کامل شده رمان فصل وصل | فرناز حسینی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

farnazhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/06
ارسالی ها
58
امتیاز واکنش
118
امتیاز
136
سن
25
محل سکونت
گیلان
بنام خدا


نام کاربر نویسنده:
farnazhosseini
نام رمان: فصل وصل
ژانر رمان:اجتماعی عاشقانه

خلاصه:رمان فصل وصل داستان دختری بنام مایساست که در ابتدای داستان با بعد افسرده اش آشنا میشیم و با ورود پسری به زندگیش که درواقع حکم ناجیش رو داشته ،به کل روحیاتش تغییر میکنه..در ابتدا داستان میشه گفت روی یک خط راست سیر میکنه از وسطای داستان فراز و فرود زیادی داره ونمیشه اتفاقات قسمت بعدی داستان رو حدس زد.
در اواسط داستان به کل ممکنه ناامید بشید اما پایان خوش و زیبایی داره.
پ.ن:معذرت که خلاصه ام کلی بود،لطفا اجازه بدید دوستان با داستان همراه شن و با اتفاقات و ریز جزییاتش ازقبل آشنایی نداشته باشند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    مقدمه
    "ﺧﺪﺍی"ﻣﻦ ...
    ﺑﺮﺍی ﺩﻟﻢ "ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ" ﺑﺨﻮﺍﻥ...
    "ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ" ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ (ﻣﻀﻄﺮ).....
    تا آرام گیرد این قلب نا آرام من.....
    "خدای من"....
    به حضورت،
    به نگاهت،
    به یاریت نیازمندم.....
    سال هاست به این نتیجه رسیده ام که " تو "

    آن مشترک مورد نظری هستی
    که همیشه در دسترسی...

    ** اِلٰهي وَ رَبّي مَنْ لي غَیْرُکَ **






    پیراهن بلند مشکی..
    صورتی بدون آرایش
    انگار که دارم برای یه مجلس ختم شیک اماده میشم...
    -مایسا..آماده ای مادر؟دیرشد بابات پایین منتظرها
    پالتوی مشکی رنگمو تنم کردمو برای اخرین بار ازتوی ایینه به خودم نگاه کردم..
    جوری که انگار که دارم به زشت ترین آدم روی زمین نگاه میکنم...
    ازاتاق که بیرون اومدم مامان برای چند لحظه به چشمام خیره شد..با دیدن نگاه بی تفاوتم لبخندی زد ودستامو توی دستاش گرفت..
    میدونستم که رنگ لباسمو به اتفاق امشب ربط نمیده
    عادتم بود من همیشه مشکی میپوشیدم..
    همراه مامان ازپله ها پایین رفتم،خونه ی ما توی طبقه ی سوم یه آپارتمان چهارطبقه بود
    باباتوی کوچه منتظر بود،
    نگاه شرمگینی به من انداخت وسوارشد..من چه بد رسوا شده بودم...
    منو مامان هم سوارشدیم.. بابا بادستاش روی فرمون ضرب گرفته بود واز ابروهای درهم رفتش مشخص بود اصلا ازاین وضعیت راضی نیست اما بخاطرمن..بخاطر حفظ ته تمه ی ابروی باقی موندمون چیزی نمیگفت.پنجره رو پایین اوردم..نم نم بارون میبارید..دستم روازپنجره بیرون بردم وقطرات ابو لمس کردم...چندقطره ای که روی صورتم افتاد باعث شد احساس خنکی وآرامش خاصی کنم وچشمام ناخودآگاه بسته بشه
    آخ که چقدر دلم میخواست زیر این بارون قدم بزنم...
    فارق ازهرچیزی..قدم بزنم ویادم بره این مدت رو..یادم بره بدبختیامو
    اصلا انقد راه برم که بمیرم...آره ای کاش زودتر بمیرم
    این چندمین باری بود که آرزوی مرگ میکردم؟؟!خودمم نمیدونستم..یعنی اونقدری زیاد بوده که خاطرم نیست..
    اصلا من برای چی قبول کردم که بیام؟؟اومدم چیزی رو نشون بدم که نیستم؟؟؟اینکه دیگه برام مهم نیست؟!هه..
    ای کاش مادرم بفهمه این کارا نه آبروی ریخته شدمونو برمیگردونه نه دل شکسته ی منو درست میکنه...فقط نمکیه روی زخم دلم...
    وارد حیاط جلوی ساختمون تالار شدیم..بارون هنوزم اروم میبارید..
    گوشه ی لباسمو گرفتم ..همین که خواستم پیاده شم پام رفت توی چاله تا مچ توی گل فرو رفتم..
    مامان-ببین چیکار کردی باخودت.دختر تو مگه چشم نداری خب حواست به جلو پات باشه دیگه
    بابا-ای بابا خانوم اتفاقه دیگه
    مایسا-شما برید داخل من خودمو تمیز میکنم میام
    بابا برگشت سمتمو با صورتی غرق تعجب نگاهم کرد..باباهم دیگه کم کم باید به این مایسا عادت میکرد..دیگه اون دخترجنجالی وحاظرجواب مرد!
    قلبش نمیزنه،فقط اکسیژن حروم میکنه.. حقیقت حال الان من شاید از زهرهم تلخ تره...
    مامان وبابارفتن..همین که برگشتم تا شیرآبی پیداکنم صدای بوق ممتد چندماشین اومد..
    نفسم توی سینم حبس شد...
    آروم به طرف صداها چرخیدم..همه چیز برام رنگ باخت وفقط اون دو رو جلوی چشمام میدیدم
    خوشحال از ماشین پیاده شد وسمت عروسش رفت تاکمکش کنه پیاده بشه..بالبخندی که هرلحظه عمیق ترمیشد..نگاهم سمت آزیتا کشیده شد..چقدر زیباودوستداشتنی شده بود..
    موهای طلایی رنگ کرده اش عـریـ*ـان عـریـ*ـان وآزاد روی شونه هاش ریخته شده بود وتاج پرنگینی روی سرش بود..لباس عروسش یه دکلته ی فوق العاده شیک بود وآرایش غلیظ خلیجیش وحشتناک خواستنیش کرده بود..کدوم پسری از همچین فرشته ای میگذره..
    من دربرابرش هیچم..زشتم..
    من..من..
    دیگه توان ایستادن نداشتم..خودمو گوشه ی نزدیک ترین ستون انداختم وپشتش قایم شدم...
    صدای خندهای پرازعشوه آزیتا توی گوشم زنگ میزد ومن هرلحظه بیشتر ازخودم بدم میومد.. ازاینکه همیشه کم بودم..همیشه معمولی بودم...شاید به همین خاطر هیچ وقت به چشم سام نیومدم....پسرچشم سبز ودوست داشتنی روزهای بچگیم..
    پسری که باهام بد کرد...اما نهایت احساس بدم بهش دلخوریه..
    شاید اگه یه ذره..یه ذره شبیه...
    چنگی به گلوم زدم وهمزمان بغضم ترکید...
    صدای هق هق من میون دست وکل کشیدن خانوما گم شده بود..
    چه تضاد عذاب آوری بود،میون اشکای من وخندهای سرشار ازشادی اونا
    با تکیه به ستون آروم بلند شدم...
    همه رفته بودن داخل وفقط چندنفری که منم نمیشناختم تو حیاط مشغول صحبت بودن..بااین سر و وضع داغون دیگه نمیشد برم داخل..
    جایی که من بودم کسی بهش دید نداشت.. آروم ازهمون گوشه به سمت درخروجی تالار رفتم
    بارون داشت شدیدتر میشد..
    دلم میخواست راه برم
    واصلابرام مهم نبود که شبه
    که خارج از شهره وخطرناک..
    دلم بارون میخواست..آرامش..
    حالم بدبود...فقط میخواستم ذره ای آروم شم
    کنارجاده قدم میزدم..بارونم هرلحظه شدیدتر میشد..پالتوم حسابی خیس شده بودو توی تنم سنگینی میکرد...
    نمیتونستم تحملش کنم..درش اوردم وگوشه ای انداختمش
    اشکام توبارون گم بودن...خودمم تو سیاهی جاده
    ازفرعی تالار دراومده بودم ونمیدونستم کجام..اما همچنان میرفتم...
    سردم نبود...بااینکه آخرای پاییزبود و زیر بارون راه میرفتم اما انگار التهابم بیشتر میشد واین ناخودآگاه روی راه رفتنم تاثیر میگذاشت و
    رفته رفته قدمهام تندتر شد...ماشینی باسرعت ازکنارم عبور کرد..اماطولی نکشید که دنده عقب گرفتو برگشت...
    چن تا پسر که سوار دویستو شیش نقره ای رنگی بودن...
    ترسیدم...تیکه هاشون باعث شد سرعتمو خیلی بیشترکنم تا جایی ک دیگه میدوییدم
    -ای جانم نازی سرما میخوری که
    -باشیم درخدمدتون
    ماشینو پیچیدن جلوم..برگشتم وشروع کردم به دوییدن اما یکیشون پرید جلوموباکشیدن دستام سعی کرد منو ببره سمت ماشین..جیغی کشیدم وباپام به زیرشکمش زدم..تا خواستم فرارکنم یکی دیگشون زد تو گوشم..طوری که محکم روی زمین افتادم..
    -ببین،اینجوری رامش میکنن
    خوشحال اومد سمتم ک بلندم کنه..همین که خم شدروم باناخونم روی صورتش کشیدم...لگدی به شکمم زدو درحالی ک دادمیکشیدو دستش رو صورتش بود ازم فاصله گرفت..
    دیگه نایی برای مقابله نداشتم...دستمو گرفته بودن وروی زمین میکشیدن...
    دلم میخواست بخوابم...بخوابم وبلندشم وهنوز یه دختربچه ی دوازده ساله ی تخس وزبون دراز باشم...همون که ازهمه ی مردا بجز پدرش بیزار بود..
    این دوستداشتن منو به کجاکشوند
    حس کردم روی زمین ول شدم..
    به خودم اومدم
    تازه صداها برام واضح شدن..
    داشتن دعوا میکردن؟؟من که حتی جون نداشتم برگردم ببینم چه خبر شده..
    روی زمین سرد..خیس...زیربارون..
    تازه داشتم سرمارو احساس میکردم
    لرزم گرفته بود ودندونام به شدت بهم برخورد میکرد طوری که صداشونو میشنیدم
    صدای قدمای تند اومد وبعدصدای چرخای ماشین...
    رفتن؟؟؟
    سعی کردم بلندشم اما یه دفعه شکمم تیرکشیدودوباره افتادم
    -خانوم؟؟میتونید بلندشید؟؟........خانوم؟؟
    سعی کردم برگردم..اما نمیتونستم تکون بخورم....دستی نشت زیر کمرم واروم بلندم کرد...کمکم کرد راه برم...به سمت پرایدمشکی رنگی رفت...باید اعتماد میکردم؟؟
    صدایی انگار از درونم گفت:هه..بیچاره...تونمیتونی حتی حرف بزنی..بعد اگرم مخالف باشی مثلا میخوای چه غلطی کنی؟؟
    اره..اگه ولم میکرد پخش زمین میشدم!.ازشدت درد تعادل نداشتم..احساس میکردم چشمامم کم کم داره بسته میشه
    روی صندلی شاگرد منو نشوند وباعجله نشست پشت فرمون..یه لحظه برگشت سمت من با دیدن صورتم باتعجب نگام کرد
    یعنی اینقدر داغون شده بودم؟؟؟
    -میتونید حرف بزنید؟؟؟
    خب من الان کجاببرمتون...خانوم؟؟
    کم کم تصویرا محو شدن من دیگه هیچی نشنیدم...
     

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    *دانای کل*
    -خب چیکارش میکردم مادرمن..میبردمش بیمارستان واسم دردسر میشد..اگرم ولش میکردم اونجا از دردوسرما میمرد
    -نفهمیدی کیه؟بااون لباس وسرووضع اون وقت شب اونجا چیکار میکرد
    -انقد زده بودنش که تا رسید به ماشین ازحال رفت
    به دنبال حرفش چرخید سمت دختری که دیشب ناجیش شده بود..دختری که به زور سنش به ۱۷-۱۸می رسیدو حالا صورتش کبود بود ازسیلی هایی که دیشب خورده بود...
    متوجه ی تکون خوردن پلکهای دخترشد برگشت سمت مادربزرگ پیرش که مشغول رسیدگی به باغچه ی گل نازش بود..
    -ااااا،خانوم جون...انگاری بیدار شد
    پیرزن از روی زانو بلند شد وسمت پنجره ی اتاقی رفت که دختر درش خواب بود...بادیدن چشمهای بازش زیرلب خداروشکری گفت واز پله ها بالا رفت..ازحال کوچک خونه گذشت و وارد اتاقش شد...
    کنارتخت نشست ومهربون روی سرش دستی کشید
    -خوبی مادر؟؟
    مایساکه تازه موقعییت اش رو درک کرده بود خواست ازجایش بلندشه که ناگهان شکمش تیر کشید وباعث شد جیغ بلندی از سر درد بکشد وافتاده روی تخت ،به خودش بپیچه.گوشه ی چشمهاش روجمع کرده بودو اروم اشک میریخت..
    بادیدن وضعیت دخترک دل پیرزن به دردآمده بود..
    دستش رو جلو برد تاپیراهنی که خودش دیشب تن دختر کرده بود رو بالا بزنه اما وسط راه منصرف شد و برگشت سمت نوه اش که بانگرانی به دختر خیره شده بود
    با کمی اخم گفت
    -تو اینجا چرا وایسادی؟؟ انگار نه انگار نامحرمه..برو ببینم
    علیرضا-خب منم نگرانم خانوم جون
    -برو چیزایی که لیست کردمو بگیر..برو
    دستی به سرش کشیدودور شد-چشم
    بارفتن علیرضا لباس مایسارو بالا بردونگاهش روی کبودی شکمش خشک شد
    -بمیرم الهی..بشکنه دستشون..ببین چه به روز دخترمردم اوردن...دیشب کبود نبود
    سرش پراز سوال بود...که الان کجاست ..که چطور سرازاینجا درآورده
    اما توان حرف زدن نداشت وفقط آروم ازسر درد اشک میریخت..
    نگران مادری بود که ناراحتی قلبی داشت وبی خبر بود از احوالش..
    دیشب ناگهانی غیبش زده بود،درست وقتی که عروس وداماد وارد تالار شدند...معلوم نبود دوباره چه قصه هایی پشت سرش میساختند..

    اگر راننده ی پراید به دادش نمیرسید معلوم نبود الان توی چه وضعی گرفتار باشه
    باحس دستان زبری روی سرش آروم برگشت سمت پیرزن مهربون وخوش چهره ی شرقی که باچشم های مشکی رنگ اش ،همراه یک لبخند محبت آمیز بهش خیره بود
    باید حرف میزد..
    مایسا-من کجام
    خانوم جون-نگران نباش جات امنه قربون صدات بشم..دیشب شانس اوردی نوه ام به دادت رسید..اخه اون وقت شب..زیر بارون..اونم بااون لباس..چیکار میکردی کنارجاده..هان؟ تاالان خانوادت نصف جون شدن که مادر
    سرش رو برگردوند سمت دیوار..میدونست کارش اشتباه بوده اما دست خودش نبود...حال دلش خراب بود..
    باید میرفت...
    طاغت دیدن چشم های خندون سام رو درحالی که خودش باعث غم چشم هاش بود،نداشت..
    کاش این بازی بد رو بااو نمیکرد...بازی ای که سودی برای کسی نداشت اما..ضررها به این دخترک مغموم رسونده بود
    -میتونم یه تلفن بزنم؟؟
    -اره مادر..چرا نتونی..وایسا الان گوشی رو برات میارم..
    میترسید حرکتی کنه و دوباره اون دردلعنتی تکرار بشه..خانوم جون هم انگار فهمیده بود که گفت:
    -شماره رو بگو من برات میگیرم
    به خونه اش که هرگز زنگ نمیزد..نگران عکس العمل مادرش بعد دیدنش در این وضعیت بود..باید از کس دیگه ای کمک میگرفت..شماره روگفت وخانوم جون گوشی رو کنارگوشش نگه داشت...بعدازچند بوق بالاخره برداشت..
    -الو..
    -ماهان..
    -مایساتویی؟کجایی این شماره ی کیه
    -سلام
    -ببخش خانوم کوچولو،سلام..
    -دیشب مامان بهت زنگ نزد؟؟
    -من دیشب گوشیم شارژش تموم شد خاموش بود..همین چنددقیقه پیش روشنش کردم که تو زنگ زدی..ببینم،اتفاقی افتاده؟؟
    -الان نمیتونم توضیح بدم.میای دنبالم؟
    - جون دایی تهرون نیستم..مایسا داری نگرانم میکنی بگو چی شده
    -هیچی ماهان..هیچی.فقط به مامان زنگ بزن بگو پیش توام.بگو اومدی عروسی دنبالم..یه چی بگو نگران نشه...میدونی حالشو که..‌
    -کجایی؟؟
    نگاهی به پیرزن روبه رویش کرد که حالاباکنجکاوی خیره اش بود..!
    -جام امنه.خیالت راحت..توفقط زنگ بزن به مامان
    -رفتی عروسی اون پسره؟؟
    باناله ولحنی سراسرغصه گفت:ماهان!
    -جان ماهان...چه بلایی سرخودت اوردی دختر
    -زنگ بزن به مامان..بعدشم سعی کن زود بیای دنبالم...نمیخوام....مزاحم کسی باشم
    -نازنینو بفرستم دنبالت؟؟
    -نه!
    -مطمئن باشم مایسا...که جات امنه؟؟
    -اره عزیزم..دیگه..میخوام قطع کنم
    -باشه عزیزمن...باشه گل من..
    -به همین شماره زنگ بزن
    -چشم..خبر میدم بهت
    -خدافظ
    -خدافظ
    همزمان باقطع شدن تلفن صدای بسته شدن در امد..چه کسی میتونست باشه به غیراز علیرضا؟
    این خونه سالها به غیراز این پیرزن و نوه اش کسی رو به خود ندیده بود..
    مایسا-منوببخشید..شاید..چندروزی..
    خانوم جون دستهای ظریف اش روگرفت.. وچشمهاش رو بالبخند به نشونه ی دونستن بازوبسته کرد..
    -قدمت روجفت چشام عزیزم..
    -مادرم حالش بده..نمیتونم به خونه زنگ بزنم..اینی که الان باهاش حرف زدم داییم بود..تهران نبود وگرنه...
    -من که ازت توضیح نخواستم مادر...هرچقد که دلت میخواد بمون..
    علیرضا پایین پلکان شاهد حرفهاشون بود..
    -خانوم جون..خریداتو گرفتم.
    ازپله ها بالا اومد وسمت آشپزخونه ای که بعدراهروی در ورودی ،سمت راست قرار داشت،رفت
    مشغول درآوردن وسایل ازپلاستیکهای خرید شد..
    خانوم جون همون لحظه رسید وکنارش مشغول وارسی پلاستیکها شد که چیزی جا نیفتاده باشد...
    خانوم جون باصدای نسبتا اروم-دیشب عروسی بوده...بعدش معلوم نیست چی شد که زدش بیرون واین اتفاقا افتاد
    -تاکی اینجاست؟؟
    -نمیدونم..داییش میاد دنبالش
    -باید ببریمش دکتر..عصراز آژانس مرخصی میگیرم میام
    خانوم جون بالحنی شوخ وبی سابقه-مهربون شدی
    علیرضاشونه ای بالا انداخت..به کابینت فلزی تکیه دادوبه روبه روش خیره شد-کس وکارش اومد پول دوا دکترشو میگیرم..فقط بزا سالم تحویلش بدیم..این یه دفعه بیفته بمیره میشم آش نخورده ودهن سوخته
    -اا،زبونتو گاز بگیر بچه
    -بابا این دختره رو بیخیال..ناهارچی داریم خانوم جون؟؟
    - لوبیاپلو..تادستو روتو بشوریو سفره بندازی منم غذای این بچه رو میدم ومیام..
    علیرضا چشمی گفت وازآشپزخانه بیرون رفت...خانوم جون سینی ای آماده کردو سمت اتاق دختر رفت..
    -گفتم شایدسختت باشه پلو بخوری سوپ پختم برات
    مایسا نگاه قدرشناسانانه ای به پیرزن ساده ودوستداشتنی روبه روش کرد..
    نشست وباحوصله مشغول غذادادن به دخترشد..
    علیرضا وقتی تاخیر مادربررگش رو دید سمت اتاقش که ازدیشب مایسا درش استراحت میکرد،رفت.به چارچوب تکیه دادوبااخمی ناشی ازحسادت به غذادادن خانوم جون به مایسا نگاه کرد...لحظه ای میخ چشمای معصوم وپرازغصه ی دخترشد..هنوز اسم اش روهم نمیدونست وعجیب دلش میخواست سرازقصه ی این دختر دربیاره..
     

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    بعداز برگشتن ازمطب دکتر حالش بهتر شده بود...دیگه به دردشکم اش عادت کرده بودو راحت ترحرکت میکرد..
    کبودی ها سطحی بود و آسیب جدی ای ندیده بود..
    دو روزی بود که توی خونه ی این پیرزن مهربون مهمون بودو محبت های این زن شرمنده اش کرده بود..فردا ماهان به تهران میرسید..این دو روز مدام زنگ زده بود وبا خانوم جون هم برای راحتی خیالش حرف زده بود.توی شرکت مهندسیه به نامی کارمیکرد و اگر رئیس شرکت اش آدم بدغلقی نبود ازکارش میزد وبااولین پرواز ازکیش به تهران برمیگشت..اما از اخراج شدن اش دراین اوضاع بدخانوادگی میترسید..میترسید دردی بشع روی کوه دردهای خواهرش...بااین حال همه ی فکروذکرش خواهرزاده ی شکست خورده اش بود..نه تنها شکست عشقی..بلکه غرورو شخصیت این دختر همراه با دلش له شده بود..ازیک دختر حاظرجواب وشاد جز یه مرده ی متحرک چیزی باقی نمونده بود..
    درواقع چیزی باقی نگذاشته بودنند..
    *مایسا*
    ملافه ای دورم پیچیده بودم وازپنجره ی بزرگ اتاق به آسمون زل زده بودم...بخاطر بارونی که این چند وقته باریده بود آسمون صاف بود..ماه واضح دیده میشد..صدای پایی باعث شد نگاهمو از آسمون بگیرمو به حیاط نگاه کنم..علیرضا و خانوم جون روی تخته ی چوبی گوشه ی حیاط نشسته بودن وخانوم جون داشت سیبی پوست میگرفت
    چقدر تواین خونه احساس امنیت وآرامش میکردم..
    علیرضا مشغول خنده وشوخی با مادربزرگش بودوخانوم جون هم مدام باقربون صدقه ازش میخواست آروم تر حرف بزنه که من بیدار نشم
    چون پنجره بسته بود متوجه ی من نشده بودن
    دلم میخواست منم برم تو حیاط..
    اشکالی که نداشت..داشت؟؟!
    آروم از روی تخت اومدم پایین
    صورتم از درد جمع شد..به سختی ازاتاق خارج شدم وسمت راهرو رفتم..
    اروم درو باز کردم اما یهو باد زدو باصدای بدی بسته شد.
    هردو ازجاپریدن و برگشتن سمت من
    -ببخشید..نمیخواستم بت..رسونمتون
    خانوم جون ازروی تخت بلند شدوبامهربونی سمتم اومد و کمکم کرد از پله ها پایین بیام
    -نه مادر...خوب کردی اومدی پوسیدی تواون اتاق
    -مزاحم...
    -اا این حرفا چیه..عمریه منو این پسر اینجا تنهاییم..تو مراحمی
    با خجالت همراه خانوم جون رفتم وروی تخت نشستم..
    *دانای کل*
    درک نمیکرد چه چیزی در این دختر اون رو به سمت اش میکشه..
    اما به حس کنجکاوی ای که این روزها گرفتارش بود ربط میداد.. هم دلش بحال دختر میسوخت....هم برایش جذاب بودمعصومیت نگاهی که کم دیده بود این روزها..میوون این آدمهای هفت رنگ وپرلعاب..وشاید همین معصومیت به این روز انداخته بودش..
    خانم جون-راستی مادر اسمت چیه؟؟دو روزه اینجایی اصلا حواسم نبود بپرسم!!
    -مایسا
    -جانم چه قشنگ!اون وقت این یعنی چی؟
    -یعنی گیاه کوچک
    -آره بهتم میاد!
    -به چیم میاد؟!به این صورت کبود؟!
    -نه به جثه ات مادر!غصه صورتتم نخور..خوب میشه
    -خداکنه زود خوب شه..بااین قیافه جرات نمیکنم برم خونمون..مادرم بیماری قلبی داره حالش اصلا خوب نیست..
    -چرا یه زنگ بهش نزدی؟؟
    -نمیتونم....بهش دروغ بگم.داییم بلده چطوری آرومش کنه
    -علیرضا مادر؟؟توچرا ساکت شدی؟؟
    هـ*ـوس کمی شیطنت به سرش زده بود..شاید به این خاطرکه کمی از غم چشمهای این غریبه کم کنه.شایدهم چون بعدسالها یک نفر به این خونه پاگذاشته بود..شاید..
    چشمهاش رو ریز کردوگفت:چه عجب!ماروهم دیدین بالاخره
    -بابا از بس تورو دیدم خسته شدم حق بده
    -خانوم جون!!
    -جونه خانوم جون سیاسوخته ی من!
    -سیاسوخته نه وسبزه ی جذاب!
    -اوووو
    -بعله،نیستی ببینی تو دانشگاه دخترا چه جوری واسه نوه ات سرودست میشکونن که
    خانوم جون لپه علیرضارو کشیدوگفت:ولی تو بالابری..پایین بیای واسه من همون سیاسوخته ای
    خانوم جون از جایش بلند شدوسمت خونه رفت.علیرضاصورتش رو به حالت با مزه ای سمتی که خانوم جون کشیده بود جمع کردو همین باعث شد لبهای مایسا به لبخندعریضی باز بشه وعلیرضاهم ازخنده ی او به خنده افتاد!
    علیرضا-کجارفتی خانوم جون؟
    خانوم جون-میرم اجیل بیارم
    علیرضا با قیافه ای حق به جانب-پس چرا وقتی دوتایی اومدیم حیاط نیاوردی؟؟
    خانوم جون-وااای..کم حرف بزن بچه
    علیرضاکمی صدایش را بلند کرد تا خانوم جون هم از حال بشنود-بعله دیگه٬ما برای شما یا سوسکیم،یا سیاسوخته یابچه!همین کارارو میکنی کمبودمحبت پیدا میکنم میرم سراغ همون دخترای دانشگامون دیگه!!
    خانوم جون با ظرف آجیل در درگاه در ایستاد ودست به کمر زد-ببین،هی من میخوام..
    علیرضا-نه غلط کردم،میدونم شما کم نمیاری..دیگه بیشتر ازاین آبروی مارو نبر!!
    یه لحظه حواسش رفت پی خنده ی صدادار مایسا..
    باحس نگاه خیره ی خانوم جون برگشت و با چشمان ریز شده اش ومواجه شد..
    بلافاصله اخم کردو سرش رو زیر انداخت ..امان ازاین مادربزرگ!او فقط دلش برای این دختر سوخته بودومیخواست لحظه ای دردهاش رو از یاد ببره..همین,نه بیشتر!
     

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    بر روی تخت گوشه ی حیاط نشسته بود ودرحال ورق زدن کتاب درسی اش بود..خانوم جون خونه نبود..
    باصدای زنگ در سرش رو بلند کرد..باچندقدم خودش رو به در رسوند وبازش کرد..
    پسری خوش پوش پشت در ایستاده بود
    ماهان-سلام..
    علیرضا-سلام
    ماهان-من دایی مایسام.اومدم دنبالش
    دروباز کرد-بله بفرمایید داخل
    ماهان داخل شد...سری توی حیاط مسکوت خونه گردوند
    علیرضا-داخل هستن..بفرمایید
    خودش جلوتر رفت و در ورودی راباز کرد
    ماهان-مایسا..
    مایسا-اینجام..
    دنبال صدا رفت وهمین که به اتاق رسید بادیدن صورت زخمی و کبود مایسا لبخند روی لبانش ماسید..دیدن اون خونه ی خالی ووضعیت مایسا باعث قضاوتش شد..یک دفعه برگشت وعلیرضارو محکم به دیوار کوبید،از یقه اش گرفت وچسبیده به دیوار نگهش داشت..علیرضا شوکه و صورت ماهان ازعصبانیت قرمزشده بود با حفظ حالتش توی صورت علیرضا فریاد زد:چیکارش کردی آشغال
    مایسا-دایی..
    -مگه نگفتی جات امنه..مگه نگفتی حالت خوبه..اینه حاله خوبت!
    مایسا-داری اشتباه میکنی بخدا..
    ادامه ی حرفش رو با ضربه ای که ماهان به صورت علیرضا زد خوردو جیغ کوتاهی کشید..
    علیرضاهم که تازه به خودش اومده بود با یه حرکت دست ماهان رو گرفت و ازپشت پیچوند
    دهان بازکرد برای دادن جوابی به این کوره ی آتیش اما حرفش رو باشنیدن صدای ناراحت مادربزرگش خورد..
    خانوم جون-خاک به سرم ،علیرضا!!
    باچادرسیاهش در درگاه در ایستاده بود وبا صورتی دلخور به تک نوه اش نگاه میکرد..طاغت این نگاه رو،اون هم از عزیزترین کس اش نداشت..دست اش رو ول کرد..یقه ی کت ماهان رو به حالت نمایشی مرتب کردوگفت-هیچوقت کسیو اینطوری قضاوت نکن اقای خوش غیرت
    با سری افتاده سمت در رفت ووقتی ازکنار خانوم جون می گذشت عذرخواهی آرامی کرد..
    ماهان تازه بادیدن خانوم جون یادش افتاد که قبلا بااین پیرزن حرف زده و زودجوشی الان اش اشتباه محض بود..
    مایسا شرمگین از اتفاقات پیش اومده، گوشه ی تخت در خودش جمع شده بود
    *******
    ماهان گوشه ای ازحال نشسته بودومایسا هم کنارش.خانوم جون مشغول کمپرس کردن کبودیه زیرچشم علیرضابا یخ بود
    مایسا-من..من واقعاشرمندم
    علیرضا-شما چرا،اونی که اشتباه میکنه باید شرمنده باشه
    خانوم جون-علیرضا!بسه دیگه
    ماهان-منم...معذرت میخوام
    خانوم جون-اتفاقه دیگه پسرم
    به دنبال این حرف ،علیرضا بااخم غلیظی به خانوم جون خیره شد:
    خانوم جون-هووم؟چته اینجوری قیافتو کجو لوج کردی واسه من..رفتی خودتو شبیه سوسکا کردی..بایدم بایه مشت له شی!!
    -خانوم جون!!
    بارگه های خنده-جونه خانوم جون
    لب مایسا وماهان به لبخند باز شد..نگاهی به هم کردند وبعد ماهان از جاش بلند شد
    ماهان-ما دیگه بااجازه بریم
    مادرجون-کجا پسرم ناهاربودید
    ماهان-تا همینجاشم کلی زحمت دادیم..دیگه بیشترشرمندمون نکنید...بابت این چندروزی که مایسا رو نگهداشتید واقعا ممنون
    -خوا هش میکنم پسرم..کاری که نکردیم
    -فقط ببخشید..اگه به یه آژانس زنگ بزنید زحمتو کم میکنیم
    -آژانس چرامادر..علیرضا میرسونتتون
    علیرضا-من درس دارم خانوم جون!
    ماهان-مزاحمشون نمیشیم
    خانوم جون-علیرضا پاشو ببینم!
    زبان نه گفتن به این زن دوستداشتنی رو نداشت..
    سریع آماده شد ودر حیاط منتظرشون ایستاد..مایسا انگار دلش نمیخواست این خونه ی کوچک روترک کنه...خونه ای پر از احساس خوب،پر از آرامش...شیطنتهای این مادربزرگ ونوه باعث شده بود چند روزی دردهاش فراموشش بشه..باعشق پیرزن دوستداشتنی رو در آغـ*ـوش کشید:
    -بابت همه چی ممنون...
    خانوم جون-کاری نکردم مادر..ببینم وای شماها چقد تعارفی هستین
    لبخند کمرنگی زد..خانوم جون بامحبت عمیق وپاکی نگاهش کردوگفت:هروقت دلت خواست میتونی بهمون سر بزنی..هروقت عزیزم
    بااین حرف انگار چلچراغ در چشمان این دختر روشن کردن..به سختی دلکند و همراه ماهان ازخونه خارج شد..برای خانوم جون که در درگاه در ایستاده بود دستی تکون داد وسوار ماشین علیرضا شد..
    مایسا عقب وماهان جلو نشست
    علیرضا بوقی برای مادربزرگ زد وراه افتاد
    ماهان-بازم بابت اتفاق عصر معذرت میخوام..دیدن مایسا بااون وضع...واقعا دست خودم نبود
    علیرضا نیم نگاهی به ماهان کردودوباره حواسش رو جمع رانندگی اش کرد..بااخمی آشکاروصدایی آروم گفت:عیبی نداره
    ماهان سرشو عقب برگردوند وبه مایسایی که به بیرون زل زده بود نگاهی انداخت
    ماهان-چه بلایی سرخودت آوردی تو دختر..
    مایسا سرش روبه زیر انداخت
    ماهان- واسه چی عروسی رو پیچوندی؟؟همینجوریش کم داری عذاب میکشی حالاهم...
    مایسا باسر به علیرضا اشاره ای کرد..ماهان برگشت به حالت قبلی اش وبه صندلی تکیه داد..
    آهی کشید ونفس فرو داد،
    تا کی باید زندگی به کامشون تلخ میموند؟!
    *********
    قبل از رفتن به خونه با خواهرش حرف زده بود..‌اماهنوز میترسید..هنوز نگران واکنش مهتاب بعد از دیدن تک دخترش بود..دکترش هشدار داده بود کوچکترین شوکی براش مثل اینه که یک قدم به مرگ نزدیک تر بشه...مایسا پشت سر ماهان ایستاده بود..به محض بازشدن در باچهره نگران ورنگ پریده ی خواهرش مواجه شد و ازاینکه مایسا رو به خونه ی خودش نبرد، پشیمون کرد
    -کوش دخترم؟؟
    ماهان-آروم باش مهتاب جان..آروم
    مهتاب-من تا دخترمو نبینم آروم نمیگیرم
    مایسا سربه زیر قدمی به سمت جلو برداشت ومقابل مادرش قرار گرفت..مهتاب سریع به سمتش رفت و محکم درآغوشش گرفت..اونقدر دلتنگ ونگران یکی یک دونه اش بود که حتی برای نفس کشیدن ازش فاصله نمیگرفت..باصدای آخ گفتن آروم مایسا، از خودش جداش کردو تازه کبودیهای صورت دخترش رو دید...مایسا سریع سرش رو بالا برد وبا لحنی بغض آلود که سعی در کنترل اش داشت:مامانی توروخدا نگران نشیا..بخداحالم خوبه خوبه...واست همه چیو توضیح میدم
    -چی به روز خودت آوردی مایسا..
    حس کرد پاهاش جون ندارد..سست شد وکنار در سر خورد..مایسا روبه روش نشست..دستاش روبالا برد وصورت مادرش رو قاب گرفت:
    -بخدا حالم خوبه مامان...
    -همش تقصیر منه...کاش پام میشکست واون عروسی رو نمیرفتم..کاش ازحرف مردم نمیترسیدم
    -شما هرکاری کردی بخاطر من بود..الهی قربونت برم چراغصه ی الکی میخوری...من که الان سالم روبه روت نشستم
    ماهان-پاشید زشته تو راهرو..الان یکی میاد میبینه فکر میکنه چه خبره!
    دست مادرش را گرفت وسعی در بلند کردن اش،کرد..
    باواردشدنش به خونه باچهره ی به خون نشسته ی پدرش روبه روشد...سلامی کرد که شاید فقط خودش شنید..پدرش سمتش خیز برداشت که مهتاب جلوی دخترش ایستاد
    -صادق!نمیبینی مگه حال بچمو
    صادق-د اخه دختره ی بی فکر..مگه حال وروز مادرتو نمیدونی که یهو غیبت میزنه...نمیگی بخاطر تو بلایی...
    ادامه ی حرفش را خورد واز اونها رو برگردوند
    پدرش رو درک میکرد..همه ی اینها ازترس مرگ ونبود زن زندگی اش بود. پدرش رو بخاطر این عشق میپرستید..حتی وقتی مادرش روبه خودش ترجیح میداد بیشتر عاشقش میشد...
    به سمت پدرش که روی مبل تک نفره ی گوشه ی سالن نشسته بود وصورتش رو بین دستاش گرفته بود رفت..جلوی پاهاش زانو زد وبه مرد دوستداشتنیه روبه روش خیره شد..پدر سربلند کرد..بادیدن بغض تک دخترش طاغت نیاورد ودرآغوشش کشید...
    مایسای او هیچ وقت اینقدر مظلوم نبود..هیچوقت..
     

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    ***دانای کل***
    چند هفته ای از برگشتنش به خونه میگذشت وصورتش بهتر شده بود.دیگه اثری از اون کبودی های دلخراش نبود
    بخاطرحال مادرش از ماجرای اون شب چیزی به او نگفتند ویک داستان ساختگی تحویلش دادند اما پدرش باخبربود وفردای اون روز برای تشکر به خونه ی خانوم جون رفت...مهر نوه ومادربزرگ عجیب به دل صادق نشسته بود و فهمیده بود مایسا چقدر درکنار این پیرزن مهربون،خوشحاله..





    قراربود برای خرید کتاب تست های جدیدش همراه ماهان به کتابفروشی بره...چندماهه دیگه کنکور داشت وباید آماده میشد
    همیشه برای خرید کتاب ذوق داشت وحالا زود آماده شده بودو نمیتونست توی خونه آروم بگیره..تصمیم گرفت خودش بره دنبال ماهان..روی پارکت نشست ومشغول پوشیدن کتونی های صورتی رنگش شد.. .مهتاب از دیدن مایسا لبخند عریضی زد..خیلی وقت بود که این حس وحال وشوق رو توی چهره دخترکش ندیده بود..
    مهتاب-کجا عزیزم
    مایسا-میرم پیش ماهان
    مهتاب-مگه قرار نبود اون بیاد دنبالت؟
    مایسا-بابا اون طولش میده..تا بیاد ذوق وشوق منم پریده!!
    مهتاب-باشه پس خودت برو مامان جان،مواظب باش
    بـ..وسـ..ـه ای محکم روی گونه ی مادرش نشوند و باگفتن چشم غلیظی ازخانه بیرون رفت
    موقع خروج از دروازه در ،چشمش به مادر سام افتاد که به سمتش می اومد..سرجایش خشکش زد..این زن دیگه چی میخواست...به ظاهر دوست اما ازدشمن بدتر....مگه از بیماری مادرش خبر نداشت؟.
    ...بادیدن مایسا لبخندی ازتمسخر زد وبالحنی مسخره تر:
    -ماااایسا جان..خوبی عزیزم؟؟؟
    سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه اما نمیدونست تا چه حد موفق بوده ...
    مایسا-سلام..خوب هستید؟
    سمیه-از احوال پرسیای شما...چرا عروسی ندیدمت؟!
    مایسا-با..ماهان بودم شرمنده
    سمیه-عیبی نداره حالا...آزیتا قراره آخرهفته خودیارو دعوت بگیره..میای دیگه؟
    لبخندی مصنوعی زد-تا ببینیم چی پیش میاد
    سمیه-بهرحال منتظرتم ونیای ناراحت میشم!
    مایسا-ببخشید من عجله دارم..فعلا
    -باشه دخترم..خدافظ
    مایسا باحالت دو دور شد وسمیه(مادرسام) روبه مایسا پوزخندی زد و دکمه ی آیفون رو فشرد
    *******
    توی سالن شرکت منتظر ماهان بود ...روبه تابلوی کلاسیکی ایستاده بود و به میز منشی ها پشت کرده بود.. پچپچهاشون رو میشنید وفقط بیشتر در خودش فرو میرفت..انگار ازقصد بلند حرف میزدند که مایساهم بشنوه....
    دیگه عادت کرده بود!
    اینجا محل کارسابق سام بود.احتمالا این دخترها جریان رو از دوستان سام شنیده بودند..
    ماهان-به به...چه سوپرایزی
    برگشت وباصورت خندون ماهان روبه رو شد..ناخودآگاه لبخندی زد..بعدمدتها دلش کمی شیطنت خواست
    صورتش رو کج کرد وچشماش رو ریز..نگاه پر از شیطنتی به دایی خوش تیپ اش انداخت:
    -به به..چه جیگری!
    ماهان لپ مایساروکشیدو درحالی که دستش رو پشتش می گذاشت،به سمت دفترش هدایتش کرد..روبه یکی ازمنشیها گفت:دوتا قهوه آماده کن بیار دفترم.
    دخترک منشی پشت چشمی برای مایسا نازک کردو سمت آشپزخونه ی کوچک شرکت رفت..
    بعداز رفتن دختر,مایسا روبه روی ماهان ایستاد
    مایسا-ماهان من چیزی نمیخورم..بیا بریم
    ماهان-چرا انقد تو عجولی اخه
    مایسا-ماهان!!
    ماهان-باشه یکی یدونه
    منشی همراه باسینی قهوه وارد سالن شد و اون دو رو درحال رفتن دید
    منشی-ااا کجا..پس قهوه چی
    مایسا شونهاش رپ بالا انداخت وسمت در رفت..ماهان به دنبال این حرکت لبخندی زدو همراهش از شرکت خارج شد
    ماهان-ازقصدزودتر نگفتی قهوه رو نمیخوری.اره؟
    مایسا صورتش رو به حالت بامزه ای مچاله کردوهمین باعث شد ماهان توی راهرو محکم درآغوش بگیرتش...
    خیلی وقت بود مایسارو اینقدر سرحال ندیده بودوالان بی نهایت خوشحال بود
    مایسا-اییییی،ماهان..ولم کن له شدم
    ماهان-جات خیلیم خوبه حرف نباشه
    مایسا-برو نازنین جونتو اینجوری بغـ*ـل کن.. دل یه عاشقم شاد میکنی،تازه ثوابم داره!!
    وبه دنبال این حرفش غش غش خندید.ماهان اخمی ساختگی کردوهمینطور که مایسارپبه جلو هل میداد گفت-باز تو روش خندیدم پررو شد
    مایسا برگشت نگاهی چپکی تحویل ماهان داد و درحقیقت اداش رو درآورد!تا ماهان خواست بگیرتش ،وارد آسانسور شد!
    ******
    روی تختش دراز کشیده بود ..لب تاپش روی شکمش بود..بایک دست تایپ میکرد و دست دیگه اش زیر سرش بود..
    خانوم جون-وا!این چه وضعشه بچه!
    علیرضا-جان من بیخیال خانوم جون
    خانوم جون-خب بابا،توام که دیگه اصلا نمیزاری من حرف بزنم
    لب تاپ رو کناری گذاشت وروی تخت نشست
    علیرضا-جانم..بفرمایید
    خانوم جون قدمی به داخل اتاق برداشت وگردنبند طلاسفید ظریفی رو مقابل علیرضا گرفت
    خانوم جون-اینو میتونی ببری واسه مایسا؟ همون روز اولی که اوردیش میخواستم روبه راش کنم ترسیدم گم شه درش اوردم..بعدشم اصلا یادم رفت بهش بدم
    قیافه ای مظلومانه به خودش گرفت. وگفت-الان؟؟؟
    خانوم جون-بعد میمونه گم میشه..امانت مردمه مادر...
    گردنبند رو گرفت
    خانوم جون گفت -فدات مادر
    و ازاتاق خارج شد..
    ازروی تخت بلند شد..سمت کمد دیواری چوبی اتاقش رفت،شلوارلی سرمه ای رنگی پوشید.. روی همون تی شرت جذب مشکی رنگش پالتویی تن کرد واز اتاق خارج شد
    خانوم جون تا در همراهی اش کرد..علیرضا به حالت نمایشی دستش روروی سـ*ـینه اش گذاشت وکمی خم شد
    علیرضا-امر دیگه؟؟!
    خانوم جون-هیچی..فقط داری میای چن بسته خرما بخر بده مسجدمحل
    علیرضا-خرما؟؟
    خانوم جون-شب جمعست مادر..
    علیرضا سرش رو به زیر انداخت..اصلا یادش رفته بود این شب هاروبس که ازش فرار کرده بود..
    انگاری که این روز از هفته یتییم بودنش روبه رخش بکشه،ازش بیزار بود.
    خانوم جون پنجشنبه شب ها تا اذان صبح قرآن میخوند و پنهانی اشک میریخت و علیرضا بیرون از خونه تا صبح خیابونهارو پرسه میزد..
    خداحافظی آرومی کردو از خونه بیرون رفت
    ماشین رو روشن کرد و بعد پلی کردن آهنگی،فرمون چرخوند واز دید رس خانوم جون خارج شد..
    ******
    مایسا درحال زیرو رو کردن کتابهایی بود که فروشنده به درخواستش آورده بود
    و
    ماهان هم به یکی ازقفسه ها تکیه داده بود.هرچند دقیقه یکبارهم به مایسا تذکر میداد که سریع کارش رو تموم کنه ومایساهم هربار میگفت چشم!اما باز باهمون سرعت کند به کارش ادامه میداد!!
    یک ساعتی بود که مایسا درحال کنکاش بین کتابهابود اما هنوز چیزی انتخاب نکرده بود..ماهان پوفی کشید وتاخواست دوباره زمان رو به مایسا متذکر بشه،مبایلش زنگ خورد..
    شماره ی خونه ی مهتاب بود:
    ماهان-الو..
    سمیه-الو اقاماهان...سمیه هستم..کجایید شما
    ماهان یک دفعه صاف ایستادوبه حالت شوک پرسید
    -چیزی شده..
    -نمیدونم..سریع خودتونو برسونید خونه ی مهتاب جان..داشتیم حرف میزدیمااا..نمیدونم چی شد که یه دفعه حالش بدشد..به اورژانس زنگ...
    گوشی رو پایین اورد وعصبی سمت در رفت.مایسا تازه متوجه ی ماهان شوکه وعصبی شده بود..کتابی که دستش بود رو روی پیشخوان رها کرد ودنبالش ازمغازه بیرون رفت
    مایسا-ماهان...ماهان کجا میری
    ماهان-تو بمون کتاباتو بگیر بعد با آژانس بیا خونه
    مایسا-یعنی چی؟؟چی شده..
    ماهان بدون اینکه جوابی به مایسا بده، سوار ماشینش شد..مایسا هم سریع سوار شد
    ماهان-پیاده شو مایسا تو نمیخواد بیایی
    مایسا-چی شده آخه من نباید بدونم
    ماهان یهو فریاد زد-چیو میخوای بدونی...اینکه مادراون عوضی باعث شده باز کار مادرت به بیمارستان بکشه؟؟؟؟
    تموم بدنش ازحرفی که شنید بی حس شد...انگار خوشی به این دختر نیومده بود،یادآوری صبحی که سعی کرده بود با شادی شروعش کنه،به بغض الانش دهن کجی میکرد و ای کاش این مصیبت ها بالاخره یکجا تموم میشد..

    ماهان همونطور که دنده رو جا می انداخت تا از پارک دربیاد:
    ماهان-اول پسرش حالام خودش..نمیدونم کی اینا دست ازسرما برمیدارن
     

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    ماهان و علیرضا همزمان رسیدن..علیرضا اول کوچه پارک کردوپیداشد..و رفت سمت خونه ای که چندهفته پیش مایسا و ماهان رو رسونده بود.. اما بادیدن صحنه های روبه روش جلوتر نرفت وکنار درختی ایستاد..
    مادرمایسا روی برانکارد بود و زنی مضطرب کنارش راه میرفت!ماهان سریع ازسمند سفیدرنگش پیاده شدوسمت خواهرش رفت...میخواست توی آمبولانس کنار مهتاب عزیزش باشه اما نگذاشتند..مادرسام با یک خداحافظی سرسری سریع از اون محل دور شد..آمبولانس رفت..ماهان هم سمت ماشینش رفت تا دنبالش بره..مایسا هم که پیاده شده بود سمت ماشین قدم برداشت که با نگاه عصبی ماهان وسط راه منصرف شدو ایستاد
    ماهان-تو دیگه کجا..هان
    مایسا-ماهان..من
    ماهان-تامن بیام ازخونه تکون نمیخوری
    مایسا ناله وار روبه ماهانی که از خشم واسترس قرمز شده بود ،گفت- ماهان منم میخوام بیام..منم نگرانشم..من..
    باداد ماهان لحظه ای چشمهاش روبست وادامه ی حرفش رو خورد..
    -بسه هرچی لجبازی کردی..هرچی بچه بازی دراوردی...بخاطر کارای احمقانه ی توئه که الان مادرت تواین وضعیته..

    سری به نشانه ی تأسف تکون دادوهمینطور که سمت ماشینش میرفت روبه مایسا ادامه داد:هممون داریم یه جورایی تاوان بی فکریایه تورو پس میدیم..
    مایسا مثل مجسمه ای سربه زیر روبه روی ماهان ایستاده بودو عکس العملی درمقابل حرفاش نشون نمیداد..
    درد داشت تک تک کلماتی که از دهن ماهان خارج شده بود اما...انگار که لال شده بود
    علیرضا لحضه ای دلش به حال مظلومیت این دختر سوخت...
    چطور این حرفهارو میشنید واینطور فقط باشرمندگی سربه زیر می انداخت...
    مگه چه خبط وخطایی کرده بود؟
    بعد از رفتن ماهان چند قدمی جلو رفت...گردنبند در دست راستش بود...رفت وروبه روش ایستاد..مایسا سرش رو بالا برد...علیرضا گردنبند رو مقابل چشم مایسا نگه داشت:
    -اینو..جا گذاشته بودین
    نگاهی به علیرضا انداخت وگردنبند رو گرفت
    بدون گفتن هیچ حرفی برگشت ودرامتداد پیاده رو راه رفت..
    **علیرضا**
    باید برم؟؟
    خب معلومه..به من چه..اینااصلا کلا انگار خونوادگی مشکل دارن!!..عقبگرد کردم که برم اما..نتونستم.شاید نگران این دختر بودم...بااین حالش داره تنها کجا میره آخه..برگشتم وقدمهامو تند کردم تا بهش برسم..
    -خانومه....مایسا...
    ایستاد
    چند قدم باقی مونده رو طی کردم وپشت سرش قرارگرفتم..
    -میخوای ببرمت پیش مادربزرگم؟
    برگشت..چشماش برق میزدن
    رو بهش لبخندی زدمو سمت ماشینم راهنماییش کردم...سوارشدیم
    ازپارک دراومدمو ضبطو روشن کردم..

    من با تو بد کردم برگرد تو حق داری

    پاییز یک سال و از من طلب داری

    از چشمم افتادی عاشق شدم بازم

    من معذرت می خوام برگرد گل نازم

    گفتی دوست دارم بی وقفه خندیدم

    معنی حرفات و من تازه فهمیدم

    برگرد همین حالا حرفام و باور کن

    من با تو بد کردم با من تو بدتر کن

    من تازه فهمیدم هر عشقی ثابت نیست

    پاییز اون سال و کاش بگی یادت نیست

    من با تو بد کردم پایانش و هم دیدم

    من جای تو بودم بازم می بخشیدم

    بر گرد همین حالا حرفام و باور کن

    من با تو بد کردم با من تو بد تر کن

    (پاییز اون سال-امیرفرجام)
    صدای هق هق ارومی رو حس کردم..برگشتم سمتش..کاملا برگشته بود سمت پنجره وبه چهرش دید نداشتم اما حدس اینکه داره گریه میکنه سخت نبود...یه آن تصمیمم عوض شد،دور زدم وسمت خونه باغ پدریم رفتم..من فقط میخواستم این دختر آروم شه..
    الان خانوم جون هم حالش بخاطر امشب تعریفی نداره.
    غم چشماش آدم رو دیوونه میکرد..برای چی بااین سن وسال کم باید اینجوری افسرده باشه...نزدیکای غروب بود وهوا فوق العاده دلگیر..انگار تازه متوجه ی تغییر مسیر شده بود..باتردید برگشت سمتم
    مایسا-خونه ی خانوم جون که این ور نیس..داریم کجا میریم؟!
    علیرضا-میخوام یه جایی رو نشونت بدم
    مایسا-نمیخوام٬دور بزن
    علیرضا-چرا نمیخوای؟؟
    ماشینو کناری زدم وبرگشتم سمتش
    علیرضا-ازمن میترسی؟؟
    اشکاشو پاک کردو بااخم گفت:
    -این ترس نیست..برای چی باید به یه پسرغریبه اعتماد کنم؟؟
    علیرضا-اهان..اونوقت این پسرغریبه،همونی نیست که تو یه شب بارونی،تورو از زیر دستوپای یه عده عوضی کشید بیرون؟؟
    سرشو انداخت پایین وبه صندلیش تکیه داد..ماشینو روشن کردم به راهم ادامه دادم..
    محبت که زوری نیست!!اما نمیدونم چرا دلم میخواست آرومش کنم،حتی به زور!
    حس میکردم هنوزم مطمئن نیست..اما از روی رو دربایستی چیزی نمیگه..

    جلوی در بزرگ وقهوه ایه خونه نگهداشتم..پیاده شدم اما اون هنوز تو ماشین نشسته بود
    -پیاده شو دیگه
    مایسا-واسه چی منو آوردی اینجا
    -پیاده شو میفهمی
    با بغض سرشو انداخت بالا..
    -نمیخوام
    بابیحوصلگی سرمو تکون دادم
    -اصلا فدای سرم.منو بگو دلم بحال یه بچه سوخت!
    اخم کردوباحالت با مزه ای گفت:من بچه نیستم
    منم مثل خودش اخم کردم:چرا!هم بچه ای هم ترسو
    پیاده شد.. درو محکم بست وسمت مخالف در راه افتاد..
    علیرضا-کجا؟؟
    مایسا-به تو چه
    علیرضا-داره شب میشه..اینجام پر سگ ولگرده حالا خوددانی
    پاشو باحرص محکم به زمین کوبید..در وباز کردم ودست به سـ*ـینه کنارش ایستادم..برگشت وسربه زیرواخمو وارد خونه شد..
    اواسط آبان بود وحیاط پر از برگ..ذوق زده دویید سمت استخر وسط حیاط وبالذت به برگایی که روی آب شناور بودن نگاه کرد!
    اینو توروخدا!انگار نه انگار که اصلا نمیخواست بیاد توی خونه!
    علیرضا-من میرم داخل...توام زود بیا
    برگشت وبه چشمام زل زد
    علیرضا-خب هوا سرده وسط حیاط که نمیشه حرف زد
    روشو برگردوند وسمت درختای باغ رفت..
    رفتم داخل..کلید برق کنار در ورودی رو زدم..نگاهی به خونه ی خالی روبه روم کردم...روی همه ی وسایلا ملافه ی سفید بودو روی ملافه هاهم یه عالمه خاک..
    خونه سرد بود وتاریک،انگار خونه هم همراه صاحباش مرده بود!
    جلو رفتم وملافه هارو اروم،طوری که خاک توی هوا پخش نشه جمع کردم...
    یازده سال بود که ازاین خونه فراری بودم وحالا بخاطر یه دختربچه ی پررو سراغش اومده بودم!
    دلم میخواست غمش یادش بره.....امروز چقدر بیرحم باهاش رفتار شده بود واون چقدر مظلومانه سکوت کرده بود..
    دلیل این همه سکوت دربرابر این همه توهین چی میتونه باشه؟!
    اینکه یکی از خانواده ی خودش شخصیتش رو خورد کنه واون فقط باغم نگاهش رو به زمین بدوزه..
     

    farnazhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/06
    ارسالی ها
    58
    امتیاز واکنش
    118
    امتیاز
    136
    سن
    25
    محل سکونت
    گیلان
    ***دانای کل***
    در رو باز کردو داخل شد..نمیدونست اومدنش به این خونه، باپسری که تقریبا شناختی ازش نداشت کار درستیه یانه اما احساس بدی نداشت
    از طرفی اگه علیرضا قصد ونیت بدی داشت همون شب بجای خونه ی مادربزرگش...
    از ادامه فکرش خجالت کشید و لب گزید
    علیرضا باشنیدن صدای در برگشت سمتش..نگاهی به فضای داخل خونه انداخت
    مایسا-اینجاهم مال شماست؟
    علیرضا-اره
    مایسا- پس چرا توی اون خونه ی قدیمی زندگی میکنید؟اینجا که قشنگ تر وبزرگتره
    وعلیرضا درجوابش فقط آهی کشیدو روی مبل نشست..
    علیرضا-سردت نیست؟
    مایسا-نه زیاد...
    سرش رو زیر انداخت وبه پارکت چوبی زل زد-خوبه..
    مایسا جلو آمد..
    خانه ی بزرگ و فوق العاده زیبایی بود..
    مبلمان حال با پارچه های سفید پوشیده شده بودند و روی دیوارها تابلوهای نقاشی و قاب عکسهای بزرگی به چشم میخورد...در سمت چپ در ورودی،پلکان مارپیچی وجود داشت که بالای اون اتاقها و سالن پذیرایی شکیلی قرار داشت...وسایل خونه رویکی یکی از نظر گذروند ودر نهایت چشمش به پیانوی مشکی ای افتاد..با ذوق سمتش رفت ودستانش را روی کلیدهایش کشید:
    مایسا-این مال توء؟؟بلدی بزنی؟؟
    علیرضا اخمی کردوبلند شد ودرحالی که سمت مایسا میرفت،گفت:به تو چه!اصلا تو چرا انقد فضولی؟؟
    مایساهم متقابلأ اخم کردو دستی به کمر زد- فضول خودتی...بعدشم،خودت خواستی منو بیاری خونه رو ببینم..من که زورت نکردم.پس باید به سوالامم جواب بدی
    علیرضا باخنده-عجبا
    مایسا ابروانش رو بیشتر درهم کشید-اصلانم خنده نداشت
    توی همون حالت چشمش به قاب عکس بزرگی که پشت سر علیرضا قرار داشت،افتاد..
    علیرضا برگشت ومسیر نگاه مایسارو دنبال کرد..نگاهی به قاب عکس انداخت وکلافه دستی به موهاش کشید..
    مایسا قدمی به جلو برداشت وروبه روی قاب میخ شده به دیوار ایستاد..مردی شبیه به علیرضا بالای درخت سیب و دوپسربچه باسبدی که توی دست داشتند، پایین درخت مشغول جمع کردن سیبهای افتاده به روی زمین بودند...هیچکدوم حواسشون به دوربین نبود
    مایسا-این مرد پدرته.نه؟؟
    علیرضا پشت سرمایسا ایستادو دستهاش رو درجیبش فرو برد
    علیرضا-آره
    مایسا-واون بچه ها؟؟
    علیرضا- منو برادرم..
    برگشت سمت علیرضا:
    -تو داداش داری؟؟
    علیرضا-داشتم
    مایسا-یعنی...
    علیرضا-جلوی چشمم تو دریا غرق شد..
    مایسا دستهاش رو روی دهانش گرفت ولحظه ای چشمهاش رو بست-وای..واقعا متأسفم...
    روی مبل تک نفره ی کنارش نشست وبه مایسا هم اشاره کرد که بنشینه
    بعد مدتها دلش به زبون آوردن حرفهایی رو میخواست که یازده سال توی دلش انبار کرده بود..دلش درد ودل کردن میخواست..اون هم با دختری که چندروز پیش ناجی اش شده بود‌ و احساس مسئولیت عجیبی نسبت به او داشت..
    - یه زمانی اینقدر زندگیم قشنگ بود که حس میکردم خوشبخت ترینم..مگه یه بچه ی پونزده-شونزده ساله از زندگی چی میخواد...یه خانواده ی گرم،با پدرمادری که همیشه پشتت باشن..دلت بهشون گرم باشه...یه داداش بزرگتر که...که نزاره کسی نگاه چپ بت بندازه...
    واسه کسی مثل من که زندگیم خونوادم بود...ازدست دادن اونا مساوی شد با ازدست دادن تموم زندگیم...
    لب تر کرد و دستانش را درهم قفل:
    ..امیررضا بزرگتر بودو به نسبت ازمن غد تر..ادعاش هم بیشتر...خیلی هوامو داشت..بالاخره به قول خودش خان داداش بود!

    تابستون بود ومثل همیشه ما مهمون شمال..
    شمال بود و....دریا..
    کلافه دستی به سرش کشید .:
    گفتم نره..گفتم تابلو زدن خطرناکه..امااون باهرحرف من فقط بیشترجلومیرفت..
    چشماشو محکم روی هم فشار دادوادامه داد:ترسیده بودم..تو آب داشت بالا پایین میرفت وکمک میخواست.داشت جلوی چشمام جون میداد.داداشم داشت جلو روم ازدست میرفت..هول شده بودم..مغزم ازکار افتاده بود.. دؤیدم سمت ویلا..وقتی با بابا برگشتیم... اثری ازش نبود...تاشب کنار ساحل بودیم..غواصا نتونستن پیداش کنن...
    صداش آرومتر شد:صدای ضجه های مادرم هنوز توی گوشمه..چنگ انداختناش به ماسه های ساحل..
    آهی کشید:همون شب جسدشو دریا پس آورد
    به دنبال این حرف برگشت سمت مایساوباچشمهای خیس وبستش روبه روشد...قراربود این دخترغمهاش رو فراموش کنه اما باگفتن از گذشته ی دردناک خودش، حالش رو خراب تر کرده بود
    مایسا وقتی سکوت علیرضارو دید چشمانش رو باز کردوبانگاهی غمزده به چشمهای علیرضا خیره شد
    علیرضا-ببخش..من نمیخواستم...
    مایسا-نه..عیبی نداره...پس...پدرمادرت...
    علیرضا-مادرم بعد مرگ امیر افسرده شد،تحت نظرپزشک بود وبه پیشنهاد اون پدرمادرم به یه مسافرت دونفره رفتن که....توی جاده بایه کامیون....
    عصبی دستی به موهاش کشیدوبلند شد...
    -من یازده ساله اینجا نیومدم..تاهمین چندماه پیش اینجا سرایدار داشت که ردش کردم..شاید بفروشمش..این خونه فقط آیینه ی دقه
    مایسا لحظه ای ازسرما لرز کرد که از نگاه علیرضا دور نموند..
    نگاهی به ساعتش کردو روبه مایسا گفت:ساعت هفته..بهتره بریم دیگه
    مایسا-نه!
    علیرضا باحالتی به ظاعر تمسخرآمیز گفت:چی شد یهو..تو که اصلا نمیخواستی بیای اینجا
    مایسا بااخم-حالاهم دلم نمیخواد برم!!
    علیرضا-پس مادرت چی..نمیخوای بدونی حالش چطوره؟؟
    مایسا سرش رو زیر انداخت وباصدایی بغض الود-من باعث اون حالشم...من نباشم کمتر حرص میخوره..بقیه کمتر اذیتش میکنن...ماهان حق داره...باصدایی که خودش هم به زورمیشنیدزیرلب گفت: کاش بمیرم..
    اما علیرضاشنیدوبه دنبالش اخمی کرد
    علیرضا-همین جا بمون من الان میام
    *****
    دقیقه ای بعد...در حیاط کنار آتیشی که علیرضا توی قوطی حلبی روغن درست کرده بود، نشسته بودن..مایسا پتویی دور خودش پیچیده بود و سرش رو روبه آسمون گرفته بود..علیرضا لحظه ای سرش رو بالا گرفت و بعد نگاهی به مایسا انداخت
    علیرضا-دنبال چی میگردی اون بالا؟
    مایسا-ماهو نگاه...کامله
    علیرضا-آره قشنگه
    علیرضا از گذشتش گفته بود..از دردهایی که کشیده بود...
    دردهایی که شاید تابه حال باکسی جز خودش درمیون نگذاشته بود..
    حالااون هم دلش میخواست حرف زدن میخواست،دردو دل کردن..
    گفتن از دردهایی که تا به حال به زبون نیاورده بود....چون کسی گوش نمیداد..یعنی کسی دلش نمیخواست که گوش بده..تا دهن وا کرد گفتند هییس..
    بخاطر بیماری مادرش هم جرات دردودل کردن بااو نداشت..
    آخ که این مدت فقط یک طرفه قضاوت شده بود..بخاطر اطرافیانش غمهاش رو در دل کوچیک و شکسته اش انبار کرده بود..اما حالا..
    دلش اعتماد میخواست..اعتماد به پسری که فهمیده بود تموم این مدت کم آشناییشون سعی داشت به هرنحوی آرومش کنه...
    به آتش روبه روش خیره شد
    وشروع کرد:
    - مادرامون باهم دوست بودن،..
    علیرضا که تااون لحظه مشغول مبایلش بود،حواس اش جمع مایسا شدوهمینطور که به نیم رخش خیره بود، به حرفاش گوش میکرد
    مایسا-رفت وآمدزیاد داشتیم...منو سام ازبچگی باهم بودیم..منو سام و پسرعموم که بعدها رفت آلمان...رابطمون خیلی گرم وخوب بود...همیشه هوای هموداشتیم..همه ی شیطنتها و خرابکاری هامون باهم بود.. سام همیشه کنارم بود..تااینکه..
    ..تااینکه کم کم بزرگتر شدیم...
    تااینکه من فهمیدم بهش علاقه دارم...تااینکه به خودم اومدم وسام شده بود همه چیزم...
    دیگه کارام دست خودم نبود،کم کم ازش فاصله گرفتم
    هرچی این عشق عمیق تر میشد به همون اندازه فاصله ی من هم ازسام بیشتر....باهاش سرد شدم..جاهایی که بود سعی میکردم من نباشم..نادیده میگرفتمش..حتی ازاینکه کنارش به ایستم هم واهمه داشتم... اما..ازاونطرف بعد مدرسه یواشکی میرفتم محل کارشو از دور وقتی داشت میرفت خونه نگاهش میکردم!
    عکساشو جمع میکردم اما وقتی بود کوچیکترین نگاهی بهش نمینداختم...
    اینکارارو میکردم اما..امامنتظر یه حرکت..یایه نشونه ازطرفش بودم به این امید که اونم دوسم داره..اما باسردشدن من اونم کم کم سرد شد..
    من یه دختر شروشیطون وحاظرجواب بودم...الانمو نبین که هرکی هرچی دلش میخواد میگه ومن مثه بدبختا فقط بغض میکنم..یه زمانی پای حقم که میومد وسط هیچکسو نمیشناختم..عشق ازمن یه آدم ترسو ساخت...این ترس.. که فقط توی خلوتم بود...خیلی قابل تحمل تراز...
    صداش لرزید..-اما خوردم کردن..شخصیتمو..زندگیمو..همه چیمو ازم گرفتن..بعد من شدم مقصر..من شدم حرف مردم..
    صدایش آرام شد وقطره اشکی روی گونه اش راه گرفت-فقط چون دوسش داشتم..
    باخشونت اشکش را پاک کردواخم ظریفی روی پیشانی اش نشاند..
    -پنجشنبه بود..بخاطر کلاس کنکور پنجشنبه ها تاغروب مدرسه بودم..چند دقیقه ای مونده بود تا کلاسم شروع شه که گوشیم زنگ خورد...ضربان قلبم رفت بالا..آخه سام بود...خیلی وقت بود که دیگه سراغی ازم نمیگرفت...وقتی برداشتم صدای ناآشنایی به گوشم خورد...
    گفت صاحب گوشی تصادف کرده..گفت..
    گفت بیتابی میکنه و اسم منو صدامیکنه!اونم ازتوی شماره های گوشیش منو پیدا کرده وبهم زنگ زده..آدرس بیمارستانو دادوازم خواست سریع تربرم....نمیدونستم خوشحال باشم یااشک بریزم..باهمون لباس مدرسه سریع راه افتادم..حالم زاررر بود....دوستم از احساس من نسبت به سام باخبربود...وقتی..وقتی قضیه رو فهمید وحال منو دید باهام اومد..نگران سام بودم ویکسره اشک میریختم..هه!یه دفعه وسط گریه لبخند میزدم..ازاینکه دوسم داره!اگه غیراین بود که دلیلی نداشت تواون حالش اسم منو صداکنه...
    باچه حالی خودمو رسوندم بماند..
    کل بیمارستانو ایستگاهای پرستاریشو گشتیم..اما
    اما همه میگفتن که کسی بااین مشخصاتو نیاوردن اینجا..گیج بودم..
    سر درگم،از بیمارستان خارج شدم...
    توی حال خودم بودم،نگران...مضطرب..اما،
    نمیدونم چی باعث شد برگردم که ای کاش هیچ وقت پشت سرمو نگاه نمیکردم..
    توی موهانش چنگ زد،دستانش را روی سرش به سمت عقب کشید وباصدای بلندی شروع به گریه کرد:
    -سام ودوستاش توی ماشین نشسته بودن وداشتن میخندیدن..به من
    دادزد-اون عوضی حالش خوب بود..این من بودم که داغون بودم..این من بودم که شکستم..جلوی چشماش..
    میگفت وهق هق میکرد...
    اخمای علیرضاهم درهم رفته بود وازتصور نامردی که درحق این دختر شده بود قلبش فشرده شد
    علیرضا-بسته مایسا..دیگه نمیخواد بگی
    اما مایسا میگفت وهرلحظه گریه اش بیشتر شدت میگرفت
    مایسا-همه فهمیدن..فهمیدن که دوسش دارم...ماجرای اون روز شد حرف شب وروز فامیل...یه سری آدم عوضیم یه چیزایی بهش اضافه کردن که..که..باعث شد دیگه روم نشه ازخونه بیرون برم...مدرسه،محله...همه جا پرشده بود از شایعه هایی که برام ساخته بودن
    علیرضا جلو اومد..دستهای دخترک رو گرفت و سعی کرد ازداخل موهاش بیرون بکشه...شالش افتاده بودو باد باموهای کوتاهش بازی میکرد
    علیرضا-نکن اینطوری باخودت دختر
    مایسا-سام دید..دید دارم عذاب میکشم..دیدخونوادم بهم ریختن..اما حرفایی که برام ساخته بودنو انکار نکرد...نگفت دروغه...اصلا به روی خودش نیاورد که مقصره..فقط محل کارشو که باماهان یه جابود عوض کردواین بدتر به اون حرفادامن زد..
    علیرضا دستهای مایسا رو پایین بردوحالا مایسا حرصش رو بازدن ضربه به سـ*ـینه ی علیرضا تخلیه میکرد..وعلیرضا بدون هیچ عکس العملی اجازه داده بود مایسا بزنتش!..بلکه آروم بگیره این کوه درد..
    مایسا-اون باعث شد مادرم دوبار سکته کنه..باعث شد بیماریش بدترشه..امامنه خر بازم دوسش داشتم...
    دیدم نامزد کرده بازم دوسش داشتم..
    رفتم عروسیش......
    قطره اشکی ریخت ودستاشو آورد پایین:
    خندهاشونو دیدم..اشک ریختم..اما بازم دوسش داشتم..
    صداش بغضی شد:
    آزیتا خیلی خوشگله..خیلی..وقتی دیدمش به سام حق دادم..اون واسه چی باید منو میخواست آخه..من چی داشتم که اون عاشقم شه..
    علیرضا ازروی تکه چوبی که روش نشسته بود بلند شدو مقابل مایسا زانو زد..حرفی نزد..شعار نداد..نگفت دیگه به او فکر نکن وزندگی ات رو از نو بساز ..میدونست این حرفها فقط حالش رو بدتر میکنه واون وقته که فکر میکنه هیچکس درکش نمیکن و پشیمون میشه از درد ودل کردنش..
    دستهاش رو گرفت..مایسا سرش رو بالا گرفت وبه چشمهای مشکی رنگ علیرضا خیره شد..سراسر آرامش بود براش..
    علیرضا-حالت بهتره؟؟
    مایسا-خیلی،...ببخش اگه..
    دستاش رو کشیدو در واقع مایسا رو بلند کرد
    -حرف نباشه دیگه..خودم خواستم.حالام بهتره بریم،دیره..
    سطل آبی روی آتیش خالی کردو همراه مایسا ازخونه باغ خارج شدند..لحظه ی آخر نگاهی به حیاط انداخت..آهی کشید ودرش رو بست..
    همزمان با سوار ماشین شدنشون، گوشی مایسا زنگ خورد..کیف اش رو از روی داشبرد برداشت وگوشی اش رو درآورد..ماهان بود..بااخم جواب داد
    ماهان-الو..مایسا
    مایسا-هان؟؟
    ماهان-مگه نگفتم خونه باش جایی نرو؟؟ ساعت نه شبه کجایی تو چرا زنگ میزنم جوابمو نمیدی
    مایسا-مهمه؟؟
    ماهان-بااعصاب من بازی نکن مایسا.بگو کجایی
    مایسا-نمیخوام!نمیگم
    ماهان-غلط کردم مایسا..بخدا عصبی بودم یه چی گفتم...به اندازه ی کافی بخاطر حال مهتاب داغون هستم تو دیگه بدترم نکن..
    مایسا-مامان..مامان حالش بده؟؟
    ماهان-دکتر اخطار داده...استرس براش سمه..همش بهونه ی تورو میگیره مایسا..کجایی
    مایسا بابغض-همش تقصیر مامان سامه..
    ماهان-آره قربونت برم توروخدا بغض نکن..ببخش منو هرچی گفتم مزخرف بود..مایسا بگو کجایی بیام بخدا ازدلت درمیارم
    مایسا-خودم میام
    ماهان-باشه..پس بیا پاتوق..منتظرتم اونجا.مامانت فکر میکنه خونه ی منی زنگ زدن بگو بامنی باشه؟
    مایسا-باشه..
    ماهان-منتظرتم عزیزم..
    مایسا-خدافظ..
    برگشت سمت علیرضا
    مایسا-بابت امروز ازت ممنونم..اگه تو نبودی الان معلوم نبود باز سرازکجا دربیارم!وقتی ناراحتم فقط باید راه برم
    علیرضا-منم ازتو ممنونم که به حرفام گوش کردی..
    مایسا-میشه گفت هیچ شناختی ازت ندارم..اما..خیلی با آدمای اطرافم فرق داری..نمیفهمم،چراباید سعی کنی کسیو آروم کنی که هیچ نسبتی باهاش نداری؟

    دنده را جا انداخت وسوال مایسارو بی جواب گذاشت..شاید چون جوابی براش نداشت..
    شایدم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا