کامل شده رمان میوه ی ممنوعه | Maryam_23 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان میوه ی ممنوعه ؟!

  • عالیه

    رای: 8 88.9%
  • خوبه

    رای: 1 11.1%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • مزخرفه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    9
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
4fk2w6b11pgjwkdijk8m.jpg نام رمان : میوه ی ممنوعه

نویسنده : Maryam-23

ژانر : عاشقانه ، معمایی

خلاصه:
داستان از زبون اول شخص تعریف میشه ، اول شخص ما دختریه برعکس شخصیتهای دختر رمانای دیگه ... زبون دراز نیست اما رکه ، کم حرفه ، شیطون نیست ، آرومه !! نمیشه گفت گوشه گیره اما زیاد توی جمع نیست ... احساساتی نیست اما قلبش از سنگ هم نیست ، یه دختر متفاوت ، یه دختر که رفتارای خاصش آدمو جذبش میکنه !! دلیل این رفتاراش چی میتونه باشه ؟؟
غرور ؟؟ غرور برای چی ؟! بخاطر داشتن چهره ی جذاب ؟ شاید ... میوه ی ممنوعه ی داستان کیه ؟؟ چرا ممنوعه ؟؟ یعنی میشه این ممنوعیت برداشته بشه ؟؟
توی یه خونواده متوسط رو به بالا زندگی میکنه ، توی یه خونه ی فوق العاده و خونواده پر جمعیت ، برخلاف غیرتی بودن برادرش کاری رو دنبال میکنه که بهش علاقه داره !! این کار چی هست ؟؟
نه هنریه نه فنی ، یه حرفه که شاید خیلی کم طرفدار داشته باشه اما دختر داستان ما دوستش داره و برخلاف بی تفاوت بودن به یه سری چیزا دنبالش میکنه ، توی همین راه با کسی آشنا میشه که ...
که ؟؟ یعنی میتونه قلب دختر خاص داستان مارو تسخیر کنه ؟؟ این بین چیزی رو از دست میده که خیلی براش مهمه ، نه تنها برای اون ، برای همه ی آدما مهمه ... چرا ؟؟ مگه گناهش چیه ؟؟ یعنی بدون داشتن اون هم میتونه زندگی کنه ؟؟ میتونه مثل سابق رفتار کنه ؟؟
پسر داستان چی ؟؟ میتونه با نبودش کنار بیاد ؟؟ مطمئنا حدسش براتون سخته !!
باید خوند تا فهمید ......................................

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    مقدمه :
    همه چیز از آن عشق لعنتی شروع شد ... عشقی ممنوع و یکطرفه !!
    عشقی که مرا در آتش ممنوعیت خود سوزاند ... گناهم چه بود ؟؟
    نماندن به پای عشقی ممنوع ؟؟
    تاوان کدامین گـ ـناه را پس دادم ؟؟
    غرور خوب است ، باعث می شود سرت را بالا بگیری و با اعتماد به نفس به همه جا و همه کس نگاه کنی ...
    گاهی آنقدر غرورت برایت مهم می شود که چشمت کور می شود ، می شکنی غروری را که شاید روزی تکه تکه هایش باعث جراحتت شود ...
    جراحتی که ، هر بار یاد آوری اش نمکی روی زخمت می شود و تا عمق قلبت را می سوزاند ...
    گاه عشقی حقیقی همانی که در رویاهایت تصور می کردی می شود آبی خنک بر روی تن عرق کرده ات و گاه می شود همان نمک روی زخم ...
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    به نام خدا...
    نگاهی به نمای سفید رنگ خونه رو به روم انداختم ... ابرویی بالا انداختم و زیر لب گفتم :
    _خوبه ... ولی به پای عمارت بزرگوار نمی رسه ...
    لبخندی محو روی لبام نشست ... دکمه آیفون رو فشردم و دستی به مقنعه ام کشیدم ... صدای محکم مردی با مکث شنیده شد :
    _بله ؟
    _بزرگوار هستم ...
    _بله بله ... خیلی خوش اومدین خانوم بزرگوار ... بفرمائین !!
    و در با صدای تیکی باز شد ... وارد شدم و همونطور که حیاط سر سبز خونه رو از نظر می گذروندم در رو بستم ... از در حیاط تا در اصلی حدودا صد متری می شد ... یه استخر نسبتا بزرگ و پر آب گوشه حیاط بود که نور خورشید داخلش منعکس شده بود ... طرف دیگه یه سقف فرفوژه بود که یه زانتیای مشکی رنگ زیرش پارک شده بود ... و بقیه ی حیاط پر از درخت بود ... به در ساختمون اصلی که رسیدم پله ها رو بالا رفتم ... همون لحظه در باز شد و قامت بلند و چهارشونه ی مردی توی قاب در ظاهر شد ... خوش پوش و جذاب ... چیز خاصی توی صورتش نداشت اما قامت مردونه و صورت معمولی ولی جذابش خیلی خاصش کرده بود ... چشم و ابروی مشکی و بینی متناسب و لبهای نسبتا برجسته ... موهای لَخت و بلندش رو ساده بالا زده بود ... دست از آنالیزش برداشتم و تازه متوجه نگاه متعجبش به خودم شدم ... ابروش بالا پریده بود و بهم خیره شده بود ... اخم کمرنگی کردم و به خودم نگاه کردم تا متوجه بشم چه عیبی دارم ؟!
    وقتی عیبی ندیدم سرم رو بلند کردم که لبخند بزرگی زد و گفت :
    _سلام ... ابتسام هستم !!
    دستش به طرفم دراز شد ... نگاهی به دستش انداختم و ابروم رو بالا انداختم و گفتم :
    _سلام ... خوشبختم !!
    ترشش شد که بهش دست ندادم اما به روی خودش نیورد و از جلوی در کنار رفت و گفت :
    _بفرمائین داخل ...
    بدون حرف رفتم داخل و کفشای پاشنه بلندم رو از پام خارج کردم ... ابتسام اشاره ای به سندلای راحتی جلو پام کرد و گفت :
    _راحت باشین !
    سری تکون دادم و سندلا رو پوشیدم ... دنبال جایی برای نشستن گشتم که نهایتا سالن پذیرایی رو مناسب دیدم ... جلو رفتم و روی راحتیا جا گرفتم ... ابتسام هم به آشپزخونه رفت ... نگاهی به اطراف انداختم ، پذیرایی و هال با چند تا پله از هم جدا می شدن ... چند متر اون طرف تر از در ورودی آشپزخونه اپن و دلباز خونه قرار داشت ...
    رو به روش چند تا پله می خورد و به طبقه بالا وصل می شد و دیگر هیچ ... نگاهم به دیوار توی هال افتاد ... یه عکس بزرگ که کل دیوار رو پوشونده بود ... عکسی از ابتسام بود ، وسط عکس درست دیده نمی شد چون ستون جلوی دیدم رو گرفته بود و سمت راست عکس ، عکس یه زن بود ... شبیه خارجیا بود ... موهای بلوند و چشمای آبی ... صورت سفید با کک مکای ریز اطراف چشم و روی بینی ... لبخند دلنشینی روی ل*ب*هاش بود که دندونای سفید و یک دستش رو قاب گرفته بود ... در کل زن زیبایی بود ...
    ابتسام با یه سینی حاوی دو تا لیوان شربت از آشپزخونه خارج شد ... سینی رو روی میز گذاشت و گفت :
    _از خودتون پذیرایی کنین ... الان میرسم خدمتتون !!!
    لبخندی زوری زدم و سرم رو تکون دادم ... یکی از لیوانا رو برداشتم و شروع به خوردن کردم ... ابتسام هم از پله ها رفت بالا و از دیدم پنهان شد ... لیوان خالیم رو توی سینی گذاشتم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم ... با شنیدن صدای پا چرخیدم و با ابتسام و پسربچه ی بغلش رو به رو شدم که از پله ها پایین میومد ... با دیدن پسر بچه دهنم باز موند ... خدای من خیلی زیبا بود ... سعی کردم زیاد ندید بدید بازی در نیارم ... عادی لبخند زدم و منتظر شدم تا بهم برسن ... با نشستن ابتسام رو به روم بهتر تونستم عروسک توی بغلش رو ببینم ... موهاش طلایی بود ، چشماش درشت و کشیده و آبی یکم تپل بود و بی نهایت سفید ... بهش می خورد سه الی چهار سالش باشه ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    ابتسام همونطور که نگاهش به بچه بود با لبخند گفت :
    _بابایی نمی خوای سلام کنی ؟؟؟
    پسر بچه با صدای آرومی گفت :
    _سلام ...
    وای خدای من ... من بی نهایت از بچه ها متنفر بودم اما این پسر بچه فوق العاده خواستنی بود ... جوری که نتونستم خودم رو کنترل کنم با لبخند رو بهش دستام رو باز کردم و گفتم :
    _بیا پیشم ببینمت ...
    خودش رو بیشتر چسبوند به باباش و اخم کرد ... اوه ، اخمش رو ببین !! وای که چقدر خوردنی بود ... ابتسام تک خنده ای کرد و گفت :
    _برو بابایی ...
    و بچه رو روی زمین گذاشت ... با قدمای آروم و نامطمئن اومد سمتم ... با ذوق گرفتمش بغلم و گونه اش رو بوسیدم که سرش رو کشید عقب ... متعجب نگاهش کردم که ابتسام خندید و گفت :
    _نه اخلاقش نه قیافه اش به من نرفته ...
    لبخندی زدم و گفتم :
    _اسمت چیه ؟!
    با همون صدای نازش گفت :
    _پرهام ...
    به ابتسام نگاه کردم که با لبخند به پرهام خیره شده بود و گفتم :
    _پرهام جان چند سالشه ؟!
    بدون اینکه نگاهش رو از پرهام بگیره گفت :
    _داره پنج سالش میشه ...
    متعجب گفتم :
    _فکر نمی کنین برای یادگیری زبان انگلیسی یکم کوچیک باشه ؟؟
    مطمئن نگاهم کرد و با غرور گفت :
    _پرهام خیلی باهوشه ... به نظرم بهترین زمان برای یادگیری زبان مادریش الان باشه ...
    ابروم بالا پرید و گفتم :
    _زبان مادریش ؟
    سری تکون داد و گفت :
    _مادرش اصالتا انگلیسی بود ...
    _بود ؟؟
    _بله ... آماندا دو سال پیش تو یه تصادف جونشو از دست داد !!
    متاسف گفتم :
    _واقعا متاسفم ...
    _ممنون !! ما زمان زیادی نداریم ... ازتون می خوام نهایت تلاشتونو بکنین که توی این سه ماه به زبان انگلیسی تسلط پیدا کنه ، نمی خوام با رفتن به اونجا برای حرف زدن مشکل پیدا کنه !!
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم ... ابتسام لیوان شربتش رو از روی میز برداشت و همونطور که می نوشید گفت :
    _فقط لطفا قبل از رفتنتون برنامه اتون رو هم به من بدین ... که بدونم چه روزایی وقتتون برای آموزش خالیه من تقریبا همه ی کارامو برای رفتن انجام دادم و اینجا کاری ندارم و سرم خلوته ...
    بازم سرم رو تکون دادم و گفتم :
    _می شه اتاق پرهام رو به من نشون بدین ؟؟
    لیوانش رو روی میز گذاشت و بلند شد ... همونطور که به طرف پله ها می رفت گفت :
    _دنبالم بیاین لطفا ...
    پرهام از بغلم پایین پرید و دوید دنبال پدرش ... کیفم رو برداشتم و دنبالشون از پله ها بالا رفتم ... طبقه ی بالا به اندازه طبقه پایین بود و فقط اتاق خوابها توش قرار داشت ... به شکل ال بود و یه طرفش سرتاسر پنجره بود که استخر رو نشون می داد ... با یه سری پرده حریر کرم شکلاتی پوشونده شده بود و یه دست کاناپه هم رو به روشون چیده شده بود، پشت پنجره ها یه تراس نسبتا بزرگ و دلباز بود که یه عالمه گلدون از گلای متنوع بهش روح بخشیده بود و یه دست میز و صندلی سفید چهار نفره توش چیده شده بود... شش تا در توی سالن قرار داشت که احتمالا یکیش سرویس بهداشتی و بقیه اشون اتاق خواب بودن ...
    ابتسام چرخید سمتم و با لبخند گفت :
    _از این طرف لطفا ...
    همراهش رفتم که وارد یکی از اتاقا شد ... یه اتاق تقریبا بیست متری که کاملا مناسب یه پسربچه بود ... لبخندی به روی پرهام که دست توی دست پدرش وسط اتاق ایستاده بود زدم و با چشمک گفتم :
    _اتاقت خیلی خوشگله ها ...
    حرفی نزد فقط اخمش باز شد ... این بچه زیادی عنق بود !!! اما برای من که فرقی نداشت ، آموزشم رو می دادم و می رفتم اتفاقا هر چی عنق باشه بهتره ، چون حوصله بچه ندارم ... ابتسام نگاهی به پرهام انداخت و آروم خندید ... رو به ابتسام گفتم :
    _من از فردا آموزش پرهام رو شروع می کنم ... سه روز در هفته ، از سه شنبه تا پنجشنبه ... روزی سه ساعت ، مشکلی که ندارین ؟؟
    کمی فکر کرد و گفت :
    _نه ... خیلی هم خوبه !!
    سری تکون دادم و گفتم :
    _پس من از حضورتون مرخص می شم ...
    _ناهارو امروز با منو پرهام بخورین !!
    ابروم رو بالا انداختم ... مودبانه ولی در عین حال دستوری جمله اش رو ادا کرده بود ... بدون اینکه نرمشی توی صدام ایجاد کنم گفتم:
    _نه ممنون !!
    و عقب گرد کردم تا از اتاق خارج بشم ... پشت سرم اومدن بیرون !! از پله ها پایین رفتم و چرخیدم سمتشون ... با یه نیمچه لبخند گفتم :
    _بقیه مسیر رو بلدم ...
    ابتسام خندید و شونه بالا انداخت ... گفت :
    _هر طور راحتین ...
    _روزتون خوش !!
    _بسلامت ...
    به طرف در سالن رفتم و سندلا رو با کفشای خودم عوض کردم ... از سالن بیرون زدم و با قدمای محکم و آروم به طرف در حیاط رفتم ... از خونه خارج شدم و عینک آفتابیم رو که روی موهام بود پایین اوردم و گذاشتم روی چشمام ... رفتم سر کوچه و برای اولین تاکسی دست بلند کردم ...
    سوار شدم و آدرس خونه خودمون رو دادم ... ازشیشه سمت خودم به بیرون چشم دوختم و تا رسیدن به مقصد گوش به حرفای مجری رادیو دادم ... جلوی خونه پیاده شدم و بعد از پرداخت کرایه ، ماشین از کوچه خارج شد ... دسته کلیدم رو از توی کیفم در اوردم و در خونه رو باز کردم ... پا که توی خونه گذاشتم عطر گلای مریم مشامم رو پر کرد ... لبخند نشست روی لبام ... عینکم رو روی موهام گذاشتم و در رو پشت سرم بستم ... چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    دستام رو به دو طرف باز کردم و دور خودم چرخیدم ... آروم از لای درختا رد شدم و خودم رو رسوندم به تاب محبوبم ... نشستم روش و با پاهام هلش دادم ... توی حال خودم بودم که صدای کیان باعث شد اخم کنم :
    _خانوم کجا تشریف داشتن ؟؟
    بدون اینکه برگردم سمتش با خونسردی گفتم :
    _یادم نمیاد تا حالا بهت جواب پس داده باشم ...
    تاب رو دور زد و رو به روم ایستاد ... با یه اخم غلیظ دستش رو دور زنجیر تاب حلقه کرد و محکم نگهش داشت ... خم شد توی صورتم و گفت :
    _حرف بزنی چیزی ازت کم میشه ؟؟
    اخم منم غلیظ شد ولی همچنان با خونسردی زل زدم توی چشماش و گفتم :
    _آره ... ارزش وقتم کم میشه !!!
    و از روی تاب بلند شدم و خودم رو به طرف عقب خم کردم تا باهاش برخورد نکنم ... راه افتادم به طرف خونه که صدای عصبیش رو شنیدم :
    _چرا اینقدر با من بد تا می کنی ؟!
    جوابی ندادم و از لای درختا بیرون اومدم ... روی سنگ ریزه ها قدم برداشتم که داد زد :
    _ساری ؟؟
    از پله ها بالا رفتم و دستم رو روی دستگیره گذاشتم که صدای نفس از پشت سرم بلند شد :
    _چطوری خانومی ؟؟
    چرخیدم سمتش و با لبخند گفتم :
    _خوب ، تو چطوری ؟؟
    نگاهی به قابلمه بزرگ توی دستش انداختم و با چشم بهش اشاره کردم ... گفتم :
    _اینو کجا می بری ؟؟
    منم خوبم ... می خوایم امروز آش درست کنیم !!!
    با اخم کمرنگی گفتم :
    _به چه مناسبت ؟؟
    _آش پشت پای مهبد ...
    خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :
    _پس بالاخره شرش داره کنده میشه !!!
    نفس هم خندید و گفت :
    _آره ولی اگه بره دل هممون واسه دلقک بازیاش تنگ میشه ...
    سری تکون دادم که گفت :
    _برو لباساتو عوض کن و بیا خونه ما ... همه اونجا جمعن !!
    و خودش به طرف خونشون راه افتاد و دستش رو به نشونه بای بای تکون داد ... دستم رو براش تکون دادم و گفتم :
    _باشه میام ...
    درو باز کردم و وارد خونه شدم ... کفشام رو در اوردم و نگاهی به اطراف انداختم و با خونه خالی مواجه شدم ... سام و بابا که هیچوقت نبودن و مامان هم حتما خونه عمه کتی بود ... از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم ... کیفم رو کنار تختم گذاشتم و عینک عزیزم رو روی میز ... لباسام رو مرتب در اوردم و توی کمد گذاشتم ... یه شلوارک سفید تا پایین زانو پوشیدم که بالاش گشاد بود و پاچه هاش با کش تنگ می شد ... یه تیشرت سورمه ای هم تنم کردم که پشتش بلندتر از جلوش بود و ب.ا.س.ن.م رو می پوشوند... کلیپس موهام رو باز کردم که دورم رها شدن ... نگاهی به خودم توی آینه انداختم و لبخند زدم ... موهام رو شونه کردم و دم اسبی بالای سرم بستم ... از اتاقم خارج شدم و وارد سرویس بهداشتی شدم ... آبی به دست و صورتم زدم و پاهام رو شستم ... دست و صورتم رو خشک کردم و از سرویس خارج شدم ...
    پله ها رو پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم ... سیبی از روی میز برداشتم و در یخچال رو باز کردم ... شیشه آب رو بیرون کشیدم و یه لیوان آب برای خودم ریختم ... آب رو آروم تا ته خوردم و لیوان رو توی سینک گذاشتم ... گازی به سیبم زدم و از آشپزخونه خارج شدم ... سندلای راحتیم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ... به طرف خونه عمه کتایون راه افتادم و سرکی توی درختا کشیدم... عمارت بزرگوار حسابی بزرگ و دلباز بود ... از تکرار این واژه غرق ل.ذ.ت شدم ... عمارت بزرگوار ... لبخند زدم و به اطرافم نگاه کردم ... یه عمارت با نمای سفید ، قدیمی بود ولی هنوز شیک بود...
    یه حیاط حدودا صد و پنجاه متری داشت که پر بود از گلای یاس و مریم و درختای میوه ... رو به روی در حیاط یه راه باریک با سنگ ریزه بود که جلوه ی زیبایی به باغ داده بود ... چیزی که بیش از حد رویاییش می کرد چراغای پایه بلند اطرافش و توی خود باغ بود ... قسمت محبوب باغ همونجایی بود که تاب قرار داشت و رو به روی خونه خاله هانیه واقع شده بود ... عمارت هفت تا خونه داشت ، بزرگ نبودن اما کوچیک و دلگیر هم نبودن ... یکی از خونه ها متعلق به ما ، و بقیه به ترتیب متعلق به عمو کوروش ، عمه کتایون ، خاله هدی ، خاله هانیه و دایی هادی بود ... مامان و بابام دختر عمو پسر عمو بودن که با فوت مادر بزرگ و پدر بزرگ مادریم ، پدربزرگ پدریم همه بچها رو توی عمارت خودش جمع کرده بود ...
    ضلع شمالی عمارت پنج تا از خونه ها قرار داشتن که وسطیش متعلق به پدربزرگ و مادر بزرگ بود ، سمت راستش خونه عمو کوروش بود و سمت چپش خونه ما ، کنار خونه ما خونه عمه کتایون بود و کنار خونه عمو کوروش خونه دایی هادی !!
    ضلع شرقی عمارت خونه خاله هدی و خاله هانیه قرار داشت ... رو به روی خونه پدربزرگ یه آلاچیق بزرگ و یه حوض بود که اکثر مواقع اونجا دور هم جمع می شدیم ... ضلع غربی عمارت هم به اصرار نوه ها چند تا از درختا رو هرص کرده بودن و یه زمین والیبال درست کرده بودن ... با رسیدن به خونه عمه کتایون دست از نگاه کردن به اطراف برداشتم و تفاله سیبم رو توی سطل کنار درختا انداختم ...
    رو به روی هر خونه چند تا پله می خورد و با نرده های چوبی سفید رنگ محافظت می شد ... از پله ها بالا رفتم ، در خونه باز بود و سرو صدای بچها تا بیرون هم میومد ... پام رو که داخل خونه گذاشتم النا با جیغ از رو به روم رد شد و کاوه هم به دنبالش ... خودم رو عقب کشیدم تا به من نخورن ... متعجب به جمع بچها که از خنده پخش زمین بودن نگاه کردم که متوجه صورت و لباسای خیس کاوه شدم ... با لبخند سری به تاسف تکون دادم که النا همونطور که هنوز فرار می کرد و می خندید با جیغ گفت :
    _ساری به دادم برس ...
    بچها متوجه من شدن و کاوه تهدید کنان گفت :
    _ساری پناهش دادی سرتا پاتو با آب یکی می کنم ...
    لبخند زدم و بدون حرف به طرف آشپزخونه رفتم ... وارد شدم که صدای خنده اشون گوشم رو کر کرد ... خونواده نبودن که ، قوم مغول بودن ... بلند گفتم :
    _سلام ...
    خنده اشون قطع شد و چرخیدن سمت من ... هر کدوم مشغول یه کاری بودن ... مامان ، عمه کتی ، زن عمو منیره و زن دایی ملیحه داشتن سبزی پاک می کردن و خاله هدی مشغول آماده کردن نخود و لوبیاها بود ... خاله هانیه هم که با ماهان درگیر بود ... همه با لبخند جوابم رو دادن و مامان گفت :
    _خسته نباشی مامانم ... چه خبر ؟؟
    روی اپن نشستم و گفتم :
    _سلامتی ... از فردا میرم برای تدریس !!
    همه با تعجب نگاهم کردن و خاله هدی گفت :
    _کار میری خاله ؟؟
    سرم رو تکون دادم که خاله هانیه با خنده گفت :
    _چطوری سام رو راضی کردی ؟؟
    شونه ای بالا انداختم که مامان گفت :
    _سام خبر نداره ... امروز از موسسه بهش زنگ زدن بهش آدرس دادن ، قرار شد بره ببینه اگه خوب بود با سام حرف بزنیم ...
    عمه کتایون : خب حالا چجور جایی هست ؟
    اخم ریزی کردم و گفتم :
    _وضع مالیشون خوبه ... ظاهرا باباهه حوصله یاد دادن به بچه اشو نداره خواسته معلم خصوصی بگیره ...
    زن عمو : اوهو چه با کلاس ...
    سرم رو به نشونه تایید بالا پایین کردم و گفتم :
    _آره ... بچه اش چهارسالشه ، زنش انگلیسی بوده اینم می خواد جمع کنه بره لندن ... میگه می خوام مشکلی برای حرف زدن به زبون مادریش نداشته باشه ...
    ابروهای همه بالا پرید ، با لبخند از اپن پایین پریدم و با گفتن :
    _خسته نباشین خانوما ...
    از آشپزخونه رفتم بیرون ... بچها نبودن !! ظاهرا رفته بودن توی حیاط ... راه حیاط رو در پیش گرفتم که صدای کیان از پشت سر متوقفم کرد :
    _همیشه شلوارک بپوش ... خیلی بهت میاد !!
    چرخیدم سمتش و بی تفاوت گفتم :
    _میدونم ... هر وقت نظرتو پرسیدم اونوقت جواب بده ...
    ابروهاش توی هم گره خورد ... چرخیدم و سندلام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون ... از پله ها پایین رفتم که بچها رو ، رو به روی حوض پیدا کردم ... دو تا تیم شده بودن و اطراف حوض ایستاده بودن و آب بازی می کردن ... لبخند زدم ...
    نفس و کاوه و الیسا یه گروه شده بودن و النا و مهلا یه گروه ... نزدیکشون شدم که مهلا بلند گفت :
    _ساری بیا کمک ... این قوم ظالمین با آب یکیمون کردن ...
    همه خندیدن و من به لبخندی بسنده کردم ... رفتم طرف آلاچیق و نشستم و نگاهشون کردم ... چقدر شاد بودن !! صدای خنده هاشون کل باغ رو برداشته بود ... یه دور قیافه بچها رو توی ذهنم مرور کردم ... بزرگترین نوه کیان بود توی هر دو تا خونواده ... این بود که زیادی لی لی به لالاش گذاشته بودن و غرور کاذب بهش دست داده بود ، فکر می کرد هر چی بخواد می تونه بدست بیاره ... کیان پسر عمو کوروش بود که پسر ارشد محمد مهدی بزرگوار یعنی پدربزرگم بود ... قیافه کاملا معمولی داشت اما هیکلش به لطف مکمل و باشگاه بد نبود ... بعد از اون نفس بود ، تک دختر عمه کتایون ... یه دختر ریزه میزه با نمک ... نفر بعد سام بود ، برادرم ... با یادآوری چهره اش لبخند نشست روی لبام ... زیباترین پسر فامیل ... کپی برابر اصل بابام بود ، موهاش عـریـ*ـان و خرمایی بود و چشم و ابروش کشیده و مشکی ... بینی جمع و جور و لبای قلوه ای درشت ... قد بلند و چهارشونه ...
    زیادی غیرتی بود و همیشه سر این مسئله باهم جنگ و دعوا داشتیم اما منم زیادی یه دنده بودم و اهمیتی به حرفاش نمی دادم ... نفر بعد کاوه بود ، برادر کوچکتر کیان و پسر عمو کوروش ... یه چهره ی کاملا معمولی با اخلاق عالی ... بر خلاف کیان !!! نفرات بعد دو قلوهای خاله هدی بودن ، النا و الیسا ... شبیه هم بودن اما نه اینکه با هم اشتباهشون بگیری ، یه سری تفاوتای مشهودی داشتن که تشخیص رو راحت می کرد ...
    النا زیادی شیطون بود و الیسا نسبت به النا آروم تر بود ... هر دو پوست سفیدی داشتن و اولین تفاوتشون تپل بودنِ الیسا بود ... هر دو قد بلند بودن اما النا کشیده بود ... چهره های معمولی ولی دلنشینی داشتن ...
    نفر بعد من بودم ، ساریسا بزرگوار ... دختر کیارش و نوه محمد مهدی بزرگوار ... موهام مثل بابام بود ... خرمایی و عـریـ*ـان که تا روی کمرم می رسید ... چشمای درشت و کشیده سبز عسلی و ابروهایی به رنگ موهام ... بینیم و ل*ب*هام متناسب با صورتم بود و از من یه دختر زیبا ساخته بود ... قدم نه زیادی بلند بود نه کوتاه ... و اندامم تو پر و کشیده بود ... همیشه به خاطر جذابیتم خدا رو شکر می کردم و بهش افتخار می کردم ...
    نفر بعد مهبد بود ، پسر دایی هادی که تازه می خواست بره سربازی ... یه پسر فوق العاده شوخ و شیطون !!! بعد از اون مهلا بود ... خواهر مهبد و دختر دایی هادی ... یه دختر ریزه میزه با موهای فر مشکی ... که همیشه بچها به خاطر موهای فِرِش مسخره اش می کردن و لقب ببئی بهش داده بودن ...
    با یادآوریش لبخندم بزرگتر شد ... نفر بعد میثم بود ، برادر مهبد و مهلا و پسر دایی هادی ... یه پسر فوق العاده آروم و درس خون... و آخر از همه ماهان بود ... پسر پنج ساله ی بی نهایت شیطون خاله هانیه ... با صدای بسته شدن در حیاط از فکر بیرون اومدم و میثم رو دیدم که با دست پر وارد خونه شد و بلند گفت :
    _سلام همگی ...
    بچها که هنوز آروم نشده بودن با خنده جوابش رو دادن و میثم به طرف خونه عمه کتی راه افتاد ... منتظر جواب سلام به من نگاه کرد که سری به نشونه سلام براش تکون دادم و اون وارد خونه شد ... از جا بلند شدم و بلند نفس رو صدا زدم :
    _نفس ؟!
    سر و صداشون کمی خوابید و نفس با چهره ی بشاش چرخید سمتم و گفت :
    _جونم ؟؟ ساری تنها نشین بیا پیش ما ...
    لبخندی زدم و گفتم :
    _نه راحت باشین ... میرم یکم دراز بکشم !!
    نفس سری تکون داد و ازشون دور شدم ... به طرف خونه خودمون راه افتادم و از پله ها بالا رفتم ... وارد خونه شدم و به طرف هال رفتم ... ال ای دی رو روشن کردم و زدم نکس وان ... موهام رو باز کردم و خودم رو روی کاناپه ها رها کردم... با ریتم آهنگ پاهام رو تکون می دادم و زیر لب با خواننده همراهی می کردم ... از جا بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم...
    یه لیوان آبمیوه برای خودم ریختم و برگشتم ... آهنگ Dareاز شکیرا در حال پخش بود ... همونطور که باهاش همخونی می کردم و آبمیوه ام رو آروم آروم می خوردم بدنم رو هم هماهنگ تاب می دادم ...
    Hola Hola
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    La la la la la
    I Dare You
    من بهت جرأت میدم
    Let Go
    بزن بریم
    All Of My Life Too Late
    خیلی طول کشید به اندازه تمام زندگیم
    Till You Showed Up With Perfect Timing
    تا تو در یک زمان خوب و سر موقع حاضر شدی
    Now Here We Are
    الان ما اینجاییم
    You Rock It
    تو داری تکونش میدی
    Our Fingers Are Stuck In The Socket
    انگشت هامون به هم چسبیدن
    لیوان آبمیوه ام رو روی میز گذاشتم و حرکاتم رو تند کردم ... همیشه عاشق ر.ق.ص.ی.د.ن با آهنگای خارجی بودم ... نگاهم به صفحه ال ای دی و شکیرا بود و سعی می کردم حرکات شکیرا رو تکرار کنم ...
    It,s Just The Nature … A Game
    این فقط طبیعته ... یه بازی
    Get Ready … We,ll Do It Again
    آماده شو ... دوباره انجامش میدیم
    Let,s Not Recover … From The Hangover
    بذار بعد از هنگ اُور ( حالت م.س.ت.ی شدید بعد از نوشیدن زیاد الـ*کـل ) به حالت اول برنگردیم
    When Your Eyes Got Me Drunk I Was Sober
    وقتی چشمات من رو م.س.ت می دیدن من هوشیار بودم
    Is It True That You Love Me ??
    این حقیقت داره که دوستم داری ؟؟
    با گرمی دستایی که دور شکمم حلقه شد از حرکت ایستادم ... صاحب این عطر رو می شناختم ... صدای سام رو نجواگونه نزدیک گوشم شنیدم :
    _Yes … It Is True ( بله ... حقیقت داره )
    دستام رو روی دستاش گذاشتم و از دور شکمم بازشون کردم ... ازش فاصله گرفتم و چرخیدم سمتش ... چشماش یه جوری بود ... طوری که ترسیدم ، اما سعی کردم لبخند بزنم ... آروم گفتم :
    _سلام داداش ...
    آهنگ هنوز در حال پخش بود ... سام لبخند خاصی زد و چیزی نگفت ...
    I Dare You To Kiss Me With Everyone Watching
    این جرأت رو بهت میدم که منو ب.ب.و.س.ی وقتی همه دارن نگاهمون می کنن
    با سوالی که سام پرسید ابروهام بالا پرید :
    _You Dare Me ?? ( این جرأت رو بهم میدی ؟؟ )
    اخم کردم و گفتم :
    _سام تو حالت خوبه ؟؟
    صدای خنده اش توی صدای آهنگ گم شد ...
    It,s Truth Or Dare On The Dancefloor
    این کار روی صحنه رقـ*ـص صداقته یا جرأت
    La la la la la
    Truth Or Dare On The Dancefloor
    روی صحنه رقـ*ـص صداقته یا جرأت
    La la la la la
    Oh Oh Oh Oh
    Let Go
    بزن بریم
    من رو کشید توی بغلش و با خنده گفت :
    _خوبم ساری کوچولو ...
    گونه ام رو بوسید و ازم جدا شد ... همونطور که به طرف پله ها می رفت گفت :
    _مامان کجاست ؟
    مشکوک نگاهش کردم و جواب دادم :
    _خونه عمه کتی ...
    حرفی نزد و پله ها رو دو تا یکی بالا رفت ... خودم رو روی کاناپه رها کردم و به بقیه ی آهنگم گوش کردم ...
    Of All The Millions On The Planet
    از تمام میلیونها نفر روی سیاره
    You,re The One Who,s Keeping Me On It
    تو تنها کسی هستی که داری راه منو ادامه میدی
    You Know I Like You … Ain,t Nobody,s Business
    میدونی ازت خوشم میاد به کسی مربوط نیست
    با صدای مهلا چشم از صفحه ال ای دی گرفتم :
    _ساری ؟؟
    نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و بلند شدم ... ال ای دی رو با ریموت خاموش کردم و همونطور که موهام رو بالای سرم جمع می کردم رفتم سمت در ... پایین پله ها ایستاده بود ، لبخندی زد و گفت :
    _سام اومد ؟؟
    سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که گفت :
    _ناهار آماده ست بیاین اونور ...
    باز سرم رو تکون دادم و مهلا با دو ، دور شد ... برگشتم داخل و پایین پله ها ایستادم ... بلند گفتم :
    _سام ؟ داداش ؟؟
    اما جوابی دریافت نکردم ... از پله ها بالا رفتم و به اتاقش نزدیک شدم ... در زدم و منتظر شدم ... اما جوابی نشنیدم ، رفتم داخل که متوجه لباساش روی تخت شدم ... از اتاق خارج شدم و رفتم سمت حموم ... صدای آب میومد ... در زدم و سرم رو به در نزدیک کردم و گفتم :
    _سام ؟؟ من دارم میرم خونه عمه ... ناهار اونجاییم ... کارت تموم شد بیا !!!
    صدای باشه گفتنش رو شنیدم و از پله ها پایین رفتم ... از خونه خارج شدم و به طرف خونه عمه رفتم ... وارد که شدم همه مشغول کمک کردن برای چیدن سفره بودن ... روی راحتیا نشستم که کاوه همونطور که پارچ آب رو سر سفره میذاشت گفت :
    _بشین عزیزم یه موقع خسته نشی ...
    بی حوصله سری تکون دادم که کیان هم وارد شد ... با شنیدن این حرف کاوه لگدی به ب.ا.س.ن.ش زد و با اخم گفت :
    _سرت به کار خودت باشه !!!
    کاوه از جا بلند شد و با خنده بدون اینکه چیزی بگه به طرف آشپزخونه رفت ... کیان نزدیک شد و کنارم نشست ... دهن باز کرد حرفی بزنه که از جا بلند شدم ... مچ دستم توی دستاش اسیر شد ، بی حوصله چرخیدم سمتش که با اخم گفت :
    _چرا از من فرار می کنی ؟!
    پوزخندی زدم و گفتم :
    _ازت خوشم نمیاد ...
    و با شدت مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به طرف آشپزخونه راه افتادم ... به زور توی آشپزخونه شلوغ جایی کنار قابلمه برنج پیدا کردم و با قاشقی که داخلش بود شروع کردم به خوردن ته دیگ ... کاوه با دیدنم داد زد :
    _هوی لاشخور واسه ما هم بزار ...
    همه چرخیدن سمت من و خندیدن ...بی حرف و خونسرد کنار کشیدم که مامان بهم نزدیک شد ... با اخم و آروم گفت :
    _ساری یه کمکی بکن مامان ...
    اخم کردم و آروم گفتم :
    _این همه آدم ... من کمک کنم ؟!
    و از آشپزخونه خارج شدم و داشتم به سمت هال می رفتم که بازوم با شدت کشیده شد ... اخم کردم و چرخیدم سمت کسی که این کارو کرده بود و با سام رو به رو شدم ... اخم غلیظی کرده بود و رگ گردنش بیرون زده بود ... در حالیکه سعی می کرد داد نزنه گفت :
    _اینا چیه پوشیدی ؟؟
    بی تفاوت جواب دادم :
    _لباس ...
    بازوم رو توی دستش فشرد که اخمم غلیظ شد و عصبی گفت :
    _زبون درازی نکن ساری که مجبور میشم خودم کوتاهش کنم ... همین الان میری لباستو عوض می کنی و میای
    دستم رو روی دستش که دور بازوم پیچیده شده بود گذاشتم و سعی کردم از بازوم جداش کنم و گفتم :
    _من از تو دستور نمی گیرم ...
    عصبی شد و داد زد :
    _تو غلط می کنی ؟؟
    پشتم به هال بود و نمی دیدم کیا پشت سرم هستن اما سام با عصبانیت نگاهش رو به پشت سرم دوخت و داد زد :
    _چیه ؟ به چی نگاه می کنین ؟؟؟
    منم که بخاطر دادی که جلوی بقیه سرم زده بود کفری شده بودم با صدای بلندی گفتم :
    _سر من داد نزن ...
    دست آزادش رو بالا برد که بخوابونه زیر گوشم که صدای خونسرد بابابزرگ متوقفش کرد :
    _دستتو بنداز !!!
    سام چند لحظه با عصبانیت نگاهم کرد و بعد دستش رو پایین انداخت ... همه جا ساکت شد !!! سام بازوم رو با شدت رها کرد و چرخید و از خونه زد بیرون ... با لبخند رو به بابا بزرگ گفتم :
    _سلام باباجون ...
    بعد به مامان بزرگ که پشت سر بابابزرگ ایستاده بود و دسته های ویلچر رو توی دست داشت نگاه کردم و با همون لحن گفتم :
    _سلام مامان جون !!!
    مامان بزرگ با لبخند گفت :
    _سلام عزیزم ...
    ولی بابابزرگ بدون اینکه لبخندی بزنه و چیزی بگه فقط سرش رو به نشونه سلام تکون داد ... نفس ، کاوه ، مهلا و میثم که توی هال بودن و مشغول چیدن سفره ، دست از کار کشیدن و به احترام بابابزرگ ایستادن و سلام کردن ... بابا بزرگ با تکون دادن سرش جواب داد و مامان بزرگ با همون لحن مهربونش ...
    بقیه یکی یکی از آشپزخونه اومدن بیرون و به مامان بزرگ و بابا بزرگ سلام کردن ... همه دور سفره جمع شدیم و مامان که کنار من نشسته بود آروم نزدیک گوشم گفت :
    _برو سام رو صدا کن ...
    اخم کردم و گفتم :
    _من نمیرم منت کشی !!
    مامان چشم غره ای بهم رفت و حرفی نزد ... بیخیال برای خودم برنج کشیدم و مامان از جا بلند شد که مامان بزرگ گفت :
    _کجا هما جان ؟؟
    مامان لبخندی زد و گفت :
    _میرم به سام بگم بیاد ... بچه ام گـ ـناه داره گرسنشه !!
    مامان بزرگ با لبخند سری تکون داد و مامان از خونه خارج شد ... همه توی سکوت مشغول ناهار خوردن بودن و تنها صدایی که سکوت رو می شکست صدای برخورد قاشق چنگالا بود ... لبخند زدم !! اینم از اقتدار بابا بزرگ بود که کسی سر سفره حرف نمی زد، مامان و سام هم وارد خونه شدن و کنار سفره نشستن ... اخمای سام بدجور در هم بود !!! مامان براش برنج کشید و سام مشغول خوردن شد ... با صدای بابابزرگ همه دست از خوردن کشیدن :
    _تا وقتی من زنده ام ، کسی حق نداره توی این خونه دست روی زن بلند کنه !!!
    با تموم شدن حرفش نگاه جدی و خونسردی به سام انداخت که سام همونطور که سرش پایین بود اخماش بیشتر در هم شد ... لبخند محوی روی لبام نشست که بابا بزرگ گفت :
    _جوابتونو نشنیدم !!!
    کاوه و کیان چشم آرومی گفتن که بابا بزرگ گفت :
    _سام !!!
    همین یه کلمه کافی بود تا سام بگه :
    _چشم بابا بزرگ ...
    بابا بزرگ بدون حرف مشغول خوردن شد و دوباره سکوت حاکم شد ... اما طولی نکشید که با صدای بلند مهبد سکوت شکسته شد :
    _ســـلام به همه ...
    بابا بزرگ و مامان بزرگ پشت به در ورودی نشسته بودن ... لبای همه به جز بابا بزرگ و سام به لبخندی باز شد ... همه بخاطر اومدن مهبد لبخند زدن اما من بخاطر واکنش بابا بزرگ ... نگاهی به مهبد انداختم که با دیدن بابا بزرگ و مامان بزرگ دو دستی کوبید توی سر خودش ... بچها خنده اشون رو خوردن و زن دایی چشم غره ای به مهبد رفت ... با صدای بابا بزرگ همه جواب سلام مهبد رو آروم دادن :
    _جواب سلام واجبه ...
    مهبد همونطور که به سفره نزدیک می شد نیشش رو باز کرد که باز همه خنده اشون رو خوردن ... مهبد کنار بابا بزرگ ایستاد و دستش رو روی سـ*ـینه اش گذاشت و گفت :
    _چاکر بزرگوار اعظم ...
    بابا بزرگ نگاه بی تفاوتی به مهبد انداخت و حرفی نزد ... جلوی خودم رو گرفتم که نزنم زیر خنده و مهبد قیافه اش رو برام کج کرد که اخمام در هم شد ... نشست کنار زن دایی و دوباره در سکوت مشغول خوردن ناهار شدیم ...
    *
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    نفس با دو تا کاسه آش نزدیکم شد و کنارم نشست ... یکیش رو گرفت سمت من و من با گفتنِ :
    _ممنون ...
    کاسه رو ازش گرفتم ... سری تکون داد و مشغول خوردن شد ، هر از گاهی هم با دیدن ورجه وورجه بچها بلند می خندید و خودش رو می انداخت روی من که باعث می شد لبخند بزنم ... نگاهم کشیده شد سمت بچها !!! کیان رو گذاشته بودن وسط و اذیتش می کردن اونم کلافه شده بود و سعی می کرد خودش رو از دستشون خلاص کنه ... توی آلاچیق رو به روی منو نفس نشسته بود و کاوه، مهبد ، النا و مهلا از سر و کولش بالا می رفتن ... میثم و الیسا هم اون طرف تر نشسته بودن و همونطور که آش می خوردن با خنده به بچها نگاه می کردن ...
    حتی کیان هم که به غرور زیاد بین بچها معروف بود گاهی باهاشون می خندید و شوخی می کرد ... مثل الان که مهلا موهاش رو به هم ریخت و اون خندید ... نا خودآگاه لبخند نشست روی لبام ... پس چرا هیچوقت من اونجور که باید با بچها خوش نمی گذروندم !؟
    نمی دونم چقدر با لبخند به کیان خیره بودم و بی حرکت نشسته بودم که متوجه لبخندش شدم ... یه لبخند خاص که جلوی اخم کردنم رو گرفت ... بی حرکت نشسته بود و زل زده بود به من و بچها هنوزم داشتن بهش ور می رفتن !! نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون آلاچیق دوختم ... نفس با آرنج زد توی پهلوم و آروم نزدیک گوشم گفت :
    _دوستش داری ؟!
    چرخیدم سمتش که چشمکی زد و گفت :
    _آره ؟؟
    اخم کردم و تند جواب دادم :
    _نه !!!
    بی توجه به حالت متعجبش از جا بلند شدم و کاسه آشم رو روی صندلی گذاشتم ... از آلاچیق بیرون رفتم و به طرف تاب رفتم ... از لای درختا که رد می شدم یه شاخه گل یاس چیدم و به بینیم نزدیک کردم ... عمیق بوییدم و لبخند نشست روی لبام ... نشستم روی تاب و چشمام رو بستم ... با پاهام آروم تاب رو هل دادم و گل یاس رو لای موهام گذاشتم ... نمی دونم چقدر گذشت که حس کردم یه نفر داره از پشت سر هلم میده ... چشمام رو باز کردم و چرخیدم که با کیان رو به رو شدم ... لبخندی زد و به آسمون نگاه کرد ...
    به حالت قبلم برگشتم و حرفی نزدم ... تاب رفت عقب و همونجا ایستاد !!! بوی عطر کیان رو نزدیک خودم حس کردم و خواستم بچرخم سمتش که سرش رو کنار سرم دیدم ... صاف نشستم که بینیش رو به موهام نزدیک کرد و نفس عمیق کشید ... آروم گفت:
    _اوووممم ... چه بوی خوبی میده !!!
    اخم کردم و خواستم بلند بشم که دستش روی شونم نشست و نگهم داشت ... خونسرد گفتم :
    _دستتو بردار ...
    آروم خندید و گفت :
    _اگر با من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکست لیلی ؟!
    پوزخندی زدم و گفتم :
    _خواب دیدی خیر باشه ...
    و دستش رو با شدت پس زدم و از جا بلند شدم ... راه افتادم سمت آلاچیق که صدای عصبیش رو شنیدم :
    _تو بالاخره مال خودم میشی !!!
    ایستادم و چرخیدم سمتش ... خنده ی آرومی کردم و خونسرد گفتم :
    _لقمه ی بزرگتر از دهنت برندار کیان !!!
    *
    دستگیره رو پایین کشیدم که در باز شد ... متعجب وارد خونه شدم و اطرافم رو نگاه کردم ... هیچکس نبود و جز سکوت صدایی نمیومد ... بی خیال در رو پشت سرم بستم و کفشام رو با اولین سندل راحتی که دیدم عوض کردم ... راه افتادم سمت پله ها که صدای ابتسام رو شنیدم :
    _خانوم بزرگوار ؟
    با یه حالت پرسشی اسمم رو صدا زد ، انگار که شک داشته باشه منم !! چرخیدم و با ابتسام رو به رو شدم ... چیزی که باعث تعجبم شد شلوارک پاش و تی شرت تنش بود ... موهاش به هم ریخته بود و اخماش در هم ... دفعه قبل که دیدمش مرتب تر و رسمی تر بود اما حالا ... سر تا پام رو برانداز کرد و بی تفاوت سری تکون داد و گفت :
    _پرهام توی اتاقشه ...
    سری تکون دادم و بی حرف چرخیدم ... پله ها رو بالا رفتم و رو به روی اتاق پرهام ایستادم !!! چرا ابتسام سلام نکرد ؟! بی خیال شدم و تقه ای به در وارد کردم ... در با مکث باز شد و قامت کوچولوی پرهام جلوی در ظاهر شد ... نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم، توی اون شلوارک سفید و تیشرت قرمز بی نهایت خوردنی شده بود ... با یه حالت متعجب نگاهم می کرد ، انگار که انتظار دیدن من رو نداشت ...
    روی زانوهام خم شدم و گفتم :
    _تعارف نمی کنی بیام داخل ؟؟
    بدون اینکه حرفی بزنه کنار رفت و من وارد اتاق شدم ... بچه ی خجالتی ای نبود اما آروم بود و خیلی با ادب ... نسبت به سنش خیلی مودبانه رفتار می کرد و همین باعث می شد بر خلاف نفرتم به بچها دوستش داشته باشم ...
    هیچ وقت قبول نکردم معلم خصوصی بچهای زیر دوازده سال بشم ... اما این بار به خاطر وقفه ی زیادی که بین دو دوره از کارم افتاد قبول کردم و چه خوب که پشیمون نشدم ... روی راحتی قرمز رنگ اتاقش نشستم و گفتم :
    _یه بچه ی با ادب همیشه به بزرگترش سلام می کنه !!!!
    روی تختِ قرمزِ ماشین مانندش نشست و آروم گفت :
    _سلام ...
    حرف که می زد قند توی دلم آب می شد اما برعکس همه ذوقم رو بروز ندادم و فقط لبخند زدم ... گفتم :
    _خب پرهام ، نظرت چیه با یه آهنگ زبان اصلی شروع کنیم ؟؟
    فقط نگاهم کرد ، فکرکنم متوجه منظورم نشد ... خب حق داره !! بچه ی چهار پنج ساله رو چه به آموزش زبان ... پوفی کردم و گفتم:
    _پرهام میدونی مادرت کجا به دنیا اومده بود ؟
    سرش رو بالا پایین کرد ... لبخند زدم و گفتم :
    _کجا ؟؟
    _لندن ...
    ابرویی بالا انداختم و گفتم :
    _می دونی حرف زدن اونایی که توی لندن به دنیا میان با حرف زدن منو تو فرق داره ؟!
    همونطور که با دقت به حرفام گوش می داد سرش رو بالا پایین کرد ... لبخندام دست خودم نبود ، جلوی این پسر کوچولو زیادی لبخند می زدم ... گفتم :
    _خب پس یعنی اینکه حرف زدن مامانتم با حرف زدن منو تو فرق داره ... درسته ؟!
    باز سرش رو بالا پایین کرد که دلم ضعف رفت برای گاز گرفتن لپاش ... دستام رو به دو طرف باز کردم و گفتم :
    _بیا پیشم ...
    بدون تعلل از روی تختش پایین پرید و اومد سمتم ... بغلش کردم و نشوندمش روی پاهام ... صورتم رو به گونه های تپل و سفیدش چسبوندم و گفتم :
    _دوست داری یاد بگیری مثل مامانت حرف بزنی ؟؟
    سرش رو بالا پایین کرد که لپاش به صورتم کشیده شد و دل من ضعف رفت ... بـ..وسـ..ـه ای روی گونه اش کاشتم و گفتم :
    _خب من بهت یاد میدم ... خوبه ؟؟؟
    با همون لحن شیرینش گفت :
    _تو بلدی ؟
    مثل خودش سرم رو بالا پایین کردم که گفت :
    _مگه تو هم مثل مامانم لندن به دنیا اومدی ؟؟؟
    _نه ولی یه کتاب خوندم و یاد گرفتم مثل مامانت حرف بزنم ...
    یکم به خودم فشارش دادم و گفتم :
    _وروجک تو اصلا میدونی لندن کجاست ؟
    سرش رو بالا پایین کرد و گفت :
    _آله بابایی گفته ... میگه لندن توی انگلیشه !!!
    آروم خندیدم ... بالاخره سوتی داد !!! گذاشتمش روی زمین و گفتم :
    _تو تبلت داری ؟؟
    رو به روم ایستاد و با چشمای آبیش زل زد به چشمام ... باز سرش رو بالا پایین کرد که گفتم :
    _برو بیارش !!!
    چرخید و رفت سمت میز تحریر کوچولوش ... اگه یه دقیقه دیگه همونطور توی چشمام زل می زد قطعا می خوردمش ... از روی میز تبلت سفید رنگی برداشت و اومد سمتم ... گرفتش طرفم ، از دستش گرفتم و روشنش کردم ... عکس ابتسام و پرهام روی صفحه نمایان شد ... با خنده گفتم :
    _تو رمزم داری کوچولو ؟!
    اخمی کرد و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد ... از اخمش خندم بیشتر شد و گفتم :
    _چی هست حالا رمزت ؟؟؟
    نزدیکم شد و خودش رمز رو وارد کرد ... 1234 رمزش بود !! ابروم بالا پرید ، ازم فاصله گرفت که متعجب گفتم :
    _تو الان فهمیدی چی زدی ؟؟
    _آله ... زدم یک ، دو ، سه ، چهال ...
    با خنده لپش رو کشیدم که صورتش رو عقب کشید ... لبم رو گاز گرفتم تا خنده ام بلندتر نشه و گفتم :
    _تا چند بلدی بشماری ؟؟
    _تا ده !!!
    ابرویی بالا انداختم و گفتم :
    _آفرین ... کی بهت یاد داده ؟؟
    _بابام ...
    تبلت رو روی عسلی کنار راحتی گذاشتم ...کشیدمش توی بغلم و گفتم :
    _به زبون مادرتم بلدی بشماری ؟؟؟؟
    _به زبون مادرم ؟!!!
    _منظورم اینه که جوری که مامانت میشمرد بلدی بشماری ؟؟؟
    سرش رو به طرفین تکون داد که گفتم :
    _خب یه کاری می کنیم ... تو دونه دونه بشمار همونطوری که بلدی منم اونطوری که مامانت میشمرد یادت میدم چطوره ؟ خوبه ؟؟
    بالاخره لبخند زد ... سرش رو تکون داد که گفتم :
    _خب پس شروع کن ...
    _یک ...
    _One !!!
    همونطور که توی بغلم بود متعجب نگاهم کرد و گفت :
    _از همین وانایی که توی حموم هست ؟؟
    خندیدم و گفتم :
    _نه !!! فقط مثل هم گفته میشن وگرنه با هم فرق دارن !!
    همونطور که به حرفم فکر می کرد سرش رو تکون داد ... گفتم :
    _خب ادامه می دیم ... بعد از یک چیه ؟؟
    _دو ...
    _دو میشه Two...
    _سه !!
    _Three
    _چهار ...
    _Four
    _پنج
    _Five
    _سیش ...
    خندیدم و جواب دادم :
    _Six
    _عفت ...
    _Seven
    _عشت
    _Eight
    _نه
    _Nine
    _ده
    _Ten
    با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت :
    _یه بار دیگه !!
    لبخند زدم و گفتم :
    _این بار من جوری که تو بلدی می گم تو جوری که یادت دادم می گی ، باشه ؟؟
    سرش رو به یه طرف خم کرد و آروم گفت :
    _باشه ...
    به خودم فشارش دادم و گفتم :
    _خب یک چی می شد ؟؟
    _وان ...
    _دو ؟؟؟
    با کمی مکث متعجب گفت :
    _دو ؟؟؟
    _اوهوم ...
    دستاش رو روی دستام که دور شکمش حلقه کرده بودم گذاشت و خیره شد به ناخنای بلند و لاک خورده ام ... با انگشتاش دستام رو به بازی گرفت و گفت :
    _تو اسمت چیه ؟؟
    خندیدم و گفتم :
    _اگه یاد بگیری همین جمله رو به انگلیسی بگی بهت می گم !!!
    چرخید نگاهم کرد و حرفی نزد که گفتم :
    _بگو What,s your Name
    سعی کرد بگه اما اصوات نامفهومی که از دهنش خارج کرد و باعث خنده ی من شد مانع شد ... بعد از ده دقیقه تلاش مداوم بالاخره دست و پا شکسته به لاتین اسمم رو پرسید که گفتم :
    _ساریسا ...
    با همون شیرین زبونیش گفت :
    _سالیسا ؟؟
    با لبخندی که کنترلش می کردم به خنده تبدیل نشه سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که گفت :
    _تو چگدر خوشگلی ...
    دلم می خواست یه لقمه اش کنم ... بلند خندیدم و بغلش کردم و محکم به خودم فشارش دادم ... تقه ای به در اتاق خورد و پشت بندش صدای ابتسام :
    _می تونم بیام داخل ؟؟
    پرهام رو از خودم جدا کردم و با همون چهره ی خندون جواب دادم :
    _بفرمائین ...
    در اتاق باز شد و ابتسام وارد شد ... ادب حکم می کرد بلند بشم اما بی خیال شدم !!! سینی شربتی که توی دستش بود رو روی میز تحریر گذاشت و گفت :
    _سلام ... خسته نباشین !!!
    لبخندی زورکی زدم و گفتم :
    _ممنون ...
    ابتسام روی تخت نشست و رو به پرهام گفت :
    _بیا ببینمت بابایی ...
    پرهام از من فاصله گرفت و رفت سمت ابتسام ... ابتسام با محبت بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید ... تازه به تیپش دقت کردم ، از اون شلوارک و تیشرت و موهای آشفته خبری نبود ... یه شلوار پارچه ای تنگ پوشیده بود که پاهای بلندش رو به خوبی قاب گرفته بود با یه بلوز مردونه چهارخونه سفید ... آستیناش رو تا کرده بود و دستای کم مو و بزرگش از آرنج به پایین پیدا بود ... موهاش رو مثل روز اول ساده و رو به بالا زده بود و بوی ادکلنش هم توی فضا پخش شده بود ... یه بوی گرم و دلنشین !!!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    با لبخند نگاهم کرد و گفت :
    _خسته اتون که نکرد ؟؟
    به پرهام که توی بغـ*ـل ابتسام مچاله شده بود خیره شدم و با لبخند گفتم :
    _نه خیلی شیرینه ...
    نگاهش رو به پرهام دوخت و گفت :
    _ظاهرش به مادرش رفته !!
    حرفی نزدم و به تکون دادن سرم اکتفا کردم ... پرهام رو از خودش جدا کرد و روی تخت نشوند ... از جا بلند شد و سینی شربت روی میز رو برداشت و اومد سمتم ، بهم تعارف کرد و گفت :
    _بخورین تا گرم نشده ...
    بدون حرف لیوانی برداشتم و از اونجایی که خیلی تشنه بودم یه نفس ولی آروم همه اش رو خوردم ... نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم :
    _خب بنده رفع زحمت بکنم ... سه ساعت تموم شد !!!
    سری تکون داد و گفت :
    _ممنون که اومدین ...
    از جا بلند شدم و کیفم رو روی دستم انداختم ... به پرهام که هنوز روی تخت نشسته نزدیک شدم و لپش رو کشیدم ... چشمکی زدم و گفتم :
    _فردا می بینمت ...
    به طرف در رفتم که ابتسام گفت :
    _ناهارو در خدمت باشیم خانوم بزرگوار !!!!
    به گفتنِ :
    _ممنون !!
    اکتفا کردم و از اتاق بیرون رفتم ... پله ها رو پایین رفتم و ابتسام تا جلوی در ورودی همراهیم کرد ...
    *
    در اتاق با شدت باز شد و خورد توی دیوار ... با خونسردی از حالت خوابیده به نشسته در اومدم و با قیافه ی عصبانی سام مواجه شدم ... مامان هم با نگرانی وارد اتاق شد و با التماس رو به سام گفت :
    _سام آروم باش مامانم ...
    سام آروم به من نزدیک شد ... اخمام در هم شد و همچنان خونسرد نگاهش کردم !! رو به روم ایستاد و خم شد توی صورتم ، با دندونای کلید شده گفت :
    _تو چه غلطی کردی ؟؟
    از روی شونه اش به مامان که نگران جلوی در ایستاده بود نگاه کردم و نگاهم رو کشیدم سمت چشمای عصبی سام ... با اخم گفتم :
    _اولا درست حرف بزن دوما من کار اشتباهی نکردم ...
    دستش رو بالا برد و داد زد :
    _خفه شو ...
    همین که خواست دستش روی صورتم فرود بیاد صدای جیغ مامان بلند شد :
    _ســاااام ...
    دست سام بین راه متوقف شد ... از روی تخت بلند شدم و عصبی سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستادم و گفتم :
    _سر من داد نزن !!! تو حق دخالت تو زندگی منو نداری ... من بیست و چهار سالمه و می تونم برای خودم تصمیم بگیرم !!
    _تو خیلی بیجا کردی !! اونقدر خودسر شدی که هر غلطی می خوای می کنی و صاف تو چشمای من زل میزنی میگی حق دخالت تو زندگیتو ندارم !؟
    سـ*ـینه ی عضلانیش از خشم بالا و پایین می شد ... صدام رفت بالا :
    _آره ... بازم می گم !! تو حق دخالت تو زندگی منو نداری ...
    دست سام مشت شد و همزمان با عربده ای که از گلوش خارج شد توی دیوار کوبیده شد ... مامان با گریه نزدیک تر شد و التماس آمیز گفت :
    _تو رو خدا تمومش کنین ... با هم دعوا نکنین !! سام ، پسرم آروم باش مامان ...
    سام چرخید سمت مامان و داد زد :
    _هنوز اونقدر بی غیرت نشدم که بذارم خواهرم بره خونه اینو اون کار کنه ...
    مامان صورتش رو کمی عقب کشید و چشماش رو بست ... عصبی و با صدای بلند گفتم :
    _مگه میرم کلفتی ؟! واسه تدریس زبان انگلیسی میرم ، کاری که دوست دارم و به تو هم اجازه نمیدم این حقو ازم بگیری حالا هم از اتاق من برو بیرون !!!!
    سام دهن باز کرد حرفی بزنه که همونطور که به در اتاق اشاره می کردم بدون اینکه نگاهش کنم داد زدم :
    _گفتم برو بیرون ...
    با حرص و دندون قروچه نگام کرد و سریع از اتاق خارج شد ... مامان هم با گریه و نگران پشت سرش از اتاق بیرون رفت ... پوزخندی زدم و به در نزدیک شدم ... در اتاقم رو بستم و برگشتم سمت تختم !! دراز کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم ...
    *
    نگاهی به قیافه با نمک پرهام انداختم و با خنده گفتم :
    _چرا این شکلی شدی پس ؟؟
    خسته و وارفته به طرفم اومد که آغوشم رو براش باز کردم ... خودش رو توی بغلم جا کرد و سرش رو روی سـ*ـینه ام گذاشت ... لبخند نشست روی ل*ب*هام ... با همون لحن ناز و بچه گونه اش گفت :
    _سالی ؟؟
    لبخندم عمق گرفت و بی اختیار گفتم :
    _جانم ؟!
    ازم فاصله گرفت و توی چشمام نگاه کرد ... گفت :
    _من خسته سُدم ...
    با دو تا دستام گونه های تپل و سفیدش رو کشیدم و گفتم :
    _باشه برای امروز کافیه !!!
    از جا بلند شدم و کیفم رو برداشتم که بغ کرده گفت :
    _می خوای بِلی ؟؟
    وای که اصلا نمی تونستم در برابرش مقاومت کنم ... خندیدم و گفتم :
    _آره باید برم ...
    خم شدم و گونه اش رو بوسیدم و چرخیدم طرف در ... از اتاق بیرون رفتم و راه پایین رو در پیش گرفتم ... بازم مواجه شدم با سالن خالی و رفتم سمت در ورودی که صدای ابتسام باعث شد بچرخم :
    _تشریف می برین ؟؟؟
    با دیدنش تعجب کردم ... چرا هر بار یه جوری بود ؟؟؟ یه بار خندون و خوشرو یه بار اخمو و عصا قورت داده ... یه بار با تیپ رسمی و شیک یه بار با لباسای راحتی و پریشون ... اخمی کردم و به جای گفتنِ :
    _می بینی که !!!
    گفتم :
    _بله ...
    سری تکون داد و همونطور که می چرخید تا از پله ها بالا بره گفت :
    _بسلامت !!!
    اخمم غلیظ تر شد و چرخیدم سمت در ، سندلای راحتی رو سریع با کفشام عوض کردم و از خونه بیرون زدم ... همیشه عصبانیتم قابل کنترل بود الا در مواقعی که کسی غرورم رو نادیده می گرفت ... برای همین در رو به هم کوبیدم و با قدمای تند از حیاط گذشتم و از خونه بیرون رفتم ، به سر خیابون که رسیدم برای اولین تاکسی دست بلند کردم و سوار شدم ... آدرس خونه رو دادم و از شیشه به بیرون چشم دوختم ...
    *
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    با صدای باز شدن در چرخیدم سمت در ، مامان سرش رو از در داخل اورد و مضطرب و آروم گفت :​
    _ساریسا جان مامان بیا دیگه ...
    سری تکون دادم و مامان گفت :
    _زود بیایا ...
    چشمام رو ، روی هم گذاشتم که مامان باز با ترس گفت :
    _ساری جان ، قربونت برم یه لباس پوشیده تنت کن سام شر به پا نکنه !!!
    تک خنده ای کردم و گفتم :
    _حواسم هست ...
    طرز نگاهش عوض شد و با لبخند سر تا پام رو برانداز کرد و گفت :
    _ماشالله ... چشمم کف پات !!!
    لبخندی زدم و مامان دوباره به حالت مضطربش برگشت و گفت :
    _خب من رفتم پایین توام زود بیا ...
    بدون اینکه منتظر جوابم باشه در رو بست ... چرخیدم سمت آینه و روسری کرمی و آبی ساتن توی دستم رو سرم کردم و مرتب گره زدم ... موهای لختم رو تا جایی که می شد توی روسری پنهان کردم و خودم رو برانداز کردم ... یه دست کت و دامن کرمی پوشیده بودم با سندلای آبی ... آرایشم در حد برق لب بود و خط چشم ... لبخندی به خودم زدم و راضی از تیپم ادکلنم رو برداشتم ، به لباسام زدم و روی میز توالتم گذاشتم ...
    به طرف در اتاق رفتم و بیرون زدم ، راه پله ها رو در پیش گرفتم و مثل همیشه با ناز و آروم از پله ها پایین رفتم ... صدای حرف زدن بابا با آقای کریمی به راحتی شنیده می شد ... پام که به سالن رسید رو به جمع بلند گفتم :
    _سلام ...
    مهمونا به احترامم بلند شدن و بابا با افتخار بهم نگاه کرد ... خانوم کریمی با شوق گفت :
    _سلام عزیز دلم ...
    لبخندی زدم و گفتم :
    _خوش اومدین !!!
    کنارش آقای کریمی بود که سری تکون داد و با محبت گفت :
    _سلام دخترم ...
    جلوتر رفتم و اشاره کردم بشینن و گفتم :
    _خوش اومدین بفرمائین خواهش می کنم ...
    و نفر سوم که با لبخند نگاهش از روم برداشته شد پسر آقای کریمی بود ... ملایم جواب سلامم رو داد :
    _سلام ...
    هر سه نشستن و منم کنار مامان جا گرفتم ... نگاه پر از تحسینش رو از روم برداشت و مشغول حرف زدن با خانوم کریمی شد ... به سام که رو به روم و کنار بابا نشسته بود نگاه کردم که اخم غلیظی کرده بود و سرش پایین بود ... مدام هم پوست لبش رو می کند و خیره به یه نقطه بود ... کلافه نگاهم رو به بابا دوختم که مشغول خوش و بش با آقای کریمی بود ... این غیرت زیاد سام هم منو کشته بود ... با حرف آقای کریمی همه توجهشون به طرفش جلب شد :
    _کیارش جان من که از مصاحبت با تو خسته نمیشم ولی هر چی زودتر تکلیف بچها روشن بشه خیال هممون راحت تره ...
    بابا توی جاش جا به جا شد و گفت :
    _درست میگی بهادر جان ... این ریش و این قیچی هر گلی زدین به سر خودتون زدین !!
    آقای کریمی نگاهی به پسرش انداخت و گفت :
    _والا کیارش جان شما که ما رو می شناسی ، ظاهر و باطن همینیم که می بینی !!! اگه اجازه بدی این دو تا جوون برن با هم یه گوشه خلوت حرف بزنن بلکه به یه نتیجه ای برسیم ...
    بابا : اجازه ما هم دست شماست !!!
    بعد از گفتن این حرف به من نگاه کرد و گفت :
    _ساریسا بابا آقا کامران رو به اتاقت راهنمایی کن !!!
    نیم خیز شدم که صدای سام در اومد ، کلافه بود و کمی هم عصبی :
    _لازم نکرده ، برید توی حیاط ...
    کامل بلند شدم ، کامران هم بلند شد و متعجب به سام و بعد آقای کریمی نگاه کرد ... آقای کریمی چشماش رو بست و باز کرد و کامران به من نگاه کرد ... من که برام مهم نبود کجا با کامران حرف بزنم ، دختر حرف گوش کنی هم نبودم اصولا ولی دوست نداشتم جلوی دیگران طوری رفتار کنم که فکر کنن با خونوادم مشکلی دارم ... به در ورودی اشاره کردم و گفتم :
    _از این طرف لطفا ...
    چرخیدم و همونطور که می رفتم سمت در ورودی سعی کردم لبخند دلنشین سام رو نادیده بگیرم ... در رو باز کردم و از خونه بیرون رفتم ، از پله ها که پایین می رفتم صدای پای کامران رو پشت سرم شنیدم ... قدمهام رو آروم برداشتم تا بهم برسه ... کنارم که رسید دستاش رو پشتش قلاب کرد و رو به آسمون گفت :
    _ماه چقدر امشب زیباست ...
    پوزخندی زدم و گفتم :
    _بله همینطوره !!!
    اشاره ای به آلاچیق کرد و گفت :
    _میشه بریم اونجا ؟؟
    سری تکون دادم و راهم رو کج کردم سمت آلاچیق ... کنارم راه میومد و تنها صدای موجود صدای جیرجیرکای توی باغ بود ... چراغای پایه بلند توی باغ روشن بودن و فضای جالبی ساخته بودن ... وارد آلاچیق شدم و روی صندلی نشستم ... کنارم با فاصله ی کمی نشست و گفت :
    _خونه اتون خیلی زیباست ... آدم توش احساس خستگی نمی کنه !!!
    سری تکون دادم و حرفی نزدم ، نگاهم رو دوختم به بیرون که گفت :
    _ساریسا خانوم میشه به من نگاه کنین ...
    اخم کمرنگی کردم و چرخیدم سمتش ... بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم که با لبخند شروع به حرف زدن کرد :
    _همونطور که می دونین من بیست و هشت سالمه و شریک بابا هستم ... دستم به دهنم می رسه و می تونم زندگی مستقلی داشته باشم ، در حد توانم خواسته هاتونو بر اورده می کنم ... رفتار و شخصیت شما ایده آل منه و اولین دلیل انتخابم همین بود ... دومیش علاقه ام بهتون بود ، من دو سه بار بیشتر شما رو ندیدم اما همون دو سه بار کافی بود تا ...
    به اینجای حرفش که رسید صدای مردونه و عصبی کیان باهاش مخلوط شد :
    _تا چی ؟؟
    چرخیدم سمت کیان که جلوی در آلاچیق ایستاده بود ... عصبی بود و اخم غلیظی داشت !!! کامران با لبخند از جا بلند شد و من همچنان نشسته بودم ... علاقه ای به کامران و حرفاش نداشتم اما دلم نمی خواست روابط خونوادگیمون باهاشون دچار مشکل بشه ، همکار بابا بود و اصلا دوست نداشتم چیزی از اعتبار بابا پیششون کم بشه ... صدای کامران من رو از فکر بیرون کشید :
    _آقای بزرگوار فرموده بودن که خواهر و برادر خودشون و خانومشون همه توی این خونه زندگی می کنن ... می تونم بپرسم افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم ؟؟؟
    ابرویی بالا انداختم ... چه مؤدب !! اخم کیان بیشتر شد و صداش رفت بالا :
    _افتخار آشنایی با یه کله خر ... با یه دیوونه روانی !!! شما کی باشی ؟؟
    از لحن بی ادبانه کیان اخمام در هم شد و گفتم :
    _ایشون پسر آقای کریمی همکار بابا هستن ...
    کامران چرخید سمتم و گفت :
    _فقط همین ؟؟
    مثلا متعجب نگاهش کردم و گفتم :
    _نکنه نسبت دیگه ای هم داریم و من خبر ندارم ؟؟؟
    مبهوت نگام کرد و قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه کیان داد زد :
    _این وقت شب تنها چی داشتی به دختر عموی من می گفتی ها ؟!
    کامران شوک زده به کیان نگاه کرد که کیان چنگ زد به یقه اش و با یه تکون محکم داد زد :
    _حرف بزن بینم ... دو سه بار دیدیش چی شد ؟؟ ها ؟؟ می خوای بگی عاشقت شدم که خرش کنی ؟؟
    با شنیدن تیکه ی آخر حرفش عصبی از جا بلند شدم و چند قدم جلو رفتم ... انگشت اشارم رو بالا اوردم و گفتم :
    _بفهم چی می گی !!!
    کامران با خشونت دستای کیان رو از یقه اش جدا کرد و داد زد :
    _این مسخره بازیا چیه در اوردین ؟؟؟ نکنه دارین فیلم بازی می کنین ؟؟؟
    چرخید سمت من و عصبی گفت :
    _ساریسا خانوم اگه این یه نمایشه واسه دک کردن من باید بگم راه خوبی رو انتخاب نکردین ... شما حق انتخاب دارین می تونستین راحت به من بگین به پسر عموتون علاقه دارین و به درخواست ازدواج من جواب منفی بدین ، باور کنین من از اون آدما نیستم که بخوام دختری که دوست دارم رو به زور مال خودم در صورتیکه می دونم دلش با من نیست !!!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا