کامل شده رمان جن گیر | mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمان جن گیر؟

  • خوب

    رای: 18 75.0%
  • معمولی

    رای: 5 20.8%
  • اصلا خوب نی

    رای: 1 4.2%

  • مجموع رای دهندگان
    24
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
«به نام افریننده ی قلم»
Jen%2DGir%5Fnegahdl%5Fcom%5Fp%2Ejpg

نام: جن گیر
نویسنده: mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: ترسناک
ویراستار:anika_beramirha
ممنون از نیلوفر خانوم برای طراحی جلد
خلاصه رمان:
آقای محمدی به همراه همسرش تمام عمرشان را وقف جن گیری و کمک به انسان های بی گـ ـناه کردند. بیست سال می گذرد و اقای محمدی پس از اسیب هایی که می بیند از همه چی خسته می‌شود و دوست دارد برای یک مدت طولانی جن گیری را کنار و مشغول استراحت کردن بشود. اما استراحت کردن شاید برای او بی معنی باشد و این‌بار به خاطر همسرش مجبور می‌شود به سمت ماورای طبیعت برود و با آن دنیا درگیر بشود. خانوم محمدی حتی نمی‌داند خواهرش برای چی از دنیا رفت برای این‌که متوجه بشود تنها یک راه باقی مانده... *احضار کردن روحش* اما حقایق خوشایندی اشکار نمی‌شود و هردو ی آن ها قدم به قدم با پاهای خودشان به سمت نابودی کشانده می شوند.
مقدمه:
معمولا بیشتر افراد وارد شدن جن به بدن انسان را در فیلم‌های ترسناک یا مستند دیده‌اند و یا از دیگران شنیده‌اند اما برخی از انسان ها نیز وجود دارند که می‌توانند جن ها را واقعا لمس بکنند. در جهان اطراف، بسیاری از موارد به چشم انسان قابل رویت نیستند اما قدرتشان از انسان بیشتر است؛ اشعه X، میکروب‌ها، ویروس‌ها، تک‌سلولی‌ها، الکترون‌ها و هم چنین جن‌ها از این جمله اند که نمی‌توان وجود آن‌ها را انکار کرد.
متافیزیک به معنی ماوراء الطبیعه شامل بخش‌هایی از جهان بی‌کران است که از حوزه درک حواس 5گانه ظاهری ما خارج است. علم متافیزیک منطبق با فطرت انسان‌ها است و بی‌پایان است. مباحث مهم متافیزیک شامل مبانی، دانش و موجودات متافیزیک است که شامل فرشتگان، جنیان و ابعاد فراطبیعی است. در ضمن اگر جنی وجود نداشت هیچ وقت کلمه ی جن گیر به وجود نمی آمد و در نتیجه هیچ انسانی پشتش خودش را یک جن‌گیر معرفی نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    نویسنده ی عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از اعتماد به " نگاه دانلود " و منتشر کردن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود در انجمن

    *** ***
    خواهشمندم موارد زیر را انجام دهید :
    پست تایید شده را ویرایش و تغییر ندهید .
    لطفا از فونت های خوانا استفاده کنید و از فونت بزرگتر از 4 و پست کمتر از 20 خط خود داری فرمایید .
    اطلاعات جامع و نحوه ی قرار دادن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    در انجمن
    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر تاپیک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مطالعه فرمایید .
    اعلام اتمام
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    به همراه قرار دادن لینک آن :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در خواست طراحی جلد :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اعلام نام
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و توضیحاتی از آن جهت آشنایی با
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ( به یکی از مدیران کتاب اطلاع دهید ) :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در صورت تمایل برای ایجاد صفحه ی نقد قوانین را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خوانده
    سپس بعد از قرار دادن 7 پست در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تاپیک را ایجاد کنید .
    سوالات و مشکلات خود را در بخش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مطرح کنید .

    ** لطفا قوانین را رعایت کنید ، از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین جدا خود داری کنید ، از کشیدن حروف و تکرار آن ها خود داری کنید . **
    درخواست حذف تاپیک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خلاف قوانین است !
    ( با تشکر تیم کتاب نگاه دانلود )
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    نیش خندی می زنم و بدون پاسخِ خاصی، لیوان چایی ام را در دست می گیرم و یک جرعه از آن می نوشم. امروز "بیست و سوم آذر هزار سیصد و نود"بود. جلسه ای محرمانه با مدیر یکی از بهترین دانشگاه های شهر تهران ترتیب دادیم با عنوان سخنرانی بنده و خانومم در داخل بعضی از کلاس های دانشگاه و هماهنگ کردن یک سری مسائلِ از پیش لازم و البته گرفتن گواهی مدیر برای این سخنرانی. مطلب اصلی جلسه که من و خانومم را پشت میز مدیر نشاند روشن سازی در رابـ ـطه با صبحت کردن برای دانشجو ها و باز کردن یک سری مسائل و البته جواب دادن به همه ی سوال های آن ها به طور شفاف و بدون پرده در رابـ ـطه با مقوله ی ماورای طبیعت. البته این را بگویم؛ اولین باری نیست که من و خانومم می‌خواهیم برای دانشجوها سخنرانی بکنیم، تقریبا می‌توانم بگویم ما ده سال است داریم این کار را مرتبا تکرار می‌کنیم. عشق و علاقه و کنجکاوی زیاد به ماواری طبیعت باعث شد که این کار تبدیل بشود به شغل اصلی ی ما. اقای نیک نام دوتا دستانش را داخل هم‌دیگر قفل می کند و چهره متفکری به خود می‌گیرد سپس بحث را باز می‌کند و شروع می‌کند به صبحت کردن.
    -راستش من تعریف شما و همسرتان را زیاد شنیده ام و در علم شما اصلا شکی ندارم.
    همسرم به نشانه ی تشکر هم‌زمان با صبحت کردن اقای نیک نام سرش را تکان می دهد. اقای نیک نام اضافه می کند. اما خودتان بهتر از من می‌دانید بحثِ ماورا بحث سنگینی است و ممکن است با توجه به روحیه و ضعف هایی که در برخی از دانشجو ها وجود داشته باشد اختلالی در ذهن آن ها به وجود بیارورد و در اخر نتیجه مطلوبی نخواهد داشت. بلافاصله من و همسرم همزمان برای دفاع از خود و شغلمان جبهه می‌گیریم.
    من سکوت می‌کنم و در ادامه همسرم صبحت می‌کند.
    -ببینید اقای نیک نام! ایجاد چهار چوب و دور کردن یک موضوعی برای جوانان! می‌تواند کششی غلط را به سویش ایجاد بکند که در نتیجه عقب ماندن عقل از زمان را به دنبال دارد.
    اقای نیک نام وسط حرفِ خانومم می‌برد اما همسرم کمی تُنِ صدایش را بالا تر می‌برد و حرفش را کامل می‌کند.
    -من و همسرم چیز اضافه ای نمی‌خواهیم به دانشجو های دانشگاه شما بگوییم . فقط بخش کوچکی از ده سال تجربه ای که داریم را می خواهیم برای بالا بردن علم و دانش، در اختیارِ دانشجو ها قرار بدهیم البته اگر شما قبول بکنید؟!
    کمی لحن اقای نیک نام تغییر می‌کند. نفس عمیقی میکشد و انگشت هایش را از داخل هم‌دیگر جدا می‌کند.
    -صد البته شما می توانید برای دانشجو ها مفید باشید، در غیر این صورت اصلا این جلسه را ترتیب نمی‌دادم!
    بنده فقط به عنوان یک مسئول و شخصی که دل‌سوز جوانان است از شما عزیزان خواهش کردم رعایت بکنید. از روی صندلی بلند می‌شوم. هم‌زمان دستم را به نشانه دست دادن جلو می‌برم و می‌گویم:
    خیالتون راحت! ما از هرز رفتن پرهیز خواهیم کرد.
    سپس اقای نیک نام نیز دستش را به سمتم می اورد و بدون این‌که چیزی بگوید آن یکی دستش را به نشانه احترام روی سـ*ـینه اش می‌گذارد.

    ساعت یازده و چهل و پنج دقیقهِ ظهر از دانشگاه بیرون امدیم و برای خوردن ناهار به سمت خانه حرکت کردیم این روزا فشارِ کارمون باعث شده به دخترمون "تینا" کم محلی بکنیم. یعنی اصلا وقتش را نداریم کنار دخترمون باشیم، مدام گرفتار این ور و ان ور هستیم. تینا دوازده سالش است و تنها فررند من و همسرم است. او در سن حساسی قرار دارد این را می دانم و خیلی خوب می دانم او در سنی است که به شدت نیازمند محبت و توجه است. اما چه بکنم؟! واقعا دست خودم نیست، هنگامی که به خانه برمی گردم احساس می کنم دو تا جسم سنگین از دو طرف دارند به مغزم فشار می اورند و انگاری معزم وسط یک منگنه قرار دارد. کتاب هایی را تدریس و مطالعه می کنم که مربوط به متافیزیک است و متافیزیک بحث فوق سنگینی است که درک کردنش برای همه اسان نیست. تینا پوست روشنی دارد مانند من کمی تپل است! چشم هایش مانند چشم های مادرش عسلی رنگ و کشیده است. قد بلندش نیز به من رفته است. تینا حاصل پانزده سال زندگی مشترک من و همسرم است. خیلی خوب یادم هنگامی که پا به سن بیست سالگی گذاشتم، عاشق شدم. آن هم عاشق دختری که از هر لحاظ نقطه مشترک هایی را در وجودش حس می کردم. او دختر جوان و زیبایی بود که من را شیفته ی خودش کرده بود!چشم عسلی ابرو هایی کشیده پوستی روشن و مژه هایی بلند.
    ان موقعه ها من فقط یک جوان خام بودم وپسری بودم که سرم درد می کرد برای دردسر جالب این جاست این موضوع ادامه پیدا کرده تا به همین الان زیرا پس از اشنا شدن با زهرا "همسرم" به این موضوع پی بردم او نیز مانند من در زمینه ی ماورای طبیعت تبائر دارد و خیلی خوب از این موضوع سر در می اورد و حتی بهتر از من. عاشقش شده بودم ولی پس از اینکه به این موضوع پی بردم، فهمیدم نیمه گمشدمو پیدا کرده ام عشق و علاقم به زهرا دو چندان شد. همان اول که‌ دیدمش از این موضوع خبر نداشتم. من نمی دانستم زهرا نیز عاشق علم آموختن در زمینه ی ماورای طبیعت است. آن موقعه ها زهرا حسی که بهم داشت را از من پنهان می کرد می توانستم عشق و علاقه ی دو طرفه را حس بکنم و این دلیلی شد که به سمتش حرکت کردم. حسم درست بود و پس از مدتی بلاخره اعتراف کرد که او نیز عاشق من است. پس از نامزد کردن متوجه شدم او گذشته خوبی نداشته تنها خواهرش در یک حادثه جانش را از دست داده و در اوایل نوجوانی فوت کرده. از این حادثه به عنوان بد ترین خاطره زندگی اش یاد کرد و هیچ وقت رغبت نمی کند در موردش حتی کمی حرف بزند من هم ترجیح می دهم سوالی از او نپرسم. فقط یک بار در اوایل دوران نامزدی برایم تعریف کرد که روحیه اش از ان حادثه به بعد خیلی خراب شده و یک مدت او را افسرده کرده و حتی او را تحـریـ*ک به خودکشی کرده !"هدیه" نزدیک ترین شخص‌ بهش در زندگی بوده. او تک فرزند بزرگ شد تا در سن بیست و سه سالگی با من اشنا شد و پس از دو سال ما باهم ازدواج کردیم.

    پس از گذشت زمان به این موضوع پی بردیم که ما نمی‌توانیم بچه دار بشویم! نمی دانستیم مشکل از کداممان است،این موضوع هر جفتمان را بدجوری ناراحت کرده بود. به طور جدی پی گیر قضیه شدیم تا پس از مدتی فهمیدیم مشکل از زهرا است. او دوباره روحیش داغون شد و تا چند وقت اصلا نمی توانست حتی حرف بزند ! سعی کردم این موضوع را در زندگی زناشوییمان آتو نگیرم و طوری رفتار نکنم که خودش را گناهکار بداند و یا فکر بکند ناقص است ! ولی واقعا از ته دلم دوست داشتم بچه داشته باشم. دوست داشتم در این دنیا انسانی وجود داشته باشد که من را "پدر" صدا بزند. این موضوع ادامه داشت تا پس از چند جلسه دکتر در خارج از کشور و به این در آن در زدن بر خلاف باورمان دکتر المانی خبر حاملگی زهرا را بهمان داد. از ته دلمان خوشحال شده بودیم قطعا بهترین خبر زندگیمان بهمان رسیده بود، البته حامله شدنش یک طرف بود!حفظ ان در طرفی دیگر ولی با کمک خداوند دعایی که کرده بودم براورده شد و تینا به دنیا امد. بلافاصله پس از پدر شدنم صدایی دم گوشم زمزمه می شد. دنیا زیر پاهایت است، بهشت هم زیر پاهای همسرت! زیرا او مادر شده بود و خوشحال تر از همیشه. دوباره روحیه اش برگشت و مثل اوایل زندگی اش شاد شد. حالا باید به نیتی که کرده بودم عمل می کردم و در هر زمینه ای هر کاری که از دستم بر می امد به طور رایگان برای انسان های نیازمند کمک می‌کردم. آن نیتِ قلبی من را با شخصی به اسم "اقای حسینی"اشنا کرد. اقای حسینی را به وسیله یکی از اشناها شناختم و پس از این‌که پی بردم شخصی نیازمند است واقعا دلم خواست هر کمکی که می‌توانم بهش بکنم. البته به گفته آن کسی که معرفی اش کرده بود آقای حسینی نیازمند مادی بودش اما وقتی باهاش مواجه شدم فهمیدم این‌طور نیست و خیلی فراتراز چیزی بود که فکرش را می‌کردم. یکی از اشناها طوری با آه سوز شخصیتش و زندگی اش را برایم شرح داد که واقعا حس کردم خداوند آن شخص را با توجه به نیت نزدم یا سد راهم قرار داده. اما او چیزی را از من می‌خواست که آن موقعه ها از توانم‌ خارج بود؛ درست یادم می آید که از تهران به یکی از استان های دور افتاده رفتم و به مشکل عظیمی برخورد کردم که وصف کردنی نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    تصمیم را گرفتم. موضوع را با زهرا در میان گذاشتم
    اوایل کمی مخالف بود و عقیده داشت که نباید بروم و بدون هیچ دلیل خاصی. شاید بشود گفت حس ششمم این جوری می خواست. زهرا مدام سوال پیچم می کرد و می پرسید چه کسی او را بهت معرفی کرده. آن کسی که حسینی را بهم معرفی کرده بود یکی از هم کارای اشنا توی شرکت بود که اتفاقا خانومش با زهرا در ارتباط بود. پس از اسم بردن او به عنوان معرف و کمی منطقی صبحت کردن و شرح دادن زندگی اقای حسینی او کم کم نظرش عوض شد و گفت که هرجوری که خودت می دانی. در اخر سر اضافه کردم.
    -او یک مرد مسن و تنها است و به قدری حالش بد است که حتی نمی تواند برای خرید شام و ناهار خودش از خانه بیرون برود. واقعا نیازمند است.
    زهرا نیز مانند من دلش به رحم امد و گفت:
    عیب نداره، برو عزیزم.
    اون جمله اش در ذهنم ثبت شد زیرا شَکی که برای تصمیمیم داشتم را کُشت. پیش خودم به خاطر نیتی که داشتم برای کمک کردن راهی شدم غافل از این که قرار است چه بلایی سَرِ خودم و خانوادم بیاد. ولی خب من آن موقعه ها فقط بیست و سه سال سن داشتم و خیلی بی تجربه بودم. از طرف دیگر آن قدری خوشحال بودم که نمی دانستم دارم چه کار می کنم. توی پوست خودم نمی گنجیدم. اخه از پدرم یاد گرفتم هر گاه از شخصی چیزی را به عنوان هدیه دریافت کردم هر طور که شده به یک شکل دیگه لطف او را جبران بکنم. حالا که خداوند هدیه به این بزرگی به من داده بود چطور می توانستم بهش بی توجه باشم و طور دیگری لطفش را جبران نکنم؟! اصلا به هیچ چیزی اهمیت نمی دادم. تصمیم داشتم هرچه قدر که پول بخواهد. بهش بدهم و یا هرکاری که بخواهد برایش بکنم. یادم است این قضیه برمی گردد به دوازده یا سیزده سال پیش. اتفاقی که سرنوشت زندگی ام را کاملا عوض کرد و به سویی کشاند که‌ از من یک شخص دیگری ساخت
    (هشت سال پیش)
    یک نگاه گذرا به ساعتِ مچی ام می اندازم و درحالی که مشغول بستن دکمه های پیراهنم هستم از شوق و خوشحالی زیاد نمی دانم انرژی ام را چطور تخلیه بکنم. مدام برای خودم جلوی ایینه بالا و پایین م پپرم و ادای ستاره های معروفِ موسیقی جهانی‌ را هنگام برگذاری کنسرت در میاورم. لبخندم نیز روی صورتم همه جا همراهم است، چه تو بیداری و چه تو خواب! به سمت اتاق تینا می روم و ارام از توی تختش بیرون میکشمش و درحالی که لبختد به لب دارم بـ..وسـ..ـه ای به زیر گلویش می زنم. طبق معمول زهرا از راه میرسد و با یک چشم غره و یک لبخند کوچک در گوشه لبش می گوید:
    چند بار بگویم انقد از تختش بیرون نکشش، خب گـ ـناه دارد دیگر. عجبا. پدرش را در‌ اوردی!
    -عیب ندارد پدرش خودمم فراموش که نکردی!
    بلافاصله می خندم و آرام برمی گردونمش به داخل تختِ کوچک و ابی رنگش. به سمت زهرا می چرخم و می گویم:
    -من بروم، اگر خدایی نکرده مشکلی پیش آمد زنگ بزن خبر بده.
    ارام سرش را تکان می دهد و مشغول حالت دادن به یقه و کرواتم می شود. سپس بی اعتنا می گوید:
    دیر نکنی !
    -نه عزیزم خیلی طول نمی کشد. یادت نره به تینا قبل از خواب شیر بدهی.
    لبخندی می زند و ابرو هایش را در هم دیگر فرو می برد سپس درحالی که با لحنی صدایش را مزحک کرده می گوید:
    نه یادم نمی ره بابای حساس !
    لبخندی می زنم و آرام به زهرا نزدیک تر می شوم و بـ..وسـ..ـه ای به پیشانی اش می زنم و دقیق ساعت هفتِ غروب از خانه بیرون می روم به قصد کمک به اقای حسینی. وارد ماشین می شوم، ظاهرا خانه اقای حسینی در یک منطقهِ پایین است. شخصی که اقای حسینی را بهم معرفی کرد آدرسِ منزلش را نیز دقیق بهم داد تا برای کمک راهی بشوم. هرچند تابه حال به آن منطقه نرفتم اما خیلی راحت منطقه و حتی خانه اقای حسینی را پیدا کردم. منطقه و خانه اش از چیزی که فکر میکردم خیلی بدتر است. الان به خودم حق می دهم که چرا تا به حال هیچ اسمی از این منطقه نشنیده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ماشین را زیر تیر برق پارک میکنم و خیلی ارام پیاده می شوم
    حتی یک نفر هم تا به حال در این خراب شده ندیدم و چراغ هیچ کدوم از خانه های اطراف روشن نیست. واقعیتش ترس و دلهره ای داخل جانم افتاده و یک صد‌ا مدام دم گوشم زمزمه می شود این یک تله است. لحظه ای از قدم برداشتن پرهیز می کنم و خوب اطراف را برانداز می کنم سپس نفس عمیقی می کشم و چشمانم را می بندم. در این حال مدام با خودم تکرار می کنم
    "ارام باش مرد، همه چی روبه راه است" اولین قدم و بلافاصله خیلی سریع قدم هایم را رو به جلو برمی دارم و به خانه حسینی خودم را نزدیک تر می کنم و هم زمان به این می اندیشم. خداوند اقای حسینی را سد راه من‌ قرار داده تا ناجی او باشم پس نباید به خاطر بهانه های الکی از کاری که دارم می کنم پشیمان و دلسرد بشوم. کوچه ای که خانه حسینی در ان قرار دارد بسیار تنگ و تاریک است در حین حال بسیار طویل و طولانی و پرنده داخلش پر نمیزند. برای این که از تاریکی بیش از حد زمین نخورم و یک منبع نوری نیز داشته باشم گوشی ام را از جیب راست شلوارم بیرون می اورم و نور فلشش را به داخل کوچه می اندازم و‌ خوب نور را به همه جا پخش می کنم. هرچند خیلی هم فایده ندارد. زیرا واقعا کوچه تاریک است. حتی یک دونه لامپ نیز وجود ندارد و ظاهرا دارم به سمت تنها خانه این کوچه حرکت می کنم. لحظه ای می ایستم و اطرافم را نگاه می کنم. نشانی از هیچ موجود زنده ای نیست ولی صدای زوزه مانندی را مدام از پشت سر می شنوم! و هنگامی که به عقب برمی گردم. هیچ موجود زنده ای یافت نمی کنم ! شایدم
    باد وحشی است که در این زمستان سرد و سوزناک داخل کوچه می پچد و سردی را بهم القا می کند. هوا خیلی سرد شده و لحظه به لحظه دارم حس می کنم سرمای بیشتری دارد وارد بدنم می شود. حالی که اکنون دارم خیلی نوسان دارد. سردی نوک دستانم می گوید که بی خیال بشوم و برگردم. اما گرمای قلبم می گوید به راهت ادامه بده. نفسی از ته سـ*ـینه ام می کشم و پس از مکث کوتاهی به راهم ادامه می دهم. قدم به قدم حس می کنم خطر دارد بهم نزدیک تر می شود اما همواره به راه رفتن ادامه می دهم. در قهوه ای رنگ و اهنی خانه حسینی باز است. قدم اول را به سمتش برمی دارم هم زمان گوشم را تیز می کنم. صدایی مانند نفس نفس‌ شخصی از پشت بهم نزدیک می شود و به دم گوش هایم می رسد. چشمانم را می بندم و در اخرین لحظه که تصمیم را می گیرم از شر خانه حسینی بگذرم و برگردم ضربه سنگینی را به پشت سرم احساس می کنم. حتی نتوانستم ببینم چه کسی بهم ضربه زد بی هوش پهن زمین شدم.

    سرگیجه شدیدی دارم جوری که حس می کنم دنیا دارد دور سرم می چرخد انگاری اصلا تو جلد خودم نیستم. پشت سرم کماکان دارد درد عجیبی بهم وارد می کند. ضربه انقدری سنگین بود که فکر می کنم زمان زیادی را بیهوش بودم با این که جفت چشمانم دوباره باز شده ولی از بس سرگیجه و حالت تهوه شدیدی دارم اصلا نمی دانم کجا هستم در حدی که نمی توانم سفیدی را از سیاهی تشخیص بدهم. نمی دانم چه کسی ان ضربه سنگین را بهم وارد کرد هرچند زیاد علاقه ای هم ندارم بدونم. تنها چیزی که اکنون برایم اهمیت دارد این است که از این خانه ی لعنتی خارج بشوم. دست راستم را روی پشت سرم می گذارم و ارام با کمک دست چپم از روی زمین بلند می شوم کمی تلو تلو می خورم. چشمانم از حدقه دارد بیرون می اید قشنگ می توانم لَخته شدن خون را توی چشمم را حس بکنم. روی زمین بلند می شوم و بلافاصله گرد و خاک را از روی شلوارم پاک می کنم. نمی دانم کجا هستم ولی هرجایی که هستم خیلی محل کثیف و چندشی است. شاید در یک اتاق کوچک تاریک که فقط روی سقف، یک نور گیر دارد. بیش تر از این نمی توانم فضایی که توش هستم را حدس بزنم. موبایلم را از جیب شلوارم بیرون می اورم و بافلشِ دوربینش کمی فضا را روشن می کنم. نور را در تمام اتاق می چرخانم. فقط یک اتاق عادی است با این تفاوت که شخصی که در این جا زندگی می کند یک فرد بسیار مذهبی است. زیرا تمام خانه پر شده از نوشته و تابلو های آیات قران. واقعا خیلی عجیب است او با هرچیزی که از دستش بر امده روی دیوار قران نوشته. باورم نمی شود گتاب شکست طلسم تاریکی نیز روی طاقچه است باور نکردنیه... اسم این کتاب را من فقط در داستان ها و فیلم ها دیده و شنیده بودم.
    شایعه های زیادی پشت این کتاب است که حاکی بر قدرت داشتن این کتاب است دقیق نمی دانم چه قدرتی!! ولی حالا دیگر می دانم فردی که در این خانه است یک فرد عادی نیست
    زیرا تعداد زیادی از این کتاب وجود ندارد و تعداد آن ها انگشت شمار است که در کل جهان پخش شده. اولش که قرار بود به یک شخص نیارمند کمک بکنم اما با یک کوچه عجیب و غریب مواجه شدم که حتی سگ نیز در آن جا پرسه نمی زد. بعدش شخصی یک ضربه محکم و ناگهانی به پشت سرم زد حالا هم که سر از یک اتاقی در اورده ام که برای یک شخص فوق مذهبی است و از همه مهم و عجیب تر اکنون دارم با چشمان خودم کتاب شکست طلسم تاریکی را می بینم. واقعا سر در نمی اورم پاک گیج شده ام. فقط می توانم بگوییم خداوند اینده را به خیر بگذراند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    نمی توانم نگاهم را از روی کتاب طلسم تاریکی بردارم. می خواستم به سمتش بروم که ناگهانی صدای تق تق چیزی از پشت سر به گوش هایم رسید. همین طورکه نور را داخل اتاق پخش می کنم به سمت عقب برمی گردم. خیلی ناگهانی صدای باز شدن چفت در به گوش هایم رسید. یکمی هول می کنم اما سعی دارم محکم باشم. نور را مستقیم به فردی که وارد اتاق شد می اندازم و بلند داد می زنم:
    تو کی هستی و از جان من چه می خواهی ؟!
    بلافاصله فردی که وارد اتاق شده بود دستاش را بالا گرفت و به نشانه بی خطر بودنش چهار زانو روی زمین نشست. کمی مکث می کند و با لحن ارامی می گوید:
    واقعا برای آن ضربه ای که به سرت زدم معذرت می خواهم . راه دیگری نداشتم.
    کمی جلو تر می رومم و با لحن صدای بلندی می گویم:
    -یعنی چی؟! سریع برایم توضیح بده. وگرنه مجبورم به پلیس زنگ بزنم.
    بلافاصله در همان حالت که چهار زانو روی زمین افتاده کمی سرش را به نشانه نا امید بودن تکان می دهد، سپس می گوید:
    -از دست پلیس نیز کاری بر نمی ایید.
    -منظورت چیست؟!
    -من یک نیازمند مادی نیستم. آن فقط یک حقه بود که شمارا به این جا بکشم.
    -اما چرا...
    -خانه من جن زده است.

    -منظورت چیست مرتیکه؟! فکر کردی من مسخره تو هستم ؟!
    ارام از روی زمین بلند می شود و با قدم های اهسته به سمتم می ایید و دستش را روی شانه ام می گذارد ناخوداگاه یک حس بدی بهم انتقال داده می شه جوری که حس می کنم کمی سنگین تر از همیشه شده ام. چشمانم را میبندم و چند بار سرفه می کنم. هم چنان سرگیجه ام ادامه دارد کماکان حس می کنم دنیا دارد دور سرم می چرخد. آن مرد با لحنی که شرمندگی ازش موج می زند به چشمانم خیره می شود و می گوید:
    واقعا شرمنده اما از حالا به بعد جنی که برای من ازار داشت و سعی داشت که بهم صدمه بزند. تو را نیز شناخته و به زودی سراغ تو و زندگیت می ایید. به خاطر خودت هم که شده تو مجبوری در این خانه جنگیری بکنی... می دونم حرف هایی که می زنم احمقانه به نظر می رسد اما باور کن همش حقیقت دارد. تو نیز مانند من دیگر نمی توانی از این خانه خارج بشوی در غیر این صورت دایره دید تسخیر کننده را بیشتر می کنی و در نتیجه با این کارت به اطرافیانت صدمه می زنی. تو بهتر از من میدونی زمان و مکان برای جن ها بی معنی است.
    چشمانم را می بندم و درحالی که سعی دارم اعصبانیتم را کنترل بکنم می گویم:
    فقط یک سوال دارم ازت...
    سرش را تکان می دهد و می گوید:
    خیلی خب می شنوم.
    -هدفت از این شوخی مسخره چی بود؟
    -به جان خودم که این شوخی نیست و همش حقیقت محضه.
    سپس استینش را بالا می زند و به بالای مچ دستش اشاره می کند.
    -این چنگ را می بینی؟ فکر می کنی کار یک ادم است؟
    چشم هایش را به چشم هایم میدوزد.
    -برادرم!
    حرفش را قطع می کنم:
    برادرت؟!
    نفس عمیقی می کشد.
    -آن کسی که تو را به من معرفی کرد برادرم بود.
    نیشخندی م یزنم و می گویم:
    -اقای شاهی برادر تو است؟ عجب! باید بهت بگم هیچ کاری از دست من بر نمی ایید و نمی دانم توی ان مغز کوچکت چه می گذرد و هدفت چیست ضمنا به من مربوط نیست. می توانم از تو به خاطر اون ضربه که زدی شکایت بکنم ولی می بخشمت و تا اتفاق بدتری نیوفتاده از این جا می...
    حرفم را قطع می کند با لحن ارامی می گوید:
    -,من به هرکسی گفته ام غیبش زده و یا الکی یک دعایی نوشته و رفته.
    اما برادرم تو را بهم معرفی کرد و گفت:
    او توانایی اش را دارد.
    -بس کن این چرت و پرت هارا.
    سپس حرکت می کنم که از بغـ*ـل دستش رد بشوم اما او مچ دستم را می گیرد و با اعصبانیت می گوید.
    -تو باید جن گیری بکنی این کار به نفع هردویمان است.

    پست دهم.
    از اعصبانیته زیاد دستم را مشت میکنم و بدون هیچ حرف اضافه ردش را زیر چشمش به جا میگذارم...
    او به روی زمین می افتد و دستش را به روی صورتش میگذارد
    اما همچنان تسلیم نمیشود و ان یکی دستش را یه سمته پای راستم پرت میکند و مچ پام را با قدرت میگیرد.
    دوباره خونم به جوش می ایید,خیلی سریع میچرخم و با نوکِ پایم به صورتش ضربه میزنم...
    سپس با عجله به سمت در خروجیه میدوم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه بکنم
    از اتاق خارج میشوم...
    دوباره رسیدم به این کوچه وحشت ناک.
    کوچه تنگ و تاریک را با سرعت زیادی سپری میکنم و خودم را میرسانم به جایی که ماشینم را پارک کرده ام...بدون هیچ حرکت اضافه ای سوار میشوم,پاهایم را روی پدال ماشین میگذارم و بدون وقفه فقط گاز میدهم...
    خدای من...مدام حرف هایش دارد تو سرم میچرخد,اون مرد خیلی عجیب و غریب بود انگار...,انگار یک شخص عادی نبود ... نمیدانم واقعا ترسی را در چشمانش میدیدم که گویا واقعا با ان چشم ها جنی را دیده است...خیلی عجیب بود,تا به حال نظیرش را در چشمان بقیه ندیده ام,یک حس...میتوانم بگویم تصویر های وحشت ناکی را از بازتاب چشمانش دریافت میکردم...پوستِ سرد و رنگ چهره پریده اش...عصبی بودن و دست پاچه بودنش هنگام صبحت کردن,حس میکنم...یعنی میتوانم تشخصیص بدهم حرف هایی که میزد حقیقت داشت...تمام عمرم را تا به حال تحقیق کرده ام و میدانم وجود جن در این دنیا غیرممکن نیست,همچنین اگر شرایطش پیش بیایید ان ها خودشان را در دید انسان ها قرار میدهند
    اما اقای "شاهی"که برادرش است,مگه چه چیزی را در من دیده که فکر کرده میتوانم جن گیری بکنم...
    من فقط یک محقق ساده هستم همین...من...من هنوز اماده اینکار ها نیستم و یا بهتر بگویم دوست ندارم هیچ موقعه اماده این کار باشم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    تا خانه با خودم کلنجار رفتم و مدام اتفاق هایی که افتاد را در ذهنم مرور کردم. آن قدری آن اتفاق ها روی مغزم تاثیر گذار بود که چندین بار در طول رانندگی حواسم از مسیر و جاده پرت شد و چیزی نمانده بود که تصادف بکنم. واقعا دست خودم نیست. خوف عجیبی توی وجودم رخنه کرده. نمی توانم نگاه جن زده اش را حضم بکنم چون در چشمانش تصویر های وحشت ناکی به چشمانم انعکاس می شد. ماشینم را در پارکینگ ساختمان پارک می کنم و پس از بیرون امدن از اسانسور به سمت خانه می روم و کلید را به در می اندازم و وارد خانه می شوم
    ساعت از یک بامداد نیز گذشته. به زهرا گفته بودم که ده شب خانه ام... کلید را می چرخانم و وارد خانه میشوم. به‌ سمت اتاق خواب می روم. زهرا نیز با شنیدن صدای کلید از اتاق بیرون می ایید و با یک لباس خواب نازکِ صورتی و دمپایی های سفید و البته با یک قیافه حق به جانب ایستاده و یکی از پاهایش را به دلیل توضیح خواستن با یک ریتم خواست مدام به زمین می کوبد. دستی به پیشانی ام می کشم و فقط می گویم:
    حالم اصلا خوب نیست، امشب را بی خیال شو. فردا برایت توضیح می دهم.
    ابرو هایش را بالا می اندازد و بلافاصله عکس العمل نشان می دهد
    -خیلی خب اصلا کی ازت توضیح خواست تو که به من اهمیت نمی دهی و هرکاری که دلت می خواهد انجام می دهی این هم روش.
    ابرو هایم را داخل هم گره می کنم و به دستشویی می روم تا ابی به دست و صورتم بزنم.

    چشم هایم باز است و به سقف اتاقم خیره شده ام. تا به حال شخصی را ندیده بودم که انقدر ترس در چهره اش موج بزند.
    خانه اش یک خوف عجیبی داشت باعث شده بود منم وحشت بکنم. خیلی فضا سنگین بود طوری که راحت می شد نیرو هایی غیر انسانی را حس کرد. فکر می کردم مدام در معرض ضربه دیدن هستم و هر لحظه ممکن است اسیب ببینم. نفس کشیدن در آن جا واقعا دشوار بود به قدری که اگر چند دقیقه دیگر آن جا می ماندم نفسم قطع می شد. خیلی فضای خانه سنگین بود. معلوم نیست در آن خانه لعتتی چه گذشته که من تا به حال بحث های غیر انسانی را فقط در قالب فیلم و یا مستند و یا کتاب دیده و یا خوانده ام. با این که علاقه ام نسبت به این بحث زیاد است اما امشب حس کردم از ته وجودم ترسیده ام. نفس عمیقی می کشم و هم زمان به روی دنده راست خود بر روی تخت خواب می چرخم و بـ..وسـ..ـه ای به پیشانی ای زهرا می زنم او نیز خواب است و متوجه نمی شود.
    ***********
    «چهار سال بعد»
    ساعت چهار صبح است و صدای گریه کردن تینا از اتاق خوابش به گوش هایم می رسد. پتو را از روی خود به ان طرف می کشم، سپس پله های خانه را دو تا یکی طی می کنم و خودم را به اتاق او می رسانم. دستم را روی دستگیره در می گذارم صدای گریه کردن تینا هنوز ادامه دارد چشم هایم را می بندم و نفس عمیقی می کشم و سپس ارام در را باز می کنم. خدای من! با چشمان خودم تینا را در دست یک پیرزنی ایستاده می بینم که از کنار لب و لوچش خون می چکید. پیرزنی که پوست صورتش سفیده سفید است و رگه های ابی کلفتی در دست و صورت او نمایان است‌. تا درِ اتاق تینا را باز کردم ان پیرزن لحظه ای به سمتم برگشت و لبخندِ شیطانی ای زد و غیب شد. تینا نیز از دستان چروکیده و خاکستری رنگش به سمت زمین رها شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سیگارم را روشن می کنم و هم زمان پنجره ماشین را پایین می دهم. نفس عمیقی می کشم و با دو تا سرفه سـ*ـینه ام را صاف می کنم و درحالی که دستم را روی دست زهرا می گذارم می گویم:
    عزیزم قسم می خورم من نمی دانستم دارم به خانه ای می روم که جن زده است. من واقعا نیتی را نداشتم که تو فکر می کنی.
    در این فاصله که از خانه به نزدیک ترین بیمارستان حرکت کردیم
    طبیعتا زهرا از من جواب می خواست و هنگامی که او را از خواب بیدار کردم شکاف روی سر تینا را دید. دوست داشت زمین و زمان را به هم بدوزد. ا‌و را ارام کردم و در این فاصله ی کم از خانه تا بیمارستان که کم تر از یک ربع بود همه چی را برایش توضیح دادم. بلافاصله عکس العمل نشان می دهد و با سرعت دستش را از دستم می کشد.
    -بابک؟! من که چیزی نگفتم.
    -اره ولی م یتوانم حدس بزنم در ذهنت چی می گذرد و چه فکری در مورد من می کنی. تو پیش خودت من را قضاوت می کنی و می گویی من با آگاهی این که می دانستم آن خانه جن زده است به آن جا رفتم تا علم خودم را ازمایش بکنم. درست است؟!
    چند لحظه بدون هیچ کلامی بهم خیره می شود سپس در ماشین را باز می کند و به سمت در ورودی بیمارستان می رود و از استرس و اظطراب مدام چند قدم جلو می رود و دوباره به همان جا بر می گردد. با عجله از ماشین پیاده می شوم و به سمتش با اعصبانیت حرکت می کنم. با چن تا قدم سریع خودم را بهش می رسانم و قبل از اینکه بخواهد وارد دوباره وارد بیمارستان بشود از پشت بازویش را میگیرم و مانع از قدم برداشتنش می شوم. سپس سرش داد می زنم:
    لازم نیست تو به بیمارستان بروی. دیدی که دکتر چی گفت؟! تینا حالش خوب است و برایش مشکلی پیش نمی ایید در ضمن مگه ندیدی بهمان گفت چند ساعت دیگه می توانید ببریدش. پس دیگه براچی هی می ری داخل بیمارستان و میای بیرون...
    لحظه ای چشم به چشم اشک الودش می دوزم که چه طور با سکوت سنگینی‌ عجین شده. نفس عمیقی می کشم در اغوش می گیرمش و محکم می فشارمش و ارام با کلماتی اعصبانیتم را کاهش می دهم.

    -عزیزم حرفم را گوش بده. همین الان زنگ می زنم به اژانس و تو به خانه مادرم می روی.
    به برادرم نیز می سپارم به موقع بیایید و تینا را از بیمارستان بگیرید لطفا روی حرفمم حرف نزن.
    سرش را بدون کلامی تکان می دهد. دو تا دستش را نزدیک صورتش می کند و با یک لحن عصبی می گوید.
    -به ساعت نگاه کردی بابک !؟
    -به ساعت کاری نداشته باش، من همه چی را درست می کنم تو فقط سوار ماشین شو...
    درحالی که دستش را گرفتم با یک لحنِ تمنا وار می گویم:
    -من مادرم را می شناسم و بهت حق می دهم و می دانم باهات بد رفتاری می کند ولی خودت که شرایطمان را می بینی. این بار را فقط به خاطر تینا...
    سرش را تکان می دهد و درحالی که بغض کرده با لحن اعتراض امیزی می گوید:
    -ولی تو چی...
    حرفش را قطع می کنم و می گویم«
    -عزیزم صد بار که برایت توضیح دادم. من نمی توانم بیایم با این کارم دایره وسعت دید جنی که محاصرم کرده است را بزرگ تر می کنم!
    با همان لحن می گوید:
    -ولی تینا چی؟
    -درسته که تینا نیز با ان جن زده مواجه شده ولی نمي توانیم که اورا رها بکنیم. می دانم که می توانی از او مراقــبت بکنی. تو علمش را داری
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    چشمانش را لحظه ای از چشمانم جدا می کنم و درحالی که نگاهش را به روبه رو دوخته میگوید:
    بابک خیال زده نشدی؟ منظورم این است واقعا آن پیرزن را دیدی!؟
    با لحن صدای آرامی می گویم:
    -تینا چی؟! نکنه زخمِ روی پیشانی اش نیز توهم بوده؟! و ما الکی به بیمارستان اوردیمش؟!!
    نفس عمیقی می کشد وسرش را لای کف دستاتش می گذارد. تار های خرمالویی رنگ موهایش که از زیر روسری بیرون امده را کنار می ریزم و بـ..وسـ..ـه ای به پیشانی اش می زنم و سعی می کنم با لحنی که امیدوارانه باشد ازش خداحافظی بکنم.
    -عزیزم نگران نباش! من اسیب نخواهم دید. بهت قول می دهم. تو نیز باید بهم قول بدی مواظب خودت و تینا باشی.
    سپس بدون این که منتظر جوابش باشم چند تا قدم بر می دارم و هم زمان دستم را به سمت جیب شلوارم می برم تا به اژانس زنگ بزنم. دست چپم را به سمت جیب سمت چپم می برم اما موبایلم همراهم نیست. موبایلم داخل خانه جا مانده. با قدم های استواری خودم را به ماشین و زهرا می رسانم و با لحن تندی می گویم:
    موبایلم خانه جا مانده. او عکس و العمل نشان می دهد و خیلی سریع دستش را توی کیفش می کند و موبایل همراهش را بهم می دهد.
    ولی با لحنِ خاصی می گوید:
    -شارژ پولی ندارد.
    موبایل را در دستانم می فشارم.
    -همین جا بمان. برم یک سوپر مارکت گیر بیاورم.
    او چیزی نمی گوید فقط سرش را تکان می دهد و سوار ماشین می شود.

    -مادر ازت میخواهم در این چند ساعت زهرا را اذیت نکنید
    او چند وقت خانه ی شما میماند به زودی به دنبالش می اییم...قضیه اش مفصله...اره...مادر باید قطع بکنم,یادت بماند بهت چی گفتم...ممنونم...خدافظ.
    سپس بدون حرکت اضافه ای به سمت محلی که ماشینم را پارک کرده ام میروم...اما...در کمال تعجب زهرا را داخل ماشین نمیبینم...
    در وسط خیابان خشکم میزند.
    لابد دوباره داخل بیمارستان شده...درست است که مادرِ و طاقت نمیاورد در بیرون از بیمارستان منتظر بچه اش بماند اما واقعا دیگر شورش را در آورده...اره حتما دوباره به بیمارستان رفته,زیرا
    خودم با چشمان خودم دیدم که او داخل ماشین شد...به سمت بیمارستان میروم...
    بعد از چند دقیقه از بیمارستان بیرون می اییم.
    عجیب است تمام بیمارستان را گشتم ولی خبری از زهرا نبود...حتی از دکتر,منشی, و چند نفر دیگر سوال کردم که همسرم دوباره داخل بیمارستان شده؟!
    اما جواب همه انها منفی بود !

    به برادر کوچک ترم زنگ زدم و از او خواهش کردم که به بیمارستان برود و تینا را به خانه مادرم ببرد و اکنون با حد اکثر سرعت گاز می دهم. جوری که انگار قیامت شده در مخم مواد مذاب فوران کرده و مغزم درحال سوختن است. اشک آرام آرام از گوشه چشمانم روی گونه هایم سرازیر شده. حس می کنم تبدیل شده ام به یک راننده دیوانه در شهر زیرا چندین بار نزدیک بود با چن تا ماشین تصادف بکنم!! مقصدم همان خانه جن زده ای است که این بلا را به سر من و خانواده ام آورده. می خواهم به آن جا بروم یا زنده می مانم و با یک راه حلی جنی که داخل خانه نفوذ کرده است را نابود می کنم اگرم این اتفاق نیفتاد من نیز به قربانی های احتمالی ان خانه جن زده اضافه می شوم. دیگر برایم هیچی مهم نیست. آن جن به سراغ زهرا آمده و اگر اسم او وسط بیاید اسم خودم می رود گوشه کناری! تمام عمرم را به مطالعه ی نیرو های غیر انسانی اختصاص دادم اما در طول این سال ها هیچ موقع هم چین اتفاقی برایم رخ نداده بود. و هم چین واقعه ای را با چشمان خودم ندیده بودم. جن ها در شرایطی قادر به تسخیر انسان هستند. من می دانم که یک جن خبیث در قالب ان پیرزن دارد زندگی می کند هنگامی که جن ها تصمیم به تسخیر فردی را بکنند پشتش حتما دلیلی است و وقتی که موفق به تسخیر فردی بشوند آن شخص به طور وحشت ناکی تغییر می کند... همین طور انسان ها در شرایطی قادر به تسخیر جن ها هستند که به نوع دیگر جن گیر هستند. انسان تسخیر شده را مجنون یا دیوانه یا دیو زده می نامند. شک ندارم ان پیرزن نیز یکی از مسخر شده ها است که اکنون می خواهد انسان هارا تسخیر بکند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    از ماشین پیاده می شوم. نگاهی به خیایانِ سوت و کور می اندازم و درحالی که هنوز توی شُک غیب شدن همسرم هستم با عجله به سمتِ کوچه ای که ان خانه داخلش قرار دارد قدم برمی دارم. هیچ ابزاری برای شکست دادن جن ها همراه ندارم و فقط دل بسته ام به خداوند و آیاتی از قران او، اما لبریزم از ترس و دلهره ی زیادی که دارم با خود حمل می کنم ولی با این حالم مدام با خودم تکرار می کنم. "من سال های زیادی در مورد مسائل ماورای طبیعت مطالعه و اطلاعات جمع کرده ام، الان وقتش رسیده که از این اطلاعات استفاده بکنم".
    لحظه ای از عجله ام کم می کنم و ماشین را متوقف می کنم می ایستم و به کوچه ی تنگ و تاریک چشم می دوزم. واقعا وحشت ناک است دلهره ی عجیبی از این کوچه منتشر می شود. تا می خواستم به سمتش قدم بردارم لحظه ای حس کردم نفسِ سردی به صورتم خورد و دم گوشم حرفِ کوتاه و گذرایی که شبیه به صدای یک زن که از ته چاه می ایید، رسید. به خود می آیم چشمانم را می بندم و پس از یک نفس عمیق دوباره به راهم ادامه می دهم. هنوز مسیری را طی نکرده بودم که دوباره آن صدا دم گوشم زمزمه شد. این بار صدای نفس کشیدنش خیلی نزدیک تر و با فاصله کم تری طوری که من توانستم سردی نفس های او را روی صورتم حس بکنم. این بار نتوانستم خودم را کنترل بکنم و پس از ان که آن صدا را مجدد شنیدم شک ناگهانی بهم وارد شد که من را پهن در اسفالت خیابان کرد. به زمین می خورم و در تاریکی شب چشمانم را با حالت وحشت زده ای به اطرافم می چرخانم تا شاید رد یک انسانی را پیدا بکنم. اما خبر از هیچ موجود زنده و یا مرده ای نیست، هنوز اتش وحشتی که در وجودم شلعه ور شده خاموش نشده بود که در همان لحظات، فریاده خیلی بلندِ کوتاه زمان و وحشت ناکی از خانه به گوش هایم رسید واقعا صدای فریاد خیلی بلند و گوش خراش و نکعره بود جوری که مشخص است از اعماق وجود انتشار شد. گویی صدا از همان خانه ای است که ته این کوچه قرار دارد. زیرا غیر از ان خانه، خانه دیگری در این محدوده نیست. این خراب شده بیشتر شبیه آخر دنیاست تا یک محل سکونت. با عجله و دستپاچگی از کف خیابان خودم را بلند می کنم و درحالی که صدا ی فریاد هنوز ادامه دارد. آب دهانم را قورت می دهم و نفس عمیقی می کشم و با تمام قوا کوچه وحشت ناک را طی می کنم. در خانه باز است و وارد می شوم و به سمت قسمت اصلی خانه یا همان هال حرکت می کنم. مجددا در ورودی هال باز است اما با صحنه ای مواجه می شوم که بدون شک نظیرش را فقط در فیلم ها دیده بودم...

    آن مرد یا بهتر بگویم همان آقای "حسینی" در یکی از دستاش چاقو است و مدام چاقو را به شکمِ خود فرو می دهد سپس بیرون می کشد و درحالی که از اعماق وجود فریاد می کشد دوباره چاقو را به شکم خود فرو می دهد. چندین بار این کار را تکرار می کند و شکم خودش را تکه پاره می کند. اما نه با میل خودش! درست پشت سرش یک دخترِ جن زده ایستاده و با یک لبخند و چهره شیطانی در حال کنترل کردن او است و به دستانش جهت می دهد. پوست بدن آن دختر زرد است و زخم های فراوانی روی دستانش وجود دارد، همین طور چشمش قرمز است و یک حالت و یک نفرت در آن زنده است. البته با استفاده از موهای مشکی رنگش، آن یکی چشمش را پوشانده.
    او لحظه ای می ایستد. سپس جسد آقای حسینی را روی زمین رها می کند. خیلی آرام گردنش در حال چرخش به سمت من است. فقط کمی مانده بود که چشمانش بهم بخورد که سرعت چرخش گردنش را در یک لحظه زیاد کرد. با سرعت گردنش را به سمتم برگرداند تا چشم قرمز رنگش به چشمانم بخورد جیغی گوش خراشی می زند. همین طور از دهانش خون غلیظی از روی دندان و چونه اش سر می خورد و به روی زمین می ریزد. او دست ها و پاهایش که مانند چوب خشک است را در چند مرحله به سمتم تکان می دهد و درحالی که چهار و دست و پا به روی زمین افتاده می خیزد و با سرعت زیادی به سمتم می ایید.
    به خودم می آییم و به حیاط خانه می روم سپس به سمتِ در خروجی خانه می دوم. ولی نتوانستم آن قدری سریع باشم که گیر یک جن زده نیوفتم. او درحالی که می خیزد دستش را به سمت پام دراز می کند و پام را در چنگ خودش می گیرد. تقلای زیادی می کنم که از دستش رها بشوم ولی بی فایده بود. نمی دانم چه شد؟! تقرییا خودم را رها کرده بودم و آماده مرگ شده بودم. اما نمی دانم چه شد که آن دخترِ جن زده من را نکشت. چشم های بسته شده ام را باز می کنم و باز چشم هایم از تعجب درشت میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا