش تر...
    احترام بیش تر...
    محبت بیش تر...
    غرور بیش تر...
    اما کم تر کسایی هستند که باطن آدم هارو ببینند،کاش یه روزی میفهمیدیم که همه چیز پول نیست
    از اون زمان بود که باهم دوست شدیم،لحظه های تنهاییم رو پر می کرد،خاله مینا (مامان هستی)زن خیلی خوبی بود،برای هستی خیلی زحمت کشید،همیشه به هستی به خاطر داشتن مهر مادری حسادت می کردم ،با واژه ای به نام مادر کاملا غریبه بودم،وقتی از چیزی که حقت باشه محروم باشی،کم کم میشه کمبود،این کمبود تبدیل میشه به عقده،عقده ی یه محبت مادرانه،عقده درد دلایی که تو دلت هست ولی مادری نیست که براش درد دل کنی،مادری نیست که دست نوازش به سرت بکشه،سخته داشتن مادری که هیچ وقت نداشته باشی،آهی کشیدم،آهی که برای من یه حسرت عمیق بود
    متوجه ی دست هستی شدم که جلوی چشمام تکون میخورد
    هستی_کجایی دلسا؟؟چرا آه میکشی؟؟
    لبخند مصنوعی زدم وگفتم:چیز خاصی نیست
    هستی که فهمید دوست ندارم حرفی بزنم گفت:باید برم خونه مامان وپارسا منتظرند،فقط اومدم ببینمت تا از دلتنگی دربیام
    لبخندی به خاطر این همه مهربونی که همیشه بهم می کرد روی لبام نقش بست
    _باشه عزیزم برو مامانتم مریضه،به مامانت بگو حتما میام دیدنش
    هدیگه رو بغـ*ـل کردیم وخداحافظی کردیم
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    بعد از رفتن هستی به سمت خونه رفتم،با کلید دررو باز کردم و وارد خونه شدم،ماشین دانیال رودیدم ،خوشحال شدم از اینکه از سرکار اومده
    وارد پذیرایی شدم ،خبری نبود،ولی صداهایی از آشپزخونه میومد،حتما عمه جون که داره غذا درست میکنه،انقدر سرگرم غذا درست کردن بود که اصلا متوجه ی من نشد،منم که کرم درونم فعال شده بود ،دستم رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم وپریدم روش و با صدای بلند گفتم :سلام عمه جون
    عمه از جاش تکونی خورد دستش رو روی قلبش گذاشت وگفت:وای دلسا خدا بگم چیکارت نکنه از ترس مردم
    از روی اپن پایین اومدم وبه سمت عمه جون رفتم،گونشومحکم بوسیدم وگفتم:خسته نباشی خوشگلم،چه بویی راه انداختی،نگفتی خاستگارا دم خونمون صف میکشند
    عمه از خجالت قرمز شده بود ،با ملاقه ای که دستش بود روی بازوم زد وگفت:دختره ی بی حیا
    دستم رو گذاشتم روی بازوم و شروع کردم الکی آه وناله کردن
    _وای عمه دستم درد گرفت،وای وای دستم
    عمه با نگرانی نگاهم کرد وگفت:الهی بمیرم دردت گرفت،آستینت رو بکش بالا ببینم چیزی شده یانه؟
    لبخند خبیثی زدم وگفتم:عمه جونی خدا به داد شوهرت برسه
    دستامو به حالت دعا بالا اوردم وگفتم:
    _خدایا به شوهر عمه ی مارحم کن دست بزن عمه جونم عالیه
    عمه میخواست دوباره به سمتم حمله کنه،که با شنیدن خنده ی بلند دانیال ،نگاهی بهش انداختیم
    من وعمه همزمان باهم گفتیم:زهرمار
    دانیال بعد از اینکه حسابی خندید گفت:دلسا انقدر این عمه جون رو اذیت نکن
    دانیال به سمت عمه رفت ودستش رو دور شونش انداخت وگفت:اگه یه بار دیگه عمه جونم رو اذیت کنی من میدونم وتو
    با اعتراض گفتم:داداش توکه میدونی من چقدر عمه رو دوست دارم
    عمه و دانیال لبخندی زدند
    دانیال گفت:آره میدونم حالا بیا بغـ*ـل داداش که خستگیم در بره
    به سمت دانیال رفتم ،دانیال من و عمه رو باهم بغـ*ـل کرد
    دانیال داداش بزرگ ترمنه، بیست وهشته سالشه وپنج سالی از من بزرگتر ،شباهتی از چهره بهم دیگه نداریم،چهره من به اون زن رفته ولی دانیال نه شبیه بابا ست و نه شبیه اون به ظاهر مادر،چهره کاملا مردونش،چشمای سیاهش ،ابروهایی که خودشون از همون اول مرتب بودند ،یادم همیشه میگفت مرد باید ابرو های خودشو داشته باشه،اگه مرد ابروهاش رو برداره هیچ فرقی با یه زن نداره،من کلی بهش میخندیدم ومیگفتم:آخه برادرمن همه که ابروهاشون مثل تو مرتب نیستند ،اصلا اگه ابرو پاچه بزی داشتی، اون موقع این حرف رو نمیزدی،یکی از خصوصیات دانیال این که همیشه عاشق سادگیه،تیپش همیشه ساده وشیکه،رابـ ـطه صمیمی باهمدیگه داریم
    من وعمه ازبغل دانیال بیرون اومدیم
    عمه_دانی بابات برای ناهار میاد یانه؟؟
    دانیال موبایلش رو از جیبش بیرون اورد وگفت:نمیدونم عمه جون ،چند دقیقه صبرکن الان بهش زنگ میزنم میپرسم
    دانیال بعد از اینکه تماسش با بابا تموم شد گفت:بابا برای ناهار نمیاد ،گفت سرم خیلی شلوغه
    از اینکه بابا ناهار امروزم کنارمون نیست ناراحت شدم ولی چاره چیه ؟،برای بابا کار از همه چیز مهم تره ،حتی خانوادش،من که چیزی یادم نیست ولی عمه میگه بعد از رفتن مامان خودش رو غرق کارکرده ولی بازم جای شکر داره که بازم من ودانیال برای بابا گاهی اوقات اهمیت داریم وگاهی وقتا سعی میکنه به خاطر ما دوتا از از کاردست برداره
    عمه با عصبانیت روبه من ودانیال گفت:این بهرام کی میخواد دست از این هم کار بردار؟؟مگه چقدر دیگه ثروت میخواد؟آخر از دست کارای این باباتون راهی قبرستون میشم
    من ودانیال همزمان خدانکنه ای گفتیم وبا ناراحتی مشغول خوردن ناهار شدیم ،دلم نمیخواست فضای خونه این همه دلگیر وناراحت کننده باشه ،به خاطر همین نگاهی به دانیال کردم که با لذتی که از صورتش معلوم بود مشغول خوردن غذا بود،سس مایونزی که عمه برای سالاد آماده کرده بود رو برداشتم،عمه که با غذاش بازی می کرد تویه فکربود،دانیالم که مشغول غذا خوردن، سس رو از روی میز برداشتم و از روی صندلی بلندشدم و سریع سس مایونز رو روی سر دانیال که صندلی کناری من نشسته بودم خالی کردم،دنیال اول متوجه نشد ولی بعد از دو دقیقه سسی که از روی پیشونیش پایین ریخت رو پاک کرد وسریع بلند شد وبا عصبانیت گفت:دلسا این چکاری بود کردی؟؟
    لبخند خبیثی زدم و گفتم :عشقم کشید این کارو کردم
    دانیال با عصبانیت نزدیکم شدو گفت:پس خودتو بدبخت ببین،بیچارت میکنم بیشور تازه حموم رفتم
    باهمون عصبانیت به سمت یخچال رفت وچندتا تخم مرغ برداشت ،فهمیدم میخواد چیکار کنه،اومدم فرار کنم ،ولی از شانس گند ما آقا اولین تخم مرغ وپرتاب کرد که صاف خورد تو سرمن بدبخت،ایی چندشم شد
    عمه با عصبانیت گفت:این چکاری بود کردی دانیال؟؟
    دانبال با لبخندخیبیثش گفت:خب تلافی کردم،عمه جون اگه تو تخم مرغ دوست داری بگو تا برات بفرستم
    عمه_لازم نکرده بیا برو حموم الان بوی گند میدی
    دانیال بیشورم که از وسواسی بودن عمه تو نظافت خبر داشت،تخم مرغایی که دستش بود رو به طرف عمه که میخواست از آشپزخونه بره بیرون پرتاب کرد،هیچی تخم مرغ هم صاف به باسـ ـن عمه خورد،وای وای داشتم ازخنده میمردم،دانیال تخم مرغ بعدی رو به سمت من پرتاب کرد که تویه صورتم پخش شد،دانیال دستش رو روی دلش گذاشته بود ومیخندید،با چندش دستی روی صورتم کشیدم
    عوضی ،منو عمه عین دوتا شیر زخمی شدیم،کنار همدیگه ایستادیم ،عمه جارو رو برداشت منم خاک انداز رو وبا خشم به دانیال نگاه می کردیم،هیچی دانیال که متوجه ما شده بود دست از خندیدن برداشت وفرار کرد ،من وعمه هم دنبالش میدویدیم ،بعد از ربع ساعت دنبال هم دویدن ،دانیال بالاخره ایستاد من وعمه هم با جارو خاک انداز افتادیم به جونش
    دانیال دستش رو روی سرش گذاشته بود ومیگفت:وای وای نزنین ،غلط کردم دیگه تخم مرغ پرت نمیکنم
    ولی من وعمه همچنان دانیال ومیزدیم
    عمه_باید زودتر از اینا ادبت می کردم پسره پر رو
    دانیال با حرص گفت:دست رو مامور قانون بلند میکنید
    من_برو بابا
    اداشو در اوردم وگفتم:مامورقانون
    اوه اوه دیدم دانیال اخماشو کشیده توهم،وای بدبخت شدیم الان مثل زمانی شده که تو ادارست وسرگرد دانیال مهرجو شده،دانیال واقعا دوشخصیت داشت وقتی خونه بود شوخ ومهربون بود ولی وقتی داخل اداره ی آگاهی میدیدیش خشن وسردوخشک بود،یه روز یکی از پرونده ها رو یادش رفته بود ،به من زنگ زد گفت براش ببرم ،وایی همه ازش حساب میبردند،یه سرباز صفر بدبختم که معلوم بود که شب پست داده،خوابش بـرده بود،دانیالم تا چشمش به سرباز افتاد همچین دادی سرش زد که من جا سرباز خودمو خیس کردم ،بعدم دوماه اضافه خدمت بهش خورد،طفلی چقدر دلم براش سوخت
    دانیال باهمون لحن نظامیش روبه من وعمه گفت:بسه دیگه
    من وعمه هم صاف ایستادیم،قیافه ما دوتا شبیه دوتا بچه مظلوم وخجالتی شد
    دانیال با دیدن قیافه من وعمه اخماشو باز کرد وزد زیر خنده وگفت:باید همیشه باهاتون همین طوری برخورد کنم
    من وعمه باهم چهارتا فحش زیرلب بهش دادیم
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    عمه رفت داخل آشپزخونه، منم از پله ها بالا رفتم وداخل اتاقم شدم،روی تختم نشستم،هنوز با لباسای بیرون بودم ،فقط شالمو دراورده بودم،بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،روی تختم دراز کشیدم نگاهی به گوشیم انداختم بنیامین پی ام داده بود،بازش کردم نوشته بود(سلام چطوری دلسا موتوری؟امروز پایه موتور سواری هستی؟)
    بنیامین دوست من ودانیال ،پسر خیلی خوبیه،دانیال خیلی بهش اعتماد داره،داخل نمایشگاه ماشین باباش کار میکنه ،پسر شوخیه وعشق موتورسواری،منم عاشق موتور سواریم،یادم میاد وقتی اولین بار به بابا گفتم برام موتور بخر کلی دعوام کرد وگفت:موتور مال پسراست،چه معنی داره دختر موتور سواری کن ،ولی انقدر با بابا حرف زدم که بالاخره کوتاه اومدم وبرام موتورخرید ولی شرط گذاشت که هروقت سوار موتور شدی باید دانیال کنارت باشه،خیلی خوشحال بودم ،همیشه عاشق تجربه های جدید بودم وموتور سواری برای من که هیجانی داخل زندگیم نداشتم بهترین چیز بود
    در جوابش تایپ کردم(سلام بر داداش بنیامین گل،خوبم،توخوبی؟؟)
    این بشرم که کلا همیشه آنلاینه ،معلوم نیست داره کدوم دختر بیچاره ای رو خر میکنه،سریع تایپ کرد(خوبم آبجی موتوری،پایه موتور سواری هستی؟؟)
    _(آره بدجورم پایم)
    _(باشه پس عصر همون جای قدیمی،فعلا بای)
    بعد از خداحافظی با بنیامین گوشی رو کنار گذاشتم،چشمام رو روی هم نرفته خوابم گرفت
    با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ،حالا هرچی دنبالش میگشتم که صدای نکرش رو قطع کنم گوشی رو پیدا نمی کردم،بالاخره بعد از ربع ساعت لابه لای پتو پیداش کردم،نگاهی به ساعت انداختم فقط نیم ساعت دیگه وقت داشتم که آماده بشم،سریع یه تیپ مشکی زدم ویه آرایش ملایم کردم واز اتاق بیرون اومدم،خونه آروم بود از پله ها پایین اومدم ،به احتمال زیاد دانیال اداره بود،عمه هم الان موقع خوابشه ،باباهم شرکت،فقط یه اس به دانیال دادم وگفتم:دانیال من با بنیامین میرم موتور سواری نگران نشو
    سریع از خونه زدم بیرون وداخل حیاط بزرگمون شدم ،موتور قشنگم کنار ماشینم پارک شده بود،نزدیکش شدم دستی روی باک قرمز رنگش کشیدم وگفتم:سلام آرمینم من اومدم بریم دور دور
    در حیاط رو باز کردم وموتور رو بیرون بردم،کلاه کاسکت رو روی سرم گذاشتم وسوارشدم،لبخندی زدم،همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفتم که گیر پلیسا نیوفتم،حالا هرکی ندونه فکر میکنه دزدی کردم،چندباری هم که مجبورشدم با موتور از تو خیابونا برم ،ازدست پلیسا فرار کردم،یادش بخیر چقدر حال داد ،پلاک موتور رو خم کردم که پلیسا نتونند شماره پلاک رو بخونند،بابت این کارم کلی دانیال دعوام می کرد ولی من همیشه کار خودم رو می کردم،از درب بزرگ پیست رد شدم بنیامین رو دیدم که کنار موتورش ایستاده وبه یه نقطه خیره شده،باشنیدن صدای موتورم سریع سرش رو چرخوند با دیدن من لبخندی زد دستی تکون داد،منم گاز دادم ویه چرخش خوشگل جلوی بنیامین زدم وروبه روش ایستادم ،موتور رو خاموش کردم کلاه کاسکت رو از سرم بیرون اوردم وروی موتور گذاشتم،دانیال با اون لباسای مخصوصی که پوشیده بود فاصله روطی کرد ونزدیکم شد وبا لبخند گفت:سلام بر بانوی موتور سوار
    درجواب لبخندش لبخندی زدم وگفت:سلام بنیامین حالت چطوره؟؟
    _خوبم ،راستی دانیال چطوره ؟؟خیلی کم پیدا شده
    _اونم خوبه این روزا درگیر یه پروندست منم فقط ظهرا که میاد خونه ناهار بخوره میبینمش
    بنیامین سری از تاسف تکون داد وگفت:این پسر آخر خودشو با کار خفه میکنه
    لبخند شیطونی زدم وگفتم:پ ن پ میخواستی مثل تو بیکار باشه
    بنیامین بلند خندید وگفت:خیلی بدی دلسا ،بخاطر حرف امروزت منتظر یه باخت توپ باش
    _باشه من آمادم فقط مواظب باش باخت نصیب تونباشه
    مسئول پیست آقای بهبودی با دیدن ما دوتا نزدیکمون شد،تا اومدنش پیش ماحسابی آنالیزش کردم ،حدودا سی وپنج سالی داشت،موهای کم پشت وکمی هم تپل ، ولی خیلی مهربون و خوش اخلاق بود،با لبخند همیشگیش نزدیک ماشد
    بهبودی_به به ببین کیا رو اینجا میبینم ؟؟خیلی خوش اومدید
    آقای بهبودی با بنیامین ومن دست داد ،بنیامین گفت:سلام بهبودی جان ممنونم
    _ممنون آقای بهبودی،خوش حالم از دیدنتون
    آقای بهبودی لبخندی زدوگفت:چند وقتی هست که دوتاییتون خیلی کم پیدا شدید؟؟
    بنیامین سریع گفت:خانم وبچه ها نمیزارند که آدم به فکر تفریح باشه
    من وآقای بهبودی خندیدیم
    بهبودی_حالا اگه من این حرفو میزدم یه چیزی ،بنیامین جان تو خانم بچه هات کجا بود؟؟
    بنیامین لبخندی زدوگفت:بهبودی عزیز دیشب خواب خانم وبچهای خیالیم رو می دیدم
    بهبودی_از من میشنوی بنیامین بهت توصیه میکنم هیچ وقت زن نگیر،حتی خوابشم عذاب آوره
    اعنراض کردم وگفتم:یعنی ما خیلی غیر قابل تحملیم
    بهبودی_نفرمایید دلسا خانم شما تاج سری ،منظورم خانم خودمه
    من_آقای بهبودی حتما باید خانومتون رو ببینم بهش بگم چه ارادتی نسبت بهشون داری
    آقای بهبودی زد رو گونش وگفت:وای نگو،اصلا خانوم من فرشته ای برای خودش
    من وبنیامین خندیدیم ،روبه آقای بهبودی با خنده گفتم:من میدونم برای چی موهاتون ریخته؟؟
    بهبودی کنجکاو گفت:چرا؟
    من_از بس دمپایی وکفش از خانموتون خورده تویه سرتون ،موهاتون ریخته،دلم برای سر بیچارتون میسوزه
    سه تاییمون خندیدم که بهبودی گفت:خانم مهرجو شیطون شدیدا
    بنیامین گفت:شیطون بود نمیدونی بهبودی جان من ودانیال از دستش سربه کوه زدیم
    با اعتراض گفتم:بنیامین
    نگاهی بهم انداخت وخندید
    بنیامین روبه آقای بهبودی گفت:من قرار با این دلسا خانم یه مسابقه بدم،مطمئنم که خودمم برندم
    با اخم نگاهی به بنیامین انداختم وگفتم:نه خیر حالا معلوم میشه کی برندست
    بهبودی با خنده گفت:بچه ها دعوا نکنید،سوار موتورا بشین بینیم کدومتون برندست
    من و بنیامین سوار موتورامون شدیم ،کلاه کاسکتم رو روی سرم گذاشتم وموتور رو روشن کردم ،من وبنیامین پشت خط مسابقه ایستادیم،آقای بهبودی وسط من ودانیال اومد،بعد از سه شماره با اشاره دست بهبودی ،حرکت کردیم،تمام حواسم رو جمع کردم
    از بنیامین جلوزدم وکم کم آخرای مسیر رسیده بودم که با یه پیچ مواجه شدم،تا به خودم اومدم دیدم دانیال ازم زده جلو،بیش تر گاز دادم ولی دیگه فایده نداشت چون بنیامین به خط پایان رسیده بود،از خط پایان رد شدم واز موتور پیاده شدم کلاه رو از روی سرم برداشتم،بنیامین با خنده پیروزمندانه ای نگاه می کردم،اه چه حالگیری بدی
    بنیامین باهمون لبخندش گفت:چی شد پس دلسا موتوری؟؟چرا باختی؟؟نوچ نوچ
    اخمی کردم وگفتم:سرپیچ فرمون موتور درست نچرخید
    بنیامین ابرویی بالا انداخت وگفت:آهان پس دفعه دیگه به فرمونت بگو درست بچرخه
    _خیلی مسخره ای بنیامین
    بنیامین نزدیکم شد ولپم وکشید وگفت:اشکال نداره ،دفعه بعد به فرمون میگم درست بچرخه که تو برنده بشی
    با عصبانیت نگاهش کردم
    بنیامین خندید وگفت:خب بابا حالا چرا عصبانی میشی؟بیا بریم که هوا داره تاریک میشه دانیال منو میکشه
    _مگه من بچم که شب نشده باید خونه باشم
    بنیامین دستم وگرفت وبا خودش کشید
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    _یه دختر خوب هروقت میره بیرون تا هوا تاریک نشده ،باید خونه باشه
    با حرص گفتم:خوبه بابا با من مثل این دختر بچه ها حرف نزن ،ناسلامتی من بیست و دوسالم شده
    بنیامین دیگه چیزی نگفت،کنار موتورامون ایستادیم
    باهمدیگه دست دادیم واز هم خداحافظی کردیم،سوار موتور شدم واز پیست بیرون زدم
    دو روز از روزی که با بنیامین رفتم بیرون میگذره،امروزصبح مثل هر روز اومدم به پارک روبه روی خونمون،بعد از کمی پیاده روی و از هوا صبح لـ*ـذت بردن،روی نیمکت همیشگی نشستم،پارک خلوت درواقع به جز چندتا رفتگر
    کسی نبود
    همیشه وقتی میام به پارک ،یاد آدمای زندگیم میفتم،دانیال که این روزا خیلی سرش شلوغه ولی همیشه سعی میکنه به هرشکلی هست ،نشون بده که کنارمه،بابا بعد از اون روز دیگه خونه نیومده با عمه تماس گرفت وگفت:چند روزی میره آلمان برای قرداد جدید،بنیامینم هر روز یا تماس میگیره یا پیام میده وحالم رو میپرسه،عمه هم مثل همیشه سرگرم کارای خونست،عمه هم مثل من خیلی تنهاست بعد از مرگ شوهرش خیلی تنها شد،خدا بیامرزعمو شاهرخ رو مرد خوبی بود،یادم باشه امروز حتما به عیادت خاله مینا(مامان هستی)برم،سخت مشغول فکر کردن بودم،که با صدای خندیدنی حواسم رو جمع کردم،دوتا پسر جوون،از تیپشون میشد فهمید که آدمای درستی نیستند،خیلی ترسیدم،من تنها تو این پارک ساعت پنج ونیم صبح،با یاد رفتگر ها نفس عمیقی کشیدم وبه خودم قوت قلب دادم ولی نگاهی به دورو برم انداختم خبری ازشون نبود،لعنت به این شانس ،حالا به این نتیجه رسیدم که اگه بخواد بلایی سرت بیاد همه کائنات برضد تو عمل می کنند
    سریع از روی نیمکت بلندشدم که فرار کنم ولی ای کاش بلند نمیشدم،اون دوتا پسر تازه متوجه من شدن،گام های بلند برداشتم که سریع دوربشم،ولی پسرا به طرفم دویدن،از ترس داشتم میمردم ولی به خودم مسلط شدم،ولی بازم گام هم رو تند برمی داشتم، با دستی که روی شونم قرار گرفت دیگه داشتم خودمو خیس می کردم،پسره با صدای مضخرفی گفت:کجا خانوم خوشگله؟؟درخدمت باشیم
    سریع به طرفش برگشتم با اخم وصدایی که سعی در جلوگیری از لرزش داشتم گفتم:به توچه که کجا میخوام برم
    همون پسر اولی با لبخند چندشی گفت:اتفاقا به من مربوط میشه،کجا میتونیم یه همچین خانم خوشگلی پیدا کنیم وروبه دوستش که با لبخند منو نگاه میرد گفت:نه حسام تو کجا میتونستی یه همچین چیزی پیدا کنی؟؟بهتر یکمی باهاش حال کنیم؟؟سر صبحی یه انرژی هم میگیریم
    دستمو مشت کردم که بزنم پای چشمش که جاخالی داد وموچ دستمو گرفت ومحکم فشارداد
    حسام_وحشیم که هستی،چی بهتر از این
    آشغال ، ،اومدم جیغ بزنم و کمک بخوام که فهمید،با اون یکی دستش جلوی دهنمو گرفت وگفت:کورخوندی که بتونی جیغ بزنی وکمک بخوای
    ترسیده بودم ،از ته دل خدا رو صدا زدم وبا خدا گفتم:خدایا منو نجات بده قول میدم دیگه صبح به این زودی نیام پارک
    پسر اولیه که اسمشو نمیدونستم،از پشت منو به درخت کوبید هر چقدر تقلا کردم که بتونم خودمو نجات بدم فایده ای نداشت
    با چشمای خماری گفت:جوون چه قدر نازی تو
    سرش رو اورد جلوی صورتم که سرم رو چرخوندم،باعصبانیت نگاهم کرد،سریع از موقعیت استفاده کردم ،آماده ی فریاد زدن بودم،که حسام جلوی دهنمو گرفت،یا خدا حالا دونفر شدن،اشکم داشت درمیومد،که باصدایی که شنیدم کمی امیدوار شدم که با فریاد گفت:آهای عوضیا دارید چه غلطی میکنید؟؟
    وبه سمت ما اومد،از پشت یقه حسام رو گرفت وکشید ویه مشت به چشم حسام زد
    پسر اولیه دست منو ول کرد وبه سمت دوستش واون مرد رفت،انقدر ترسیده بودم که ،زانوهام خم شد وروی زمین افتادم،اشکام از ترس ریختن وآروم هق هق می کردم
    سه تاییشون با هم درگیر بودن،مرد حسابی حسام ودوستش رو کتک زد ،مرد پاش رو بالا اورد که به حسام لگد بزنه،دوستش سریع مرد رو هل داد،روی زمین افتاد
    حسام ودوستش با مشت ولگد به جونش افتادند،قدرت هیچ کاری رو نداشتم،از ترس پاهام تکون نمیخورد،نگران اون مرد بودم ولی اون آشغالا دست از سرش بر نمی داشتن،حسابی که زدنش،صاف ایستادند و حسام رو به من گفت:از همون اول فهمید فقط یه دردسری دختره سرتق
    دوست حسام به شونش زد وگفت:بیا بریم تا شر نشده
    و سریع فرار کردند
    مرد روی زمین افتاده بود و تکون نمیخورد ،نگرانش بودم اون به خاطر من جون خودشو به خطر انداخت،به خودم مسلط شدم اشکام رو پاک کردم وسریع از روی زمین بلند شدم وبه طرف مرد دویدم،چشمای مرد باز بود واز درد روی هم فشارشون می داد،روی زمین نشستم وبا نگرانی نگاهش کردم،پایین چشم چپش از مشتی که خورده بود کبود وسیاه شده بود،نمیدونستم چرا رنگ صورتش به زردی میزد،شاید به خاطر دردیه که میکشه
    آروم صداش زدم
    _آقا حالتون خوبه؟؟
    مرد با چشمای خمارش نگاهی بهم انداخت،یه لحظه ترس به سراغم اومد ولی دلسا اون تو رو از دست اونا نجات داد ،پس نمیتونه آسیبی بهت برسونه
    سعی کرد که بشینه،در حین نشستن دستش رو روی دلش گذاشته بود و با صدای آرومی ناله می کرد
    دیگه داشت حوصلم رو سر می برد،خوبه یه سوال ازش پرسیدم
    با اخمی که روی صورتم نقش بست ،پرسیدم:با شما دارم حرف میزنم آقا حالتون خوبه؟؟میخواین برسونمتون بیمارستان؟؟
    مرد با صدای آرومی گفت:خوبم نیازی به بیمارستان نیست
    عجبا هی من میخوام عصبانی نشم ،این نمیزاره
    با خشم وصدای بلندی گفتم:ولی حالتون خوب نیست
    فکر کنم از شنیدن صدای بلندم جا خورد که مثل خودم جواب داد
    _بهتره به جای نگرانی برای من صبح به این زودی تنهایی نیای پارک،امیدوارم یه درس عبرتی برات بشه
    درسته که نجاتم داده ولی کسی حق اینکه صداش رو برای من بالا ببره نداره
    بابامسخرگی گفتم: چشم،چون شما گفتی دیگه پام رو توی پارک نمیزارم
    مرد فقط با اون چشمای خمـار سیاه رنگ نگاهم می کرد،انتظار داشتم جواب بده ولی چیزی نگفت،به سختی از جاش بلند شد وبدون حرف دیگه ای از کنارم رد شد ورفت،به مرد نگاه می کردم که لنگان لنگان دور میشد،میخواستم کمکش کنم ولی غرورم اجازه نداد،مرد عجیبی بود،از رفتارم پشیمون شدم نباید سرش داد میزدم ولی خدا میدونه که من فقط نگران حالش بودم،بعد از رفتن مرد با عصابی داغون وبهم ریخته به سمت خونه رفتم
    وقتی وارد خونه شدم ،با داد عمه رو صدا زدم ولی صدای عمه نیومد ،فکرکنم خونه نباشه،همه جا رو گشتم ولی کسی خونه نبود،سراغ تلفن رفتم وشماره عمه رو گرفتم،بعد از اینکه با عمه صحبت کردم وبهش گفتم دارم میرم خونه هستی ،اگه دیر اومدم نگرانم نشه
    روی مبل نشستم وبه امروز صبح فکر کردم،واقعا که پارک رفتنم هم باید زهرمارم بشه،اون مرد خیلی برام عجیب بود،با اینکه جواب کاری که برام کرده بود رو با بی ادبی دادم ولی اون بدون هیچ حرفی رفت،یاد چهرش افتادم،چشمای سیاهش،صورت کشیده وته ریشی که داشت،قیافش کاملا مردونه بود،بهش میخورد بیست وهفت یا بیست وهشت سالی سن داشته باشه،ولی رنگ پوستش به زردی میزد وچشماش خمـار بود،دوست دارم یه بار دیگه اون مرد رو ببینم،یه معذرت خواهی وتشکر بهش بدهکارم،فردا صبح باید برم درسته دیگه از رفتن به اون پارک ترس دارم ولی حتما میرم ،شاید بتونم اونجا پیداش کنم
    از فکر بیرون اومدم،نگاهی به ساعت انداختم ،نیم ساعتی هست که دارم به این مرد عجیب فکر میکنم،کم کم دانیال هم باید پیداش بشه
    به اتاق رفتم،لباسامو عوض کردم ،آرایشم در حد یه رژ و ریمل بود، بعد از آرایش از اتاق بیرون اومدم ،دانیال رو دیدم که روی مبل نشسته وسرش رو تکیه داده وخوابش بـرده،بمیرم براش از بس درگیر کار بببین از خستگی خوابش بـرده،هوا گرم بود نیازی به پتو نداشت ،آروم از کنارش رد شدم که از خواب بیدارش نکنم ،داشتم از در بیرون رفتم که دانیال صدام زدم،به طرفش برگشتم
    با لبخند گفتم:سلام دانی جون خسته نباشی
    از روی مبل بلند شد ودستهاش رو ازهم بازکردو گفت:سلام خواهری بیا بغلم دلم برات تنگ شده
    نزدیکش رفتم ،محکم بغلم کرد وگفت:خواهریم کجا تشریف میبره؟؟
    از بغلش بیرون اومدم وگفتم:میخوام برم عیادت خاله مینا حالش خوب نیست
    _خدا شفاش بده،واقعا خاله مینا حیفه
    _آره بنده خدا این همه سختی کشید آخرم این مریضی از پا درش اورد
    _دلسا صبر کن منم لباسم رو عوض کنم با هم بریم
    _باشه برو فقط زود بیا
    _چشم
    بعد از آماده شدن دانیال،وارد حیاط شدیم،روبه دانیال گفتم:تو خسته ای بزار من رانندگی کنم
    _باشه اتفاقا زودتر میخواستم بهت بگم
    _فقط داداش دانی قربون دست این در رو باز کن تا خستگیت در بره
    دانیال چشم غره ای بهم رفت وزیر لب پررویی بهم گفت ودر رو باز کرد ،سوار ماشین شدم واز حیاط بیرون اومدم،دانیال بعد از بستن در سوار شد
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    دانیال_دلسا باید بریم خونه خاله مینا یا پارسا؟؟
    _خونه پارسا،هستی گفت چند وقتی میاد خونه ما تا ازش مراقبت کنیم
    _آهان راستی،چند وقتی دانشگاه نمیری؟؟
    _درگیر کارای پایان نامم
    بعد این حرف هردو تا رسیدن به خونه هستی اینا ساکت بودیم
    مشت صادق دم در ایستاده بود،با دیدن ما لبخندی زد وگفت:خیلی خوش اومدین
    دانیال لبخندی زدوگفت:ممنون مشت صادق خسته نباشی،لیلا خانم حالش خوبه ،قلبش هنوز درد میکنه؟؟
    _به لطف شما وآقای دکتر خیلی بهترن،اگه شما به آقای دکتر سفارش ما رو نمی کردید نمیتونستم از پس هزینه های بیمارستان بر بیام
    دانیال باهمون لبخند گفت:کاری نکردم مشت صادق ایشالا لیلا خانم کاملا خوب بشه
    _شرمنده نگهتون داشتم،بفرمایید داخل آقا وخانم از دییدنتون خوشحال میشن
    من ودانیال وارد خونه شدیم،لیلا خانم رو دیدم که از پله ها پایین میومد،بعد از سلام واحوالپرسی با لیلا خانم وارد خونه شدیم
    _بفرمایید تا برم آقا وخانم رو صدا بزنم
    من ودانیال روی مبل نشستیم،بعد از ده دقیقه سر کله هستی وپارسا پیدا شد
    هستی با خوشحال گفت:چه عجب دلسا خانم ،بالا خره یاد ما کردی؟؟
    همدیگه رو بغـ*ـل کردیم با لبخند گفتم:یه دوست خل که بیش تر ندارم
    پارسا ودانیال با همدیگه دست دادند
    پارسا_دلسا خانم خیلی خوش اومدین
    _ممنونم آقا پارسا
    دانیال با شیطنت روبه هستی وپارسا که کنارهم نشسته بودند گفت:پارسا خیلی دیر میای سراغ مهمون،شیطون بالا با هستی خوب تنها بودیا!!
    هستی از خجالت قرمز شد وبا حرص گفت:دانیال
    پارسا دستش رو روی شونه هستی انداخت وبا عشق نگاهش کردوگفت:اگه توهم خیلی از این تنهایی ها دوست داری،بگو تا برات آستین بالا بزنیم
    _دست طلا داداش من غلط بکنم از این تنهایی ها بخوام
    هستی دستاشو به حالت دعا بالا اورد وگفت:خدایا کاری کن این دانیال رو زن بدیم ،یکم آدم بشه
    دانیال که میدونست حرفای هستی از روی شوخیه گفت:هستی خیلی بدی
    لحنشو مثل بچه ها کرد وگفت:پارسا این زنت داره با من بد حرف میزنه،برو بزنش
    هر چهارتاییمون خندیدیم
    روبه هستی گفتم:حال خاله مینا چطوره؟؟
    _خداروشکر خیلی بهتره،الانم تو اتاقشه
    _از بس این دانیال حرف میزنه آدم یادش میره ،اصلا براچی اومده؟؟
    پارسا گفت:حالا حتما باید مامان حالش بد باشه که شما بیاد اینجا
    دانیال_پارسا این دلسا رو ول کن بچست یه چیزی میگه
    با حرص گفتم:دانیال میکشمت
    اومدم از جام بلند بشم که دانیال دستش رو بالا اورد وگفت: بشین بابا غلط کردم
    هستی مارو به اتاق خاله مینا برد ،بیچاره خاله خیلی شکسته شده بود،با مسخره بازی های دانیال خاله از حال وهوای مریضی بیرون اومد،کلی کنارهم خندیدیم،وبه خاله قول دادیم بیش تر بیایم دیدنش
    امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم انرژی بیش تری داشتم،لباسام رو پوشیدم واز خونه زدم بیرون،از خونه که بیرون اومدم همه انرژیم پرید یاد دیروز افتادم،ترس داشتم،ترس از اینکه حسام ودوستش توی پارک باشند،ولی به خاطر اون مرد باید برم،آره دلسا تو میتونی،تو خیلی قوی وشجاعی،باید بری واز اون مرد معذرت خواهی کنی،با دلگرمی که به خودم دادم با قدم های محکمی به سمت پارک رفتم،روی همون نیمکت همیشگی نشستم،نگاهی به اطرافم انداختم پارک مثل همیشه خلوت بود،وخبری از اون مرد نبود،از روی نیمکت بلند شدم تا پیاده روی کنم ،شاید بتونم جای دیگه ای پیداش کنم
    یه ساعتی بود که داشتم پیاده روی می کردم،خداروشکر خبری از حسام ودوستش نبود ولی هنوز اون مرد عجیب رو پیدا نکردم،کم کم پارک داشت شلوغ میشد،مردم برای ورزش صبحگاهی به پارک میومدند ،برای استراحت روی چمن ها نشستم،همین که نشستم مرد رو روی نیمکت دیدم،هواسش اصلا به من نبود،به زمین خیره بود وگاهی هم سرش روبالا می اورد وبه اطراف نگاه می کرد،از چهرش معلوم بود که منتظر کسیه ،چشماش نسبت به دیروز خمارتر شده بود،ودستش روی بازوهاش بود ومحکم فشارشون میداد،نمیدونم ولی فکرکنم آقا کور تشریف داشت که منی که با فاصله کمی روبروش نشسته بودم رو نمیدید،وای دلسا نکنه معتاد باشه ،از قیافش معلومه ها،واقعا که چقدر تو خری ،اما اصلا بهش نمیاد،لباسایی که پوشیده معلوم همه مارک دارند،یعنی خاک توسرت مگه هرکی پولدار و لباساش مارکه معتاد نمیشه ،باید سر از کار این مرد دربیارم ،آروم بدون هیچ جلب توجهی از جام بلند شدم وپشت یکی از درخت ها قایم شدم،بعد از چند دقیقه یه پسر از این سوسولا ،موهاش از همه چیز بدتر انگار کرده بودنش تو پریز برق و درش آورده بودند ، از بس موهاش سیخ بودند،کنار مرد روی نیمکت نشست،دوتایی نگاهی به اطراف انداختن ،نامردا خوبم میدونستن کجا بشینند،اینجا خلوت ترین جا تو پارک بود،پسر سوسوله تا مطمئن شد که کسی نیست ،یه چیز سفید به مرد داد ،اون هم سریع داخل جیب شلوارش گذاشت ،و بعد پولی به پسر سو سوله داد،پسره هم خیلی زود رفت
    مرد سریع از روی نیمکت بلند شد،قدم اول رو برداشته بود ،از پشت به سمتش رفتم،خدایا حالا ازش معذرت خواهی کنم ،نکنم؟؟؟ چیکار کنم؟؟،اه دلسا برو دیگه فضولیت رو هم که کردی
    _ببخشید آقا
    اما انگار متوجه نشد،کلا متوجه اطرافش نیست
    بلندتر صداش زدم
    که به طرفم برگشت،از چهرش میشد فهمید که حالش زیاد خوب نیست،نگاهی بهم انداخت،منتظر بود که من حرفی بزنم ،اصلا یادم رفت میخواستم چی بهش بگم
    مرد اخمی کرد وگفت:دخترجون مگه منو صدا نزدی،پس کارتو بگو
    به خودم اومدم وگفتم:من همونم که دیروز نجاتم دادید وبا تعجب گفتم: یادتون نیست؟
    دست به سـ*ـینه ایستادوگفت:آره یادمه کارتو بگو که خیلی عجله دارم
    _راستش...راستش میخواستم بابت دیروز ازتون تشکر کنم،ممنونم واقعا اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من بیارن
    مرد با صدایی که نسبت به دیروز ضعیف تر شده بود گفت:خواهش میکنم
    پشتش رو کرد و مثل دیروز رفت،ای بابا این چرا اینجوریه،وای یادم رفت معذرت خواهی کنم
    سریع دنبالش دویدم وداد زدم:آقا یه لحظه وایسا
    سرجاش ایستادم،منم بهش رسیدم،به طرفم برگشت،یا خدا این چرا این شکلی شده،صورتش از عصبانیت قرمز شده بود،دستاشو مشت کرده بود،وبا اخم نگاهم می کرد،ازش ترسیدم،ولی لبخندی زدم وگفتم:بابت دیروز هم معذرت میخوام خیلی بد باهاتون صحبت کردم
    مرد با دندون هایی که از خشم روی هم فشارشون میداد گفت:خب حرفت رو زدی حالا هم سریع از جلوی چشمام دورشو
    مثل خودش دستامو بهم قفل کردم ،سرم رو بالا آوردم وبا همون خنده ی خبیثم که همیشه موقع اذیت کردن دانیال روی لبام میومد بهش گفتم:معلومه خیلی خماری ،چند وقت مواد نکشیدی؟؟
    فقط با خشم نگاهم می کرد
    سرم رو نزدیکش بردم وگفتم:ببخشید مزاحمتون شدم ،میتونید برید به مواد کشیدنتون برسید،یادم باشه هروقت سرخـوش ای بیام باهات صحبت کنم
    یک قدم نزدیکم شد صورتامون جلوی هم قرار گرفتن وبا صدای ترسناکی گفت:بهتر دیگه نبینمت کوچولو دفعه بعدی به جای اینکه نجاتت بدم خودم یه بلایی سرت میارم دختره پر رو
    فقط با ترس نگاهش می کردم،قیافش واقعا ترسناک شده بود،چشمای قرمزش وحشتناک تر از همه چیز بود
    مرد چرخید وبه راهش ادامه داد
    سرجام خشکم زده بود،لعنتی ،لعنتی منو میترسونی،یه حالی ازت بگیرم ،بیشور مفنگی،تقصیر خودتم هست،نیاید باهاش اینطوری حرف میزدی،اصلا به من چه که معتاده ،میخواست معتاد نشه،ولی من قدر نشناس نیستم،اون من رو نجات داد،پس باید بهش کمک کنم،فقط یه کوچولو هم اذیتش میکنم،حالا ببینم اصلا میتونم فردا ببینمشم که دارم براش نقشه میکشم
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    بعد از باز کردن در خونه بابا رو دیدم،که داشت تو حیاط قدم میزد،تعجب کردم بابا این وقت روز خونه نمیومد،با دیدنم لبخندی زد وبه سمتم اومد
    با لبخند گفت:سلام دخترم چطوری؟
    گونه بابا رو بوسیدم وگفتم:خوبم بابا و بعد با طعنه گفتم:راه گم کردید مگه شما آلمان نبودید؟
    _ آره همین الان از فرودگاه میام،شرمنده کارام خیلی زیاد شده بود نتونستم زیاد پیشت باشم،نمیخوای یه چایی بدی به بابا خستگیش در بره؟؟
    با اخم رو به بابا گفتم:بازم کار واجب تر از من دانیال؟؟مگه عمه خونه نیست که بهتون چایی بده
    _مگه تو ودانیال بچه هستین که من باید همیشه پیشتون باشم؟؟
    _بابا من نگفتم همیشه ولی خوب گاهی وقتا بفهمیم بابایی داریم که پشتمونه
    بالبخندی زدوگفت:حالا یعنی قهری؟؟بیا بغلم دلم برات تنگ شده بود؟؟
    هرچقدرم بابا به فکر کار بود ولی بازم بابام وبیش تر جاها هوام رو داشت،دلم نیومد بیش تر از این ناراحتش کنم،مامانم به اندازه کافی ناراحتی براش درست کرده بود،من نمیخواستم یکی باشم مثل مامانم که بابام رو ناراحت کنه
    به بغـ*ـل بابا رفت ،بابا محکم بغلم کرد وروی روسریم رو بوسید وگفت:قلب بابا دیگه از دستم ناراحت نباش ،دلم میگیره تو ناراحت باشی از دستم
    از بغلش بیرون اومدم وگفتم:چشم حالا بیا تا یه چایی دبش بهت بدم،حتما این عمه دوباره رفته خونه دوستش
    با بابا چاییمون رو خوردیم وکلی صحبت کردیم،هردوتامون دلتنگ هم بودیم،بعد از اومدن دانیال و عمه جمعمون کامل شد،بابا رو به دانیال گفت:درگیر همون پرونده ای هنوز؟
    _نه بابا پرونده قبلی خدارو شکر به خوبی تموم شد،درگیر پرونده جدیدم
    عمه با اخم رو به دانیال که کنارهم نشسته بودند گفت:پسر وپدر لنگه همین،فقط فقط فکر کار کردنین
    با خنده به طرف عمه برگشتم وگفتم:عمه جون تو حرص نخور پوستت چروک میشه ،خاستگارت میپرنا
    عمه از خجالت قرمز شده بود وچشم غره ای بهم رفت
    بابا لبخندی زدوگفت:دلسا کم تر شیطونی کن وروبه عمه گفت:نسرین جان نگران نباش،ایشالا قرار کارای من سبک تر بشه
    عمه خداکنه ای گفت واز جاش بلند شد تا ناهار رو آماده کنه،بعد از آمادشدن ناهار همگی کنارهم ناهار خوردیم وکلی با شوخی هایی که دانیال کرد خندیدیم
    سیاوش
    با کلید در رو باز کردم،با داد بهراد رو صدا زدم ولی انگار خونه نیست،حالم اصلا خوب نبود،احساس ضعف کردم ،خودم رو روی مبل چرمی میندازم،دستم رو داخل جیب شلوارم کردم،با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادند،از جام بلند شدم ،به آشپزخونه رفتم،در کابینت رو باز کردم،سرنگ رو بیرون اوردم و کف آشپزخونه نشستم،بعد از تزریق مواد،نفس عمیقی کشیدم،کم کم داره اثر خودش رو نشون میده ،دیگه احساس ضعف نمیکنم،سرنگ رو همونجا گذاشتم ،سرم رو به کابینت تکیه دادم،چشمام رو روی همگذاشتم،صدای در باعث شد کمی چشمام روباز کنم،بهراد روبه روم با پلاستیک های خرید ایستاده بود و با تاسف نگاهم کرد،سرش روتکون داد،دهنشو باز کرد که حرف بزنه،زودتر از اون گفتم:حوصلت رو ندارم بهراد دوباره شروع به نصیحت نکن
    با این حرفم بهراد عصبانی شد ،پلاستیک های خرید رو روی میز ناهار خوری گذاشت وبالای سرم ایستاد وگفت:سیاوش خیلی بیشرفی،آخه احمق ببین داری با خودت چیکار میکنی،تو همون آقای مهندسی؟؟
    عصبی خندید وگفت:نه میدونی الان چی هستی،فقط یه معتاد مفنگی،بسه تا کی میخوای ادامه بدی،اصلا چقدر دیگه پول برات مونده، به خودت به سلامتیت به جوونیت به اسم ورسمت گند زدی
    داد زد :میفهمی سیاوش چی میگم؟؟
    روی زمین نشست ،سرنگ وبرداشت وگفت:تا کی میخوای این زهرماری رو تزریق کنی؟؟هان؟؟
    فقط نگاهش کردم،انگار سکوتم بیش تر عصبانیش کرد
    _میدونی هروئین چه ضرراتی داره،تو تازه معتاد شدی تا دیر نشده بیا بریم ،یه کمپ خوب میشناسم،میریم اونجا ترک میکنیم
    از جام بلندشدم،بهراد هم بلندشد
    _ببین بهراد برای کی ترک کنم؟؟برای بابام که تا فهمید معتادم طردم کرد،برای مامانم که یه بار نیومد دیدنم،برای کی ترک کنم؟؟
    _برای خودت،مگه خودت آدم نیستی؟؟ببین سارا نگرانته هر روز دور از چشم بابات بهم زنگ میزنه حال تورو میپرسه؟؟ببین یه خواهر داری؟یه خواهر،کاری نکن باعث شرمندگی خواهرت جلوی بقیه بشی
    داشت با حرفاش اذیتم می کرد،داره دست میزاره روی نقط ضعفم،پارچ و لیوان روی اپن رو برمی دارم وبه زمین زدم وباباداد گفتم:بس کن بهراد دیگه نمیخوام بشنوم
    وسریع به سمت اتاقم رفتم،روی تختم دراز کشیدم وبه خودم وبه این زندگی کوفتی فکر کردم
    از دیروز ظهر دیگه بهراد رو ندیدم،از دستش عصبانی بودم،ولی اون انگار بیش تر از من دلخوربود،چون هروقت دعوامون میشد اون زودتر کوتاه میومد،همیشه اون بود که اول آشتی می کرد ولی امروز معلومه که خیلی دلخوره،صبحانم رو خوردم،برای بهراد هم میز رو آماده کردم ،هرچی هم باشه بهراد تنها دوستیه که فقط خودم رو دوست داره ،نه پولایی که دوستای نامردم دوست داشتند
    ازآپارتمان بهراد بیرون زدم وبه سمت پارکی که یه کوچه بالاتر از آپارتمان بهراد بود رفتم،تنها منبع آرامشم،خیلی وقته تنهاییام رو توی این پارک پر میکنم،درختای سبزش ،گلایی که توی پارک بود ،باعث میشد یادم بره که کیم،الان چیم وچکاره؟،یاد دختری که اون روز نجاتش دادم افتادم،خوشگل بود ولی خیلی پررو وزبون دراز،دیروز از خودم بدم اومد ،یه دختر کوچولو زبون دراز داشت به خاطر اعتیادم مسخرم می کرد،امیدوارم که دیگه هیچ وقت نبینمش
    روی نیمکت نشستم ،همین که نشستم ،چشمم به همون دختر پر رو افتاد،این اینجا چیکار می کرد؟؟
    با اخم نگاهش کرد ولی اون با لبخند دستی تکون داد وبه سمتم اومد و گفت:آقای اخمو اجازه هست بشینم؟؟
    محکم گفتم:نه
    کی جاخورد اینو میشد از چهرش فهمید،آخیش دلم خنک شد
    معلوم بود که سعی داره خودش رو آروم نشون بده ،با همون لبخند اعصاب خوردکن روی نیمکت نشست وگفت:اصلا من چرا از تو اجاز می گیریم؟پارک مکان عمومی،نیمکتشم مال همه است
    پوزخندی زدم وگفتم:پس خودتم فهمیدی که نمیتونی درست حرف بزنی
    پاش رو روی اون یکی پاش انداخت وبا بیخیالی گفت:نه نمیدونستم دست دردنکنه که گفتی
    اصلا حال وحوصله این دختر رو نداشتم
    با لحن آروم تری گفتم:تو هر روز صبح میای این پارک؟؟
    فقط نگاهش کردم،این دختر چی از من میخواست،بهش نمیخورد از این دخترای سیریش باشه
    وقتی دید من جواب نمیدم گفت:حتما توهم مثل من اینجا آرامش میگیری؟؟
    بازم جوابش رو ندادم وبه روبرو خیره بودم
    دستش روی جلوی چشمم تکون دادوگفت:آقای اخمو ،لالم که هستی؟
    مچ دستش وگرفتم ومحکم فشار دادم وبا عصبانیت گفتم:ببین کوچولو بهتره بری رد کارت،اصلا حوصلتو ندارم
    تلاش می کرد که مچ دستش رو از دستم در بیاره ولی نتونست
    دوباره اون لبخند اعصاب خورد کنش رو زد وگفت:ولی من خیلی حوصلتو دارم،دلم میخواد برای یک نفر حرف بزنم
    چند دقیقه ساکت بود
    _بچه که بودم ،خیلی دوست داشتم مامانم موهامو شونه کنه وببافه ،دوست داشتم شبا برام قصه بگه تا بخوابم،وقتی مریض میشدم دلم میخواست مامانم پیشم باشه ،ولی نبود،همیشه وقتی توی مدرسه جلسه اولیه بود همه ماماناشون میومدن ولی من مادری نداشتم که بیاد،همیشه به دوستام حسادت می کردم،خیلی سخته نداشتن چیزی که حقته،سخته وقتی چیزی رو داری ولی همیشه باید تو حسرت داشتنش بسوزی
    آهی کشید وگفت:اگه کمبود داشته باشی ،میشه عقده،عقد ای که به دلت میمونه ومیشه بغض،بغضی که هیچوقت رها نمیشه
    نگاهی به دختری که کنار دستم بود انداختم،اشک نمیریخت ،فقط با ناراحتی حرف میزد،این دختر مادر نداشت،چرا بامن دردودل کرد
    دختر لبخند تلخی زدوگفت:نمیدونم چرا بعد این همه سال دارم باتو دردودل میکنم؟
    سریع به حالت اولیه برگشت وگفت:اسم من دلساست،اسم تو چیه؟؟
    آروم گفتم:سیاوش
    اسمم رو چندباری زمزمه کردوگفت:چه اسم قشنگی،من هرروز صبح میام اینجا،خوشحالم میشم دوباره ببینمت،من باید برم فعلا
    از روی نیمکت بلند شد ورفت
    فقط باتعجب به راهی که دلسا رفته بود نگاه می کردم،این دختر عجیب بود،شباهتی به دخترایی که دورواطرافم بودند نداشت،یعنی به من اعتماد کرد که باهام دردودل کرد،بهش نمیخورد دختر ساده ای باشه
    دانیال
    با ورودم به اداره همه احترام گذاشتن و وارد میشدند،با غروروجدیت قدم برمی داشتم،در اتاقم رو باز کردم وپشت میز نشستم،پرونده روی میز رو باز کردم،این پرونده هیچ شباهتی به پرونده های قبلی که مسئولیتش بامن بود نداشت،اطلاعات کمی از آدمای این باند داریم،خیلی سست کار کردیم
    صدای در اومد
    _بفرمایید
    رضایی احترام گذاشت وبه سمت میزم اومد
    رضایی_سلام سرگرد اطلاعاتی که دیروز خواستین رو براتون آوردم
    _ممنون
    اطلاعات روگرفتم،یه نگاه گذرا بهش انداختم
    روبه رضایی گفتم:شما میتونید برید
    با اجازه ای گفت و درو باز کرد که بره
    _فقط رضایی به سرهنگ بگو یه جلسه ترتیب بده باید با بقیه صحبت کنم
    _چشم
    بعد از رفتن رضایی ،مشغول خوندن اطلاعات شدم
    با صدای تلفن از خوندن اطلاعات دست کشیدم وتلفن رو برداشتم
    _بله
    _سلام جناب سرهنگ گفتند تا ده دقیقه دیگه جلسه شروع میشه
    _ممنون از اینکه خبر دادید
    سریع پرونده وبرگه های اطلاعات رو از روی میز برداشتم واز اتاق بیرون زدم
    وارد اتاق جلسات شدم،بیش تر بچه ها اومده بودند،کنارهم صحبت می کردند،بعد از ورود من همه روی صندلی هاشون نشستند،به همه سلام کردم،روی صندلی نشستم همه ساکت بودند ومنتظر اومدن سرهنگ،بالاخره بعد از ده دقیقه سرهنگ پیداش شد با ورود سرهنگ همه از جامون بلندشدیم،سرهنگ همیشه مهربون وخوش اخلاق بود،البته نمیدونم چه رازی داشت که با این همه خوش اخلاقی ولی به شدت تو کارش جدیه وبچه ها ازش حساب میبردند
    بعد از اینکه همگی نشستیم
    سرهنگ روبه من گفت:خب مهرجو تودرخواست تشکیل این جلسه رو دادی پس ما منتظریم
    ازپشت صندلی بلند شدموبا همون جدیت همیشگی که درکارم داشتم گفتم:بزرگ ترین باند قاچاق اعضا بدن درایران که مافقط اطلاعاتی از زیر دستای این باند داریم،وهنوزهم نتونستیم بفهمیم که چه کسایی باند رو اداره می کنند ورئیس اصلی کیه،به نظر من مورد حمایت یکی از کشورهای خارجی هستند وگرنه نمیتونستند به این راحتی قاچاق کنند،طبق آخرین گزارشی که به دستم رسیده ،اون ها با دوتا نقشه از اعضابدن دیگران رو در میارند ومیفروشند،فریب دخترای کم سن وسال جزوی از نقششونه بعد از گول زدن اون ها اعضا بدنشون رو خارج می کنند وجنازهاشون رو در دورترین نقطه می اندازند،تاحالا چهارتا دختر به همین شکل جنازهاشون پیدا شده وبقیه هم خبری ازشون نیست،نقشه دومشون هم با وعده های دروغی به پسرای جوان برای پولدارشدن،اون هارو وارد باند میکنند واگر به دردشون بخوره ازشون استفاده میکنند واگرنه سرنوشت مشابهی با دختر ها دارند
    روبه سرهنگ گفتم:باید چندتا از بهترین بچه هارو نفوذی وارد باند کنیم
    _مشکلی نیست سرگرد،حلش میکنم
    _ممنون
    همه بچه ها از جاشون بلند شدند ومن اولین نفری بودم که از اتاق خارج شدم
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    دانیال
    از اداره بیرون زدم وسوار ماشین شدم،ذهنم درگیر بود،یعنی کی میتونه رئیس این باند باشه؟،کی میتونه یه همچین بلایی سر هموطناش بیاره،بی شک نمیشه اسمش رو بزاری آدم باید بگی یه حیوون به تمام معنا،تا رسیدن به خونه به فکر این پرونده پیچیده بودم،با ورودم به خونه هرچیزی که به کارم مربوط بود رو کنار گذاشتم،الان فقط ذهنم باید پیش خانوادم باشه،دوست ندارم دلسا رو ناراحت کنم،اون موقع که مامان رفت به خودم قول دادم ،هیچ وقت تنهاش نگذارم،شدم یک تکیه گاه برای خواهری که بدون مهر مادری بزرگ شد،بدون مادر،بچه ای که فقط یه روز مادرش کنارش بود،با یاد اون روزا آهی کشیدم
    دلسا رو صدا میزنم
    _دلسا
    هرچی صداش زدم جواب نداد
    عمه سریع از اتاقش بیرون اومد،از قیافش معلوم بود که خواب بود،موهاش سیخ شده بودوزیر چشماش پف کرده بود،لباس خواب بلندی هم پوشیده بود،خیلی خنده دار بود ولی خندیدن من مساوی بود با بدبخت شدنم
    عمه اخم کردوگفت:دانیال مگه اینجا بیابون صدات رو بلند میکنی؟؟
    سعی کردم ،سرم رو پایین بندازم که چشم به قیافه عمه نخوره
    _شرمنده عمه جون نمیدونستم خوابی،حالا دلسا کجاست؟؟
    لبم رو گاز گرفتم که نخندم،سرم روبالا آوردم وبه عمه نگاه کردم
    _نمیدونم حتما مثل همیشه رفت پارک جلوی خونه
    با نگرانی نگاهی به ساعت انداختم وگفتم:عمه ساعت دو بعد از ظهر سابقه نداشته انقدر دیر بیاد خونه،همیشه زود میرفت،زود هم برمیگشت
    عمه زد روی دستش ونگاهی به ساعت انداخت وگفت:خاک بر سرم یعنی من این همه خوابیدم،زنگ بزن به گوشیش ببین کجاست؟
    موبایلم رو درآوردم وشماره دلسا رو گرفتم،جواب نداد،دوباره گرفتم بازم جواب نداد
    با نگرانی و به عمه گفتم:عمه دلسا جواب نمیده
    عمه هم نگران شده بود
    با ناراحتی گفت:شاید رفته خونه هستی یه زنگ به هستی بزن ولی نگرانش نکن
    به هستی زنگ زدم ،پرسیدم دلسا اونجاست ،اون هم گفت ازهمون روز که باهم اومدیم دیگه ندیدمش
    نکنه بلایی سرش اومده باشه
    روبه عمه که با نگرانی از این طرف به اون طرف میرفت ،گفتم :من میرم بیرون ببینم تو این پارک ببینم میتونم پیداش کنم
    با ناراحتی از خونه زدم بیرون،توی دلم آشوب بود،اگه بلایی سرش بیاد،پارک خیلی خلوت بود ،ولی همه جارو گشتم ولی خبری از دلسا نبود،ترسیدم به بابا خبر بدم،دوباره به خونه رفتم وماشین رو برداشتم ودنبالش گشتم،هرچقدر هم به گوشیش زنگ زدم ، جواب نمیداد،دوساعتی بود که تویه خیابونا پرسه میزدم،هیچ وقت سابقه نداشت که بی خبر جایی بره اگر هم میرفت سریع میومد،شاید پیش بنیامین باشه،شماره بنیامین رو گرفتم
    با صدای شاد همیشگیش گفت:به به داداش دانیال سراغی از ما گرفتی؟؟
    با جدیت گفتم:بنیامین دلسا پیش تو نیست؟؟
    انگار بنیامین هم فهمید اصلا حوصله شوخی ندارم که گفت:نه چند روزی هست ندیدمش،اتفاقی افتاده دانیال؟؟
    با نگرانی گفتم:از صبح زود که بی خبر رفته بیرون تا الان پیداش نشده،موبایلشم جواب نمیده،نگرانشم
    بنیامین سریع گفت:نگران نباش بگو کجایی تا منم بیام با هم دنبالش بگردیم؟؟
    _نمیخواد داداش
    بنیامین با عصبانیت گفت:دانیال اصلا باهات تعارف ندارم،سریع بگو کجایی؟
    منم که دیدم بنیامین خیلی جدیه،آدرس رو بهش دادم،کنار خیابون ماشین رو نگه داشتم،خدایا خودت مواظب دلسا باش،اگه یکی از مجرمای این پرونده بلایی سرش بیاره،حتی دوست نداشتم بهش فکرکنم،انقدر غرق در افکار خودم بودم که با سوارشدن بنیامین از فکرای مضخرف ونگران کنندم بیرون اومدم
    _سلام حالت خوبه دانیال؟؟
    _خوبم،فقط خیلی نگران دلسا هستم؟؟میترسم بلایی سرش اومده باشه
    بنیامین آروم زد به شونم گفت:نگران نباش ،هرجا هست پیداش میشه
    _خداکنه بنیامین،نمیدونم چجوری به بابا بگم؟
    _بزار اگه تا دوساعت دیگه پیداش نشد خودم به بابات خبر میدم
    با بنیامین همه جارو رفتیم ولی خبری از دلسا نبود،هرچی هم به خونه زنگ میزدم عمه گوشی رو برنمی داشت،رفتیم خونه،عمه رو دیدم که بیهوش افتاده،من وبنیامین به طرفش رفتیم وآب قند بهش دادیم ،تا کم کم چشمهاش رو باز کرد
    بنیامین گفت:نسرین خانم حالتون خوبه؟
    عمه لبخند کم جونی زد وگفت:خوبم ،خبری از دلسا نشد؟
    با ناراحتی گفتم:نه عمه هنوز خبری ازش نیست
    به عمه کمک کردیم که روی مبل بشینه،که درخونه با کلید باز شد،نگاهی به در انداختم،دلسا رو دیدم،به قیافش نگاه کردم،معلوم بود که گریه کرده،با عصبانیت نزدیکش شدم وبا داد گفتم:معلوم هست کدوم گوری تشریف داشتین؟
    دلسا نگاه غمگینی بهم انداخت وگفت:ولم کن اصلا حوصله ندارم
    با عصبانیت به سمتش رفتم وسیلی بهش زدم وگفت:حوصله نداری هان؟؟نمیگی بی خبر میری بیرون ما نگرانت میشیم؟؟حال روز من وعمه رونگاه کن؟
    دلسا دستش رو روی گونش گذاشته بود وبا چشمای اشکیش بهم زل زد
    بنیامین نزدیک شدوگفت:دانیال آروم باش،حال دلسا زیاد خوب نیست
    _به درک که حالش خوب نیست،بگو تا الان کجا بودی؟؟
    دلسا آروم روی زمین افتاد وگفت:داداش
    وقتی اینجوری صدام زد ،پشیمون شدم که زدمش،عمه کنار دلسا نشست وگفت:عمه برات بمیره ،چت شده عزیزم،کسی اذیتت کرده؟؟
    روبروش زانو زدم وبا لحن نرم تری گفتم:دلسا کجابودی؟؟
    سریع خودشو تو بغلم انداخت واشک ریخت،آروم سرش رو نوازش کردم وگفتم:بگو خواهری کجا بودی؟
    ازم کمی فاصله گرفت وآروم زمزمه کرد وگفت:مامان
    با اخم وتعجب گفتم:مامان چی؟؟
    دلسا همین طور که اشک میریخت گفت:صبح که رفتم پارک،دلم گرفته بود،از اینکه چرا مامان رفته؟؟چرا منو ول کرد؟؟چرا من نباید مثل بقیه مادر داشته باشم؟؟کمی تویه پارک قدم زدم،گفتم میرم خرید میکنم،وقتی وارد بازار شدم از جلوی یه رستوران رد شدم ولی یه زن رودیدم که خیلی شبیه عکس مامان بود،از روی کنجکاوی داخل رستوران شدم،انگار خانوادگی اومده بودند ،هنوز مطمئن نبودم که واقعا مامان هست یانه؟؟میز کناریشون نشستم،دورهم میخندیدند وناهار میخوردند ،اما وقتی اون مرد اسم مامان رو صدا زد ،مطمئن شدم
    دلسا دیگه داشت از حال میرفت
    هق هقش بیش تر شده بود وبریده بریده گفت:به من محبت نکرد ولی مدام قربون صدقه بچهاش میرفت،نگران من نبود که چی میخورم وچیکار میکنم؟ ولی نگران این بود که بچه هاش چه قدر غذا میخورند،نگران تو وبابا نبود،ولی همش هوای بچه ها وشوهرش رو داشت
    من میخواستم گریه کنم،منم دلم گریه میخواست،برای مادری که بچه های کوچیکش رو رها کرد،با دست اشکای دلسا رو پاک کردم وچی میتونستم بگم،چی داشتم که بهش بگم،عمه هم پا به پای دلسا اشک میریخت،بنیامین هم با چشمای قرمز به دلسا نگاه می کرد
    _اشک نریز خواهری،بیا بریم صورتت رو بشور،کمی استراحت کن
    دلسا به حرفم توجه نکرد ودوباره اشک ریخت،بی قرار بود وشاید هم متنفر از مادری که هیچ وقت مادر نبود
    بنیامین کنار دلسا نشست وگفت:دلسایی پاشو بریم استراحت کن ،ببین نسرین خانم هم حالش خوب نیست
    دلسا رو به اتاقش بردم،کمک کردم تا روی تختش بخوابه،روسریش رو از روی سرش برداشتم وگفتم:بخواب قلب داداش ،آروم بخواب من پیشتم
    دلسا دستم وگرفت وچشمهاش رو بست،بنیامین آروم در وباز کرد ،وارد اتاق شد
    با صدای آرومی گفت:دانیال بیش تر هواش رو داشته باش ،این روزا بیش تر احساس تنهایی میکنه؟؟
    _باشه
    _فردا خودم میبرمش موتور سواری تا یکم حال وهواش عوض بشه
    _خوب کاری میکنی
    _داداش دانی من دیگه برم
    _برو به سلامت
    بعد از رفتن بنیامین ،روی تخت کنار دلسا نشستم،عمه هم به اتاق سر میزد وحال دلسا رو میپرسید
    سیاوش
    انروز بعد از خریدن مواد،درسته بی طاقت شده بودم،ولی خیلی دوست داشتم دوباره دلسا رو ببینم،یک ساعتی بود تویه پارک نشسته بودم ولی خبری از دلسا نشد،کم کم حالم داشت بد میشد وبدن نیاز به مواد داشت،به بچه هایی که تویه پارک بازی می کردند نگاه کردم،چه قدر خوشحال وشاد هستن،فارغ از بدی ها وکثیفی های این زمانه،کاش منم همون پسربچه کوچیک بودم،درست پدرم خیلی جدی وخشک بود ولی کنارم بود،مادرم با محبتای مادرانش همیشه پیشم بود،تقصیر خودمه با این مواد کوفتی ،هم خودم وهم خانوادم رو نابود کردم،ای کاش هیچوقت سراغش نمیرفتم،ازجام بلند شدم که برم چون حالم دیگه داشت بدتر میشد،آروم قدم میزدم شاید بتونم ببینمش
    صداش به گوشم رسید که داد میزد
    _سیاوش ،سیاوش وایسا
    سرجام ایستادم ولی برنگشتم،دلسا روبه روم ایستاد و با لبخند گفت:سلام ،چطوری؟؟
    جدی گفتم:خوبم
    با دقت نگاهی به چهرم کرد وگفت:ولی فکر کنم زیاد خوب نباشی
    _گفتم که خوبم
    از کنارش رد شدم،به راهم ادامه دادم،سریع دوید ومچ دستم وگرفت ،لبخند کم رنگی روی لبم اومد،دختره پررو
    -مگه نبینی دارم باهات حرف میزنم،پس چرا میری؟
    اخم کردم وگفتم:خب حرفت رو بگو
    مچ دستم رو رها کردوگفت:میخوام برای عصر دعوتت کنم به کافی شاپ؟؟
    با تعجب نگاهش کردم،ولی جدی شدم وگفتم:دخترجون نمیترسی من یه بلایی سرت بیارم،بعدم اگه میخوای خاستگاری کنی من فعلا قصد ازدواج ندارم؟؟
    لبخندش رو جمع کرد وگفت:اول اینکه من هیچ ترسی از تو ندارم،دوم اینکه میخوام بابت اون روز که نجاتم دادی ،یه قهوه مهمونت کنم
    پر رو ترولجباز تر از این دختر تو عمرم ندیدم،سیاوش تو هم که همچین بدت نمیاد با این دختر یه قهوه بخوری وبیش تر باهاش آشنا بشی
    _بهش فکر میکنم
    _پس من منتظرتم،بیا کافی شاپی که داخل خیابون.......فعلا بای
    بدنم داشت درد می گرفت،سریع به طرف خونه رفتم
    دلسا
    درکمدم رو باز کردم،با وسواس نگاهی به مانتو هام انداختم،نمیدونستم چرا دوست داشتم بهترین تیپم رو بزنم،مانتو هام رو یکی یکی کنار میزدم ،بالاخره بعد از ربع ساعت مانتو مورد نظرم رو انتخاب کردم ،بعد از پوشیدن لباسام،روبه روی آینه ایستادم،مثل همیشه آرایش کمرنگی کردم واز اتاق بیرون زدم
    _عمه ،عمه جون کجایی؟؟
    هرچقدر عمه رو صدا زدم
    _چیه دلسا؟الان میام
    پس عمه دستشوییه،دوباره کرم درونم فعال شده بود،نزدیک در دستشویی شدم ومحکم بهش کوبیدم وگفتم:عمه تورو خدا زودتر بیا کار واجب دارم
    _اه دلسا یه دقیقه تحمل کن الان میام
    دوباره به در زدم وگفتم:زود باش عمه بیا بیرون
    اومدم یک بار دیگه در بزنم که عمه درو باز کرد وبا عصبانیت نگاهم می کرد،دستم رو پایین انداختم
    عمه با حرص گفت:چه گناهی کردم که تو دستشویی هم نباید از دست تو آسایش داشته باشم
    خندیدم وگفتم:عمه جون برو ببین چه کار خوبی انجام دادی که خدا فرشته ای مثل من رو برات فرستاده
    عمه با عصبانیت گفت:دختره ی چشم سفید حالا چیکار داشتی؟؟
    گونه عمه رو بوسیدم وگفتم:من میرم بیرون ،دو ساعت دیگه بر میگردم
    عمه که بعد از اینکه بوسیدمش گفت:باشه برو،فقط زود بیا،دوباره مثل اون روز دیر نکنیا،نگرانت بشیم
    بایاد اون روز اخمی کردم وگفتم:نه زود میام،من رفتم خداحافظ
    _برو به سلامت
    درو باز کردم وماشین رو بیرون بردم بعد از بستن در ،سوار ماشین شدم،پخش ماشین رو روشن کردم،به اون روز لعنتی فکر کردم،از مامان متنفرم،دیگه دوست ندارم هیچ وقت ببینمش،صدای گوشیم اومد،نگاهی به صفحش انداختم،بنیامین بود
    _سلام داداش بنیامین ،خوبی؟؟
    _سلام،خوبم،دلسا موتوری ما که حالش بهتره؟
    لبخند تلخی زدم وگفتم:خوبم
    _خب خداروشکر فردا میخوام ببرمت بیرون پایه هستی؟
    _آره بریم من که بیکارم
    _باشه پس فردا عصر میام دنبالت
    _باشه داداش
    _پس فعلا خدافظ
    بعد از خدافظی از بنیامین،ماشین رو پارک کردم وبه سمت کافی شاپ رفتم
    نگاهی انداختم تا سیاوش رو ببینم ولی انگارهنوز نیومده بود،با بنیامین خیلی اینجا میومدیم،فضاش رو خیلی دوست داشتم،صندلی میزی که همیشه مینشستم رو کنار کشیدم ونشستم،امروز شلوغ تر از روزای دیگه بود وبیش تری ها دونفره نشسته بودند،آقا مهدی رو دیدم که با لبخند نزدیکم شد
    _سلام دلسا خانم،خوب هستین؟
    آقا مهدی ودوستش با هم کافی شاپ رو اداره می کردند،پسر مودب وبا شخصیتی بود
    _ممنونم،شما چطورین؟
    _خوبم،بنیامین چطوره؟؟نامرد اصلا سراغی از من نمیگیره
    _اونم خوبه ،حتما سرش شلوغه وگرنه سراغتون میومد
    _مزاحمتون نشم،فعلا با اجازه
    _مراحمین،به سلامت
    روی صندلی نشستم،اه چرا این سیاوش نیومد،نکنه اصلا نیاد،نمیدونم چرا دوست دارم بهش کمک کنم؟شاید به خاطر اون روز که نجاتم داد،درسته خیلی بد اخلاقه ولی حس خوبی نسبت بهش دارم،اگر اون روز منو نجات نداده بود معلوم نبود چه بلایی سرم می آوردند،خدایا کمکم کن بتونم کمکش کنم که مواد رو کنار بزاره،انقدر غرق در فکر بودم که با صدای گارسون به خودم اومدم
    _سلام چی میل دارید؟؟
    _سلام لطف کنید چند دقیقه دیگه بیاین منتظر کسی هستم
    _باشه
    تو دلم کلی فحش به سیاوش دادم،به دستم روی میز آروم ضربه میزدم،همیشه از انتظار متنفر بودم
    کیفم رو از روی میز برداشتم،ازروی صندلی بلند شدم که برم
    چشمم به سیاوش افتاد،حسابی هم تیپ زده بود،نگاهی به ساعت مچیش انداخت وبا لبخند به من نگاه کرد،با اخم نگاهش کردم پسره عوضی واقعا که معلوم بود از قصد دیر کرده ،شیطونه میگه بی خیال کمک بهش بشم ،یه مشت بزنم تو دهنش همه دندوناش بریزه
    باهمون لبخند پشت میز نشست،دست به سـ*ـینه ایستاده بودم وبا اخم نگاهش می کردم
    _ببین من مسخره تو نیستم که دوساعت منو اینجا الاف کردی؟؟
    سیاوش لبخندش رو جمع کردو با اخم گفت: فقط کافی به روت بخندم،خیلی زود دم درمیاری
    با حرص روی صندلی نشستم وگفتم:خیلی بی ادبی
    اون هم پشت میز نشست و با جدیت گفت: ببین دختر جون من نمیدونم برای چی مثل کنه چسبیدی به من و ول کن من نیستی،من از اون آدمایی که توفکر میکنی نیستم،پس بهتر بری ردکارت
    منم مثل خودش گفتم:ببین پسرجون منم اونقدر بیکار نیستم که وقتم رو با تو تلف کنم،من فقط میخواستم ازت تشکر کنم همین
    نگاهی به چهرش کردم که چیزی بفهم ولی حالت صورتش خنثی بود
    _خب مگه منو قهوه مهمون نکرده بودی؟؟
    نگاهی روی میز انداخت وگفت:من قهوه ای نمی بینم
    واقعا که ،این پسره تو پررویی دست منو از پشت بسته ،خوبه تا چند دقیقه پیش میخواست منو نبینه
    گارسون رو صدا زدم وگفتم دوتا قهوه بیاره
    هردو ساکت بودیم،سیاوش به گلدون روی میز زل زده بود،من هم قهوم رو میخوردم،باید کاری کنم که باهم صمیمی تر بشیم،میدونم پیشنهاد دوستی دادن یعنی شکستن غرورم ولی تنها راهیه که میتونم دلیلی داشته باشم که بازم ببینمش
    فنجون قهوه رو روی میز گذاشتم وگفتم:میشه یه سوال ازت بپرسم؟
    سرش روبالا آورد ودقیق نگاهم کردوگفت:بپرس
    _چندسالته؟؟
    پوزخندی زد وگفت:بیست وهفت
    _جالبه
    معلوم بود که از طرز حرف زدنم خوشش نیومد،با اخم نگاهم کرد
    لبخندی زدم وبی مقدمه گفتم:میشه باهم دوست بشیم؟؟
    با تعجب گفت:چی؟؟
    خیلی عادی وشمرده گفتم:باهمدیگه دوست بشیم؟
    از جاش بلند شد وگفت:واقعا که خیلی پررویی ،بهتر خودتو به یکی دیگه بندازی
    منم از جام بلند شدم وگفتم:اول بفهم منظور من چیه،بعد شروع کن به حرف زدن،منظورم اون دوستی نیست،یه دوستی معمولی فقط همین
    بعد از این حرفم به چشمام زل زده بود،انگار میخواست از چشمام بفهمه قصدم از این دوستی چیه؟
    _هدفت از این دوستی چیه؟؟
    نباید میفهمید که برای کمک بهش این پیشنهاد رو دادم،میدونستم با اخلاق گندی که داره اگر از نیت واقعیم با خبر بشه ،قطعا این پیشهناد رو قبول نمیکرد
    _هدف خاصی ندارم،فقط میخوام صبح که میام پارک تنها نباشم
    پوزخندی زدوگفت:دلیلت خیلی مسخرست ،بهتره بری دنبال یکی دیگه
    واز کافی شاپ بیرون زد،هه فکر میکنه اگه دوست باشیم میخورمش،بعدم من فقط گفتم دوست معمولی،دلسا نیستم تورو آدم نکنم
    دانیال
    نگاه دقیقی به دوعکسی که روی پانل زده بودم انداختم،فرزاد دارابی،بیتا فخاری،هردو بیست وهشت ساله،داخل یه دانشگاه درس میخوندند،این دوتا با فریب دخترا وپسرا اونا رو وارد باند می کنند،خیلی وقته دنبالشون میگشتم که بالاخره دیروز بعد از بازجویی از پسری که دوستش به قتل رسیده بود،اسم این دونفر رو اورد،قبلا هم اسم بیتا فخاری رو از یکی از دخترا شنیده بودم،مطمئنم این دونفر فقط قسمت خیلی کوچیکی از این باند هستند
    پشت میز نشستم،از پشت میز بلندشدم واز اتاق بیرون زدم،احمدی از جاش بلند شد واحترام گذاشت
    _خسته نباشی احمدی،جناب سرهنگ هستند؟
    _ممنونم سرگرد ،بله منتظرتون هستند
    چند ضربه به در زدم وبا صدای بفرمایید سرهنگ وارد شدم،احترام نظامی گذاشتم
    _سلام مهرجو عزیز حالت چطوره؟؟
    _خوبم سرهنگ،شما چطورین؟
    _منم خوبم بشین مهرجو
    روی نزدیک ترین صندلی به میز سرهنگ نشستم وگفتم:گفته بودین امروز نفوذی هارومعرفی میکنین
    سرهنگ لبخندی زدوگفت:بله،خوشبختانه تو وسروان نادیا کامرانی انتخاب شدید
    لبخندی زدم
    _ کمی صبر کن تاسروان کامرانی رو خبر کنم
    بعد از چند دقیقه سروان وارد اتاق شد،بعد از احترام روی صندلی نشست،نگاه جزی بهش انداختم ،داخل بیش تر پرونده ها کارش رو عالی انجام میداد،برعکس هیکل باریک وشکنندش،از قدرت بدنی بالایی برخوردار بود،پرونده قبلی هم همکاری داشتیم ،دختر سخت وپرتلاشی
    _جناب سرهنگ کاری با بنده داشتید؟؟
    _بله ،از پرونده قاچاق اعضا بدن که با خبر هستی؟؟
    _بله
    سرهنگ_شمارو به عنوان نفوذی انتخاب کردند،البته به همراه سرگرد مهرجو مشکلی که ندارید؟؟
    سروان نگاه دقیقی به من انداخت وگفت:نه مشکلی نیست
    سرهنگ رو به من گفت:توضیحات بیش تر به عهده تو،از بازجویی دیروزتونستی اطلاعات بدست بیاری؟؟
    _بله،فرزاد دارابی وبیتا فخاری مسئول فریب دخترا وپسرا هستند،هردو هیچ سو سابقه ای ندارند،دانشگاه آزاد درس میخونند،وکسایی رو هم که فریب دادند جزو همون دانشگاه بودند،من وسروان باید وارد اون دانشگاه بشیم وبا نزدیک شدن به اون ها بتونیم وارد باند بشیم فقط هر هفته مهمونی صورت میدند،که هیچ شباهتی به پارتی نداره،به ظاهر فقط یه مهمونی دورهمی،معلومه که اصلا دوست ندارند جلبه توجه کنند
    سروان_از کی کار ما شروع میشه؟؟
    من_از فردا میتونیم کار رو شروع کنیم،فقط میمونه هماهنگی دانشگاه ومدارک واسم جعلی
    سرهنگ_مشکلی نیست،حلش میکنم
    دلسا
    به نیم رخش نگاه کردم،چهرش توهم بود،میشد فهمید که حالش خوب نیست ،نگرانش بودم،اصلا متوجه نبود که من چند دقیقه ای هست که کنارش نشستم،آروم صداش زدم
    _سیاوش
    سرش رو به طرف من چرخوند،با تعجب نگاهم کرد
    آروم گفت:از کی تا حالا اینجا نشستی؟؟
    انگار جونی برای حرف زدن نداشت
    لبخندی زدم وگفتم:سلام صبحت بخیر،همین الان اومدم
    _توچرا اینقدر کنه ای دختر مگه بهت نگفتم دیگه نمیخوام ببینمت؟؟
    _توکه حرف زیاد میزنی،مهم خودمم که دوست دارم جلوی چشم تو باشم
    پوفی کرد وهیچی نگفت،چهرش توهم رفت،بازوهاش رو محکم فشار داد،بینیش رو بالا کشید،صورتش زرد تر از همیشه شده بود
    آروم گفتم:سیاوش حالت خوبه؟
    با اخمی که روی صورتش نشسته بود،گفت:به تو ربطی نداره
    به سختی داشت بلند میشد،با نگرانی دستم رو روی دستش گذاشتم وگفتم:حالت خوب نیست،توروخدا بشین
    دستمو از روی دستش بیرون کشید وگفت:بهتر جلوی چشمام نباشی،حالم اصلا خوب نیست ،یه بلایی سرت میارم
    نگرانش بودم،نمیدونم چرا دوست نداشتم تو این حال ببینمش،از کی سیاوش برام مهم شده بود،هیچی نمیدونم،محکم باش دلسا،باید محکم باشی تا بتونی کمکش کنی
    جلوش ایستادم وگفتم:هیچ بلایی نمیتونی سرم بیاری،چرا خودت رو زجر میدی،مگه نمی بینی حالت بده،خب یه دقیقه بشین
    سیاوش سرجاش نشست،انقدر حالش بد بود که اصلا حال جواب دادن بهم رو نداشت،زیرلب گفتم:می تونی تا خونت بری؟؟یا نه اصلا آدرس خونت رو بده تو اونجا کمکت کنم
    بینیش رو بالا کشید،حس کردم بدنش داره می لرزه،عرق هم کرده بود
    به زور گفت:دور نیست خودم میرم
    زیر بازوش رو گرفتم به سختی بلندش کردم،نگاهی دورو اطرافم انداختم،بلکه کسی رو ببینم ولی هیچکس نبود،تف تو این شانست دلسا،اگه به خاطر سیاوش نبود ،دیگه پامو تو این پارک نمیزاشتم،سیاوش حتی جون اینکه باهام مخالفت کنه رو نداشت،چون سنگین بود آروم قدم بر می داشتم،لرزش بدنش رو حس می کردم،چون بالا شهر بود ،بیش تر مواقع خلوت بود،سیاوش با دست نشونم می داد که کجا باید بریم،بعد از اینکه از یه کوچه رد شدیم،جلوی یه آپارتمان شیکی آروم ایستاد،چشماش خمـار شده بود
    دست آزادم رو به طرفش گرفتم وگفتم:کلید
    آروم لب زد وگفت:تو جیبم
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    دستم رو داخل جیبش کرد وکلیدا رو بیرون اوردم،نگهبان با دیدن ما سریع به سمتمون اومد وروبه سیاوش گفت:آقای مهندس حالتون خوبه؟
    بزنم دهنش پرخون بشه ،نمیبینه حالش بده،دیگه این سوال کردنت این وسط چیه
    با اخم گفتم:کمکش کنید تا ببریمش خونشون
    نگهبان سیاوش رو روی شونش تکیه داد ودستش رو گرفت، ولش کردم وسریع دکمه آسانسور رو زدم،سیاوش آروم ناله می کرد وبازوهاش روفشار می داد،خدایا حالا چیکار کنم،به این نگهبان هم که نمیتونم بگم چشه،با همون کلید در واحد رو باز کردم
    نگهبان وسیاوش اول داخل شدند وبعد هم من،وسایل خونه خیلی ساده ولی شیک بودند،نگهبان سیاوش رو روی مبل دونفر خوابوند وگفت:زنگ بزنم اورژانس
    خدایا چیکار کنم،خودت قدرت بهم بده
    _شما میتونید برید،اگه حالشون بدتر شد خبرتون می کنم
    برعکس اینکه خیلی خنگ بود ولی زیاد سیریش نبود،بعد از رفتن نگهبان نزدیک سیاوش شدم،بدنش به طور فجیعی می لرزید وعرق کرده بود
    _سیاوش الان چیکار کنم؟؟
    زیرلب چیزی زمزمه می کرد،سرم رو نزدیک لبش بردم
    _مواد
    با دادگفتم:مواد از کجا برات بیارم؟؟
    با ناراحتی گفتم:ببین با خودت چیکار کردی؟
    یادم به اون روز افتاد ،تقریبا همین ساعتا بود که که اون پسره اومده بود پارک و به سیاوش مواد داد،شاید برم بتونم داخل پارک پیداش کنم،کنار سیاوش نشستم وگفتم:طاقت بیار الان میام
    کلیدا رو برداشتم وبا دو به سمت پارک رفتم،نفس نفس میزدم،سریع به همه جای پارک رفتم ،تا بالاخره اون گوشه دیدمش،موهاش مثل همون روز سیخ بود،پسره ی آشغال ،اه مجبورنبودم خودم لوش میدادم،وای اگه دانیال بفهمه ،حتما میکشتم،از کجا میخواد بفهمه ،مگه ندیدی سیاوش داشت میمرد
    نزدیک پسره شدم
    _سلام
    سرش رو بالا آورود همین جوری که آدامسش رو میجوید لبخند بی ریختی زد وگفت:سلام به رو ماهت خوشگل خانوم کاری داشتی؟
    دلسا کارت پیشش لنگه وگرنه آدمش میکردم ،آشغال ،عوضی
    آروم گفتم:اون پسره که هرروز ازت مواد میخره رو میشناسی که سیاوش رومیگم،همون مواد وهمون اندازه رو امروز به من بده
    پسر خندیدوگفت:برو دخترجون خدا روزیت رو جای دیگه بده
    منم لبخندی زدم وگفتم:دوبرابر پولش رو بهت میدم ،نظرت چیه؟؟
    انگار روش تاثیر گذاشتم چون چند لحظه فکر کرد وگفت:باشه
    از داخل جیبش یه چیز سفید درآورد وسریع بهم داد،منم داخل جیب شلوارم گذاشتم،خداروشکر پول همیشه همراهم بود،وقتی پول رو بهش دادم،دعا دعا کردم گیر پلیس نیفتم که بدبختم،خدایا کمک کن،دیگه غلط بکنم همچین کاری ازم سر بزنه
    با کلید در آپارتمان رو باز کردم،خداروشکر نگهبان نبودش،داخل آسانسور شدم ودرو باز کردم،سیاوش بی حال تر از قبل روی مبل خوابیده بود،کنارش نشستم ومواد رو از جیب شلوارم بیرون اوردم،با دیدنش چشماش برق زد،اشک تو چشمام جمع شد،ببین با خودش چیکار کرده
    به کابینت آشپزخونه اشاره کرد،سریع به آشپزخونه رفتم ودر کابینت رو باز کردم،سرنگ اولین چیزی بود که به چشم خورد،قطره اشکی از چشمام پایین اومد،پس تزریقیه،سرنگ رو براش بردم،آروم از جاش بلند شد،وآستینش رو بالا زد وبه سختی مواد رو به خودش تزریق کرد،دیگه اشکام می ریختند،با غم نگاهش می کردم،چشماش رو بست وبه مبل تکیه داد،بعد از چند دقیقه چشماش رو باز کرد ،معلوم حالش بهتر شده بود،هردو باغم بهم زل زدیم،اشکام رو پاک کردم وخداحافظی زیرلب گفتم وبی توجه به صدازدن های نگهبان از آپارتمان بیرون زدم
    دانیال
    با وارد شدن به خونه عمه رو دیدم که داشت ،مجله میخوند،نزدیکش شدم
    _سلام عمه جون
    عمه سرش رو بالا آورد وباتعجب نگاهم کردوگفت:دانی چرا اینقدر ریشت زود رشد کرد،توکه ریش نداشتی؟؟
    خندیدم وگفتم:عمه از کی تا حالا دیدی تو دوساعت ریش یکی در بیاد،اینا مصنوعی،به خاطر ماموریت جدیدمه
    _وا مگه قیافه قبلی خودت چش بود؟؟
    کنار عمه نشستم وگفتم:هیچی عمه گوش بود
    عمه مسخره ای زیرلب گفت
    _پس دلسا کجاست؟؟
    _تو اتاقشه،از وقتی از پارک اومد از اتاقش بیرون نیومده
    _الان میرم سراغش
    تقه ای به در اتاقش زدم ودر اتاقش رو باز کردم،روی تخت نشسته بود،با دیدن من لبخندی زدوگفت:سلام دانی،چرا این شکلی شدی؟؟
    لبخندی زدم وکنارش نشستم وگفتم:به خاطر ماموریت جدیدمه
    با دقت نگاهش کردم،یه چیزی داشت اذیتش می کرد،میتونستم اینو بفهمم
    _دلسا چیزی شده؟؟
    لبخند تلخی زد وگفت:نه دانی جون،راستی مگه تو نباید اداره باشی؟
    _چرا بحث رو عوض میکنی؟اگه دوست نداری بگی اجبارت نمی کنم ،هروقت دوست داشتی بهم بگو
    دلسا محکم روی شونم زدوگفت:دانی خیلی دوست دارم
    محکم بغلش کردم وگفتم:من بیش تر خواهری،مراقب خوت باش
    از بغلم بیرون اومدوگفت:چشم،توهم همین طور
    _خدافظ
    _به سلامت
    با دیدن دلسا انرژی بیش تری گرفتم،با عمه خدافظی کردم واز خونه بیرون زدم،جلوی دانشگاه ایستادم،نگاه کلی بهش انداختم وتوی دلم گفتم:همه چیز از این دانشگاه شروع میشه،خدایا کنارم باش،از الان من میشدم،ماهان وحدتی،دانشجوی دانشگاه آزاد
    با ورود به کلاس نگاه دقیقی به همه دانشجو انداختم،سروان رو دیدم،باگیریمی که داشت،چهرش تغییر کرده بود،نگاه بی تفاوتی بهش انداختم که جلب توجه نشه ولی هرچی چشم چرخوندم که فرزاد دارابی وبیتا فخاری رو پیدا کنم، نبودند.
    با ورود استاد همه کلاس ساکت شد،استاد مشغول تدریس بودکه با ورود فرزاد و بیتا دست از حرف زدن برداشت
    فرزاد رو به استادگفت:معذرت میخوام استاد ترافیک بود
    _اشکالی نداره،لطفا بشینید
    معلومه پارتیش تو دانشگاه خیلی کلفته که استاد چیزی بهش نگفت،درباره استاد باید اطلاعاتی بگیرم،مشکوکه شاید اون هم جزوی از باند باشه،فرزاد وبیتا روی صندلی کنارهم نشستند،خب حالا باید وارد بازی بشم
    سیاوش
    از صبح تا حالا حالم از خودم،از این زندگی ،از مواد کوفتی ،از همه چیز بهم میخوره،دلسا به خاطر من چیکار کرد؟رفت ومواد خرید،برای اینکه من عملی ،من بیشعور درد نکشم،اگه بلایی سرش میومد،چه غلطی می کردم
    با عصبانیت لیوان روی میز رو به دیوار زدم،با فریاد گفتم:خاک بر سر بی غیرتت
    سرم رو با دستام گرفتم،چشمای اشکیش داغونم کرد،از کی وارد زندگیم شد،داره چه بلایی سرم میاره؟
    لعنت به اون دوستای آشغالم،لعنت به غرور الکی خودم که باعث بدبختیم شد،هرچی سرم بیاد حقمه
    دلسا
    پنجره اتاقم رو باز کردم،به حیاط بزرگمون نگاه کردم،ذهنم پرکشید به صبح،به کاری که کردم؟به خودم قول میدم،یک روزی حقیقت امروز رو به دانیال بگم ولی الان وقتش نیست،میدونم کارم اشتباه بود ولی نتونستم دردکشیدنش رو ببینم،نتونستم لرزش بدنش رو ببینم وهیچ کاری نکنم،دلم خون شد برای سیاوشی که الان زمان جوونی کردنشه،الان میتونه از زندگیش لـ*ـذت ببره،ولی این اعتیاد حق درست زندگی کردن رو ازش گرفته،سلامتیش و جوونیش،زندگیش همه رو نابود کرده،خدایا بهم صبر بده تا بتونم به این پسره غریبه که حالا برام از هر آشنایی،آشنا تر کمک کنم
    دانیال
    با صدای خسته نباشید استاد،دانشجوها از کلاس بیرون رفتند ،فرزاد سریع تر بیرون رفت ،بیتا جزوهاش رو برداشت که از کلاس خارج بشه، ردیف هایی که نشسته بودیم کنارهم بودند،سرم رو پایین انداختم وسریع به سمتش رفتم،با برخودش به من جزوهاش روی زمین ریخت
    با ناراحتی ساختگی گفتم:معذرت میخوام خانم
    روی زمین نشستم وجزوهاش رو جمع کردم،سرم رو کمی بالا آوردم ونگاهش کردم،از عصبانیت قرمز شده بود،از جام بلندشدم که با عصبانیت گفت:مگه کوری یارو؟
    دختره بی تربیت،بد دهن،حیف که خیلی کار باهاش دارم
    _مودب باشید خانوم محترم، بعدم من کورم ،شما میرفتی اونطرف،تو که کورتری
    لبخندی به روش زدم وبا عصبانیت نگاهم می کرد،خیلی نامحسوس یکی از جزوهاش رو برداشتم و روی جزوهای خودم گذاشتم،جزوهاش روبه سمتش گرفتم وگفتم:دفعه دیگه عینک بزن
    مهلت حرف زدن رو بهش ندارم وسریع از دانشگاه بیرون زدم،چند تا کوچه پایین تر منتظر سروان شدم،در ماشین رو باز کرد ونشست
    _سلام سرگرد،خوب هستین؟؟
    _ممنونم ،بهتره به نقشه یه تغییراتی بدیم؟؟
    با کنجکاوی گفت:دقیقا چه تغییراتی؟؟
    _ببین سروان به جای نزدیک شدن به بیتا باید نزدیک فرزاد بشی،منظورم رو که میفهمید؟؟
    _بله سرگرد
    _امیدوارم بتونیم این
    پرونده رو با موفقیت تموم کنیم
    _امیدوارم
    بعد از رسوندن سروان،به سمت خونه رفتم
    سیاوش
    روی چمنا نشستم ،منتظر دلسا بودم،دلم میخواست باهاش حرف بزنم،اون روز به خاطرمن مواد خرید،باید هرجوری هست از دلش دربیارم
    یک ساعتی گذشت ولی نیومد،نگاهی به اطراف کردم،چشمم بهش خورد که آروم قدم میزد ،از جام بلند شدم وبه سمتش رفتم،با دیدن من سرش روبرگردوند وبه گلهای روبه رو نگاه کرد،پس دلسا خانم ازم دلخوره،لبخندی زدم وبا انرژی گفتم:سلام،چطوری؟
    همون طور که به گلها زل زده بود اخم کرد وجوابم رونداد
    لجباز،باهمون لبخند گفتم:جواب سلام واجبه ،زبونت رو موش خورده
    _چیه مواد کشیدی اینقدر شادی؟
    اه لعنتی دست گذاشت رو نقطه ضعفم،همیشه بدم میومد کسی اعتیادم رو توسرم بزنه ،ولی دلسا فرق داشت ،خودمم درک نمی کردم چه فرقی داره؟ فقط میدونم برام مهمه،دوست ندارم ازم دلخورباشه
    _پس دلسا خانم از دست من دلخوره؟؟
    با اخم نگاهم کرد وگفت:اصلا برام مهم نیستی که از دست دلخورباش
    _پس اگه مهم نبودم چرا دیروز برای من مواد خریدی؟؟
    یه لحظه جا خورد ولی بعد گفت:تا حالا تو عمرت اشتباه نکردی؟منم دیروز اشتباه کردم
    یکی از دستام رو داخل جیبم کردم وگفتم:دلسا یادت باشه هیچ وقت خودت رو به خاطرت هیچکس به خطر ننداز،هیچکس مهم تر از خودت نیست
    دلسا دستاش رو بالا اورد وشروع کرد به دست زدن ،با تعجب نگاهش کرد که دستاش رو پایین آورد وگفت:توهم یادت باشه که من کسایی تو زندگیم هستن که از خودم مهم ترند،حاضرم به خاطر اونا جون خودمو بدم
    لبخندی نا خواسته روی صورتم نقش بست یعنی منم براش مهمم،وقتی نگاه خندون منو دید گفت:فکرای بیخود نکن تو اصلا مهم نیستی
    _فقط اومدم که بهت بگم ببخشید که به خاطر من خودتو به خطر انداختی
    فقط نگاهم کرد ،رامو کج کردم وقدم اول رو برداشتم که صدام زد
    _سیاوش
    وقتی اینجوری صدام زد،دلم لرزید،لبخندی زدم،دلسا مغرورنبود،مهربون ترین دختری بود که دیده بودم،به طرفش برگشتم وقتی لبخند منو دید ،با اخم گفت:چرا این بلا رو سر خودت اوردی؟
    با غم نگاهش کردم وگفتم:میدونی بچه که بودم ،همه چیز برام فراهم بود،مامانم خیلی دوسم داشتم،اما بابام همیشه حرف حرف خودش بود،من علایق خودمو داشتم اما به خاطر بابا دست ازشون کشیدم،اما برای رشته دانشگاهیم رفتم سرغ علاقم،بابام ناراحت شد ولی دیگه برام مهم نبود،بعد از مدتی دیگه از زورگویی های بابا خسته شدم ،کم تر خونه می رفتم،شب وروزم روبا دوستام بودم،با پولای من حسابی خوش بودند وبهم احترام میزاشتند،یک شب که دورهم نشسته بودیم،یکی ازبچه ها مواد از جیبش بیرون اورد وهمه باهاش کشیدند به غیر از من،هرچی اصرار کردند که من هم بکشم ،بهشون میگفتم که من اهل این چیزا نیست،مسخرم کردند به هم خندیدند،به غرورم برخورد،بدم اومد که به هم میخندند،منم کنارشون نشستم وکشیدم،بعد از اون هر مشکلی پیش میومد ،مواد میکشیدم ولی هرچی کشیدم لـ*ـذت اولین باری که ازش استفاده کردم رو نداشت،خیلی وقت بود که توبیمارستان مهندس تاسیسات بودم وتو کارم پیشرفت کردم،اما وقتی فهمیدند معتادم اخراجم کردند،مامانم وقتی میخواست لباسام رو داخل لباسشویی بندازه،مواد رو تو جیبم پیدا کرد وبه بابام نشون داد،بابام همه چیز رو ازم گرفتم،یه بدبخت معتاد افتادم تو خیابونا،دیگه دوستام هم جواب تلفنام رو نمی دادند،بهشون خبر رسیده بود که دیگه پولی ندارم،بهراد یکی از دوستای دانشگام پسر خوبی بود ،بهم جا داد،اما هرکاری کرد نتونستم ترک کنم
    نگاهی به دلسا انداختم وبا افسوس گفتم :اشتباه کردم
    _درسته اشتباه کردی سیاوش ولی میتونی ترک کنی،کافی خودت بخواهی،خواهش میکنم سیاوش،زندگیتو نابود نکن
    چقدر نگرانی های دلسا برام دلنشین بود،به خودم جرئت دادم ودستای ظریفش رو تو دستام گرفتم،دستاش یخ بود،با تعجب نگاهم کرد
    _نمیدونم ولی اینکه نگران منی رو دوست دارم دلسا،بهت قول میدم به ترک کردن فکر کنم،اما قول ترک قطعی بهت نمیدم
    _ولی آخه چرا؟؟
    _سخته دلسا خیلی سخته
    دستم روفشار دادوگفت:من کمکت میکنم،تا آخر کنارت هستم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا