کامل شده رمان تندیسگر عشق | monika کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Monika_m
  • بازدیدها 10,061
  • پاسخ ها 65
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Monika_m

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/23
ارسالی ها
5,704
امتیاز واکنش
16,771
امتیاز
781
محل سکونت
مشهد
xh36mgz64favqff5zj8f.jpg


نام رمان
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر:عاشقانه
نام کاربری نویسنده:

monika



خلاصه:

داستان درمورد پسری به اسم سعید که جز بچه های انقلابی هستش و عاشق دختر یکی از تیمسار های ارتش میشه و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    [BCOLOR=#ff00ff]
    v6j6_old-book.jpg
    [/BCOLOR]


    [BCOLOR=#ff00ff]نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید[/BCOLOR]

    [BCOLOR=#ff00ff]
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    [/BCOLOR]

    [BCOLOR=#ffffff]و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید[/BCOLOR]

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    [BCOLOR=#ffffff]موفق باشید[/BCOLOR]
    [BCOLOR=#ffffff]تیم تالار کتاب[/BCOLOR]
     

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    *به نام خداوند نون و قلم خداوند آزادی و عشق و غم*

    مقدمه
    سلام دوستان
    چند وقت پیش از یه دوستی خاطره خیلی کوتاهی از شهیدی شنیدم که عاشقانه ی خیلی قشنگی داشت..(متاسفانه اسم شهید اصلا یادم نیست به همین خاطر خودم یه اسم وفامیل گذاشتم)....تیکه هایی از داستان هم بر مبنای روایتی است از یک راوی ...
    بر اساس اون داستان و اضافه شدن شخصیت های جدید داستان ادامه پیدا میکنه.
    داستان تو دو زمان هست سال 1357و1393
    امیدوارم خوشتون بیاد...
    *هرگونه تشابه اسمی زاده فکر نویسنده است *
    والطَیِباتُ و الطَیِبینَ والطَیبونَ الطَیبات
    وزنان پاک برای مردان پاک ومردان پاک برای زنان پاک
    سوره نور...آیه 26
    ****
    لـ*ـذت دنیا...
    داشتن کسی ست
    که دوست داشتن را بلد است.
    به همین سادگی...!
    این روزها
    گفتن دوستت دارم! انقدر ساده است که میشود انرا از هر رهگذری شنید!
    اما فهمش...
    یکی از سخت ترین کارهای دنیاست
    سخت است اما زیبا!
    زیباست
    برای اطمینان خاطر یک عمر زندگی
    تا بفهمی و بفهمانی...
    هر دوره گردی لیلی نیست...
    هر رهگذری مجنون...
    و تو شریک زندگی هر کسی نخواهی شد!
    تا بفهمی و بفهمانی...
    اگر کسی امد و هم نشینت شد
    در چشمانش باید
    رد اسمان رد خدا باشد
    و باید برایش
    از من گذشت
    تا به
    ما رسید... ( فریدون مشیری)
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد

    ***
    *سال93*
    پشت پنجره ایستاده است
    چشم های درشت و زیبایش از شادی میدرخشد
    به استخر بزرگ و پرآب درون حیاط چشم میدوزد،نگاهش را تا درخت کنار باغچه امتداد میدهد
    نسیم پاییزی پرده سفید پنجره را روی او میلغزاند.
    عطر گل های یاس مشامش را پر میکند
    صدای آیفون در عمارت میپیچد و او به سمت آیفون میرود..مادر وپدر را که میبیند در را باز میکند وبه سمت در ورودی میدود.
    مادر و پدر هردو وارد خانه میشوند و مهرسا خودش را از پدرش آویزان میکند که صدای داریوش بلند میشود
    -خجالت نمیکشی؟؟؟مثلا بزرگ شدی و 22سالته
    به خشک بودن پدر عادت دارد ولی اورا باز هم دوست دارد و دلش برای اوتنگ میشود
    -سلام ..دلم براتون تنگ شده بود
    گونه پدر را میبوسد و پدرش هم با همان جدیت همیشگی گونه اش را میبوسد و بدون هیچ حرفی به طرف پذیرایی میرود.
    به سمت مادرش میرود...مادر اما با محبت تر نسبت به پدر او را درآغوش میگیرد و میگوید
    -سلام عزیزم
    -سلام مامان جونم
    وسپس گونه مادر راهم میبوسد
    -دانشگاه خوب پیش میره؟
    به یاد شیطنت هایش با بچه های اکیپشان که می افتد لبخندی میزند و میگوید
    -عالی مامان..عالی
    مادر با لحنی کمی نگران میپرسد
    -تنهایی که تو خونه نمیترسی؟
    خانه اش ،خانه زیبایی بود که پدرش بعد قبولی در دانشگاه اصفهان آن هم دندانپزشکی برایش خریده بود
    پدرش هرچقدر محبت خرجش نمی کند در عوض اورا از لحاظ مالی بی نیاز کرده است
    به سوال مادرش پاسخ میدهد و میگوید
    -نه مامان جان...نشاط هم هست بنده خدا به اصرار من از خوابگاه اومد بیرون.
    مادر باخیالی آسوده گفت :خوب خداروشکر
    باصدای داریوش (پدرش) که رو به مادر میگوید
    -الهه بهش گفتی ؟
    هردو به سمت او برمیگردند
    اینبار مهرسا میپرسد:_جایی میخواین برین ؟
    پدر باهمان صدای جدی و استوارش میگوید
    -برای 6ماه میخوایم بریم فرانسه واسه کار همیشگی
    واو مبهوت به قیافه پدری که آسوده همچنان به تلویزیون نگاه میکند مینگرد
    به یاد کودکی اش می افتد
    ازهمان کودکی پدرش مهروعطوفت نداشت اما مادرش کمی ...فقط کمی بهتر از او بود.
    بالحن دلخوری رو به مادرش میگوید:
    -حالا کی میخواین برین ؟
    الهه که از لحن مهرسا فهمید او دلخور است میگوید
    -پسفردا پروازمونه...دلخور نشو مامان جان خودت که بهتر میدونی کار بابات حساب کتاب نداره
    به یاد کار پدرش می افتد...همیشه به هواپیماهایی که او سوارشان میشد حسودی میکرد
    حتی آنها هم سهم بیشتری از پدرش داشتند
    افتخارهای پدرش در خلبانی آنقدر زیادبود که هر3،4سال یکبار برای آموزش از او دعوت میکردند که به کشور های مختلف برود.
    به پدر ومادرش نگاه میکند و میگوید
    -مثل همیشه..خوش بگذره .پس منم برای فردا بلیط برگشتمو اوکی میکنم
    با صدای مادرش که میگوید:
    -وا مگه راه قرض داری ؟امروز اومدی فردا میخوای بری؟
    به او مینگرد
    با لبخندی ساختگی میگوید:
    -خوب شما که پسفردا میخواین برین من بمونم چیکار؟درضمن الان فرجه های امتحاناست منم قرار نبود زیاد بمونم..فقط اومده بودم شمارو بببینم و برم
    با این حرفش مادر چیزی نمیگوید.
    با صدای زینب خانوم که به مادرش میگوید شام حاضر است به سمت او برمیگردد.
    پیرزنی زحمتکش که از همان سال های کودکی اش در خانه آنها زندگی میکرد و محبتی را که پدرو مادرش خرجش نمیکردند به او هدیه میداد.
    اورا به اندازه پدر ومادرش بلکه حتی بیشتر دوست میداشت.
    به یاد روزی که برای ثبت نام و ادامه تحصیل به اصفهان میرفت می افتد
    هردو همدیگر را در آغـ*ـوش گرفته ومیگریستند
    تا به حال مدت زیادی از او دور نمانده بود مگر یک هفته تا دوهفته
    اما اکنون 7سال....
     

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد

    *سال57*
    مقابل آینه می ایستد.آینه هم اورا زیباتر می نمایاند چشم هایی درشت ومژگانی بلند چون سایبانی بر روی چشمها.
    خود را تصور میکند در کت وشلوار دامادی وگل میخکی قرمز به سـ*ـینه و دختری که دوش به دوش او ایستاده در لباس عروسی با تور های سفید که با چشمان مشکی گیرایش اورا مینگرد
    وباخود میگوید:-یعنی میشه الهه ی من بشی ؟؟
    در اتاق باز میشود ،صدای خشک لولا ها اورااز رویاخارج می سازد.
    صدای منصور در اتاق میپیچد:
    -سعید ! کی میری ؟
    سعید با دست پاچگی جواب میدهد :
    -ساعت5
    منصور سرتا پای او را برانداز میکند،پشت چشم نازک کرده ومیگوید
    -چه کردی داداش ..حالا اسمش چی بود ؟
    سعید سرش را از شرم پایین می اندازد..آرام جواب میدهد
    -الهه ..الهه رضایی
    منصور چشم هایش را گردکرده و زیر لب کلماتی نامفهموم زمزمه میکندواز اتاق بیرون میرود.
    سعید روی صندلی داخل اتاق میشیند وسر را میان دو دست میگیرد :«اگه از من خوشش نیاد چی ؟اگه منو مسخره کنه چی ؟»
    از دختر رویاهایش بعید نبود...
    دختر تیمسار رضایی کجا و او کجا؟؟میدانست که اصلا بهم نمیخورند اما مگر دلِ زبان نفهمش میفهمید ؟
    به دیروز فکر میکند..که چگونه با کلی عرق شرم وخجالت از او خواست که همراه او به پارک سر خیابان بیاید تا بتواند بعد 6ماه بی قراری حرفش را به او بزند و او خیلی آسوده وبی خجالت درخواستش را قبول کرد.
    به مادرش هنوز هیچی نگفته بود واین هم او را ناراحت میکرد.
    به ساعت مینگرد ...ساعت 4:30دقیقه را نشان میدهد سریع بلند میشود وجلوی آینه می ایستد برای بار آخر خود را درون آینه مینگرد و با عجله به سمت در میرود وخارج میشود.
    منصور را میبیند که جلوی رادیو بزرگی نشسته واعلامیه های امام را میخواند..سرش را به نشانه خداحافظی تکان می دهد و میرود.
    نزدیک پارک که میرسد دلشوره ای عجیب به سراغش می آید..از آنهایی که موقع پخش اعلامیه به سراغش می آمد.
    قدم به درون پارک میگذارد و دختری را با کت ودامنی کوتاه وموهایی که آزادانه دورش ریخته است میبیند ...سرش را پایین میاندازد
    استغفرالله ی میگوید وبه سمت او قدم برمیدارد.
    الهه تا اورا میبیند بلند میشود وسلام میکند.
    او هم همانطور سر به زیر سلام میکند که خنده دختر را بلند میکند
    با تعجب سرش را بالا میاورد ومیگوید :
    -چیز خنده داری گفتم ؟
    الهه در حالی که سعی دارد خنده اش را مهار کند میگوید
    -نه .ببخشید .خوبی ؟
    سعید از احساس صمیمیتی که الهه با او دارد مبهوت می ماند و میگوید
    -ممنون..شما خوبین ؟ببخشید مزاحمتون شدم
    الهه به او مینگرد ومیگوید
    -خواهش میکنم ..فقط سریعتر حرفتو بگو که با بچه ها تو کاباره قرار دارم
    با آنی سرش را بالا می اورد..کاباره؟؟؟مگر جای زنان بـدکـاره نیست ؟؟الهه اش آنجا چه میخواهد؟
    اخمی بین ابروانش مینشیند اما چیزی نمیگوید وحرفش را شروع میکند
    -راستش الهه خانوم من ..من چند وقته که
    سرش را پایین میاندازد ومیگوید
    -عاشقتون شدم و میخواستم اگه ..اگه اجازه بدین با خانواده خدمت برسیم
    الهه اما گویی جوکی مضحک شنیده باشد میخندد که اینبار سعید عصبانی نگاهش میکند که او میگوید
    -ببخشید ..راستش فکر نمیکردم که بخوای همچین حرفی بزنی.
    -نظرتون در مورد من چیه ؟
    الهه با بی خیالی میگوید :-نظر خواصی ندارم ولی رو پیشنهادت فکر میکنم وخبرشو بهت میدم
    سعید سرش را بلند میکند وبه الهه ای که بی پروا به او مینگرد نگاه میکند و میگوید
    -ممنون...مزاحمتون نمیشم
    -خواهش...پس فعلا
    وسپس از روی نیمکت بلند میشود و به سمت درب خروجی پارک میرود وسعید مبهوت از رفتار دختر را آنجا رها میکند.
    از جایش بلند میشود وبا قدم هایی سست به سمت خانه میرود.
    وارد خانه که میشود ،بوی چای فضای خانه را پر کرده..وارد آشپزخانه میشود .مادرش را میبیند درحال چای ریختن، استکانهای پاشنه طلایی کمر باریک ،درون سینی میناکاری شده به نقش طاووس نشسته است.
    سنگینی نگاهی را برخود احساس میکند .سرش را بالا می آورد مادر را میبیند که به ذل زده است
    مادر وقتی نگاه سعید را میبیند میگوید :
    -چیشده گل پسر؟آشفته ای؟
    لبخندی به دل نگرانی های مادر میزند و میگوید
    -چیزی نیست مامان..اوضاع رو که میبینید
    مادر لبخندی میزند و میگوید :
    -نگران نباش پسرکم ...جاالحق وضحق الباطل ...حق می آید وباطل نابود میشود...پیام قرانه مادر
    نگاهش را به لیوان های کمر باریک میدوزد ...روی دیدن مادر را ندارد
    چطور توانسته به مادرش نگوید.
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد

    *سال93*
    بانشستن هواپیما در فرودگاه اصفهان احساس خوبی به او دست میدهد ...به سمت تحویل بار میرود وساکش را تحویل میگیرد وبعد از گرفتن تاکسی به سمت خانه ی زیبایش راه می افتد.
    کلید را در قفل در میچرخاند و وارد خانه میشود.
    نشاط با دیدنش جیغ میکشد وبه سمتش می آید ومیگوید
    -سلام چه زود اومدی؟
    صدای ماهان از داخل اتاق می آید که میگوید
    -کیه نشاط؟
    نشاط هم با صدای بلند میگوید :
    مهرساست عزیزم
    به اخم مهرسا نگاهی میکند و میگوید
    -به خدا تازه اومده از وقتی فهمید تو رفتی ومن تنهام گفت که بریم خونه پیش مامانش اینا ولی من دلم نمیخواست واسه همین گفتم نمیام اونم گفت که حالا که تو نمیای من میام
    -فکر آبروی منو نکردی؟من میدونم شما زن وشوهرین همسایه ها هم میدونن؟نمیگن تو خونه 2تا دختر یه پسر چیکار میکنه؟
    ترکش هایی که مهرسا به سمت نشاط نشانه رفته بود زیاد بود و اینها هیچکدام به ماهان بد بخت ربطی نداشت چرا که آن قبل تر هم نیز آمده بود...درواقع مهرسا دلش از کسان دیگری پر بود
    از کسانی مثل
    پدر و مادر پر مهرش !!!
    بدون توجه به نشاط که عذر خواهی میکرد وارد اتاقش شد ودر را محکم کوبید...چراغ اتاق را روشن نکرد وهمانطور با لباس خود را بر روی تخت انداخت وبه اتفاقات گذشته فکر کرد
    اینکه برای پدر ومادرش مزاحمی بیش نیست ...به یاد جر وبحثش با نشاط می افتد،زیاده روی کرده بود...این را خوب میدانست.
    پنجشنبه است .هوا از همان خروس خوان سحر مه آلود و سرد است.
    نشاط به دانشگاه رفته وطی نامه ای که بر یخچال چسبانده اعلام کرده که شب به خانه نمی آید وبه خانه مادرشوهرش میرود
    واین یعنی قهر.
    حاضر میشود وبا سرعت به سمت دانشگاه میراند.جلو درب دانشگاه مثل همیشه به حجابش گیر میدهند ولی او بی اعتنا به نگهبانی وارد پارکینگ وسپس حیاط دانشکده میشود.از دور ساسان ورضا را میبند به سمت آن دو میرود ،آنها هم وقتی مهرسا را میبینند به سمت او می آیند و سلام میکنند.
    رضا که قیافه پریشان مهرسا را میبیند برادرانه میپرسد
    -مهرسای من چشه ؟
    مهرسا سرش را بالا می آورد و میگوید
    -رضا الان حوصله جواب دادن ندارم بعد دانشگاه با ماهان ونشاط بیاین کافی شاپ همیشگی واز پیش آن دو دور میشود.
    وارد سالن دانشکده که میشود با مردی که دفعه اول او را در پایگاه بسیج دانشکده دیده است رو به رو میشود
    اوایل آن را امل خطاب میکرد اما اکنون بعد از گذشت 3ماه دیگر حتی نمیتواند نگاهش کند
    نمیداند چه چیزیست که وقتی به او مینگرد کوبش قلبش صد برابر میشود و گونه هایش رنگ میگیرند
    امروز هم مثل همه روز ها بی اعتنا به او از کنارش میگذرد...به تازگی فهمیده است که بخاطر کسالت استاد آناتومی این درس را به او سپرده اند به عنوان استاد یار!!!
    او بی صبرانه منتظر ترم جدید است تا با او کلاس بردارد.
    با صدای ذهره یکی از بچه های پزشکی به سمت او برمیگردد وسلام میکند وذهره خطاب به او میگوید
    -چرا اومدی دانشکده ؟مگه فرجه هاتون نیست ؟
    با خود می اندیشد واقعا برای چه آمده است ؟؟؟او هیچ کلاسی ندارد وهمه کلاس هایش به اتمام رسیده اما رضا وساسان وبقیه که یک درس را افتاده اند امروز کلاس داشتند که البته آنها هم آخرین جلسه شان بود.
    -همینطوری
    از سالن خارج میشود وبه سمت مسیر نا معلومی راه میرود سرش را که بلند میکند خود را جلوی نماز خانه میبند..باز هم کوبش قلبش شروع میشود چرا که اوراهم درحالی که آب از دست وصورتش میچکد میبیند .
    رویش را به طرف دیگری برمیگرداند تا اومتوجه خیرگی نگاهش نشود.
    وقتی برمیگردد اثری از او نیست آهی از ته دل میکشد و راه آمده را برمیگردد.
    با خود می اندیشد که چند دفعه نماز خوانده است ؟؟یادش نمی آید شاید به تعداد انگشتان دست هم نشود اما اورا هر روز میبیند که بعد صدای اذان به نماز خانه میرود ونماز میخواند.
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد

    *سال57*
    روزها از پی هم میگذرند و دل عاشق سعید هر روز بی قرار تر برای دیدن یار...
    امروز هم مانند این چند هفته گذشته با یارش قرار دارد..با یاری که به احترام او روسری سر میکند.قضیه را با مادرش در میان نگذاشته است اما قصد دارد طی همین چند روز بگوید تا به خواستگاریش برود انطور که معلوم است الهه ام راضی است زیرا وقتی حرفش را به میان میاورد چیزی نمیگوید.
    دیگر از کاباره رفتن و نوشیدنی خوردنش خبری نیست.واینها همهه دل عاشق سعید را بیقرار تر میکند.
    20دی است واو سخت مشغول پخش کردن اعلامیه های امام است امروز هم به بهانه کاری توانسته چند ساعتی را از بچه ها دور بماند.با صدای الهه به سمت او بازمیگردد هنوز هم شرم وحیای خاص خودش را دارد
    -سلام خوبی ؟
    بالاخره بعد کلی تمرین کردن اورا از سوم شخص جمع به دوم شخص مفرد تبدیل کرده است
    -مرسی تو خوبی ؟
    سرش را به علامت مثبت تکان میدهد ..ناگهان دستش گرم میشود انقدر گرم که احساس سوزش میکند انگار که درون کوره آتش است نگاهی به دستش میکند و دستان ظریف الهه را میبیند که بر روی دست اوست .سریع دستش را بیرون میکشد که الهه با ناراحتی به او میگوید
    -چرا اینطور میکنی؟
    سعید خیلی جدی به او میگوید
    -هنوز نامحرمیم الهه جان
    الهه خنده ای میکند ومیگوید
    -ایناهمش مسخره بازیه..مگه چهارتا کلمه عربی چیکار میخواد بکنه ؟
    سعید باز هم مبهوت این بی اعتنایی او به دین میشود.
    بعد از یک ساعتی راه رفتن به درخواست الهه به قهوه خانه ای میروند و در آنجا قهوه ای میخورند
    با صدای الهه که اورا خطاب میکند به سمتش برمیگردد و میگوید
    -بله؟
    -ببین سعید راستش یه چند وقته اوضاع کشور ریخته به هم وخوب برای منم امنیت نداره زیاد بیرون باشم بابا هم اجازه نمیده اینکه میخواستم بگم تا چند وقت شاید نتونیم همو ببینیم.
    نفس سعید بند می آید فکرش راهم نمیتواند بکند ولی بخاطر سلامتی الهه اش چیزی نمیگوید و فقط اهی میکشد.
    فکری به ذهنش میرسد وان رابه زبان می آورد
    -الهه خانوم میشه من گاهی اوقات که دلم تنگ میشه نامه بنویسم وبیارم برات
    الهه با لبخندی که گوشه لبش است میگوید
    -اره ..میتونی بیای
    ....
    بعد از آن روز دیگر یارش را ندیدو هر 3روز یکبار به خانه شان میرفت و نامه اش را به او میداد.
    شاه رفته است و امام پیغام آمدن داده است ..مردم با شور وشوق بیشتری در تظاهرات شرکت میکنندوسعید سرش بسیار شلوغ است طوری که 1هفته است نه خبری از یار دارد و نه نامه ای برایش نوشته است.
    روزی که مجسمه شاه را پایین انداخته است را خوب بخاطردارد با شور وشوقی وصف ناپذیر با بچه ها مجسمه را به پایین پرتاب کردند نیروهای امنیتی به آنها حمله کردند ودر این میان پدر الهه را هم دیده بود ،او بود که دستور حمله را داده بود.
    واقعا نمیدانست چطور عاشق دختری شده است که نه دین میداند چیست ونه امام .
    با صدای مسلم یکی از بچه ها به سمت او برمیگردد ومیگوید
    -جانم مسلم
    -کجایی رفیق ؟ده بار صدات کردم
    -ببخشید حواسم نبود
    -بدو بیا امشب نوبت توعه که اعلامیه بخونی
    به سمت رادیو میرود وشروع به خواندن اعلامیه میکند
    بسم الله الرحمن الرحیم
    مردم ایران پایداری واستقامت کنید که پیروزی نزدیک است و.....
    روح الله موسوی الخمینی
    بعد از اتمام اعلامیه سریع پیچ رادیو را می بندد تا شناسایی نشود.
    از فرط خستگی روی پا نمیتواند بایستد چراکه بیش از 48ساعت است که نخوابیده است به اصرار بچه ها به خانه میرود.
    وارد خانه میشود پدرو مادر را میبیند وبه آنها سلام میکند
    مادرش هم بی قراریش را فهمیده بود ولی دندان بر جگرش گذاشته بودتا خودش مقر بیاید.
    بعد خوردن مختصر شامی که مادرش تدارک دیده بود به اتاقش میرود ودراز میکشد وبه خود می اندیشد
    اینکه تقریبا 8ماه است گرفتار عشقی نامعلوم شده..عشقی که جانش را هم بخواطر او حاضر است فدا کند...عشقی که به خاطرش کلی درد را تحمل کرده است.
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد

    *سال93*
    امتحاناتش را یکی یکی داده است وامروز آخرینش بود.
    با سردرد شدید از جلسه امتحان بیرون می آید ومحمد صدرا همان فرمانده ی بسیجی که اورا اُمل خوانده است را میبنید که جلو درب دانشگاه با دختری چادری در حال خندیدن است.
    چقدر قیافه اش دلنشین میشود وقتی میخندد تابه حال اورا با خنده ندیده است.
    به سمت آن دختر میچرخد یعنی که میتواند باشد ؟؟
    ار آقای فرمانده بعید است my friend داشته باشد
    بافکری که به ذهنش خطور میکند قلبش تیر میکشد و این نشانه عمق افتضاح ماجراست
    او عاشق مردی شده است که تا به حال یک کلام هم با او حرف نزده است.
    هه
    دنیای عجیبی است نه به بعضی از پسر های دانشگاه که برای او له له میزندد و نه به او که کل توجهش تا به حال به او یک نیم نگاه بوده است.
    باصدای رضا به سمت او برمیگردد
    -نمیدونم چی توش دیدی که عاشقش شدی؟
    با بهت به او نگاه میکند و با لکنت زبانی که از او بعید بود میگوید
    -ن ..ن نه اشتباه میکنی من فقط
    -برو خودتو سیاه کن بچه ...من دل عاشقارو خوب میشناسم
    مهرسا سرش را پایین می اندازد گویی خجالت کشیده است با صدای خنده رضا سرش را بلند میکند و میگوید
    -کوفت به خودت بخند
    خودش هم از طرزحرف زدنش خنده اش میگیرد .
    هردو با هم میخندند ،باهمان خنده به سمت در برمیگردد ناگهان با او چشم تو چشم میشود وپوزخندش را میبیند .
    کفری میشود وبا خود میگوید چطور او میتواند بخندد من نمیتوانم ؟
    بعد از آمدن بچه ها همه به کافی شاپ همیشگی میروند چند وقتی است که دیگر آن مهرسا ی سابق نیست و همه این را خوب فهمیده اند.
    چند وقتیست گروهشان کلا عوض شده...به رضایی مینگرد که دزدکی به پایگاه بسیج میرود تا کسی از بچه ها اورا نبیند ومسخره اش نکند.
    با همه ی محافظه کاری هایش اما مهرسا اورا دیده است اما به رویش نیاورده.
    با صدای نشاط که میگوید
    -یه خبر خوش دارم براتون ؟
    مهرسا با خنده میگوید
    -نکنه خاله شدم ؟
    صدای خنده جمعشان بلند میشود ونشاط کفری به او مینگرد ونشگونی از او میگیردومیگوید
    -کوفت ..نخیرم ...میخواستم بگم ...بگم
    صدای عصبانی ساسان بلند میشود که میگوید
    -جون بکن دیگه
    ماهان میخندد ومیگوید بذار من بگم نشاط
    -بچه ها اخر هفته عروسیمونه
    وهمه مات به آن دو نگاه میکنند ناگهان مهرسا جیغی میکشد ومیگوید
    -خاک تو سرتون الان باید بگین ؟؟؟
    -خوب میخواستیم سورپرایزتون کنیم
    -سورپرایز بخوره تو سرم...لباسو چیکار کنم
    همه از نگرانی که در صدای مهرسا بود خنده ای میکنند.
    بعد از خوردن قهوه وسانشاین و.. از کافی شاپ بیرون می آیند وهرکس به سمت خانه خود میرود.
    نشاط ومهرسا هم به پیشنهاد مهرسا به بازار میروند برای خرید لباس.
    حدود دوساعت است که از این مغازه به ان مغازه میروند وچیزی چشم مهرسا را نمیگیرد
    که این موضوع ناله نشاط را بلند کرده است .وارد آخرین مزون میشوند
    لباسی گلبهی نگاهش را جذب میکند.
    لباسی که اگر چه کمی پوشیده است اما تن پوش زیبایی دارد.
    همان را انتخاب میکند و داخل اتاق پرو میرود.
    لباس را میپوشد ولبخندی از سر رضایت بر لبانش می نشیند.
    به سمت فروشنده میرود وکیف وکفش ستش رانیز خریداری میکند
    بعد از اتمام خرید به خانه برمیگردند واز فرط خستگی هردو به خواب میروند.
    با صدای زنگ گوشی از خواب برمیخیزد وتلفنش را جواب میدهد
    -بله
    -سلام مامان جان خوبی؟
    -سلام مامان .ممنون شما خوبین ؟بابا خوبه؟
    -اره عزیزم ماهم خوبیم ..جات خالی اومدیم دیسکو
    پوزخندی میزند...شاید پدرش به تازگی تدریس رقـ*ـص انجام میدهد که انها در آنجا هستند.!!!
    -خوش بگذره مامانم.
    -مرسی عزیزم.خوب پولی چیزی لازم نداری؟
    -نه مامان همه چی هست
    -خوب خدارشکر..کاری نداری مامان جان ؟
    -نه سلام برسون .فعلا
    -بای عزیزم
    پس از اتمام تماس به سمت روشویی میرود و دست وصورتش رامیشوید.
    باصدای خنده ی بلند نشاط از اتاق بیرون می آید
    ماهان را میبنید که روی او خیمه زده وقلقلکش میدهد
    نشاط تا اورا میبیند به او میگوید
    -دستم به دامنت مهرسا ...نجاتم بده
    با خنده به آن دو نگاه میکند که ماهان میگوید
    -حق نداری جلو بیای این دعوای زن وشوهریه
    ههه.چه دعوای قشنگی کاش همه دعوا ها مانند این بود.
    به سمت آشپزخانه میرود تا صحنه مثبت 18نبیند.
    بعد از چند دقیقه که سکوت داخل خانه حکم فرما شده با صدای بلند میگوید
    -اگر کارای منافی عفتتون تموم شد من بیام
    صدای خنده ماهان بلند میشود
    وارد حال میشود نشاط سرش را از خجالت پایین انداخته مهرسا با خنده میگوید
    -خاک تو سرتون یک 3،4روز دیگه صبر کنین ها میرین خونه خودتون بعد هر شکری که خواستین میتونین بخورین.
    نشاط با حرص سرش را بلند میکند ومیگوید
    -توروهم میبنیم.
    مهرسا با خنده رو به اومیگوید تو لطفا ساکت باش
    نشاط جیغی میکشد وبا دو به سمت اتاقش میرود .
    مهرسا رو به ماهان میگوید
    -داداش یکم مراعات کن دیگه .
    -چشم ..این یکی حقش بود..داشتم ادبش میکردم
    مهرسا ابروهایش را بالا می اندازد ..هیچ چیزشان به آدمیزاد نرفته بود
    نه اعتراف به عشقشان که در بیمارستان بود ونه عقدشان که در کنار دریا..!!!
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    *سال57*
    امروز بعد 14روز بالاخره وقت کرد نامه ای بنویسد تا برای الهه ببرد.
    باشور شوق تیپی مناسب زد و به سمت خانه آنها رفت زنگ در را زد درب حیاط باز شد وزنی با لباسی نیمه عـریـان به دیدن او امد
    سعید سرش را نداخت پایین واستغفرالله گفت .
    زن رو به رویش قرار گرفت و گفت
    -کاری داشتین ؟
    -ب.ببله ...الهه خانوم هستن ؟
    زن پوزخندی به جوانک روبه رویش زد وگفت :
    -با الهه چیکار داری؟
    -من سعیدم
    صدای خنده زن بلند میشود و میگوید پس سعید تویی
    با تحقیر سرتاپای اورا بررسی میکند ومیگوید
    -الهه نیستش مثل هر سه شنبه با دوستاش رفتن کاباره.
    سعید به آنی سرش را بلند میکند ومیگوید کاباره ؟مگه هنوز میره ؟
    زن با حیرت نگاهش میکند ومیگوید
    -مگه قرار بود نره ؟اون هر سه شنبه میره
    وسعید بخاطر اورد آن سه شنبه ای را که قرار بود با هم به پارک بروند ولی الهه گفته بود کلاس دارد.
    سرش را تکان داد وگفت
    -کی میاد ؟
    -وقتایی که میره کاباره شبش خونه دوستاش میمونه
    وسعید با حیرت به این خانواده بی غیرت نگاه کرد و گفت
    -شما شما میدونید که با کی رفته
    زن با پوزخند گفت :
    -چیه جوون ؟متحیری؟این چیزا که خیلی عادیه.
    سعیددیگر چیزی نگفت یعنی چیزی نداشت که بگوید نامه اش را به آن زن داد وگفت
    -باشه ..پس اینو بدین به الهه
    زن پوزخندی زد و نامه را گرفت وبدون خداحافظی دررابست.
    سعید منگ بود چیزی نمیفهمید تا خانه را بدون سوار شدن بر ماشینی پیاده رفته بود آن هم زیر آن باران شدید.
    حرف های آن زن در گوشش زنگ میزد ...معنی آنها را خوب میفهمید این یعنی که الهه اش ...
    نمیخواست به این موضوع فکر کند .با سیلی که محمد به گوشش زد به خودش آمد
    به آنها نگاه کرد که همه نگران به او چشم میدوزند .
    امشب قرار بود بعد حکومت نظامی به خیابان ها بروند واعلامیه پخش کنن اما مگر او میتوانست .
    به درخواست بچه ها به خانه رفت مادر تا قیافه داغون آن را دید به صورتش زد وگفت
    -اِوا خاک برسرم...این چه سر و وضعیه؟
    سعیدلبخندی درمانده زد وگفت
    -چیزی نیست عزیز دلم ...سرما خوردم
    وبدون هیچ حرف دیگری وارد خانه شد وبه اتاقش رفت وخوابید.
    اما هیچ نفهمید که تاصبح مادرش بالای سرش بود وپاشویه اش میکرد ...با یک دست قرآن ودست دیگر دستمال که بر سر صورتش میمالید تا تبش پایین بیاید.
    مادر تنها چیزی که از هزیون هایش فهمید یک اسم بود آن هم
    الهه...
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    *سال93*
    امشب عروسی نشاط و ماهان است و همه سرشان شلوغ.
    هرکس به دنبال کاریست
    ساسان ماشین را گل فروشی بـرده...
    ماهان دنبال گل عروس وآتلیه..
    مهرسا ونشاط هردو به آرایشگاه رفتند
    اما رضا
    دل ودماغ ندارد به تازگی با عقایدی آشنا شده است که حسابی اورا تحت تاثیر قرار داده
    با کسانی آشنا شده است که طبق گفته محمد صدرا جانشان را کف دستشان گرفتند و برای دفاع از ناموس ووطن به جبهه های جنگ رفتند
    واو با خود فکر میکند مگر میشود کسی از جانش هم بگذرد؟
    با صدای زنگ گوشی اش به خود می آید وجواب میدهد
    -جانم مهرسا
    -رضاجونممم
    وقتی این چنین صدایش میزند قطعا چیزی میخواهد
    باخنده میگوید :
    -جونم ؟چی میخوای باز؟
    مهرسا هم خنده اش میگیرد ومیگوید:
    -میای دنبالم ؟
    -آرایشگاه ؟
    -اهوم
    -چشم کی بیام ؟
    -یک ساعت دیگه
    -باشه
    -قربونت پس فعلا..
    با قطع شدن تماس به سمت حمام میرود و علارقم میل باطنیش به خود میرسد
    جلو درب ارایشگاه منتظر مهرسا ایستاده است ..
    درب ارایشگاه باز میشود و مهرسا با همان لباسی که میخواهد در باغ بپوشد بیرون می آید اطراف را نگاه میکند ووقتی کسی را نمیبیند سریع خودش را به ماشین رضا میرساند.
    رضا با تحیر به او نگاه میکند فوق العاده شده بودبا آن لباس گلبهی اش
    به یاد عقایدجدیدش که می افتد سرش را به زیر می اندازد
    مهرسا که سر به زیر افتاده رضا را میبیند متعجب میشود ومیگوید
    -چیزی شده ؟
    -نه .خوشگل شدی
    مهرساا از این تعریف خشک وخالی کمی دلخور میشود اما هیچ نمی گوید.
    به باغ میرسند صدای آهنگ همه جارا فرا گرفته هردوباهم وارد میشوند و نشاط وماهان را میبینند که وسط پیست رقـ*ـص باهم میرقصند.
    مهرسا سریع شال سرش را برمیدارد وهمراه کیفش به سمت جمعیت میرود ...رضا هم همراهی اش میکند
    به پدر ومادر نشاط وماهان که میرسند هردو سلام میکندد وسپس به سمت عروس دامادی که رقصشان تمام شده میروند.
    نشاط تاارو را میبیند به سمتش میرود هردو هم را در آغـ*ـوش میگیرند وبه درخواست نشاط به پیست میروند
    پیست خالی میشود وهردو ماهرانه میرقصند که باعث تحصین همگان میشود.
    بعد از ان رقـ*ـص زیبا درخواست های زیادی به مهرسا میشود که به جز دوتا از آنها همه را رد میکند.
    یکی ماهان ودیگری ساسان.
    اما رضا
    امشب طور دیگری بوده است..درخواست رقـ*ـص تمام دختران را رد میکند وبا هیچکس نمیرقصد حتی دیگر ویسکی ویا نوشـیدنی هم نمیخورد
    او که همیشه پای ثابت اینجور برنامه ها بوده است امشب لب به هیچ چیز نمیزند.
    بعد از اتمام مراسم همه به خانه هایشان میروند .
    همه فهمیده بودند که رضا دیگر رضای سابق نیست ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا