کامل شده رمان ظلمات دل | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

آیا این رمان هیجان و سیر متناسب داره؟ آیا موافق جلد دوم هستید و اون رو دنبال خواهید کرد؟

  • بله-بله

    رای: 31 72.1%
  • بله-خیر

    رای: 9 20.9%
  • خیر-بله

    رای: 1 2.3%
  • خیر-خیر

    رای: 2 4.7%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

!GoZaR_MoVaGhAt!

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/18
ارسالی ها
58
امتیاز واکنش
2,730
امتیاز
549
محل سکونت
حوالی زمین
1603726109570.png
«مجموعه ظلمات»
نام رمان: ظلمات دل (جلد اول سری مجموعه ی ظلمات)
نویسندگان: GoZaR_MoVaGhAt و Fatemeh-D
ناظر: *یـگـانـه*
ژانر: فانتزی، تراژدی، عاشقانه
سطح
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: حرفه‌ای، برگزیده
ویراستاران: @فاطمه صفارزاده و @F.Moheby
خلاصه: این داستان حکایت‌گر زندگی مردی است از اعماق سیاهی، از دل ظلمات که زندگی متعادلی داشت؛ اما تبعید شد. این رانده‌شدن را پذیرفت؛ اما درد خیانـت، بذر دشمنی را در دلش کاشت و حال نوبت انتقام است؛ انتقام خون!
تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

صحبت نویسنده:
*توجه داشته باشید که این یه اثر کاملاً تخیلیه و قصد توهین به هیچ‌گونه دین و مذهبی رو نداره.

*نکته‌ی دوم: این
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
با اینکه تا حدودی از اساطیر رومی ایده گرفته؛ اما کاملاً به اون اساطیر وفادار نیست. دستکاری و دخیل‌کردن تخیل نویسندگان در این مجموعه دیده میشه.

رمان برتر در مسابقه بزرگ رمان نویسی
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    !GoZaR_MoVaGhAt!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    2,730
    امتیاز
    549
    محل سکونت
    حوالی زمین
    مقدمه:
    نفرت، تنها چیزی بود که در ظلمات دلم قابل دیدن بود...
    دیدن نه! مگر می‌توان در ظلمات چیزی دید؟
    مگر می‌توان در سیاهی وجودم دیدن را یافت؟
    نفرت قلبم را ربود و گرمای تپنده‌اش را خاموش کرد...
    نفرت وزید؛ کولاک شد تا موج ها را بشکافد.
    نفرت، خود موج شد...
    نفرتم دریا شد؛ به وسعت آن و به قدرتش.
    نفرتم سیاهی شد و عشق را بلعید؛
    تا دیگر
    ظلمات دلم با دیگری روشن نشود.
    نفرت، خشم شد؛ قتل شد؛ جنگ شد؛
    نفرت همه سیاهی شد.
    نفرت نابودی شد؛ نیستی شد.
    نفرت زوالی بر ابدیت شد.
    نفرت تاریکی بر تاریکی شد.
    سیاهی بر سیاهی شد.
    سیاهی بر سپیدی شد.
    نفرت آغاز تنهایی...
    نفرت پایان بی تابی...
    نفرت تشدید قدرت شد.
    نفرت تضعیف عدالت شد.
    نفرت ظلمات شد.
    نفرت، همه تباهی شد.

    •2 ژوئن1953•

    «فرانسه زندان مرکزی»
    صدای قدم‌هایش در راهروی اتاق بازجویی تکرارمی‌شد؛ و مرد هم با صلابت همیشگی‌اش میان دو مأمور که او را به اتاق می‌بردند، راه می‌رفت.
    عجیب بود! در آن ساعت فقط صدای قدم‌های محکم مرد در سالن تکرار می‌شد و حالت ترسناکی به مسیر داده بود. برق چشمان آبی تیره مرد که از پشت طره‌های مشکین موهایش، همچون چشمان ببر می‌نمود، هراس را در تاریکی محیط، تزریق می‌کرد. طوری که حتی مأمورینی که او را همراهی می‌کردند هم، ترسیده بودند. این تاریکی را حتی چراغ‌های کم سوی رشته‌ای بالای سر آن ها هم نمی‌توانست روشن کند.
    بالأخره این راه کوتاه که با آن حالت ترسناک کش آمده بود، به پایان رسید. مرد از درب آهنین اتاق بازجویی گذشت و بر روی صندلی فلزی نشست.
    فضای تاریک اتاق، ترسناک بود؛ اما نه برای مردی که خودش عامل ترس بود. باید اتاق بزرگی می بود؛ شاید چهار متر در هشت متر. اما تاریکی دیوار ها گویی آنان را به هم نزدیک کرده و تنگ روح آدمی را در خود می‌فشرد. اما برای مرد، ذره‌ای اهمیت نداشت.
    بعد از چند دقیقه، در باز شد و مردی وارد شد. اولین چیزی که در چهره‌اش توجه را جلب می‌کرد، پوستِ سفیدرنگ‌پریده، گونه‌های تحلیل‌رفته، چشمانِ گودتیره و حالت بیمارگونه چهره‌اش بود. به خصوص که موهایش کاملاً کوتاه بودند و حس چهره‌ی یک فرد سرطانی را منتقل می‌کردند.
    مرد در اتاق را باز گذاشت و با قدم‌هایی شمرده، آرام و مطمئن به سمت صندلی خاکستری روبروی مرد رفت. آن را عقب کشید و روی آن نشست. پایه‌های فلزی صندلی با کشیده شدنشان روی موزائیک‌های خاکستری اتاق، صدای ناهنجاری می‌دادند. باورود او، اتاق کمی روشن تر شده بود؛ اما چیزی از حالت ترسناکش کم نشده بود.
    بازرس پرونده‌ها را روی میز رها کرد. به صندلی تکیه داد. با دستش روی آن میز مربعی شکل بزرگ ضرب گرفت و به چهره مجرم، خیره شد. یکی از دو لامپ رشته‌ای بالای سرشان سوخته بود و دیگری با نور کمی، چشمک میزد.
    مرد مجرم، بی‌هیچ ترسی و با یک حالت خاص به بازرس نگاه می‌کرد. گویی دوئلی بین آن‌ها شکل گرفته بود. حالت نگاه سرد مجرم طوری بود که انگار با صلابتشان می‌گفت: "اگر من رو آزاد نکنی پشیمون میشی."
    مرد بازرس نیز این پیام را دریافت کرد و در خودش کمی، فقط کمی احساس ترس کرد. اما ترس را پس زد و در حالی که دستانش را در هم گره کرده بود، به جلو خم شد و شروع به صحبت کرد:
    - کارانوس پترووا، فرزند سرهنگ جاناتان پترووا و دکتر الینا سالتزمن. یک قاتل حرفه‌ای که خیلی سخت به دام افتاد.
    با خیره شدن در چشمان کارانوس، حرفش را قطع کرد. اما کمی بعد ادامه داد:
    - من هم سر بازرس ایان پاول مسئول پرونده این مرد تاریک.
    سرش را پایین آورد و مشغول ورق زدن پرونده و بازی با آن شد. با پوزخند و تمسخری در همان حال ادامه داد:
    - می‌دونی چرا اسم پرونده‌ت رو مرد تاریک گذاشتن؟ نه، نمی‌دونی...
    خواست ادامه بدهد که کارانوس وسط حرفش پرید و با صدای محکمی گفت:
    - می‌دونم.
     
    آخرین ویرایش:

    !GoZaR_MoVaGhAt!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    2,730
    امتیاز
    549
    محل سکونت
    حوالی زمین
    کمی برای ترساندن او به جلو خم شد. با پوزخندی کنج لبش ادامه داد:
    - این رو هم می‌دونم که تو هم می‌دونی.
    موفق شد! و دروغ بود اگر می‌گفت که ترس را در چهره‌ی بازرس بیچاره ندید. به خوبی حالات ترس را که در چهره او نمایان شد را تماشا کرد و به نحو احسنت لـ*ـذت برد. سر بازرس ایان پاول را می‌شناخت؛ حتی بهتر از خودش. حال از کجا؟ بماند.
    بازرس بیچاره با لرزش کمی که در صدایش پیدا بود گفت:
    - اگه می‌دونی بگو چرا این اسم رو روی پرونده‌ت گذاشتن؟
    او کمی از شمرده شمرده حرف زدن بازرس کلافه شده بود؛ اما با یک لحن خاص که در حرف‌هایش معلوم بود گفت:
    - چون هر شاهدی که در صحنه‌های جرم بوده، رنگ چشم‌های من رو به رنگ‌های تیره‌ی متفاوتی دیده.
    بازرس با راحتی به صندلی‌اش لم داد.
    - خب خودت بگو چرا؟
    کارانوس نگاهش را از وسایل شکنجه که در گوشه اتاق قرار گرفته بود برداشت. تیز و برنده به بازرس نگاه کرد و گفت:
    - چی چرا؟
    - چرا رنگ چشم‌هات در هر صحنه‌ی جرم متفاوت بود؟ یه جا آبی،یه جا آبی تیره، یه جا مشکی و یه جا هم دودی.
    کارانوس از آرامش بازرس کلافه شده بود؛ اما چیزی به چهره‌اش راه نداد و موزیانه لبخندی زد.
    - چون من وجودم تاریکه و از اعماق تاریکی بیرون اومدم.
    بازرس گیج شده بود و به همین دلیل پیگیر قضیه نشد.
    او را مجرمی دیوانه می‌دید که در حال هذیان گفتن است و خود از گفته‌هایش خبری ندارد. سخنانش اصلاً قابل ربط دادن به هم نبودند. احتمال هم می‌داد که علت اصلی قتل‌هایش، جنون وی باشد.
    لحظاتی بینشان سکوت حاکم بود و هرکدام در افکار خود دست و پا می‌زدند. سکوت میان آن‌ها با سخن کارانوس شکسته شد.
    - خب، حالا برای چی من رو برای بار هزاراُم به این اتاق آوردین؟
    مثل این که بازرس تازه از افکار درهم و برهم خود نجات یافته بود که چند لحظه با گیجی به او خیره شد؛ اما بعد یادش آمد که او چه پرسیده بود. در جواب سؤالش گفت:
    - چون می‌خوان دلایلت رو برای این قتل‌های فجیع بدونن. توی بازجویی‌های قبلی که نگفتی؛ اما امید دارن که این بار قفل دهنت رو باز کنی و دلایلت رو بگی.
    کارانوس طوری به بازرس خیره شده بود که گویی در حال سبک و سنگین کردن اطلاعات است و این‌چنین بود. او در حال نظم دادن به افکار خود بود و در جواب بازرس تنها دو جمله گفت:
    - برید و به خانواده مقتول بگید قاتل کیه. از اونا بپرسید که سه سال پیش چی سر خانواده پتروا اومد.
    بازرس بهت زده، به او می‌نگریست. به حرف آمد؟ بعد از لحظاتی بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و برای تحقیق خودش به ملاقات مقتولین رفت.
    مأمورین نیز کارانوس را به سلول خود بازگرداندند.

    پاسی از شب می‌گذشت و کارانوس هنوز بیدار بود. در اندیشه‌هایش غوطه‌ور بود. در فکر اتفاقاتی بود که برای همسر و فرزندش افتاد و همچنین در فکر سرزمینی پر از چشمه‌های زلال آب گرم که از دل زمین می‌جوشیدند؛ اقیانوس‌هایی بی‌کران با وسعتی بیش از اقیانوس‌های کره زمین...
    اتفاقاتی که در طی چندین سال گذشته برای او پیش آمد، بذر نفرت در دلش پاشید و انتقام را ارزانی روحش کرد. از آن پس ساقه‌های قطور محبت خشکیدند و تاریکی وجودش تیره‌تر شد.

    حال او در فکر انتقام بود و تاکنون، چهار نفرشان را به سزایشان رسانده بود. چهار نفری که مأمور شکنجه‌اش در تبعید بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    !GoZaR_MoVaGhAt!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    2,730
    امتیاز
    549
    محل سکونت
    حوالی زمین
    اما هنوز انتقام اصلی مانده بود. نابودی عامل اصلی اتفاقاتی که برای خانواده‌اش و مردمانش افتاده بود؛ افزون بر پس گرفتن سرزمینش.
    نزدیکی ساعت هفت بیدار شد. پتوی نمدی قدیمی سبز رنگش را که با طرح یک ببر تزئین شده بود کنار زد و از روی تخت چوبی به آرامی پایین آمد. به غیر از تخت او سه تخت چوبی دیگر نیز در سلول وجود داشت. تخت‌ها به قدری سفت بودند که سه زندانی هم‌بند کارانوس ترجیح می‌دادند روی زمین بخوابند تا روی تخت سفت.
    کسی جز او در سلول نبود. از در گذشت و همراه دیگر زندانیان به سالن رفت تا صبحانه خود را گرفته و یک صبح دیگر را در زندان آغاز کند.
    بعد از خوردن صبحانه، به حیاط زندان رفت و قدم زنان، در دنیای خیالش غوطه‌ور شد. به طوری که سر پایین افتاده‌اش، چشمانش را به دمپایی‌های پلاستیکی قهوه‌ای رنگش راهنمایی می‌کرد. در چارچوب چشمانش، چیز دیگری به جز زمین خاکی جای نمی‌گرفت.
    نفس عمیقی کشید. باید از این بند می‌رهید. می‌خواست بدون آن که کسی بفهمد، با استفاده از قدرتش به سرزمینش برگردد؛ اما انگار از بازی جدیدی که راه افتاده بود، خوشش آمده بود. قتل!
    خنده‌دار بود اگر می‌گفت از این بازی خوشش آمده؛ اما او از این بازی که آخرش برنده خودش بود، خوشش آمده بود. روح زخمی‌اش گویی آرام می‌شد.
    وجدانش به او نهیب زد:
    - تو الان باید به سرزمینت برگردی و برای خودت ارتشی آماده کنی. اون وقت اینجا داری با انسان‌ها بازی می‌کنی؟
    و او، وجدان تازه بیدار شده‌اش را چنین آرام کرد:
    - من اگه به سرزمینم برگردم می‌تونم در مدت کمی یه ارتش بزرگ و قوی جمع کنم. اما الان از این بازی خوشم اومده و می‌خوام بدونم آخرش چی میشه.
    بعد از قدم‌زنی در حیاط، به سرویس بهداشتی زندان رفت تا صورتش را آب بزند. اما وقتی در حال خشک کردن صورتش بود، گوش‌هایش زنگ خطر را به صدا آوردند. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. بلافاصله و طی عکس العملی آنی به پشت سرش چرخید و دسته‌ی چاقویی که تیزی‌اش گلوی او را برای دریدن نشانه گرفته بود، گرفت.
    با حمله به فرد، سعی کرد که چاقو را صاحب شود؛ اما فرد گویا نسخه جوان‌تر کارانوس بود که به هیچ‌وجه خود را نمی‌باخت.
    به شدت با هم درگیر شدند؛ اما کارانوس با هل دادن فرد، او را روی زمین انداخت و توانست چاقو را از او بگیرد.
    با خونسردی به چهره کسی که قصد جانش را کرده بود خیره شد. موهای بور، صورت کشیده و چشمان سبز رنگش یک چیز را خاطرنشان می‌کردند که هرگز دوست نداشت به آن فکر کند.
    فرد با مشت به سمتش حمله ور شد؛ اما کارانوس مشتش را گرفت و با سرعت نیروی دستش را به شانه حریف متمرکز کرد و با کمی نیرو، شانه‌اش را شکست.
    سرویس بهداشتی خالی از جمعیت بود و کسی حضور نداشت. مرد بر روی زمین افتاده بود و به خود می‌پیچید.
    مدتی نچندان بعد مأمورین از راه رسیدند. کارانوس را گرفتند و به سلول انفرادی بردند.
    سلول انفرادی اتاقی سه در چهار بود. روی دیوار‌های دود گرفته و خالی از پنجره آن، که گویا آثار آتش‌سوزی بر روی آن مانده، با گچ نقاشی‌های مختلفی نقش بسته بود.
    فقط یک تخت چوبی دیگر در گوشه اتاق به چشم می‌خورد.
    بعد از این که در را به رویش بستند به سمت تخت راه افتاد و رویش دراز کشید. در حالی که ساعدش روی چشمانش بود به این می‌اندیشید که از طرف چه کسی آن مرد به او حمله کرد؟ شاید هم قصد انتقام داشت؟ نه! نمی توانست این باشد. آن مرد آنقدر ها هم احمق نبود که به تنهایی و کورکورانه برای انتقام پیش‌قدم شود. پس چه کسی حامی او بود؟ با قدرتش راحت می‌توانست طرف را پیدا کند. اما دلش می خواست که با در نظر گرفتن احتمالات فرد پشت پرده را پیدا کند.
    فرد را می‌شناخت؛ اما از این متعجب بود که چگونه او را پیدا کرده بود و یا چه کسی جایش را لو داده.
    ذهنش به سمت‌های مختلفی می‌رفت و او یاد یک جمله استادش افتاد که می‌گفت:
    - یکی از راه‌های مدیتیشن اینه که در یک حالت نشسته یا دراز کشیده، ساکت و بدون هیچ قضاوتی افکاری رو که توی سرت می‌چرخند تماشا کنی!
    کارانوس نیز همین کار را کرد و گذاشت افکار نا آرام در سرش جولان دهند و بی هیچ قضاوتی، تنها آن ها را نگریست.

    بعد از دو ساعتی که در انفرادی بود، مأمورین آمدند و او را به سمت اتاق رئیس زندان بردند.
    بعد از طی مسیری طولانی به اتاق رئیس رسیدند. دو مأمور در زدند و پس از کسب اجازه، او را داخل بردند.
    اتاق رئیس، اتاقی بزرگ و به طرز جالب و عجیبی شیک بود. دیوارهای گچ بریده و رنگ شده،کمدهای چوبی مختلف،مبل‌های چوبی قدیمی،میز، صندلی و خیلی چیز‌های دیگر. کمی غیرعادی به نظر می آمد؛ البته اهمیتی هم نداشت.
    رئیس زندان که در این زمان کارانوس نام خانوادگی‌اش را می‌دانست، به مأمورین اشاره کرد و آنان نیز خارج شدند. دروف یا همان رئیس زندان با خروج سربازان، لبخندی زد و گفت:
    - بشینید.
    کارانوس به آرامی روی مبل چوبی نشست و به کارول دورف که حال میز را دور زده بود و روبرویش ایستاده بود، خیره شد. کارول شروع به حرف زدن کرد.
    - جناب آقای پترووا، ما با استفاده از شواهد و اعترافات مجرم فهمیدیم که شما هیچ تقصیری نداشتید و فقط از خودتون دفاع کردید.
    حرف خود را قطع کرد و یک جرعه از لیوان آبی که روی میز بود، نوشید. سپس ادامه داد:
    - ما هویت فرد رو تشخیص دادیم و در مورد شما به یک اخطار بسنده می‌کنیم. فرد هم در حال بازجویی شدن توسط بازرس پاول هستش و به زودی نیتش از این سوءقصد آشکار میشه و ما به شما اطلاع میدیم.
    کارانوس برای تشکر و تأیید فقط سرش را تکان داد. کارول به چهره کارانوس خیره شد و لحظاتی را در سکوت گذراندند.

    کارول جزء به جزء چهره این قاتل خوفناک را اسکن می‌کرد. موهای سیاه مواجش که تا زیر گوش‌هایش می‌رسیدند، به خاطر شانه نخوردن پریشان روی پیشانی بلندش ریخته بودند. در میان ابروهای بلند مشکینش یک گره کور دیده می‌شد که گویا قصد گشودنش را نداشت. چشمان کشیده‌اش، تیز و هوشیار به او خیره بودند و آبی لاجوردی خود را به رخ می‌کشیدند. تیله‌های غلتان چشم‌هایش، گویی از پیوستن آسمان و دریا خود را نشان می‌دادند. بینیِ قوس‌دار‌ رومی و لب‌های قلوه‌ایش چهره او را جذاب و مقتدر نشان می‌دادند. کارول، نمی‌توانست از این جذبه چشم بگیرد.
     
    آخرین ویرایش:

    !GoZaR_MoVaGhAt!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    2,730
    امتیاز
    549
    محل سکونت
    حوالی زمین
    کارانوس با آرامشی عجیب و لحنی آرام شیشه سکوت را شکست و گفت:
    - جناب دورف یه در خواست کوچیک داشتم.
    کارول که از این قاتل مرموز خوشش آمده بود گفت:
    - راحت باش؛ خواستت رو بگو.
    نمی‌دانست چرا به این قاتل که همه از مرموز بودنش دم می‌زدند جواب مثبت داده بود.
    اینکه غیر مستقیم و پیشاپیش درخواستش را قبول کرده بود و هرچه در ذهنش جست و جو می‌کرد دلیل منطقی نمی‌یافت. با خیره شدن در چشمان این مرد مهربان و جا افتاده چهل و دو ساله که دویست و هفتاد سال کمتر از او سن داشت، می‌توانست تا اعماق وجودش را بخواند. بالأخره به حرف آمد:
    - فقط می‌خواستم به یکی زنگ بزنم.
    کارول متعجب شد. این قاتل کسی را هم داشت که می‌خواست به او زنگی هم بزند؟
    سعی کرد غافلگیر شدندش خود را پنهان کند و با سوالی به این قائله خاتمه داد:
    - حتماً! فقط... به کی؟
    کارانوس نیشخندی زد و گفت:
    - به یکی از دوستام.

    یک هفته از آخرین ملاقاتش با بازرس می‌گذشت. در این یک هفته چیزی تغییر نکرده بود. تنها ثانیه به ثانیه و لحظه به لحظه موعد دادگاهش نزدیک‌تر می‌شد. با این وجود، هیچ چیزی را در خود حس نمی‌کرد. نه ترس، نه اضطراب و نه دلشوره.
    دلش می‌خواست حس انسان‌های عادی را داشته باشد. حس کسانی را که با نزدیک شدن دادگاهشان دچار ترس و اضطراب می‌شوند؛ اما او که انسان نبود. او یکی از خدایان بود که اگر فرزندی داشت، فرزندش نیز نیمه خدا می‌شد.
    هنگام ظهر بود و وقت نهار. با هم‌سلولی‌ هایش به طرف سالن غذاخوری به راه افتادند. خبر سوءقصد به جانش، در تمام زندان پیچیده بود و در گوشه و کنار پچ پچ‌هایی می‌شنید. این پچ پچ‌ها آزارش می‌دادند. به قدری که خیلی زود غذایش را خورد و برای پیاده‌روی به حیاط رفت. خاطرات گذشته از ذهنش پاک نمی‌شدند و هر بار بر افسوسش دامن می‌زدند.
    "صدایی با ناراحتی در گوشش گفت:
    - کارانوس!
    کارانوس با صدای بلندی خندید:
    - جونم؟
    رزالین، همسر لجبازش سر جایش بالا و پایین پرید و با تأکید گفت:
    - لطفاً، لطفاً لطفاً!
    کارانوس باز هم خندید و در حالی که دستش را نوازش می‌کرد گفت:
    - نه عزیزم، خطرناکه.
    رزا صورتش را به حالت قهر به سمت دیگر چرخاند و نمی‌دانست که یک بار دیگر دل سنگ کارانوس را لرزانده بود و کوه یخش را آب کرده بود. بدون بیم، غرورش را خرج منت کشی کرد
    - رزا جان، رزالین! نمیشه ممکنه تصادف کنی.
    رزالین به آرامی برگشت و گفت:
    - عزیزم، من بهت اعتماد دارم. می‌دونم ازم مراقبت می‌کنی.
    آنقدر شیرین و با عشق گفته بود که کارانوس او را با سر و صدا بلند کرد و در حیاط سبز عمارت چرخاند و با خنده و صدای بلند گفت:
    - از دست تو ملکه!"
    پس از مدتی پیاده‌روی و مرور خاطراتش به سلولش بازگشت. این در حالی بود که سنگینی نگاهی را حس می‌کرد. می‌دانست چه کسی زیر نظرش دارد. ویلیام سامِرهُلدِر، کسی که چندین بار سعی کرده بود با کارانوس هم‌کلام شود. کارانوس با استفاده از قدرت خود او را کاملاً اسکن کرده بود و می‌دانست که او یک افسر ارتش در جنگ جهانی دوم بوده که به علت پاپوش اسیر زندان شده است. پاپوشی که یکی از دشمانش برای ویلیام پاک و ساده دوخته بود.

    ویلیام در زندان تنها بود و تنها کسی که در نظرش فرد خوبی برای دوستی بود، کارانوس بود. خودش هم نمی‌دانست چرا بدون هیچ اراده‌ای سمت او کشیده می‌شود؟ و خوب این چیز‌ها برای کارانوس اهمیتی نداشتند. در سلولش بی توجه به ویلیام سامرهُلدِر و افکارش بر روی تخت دراز کشید و غرق در خاطراتش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    !GoZaR_MoVaGhAt!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    2,730
    امتیاز
    549
    محل سکونت
    حوالی زمین
    با صدای یکی از سرباز‌ها به خود آمد و روی تخت نشست:
    - بیا، ملاقاتی داری.
    با کمی رخوت از تخت بلند شد و به همراه سرباز به اتاق ملاقات رفتند. وارد اتاق که شد، وکیل خوشتیپ کت و شلوار پوش خود را در حال مطالعه‌ی چند برگه دید. ابروهای در هم شده پرپشت و مشکینش خبر از اوضاع نا‌به‌‌سامان می‌دادند. وکیل، زمانی که کارانوس روی صندلی نشست سرش را بالا آورد و متوجه او شد. عینک‌مستطیلی شکلش را از چشم در آورد و موهای‌ طلاییِ‌کوتاه و لختش را با پشت دست از جلوی چشمانش کنار زد. گرچه این تلاشش با موفقیت چندانی همراه نبود. چشمانِ‌آبیش را در چشمان کارانوس دوخت و سلام داد و احوالش را جویا شد.
    بعد از جواب دادن کارانوس وکیل که لوکاس نام داشت، شروع به صحبت کرد.
    - جناب پترووا، قاضی پرونده زمان دادگاه رو نزدیک‌تر انداخته. یعنی دو روز دیگه، وقت دادگاه شما است و من اومدم تحقیقاتم رو با شما در میون بذارم و بدونم روز دادگاه چه دفاعی می‌کنید؟
    کارانوس پوزخندی زد و گفت:
    - می‌دونی قدرت یعنی چی؟ یعنی توانایی این رو داشته باشی که بدون دفاع، به بقا ادامه بدی. یعنی حمله تو هیچ دفاعی نداشته باشه تا مجبور به دفاع در برابر ضد حمله نباشی.
    لوکاس منگ به او نگاه کرد. کارانوس نیز پس از نوشیدن جرعه‌ای آب، شروع به توضیح دادن کرد.

    دو روز مانند برق و باد گذشت.
    و هم‌اکنون او، سوار بر ماشین به سوی دادگاه می‌رفت. بعد از رسیدن به دادگاه وقتی از ماشین پیاده شد، با سیلی از خبرنگاران مطبوعات محلی مواجه شد که گـه‌گاهی با دوربین‌های بزرگ خود عکس می‌گرفتند و بدون توقف سیل سوالات خود را به سوی او روانه می‌کردند. راه را برای او باز کردند و او در میان دوربین‌هایی که عکس و فیلم می‌گرفتند، قدم برداشت و داخل ساختمان دادگاه شد. پس از طی پله‌ها و رسیدن به طبقه دوم به اتاقی که دادگاه در آن اجرا می‌شد، رفت.
    در اتاق خانواده‌های مقتولین و وُکَلایشان به علاوه چند نفر دیگر حضور داشتند. به سمت جایگاه مجرم قدم برداشت و در جایگاه ایستاد.
    قاضی پرونده را خواند و وقتی که خواست از کارانوس سؤالی کند، بازرس وارد اتاق شد و با تکان سر به عنوان سلام و عذرخواهی به خاطر تأخیر بر روی یک صندلی نشست. قاضی سخنش را از سر گرفت و از کارانوس پرسید:
    - آیا دفاعی از خودت داری؟
    کارانوس در حال سبک سنگین کردن اطلاعات بود که یکی از شاکیان بعد از اجازه خواستن از قاضی، بلند شد و گفت:
    - جناب قاضی درسته دادگاه باید روند قانونی خودش رو طی کنه؛ ولی ما هم کار و زندگی داریم. پس لطفا هرچه زودتر حکم رو صادر کنید تا ما هم بتونیم با آرامش برای فرزندمون عزاداری کنیم.
    وکیل آن مرد مسن و همسرش نیز هم‌زمان سر خود را به نشانه تایید تکان دادند. قاضی فقط گفت:
    - صبور باشید.
    و بعد رو به کارانوس دوباره پرسشش را بیان کرد. کارانوس با لحنی که سرچشمه از تمسخر داشت، گفت:
    - آیا کسی انگیزه من رو برای قتل می‌دونه؟ می‌دونه برای چی دست به این کشتار زدم؟ اصلاً گیریم من قاتل، من جانی؛ اما برای چی قاتل شدم؟ به چه علت؟ چه جوری؟ کِی؟ کسی میدونه؟

    و این سؤال کارانوس تمام کسانی را که در جلسه‌ی دادگاه بودند برای لحظاتی مجبور به سکوت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    نفرت در دل کارانوس می‌خروشید. اخمانش در هم بودند و باز هم می‌خواست بکشد. می‌خواست جنایت کند تا قلب دردمندش آرام بگیرد. می‌خواست چکیدن خون را بر زمین با لـ*ـذت به تماشا بنشیند. قلب دردمنداش زخم خورده بود. زخم خورده حقارت، خــ ـیانـت و جنایت. جنایتی که در حق همسر و فرزندش ادا شد.
    لحظاتی چند همین سکوت پایسته بود که با برخاستن یکی از وکلا شکست
    - جناب قاضی، البته که حق با ایشونه. ما باید انگیزه ایشون رو بدونیم. اما چرا ایشون توی بازجویی‌ها انگیزه خودشون رو بیان نکردن؟ خودتون بگین جناب پتروا. ما چطور می‌تونیم از انگیزه شما با خبر باشیم؟ بار‌ها از شما بازجویی شده؛ اما شما لب باز نکردید. شما حق ندارید ما رو محکوم کنید.
    قاضی به وکیل اشاره کرد که بنشیند. وکیل روی صندلی نشست و قاضی با اخم ظریفی از کارانوس پرسید:
    - آقای پتروا جناب لوران درست می‌فرمایند. شما چرا در طول بازجویی حرفی نزدین؟
    کارانوس به لوکاس برنار نگریست. وکیل با نگاه خیره‌اش منظورش را دریافت. بلند شد و با صدای بلندی که خاص هر وکیلی بود گفت:
    - جناب قاضی، اجازه هست؟
    قاضی پاسخ مثبت داد و لوکاس نزد قاضی رفت. چندین برگه را به او نشان داد و با صدای آرامی توضیحاتی به او داد.
    وقتی توضیحات به اتمام رسید، تعجب در چهره قاضی مشهود بود. به ته‌ریش خاکستری صورتش دست می‌کشید و کمی در فکر بود. بعد از مدت کوتاهی به وکیل اشاره کرد که سخن بگوید. صدای لوکاس برنار طنین انداز سکوت مجلس شد.
    - طبق این مدارک، جناب آقای کارانوس پتروا تا به حال سه بار در زندان مورد سوءقصد قرار گرفتند. متاسفانه ماموران زندان اونطور که باید قضیه رو پیگیری نکردند. من طی تحقیقاتم به نکته جالبی برخورد کردم.
    همه حضار تمام تنشان گوش شده بود و هر کلمه لوکاس را می‌بلعیدند. لوکاس به کارانوس نگاهی انداخت. کارانوس سری به نشانه "ادامه بده" تکان داد و لوکاس ادامه سخنش را از سرگرفت:
    - هر سه نفر، عضو باند قاچاق اسلحه‌ای هستند که همین الان پلیس در پی اوناست. البته به دلیل این که این افراد از اعضای خرده پای باند محسوب می‌شدند کسی به اونا توجهی نشون نمی‌داد و نکته جالب‌تر این که، هر سه نفر رابـ ـطه کاری نزدیکی با مقتولین داشتن. برای همینه که به نظرم پرونده نیاز به پیگیری بیشتری داره.
    همهمه‌ای در دادگاه شکل گرفت. قاضی با چکش بر روی میز کوبید و همه را به سکوت دعوت کرد. در انتها از کارانوس پرسید:
    - شما هیچ حرفی ندارین؟
    ناگهان سربازرس پاول از جای برخاست و گفت:
    - جناب قاضی، من تا همین ساعاتی پیش در حال تحقیق بودم و فرصت نکردم گزارشی بنویسم. اجازه می‌فرمایید؟
    - بفرمایید جناب سربازرس.
    - راستش من طی تحقیقاتم، متوجه شدم که سه سال گذشته همسر و فرزند جناب پتروا به طرز مشکوک و نامعلومی ناپدید شدن. این موضوع تحت بررسی ما بوده و هست؛ اما هنوز به هیچ نتیجه‌ای نرسیدیم. باید اضافه کرد که جناب پتروا هیچگونه تمایلی برای همکاری نشون ندادند. با این حال، این موضوع مورد شک و تردید قرار داره و ممکنه به انگیزه‌ی قتل مربوط بشه.
    قاضی با خودش اندیشید "شاید هم خودش اونا رو کشته!" از یک قاتل سریالی بعید نبود که چنین کاری بکند؛ اما انگیزه‌ی قتل چه بود؟ احتمالش را به جنون و یا بیماری‌های روانی می‌داد. کارانوس پتروا باید مورد آزمایش روانپزشکان قرار می‌گرفت. سربازرس همچنان ادامه داد:
    - همچنین درست یک ماه پیش از ناپدید شدن خانواده جناب پتروا بود که سه نفر از مقتولین به این شهر مهاجرت کردن. وقتی از خانواده مقتولین راجع به سه سال پیش پرسیدم همه بلا استثنا رنگشون پرید و از جواب داده طفره رفتن؛ به نظر من هم تحقیقات بیشتری نیازه.
    قاضی با اخم به او خیره شد. ایده‌ی جنون کارانوس از ذهنش دور شد. این اتفاقات نمی‌توانست بدون برنامه و در پی روان پریشیِ کارانوس باشد. کم‌کم می‌توانست ماجرای دیگری را در ذهن شکل بدهد. بار دیگر به کارانوس خیره شد و پرسشش را تکرار کرد:
    - شما حرفی ندارین جناب پتروا؟
    کارانوس نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
    - توضیحات بیشتر برای موقعی بمونه که فهمیدین اون افرادی که کشتم بهم پیشنهاد قاچاق دادن.
    قاضی حدس می‌زد که چه اتفاقاتی افتاده است. برای اطمینان پرسید:
    - و تو قبول نکردی، درسته؟
    کارانوس تنها به نیشخند دیگری اکتفا کرد. قاضی فهمید، از همین عکس‌العملش فهمید که مرگ خانواده‌اش، تاوان نپذیرفتن پیشنهاد مقتولین بوده است. و او بی‌تفکر و تعقل با انتقامی که حتی به خاطر آن احساس پشیمانی نمی‌کرد، خود را به درون چاه انداخته بود. بی‌خبر از اتفاقاتی که در آینده انتظارش را می‌کشیدند.
    اما قاضی نمی‌دانست؛ حقیقت مدفون شده در دل کارانوس را نمی‌دانست. نمی‌دانست که نپذیرفتن پیشنهاد رئیس شرکت حمل و نقل دریایی که او را برای همکاری در باند دعوت می‌کرد و کاری که کارانوس کرد، تهدید رئیس به لو دادن او به پلیس تنها بهانه‌ای برای آن چهار نفر بود. بهانه‌ای که مارس را برای به آتش کشیدن زندگی‌اش به دنیای انسان ها بیاورد. لعنت به مارس و نوکران منفورش.
    قاضی نگاهی به پاول و برنار که همچنان سرپا ایستاده بودند انداخت و اشاره کرد که بنشینند. کم‌کم زمزمه‌هایی داشت به گوش می‌رسید. محکم چکش را کوبید و گفت:
    - با توجه با شواهد موجود، پرونده به تحقیق و بررسی بیشتری نیاز داره.
    و بعد جلسه بعدی را به ماه آینده موکول کرد.

    چند روزی بود که به زندان بازگشته بود. تصمیم گرفته بود به ویلیام نزدیک شود. آن‌طور که فهمیده بود، ویلیام شخصیتی آرام و مطیع داشت و البته وفادار به دوستی. همیشه تا آخر راه همراه دوستانش می‌ماند.
    در حیاط در حال راه رفتن بود که ویلیام را گوشه دروازه دید. حیاط متشکل از چند قسمت بود؛ قسمتی برای بازی و ورزش -که معمولاً مکان اجتماع قماربازان بود-، قسمتی برای پارک ماشین‌ها و خروجی زندان و قسمتی برای پیاده‌روی که در آن چند درختی کاشته بودند.
    راهش را به سوی او کج کرد و مستقیم به سوی او راه افتاد؛ وقتی رسید ویلیام در حال رصد کردن حیاط بود که او را دید. کارانوس می‌توانست تهی بودن چشمانش را از هرگونه فروغ و امید ببیند. به چهره‌اش خیره شد. بارز‌ترین نکته چهره‌اش، پیشانی‌اش بود که هیچ چینی که نشان از اخم بدهد نداشت. سلامی به او داد و احوالی پرسید. ویلیام با خوشرویی پاسخ داد:
    - سلام، ممنونم. من خوبم، تو چطور؟
    - خوبم. تنهایی؟
    ویلیام یک آه نسبتا عمیق کشید. هر چه سعی می‌کرد تنهایی اش را از یاد ببرد، وضعیتش این را به یادش می‌آورد. هر چه سعی می‌کرد بی توجه باشد، دیگران به رویش می‌آوردند. خیلی زود لبخندی بر لبانش نشاند:
    - آره، این جا جایی نیست که من بتونم دوستی پیدا کنم.
    کارانوس دلیلش را می‌فهمید. این مخلوق از جنس دیگر زندانی‌ها نبود. روح او، طاقت ارتباط با آلودگی روح هم‌بندانش را نداشت. با زیرکی گفت:
    - مطمئنی؟ شاید این جا هم کسی باشه که بتونه درکت کنه.
    ویلیام با تعجب سرش را بالا آورد. منظور کارانوس را به خوبی درک نکرده بود:
    - منظورت چیه؟
    کارانوس خیره‌ی چشمان ویلیام شد. گویی می‌خواست او را مسحور چشمانش کند. فریب و آرامش از آبی چشمانش تراوش می‌کرد.
    - روح پاکی داری. از چهره‌ات کاملاً مشخصه. این جا، جای تو نیست. تو به اشتباه اینجایی؛ اما از کجا میدونی که کسی مثل تو اینجا نیست که به اشتباه اسیر شده باشه؟
    حالت سخنانش به گونه‌ای بود که انگار، آن کسی که بی‌گـ ـناه است، خودش است. این چیزی بود که ویلیام برداشت کرد. انگار که همدردی یافته بود؛ کسی که حرف دلش را می‌فهمید. شاید به همین خاطر بود که دوستی کارانوس را پذیرفت. لبخند محوی زد و گفت:
    - خوشحال میشم اگر اجازه بدی به عنوان دو دوست، بیشتر وقتمون رو باهم بگذرونیم.
    و کارانوس، لبخند شرورانه‌ای زد. جادوی کلماتش اثر کرده بود. او هرگز نگفته بود بی‌گـ ـناه است؛ اما برداشت ویلیام همان چیزی بود که می‌خواست. دستش را دراز کرد و گفت:

    - حتماً!
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با هم قدم برداشتند. اولین کسی که برای شناخت دیگری سؤالی پرسید، کارانوس بود:
    - قبل از اینکه بگیرنت چکاره بودی؟
    ویلیام در پاسخ لحن کنجکاوش، آهی پر از حسرت کشید که از اعماق سـ*ـینه‌اش می‌آمد.
    - ستوان اول، ارتشی بودم. از سال 1942 توی جنگ جهانی حضور داشتم؛ اما برام پاپوش دوختن.
    کارانوس به چهره‌اش نگریست و تخمین زد که در آن روز ها او باید هفده-هجده سالی سن می‌داشت. در دل خود را برای انتخاب این مردشجاع تحسین کرد. با این که می‌دانست؛ اما پرسید:
    - چه پاپوشی؟
    ویلیام چشمان آسمانی‌اش را در چشمان تیز و وحشی کارانوس دوخت و آهسته لب زد:
    - قتل.
    صدایش گرفته شده بود. حقیقتی لرزان در سخنش موج می‌زد؛ این که او نمی‌توانست آن کار را کرده باشد. کارانوس تنهایی او را حس کرد؛ اما به روی خود نیاورد و با کمی تعجب ساختگی پرسید:
    - حالا کی رو کشتی؟
    حالش بهم می‌خورد از این تظاهر، از این که می‌دانست و وانمود می‌کرد که نمی‌داند. ویلیام ناگاه خندید و کارانوس در دل متحیر شد از این تغییر رویه ناگهانی:
    - وزیر دفاع! به خدا اگه یه بار از نزدیک دیده باشمش.
    پیش از آنکه کارانوس درباره‌ی علت به دام افتادن ویلیام در این پاپوش بپرسد ویلیام پرسید:
    - جرم تو چیه؟
    به جرمش اندیشید و ناگاه لذتی وجودش را احاطه کرد. با آرامش لبخند یک سویه زد و گفت:
    - قتل!
    ویلیام با تعجب به کارانوس و لبخندش نگاه کرد. صورتش از بهت تکان نمی‌خورد و چشمانش گشاد شده بود. ناگهان از تمام تصوراتش فاصله گرفته بود. یعنی او، گناهی مرتکب شده بود و اینقدر خونسرد واکنش نشان می‌داد؟ چطور می‌توانست به این فرد اعتماد کند؟ به زور فک خود را جنباند و با مکث در بین کلماتش پرسید:
    - قتل، یعنی... واقعاً... یکی رو کشتی؟
    - یک نفر نه؛ چند نفر.
    ویلیام گویی فرو ریخت. اعتمادش، امیدش و شادی پوشالی‌اش از یافتن یک همدم، همه فرو ریختند. با ناامیدی و رنجیده، شانه‌اش پایین افتاد.
    - واقعاً متأسفم که سعی کردم با یه قاتل جانی دوست بشم.
    و بعد از کارانوس روی برگرداند تا دور شود. قدمی بر‌نداشته بود که صدای سرد کارانوس را شنید:
    - اونا همه لایق مرگ بودن. اونایی که زن و بچه‌ی من رو کشتن. من انتقام خون اونا رو گرفتم. پشیمون هم نیستم.

    و بعد به ویلیام تنه‌ای زد و از او دور شد. می‌دانست که ویلیام، به زودی خود به سمتش می‌آید. تنهاییاش به او این اجازه را می‌داد تا از عقایدش چشم بپوشد.
     
    آخرین ویرایش:

    !GoZaR_MoVaGhAt!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/18
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    2,730
    امتیاز
    549
    محل سکونت
    حوالی زمین
    پنج روز قبل از دادگاه
    «فرانسه زندان مرکزی»
    با ترس به موجود عجیب و غریب روبرویش که به گفته خودش "یک خدای فرازمینی" بود، خیره شده بود.
    ولی به خاطر آشکار شدن این راز، این راز سر به مهر شوکه شده بود و توانایی تحلیل و تجزیه این راز را از دست داده بود و نمی‌توانست این واقعیت عظیم را را درک کند.
    فقط به فرد روبرویش خیره شده و در ذهنش فقط یک جمله تکرار می شد. "این مرد یخی روبرویش یک خدا است؟"
    مرد به آرامی روبرویش قدم میزد و به حال روز او که در شوک به سر می‌برد، پوزخند میزد.
    در دل کمی از خود و احساس یخی‌اش بدش آمد؛ اما گذر این احساس موقت بود و به همان نرمی که امده بود، پرکشید.
    دوباره وجودش را خباثتی که از تاریکی سرچشمه می‌گرفت، پر کرد.
    و با پوزخند به ویلیام شوکه خیره شد و گفت:
    - الان برای چی عزا گرفتی؟ باور کردنش سخته؟
    می‌دانست برای چه عزا گرفته؛ اما دوست داشت بر زبان جاری شود.
    با خود فکر کرد:
    - باورکردنش خیلی سخت نیست؛ غیر ممکنه.
    و فکر می‌کرد که کارانوس او را اسباب تفریح قرار داده و مسخره‌اش می‌کند.
    کارانوس، صدای ذهن او را شنید و یک تک خنده طولانی و شیطانی کرد.
    لـ*ـذت می‌برد، از این گنگ بودن و غیر قابل باور بودن موجودیتش.
    و کمی بعد به آرامی پرسید:
    - غیرممکنه؟ باورش انقدر سخته که تو ذهن کوچیک تو جا نمیشه؟
    ویلیام با لحن آرام گفت:
    - سعی کن بفهمی. باهات رفیق بودم؛ صمیمیت بینمون داشت رنگ می‌گرفت که این راز... .
    گویی با این راز دشمن بود که با نفرت ادمه داد:
    - این راز که تو عجیب و غریبی آشکار میشه و وقتی که ازت می‌پرسم، تاییدش می‌کنی و فکر می‌کنی که احمق هستم و بازیچه مسخره بازی تو شدم.
    کارانوس از خودش متنفر شد. مرد روبرویش از دوستی حرف می‌زد و او...
    کلافه شده بود، از این دوگانگی وجودش. به همین دلیل عصبی پرسید:
    - چیکار کنم که باور کنی؟
    بعد از کمی فکر کردن جمله‌اش را ادامه داد:
    - بطری کنار دستت رو بردار.
    ویلیام نگاهی به بطری کرد و بعد از مکثی با تردید بطری را برداشت.
    کارانوس این بار گفت:
    - کمی بخور.
    بدون اعتراض، کمی خورد و بعد با خود فکر کرد که ای کاش اصلا نمی‌خورد.
    آب درون بطری به شدت داغ بود. به حدی که وقتی قطرات آب با زبان ویلیام تماس پیدا کردند، رنگ صورتش به شدت قرمز شد و با فریاد پرید و گفت:
    - سوختم!
    کارانوس سریع شانه او را گرفت و گفت:
    - آروم، بیا دوباره بخور.
    ویلیام با اعتراض گفت:
    - اما...
    که کارانوس حرفش را قطع کرد و گفت:
    - بخور خوبت می‌کنه.
    و قبل از اینکه ویلیام از آن بنوشد، نیرویش را روی آب متمرکز کرد.
    ویلیام با شنیدن این حرف سریع بطری را برداشت و تا آخر نوشید.
    آب به شدت سرد بود.
    و این ویلیام را بسیار متعجب کرد.
    کارانوس با نیشخندی گفت:
    - حالا باور کردی؟
    ویلیام فقط آرام سرش را به نشانه تایید تکان داد.
    صدای زنگ در محوطه پیچید و زندانیان -کسانی که در حیاط و چه در سلول و خود زندان بودند- به طرف سالن غذا خوری به راه افتادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا