کامل شده رمان شاه و گدا/نویسنده m-sh77 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع m-sh77
  • بازدیدها 14,142
  • پاسخ ها 114
  • تاریخ شروع

نظرتون در مورد رمان چیه؟؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    20
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

m-sh77

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/04
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
2,213
امتیاز
391
محل سکونت
اصفهان-کاشان
سلام سلام سلام.....:ad54ad::ad54ad::ad54ad:

دوستای گل خودم حالتون چطوره؟؟؟:35:

من بعد از مدت ها اومدم به یه رمان جدیددددد و یه موضوع متفاوت.....:128fs318181:

خب خب خب....میریم سروقت معرفی رمان...

اسم رمان:شاه و گدا

موضوع:عاشقانه - اجتماعی

خلاصه رمان: داستان زندگی یه پسر دست فروشه که....

اگه بیشتر بگم بی مزه میشه....میدونم به این نمیگن خلاصه ولی به خوبی خودتون ببخشید....:6:

اینم جلد رمان هنر عاطفه جون....

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خب.....امیدوارم منو تو این راه یاری کنید و مثل رمان قبلم همراهیم کنید و تنهام نذارید....

راستی اینم پیج اینستاگرامم که مربوط به رمانه و عکس شخصیت ها و غیره اونجا قرار

میگیره:love_roman


تاپیک نقد رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *فریال*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    7,020
    امتیاز واکنش
    7,770
    امتیاز
    465
    محل سکونت
    لارستان
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیریتی نگاه دانلود :heart:


    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    m-sh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/04
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    2,213
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    اصفهان-کاشان
    بسمه تعالی

    با قرمز شدن چراغ راهنما با بچه ها به سمت ماشین ها هجوم بردیم...به سمت ماشین مشکی رنگی رفتم و از پنجره اش آویزون شدم

    -:آقا یه فال میخری؟؟؟آقا یه فال بخر....تورو خدا یه فال بخر....

    اما حتی سرش رو برنگردوند که به من نگاه کنه و همونجور شیشه ماشین رو داد بالا...

    سرخورده به سمت ماشین دیگه ای رفتم....

    -:آقا یه فال بخر....آقا فال میخوای؟؟؟؟

    و همینجور ماشین های بعدی.....

    با کم شدن ثانیه شمار چراغ راهنما با بچه ها به پیاده رو برگشتیم..

    روی یه پله جلوی در یه خونه نشستم.....

    دستی روی شونه ام نشست....

    سرمو بلند کردم.محمد بود.یکی از بچه های کوچیک اما تند و فرز گروهمون...

    محمد با همون لحن بچه گونه دوست داشتنیش:چیزی نفروختی؟؟؟

    سرمو به علامت منفی تکون دادم...

    محمد:غصه نخور داداش...پاشو الان دوباره چراغ قرمز میشه...باید بریم

    -:باشه...

    از سر ناچاری بلند شدم و همراه محمد کنار خیابان ایستادیم منتظر قرمز شدن چراغ...

    تا چراغ قرمز شد دوباره روز از نو و روزی از نو....

    به سمت ماشینی رفتم...

    -:خانوم یه فال میخری؟

    اما اون زن همینجور که با تلفنش حرف میزد دستشو تکون داد که یعنی نه...برو....

    رفتم سروقت ماشین بعدی....

    خواستم حرفی بزنم که یکی صدا زد:آقا پسر....

    برگشتم ببینم کیه...

    همون خانومه بود....سرشو از پنجره بیرون آورده بود و داشت صدام میزد...

    سریع به سمتش رفتم...

    خانومه:همه فالهات رو چند میدی به من؟؟؟

    لبخند خوشحالی رو لبم نشست...

    -:بیست تا بیشتر نمونده....هر چقدر دوست دارین بدین...

    خانومه:معمولا فال هاتو چند میفروشی؟

    نگاهی به چراغ انداختم و با عجله گفتم:500 تومن....

    کیف پولشو برداشت و یه تراول پنجاه تومنی بهم داد....

    -:اما خانوم من پول زیادی ندارم تا بقیه پولتون رو بهتون بدم....

    خانومه:اشکال نداره....بقیه اش مال خودت...

    لبخند شادی زدم و همه فال ها رو بهش دادم و با گرفتم پول با عجله به سمت پیاده رو رفتم....

    وارد مغازه ای شدم و تراول رو دادم و 10 تا 5000 تومنی گرفتم...

    اون پولی که خانومه گفته بود مال خودت رو تو جورابم پنهان کردم و بقیه رو تو جیبم گذاشتم تا بدم به صاحب کارم....

    به اسم صاحب کار تو ذهنم خندیدم...واقعا هم که چقدر بهش میومد...با تجسم قیافه نحسش صورتم جمع شد...به شدت ازش متنفر بودم....کفتار

    عوضی...



    ادامه دارد......
     

    m-sh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/04
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    2,213
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    اصفهان-کاشان
    با صدای علی به خودم اومدم...

    علی:چرا اونجا وایسادی؟؟؟شب شد...باید بریم خونه...

    با شنیدن کلمه خونه پوزخندی رو لبم نشست...خونه...هه...

    به اون آشغال دونی میگه خونه...حاضر بودم تو خیابون از سرما یخ بزنم ولی تو اون به اصطلاح خونه برنگردم....

    از سر ناچاری با علی همراه شدم...

    سوار وانت اصغر شدیم و به سمت خونه رفتیم...

    همیشه اصغر مارو میبرد و دوباره برمیگردوند...یکی از نوچه های کفتار بود...

    سر کوچه که رسیدیم ماشینو نگه داشت و با اون صدای نحسش داد زد:بیاین پایین...رسیدیم...

    از وانت پریدم پایین و به سمت در خونه رفتم...

    در رو با یه هُل کوچیک باز کردم...چفت و بست درستی نداشت و هرکسی میتونست وارد اون ساختمون بشه...

    کفتار رو دیدم که با شنیدن صدای در از اتاقش اومد بیرون...

    یه مرد حدودا پنجاه ساله که بیست تا بچه قد و نیم قد رو دور خودش جمع کرده بود

    و به اصطلاح بهشون جا و مکان داده بود در عوض اینکه براش کار کنن...

    همیشه هم خونشون رو تو شیشه میکرد به خاطر یه قرون پول...

    با دیدن من لبخندی زد و اشاره کرد برم پیشش...

    اخمی رو صورتم نشوندم و به سمتش رفتم...

    رو به روش ایستادم....

    کفتار:سلامتو خوردی بچه؟؟؟

    با اکراه زیر لب سلامی گفتم...

    کفتار:علیک سلام...میبینم که دستات خالیه...امروز چقدر کاسبی کردی؟؟؟

    پول ها رو از جیبم درآوردم و به سمتش گرفتم....

    برق چشاش رو به وضوح دیدم...

    پول ها رو گرفت و شروع کرد به شمردن...

    دستی رو سرم کشید و پنج هزار تومن به سمتم گرفت....

    کفتار:بیا....اینم پاداشت...اگه همیشه اینجوری کار کنی پاداش میگیری...

    پول رو از دستش گرفتم و تو جیبم گذاشتم...

    کفتار هم به سمت بقیه بچه ها رفت تا پول هاشون رو بگیره....



    ادامه دارد.....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    m-sh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/04
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    2,213
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    اصفهان-کاشان
    بیخیال کفتار و بچه ها به سمت اتاق رفتم...

    کفشامو که دیگه جای سالمی براش نمونده بود درآوردم و وارد اون دخمه شدم...

    یه اتاق کوچیک دوازده متری که یه فرش کهنه کفش پهن شده بود و یه چراغ کم نور که از سقف آویزون بود...

    اتاقی که بیست تا بچه توش روزگارشون رو میگذروندن...

    رفتم و گوشه اتاق نشستم...

    سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمامو بستم...

    خاطرات به ذهنم هجوم آوردن....

    پدرم،مادرم،خواهر کوچولویی که هیچوقت نتونستیم ببینیمش...

    مصیبتی که خوشبختیمونو نابود کرد....

    با تکون دستی از فکر بیرون اومدم....

    محمد با اون چهره ی دوست داشتنیش کنارم ایستاده بود....

    -:جانم گل پسر؟؟؟

    خنده کودکانه اش لبخند به لبم آورد...

    محمد:بیا بریم شام بخوریم داداشی...

    دستی به سرش کشیدم و از جا بلند شدم...دست کوچولوش رو تو دستم گرفتم و گفتم:بریم....

    لبخند خوشحالی زد و دستمو محکم گرفت...

    از اتاق بیرون اومدیم...

    به بچه هایی که باهاشون زندگی میکردم نگاه کردم...

    همه روی فرشی که توی حیاط پهن شده بود نشسته بودن منتظر تا فاطمه خانوم شام بیاره براشون....

    فاطمه خانوم زن کفتار بود....

    اینقدر زن مهربونی بود که گاهی شک میکردم که زن کفتار باشه...

    با محمد کنار مهدی و نرگس نشستیم...

    نرگس دختر کوچولوی شش ساله ای بود که دوماهی میشد کفتار آورده بودش و مهدی هم یه پسر ده ساله خیلی افسرده که خیلی

    کم پیش میومد لبخندشو ببینی...

    با صدای فاطمه خانوم از فکر بیرون اومدم...

    فاطمه خانوم:بفرما....اینم غذا...بخورید که امروز حسابی خسته شدید...

    بچه ها تقریبا به سمت غذا حمله ور شدن...

    لبخند تلخی به روی محمد زدم که هنوز همینجور نشسته بود و به بچه ها نگاه میکرد...

    برای محمد و خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدیم....

    ********
    ادامه دارد....امروز دیگه پست نداریم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    m-sh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/04
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    2,213
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    اصفهان-کاشان
    بعد از شام هرکسی ظرف غذای خودش رو تو حوض کوچیک کنار حیاط شست...

    بعد هم به سمت اون دخمه کوچیک رفتیم تا بخوابیم...

    صبح روز بعد با صدای داد و فریاد کفتار چشمام رو باز کردم...

    نگاهی به چندتا از بچه ها که هنوز خواب بودن انداختم...

    بیشتر بچه ها مثل من بیدار بودن...

    نگاهم به جای خالی محمد افتاد...

    با سرعت بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم...

    در رو باز کردم و کفتار رو دیدم که سر محمد هوار میکشید...

    صورت خیس محمد و خونی که از کنار لبش جاری شده بود نفرتم رو بیشتر کرد...

    داشتم از پله ها پایین میرفتم که فاطمه خانوم جلوم ایستاد...

    صورتش از اشک خیس شده بود و چشماش دو تا کاسه خون....

    فاطمه خانوم:پسرم...نرو جلو....یه بلایی سرت میاره هاااا....

    -:نمیتونم وایستم نگاه کنم...محمد از من کوچیک تره...

    و از کنارش رد شدم و به التماس هاش گوش ندادم...

    کفتار با صدای فاطمه خانوم که به من میگفت جلو نرم برگشت به سمتم...

    کفتار:اینجا چه غلطی میکنی؟گمشو برو تو اتاق...

    -:برم گم بشم که تو این طفل معصوم رو بگیری زیر مشت و لگد...

    کفتار با چشمای به خون نشسته نگاهم کرد.

    نگاه پر از خشمش ترس به جونم انداخت ولی به روی خودم نیاوردم...

    کفتار:به تو ربطی نداره...این بچه باید تنبیه بشه تا یاد بگیره به من خسارت نزنه...

    -:چه خسارتی؟چیکار کرده؟

    کفتار:دو تا بشقاب شکسته...باید تنبیه بشه تا حواسش رو جمع کنه...

    -:خسارتش چقدر میشه؟

    کفتار پوزخندی زد و با لحنی که تمسخر توش مشهود بود گفت:نکنه توی گدا گشنه میخوای خسارتش رو بدی؟

    -:تو فکر کن آره...من میخوام بدم...چقدره؟

    کفتار چشاش برق زد و گفت:پانزده هزار....

    دست توی جیبم کردم و پولایی که هردفعه از فروش جنس ها بهم میداد رو درآوردم...

    شمردم....سی تا بود...پانزده تاشو بهش دادم و دست محمد رو گرفتم ....

    صداش از پشت سرم بلند شد:تو پول از کجا آوردی بچه؟؟؟

    -:پولایی که از فروش اجناس بهم میدادی رو جمع کردم...

    دست محمد رو کشیدم و به سمت حوض کنار حیاط برم...

    خون کنار لبش رو پاک کردم و صورت خیس از اشکش رو شستم...

    با صدای آرومی گفت:دستت درد نکنه...پاداشمو که بگیرم بهت میدم پولتو...

    -:چرت نگو محمد...کی از تو پول خواست...قضیه چی بود حالا؟

    ********
    ادامه دارد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    m-sh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/04
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    2,213
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    اصفهان-کاشان
    صدای پر از بغضش رو شنیدم:هیچی...داشتم به فاطمه خانوم کمک میکردم دوتا بشقاب داد دستم چون خیس بود از دستم لیز

    خورد افتاد شکست ....

    چند قطره اشک روی گونه اش چکید...

    اشکاش رو پاک کردم و بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:دیگه گریه نکن پسر خوب...تموم شد...غصه نخور دیگه...باشه گل

    پسر؟؟؟

    با بغض گفت:باشه...

    سرشو بوسیدم و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم...

    رو کردم به فاطمه خانوم و گفتم:فاطمه خانوم...میشه یه پماد یا کرم بدین روی زخم لب این بچه بمالم؟؟؟

    لبخندی به روم زد و گفت:آره پسرم...چرا نشه...

    به سمت کشوی آشپزخونه رفت و بعد از کلی زیر و رو کردن کشو پماد کوچکی رو به سمتم گرفت...

    فاطمه خانوم:بیا پسرم...

    -:ممنون...

    کمی پماد روی زخم لب محمد مالیدم و پماد رو به فاطمه خانوم برگردوندم...

    بعد هم به سمت اتاق رفتیم...

    نیم ساعت بعد فاطمه خانوم اومد تو اتاق و لقمه هایی که برامون به عنوان صبحونه آماده کرده بود رو بهمون داد...

    بعد از خوردن لقمه و گرفتن وسایلمون که شامل گل و فال و آدامس و شکلات بود سوار وانت اصغر شدیم و رفتیم به محل

    کارمون....

    ********
    ادامه دارد....

    اتفاقای مهمی در راهه....

    دوستان چرا کسی نمیخونه رمان رو؟؟؟؟

    اگر دوست ندارین ادامه ندم....

    نظراتتون رو تو پروفایلم برام بفرستین....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    m-sh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/04
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    2,213
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    اصفهان-کاشان
    با رسیدن به چهار راه از وانت پیاده شدیم و توی پیاده رو منتظر شدیم تا چراغ قرمز بشه...

    با قرمز شدن چراغ به سمت ماشینا دویدیم...

    رفتم سمت ماشینی و شروع کردم به التماس کردن مثل هرروز:آقا یه گل میخری؟آقا برای خانومت یه گل بخر...

    با دستی که روی شونه ام نشست ساکت شدم و به سمت عقب برگشتم ...

    با دیدن شخصی که الان روبه روم بود نزدیک بود سکته کنم...

    مطمئن بودن رنگم پریده...

    دستمو گرفت و به سمت ماشینی برد که اون طرف خیابون بود....

    تقلا میکردم تا بتونم از دستش فرار کنم اما نتونستم...

    دستمو محکم گرفته بود...

    -:آقا تو رو خدا ولم کن...بذار برم...غلط کردم...آقا منو از نون خوردن ننداز...توروخدا...

    به سمتم برگشت و گفت:نگران نباش...فقط بیا...

    ساکت شدم...

    مجبور بودم باهاش برم...

    به ون مشکی رنگ پلیس نگاهی انداختم و سوار شدم...

    محمد و سارا و مینا و گلاره هم بودن....

    کنار محمد که ترسیده بود و داشت گریه میکرد نشستم...

    بازوم رو محکم گرفت و سرشو تو دستم پنهون کرد....

    روی سرش رو بوسیدم و گفتم:نگران نباش...من اینجام...نمیذارم اذیتت کنن...

    در ون باز شد و اون آقا که دست مهدی رو گرفته بود نمایان شد...

    مهدی اومد و پیش من نشست و اون آقا هم پیشمون نشست و ماشین حرکت کرد...

    فکر کنم بقیه رو نتونسته بودن بگیرن...

    بعد از ده دقیقه ماشین ایستاد...

    اون آقا پیاده شد و داد زد: محمودی...

    بعد از چند لحظه صدای پای کسی اومد و گفت:بله قربان...

    مرد:محمودی این بچه ها رو ببر تو اتاق من...مواظبشون باش فرار نکنن...

    محمودی:چشم قربان...

    اون آقا رفت و محمودی نمایان شد...

    یه پسر حدودا هجده نوزده ساله بود...

    اخمی کرد و گفت:بیاین پایین...


    ادامه دارد.........
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    m-sh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/04
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    2,213
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    اصفهان-کاشان
    ممنونم از همه دوستان گلم که با پیام هاشون بهم انرژی دادن تا رمان رو ادامه بدم...

    *************************

    آروم از ون پیاده شدیم و به سمت ساختمون رفتیم...

    محمودی ما رو به سمت یه اتاق برد و گفت:همین جا بمونین تا جناب سرگرد تشریف بیارن....

    بعد هم در رو بست.

    صدای محمد بلند شد:داداشی...من میترسم...نکنه بندازنمون زندان...

    صورتشو تو دستام گرفتم و زل زدم تو چشمای قهوه ای رنگش و گفتم:محمد جان آروم باش...هیچ اتفاقی نمیوفته...ما کاری

    نکردیم که بندازنمون زندان...آروم باش...

    سرشو آروم تکون داد و گفت:باشه داداشی...

    پیشونیشو بوسیدم و منتظر نشستم...

    به کف اتاق زل زده بودم که صدای باز شدن در اومد...

    سرمو بلند کردم و همون آقایی که منو گرفته بود دیدم...

    به احترامش از جا بلند شدم...

    بقیه هم به تقلید از من بلند شدم...

    با سر اشاره کرد که بشینیم...

    پشت میزش نشست و رو به من کرد و گفت:فکر میکنم شما از همه بزرگتر باشی...درسته؟

    -:بله...

    سری تکون داد و تلفن رو برداشت و شماره ای رو گرفت...

    آقا:حسینی به ستوان اعظمی بگو بیاد اتاق من...

    بعد از دو دقیقه در اتاق به صدا دراومد و با صدای بفرمایید اومد داخل...

    یه خانوم چادری مسن بود...

    آقا:ستوان لطفا این بچه ها رو ببرید اتاق خودتون تا تکلیفشون رو مشخص کنیم...

    خانومه:چشم جناب سرگرد...

    منم بلند شدم که سرگرده گفت:شما بشین...

    دوباره نشستم روی صندلی و اون خانوم بقیه رو با خودش برد...

    چند لحظه اتاق در سکوت فرو رفت ...

    با صدای سرگرد بهش خیره شدم...

    سرگرد:خب پسر جان...اسمت چیه؟

    -:ماهان...

    سرگرد:خب آقا ماهان...چند سالته؟

    -:دوازده سالمه...

    سرگرد:پدر و مادرت کجان؟

    -:فوت شدن...

    سرگرد:کی بهتون گفت که دست فروشی کنین...صاحب کارت کیه؟کجا زندگی میکنه؟

    مکثی کردم...

    یاد کفتار افتادم ...نفرت تمام وجودمو پر کرد...


    ادامه دارد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    m-sh77

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/04
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    2,213
    امتیاز
    391
    محل سکونت
    اصفهان-کاشان
    تصمیمم رو گرفتم...

    ولی قبل از اون باید مطمئن میشدم...

    رو کردم به سرگرد و گفتم:میشه یه سوال بپرسم...

    سرشو به نشونه تایید تکون داد...

    -:ما رو کجا قراره ببرین؟؟؟

    سرگرد:کوچیکتر ها رو احتمالا ببریم بهزیستی و اکثرتون رو خانه کار...جایی که بچه های کار رو میبرن...خب...سوال من جواب نداشت؟؟؟

    مکث کردم وفکر کردم بچه ها هر جا برن بهتر از خونه کفتاره...

    -:اسم صاحب کارم جمشیده...اسم زنش هم فاطمه خانوم که البته هیچوقت موافق کارهای جمشید نبود...با ماها مثل بچه های خودش رفتار

    میکرد...جمشید یه همکار داره...اسمش اصغره...هر روز با وانت اون میومدیم سرکار...آدرسش هم....

    سرگرد تند تند همه حرفامو نوشت و از جاش بلند شد و گفت:ممنونم مرد جوان...همین جا بمون تا برگردم...

    به سمت در اتاق رفت و بعد از پنج دقیقه برگشت...

    دوباره پشت میزش نشست و گفت:خب پسرجان...گفتی اسمت ماهانه...درسته؟

    -:بله...

    سرگرد:پدر و مادرت چند وقته فوت شدن؟

    -:چهارساله...

    سرگرد:چجوری با جمشید آشنا شدی؟مگه فامیل و آشنا نداشتی؟

    پوزخندی زدم که تلخیشو فقط خودم میفهمیدم...

    -:اونا اگر اسمشون فامیل بود بعد از فوت پدر و مادرم اموالمونو بالا نمی کشیدن ... هشت سالم بود که چشممو تو بیمارستان باز

    کردم...هیچکس پیشم نبود ....اینقدر جیغ و داد کردم که پرستارا اومدن و بهم گفتن وقتی تو جاده شمال بودیم ماشینمون تصادف کرده و همه

    مردن...فقط من زنده مونده بودم...هیچکدوم از آشناهامون حاضر نشدن بیان بیمارستان پیشم...فردای اون روز از بیمارستان فرار

    کردم...شب تو پارک خوابیدم و صبح فرداش با جمشید آشنا شدم...گفت بهم جای خواب میده و غذا...منم باهاش رفتم...بچه بودم و بی

    پناه...نمیتونستم تا ابد تو پارک بخوابم...مجبور بودم باهاش برم...

    ساکت شدم....

    سرگرد:نام خانوادگیت چیه؟

    -:مرادی...

    با چشمای ریز شده و با لحنی پر تردید پرسید:اسم پدرت چی بود؟

    با تعجب جواب دادم:نیما...

    چشماش درشت شد...

    با لحنی که پر از تعجب و ناباوری بود زیر لب زمزمه کرد:نیما مرادی....





    ادامه دارد........
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا