کامل شده رمان آینه زمان : دختر گمشده تاریخ(قسمت اول)|FatimaEqbکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 10,584
  • پاسخ ها 126
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
این یک داستان چند قسمتی است . ماجرا از آنجا شروع میشه که ، دو پسرخاله بنام های آرش و مجید به یک عتیقه فروشی می روند ، در آنجا پیرمردی مرموز آینه ای را به آرش می فروشد . آنها وقتی آینه را به خانه می برند ، آرش متوجه کتابچه ای که در پشت آینه پنهان کرده بودند می شود . او از دخترخاله اش که خواهر مجید هم هست و باستان شناس بود ، کمک می گیرد . بعد از چند روز بررسی محبوبه می فهمد که در تمام صفحات کتابچه درباره دختری که در یکی از اعصار تاریخی گم شده ، صحبت کرده . آنها رمزی را پیدا می کنند و با خواندن رمز دختری از درون آینه بیرون می آید . این دختر کی بود و بچه ها چه ماجراهایی رو پشت سر گذاشتند ، بهتر است که خودتان بخوانید .
تمامی مکانها و اسامی و رویدادهای تاریخی واقعی هستند . داستان در ژانر تخیلی - طنز - تاریخی است .

va9q_dokhtar_gomshode_tarikh.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    استاد بعد از پایان مبحث درس و چند دقیقه شوخی و خنده با دانشجویان ، ختم کلاس را اعلام کرد . همه دانشجوها یکی یکی با سر و صدا و شوخی کنان رفتند بیرون . در بین آنها دو پسرخاله معروف دانشگاه به نامهای مجید و آرش هم بودند . قبل از شروع داستان بهتره یه کم این دو تا رو معرفی کنم . مجید عزیزی ، 21 ساله دانشجوی رشته تاریخ ، اهل و ساکن شیراز و پسر حاج رضا و زهرا خانم ، یه خواهر بنام محبوبه داره که دانشجوی دکترای باستان شناسی است . محبوبه دختری است نجیب و بسیار مهربون و دلسوز و خواهر بزرگتر مجید هست . مجید پسر شر و شیطونی است که در دوران کودکی و نوجوانی کسی از دستش آرامش نداشت بطوریکه حتی همسایه ها هم شبها کابوس او را می دیدند ، همه مجید را بنام زلزله می شناختند ، اما الان که بزرگ شده کارش شده شوخی و خنده ، خلاصه تازه یه جورایی کم کم همسایه ها و فامیل و آشناهاشون تازه دارن بهش اعتماد می کنند ، چون سابقاً کسی جرأت نداشت از کنارش رد بشه . آرش کماندار ، 21 ساله ، دانشجوی رشته تاریخ ، تک فرزند آقا بهروز و زیبا خانم . دورگه شیراز و تهران ، خانواده اش تهران زندگی می کنند ، بعد از قبولی در رشته تاریخ در دانشگاه شیراز ، تنها به شیراز آمده و پدرش هم در آپارتمانی که خانواده خاله اش سکونت دارند واحد روبرو را خریده که هم تنها نباشه و هم خیالش راحت باشه که پیش خانواده خاله اش هست . آرش در واحد خودش تنها زندگی میکنه اما بیشتر اوقات مجید به دیدنش می رود . خاله و شوهر خاله اش او را همانند مجید دوست دارند و تنهایش نمی گذارند . خلاصه اوقات خوشی را می گذراند . البته آرش پسر شیطونی نیست و بیشتر اوقات از دست کارهای مجید خجالت زده است ، خصوصاً تو دانشگاه که با وجود مجید ، آرش هم تابلو شده . بهشون لقب خیر و شر دادند و حتی اساتید دانشگاه هم آنها را بخوبی می شناسند .
    خلاصه اونروز کلاس تاریخ مغول داشتند و با هزار بدبختی و تحمل حرفهای خسته کننده استاد ، ساعت درس تموم شد و بچه ها شاد و خندان رفتند .

    آرش – ساعت بعد کلاس تاریخ غوریان و خوارزمشاهیان داریم ؟
    مجید – آره ، اَه اینقدر بدم میاد از تاریخ میانه که حد نداره ، آدم سر کلاس این درس حس میکنه ترکان خاتون بهش نظر داره . هر وقت میرم سر این کلاس باید خودمو جمع و جور کنم که این زن یه وقت بهم نظر نداشته باشه ، می دونم ، آخرش منو تور می زنه . نمی دونی چقدر معذبم جون تو .
    آرش – خب اصولاً شما سر کلاس مغول چه حسی دارید ؟
    مجید – خب می دونی چیه ، نمی دونم این قانون یاسا را چجوری بهتون حالی کنم که بفهمید دنیا دست کیه .
    آرش – آهان ، پس شما حس چنگیز خان بهتون دست میده ، درسته ؟
    مجید – نه ، حیس ایکونوم ، فیس ایکونوم (یعنی احساس فیس و افاده می کنم)
    آرش – زود باش ، زود باش سریع بریم ، کلاس بعدی خیلی شلوغه باید زود بریم که جا گیرمون بیاد
    مجید – آرش بیا بعدش بریم زرهی ، میگن یه عتیقه فروشی باز شده که چیزای خوشگلی توشه ، میخوام یه دید بزنم . (زرهی نام یکی از خیابانهای معروف شیرازه)
    آرش – باشه اونجا هم میریم به شرطی قول بدی سر کلاس این استاد اذیت نکنی ، بخدا دیگه از دست تو آبرو ندارم ، یه خورده درک کن دیگه
    مجید – تو به من میگی سر کلاس استاد صدق آمیز فقط بشینم و درس گوش بدم ؟؟؟؟؟؟ نه ، بشینم درس گوش بدم ؟؟؟؟؟؟ عمـــــــــراً ، مگه خوابشو ببینی ، مردک عوضی ترم قبل میگه برو خدا رو شکر کن بهت 10 دادم تا با ناپلئون محشور بشی . نه باید اذیتش کنم تا آدم بشه .
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش - تو هم دیگه کوتاه بیا . باشه بعد از کلاس میریم زرهی
    کلاسهای اون روز هم تمام شد و مجید و آرش رفتند سوار ماشین بشن که برن زرهی . آرش ماشین داشت و راحت با مجید هر جا که دوست داشتند می رفتند . اون روز هم رفتند خیابان زرهی ، دنبال آدرس همان مغازه عتیقه فروشی بودن و دائم از این خیابان به آن خیابان می رفتند . خب ، آدرس دادن مجید بهتر از این نبود دیگه .

    آرش – خدا تو رو نابود کنه من راحت بشم ، آخه این آدرسه تو میدی ؟! دقیق بگو کجا باید بریم .
    مجید – آرش جون ، خودتو ناراحت نکن الان پیدا میشه داداش . صبر کن ببینم ، نوشته اولِ خیابان – سمت چپ – مغازه عتیقه فروشی . دیدی چقدر سر راسته !؟
    آرش – دِ آخه اینم شد آدرس ؟! اولِ خیابان ! اولِ کدوم خیابان ؟ اینهمه سمت چپ هست . به من مربوط نیست من همین جا پارک میکنم خودت برو بگرد ، آ ... آ

    آرش پارک کرد کنار جدول و دست گذاشت رو فرمون و به روبرو خیره شد .
    مجید – اِ آرش چرا غیض می کنی ؟ خیلی خونسرد مثل بچه خوب بیا دوباره بریم اولِ خیابان و ...
    آرش – بس کن مجید ، بیا و صرف نظر کن الان 2 ساعته که داریم تو خیابون دورِ خودمون می چرخیم ، من دیگه نیستم همه بنزینم تموم شد ، اصلاً بیا برو تو همین مغازه که اینجاست ، ببین چه چیزای لوکسی داره !

    اینو گفت و یه اشاره به مغازه بزرگی کرد که کنار خیابان بود . مجید برگشت نگاهی به مغازه کرد و با خوشحالی داد زد :
    مجید – خودشه ، خودشه ، به جون آرش خودشه . ببین اسمش هم همینه : مغازه ایران زمین .
    آرش – مجید همین مغازه است ؟
    مجید – آره همینه چطور ؟
    آرش – به نظرت ما الان اولِ خیابان زرهی هستیم ؟ دِ دیوونه ما الان از زرهی هم گذشتیم به فرهنگ شهر رسیدیم . اگه این همون مغازه است پس چرا تو زرهی دنبالش بودی؟؟؟؟؟
    مجید – جیغ نکش صدات می خوابه برادرِ من . خب مهرداد گفت از زرهی همینطور برو بالا اول خیابان ، سمت چپ . خب حالا رسیدیم بخند ... بخند ، آ بارک الله
    آرش – خاک بر سر هر دوی شما . بیسوادا ، من که تهرانی هستم بهتر از شما شیراز رو بلدم . پیاده شو بریم ببینیم چی داره .
    مجید – به جون داداش من تهرون رو مثل کف دستم بلدم .
    آرش – پیاده شو حرف نزن .

    رفتند به سمت مغازه و وارد شدند . مغازه جالبی بود ، لوکس و بی نظیر ، همه چیز داشت و چیدمان مغازه بسیار هنرمندانه بود . لوسترهایی که از سقف آویزون بود عین طلا برق می زدند و نور چراغها تمامی ظروف زرین و نقره ای را براق کرده بود . چشم مجید به همه چیز خیره شده . همینطور تو مغازه می گشتند که پیرمردی با ریش بلند سفید ، لبخند زنان آمد به طرفشان
    پیرمرد – سلام ... بفرمایید ، در خدمتم
    آرش – سلام پدر جان ، خسته نباشید . چیز خاصی مد نظرمون نیست ، فقط نگاه کنیم
    مجید – سلام منم مجیدم ، پسر خاله آرش
    آرش – آخه مگه خواست خودمونو معرفی کنیم ؟ هان !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید – خیلی خب بابا . ببخشید جناب شما تو مغازه چی دارین ؟
    پیرمرد با تعجب گفت : مگه نمی بینید ؟ همه چیز دارم . بستگی داره شما چی مد نظرتونه .
    مجید – من برم یه کم بگردم ببینم چی پیدا می کنم
    مجید یه گوشه از مغازه می گشت و نگاه می کرد و آرش هم همینطور که ایستاده بود و اطراف را نگاه می کرد چشمش به یه آینه قدی افتاد .
    آرش – پدر جان ، این آینه عتیقه است ؟
    پیرمرد – بله ، عتیقه است ولی قدمتش زیاده
    آرش – جدی ؟ از کجا آوردینش ؟
    پیرمرد – این آینه متعلق به یک پیرزن بوده که بتازگی به رحمت خدا رفته ، بچه هاش بیشتر اموالشو فروختند و این آینه را هم با وسایلش فروختند و رفتند . خودم خیلی تحقیق کردم که بدونم چند سال از عمر این آینه می گذره اما هنوز نفهمیدم .
    آرش – قیمتش چقدره ؟
    پیرمرد – برا فروش نذاشتمش چون نتونستم براش قیمت تعیین کنم . اما اگه دوستش داری هر چی دادی قبوله
    مجید – بخرش آرش جون . خوشگله
    آرش – می خوام چکار ؟ همینجوری پرسیدم ، قصد خرید ندارم
    مجید – بخرش داداش حیفه

    خلاصه اینقدر مجید اصرار کرد تا آرش و پیرمرد سر یه قیمت مناسب به توافق رسیدند و آرش آینه را خرید .
    آرش – الکی الکی پولم خرج شد . من این آینه را می خوام چکار ؟
    مجید – آینه قشنگیه ، خوب شد خریدیش

    آرش - قشنگه ولی به چه درد من می خوره ، خودم یه آینه قدی دارم اینو میخوام چکار ؟
    مجید – اون آینه را بده من خودت اینو استفاده کن . وای داداش چه آینه ای برات انتخاب کردم می بینی ؟! انتخابم حرف نداشت
    آرش – آره می بینم ، قرار بود اول ببینیم بعد بریم نه اینکه این همه خرج رو دست من بندازی
    مجید – برو عامو ، بابای خر پولت هر ماه کلی پول به حسابت می ریزه حالا چی میشه یه کمشو خرج کنی ، خسیس خرج ما که نمی کنی حداقل خرج خودت کن
    آرش – دیگه که نباید ولخرجی کنم، مهرداد آدرس این مغازه رو از کجا می دونست که به توی تحفه داد ؟
    مجید – والا دوست دخترش همیشه میاد اینجا خرید میکنه برا همین مهرداد یاد گرفته
    آرش – بیچاره مهرداد ، دائم داره خرج این دختره می کنه ، یکی نیست بهش بگه آخه بنده خدا دوست دختری که از خودت بزرگتره برا چی اینهمه نازشو می کشی ؟!
    مجید – خجالت بکش ، مارال فقط یک سال از مهرداد بزرگتره ، تازه وقتی ببینیش فکر میکنی 5 سال از مهرداد کوچکتره . آخی اینقدر دختر خوبیه ، اینقدر خوبه . هر وقت منو می بینی میگه چطوری بلا ؟! یه وقتایی هم صدام میزنه مجید دلبندم ، آخی نازی کاش منم یه همچین دوستی داشتم . در عوض با یه آرش ، هم دوستم و هم فامیل که هر وقت منو می بینه میگه داری چه غلطی می کنی ابلیس ! آخه اینم شد احوال پرسی ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش – دلتم بخواد . ولی در کل من بشدت مخالفم که دختر حالا چه دوست باشه چه نامزد چه زن ، از مرد بزرگتر باشه
    هر دو رسیدن خونه و رفتند واحد آرش تا یه جا برای آینه باز کنن . خیلی گشتند اما فقط تونستند تو یه قسمتی از هال پذیرایی آینه را جا بدن .
    مجید – خیلی خوب شد ، این بهترین جا بود . ولی خودمونیم چقدر بزرگ و سنگینه کمرم شکست
    آرش – آره خیلی سنگینه ، ولی خب اینجا که باشه دکوراسیون هال هم قشنگ میشه . خب بیا بریم ناهار بخوریم یه کم از غذای دیشب که خاله بهم داده مونده ، همونو می خوریم مجید – قربونت بیا بریم خونه ما تا یه غذای تازه بخوریم . به مامان گفتم امروز کلم پلو درست کنه تا با ترشی بخوریم . بیا بریم

    رفتند خونه و زهرا خانم به سفارش مجید کلم پلو پخته بود . اصولاً زهرا خانم کدبانوی خوبی بود و دست پختش حرف نداشت . آرش همیشه خونه خاله اش غذا می خورد .
    بعد از ناهار که با شوخی ها و خنده های مجید و بقیه گذشت ، آرش خداحافظی کرد بره کمی استراحت کنه و بعد درس بخونه . وقتی رفت خونه تصمیم گرفت حالا که کسی نیست آینه را بدقت نگاه کنه . روبروی آینه ایستاد . قاب آینه به طرز ماهرانه و هنرمندانه ای درست شده بود . نقش شکارگاه و ملکه و پادشاه هم به منظره شکارگاه اضافه شده بود . چوب قاب خیلی قدیمی بود و از جنس آبنوس بود . آرش دستشو برد پشت آینه و همینطور که داشت قاب پشت آینه را لمس میکرد یه مرتبه دستش به چیزی گیر کرد . یه فشار داد که ببینه چیه اما چیزی تکون نخورد . یه کم آینه را جلو کشید تا بتونه پشت قاب را ببینه ، با کمی دقت تونست ببینه پشت قاب آینه یه چیزی مخفی کردند و چنان ماهرانه پنهان شده بود که حتی پیرمرد هم متوجه نشده بود . با انگشت زد زیر شیئی که مخفی شده بود و یه کمشو کشید بیرون اما باز نتونست با دست درش بیاره . یه قاشق آورد و آروم آروم با دُم قاشق شئی را کشید بیرون . یه کتابچه جلد چرمی بود که پشت آینه پنهان کرده بودند . آینه را دوباره جا داد و نشست روی مبل تا ببینه این کتابچه چی هست . روی جلد چیزی ننوشته بودند و فقط نقش تاج پادشاه چرم کوب شده بود . کتابچه را باز کرد ، کاغذش خیلی قدیمی بود و با خطوط قدیمی نوشته شده بود ، نوشته ها از خط هیروگلیف تصویری شروع شده بود تا آخرش که به خط فارسی کنونی رسیده بود . صفحه آخر یه یادداشت نوشته شده بود :
    "مرا دریاب و برهان از این سرگردانی "
    آرش با تعجب و متفکرانه چند بار این جمله را خواند . اما نفهمید منظورش چیه .

    آرش – یعنی چی میخواد بگه ؟ اصلاً کی اینو نوشته ؟ بذار به محبوبه و مجید هم نشون بدم ، اما نه فقط به محبوبه نشون میدم مجید مسخره بازی در میاره . محبوبه بهتره چون هر چی باشه باستان شناسی خونده و خطوط باستانی را هم بلده بخونه میگم برام ترجمه کنه .
    سریع رفت خونه خاله اش و رفت پیش محبوبه .
    آرش – محبوبه ، محبوبه ، کجایی دختر خاله ؟
    محبوبه – چیه ؟! چی شده ؟
    آرش – بیام تو اتاقت باید یه چیزی بهت نشون بدم ؟ راستی مجید کجاست ؟
    محبوبه – خوابیده ، آره بیا ببینم چی می خوای نشون بدی
    آرش – ببین محبوب ، امروز رفتم بیرون یه آینه قدیمی خریدم ، داشتم نگاش می کردم که دیدم پشت آینه اینو مخفی کردن . نگاه ! ببین چه کتابچه عجیبیه ، تازه صفحه آخر را ببین چی نوشته !
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه با دقت یه نگاه به کتابچه انداخت و به حرفهای آرش هم خوب گوش داد . بعد گفت :
    محبوبه – آرش ، صفحات اول که خطوط هیروگلیف هست که یه خط تصویری است و در دوره سومر این خط اختراع شد یعنی سومریها که اختراع کردن به عیلام هم رسید . خط بعدی که باید خودت هم فهمیده باشی میخی عیلامی است که در دوران عیلامیها اختراع شد و در دوره هخامنشیان پیشرفته تر شد و خطوط بعدی هم پهلوی است و جالب اینجاست که همین خط پهلوی ، داره در صفحات بعد تبدیل میشه به خط فارسی . میشه گفت داره مراحل تکامل خط فارسی رو نشون میده . اما این چیه دیگه ؟ یعنی چی ، مرا دریاب و برهان از این سرگردانی ؟!!
    آرش – والا منم سر در نیاوردم ؟! میگم محبوب ، بیا بریم یه نگاه به چوب قاب آینه بنداز ، فکر کنم خیلی قدیمی باید باشه
    محبوبه – باشه بریم

    دوتایی رفتند خونه آرش تا به آینه یه نگاهی بندازند . محبوبه دستی به آینه کشید و بعد با تعجب به آرش نگاه کرد :
    محبوبه – آرش این آینه خیلی خیلی قدیمه . میشه گفت یه عتیقه باستانیه . این از کجا اومده ؟
    آرش – نمی دونم ، پیرمرد عتیقه فروش گفت مال یه پیرزن بوده که مرده و بعد از اون بچه هاش همه وسایلی را که داشت فروختند و رفتند . همین ، چیز دیگه ای نگفت . میگم می تونی تخمین بزنی ببینی مربوط به چند سال پیشه ؟
    محبوبه – می تونم ولی کسی نباید از وجود این آینه با خبر بشه چون یه عتیقه است . قبل از بررسی می تونم بگم ممکنه حتی مربوط به قبل از دوران هخامنشی باشه اما باید بیشتر بررسی کنم ، تو هم اینو بردار و ببر تو اتاقت ، یه وقت دوستات میان خونه ات ، اگه این آینه را ببینند ممکنه برات دردسر درست کنن
    آرش –شما باستان شناسها ، چجوری می فهمید یه شئی مربوط به کدوم دوره است ؟
    محبوبه – ما یه سری وسایل داریم که با استفاده از اونا می تونیم بفهمیم . مثلاً یه محلول داریم که روی اجساد و وسایل می ریزیم و با تغییراتی که محلول بوجود میاره می فهمیم دوره تاریخی اش کی بوده . اینا بر میگرده به درس دیرینه شناسی که ما این واحد را باید بگذرونیم
    آرش – دیگه همه چیز دست خودته ، برو ببینم چکار می کنی خانم دکتر
    محبوبه – اوهو ، یه جوری میگی دکتر انگار پزشک هستم

    همین موقع صدای داد و هوار مجید شنیده شد :
    مجید – آآآآآآآآآآآآرررررررررررششششش . کجایی نره غـــــــــــــول ؟؟!!
    محبوبه – آخ مجید اومد ، فعلاً چیزی بهش نگو تا بفهمیم چقدر قابل اعتماده
    آرش – باشه ، باشه . اینم که وقت و بی وقت مزاحمه
    مجید – اِ اِ ببین دوتایی اومدین اینجا و منو خبر نکردین !
    آرش – اومده بودم آینه رو نشون محبوبه بدم

    بعد یواشکی و جوری که مجید نبینه ، کتابچه را زیر کوسن روی مبل قایم کرد و خودش هم نشست روش
    محبوبه – من دیگه رفتم ، خیلی کار دارم . راستی مبارکه آینه قشنگی خریدی مواظب باش یه وقت نشکنه
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    چشمکی برا آرش زد و رفت . آرش منظور محبوبه را خوب فهمید و لبخند زد و با تکون دادن سر از محبوبه خداحافظی کرد .
    مجید – خب آرش خان امروز چکاره ای ؟
    آرش – کار دارم اگه می خواهی بری بیرون زنگ بزن مهرداد همراهت بیاد
    مجید – نه منظورم اینه که وقت داری یه کم حرف بزنیم ؟
    آرش – حرف ؟ درباره چی ؟

    مجید نشست روبروی آرش و یه نگاه به سرتا پای اون انداخت و گفت :
    مجید – فکر نکن حالا که شیطونم و شرّ برا دیگران درست می کنم ، دیگه گوشامم مخملیه
    آرش – یعنی چی ؟ منظورت چیه ؟
    مجید – حرفای تو و محبوبه رو شنیدم ، می خوام بگم ، منم هستم . تا هر جایی که پیش میرین منم هستم وگرنه به کل عالم و آدم خبر میدم
    آرش – اِ مجید تو کی فالگوش وایستاده بودی و ما نفهمیدیم ؟ ببین خودمون هنوز چیزی نمی دونیم ، تازه ، محبوبه هم قراره بررسی کنه بعد جواب بده ، تو رو خدا به کسی نگو باشه ! آفرین پسر خوب
    مجید – باشه نمیگم ، تا حالا شده منِ زلزله بخوام علاوه بر ویرانی ، خرابی دیگه ای به بار بیارم ؟!! نه تو بگو ، تا حالا شده ؟!
    آرش – والا چی بگم ، سابقاً ما آب می خوردیم به دفتر ریاست جمهوری هم خبر می رسید الان دیگه نمی دونم بزرگ شدی ، چی شدی !؟
    مجید – نه بابا ، دیگه این مجید ، اون مجید قدیمی نیست خیالت تخت پسر خاله جون . حالا بیا بریم دوتایی بر اساس اون چیزایی که خوندیم آینه را بررسی کنیم تا زودتر از محبوبه بفهمیم این آینه مال کدوم دوره است . آی دلم میخواد یه روز بزنم رو دست محبوبه که نگو ، بخدا برام عقده شده . بیا بریم
    مجید – آرش به نظرم این آینه مربوط به سه هزار سال پیشه . ببین بوی قدیما رو میده
    آرش – تو از کجا میدونی مربوط به سه هزار ساله پیشه ؟! تازه اگه چوبش از اون زمان بمونه یه چیزی ولی آینه بالاخره ممکنه بشکنه یا هزار بلای دیگه سرش بیاد
    مجید – ولی من بازم میگم ، این یه آینه سه هزار ساله است . یادش بخیر قدیما

    تا شب در مورد آینه بحث کردند . زهرا خانم هر دو را برای شام صدا زد و بچه ها رفتند که شام بخورند . سر سفره هر کسی یه موضوعی را برا بحث شروع میکرد و بقیه هم نظراتشونو بیان می کردند تا اینکه :
    مجید – راستی مامان ، بابا ، آرش یه آینه خریده که کم کمش مال سه هزار سال پیشه . بخدا راست میگم ، محبوبه هم می دونه ، مگه نه محبوب ؟!
    آرش و محبوبه مات یه نگاه به هم کردن و یه نگاه به مجید . مگه این پسره قول نداده بود حرفی نزنه ؟؟؟ این سئوالی بود که آرش از خودش پرسید . همه سکوت کرده بودن و کسی چیزی نمی گفت و فقط مات به مجید نگاه می کردند که یه مرتبه این قاشق و چنگال بود که محبوبه و آرش پرت می کردن به طرف مجید . کل سفره شام بهم ریخت و مجید بلند شد و دور تا دور می دوید و محبوبه و آرش هم دنبالش و هر کدام سعی می کردند مجید را بگیرند . بیچاره حاج رضا و زهرا خانم که مرتب داد می زدند و سعی می کردند بفهمند موضوع چیه . خلاصه جیغ و دادی به راه افتاده بود که انگار دزد اومده تو خونه .
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    زهرا خانم– بشینید ، بابا یکی بگه چی شده ؟ آخه چرا اینکار می کنید . مجید بشین ، محبوب از تو بعیده . آرش .
    یه مرتبه حاج رضا یه داد بلند زد که همه ساکت شدند .
    حاج رضا – بس کنیـد !!! یکی بگه چی شده که این کولی بازیا رو در آوردین؟ موضوع چیه؟ محبوبه تو یه چیزی بگو
    محبوبه – راستش بابا ، چیزه ، اصلاً نمی دونم چی بگم ؟ آرش تو بگو
    آرش – هیچی بخدا حاج رضا ، ای لعنت بر مجید
    مجید – هیچی بابا ، آرش یه آینه خریده که محبوبه فهمیده خیلی قدیمیه ، گفته به کسی نگه . همین ، در ضمن لعنت به خودت !
    زهرا – همین ؟! یعنی اینقدر مهمه که دوتایی افتادین به جون این بچه بی دفاع !؟

    تا زهرا خانم این حرفو زد مجید با یه حالت لوسی چسبید به مامانش و چشماشو به حالت گریه نشون داد و مثل بچه ها معصومانه نگاه کرد به بقیه .
    محبوبه – چقدرم که بی دفاعه . مامان بهش بگو چرا تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت می کنه . من و آرش داشتیم در مورد آینه حرف می زدیم که این آقا همه رو دزدکی شنید . به آرش قول داده به کسی چیزی نگه ولی الان به شما گفت ، فردا هم به کل دانشگاه خبر میده ، پس فردا هم به میراث فرهنگی
    آرش – راست میگه خاله جون
    مجید – من فقط موضوع آینه رو گفتم ، دیگه بهشون نگفتم یه کتابچه هم پشتش مخفی بوده و الان آرش زیر کوسن مبل قایمش کرده

    با این حرف مجید ، دیگه هر چی شاخ تو دنیا بود رو سر آرش و محبوبه در اومد . چشماشون که دیگه کامل از حدقه در اومده بود .
    آرش – خاله بذار خودم بکشمش
    حمله آورد طرف مجید و اونم سریع در رفت . حاج رضا آرش رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه .
    حاج رضا – آرش بابا ، اینقدر جوش نیار ، ما که غریبه نیستیم ، اگه می خواهی چیزی رو مخفی کنی عیبی نداره اما ممکنه برات دردسر بشه ، باید با یه بزرگتر مشورت کنی یا نه ؟ حالا پسرم بگو کل قضیه چیه ؟ کاری هست که من و خاله ات بتونیم برات انجام بدیم ؟ تو امانتی پیش ما . من به بابات قول دادم صحیح و سالم تحویلت بدم . حالا بگو چی شده ؟
    خلاصه آرش مجبور شد کل ماجرا رو تعریف کنه ، حاج رضا و زهرا خانم هم با دقت به حرفاش گوش می دادند و بعضی جاها هم محبوبه با آرش همراهی می کرد و مجید هم طبق معمول هر از گاهی یه تیکه می انداخت .
    حاج رضا – خب ما الان فهمیدیم چی شده و آرش چی خریده . ولی یادتون باشه نباید به کسی چیزی بگین چون مردم ممکنه فکر کنند آرش یه عتیقه دزدیده و همه ما هم همدستش بودیم . مجید ! من مادرت نیستم نازتو بکشم ، اگه به احدی حرف زدی گوشتو می برم و میذارم جلوی مادرت ، فهمیدی !! محبوبه ! از تو که مطمئنم ولی بازم احتیاط کن . زهرا خانم ! شما هم سعی کن به در و همسایه چیزی نگی خصوصاً به فامیل . اصلاً این راز از این خونه بیرون نمیره همگی فهمیدین ؟!
    همه با هم گفتند : چشم ...
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    اون شب همه چیز ختم به خیر شد و همگی مشغول تمیز کردن اتاق شدند چون سفره کامل بهم ریخته بود و کل اتاق پر شده بود از برنج و مخلفات سفره شام . بعد از اون هم دیگه کسی اشتها نداشت چیزی بخوره جز مجید .
    بچه ها رفتند خونه آرش تا کتابچه مرموز را بررسی کنند و محبوبه هم نوشته های باستانی را ترجمه کنه .

    محبوبه – آرش یه چند روزی این کتابچه رو بده به من تا بتونم ترجمه اش کنم . بعضی خطوط را می تونم حدس بزنم ولی خطوط میخی را باید حتماً از کتابی که مخصوص همین کاره ، برا ترجمه کمک بگیرم ، برای همین وقت می بره .
    آرش - می تونی حالا اون چیزهایی که فهمیدی را یه کم بگی ؟
    مجید – عمــــــراً
    محبوبه – چی گفتی ؟؟؟
    مجید – هیچی گفتم همه سعیتو بکن ، تو می تونی ، پای آبروی خانوادگیمون در میونه آخه اگه نتونی آرش میگه چه دخترخاله بیسوادی حیف دکترا برا این حیف نون
    محبوبه – اولاً که این حرف دل آقاست و نه حرف دل آرش . دوماً تا درست نفهمیدم چی نوشته به کسی چیزی نمیگم . حالا میرم خونه تا حسابی روش کار کنم . شب خوش

    محبوبه کتاب را برداشت و رفت . سه روز از پیدا شدن کتابچه گذشت و تمام این مدت محبوبه بطور دائم مشغول مطالعه بود تا اینکه :
    محبوبه – تموم شد ، تموم شد ، بالاخره تونستم بفهمم چی تو این کتابچه نوشته شده .
    آرش – خب خدا را شکر ، می دونستم تو می تونی محبوبه ، حالا بیا بگو چی نوشته ؟
    مجید – آفرین ترشی نخوری یه چیزی میشی
    آرش – ساکت بی تربیت بذار ببینم محبوب چی میگه

    محبوبه کتاب را باز کرد و ورق به ورق برای اونا خوند :
    محبوبه – تو تمام صفحات به تمام خطوط مختلف درباره دختری نوشته که در یکی از ادوار تاریخی گم شده . یعنی یه جورایی در طول تاریخ باستان ، دنبال این دختر می گشتن ولی مورخین باستان هم نتونستن حتی یه سرنخ درباره این دختر پیدا کنند . اسمشو نوشتن ولی از وسط پاک شده و فقط تونستم کلمه « نا » را پیدا کنم . یعنی باید گفت اول اسمش « نا » بوده و بقیه اش پاک شده
    آرش – تو تمام صفحات کتابچه اینو نوشته ؟
    محبوبه – بله ، جالب اینجاست ، نگاه کنید ! این دیگه به خط فارسی دری میانه است و از یه آینه سحرآمیز حرف زده که می تونه پلی به گذشته باشه و جالبتر اینکه رمز عبور هم داره
    مجید – چه خوب محبوب ، بگو پسووردش چیه بلکه بتونیم بریم تو آینه ، مثل آلیس در سرزمین عجایب مگه نه آرش ؟!
    آرش – یه دقیقه هیچی نگو ، داره جالب میشه . ادامه بده
    محبوبه – رمز عبور آینه نوشته شده ولی بازم نصفه است ، یعنی میشه گفت پاک شده . اینجا نوشته : " بگو : منم محرم اسرار ، منم رهاننده نانـ ..." دیدین ! به اینجا که رسیده پاک شده . اینم به حرف «نا» که رسیده پاک شده
    آرش – یعنی این حرف نا ، اول یک نام دخترانه است ؟! ولی اینجا یه کلمه « ن » هم اضافه شده که باز هم نصفه است
    محبوبه – بله ، دقیقاً میخواد بگه از طریق این آینه می تونیم دختر گمشده تاریخ را پیدا کنیم . اما رمز عبور نصفه پاک شده
    مجید – حالا ما پیاز داریم ، باید بگردیم دنبال نون
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا