کامل شده رمان رازی که جگر می سوزاند|سحر شعبانی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sahar shabani
  • بازدیدها 32,641
  • پاسخ ها 249
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sahar shabani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/21
ارسالی ها
267
امتیاز واکنش
4,745
امتیاز
451
« به نام یگانه آفریننده هستی»

73348

نام کتاب: رازی که جگر می‌سوزاند

نویسنده: سحر شعبانی کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: نسرین قلندری
موضوع: معمایی عاشقانه

***
خلاصه رمان:

«رازی که جگر می‌سوزاند» روایت‌گر جدال -عشق و نفرت- است. نفرتی که شعله می‌کشد و به جان کسانی می‌افتد که روزی پاره‌ تن بودند و عزیز دل...
این داستان روایتگر یک عهد است، عهدی ناگسستنی، عهدی که ریشه می‌سوزاند؛ و مهر بر لب‌هایشان، و داغ بر دل‌هایشان می‌گذارد. این داستان، قصه‌ی مردانگی‌هاست. مردهایی که با عزمی استوار، به خاطر مردمشان از جان مایه می‌گذارند؛ و داغ قضاوت‌های بی‌رحمانه‌ی همین مردم را به جان می‌خرند. قضاوت‌هایی که درد دارد و کمر خم می‌کند. عهدی که زندگی‌هایشان را زیر و رو کرد؛ و بی‌رحمانه به تنها داشته‌هایشان خنجر کشید. مردانی که در خلوت شکستند، بغض کردند و مردانه اشک ریختند؛ اما پا از عهد و پیمانشان عقب نکشیدند.
این قصه، قصه‌ی زندگی دو مرد است. با دو نگرش متفاوت... یکی جان می‌گیرد و دیگری برای آرامش او جان می‌دهد. یکی می‌سوزاند و دیگری در آتش این غم می‌سوزد و دم نمی‌زند.
حالا این دو مرد، یکی از جنس «آتش» و دیگری از جنس «سنگ» به جدال هم آمده‌اند تا شاید سرنوشت گره‌ای از دل‌هایشان باز کند.
«رازی که جگر می‌سوزاند» روایت زندگی مردی است که پناهی ندارد؛ اما همواره در تلاش است تا پناهگاه خانواده‌اش باشد. مردی به ظاهر سنگی، اما با باطنی پر از احساس. مردی که روزی غیرتش را به بازی گرفتند و آتش نفرت تمام هستی‌اش را بر باد داده است. مردی که تنها برای گرفتن انتقام کمر راست کرد تا شاید مرهمی باشد، برای دلی که هنوز در آتش کابوس‌های شبانه‌اش می‌سوزد. را به آتش کشیدند. مردی که، روی بی‌گـ ـناه مجازات شد. تاوان داد و سرنوشت خود و خانواده‌اش..
و اکنون دست تقدیر برای این دو مرد چه رقم خواهد زد...؟
مقدمه:
گاهی قسم می‌خوری، تا دلی به دست بیاوری و گاهی با همون قسم دلی می‌شکنه...
گاهی قسم می‌خوری، تا جونی رو حفظ کنی و گاهی با همون قسم جونی گرفته میشه...
گاهی قسم می‌خوری، تا جوونه‌ی حسی رو با طراوت نگه داری و گاهی با همون قسم حسی جوونه نزده، پرپر میشه...
گاهی عجیب قسم می‌خوریم و عجیب‌تر قسم می‌شکنیم.
گاهی می‌شکنیم... می‌سوزونیم... بازی می‌کنیم و...
یادمون میره؛ اونی که بازی کردی غرور کسی بود و شاید تنها داشته‌اش...
یادمون میره؛ اونی که سوزوندیم دلی بود وتنها دارایی‌اش...
یادمون میره؛ اونی که شکستیم قسمی بود که شاید هنوز چشمی به عهدش امیدواره و این امید تنها دلخوشی‌اش است...
Razi_Ke_Jegar_Ra_Misozanad_negahdl_com_.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    sahar shabani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/21
    ارسالی ها
    267
    امتیاز واکنش
    4,745
    امتیاز
    451
    " به نام آن که مرهم زخمی شد؛ که خود با دشنه ی بی وفایی برقلبم نشانده بود."
    نگاهم رو به بیرون دوختم؛ و با تمام توان سعی کردم نگاه سرکشم رو به ممنوعه ها ندوزم. تا نبینم دلیل دردی که قلبم رو به زانو درآورده بود. نبینم و هیزمی تازه، به آتشی که هست و نیستم رو خاکستر کرده بود؛ نریزم.
    نبینم؛ وباور نکنم رسم زمونه رو. زمونه ای که هرچقدر در برابرش بایستی و گردنکشی کنی؛ به همون اندازه، جلوت قد علم می کنه و رنگ سیاه به سپیدی زندگی ات می پاشه!
    نفس حبس شده ام رو رها کردم. نفسی که جون می داد به قلب ناسورم تا بمونه؛ و بر خلاف میلم، ببینه و باور کنه. باور کنه که اینجا آخر دنیاست. آخر همه ی آرزوها. آخر همه ی خاطرات خوش گذشته. این جا... آخر ماجراست.
    - وقتشه !
    به سمتش برگشتم؛ و نگاهم توی یه جفت چشم سرد و بی روح قفل شد. یه چهره ی یخی با چشمهایی بی روح. بدون برق زندگی. بدون آتش کینه یا حتی ذره ای محبت. ای کاش می تونستم مثل اون باشم. همین قدر خونسرد و یخ زده، بدون این درد توی سـ*ـینه، بدون این آتش حسرت، بدون تمام خاطراتی که حالا زنده تر از قبل به نظر می رسید.
    دستش به سمتم دراز شد؛ و ته دلم از خنکای چیزی که توی مشتم گذاشت لرزید. دلم لرزید و اون مصمم تر از قبل بهم چشم دوخت.
    فهمیده بود که دیگه جونی توی پاهام نیست؟
    فهمیده که یه تردید لعنتی! وسط تموم حس های بدم سر در آورده بود؟
    فهمیده که، این جوری - با نگاه توبیخگرش - بهم زل زده بود؛ تا شاید دلم محکم بشه و یه نقطه بذارم ته این قصه؛ و بعد ...
    - پشیمونی؟
    پوزخندش تلخ تر بود؟ یا جواب مثبتی که دلم، در برابر سوالش فریاد می زد؟!
    نگاه بی روحش برام دردناکتر بود توی این لحظات سخت؟ یا تصور اتفاقی که درست توی یه قدمی اش ایستاده بودم؟
    پوزخندش که غلیظ تر شد؛ ابروهام گره ی محکمی خورد. نگاه ازش گرفتم؛ و قبل از این که، دوباره دلم پای رفتنم رو - با مرور گذشته های نه چندان دور - سست کنه از ماشین پیاده شدم .
    صدای در ماشین، نشون داد؛ که تا تهِ این ماجرا همراهمه. همراهمه، تا شاهد بریدن آخرین ریشه های پوسیده ام باشه. شاهد سوختن و سوزوندنم. شاهد کشتن و کشته شدنم.
    نگاهم روی ماه که، امشب عجیب رسم دلبری رو یاد گرفته بود؛ موند. همیشه ماه شب چهارده رو دوست داشت. دردی تازه و زخمی نو به دردهای دلم اضافه شد؛ با یادآوری و مرور روزهای تلخ و شیرین گذشته.
    نگاه از آسمان پرستاره گرفتم. با قدم هایی که سعی می کردم - در برابر تنها شاهدم - محکم و با صلابت به نظر برسه؛ به سمت ساختمون روبروم رفتم .
    سوز سرمای زمستون، بهونه ی خوبی شد برای پنهون کردن لرزش دستهام. دستهایی که هنوز دور این جسم سرد وسنگین، محکم مونده بود. چقدر خوب بود؛ که می تونستم کمر خمیده ام رو، به باد سهمگینی که توی دل شب زوزه می کشید و مثل تازیانه ای به سر و روم ضربه می زد؛ ربط بدم. چقدر خوب بود؛ که رنگ پریده ام توی دل شب، دیده نمی شد. چقدر خوب بود؛ که، چهره ی یخی ام خبر از دل پر آشوبم نمی داد. چقدر خوب بود؛ که هنوز خدایی داشتم؛ و غرورم رو زیر سایه اش حفظ می کردم.
    در آهنی رو باز کردم؛ و به محض این که پا توی سوله گذاشتم؛ نگاهم روی تن مچاله، و برهنه اش خشک شد. چیزی درونم فرو ریخت. جای ضربه های شلاق، روی تنش قلبم رو به درد آورد.
    چشم بستم روی کسی که یه روز حیا و سر به زیری اش رو به شوخی می گرفتم و او - همیشه با لبخندی محجوبانه - پاسخ شیطنتم رو می داد؛ و حالا این طور بدون لباس و پوشش، با تنی زخمی و دستهایی بسته! درست جلوی پاهام افتاده بود. چشم بستم، تا بتونم نفسم رو - از زیر سنگینی بغضی که ، مثل سنگی راه گلوم رو بسته بود –
    رهاکنم. بغض بود؛ یاحجم خاطرات مشترکمون،که اینطور بیخ گلوم روگرفته بود؟
    چند قدم به سمتش برداشتم. با نزدیک شدن صدای پاهام، تکون مختصری خورد. انگشت هام دور جسمی که به دستم داده بودند؛ تا باهاش تموم گذشته ام رو چال کنم؛ محکم شد. ولی نگاهم ...
    لبخندی روی لب های متورم و خونینش نشست؛ و آروم لب زد؛
    - بالاخره اومدی؟
    قلبم هزار تکه شد؛ از شنیدن صدای دورگه و خشدارش که درد رو فریاد می زد.
    پاکتی درست جلوی پاهام، روی زمین پرت شد؛ و صدایی سردی توی گوشم پیچید؛
    - نگاه کن! شاید اینجوری راحت تر دل بکنی.
    باز پوزخند؛ وباز یه زخم تازه ... نگاهم روی عکس هایی که روی زمین پخش شده بودند لغزید؛ و فکم منقبض شد؛ و مشتی قلبم رو بی رحمانه فشرد.
    یه چشمش رو به سختی باز کرد و بهم دوخت و لب زد؛
    - من، نمی خواستم ... مج ... بور ... شدم.
    با شنیدن صداش دستم ناخواسته بالا اومد. نگاهم آتش گرفت؛ و درونم شعله ور شد.
    سرفه های دردناکش، سکوت شب رو شکست؛ و ناله اش برای بلعیدن جرعه ای نفس، نفس برید؛ از دل بی تابم ...
    -ب... بخش ...
    توی نگاهش التماس نبود. پشیمونی نبود. چقدر نگاه این مرد، غریبه بود باهام.
    نگاهی به عکس ها کرد؛ و خیلی زود چشم هاش رو - که حالا غباری از غم گرفته بود - از عکس هایی که کابوس هر شبم شده بودند، جدا کرد و بهم زل زد؛
    - خوشحالم که به دست تو می میرم !
    چی کار داری می کنی با دلم، با این نگاه مهربون و چشمهای محجوبت؟ نگاه ازم گرفت؛ و به اسلحه ی توی دستم - که به سمتش نشونه گرفته بودم - زل زد. آروم لب زد؛
    - قلبم رو، پیشکش روزهای خوش کودکی ات کردم. روزهایی که من و تو، به سپیدی برف بودیم. به سبزی درخت آرزوهامون، و به گرمی خونه ی رویاهای بچگی امون. قلبم رو درست جایی میون همون خاطرات گذاشتم. مثل دفترچه ای نانوشته ... که تو خوب صفحه به صفحه ی اون رو می دونی. با دیده ی دل بخون و...
    نگاه مهربونش رو بهم دوخت و بی صدا لب زد؛
    -فراموشم نکن!
    دلم به هم پیچید. چشم بستم، به روی عشقی که هنوز هم، توی نی، نی، چشمهاش موج می زد.
    - تو ... نباید ... نباید، می کشتیش.
    نگاهش رنگ غم گرفت؛ و موجی از اشک چشمهای نجیبش رو پوشوند. شرم کرد و چشم بست.
    دستم بالاتر اومد و فریادم با صدای گلوله ای درهم آمیخت؛ و سکوت این شب نفرین شده رو شکست...!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sahar shabani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/21
    ارسالی ها
    267
    امتیاز واکنش
    4,745
    امتیاز
    451
    "پناه"
    دستم رو به لبه ی تراس تکیه دادم؛ و دم عمیقی از هوای خنک شبانه گرفتم.
    - فکر نمی کردم، بعد از اون قشقرقی که به پا کردی؛ بیای!
    به سمتش برگشتم... نگاهم رو از موهای بلند و آتشینش گرفتم و به چشم های اغواگرش دوختم؛ که لبخندی تحویلم داد. با دلبری خودش رو بهم نزدیک کرد؛ و با نوک انگشت های ظریفش - به آرومی - صورتم رو نوازش کرد و لب زد؛
    - همین بد قلقی هات، خواستنی ترت می کنه!
    یه تای ابروم بالا رفت و پاهام - محکم تر از قبل - به زمین چسبید. دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم؛ و نگاهم رو دوختم به نگاه لوندش.
    همه جا، بی هوا! تاریک شد؛ و صدای جیغ، سوت و فریاد، سکوت شب رو شکست. هنوز هم می تونستم برق چشمهای شب رنگش رو توی همین تاریکی اجباری ببینم. بوی عطر تندش که توی مشامم پیچید؛ پوزخندی روی لبم نشست؛ که برخلاف من- که می دیدمش - نتونست توی سایه و روشن ر*ق*ص نوری - که هر از گاهی تراس رو بی نصیب نمی ذاشت- ببینه.
    -پناه!
    بی هوا مچ دستش رو گرفتم؛ و آروم لب زدم؛
    -ازمن ... دور بمون؛ آسا!
    حرکتی به مچش داد؛ تا شاید از فشار دستم کم کنه؛ ولی ...
    کمی به سمتش خم شدم .
    - تو که ... نمی خوای؛ سر از اتاق خواب، شیخ های شکم گنده ی دبی، دربیاری؟ می خوای؟
    لرز تنش از ترس بود؛ و قدمی که به عقب برداشت؛ یه عقب نشینی بود؛ درمقابل حمله ی کسی که به خوبی می دونست، مدت هاست قلبش یخ زده؛ احساسش یخ زده و زندگی اش یخ زده.
    این آدم یخی! چیزی هم برای از دست دادن نداشت! بهونه ای برای دفاع و عقب نشینی هم نداشت! مردی که خوب رسم دریدن رو یاد گرفته بود و خوب می دونست؛ چجوری با طعمه اش بازی کنه! خوب می دونست؛ که پناه! پناه نیست! یه آدم یخ زده است؛ با یه قلب سنگی! یه مرد سنگی!
    - پناه؟!
    صداش می لرزید؛ و انگشتهاش توی دستم سرد شده بود. فاصله ی بینمون رو پر کردم. بی توجه به نفس حبس شده اش، زیر گوشش زمزمه کردم؛
    - برو بهش بگو، پناه قلبی برای نفوذ نداره. چیزی هم برای از دست دادن نداره. از کسی که حتی مرگ هم جلو دارش نیست؛ بترس آسا! به خاطر یه عوضی، خودت رو وارد این بازی نکن! من حریفم رو توی قفس نمی کنم، آسا ...
    کمی بیشتر،به سمتش خم شدم .
    -می درم!
    جیغ خفه ای کشید. ولش کردم که هراسون عقب رفت. صدای قدم های شتاب زده اش، لبخندی روی لب هام نشوند. با صدای زنگ گوشی ام دستم سمت جیبم رفت. با دیدن شماره ی روی صفحه ی موبایل، انگشتم روی علامت سبز رنگ لغزید...
    - مهمون هاتون رسیدن، آقا!
    بی حرف، تماس رو قطع کردم و از پله های تراس پایین رفتم و بدون معطلی- از حیاط پشتی ویلا- خودم رو به ماشین رسوندم. راننده با دیدنم سری خم کرد و در رو برام باز کرد. سوار شدم .
    -حرکت کن!
    -چشم آقا.
    ماشین که حرکت کرد؛ گوشی ساده ای رو از جیبم بیرون آوردم؛ و شماره ی پلیس رو گرفتم.
    - خسته نباشید. می خوام گزارش یه خونه ی فساد رو بدم.
    تماس رو قطع کردم. سیم کارت رو شکستم؛ و از شیشه بیرون انداختم؛ و از پنجره، به آسمون سیاه و پرستاره خیره شدم. به محض این که ماشین، به خیابون اصلی پیچید؛ صدای آژیر ماشین های پلیس توی کوچه طنین انداخت؛ و پوزخند تلخی روی ل*ب*هام نشوند.
    چقدر دنیاشون کوچک بود. چقدر دغدغه هاشون دم دستی و کم ارزش به نظر می اومدند؛ اِنقدر بی ارزش، که جمع شدن چند تا دختر و پسر کنار هم، باعث شده بود؛ تا چشم روی جنایتی که -درست زیر گوششون اتفاق می افتاد - ببندند.
    واقعا ریشه های فسادی رو که به ثمر نشسته بود؛ نمی دیدن؟ این فریادهای مسـ*ـتانه و خوشی های عاریه ای میوه های خوش رنگ و لعاب همین ریشه های گندیده نبودن؟ که اینطور جوون های ما رو، به بند کشیده بود؟
     
    آخرین ویرایش:

    sahar shabani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/21
    ارسالی ها
    267
    امتیاز واکنش
    4,745
    امتیاز
    451
    نگاهم از امتداد جاده جدا شد. آه عمیقی کشیدم؛ و محو تماشای دامن پر ستاره ی آسمون شدم. سیگاری روشن کردم؛ و بدون این که به لب هام نزدیکش کنم؛ توی پیچ و خم دود غلیظش روزهای سختی رو که پشت سر گذاشته بودم؛ از نظر گذروندم. روزهای نه چندان دور، اما دست نیافتنی.
    چقدر زود گذشت ... چقدر زود، ورق زندگی ام برگشت. چقدر زود این مرد سنگی جای اون پسر شاد و سرزنده ی گذشته رو گرفت. اونقدر زود، که گاهی فکر می کنم اصلا چنین پسری هم وجود داشته است؟!
    انگار زندگی من درست از روزی شروع شد؛ که خیلی چیزها رو باختم... و در عوض، هیچی به دست نیاوردم! از همون روزی که مجبور شدم؛ چشم روی خیلی چیزها ببندم؛ و یه تیکه سنگ سخت و نفوذ ناپذیر رو جایگزین اون قلب تپنده کنم.
    ماشین از جاده ی اصلی خارج شد و توی یه جاده خاکی پیچید. چشم از آسمون کندم و خاطراتم رو پس زدم.
    اون اندک نور - که از چراغ های کنارخیابون نصیب اتاقک کوچک ماشین می شد- هم از بین رفت. موبایلم زنگ خورد. با دیدن شماره بی حوصله ریجکت کردم؛ و خودم رو برای یه بحث اساسی آماده کردم. صدای زنگ گوشی ام دوباره سکوت حاکم بر ماشین رو شکست. راننده ی جوان نگاه متعجبی - از گوشه ی چشم - به من انداخت. نگاه سردی بهش انداختم؛ که سریع به جاده ی تاریک روبروش چشم دوخت.
    راننده که ماشین رو جلوی در آهنی بزرگ ویلا نگه داشت؛ بدون هیچ حرفی، پیاده شدم و به سمت ویلا رفتم. قبل از این که دستم به زنگ برسه؛ در به روم باز شد. رو به دوربین های مخفی شده ی بین شاخ و برگ درخت ها پوزخندی زدم و رفتم تو.
    -هیچ معلوم هست، کجایی؟
    بدون توجه بهش - که سعی داشت قدمهاش رو با گامهای محکم و سریع ام هماهنگ کنه - از حیاط عبور کردم. راهم رو سد کرد.
    - پناه!
    نگاهم رو به چشم های نگرانش دوختم. سرش رو پایین انداخت.
    - کارد بزنی خونش در نمیاد! توکه می دونی وقتی عصبانی می شه؛ به بچه ی خودش هم رحم نمی کنه. چرا پا روی دمش می ذاری؟
    یه تای ابروم بالا رفت. کلافه و عصبی چنگی به موهاش انداخت و با حرص غرید؛
    - محض رضای خدا، یه ذره آدم باش پناه!
    - با نیشخندی نگاهم رو بهش دوختم؛
    -خدا رو خوب اومدی!
    چشم غره ای بهم رفت و توپید؛
    - چرا نرفتی مرز؟ تو که می دونستی؛ این کار چقدر براش مهمه؟ می دونی عملیات لو رفته ؟ می دونی حسام هم توی اون عملیات بوده ؟
    با درموندگی ادامه داد؛
    - می دونی کشتنش؟ اون روی حساب تو برادرش رو وارد این کار کرد؛ پناه!
    آروم قدمی به سمتش برداشتم؛ و با خونسردی همیشگی ام نگاه سردم رو بند چشم های نگرانش کردم؛

    - ترجیح می دم جواب همه ی این سوال ها رو به خودش بدم.
    با دلخوری نگاهم کرد؛ اما بی تفاوت به صورت درهمش ادامه دادم؛
    - اون برادر بی عرضه اش هم زودتر ازاینها باید سرش رو می ذاشت زمین و می مرد! این جوری مردن زیادی براش آبرومندانه بود!
    چشم هاش ناباور انه تا آخرین حد ممکن گشاد شد.
    -تو ... تو می دونستی ؟! ... یا خدا
    پوزخند دیگه ای تحویلش دادم؛ و از کنارش رد شدم و با قدم هایی محکم تر از قبل پله های ورودی رو بالا رفتم؛ و بدون مکث در رو باز کردم.
    نگاه های افراد انگشت شمار حاضر در سالن به سمتم برگشت؛ و من ... نگاهم تنها روی یه جفت چشم سرخ و رگ زده قفل شد. برادر حسام!
     
    آخرین ویرایش:

    sahar shabani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/21
    ارسالی ها
    267
    امتیاز واکنش
    4,745
    امتیاز
    451
    سکوت سنگینی توی سالن - مجلل ویلا - حاکم شده بود. صدا از کسی در نمی اومد. بعضی با نگرانی و ترس و بقیه هم با احساس رضایت از شکست خوردن بهترین عضو گروه، بهم خیره شده بودن.
    قدمی به سمت حامد برداشتم و یه دستم رو توی جیبم فرو کردم؛ و با سردترین لحنی که درخودم سراغ داشتم؛ کنایه زدم.
    - تسلیت می گم!
    همین یه جمله ی کوتاهِ دو کلمه ای کافی بود؛ تا حامد افسار پاره کنه! و به سمتم هجوم بیاره. قبل از اینکه کسی بتونه کاری کنه؛ خودش رو بهم رسوند. یقه ام رو توی مشتش فشرد و از بین دندونهای کلید شده اش غرید؛
    -کدوم قبرستونی بودی؛ کثافت؟
    نگاه یخ زده ام رو به شعله های آتشین نگاهش دوختم.
    - مهمونی!
    عربده ای کشید. مشتی رو که بالا برد تا روی صورتم فرود بیاره؛ بین پنجه های پولادینم اسیر کردم؛ و به آرومی کنار گوشش زمزمه کردم؛
    - از مرگ برادر دست و پا چلفتی و هـ ـر*زه ات ناراحتی! یا از به هم خوردن معامله ای که دل خوش کرده بودی؛ باهاش ارج و قربی پیش رئیس و روئسات پیدا کنی؟
    چشم هاش گشاد شد؛ و فشار دستش روی یقه ام کمتر از قبل . دستم رو، روی دستش گذاشتم؛
    - یه ذره مغز آکبندت رو به کار بنداز حامد! این معامله اگه برای تو یه پله ی ترقی بود؛ برای من حکم مرگ و زندگی ام رو داشت. فکر کنم خبر داری که داداش احمقت! چطور زیرآبم رو زد؛ و باعث شد من مامور همچین ماموریت پیش پا افتاده ای بشم. گرچه ...
    سرم رو عقب کشیدم؛ ونگاه پر غرورم رو بهش دوختم؛ و ادامه دادم.
    - اونی که جونش رو پای حماقت کودکانه اش گذاشت. منی نیستم که یقه ام گیر، دستت شده!
    یقه ام رو با ضرب ول کرد. چنگی توی موهاش زد؛
    - داری مزخرف می گی ... مزخرفه!
    با فریادش دو تا از بادیگاردهاش، چند قدمی به سمتمون برداشتن.
    -درسته که ما اون معامله رو از دست دادیم. ولی در عوض ... خیلی چیزها به دست آوردیم.
    گوشی ام رو از جیبم بیرون کشیدم و جلوی چشم های گیج و سردرگمش، شماره ای گرفتم. کوتاه دستور دادم.
    - بیاریدشون!
    یقه ام رو صاف کردم. چند قدمی از حامد دور شدم، و به دیوار پشت سرم تکیه زدم. دستهام رو توی جیبم فرو کردم؛ و با خونسردی به چهره ی برافروخته اش خیره شدم . با صدای زنگ خونه، همه ی نگاه ها روی من زوم شد!
    شونه ای بالا انداختم.
    -واقعا قابلیت این که بتونم نقش آیفون رو براتون ایفا کنم ندارم. باور کنین!
    حامد، با خشم فحشی بهم داد؛ و به یکی از بادیگاردها اشاره کرد؛ تا در، رو باز کنه. خیلی طول نکشید؛ که شهداد در حالی که با احتیاط نگاه گنگش رو بهم دوخته بود؛ - همراه مهمون های ناخونده ام - اومدن توی سالن. اون هم منتظر بود تا شاید حرفی بزنم؛ و گره ای از این کلاف سردرگم باز کنم.
    -چشم هاشون رو باز کنید.
    حامد جلو اومد؛
    -این جا چه خبره پناه؟
    شونه ای بالا انداختم. اشاره ای به معین - یکی از افراد حامد- کردم؛ که به سمت دو غریبه ی تازه وارد رفت. اول چشم بند مرد جوون رو باز کرد؛ که به محض باز شدن چشم هاش- با کنجکاوی و ترسی پنهان- همه امون رو از نظر گذروند. معین سراغ دختری که مثل بید می لرزید؛ و سعی می کرد، خودش رو پشت مرد جوون پنهان کنه؛ رفت و چشم بند اون رو هم از روی چشم هاش کنار زد.
    تکیه ام رو از دیوار برداشتم. با خونسردی به سمتشون رفتم. نگاه مطمئن مرد جوون و چشم های مستاصل دختر روم قفل شد. قفلی که با هر قدمی که به سمتشون برمی داشتم؛ محکم تر از قبل می شد. حامد کلافه بهم تشر زد؛
    -این مسخره بازی ها چیه راه انداختی پناه؟ عملیات به اون مهمی رو ول کردی؛ و رفتی مهمونی! حالا هم این دوتا- احمق به درد نخور- رو آوردی این جا که چی رو ثابت کنی؟
    توی یه قدمی مرد جوون ایستادم. درحالی که نگاهم، توی چشم های مصممش قفل بود؛ حامد رو، مورد خطاب قرار دادم.
    - که بهت بگم... پناه اونقدر احمق نیست؛ که به خاطر یه عملیات لو رفته! خودش رو به آب و آتش بزنه.
    حبس شدن نفس رو توی سـ*ـینه ی ستبر مرد جوون به خوبی حس کردم. کمی سرم رو کج کردم و با لبخند نیم بندی کنایه زدم.
    - مگه نه جناب سرگرد؟
     
    آخرین ویرایش:

    sahar shabani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/21
    ارسالی ها
    267
    امتیاز واکنش
    4,745
    امتیاز
    451
    مردمک چشم هاش گشاد شد؛ ولی حرفی نزد. شهداد ،چنگی به موهاش زد و عقب کشید؛ و با نگرانی به حامد - که درست پشت سرم ایستاده بود - خیره شد. ندیده می تونستم صورت کبود و رگ های متورم گردن حامد رو تصور کنم.
    -نچ، نچ، حیف شد؛ نه؟ نفوذی خوبی بود! می بینی که همه ی ما هم فریبت رو خوردیم؛ و تو، تونستی عملیات ما رو لو بدی؛ جوجه پلیس !
    دستی به یقه اش کشیدم.
    -افتخارمیهن، شهید فردا !
    با خنده ی معین، بادیگاردهای حامد هم به خودشون جراتی دادن؛ و بی صدا خندیدن. به سمت حامد برگشتم.
    -به نظرت، پله های ترقی امون تا چه حد برات دلنشینن حامد؟
    برق رضایت توی چشم هاش دوید؛ و لب هاش کش اومد؛ ولی حرفی نزد. قدمی از مرد جوون فاصله گرفتم؛ و درست پشت سر دختر ترسیده ایستادم. آروم دستهای در بندش رو گرفتم و زیر گوشش زمزمه کردم؛
    - فکر می کنی چقدر برای رئیسم می ارزی؟ سروان شعله صارمی!
    نفس توی سـ*ـینه اش حبس شد؛ و رنگش به وضوح پرید؛ ودستهای سردش به عرق نشست. قبل از این که حامد حرفی بزنه؛ رو به معین کردم.
    - ببریدشون، و حسابی ازشون پذیرایی کنین!
    معین نیشخندی زد؛ و سری خم کرد. کامل ازشون فاصله گرفتم.
    - می خوام بفهمن ما چقدر "مهمون نواز" هستیم. به خصوص برای مهمون های ویژه امون!
    تقریبا همه خندیدن؛ و طرح لبخندی محو روی صورت حامد - همون مردی که تا چند دقیقه ی پیش به خاطر برادر جوون مرگش! یقه چاک می داد؛ و عربده می کشید - نشست.
    با پوزخندی - که انگار از لب هام جدا شدنی نبود - اشاره ای به معین کردم. به طرفشون اومد... لحظه ی آخر که از در بیرون می رفتند؛ صداش کردم؛ که به سمتم برگشت. تاکید کردم.
    - دختره رو می خوام!
    برق نگاهش خاموش شد. ادامه دادم؛
    - فکر کنم، بتونیم باهاش خسارت معامله ی از دست رفته امون رو جبران کنیم. شیخ های عرب هنوزهم چشمهاشون برای دخترهای ما دو،دو، می زنه!
    همه خندیدن و سرگرد از حرص فکش منقبض شد. دختر،- رنگ پریده تر از قبل - بهم زل زد. انگار باور نمی کرد، این قدر ساده قافیه ی بازی رو باخته باشه!
    خیلی جدی به سمت معین برگشتم.
    - حرفم رو جدی بگیر. هیچ کوتاهی ای رو بی جواب نمی ذارم معین!
    در حالی که هنوز چشم هاش روی جناب سروان دو،دو، می زد؛ نگاه دلخور و حسرت زده ای بهم کرد و سری تکون داد؛ و همراه مهمون های ناخونده امون، بیرون رفت. با رفتنشون، شهداد نفسش رو به راحتی بیرون داد.
    - اگه ردیابی چیزی بهشون باشه؛ چی؟ می گم؛ نکنه این جا ...
    -اینجا و خیلی از پناهگاه هامون لو رفته.
    ابروهای حامد، گره ی محکمی خورد؛ و رنگ شهداد پرید.
    -تمام پناهگاه هایی که حتی از کنارشون رد شده بودند؛ رو پاکسازی کردم!
    حامد کلافه دور خودش چرخید؛
    - از کی فهمیدی؟
    -از وقتی که برای اولین بار دیدمشون. ما از این نفوذی ها کم ندیدیم، رئیس!
    "رئیس" رو، اِنقدر با تمسخر گفتم؛که گره ی اخم های درهم حامد کورتر از قبل شد. با صورتی سرخ شده از خشم به سمتم برگشت.
    - تسویه ی حساب من و تو بمونه برای بعد پناه. من هنوزکارم با تو تموم نشده! باید جوابگوی خیلی چیزها باشی!
    سری تکون دادم. با حرص کتش رو چنگ زد؛ و از کنارم گذشت. خونسرد به دیوار تکیه دادم؛ و دستم رو توی جیبم فرو بردم.
    -از این به بعد، اونی که باید بهش جواب پس بدم؛ تو نیستی حامد.
    پاهاش از حرکت ایستاد؛ وگنگ به سمتم برگشت؛ ادامه دادم؛
    -واقعا فکر می کنی چقدر شانس داری؛ تا توی مهمونی آخر هفته جزو مدعوینش باشی؟ می دونی که از چی دارم حرف می زنم؟
    صورتش سرخ شد؛ و ناسزایی نثارم کرد؛ و در، رو به هم کوبید؛ و رفت. شهداد با صورتی بشاش به سمتم اومد.
    - تو دیونه ای پناه. چی بهت می رسه؛ از سکته دادنش؟
    -برو زیرزمین. حواست باشه؛ که زیاده روی نکنن. برای مهمونی لازمشون دارم.
    سری تکون داد. ادامه دادم؛
    - ردیاب ها رو هم از تنشون دربیار. هرطور که شده!
    چشمکی زد؛ و سری خم کرد.
    - چشم رئیس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sahar shabani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/21
    ارسالی ها
    267
    امتیاز واکنش
    4,745
    امتیاز
    451
    با بسته شدن در، کتم رو، روی دسته ی یه صندلی پرت کردم؛ و کلافه روی کاناپه دراز کشیدم و با نوک انگشت شقیقه هام رو ماساژ دادم...
    " ترس ... دلهره ... وحشت ... تنهایی و ... تنهایی ... و باز هم تنهایی. نگاهم رو، دور تا دور اتاق تاریک چرخوندم. ولی جز سیاهی! چیزی نصیبم نشد. صدای ناله هاش - نزدیک تر از هر لحظه - به گوشم می رسید. حتی جرات نداشتم؛ برگردم و نگاهش کنم.
    دیدن بدن برهنه و زخمی اش، از توانم خارج بود. گرمای نفس هاش، پوست دستم رو به آتیش می کشید؛ و ناله های پر بغضش مثل چنگی بی رحم، قلبم رو می فشرد. ولی برای آروم کردن این بغض مردونه، چی کار می تونستم بکنم ؟ در حالی که خودم اسیر دست هاشون بودم .
    چطور می تونستم توی نگاه بدون حسش نگاه کنم؛ و لحظه، به لحظه هایی، که گذرونده بودیم رو مرور نکنم؟ مرور نکنم؛ تا بیشتر از این، جلوی چشم هام نشکنه. تا مجبور نباشه، هق، هق، مردونه اش رو با فشردن دندون هاش روی بازوی زخمی اش، خاموش کنه !
    مرور نکنم، تا شاید این تیکه ی سنگ که کنج گلوم جا خوش کرده بود، آب شه؛ و پایین بره؛ و نفسی تازه بالا بیاد. یه نفس. بدون درد... بدون وحشت... بدون ترس... بدون تحقیر ...
    در اتاق باز شد؛ و نور کمی به داخل اتاق تابید. حبس شدن نفس، توی سـ*ـینه اش، زخمی تازه روی دلم کاشت. چه نور بد یمنی بود؛ برای تاریکی این روزهام. ای کاش، هیچ وقت نور نباشه... ای کاش، این تاریکی تموم نشه... ای کاش ...
    صدای قدم های_محکمی _ که به سمتمون می اومد؛ لرزه برتنم انداخت... تا کجا می خواست پیش بره؟ صورت مرد تازه وارد، توی هاله ای از تاریکی فرو رفته بود. قدم هاش ازم دور شد؛ و به سمتش رفت؛ که هراسون خودش رو، روی زمین کشید، و زیرلب نالید؛
    -دیگه نه ... نه .
    خندید... خنده اش طعنه می زد؛ به خنده های خونین ابلیس. خدایا ... ببین! آدمی بیرون کردی از بهشتت، که هرلحظه جهنمی نو، توی زمینت به پا می کنه؛ و شیطانی رو روندی که، تنها گناهش سرکشی دربرابر همین آدم خاکی، اما از تبار آتش بود. بیا و ببین که ابلیس، چطور سر به سجده گذاشته است؛ در برابر این شیاطین انسان نما ! دست مرد، دور بازوی برهنه اش قفل شد؛
    - مهمون ها اومدن!
    مرد نیشخندی زد و؛ و نگاهش رو بهم دوخت.
    - تو نمی خوای همراهی امون کنی؟
    و باز هم خندید، و باز دلم لرزید. و ... کسی درست، کنار گوشم خون گریه کرد ..."
     
    آخرین ویرایش:

    sahar shabani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/21
    ارسالی ها
    267
    امتیاز واکنش
    4,745
    امتیاز
    451
    پناه ؟... پناه؟ ...
    هراسون از خواب پریدم. مات چهره ی تار، شهداد بودم؛ و لحظه، به لحظه ی، کابوسم رو مرور می کردم. سـ*ـینه ام تیر می کشید؛ و سرم نبض گرفته بود. عرق ازتیره ی پشتم سرازیر بود. شهداد -نگران - بهم زل زده بود ...
    - پناه ... یه کاری بکن! ... پناه.
    گیج و گنگ، نگاهش کردم. انگار صداش رو از دور می شنیدم. با دست هاش، شونه هام رو گرفت؛ و به شدت تکون داد...
    - پناه ... به خودت بیا!
    کم، کم، تاری دیدم رفت؛ و واقعیت - مثل پتکی - روی سرم فرود اومد. اخم هام گره ی محکمی خورد؛ و با صدای دورگه ای توپیدم؛
    -چی شده؟
    نگران و درمونده، نگاهش رو دزدید.
    -من ... یعنی ... خوب ...!
    - چی شده؟
    با تشرم، کمی عقب رفت.
    -حامد آدم هاش رو، با خودش ... نبرد... و ...
    جدی تر از قبل، بهش خیره شدم؛ تا باقی حرفش رو بزنه؛ آب دهنش رو به سختی فرو برد...
    - خوب ... یعنی ... اَه ... قرار بود، فقط یه کم گرم بشن؛ ولی...
    تا ته حرف نگفته اش رو خوندم. سریع از جام پریدم؛ و از سالن بیرون دویدم. دنبالم اومد و مستاصل فریاد کشید.
    - پناه ... صبرکن!
    با خشم، به طرفش برگشتم ...
    - بهونه دستشون نده، پناه!
    احساس کردم، به آنی تمام خون بدنم توی سرم جمع شد. یقه اش رو گرفتم؛ و توی صورتش غریدم؛
    - حساب اون مرتیکه ی الدنگ رو، به وقتش می رسم. ولی مطمئن باش؛ تو به خاطر این سهل انگاری ای که کردی، تاوان بدی می دی شهداد!
    رنگ پریده، خودش رو عقب کشید. ولش کردم؛ و به سمت حیاط پشتی ساختمون دویدم. پله ها رو دوتا، یکی پایین رفتم. با شنیدن صدای فریادهای دردآلود وخنده های مسـ*ـتانه، دنیا آوارشد؛ و روی سرم خراب شد. جون از پاهام رفت؛ و لحظه، به لحظه ی، اون کابوس لعنتی، جلوی چشمهام جون گرفت...
    با صدای جیغ، به خودم اومدم. پله ها رو رد کردم؛ و در، رو با ضرب باز کردم. از دیدن صحنه ی روبروم دلم به هم پیچید... نفهمیدم کی، به سمتشون هجوم بردم؛ و گرفتمشون زیر مشت و لگد...
    نمی دونم چقدر گذشت؛ که صدای جیغ شد؛ هق، هق، ... چقدر گذشت که شهداد، منِ نفس بریده رو، ازشون جدا کرد؛ و به کمک معین زیر نگاه های خونبارم، از زیر زمین دورشون کرد...
    نگاهم، گستاخی کرد؛ و به ممنوعه ها سرکشید. قلبم هزار تکه شد؛ و تمام تنم نبض گرفت؛با شنیدن ناله های از سر دردش. عصبی موهام رو کشیدم؛ و سعی کردم، نگاه از جسم برهنه و دردمندش بگیرم؛ که نبینم غرور برباد رفته اش رو...
    شهداد هراسون به سمتم اومد، دستش رو روی بازوم گذاشت؛ و آروم صدام زد؛ که دنیا پیش چشم هام تیره و تار شد. به سمتش هجوم بردم؛ و فریادم توی اتاقک نمور و تاریک پیچید؛
    - کثافت. مگه نگفتم لازمشون دارم؟ مگه نگفتم؛ فقط ردیاب ها رو در بیارید؛ و یه کم، زهر چشم ازشون بگیرید؟
    -پ...پناه ... حا ...حامد ...
    سیلی محکمم، رشته ی جمله اش رو برید. بی معطلی، مشت محکمی توی صورتش کوبیدم؛ و باز دوباره دیگه چیزی نفهمیدم؛ دنیا تیره و تار شد .... تاریک شد، و نفهمیدم چی به سرش اومد؛ زیر مشت های بی امانم!... تار شد؛ ونفهمیدم کی شلاقی رو - که روی زمین افتاده بود - از زمین برداشتم؛ و افتادم به جونش!...تیره شد؛ و ناله هاش رو ندیده گرفتم؛ و غلط کردم گفتن هاش، آتش درونم رو سرد نکرد...که فریاد های از سر دردش آرومم نکرد...
    -بسه ... تو رو خدا ... بسه ...
    با صدای جیغ دختر، دستم شل شد؛ وبه خودم اومدم. شهداد با تنی زخمی و خونین خودش رو، روی زمین کشید؛ تا از دسترسم دور بمونه... تا دوباره، اون تاوان خطای دیگران رو نده... تا تاری جلوی چشمهام بره؛ و ببینم، این آدمی- که زیر ضرباتم داشت جون می داد- بی تقصیرترین آدم، توی این ماجرا بود.لعنت به همتون!
    شعله - با سرو صورتی کبود، و دست های خونین، و چشم هایی سرخ - هق، هق، کرد.
    -بس کن ... بسه ...
    قدمی به سمتش برداشتم. جیغ خفه اش پشت دستهاش پنهان شد؛ و خودش رو، روی زمین عقب کشید. تمام تلاشش رو می کرد تا به جسم- نیمه جون -همکارش نگاه نکنه!
    -کاری ات ندارم...
    با بغض و نفرت، بهم خیره شد.
    - تو از همشون بدتری. تو هم یه کثافتی مثل بقیه. یه آشغال! امیدوارم بمیری!
     
    آخرین ویرایش:

    sahar shabani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/21
    ارسالی ها
    267
    امتیاز واکنش
    4,745
    امتیاز
    451
    چیزی ته دلم، -از نفرت عمیق توی نگاهش –تکون خورد؛اما ... نقاب خونسرد همیشگی ام رو به چهره ام زدم؛ و بدون توجه به تقلاهاش بازوش رو گرفتم، و دنبال خودم کشیدم. لحظه ی آخری که از در زیرزمین بیرون می رفتم؛ رو کردم به شهدادی که از درد به خودش می پیچید.
    - زود خودت رو جمع و جور کن...
    اشاره ای به سرگرد بیچاره کردم؛ و ادامه دادم؛
    - به اوضاع این هم، یه سر و سامونی بده، تا دکتر خبر کنم.
    بدون نگاه کردن بهم، سری تکون داد. از زیر زمین زدم، بیرون.
    -ولم کن عوضی!
    کلافه و عصبی به سمتش برگشتم؛ که تعادلش رو از دست داد، و کمی تلو، تلو ، خورد. ولی از خشم و نفرت نگاهش کم نشد.
    -دهنت رو ببند، جوجه پلیس جان برکف!
    بغض کرد، و نفرت توی چشم هاش بیشتر شد. فشاری به بازوش آوردم.
    - وقتی با شعار شهادت! اومدین توی دل یه مشت آدم خلافکار - که به شیطان رو دست زدن - باید فکر این روزهاتون رو می کردین.
    ناخواسته، نگاهم روی در نیمه باز زیر زمین موند؛ و قلبم فشره شد.
    -چه فکری پیش خودتون کردین؟ که دو تا قهرمان می زنین توی دل دشمن؛ و مثل بتمن همه ی دنیا رو از سیاهی ها نجات می دین؛ و مدال افتخار، می زنن روی سـ*ـینه اتون؟ که اسمتون می شینه؛ روی یه خیابون یا اتوبان ؟ که یه عنوان "شهید" می چسبونن ته اسمتون؟ و شما می شین مایه ی افتخار، و ما می ریم تو لیست به هلاکت رسیده ها؟
    پوزخندی روی لبم نشست.
    - آخه چرا اِنقدر احمقید؟
    قطره ی اشکی، از گوشه ی چشم هاش سرازیر شد؛
    -هیچ فکر نکردی؛ که ممکنه چه تاوانی برای عنوان شهادت اول اسمت بدی؟ اینی که امشب دیدی؛ در مقابل چیزهایی که در انتظارته، اصلا به چشم نمیاد پرنسس.
    این اشک ها رو ذخیره کن؛ برای روزهای مبادات... برای روزهایی که، ... نه از همکارهات خبری هست؛ و نه حتی خدایی که ازش دم می زنید، می تونه برات کاری کنه... برای روزهایی که فقط تویی، و تو، و یه دنیا بیچارگی.
    زمانی که آرزو می کنی، ای کاش یه گلوله، خرجت کنن؛ و از زندگی خلاص شی. روزی که، دیگه از نجابتت اثری نمونده، و حتی فراموش کردی؛ یه روزی قراربوده، مایه ی افتخار کشورت باشی! نه شمع محفل مردهایی که، عشقشون ،زندگی اشون ،سرمایه اشون توی یه چیز خلاصه می شه.
    نگاهم رو، به تن لرزونش دوختم؛ و چشمکی زدم.
    - متوجه هستی که؟
    رمق از پاهاش رفت؛ اشک -با شدت بیشتری- روی گونه هاش سر خورد. بی حرف دنبال خودم کشیدمش؛ و وارد ویلا شدیم. از پله ها بالا رفتیم ؛ با دیدن اتاق های دربسته ی طبقه بالا، تنش یخ بست؛ و روی پله ها سکندری خورد. زیر لب نالید؛
    -تو رو خدا .
    با چشم هایی به اشک نشسته، نگاهش به سمتم چرخید؛
    - من ...
    دریکی از اتاق ها رو باز کردم؛ و تن بی رمقش رو به داخل اتاق کشیدم. با دیدن تخت دونفره ی وسط اتاق، بغضش شکست؛ و تقلا می کرد؛ خودش رو از دستم خلاص کنه؛ و عقب بکشه.
    - تو رو خدا...
    یه تای ابروم بالا رفت. با صدایی که از ته چاه در می اومد؛ به التماس افتاد.
    - این کار رو با من نکن. تو رو به هرکی می پرستی. من ...من... نامزد دارم.
    پوزخند تلخی روی لبم نشست. بازوش رو، ول کردم؛ و به سمت پنجره های بلند وحفاظ دار اتاق رفتم؛ و درحالی که به حیاط چشم دوخته بودم؛ به سردی تمام زمزمه کردم.
    - این جا، نه اون خدایی که بهش قسمم دادی؛ نه این دلایل مسخره ات، برای کسی مهم نیست؛ خانوم کوچولو... بهتره فکر نامزدت رو از سرت بیرون کنی؛ البته ...
    به سمتش برگشتم؛ و دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم؛ و تکیه ام رو به دیوار دادم.
    -البته... اگه فکر می کنی اِنقدر دوستت داره؛ که تو رو با هر شرایطی قبول می کنه ...
    جمله ام رو نیمه رها کردم؛ و با تفریح صورتش رو رصد کردم؛ لب هام کش اومد؛ و نگاهم توی چشم های سرخ و درمونده اش قفل شد.
    - هر چند...
    با نگاهم تنش رو وجب زدم؛ ولبخندی روی لب هام نشوندم.
    - وقتی از این جا می ری، که دیگه به کارشون نیای. البته، اگه بتونی جون سالم به در ببری، و خودت هم روی برگشتن داشته باشی؛ و مهمتر از همه، ... نامزد عاشق پیشه ات، هنوز چشم به راهت مونده باشه.
    تکیه ام رو از دیوار برداشتم؛ و نگاهی به زخم روی مچ دستش انداختم. با قدم های کوتاه بهش نزدیک شدم؛ و با دست به در گوشه ی اتاق، اشاره کردم.
    - توی این اتاق حموم هست؛ همین طور لباس های تمیز. تا یه ساعت دیگه دکتر میاد.
    از کنارش رد شدم ،و به سمت در اتاق رفتم. زمزمه ی کوتاهش به اندازه کافی بلند بود؛ که به راحتی بشنوم.
    - خیلی کثیف تر از اون چیزی هستی؛ که شنیده بودم!
    به سمتش برگشتم؛ و شونه ای بالا انداختم.
    - فعلا که، کارت پیش این آدم کثیف گیره. پس بهتره مراقب زبونت باشی. یادت نره؛ که این من هستم که با یه اشاره، می تونم تو رو سوگلی شیخ های عرب کنم؛ یا دختری که می شه؛ برای ساعت به ساعت هر شبش برنامه ریخت. می دونی که چه ضرری بهمون زدین، با اون عملیات فوق العاده اتون؟
    کمی به سمتش چرخیدم؛ که ترسیده خودش رو عقب کشید. نگاه سردم رو به چشمهای بارونی اش دوختم؛ و با دست اطرافم رو نشونش دادم.
    - این جا برای تو، ته ماجراست. ته تمام آرزوهات... ته تمام باورها و اعتقاداتت... این جا آخر دنیاست. اگه خواستی، می تونم حلقه ات رو برای نامزد عزیزت پس بفرستم. این طوری تو هم راحت تری؟ هوم؟
    از نگاه بارونی اش چشم گرفتم. در رو باز کردم؛ و بدون اینکه نگاهش کنم، و دوباره "خطی از نفرت رو توی نگاه به خون نشسته اش" بخونم، خندیدم.
    - فکر می کنی "صدرا" تا کجا، پات می مونه؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا