کامل شده رمان بازیگر عشق | ^moon shadow^ کاربر انجمن نگاه دانلود

سن شما؟

  • زیر پانزده سال

    رای: 53 20.1%
  • پانزده تا بیست سال

    رای: 164 62.1%
  • بالای بیست سال

    رای: 37 14.0%
  • بالای سی سال

    رای: 10 3.8%

  • مجموع رای دهندگان
    264
وضعیت
موضوع بسته شده است.

^moon shadow^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/10
ارسالی ها
4,336
امتیاز واکنش
62,335
امتیاز
1,091
محل سکونت
تبــــ♡ـــریز
رمان پرطرفدار و برگزیده‌ی بازیگر عشق
نام نویسنده: Anita.aکاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه - معمایی– اجتماعی
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

نام تایید کننده: £Lⓐh£
طراح جلد: Elka Shine




Bazigare%2DEshgh%2D%31%5Fnegahdl%5Fcom%5F%2Ejpg


خلاصه‌ی رمان:
داستان درمورد دختری به اسم پارمیداست که چند سال پیش از کشور فراری شد.
و حالا وقتشه برگرده تا...
برگرده تا خیلی چیزها رو عوض کنه...
برگرده و سر از راز‌های خانواده‌اش دربیاره!
رازی که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ABAN dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/17
    ارسالی ها
    2,239
    امتیاز واکنش
    8,811
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    البرز
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg

    نویسنده ی عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از اعتماد به " نگاه دانلود " و منتشر کردن رمان خود در انجمن

    *** ***
    خواهشمندم موارد زیر را انجام دهید :
    پست تایید شده را ویرایش و تغییر ندهید .
    لطفا از فونت های خوانا استفاده کنید و از فونت بزرگتر از 4 و پست کمتر از 20 خط خود داری فرمایید .
    اطلاعات جامع و نحوه ی قرار دادن رمان در انجمن
    جهت ارائه ی رمان شما با کیفیت برتر تاپیک **
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مطالعه فرمایید.
    اعلام اتمام رمان به همراه قرار دادن لینک آن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در خواست طراحی جلد :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اعلام نام رمان و توضیحاتی از آن جهت آشنایی با رمان ( به یکی از مدیران کتاب اطلاع دهید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در صورت تمایل برای ایجاد صفحه ی نقد قوانین را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خوانده
    سپس بعد از قرار دادن 7 پست در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تاپیک را ایجاد کنید.
    سوالات و مشکلات خود را در بخش "
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مطرح کنید.

    ** لطفا قوانین را رعایت کنید ، از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین جدا خود داری کنید ، از کشیدن حروف و تکرار آن ها خود داری کنید . **
    درخواست حذف تاپیک رمان خلاف قوانین است !
    ( با تشکر تیم کتاب نگاه دانلود )​
     

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    مقدمه:
    من پارمیدام!
    از جنس احساساتی ناب و خالص!
    قانون بازی رو بلد نبودم و باختم.
    اون احساسات من رو نادیده گرفت؛ ولی...
    من ققنوس‌وار از زیر آوار این احساسات، قوی‌تر از قبل برگشتم!
    دیگه از اون دختر بی‌دست و پایی که تو دنیای صورتی دخترانه‌اش بود و درگیر احساسات کودکانه، خبری نیست.
    من این بار برگشتم تا ورق برگرده، این دفعه احساساتم قوی‌ان! واقعی‌ان و من برگشتم تا تو صحنه‌ی عشق، بازیگر نقش اول بشم!
    آره من همینم...
    همه خوب بشنون و از من بترسن! من می‌تونم با عشق، بازی کنم!
    می‌تونم تظاهر کنم به نخواستن عشقم!
    تظاهر به خیلی چیزها تا مثل طاووس با غرورم بدرخشم.
    ولی غرور ارزش داره با عشـ*ـق بـازی کنم؟
    تو دوراهی‌ام...
    دوراهی تردید و عشق.
    و من می‌تونم و انتخاب می‌کنم تا تو کدوم صحنه بدرخشم و نقش مکملم رو کی بازی کنه!
    آره همینه، من بازیگر عشقم!
    ***
    بعد از شیش سال تنهایی و مبارزه با عشق و غرور و از دست دادن حامی تو غربت، بالاخره وقتش بود برگردم. امروز قرار بود بعد از شیش سال دوباره پا تو خاکی بذارم که اون نامرد باعث شد ولش کنم. قدم تو شهری بذارم که برای اولین بار خیلی از احساسات رو تجربه کردم؛ آره امروز برمی‌گشتم ایران! برمی‌گشتم تا چیزی که چندسال پیش ول کردم رو صاحب بشم و برای احساسم بجنگم!
    با آهنگی که از تلوزیون پخش می‌شد زمزمه می‌کردم و آماده می‌شدم. هر چند وقت یک بار هم لگدی می‌زدم به لباس‌هایی که زیر پام می‌اومد و اون‌ها رو به طرف دیگه‌ی اتاق شلوغم می‌فرستادم. فردا همین موقع من تو هواپیما به طرف گذشته و آینده‌ام پرواز می‌کردم. در اصل امروز آخرین روزم تو انگلیس بود بعد از شیش سال شبانه روزی درس خوندن و ندیدن خانواده‌ام فردا بر می‌گشتم. با تک زنگ شادی تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم پایین.
    شادی تو لکسوز سفیدش نشسته و منتظرم بود. از اندک دوست‌های من اینجا اون بود و حالا برام عزیز‌تر از خواهرم بود. تا نشستم تو ماشین سلام دادم، وقتی حتی نگاهم نکرد برگشتم طرفش که دیدم چشم‌هاش آماده‌ی باریدنه!
    بلافاصله پر از حس ناراحتی شدم، شادی برای من خیلی عزیز بود و ناراحتیش ناراحتم می‌کرد. آروم گفتم:
    - شادی چته دخی؟
    - پارمیدا؟
    زل زدم تو چشم‌های اشکی قهوه‌ای رنگش و با ملایمت گفتم:
    - جانم آبجی؟
    لحنش رو مظلوم کرد و گفت:
    - می‌شه من هم بیام؟ دلم برات تنگ می‌شه، اینجا تنها می‌مونم.
    لپ‌هاش رو باد کرده بود و شبیه یه دختربچه‌ی تخس شده بود. شادی دختر سبزه و خوشگلی بود که چشم‍‌های درشت قهوه‌ای و موهای فر سیاه داشت و لب‌های گوشتی و دماغ کوچیکش زیباترش کرده بود. همیشه وقتی با این قیافه بغض می‌کرد یا مظلوم می‌شد دلم ضعف می‌رفت. چهره‌ی تخس و شیطونش تو مظلومیت دل هرکسی رو می‌برد، کم مونده بود وا بدم. با تعجب نگاهش کردم؛ اون حتی پایان نامه‌اش رو هم تحویل نداده بود! تعریف از خود نباشه شادی دو سال از من بزرگ‌تر ولی خنگ‌تر بود! با کمی سانسور فکرم رو بیان کردم:
    - شادی تو که هنوز پایان نامه‌ات رو ندادی! کجا دنبال من بیای؟ تازه شارلوت هم پیشت هست.
    - نمی‌خوام، پایان نامه رو با ایمیل هم می‌شه تحویل داد، من هم میام.
    لجباز! تنها صفت مناسب برای شادی همینه.
    دختره‌ی خل خودش می‌دونه هنوز هیچی آماده نکرده ها، باز هم می‌خواد بیاد.
    کلافه تو آینه‌ی ماشین نگاهی به چشم‌های براق و گربه‌ای عسلیم کردم و کمی ریملی که خورده بود زیر ابروم رو پاک کردم و سرسری گفتم:
    - حالا در موردش فکر می‌کنیم، الان بدو برون وست فیلد استراتفورد سیتی ( راهنمایی واسه لندن ندیده‌ها: این مرکز در کنار پارک المپیک لندن و ایستگاه راه آهن استراتفورد قراردارد و با مساحت ۱۷۵۵ هزار متر مربع ، سومین مرکز خرید بزرگ بریتانیای کبیر است.) که کلی کار داریم.
    من عاشق این مرکز خرید بودم یه جای بزرگ و فوق العاده واسه کسایی که دنبال مفید خرج کردن پولاشونن.
    - باشه. حالا چی می‌خوای بخری؟
    - یکم لباس برای خودم و برای فامیل‌هامون هم نفری یه سوغات.
    بسه دیگه نه؟ درست نمی‌تونستم بفهمم وقتی یه دختر تنها شیش سال می‌ره مسافرت که البته اون هم برای درسشه، باید برای فامیلی که ازشون فرار کرده با چه سوغاتی برگرده؟!
    - چند نفرن فامیل‌تون؟
    تو ذهنم شروع کردم به شمردن. دایی مهدی، زنش و پسرش. خاله مبینا، شوهر و دوتا دختر خاله‌هام. عمو شهریار، زنش و دختر و پسرش. عمو شهاب و دوتا پسرش؛ عمه شهره با دو تا دخترش و شوهرش و در آخر خاله مونا، شوهرش و دو تا پسرش! خانواده‌ی خودم هم که با من پنج نفره بود)
    کاش می‌شد از لیست خانواده‌ام اون پرهام عوضی رو خط بزنم؛ ولی صد حیف و افسوس که نمی‌شد و زمان هیچ وقت برنمی‌گشت تا من بتونم جلوی ترک خوردن احساسات خامم رو بگیرم! آهم رو خفه کردم و سعی کردم عادی بگم:
    - رند بگم حدودا سی نفر.
    تازه پیاده شده بودیم که شادی بدون توجه به جمیعت جلوی مرکز خرید با صدای بلند و فارسی داد زد:
    - چی؟ شوخی می‌کنی؟ خبر مرگت از کجا این همه بخریم؟
    یا خدا آبروم رو برد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    پریدم دستم رو گرفتم جلوی دهنش تا بیشتر از این موفق نشده آبرومون رو نابود بکنه و با یه چشم غره گفتم:
    - احمق قراره برای همه‌شون جفت بخرم؛ در ضمن ممنون می‌شم با صدای پایین و انگلیسی صحبت کنی!
    - آهان! حله بریم.
    وای خدا مردم. اون‌قدر از این مغازه رفتم تو اون یکی سر گیجه گرفتم؛ ولی خب ارزشش رو داره، بعد از برگشتنم دلم واسه اینجا تنگ می‌شد. ساعت شده بود پنج عصر و ما بعد از هفت ساعت خرید گشنه و تشنه خودمون رو پرت کردیم تو یکی از هفتاد تا رستوران این مرکز خرید!
    شادی: آخیش، جونم در اومد ها، از صبح شدم حمال شخصی تو.
    بدون توجه به غرغرهاش منو رو نگاه کردم، من یه شاورما سفارش دادم و شادی همبرگر. قبل از اینکه غذاهامون رو بیارن با دفتر هواپیمایی تماس گرفتم تا ببینم برای فردا دوتا بلیط ایران تو یه پرواز گیر میارم یا نه؟!
    خودم بلیط داشتم؛ ولی تو پرواز من دیگه جایی برای شادی نبود. اینجا هم که پرواز مستقیم به ایران تازه برقرار شده بود و فاصله‌ی پرواز‌ها طولانی بود و در نتیجه وکیلم تو این شهر باید کلی سختی می‌کشید و از پارتی‌هایی که داشت استفاده می‌کرد؛ بین خودمون بمونه‌ اینجا همه چیز با پارتی‌بازی و کمی آشنا داشتن و یا معروف بودن درست می‌شه! البته به خاطر دوری طولانی مدتم از ایران، خبر ندارم وضع اونجا چطوره؛ ولی طبق تعریف‌های پریا باید خیلی بهتر از اینجا و پارتی‌بازی‌های محسوسش باشه! خوشبختانه یکی بلیطش رو لغو کرده بود و تو همون پروازِ من جا پیدا شد.
    یهو شادی گفت: پارمیدا؟
    - هان؟
    - میگما این همه خریدی که کردیم و کلا پشت ماشین پر شده رو چطور قراره ببری؟!
    از داخل رسما با این حرفش منهدم شدم؛ ولی خیلی خیلی خونسرد با کمی چاشنی حرص، گاز گنده‌ای به نون شاورمام زدم و گفتم:
    - هنوز ایده‌ی خاصی ندارم، تند تند بخور بریم چند تا چمدون هم بخریم.
    - الهی ذلیل بشی که تا مغازه‌ها رو می‌بینی همه چی یادت می‌ره و تا کارتت رو خالی نکنی بی‌خیال نمی‌شی.
    دوباره ریلکس لبخندی زدم و چیزی نگفتم. حق با شادی بود، از بچگی شخصیت خیلی ولخرج و عشق خریدی داشتم که بعد از اومدنم به لندن و افسردگی مخربم بیشتر خودش رو نشون داد. متفکر گفتم:
    - شادی؟
    با دهن پر یه چیزی مثل هان بلغور کرد که گفتم:
    - مگه نمی‌گفتی مامان و بابات واسه کار رفتن دبی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    لقمه پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. بعد از خوردن نوشابه‌ی من نفسی گرفت و گفت:
    - باید زنگ بزنم و بگم می‌خوام برم.
    همین‌طور متفکر نگاهش می‌کردم که فکری مثل برق از ذهنم گذشت؛ چه خوب می‌شد اگه شادی رو با خودم می‌بردم تا موقع روبرو شدن با پرهام پیشم باشه.
    - ولش کن نگو.
    همچین با تعجب نگاهم کرد که شک کردم نکنه نقشه‌ی ترور رئیس جمهور رو فاش کردم! با لحن خاصی گفت:
    - یعنی چی آخه؟
    - بیا خونه‌ی ما. ما اتاق اضافی هم داریم.
    قیافه‌اش رو خنده‌دار کرد و لبش رو گاز گرفت که فهمیدم خانم هـ*ـوس مسخره بازی به سرش زده!
    - زشته بابا، مگه بی‌خانمانم؟ تازه مامانم بفهمه ازم ناراحت می‌شه، اصلا چرا من بیام اتاق خالی؟ خونه‌ی شما؟
    سئوال‌های آخرش رو بی‌جواب گذاشتم؛ چون ارزش نداشت و در مورد حرف‌های اولش، راست می‌گفت. مامانش زن اصیل و حساسی بود که اگه می‌فهمید شادی تلپ شده سر ما سکته رو شاخش بود؛ ولی من هم قصد نداشتم بی‌خیالش بشم، پس طوری که ترغیب بشه گفتم:
    - خب بعدا بهشون بگو اومدی و دیدی نیستن، تو هم نخواستی مسافرتشون رو خراب کنی و چیزی نگفتی.
    چه دروغگویی شدم من؛ حال کردید چی ساختم؟
    برای تاکید بیشتر، دوباره با لحن مظلومی که دلش بسوزه اضافه کردم:
    - آجی بیا دیگه، من واسه روبرو شدن با اون، به حضورت نیاز دارم.
    - باشه بابا.
    - مطمئنم حسابی با پریا جور می‌شی.
    - خواهرت؟
    آخ آخ، گفت خواهر، یادم افتاد سه روزه صدای جیغ جیغوش رو نشنیدم. الهی آجیش فداش شه که قد یه نخود مغز داره و صداش دقیقا مثال طبل تو خالیه. وای باز هم زیاد فکر کردم نه؟
    - آره قل پیمان.
    - چه جالب، نمی‌دونستم خواهر و برادرت دوقلوان.
    - تو خانواده‌ی ما چهارتا دوقلو هست.
    - جدی؟ خیلی باحاله که.
    کجاش باحاله؟ من از شما می‌پرسم، اگه بعد از بیست و دو سال نتونید خاله‌هاتون رو از هم تشخیص بدید، باحاله؟ اگه عشق‌تون یه قل ناهمسان و مهربون داشته باشه که هر بار آرزو کنید کاش عاشق اون شده بودید، باحاله؟ اینکه خواهر و برادر دوقلوت با هم زیادی صمیمی باشن و علیه تو دست به یکی کنن، باحاله؟ مسلما نه! ولی به جای همه‌ی این‌ها فقط گفتم:
    - آره تازه خود خاله‌هام هم دوقلو‌های همسانن؛ ولی به جز اونا دوقلوی همسان نداریم.
    - چه بد.
    کجاش بده؟ شما تصور کنید نصف فامیلتون دوتا دوتا کپی هم باشن، اون موقع از ترس ضایع شدن هیچ وقت نمی‌تونی هیچ کدوم رو صدا کنی. البته در این مورد چیزی به شادی نگفتم. حوصله ندارم سه ساعت از مزایای قل همسان داشتن بهم بگه! شادی به خاطر تک فرزند بودن علاقه‌ی خیلی خیلی زیادی به بچه‌ها و خانواده‌های شلوغ داره که هیچ وقت درکش نکردم؛ چون من یه خونه‌ی ساکت و خانواده‌ی خلوتی که پسرخاله‌ام ازش حذف شده باشه رو به هر چیزی ترجیح می‌دادم!
    - پسر عمو‌هام و پسر خاله‌هام دو قلوان با خود خاله‌هام و پریا و پیمان.
    - اون هم قل داره؟
    باز بحث کشید به جایی که ازش نفرت داشتم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای آرومی گفتم:
    - آره پرهام هم یه داداش داره به اسم پوریا.
    غذامون که تموم شد رفتیم تا من یه لباس بخرم واسه جشنی که مامان قراره به مناسبت برگشتم بگیره.
    لباسی که چشمم رو گرفت یه دکلته‌ی یاسی رنگ بود، بالاش سنگ‌های رنگی و درشت داشت که جلوه‌ی خاصی به لباس داده بود، کمرش تنگ بود و یه کمربند چرم بنفش کلفت می‌خورد، دامن طبقه طبقه‌اش پف‌دار بود و جلوش از زانو تا پایین باز بود.
    لباس رو که پوشیدم عاشقش شدم، اندام کار شده‌ام رو خیلی رو فرم نشون می‌داد و رنگ موها و چشم‌هام زیباتر جلوه می‌کرد.
    سه دست لباس دیگه هم برداشتم و بعد از خریدهای شادی، برگشتیم خونه‌ی من و شروع کردیم به جمع کردن وسایل. سوغات‌ها دوتا ساک شد. برای پسرها ساعت و ست ورزشی آدیداس خریده بودم و برای دخترها ادکلن و یه پیراهن کوتاه عروسکی، برای خانم‌ها کت و شلوار سنگ دوزی شده و برای مردها ریش‌تراش و ست کراوات و پاپیون زربافت. پولش زیاد شد؛ ولی تو خانواده‌ی من اگه کم‌تر از این خرج می‌کردم افت داشت و حرف درست می‌کردن!
    دو تا چمدون هم وسایل خودم شد یه دونه هم برای شادی و در آخر، ساعت یک شب هر کدوم یه طرف ولو شدیم و خوابیدیم.
    صبح، جای قشنگ خوابم بودم که با صدای وحشتناکی از جا پریدم:
    - پارمیدا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    با سر از رو تخت رفتم پایین، چند لحظه فقط به انگشت شست پام زل زدم تا مغزم کار کرد و با حرص داد زدم:
    - زهرمار. ای لال بمیری. چه مرگته بالای سرم آژیر می‌کشی؟
    چهره‌ی خبیثش رو، از نظر خودش مظلوم کرد که البته وقتی دید نتیجه نمی‌ده و داره خنده‌اش می‌گیره نیشش رو باز کرد و گفت:
    - گفتم هیجان ایجاد کنم، تازه قراره شارلوت هم بیاد واسه خداحافظی.
    تو روح تو و هیجانت، دختره‌ی روانی سکته‌ام داده می‌گـه خواستم هیجان ایجاد کنم!
    - من یه هیجانی به تو نشون بدم!
    با حرص پا شدم و افتادم دنبال شادی. یه چشمم هنوزم بسته بود و گیج خواب بودم؛ ولی با همون وضع شادی رو گیر انداختم، چندتایی کوبوندم تو سرش و رفتم سرویس.
    وقتی بیرون اومدم، صدای شارلوت هم می‌اومد، با خنده گفتم:
    - فقط حرف زدید یا صبحونه هم آماده‌ست؟
    شارلوت: شیکمو.
    زل زدم تو چشم‌های خاکستری روشن و خمارش و با لجبازی گفتم:
    - دوست دارم.
    پشت بندش ایشی گفتم و پشت چشمی نازک کردم که شادی با غرغر گفت:
    - خیلی لوسی پارمیدا، باورکن پرهام حق داشته بگه بچه‌ای.
    با حرفش اخمام رفت تو هم و تمام ذوقم خوابید. یعنی حق داشت؟ نه نداشت! حق نداشت در مقابل ابراز عشق من با پوزخند بگه بچه‌ای! هرچی هم که بودم اون حق نداشت.
    شادی که خودش خیلی زود فهمید چی از دهنش پریده زود از آشپزخونه اومد بیرون و بغلم کرد، تند تند عذرخواهی کرد و گفت:
    - ببخشید پارمی، به خدا یه لحظه نفهمیدم چی گفتم.
    شارلوت هم با ناراحتی نگاه‌مون می‌کرد. می‌دونستم شادی از حرفش قصدی نداشته؛ ولی ناراحتیم دست خودم نبود:
    - دیگه مهم نیست...حق داری، من زیادی بچه بودم و حالا وقتشه روی دیگه‌ام رو ببینه.
    - پارمیدا سعی نکن تلخ بشی.
    - اون باید ببینه از من چی ساخته.
    نگاهم چرخید رو شارلوتی که داشت حرص می‌خورد؛ صورت سفیدش سرخ شده بود، لب‌های کوچیک و گوشتیش رو جمع کرده بود و داشت با موهای خرماییش بازی می‌کرد. وضع شادی هم دست کمی از اون نداشت و قیافه‌ی هردو آویزون بود. کم مونده بود خنده‌ام بگیره؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم. شارلوت با لحنی مثلا عصبانی صداش رو کلفت کرد و گفت:
    - می‌بینه گلم و ما هم پشتت! حالا یکم از این پسرخاله‌ی سنگ‌دلت بگو ببینم.
    بدون اینکه سعی کنم غلطی که تو به کار بردن فعل داشت رو بهش گوشزد بکنم، خودم رو انداختم رو مبل تک نفره که شارلوت و شادی هم نشستن رو مبل روبروی و من شروع کردم:
    - خب پرهام و پوریا از طرف خانواده‌ی مامان تنها نوه‌های پسرن؛ البته جز داداش من و حسابی لوس بار اومدن.
    همین اول کاری شادی خانم نذاشت یه کلامِ من منعقد بشه بعد بپره وسط! بی‌طاقت پرسید:
    - برادرن؟
    - آره، دوقلو‌های خاله مونا.
    این بار شادی اظهار وجود کرد و مجال نداد خودم به سئوال‌هاشون جواب بدم:
    - پس دوقلو به دنیا آوردن از طرف خانواده‌ی مامانته.
    - آره. پرهام به خاله‌ام کشیده و چشم‌های خاکستری و پوست برنزه داره و مثل مدل‌های ایتالیاییه؛ البته شغل شریفش هم مدلینگه‌ها! ولی پوریا برعکس اون، سفیده و چشم و ابرو مشکی و تقریبا لاغر.
    شارلوت: چه جالب.
    به جفتشون چشم غره‌ای رفتم که به حالت نمایشی دستشون رو کشیدن رو دهنشون و مثلا زیپ‌های دهن‌هاشون رو بستن! و من هم وقتی مطمئن شدم قرار نیست حرفم قطع بشه ادامه دادم:
    - آره، پرهام مغرور و سرده؛ ولی پوریا خیلی مهربون و گرمه.
    چی گفتم! انگار دارم در مورد دو فنجون قهوه حرف می‌زنم! البته فنجون قهوه سودمند‌تر از پرهامه! والله!
    شادی به نوع توضیحم در مورد اون‌ها خندید و گفت:
    - چقدر فرق دارن! تو چرا از پرهام گَنده دماغ خوشت اومد حالا؟
    سوالش دقیقا چیزی بود که بارها از خودم پرسیده بودم و حالا باز ذهنم رو درگیر کرد و نشد به پریدن شادی وسط حرفم خرده بگیرم و به جاش ترجیح دادم جوابش رو بدم تا شاید خودم هم چیز تازه‌ای بفهمم:
    - پرهام از بچگی محبوب تمام دخترها بود. بزرگتر هم که شد با قیافه و هیکلش و حتی اخلاقش دخترها رو جذب می‌کرد. همه‌ی دخترهای فامیل دنبال اون و کوروش بودن؛ ولی من حتی نفهمیدم کی عاشق شدم! فقط یه روز به خودم اومدم و دیدم در حدی عاشقشم که اگه هرچند وقت یه بار نبینمش و دوروبرش نپلکم روزم شب نمی‌شه و حاضرم واسه یه توجهش هر کاری بکنم.
    به اینجا که رسیدم ساکت شدم، از یادآوری خاطراتم دپرس شدم و رفتم تو فکر که شادی با دیدن این حالت من و واسه عوض کردن حالم با شیطنت گفت:
    - تا جایی که فهمیدم فامیلتون پرِ پسره، من میام شوهر پیدا کنم و از همین داداشت پیمان شروع می‌کنم.
    از دست این دختر! همیشه بلده چطوری با لودگی و ادا درآوردن همه رو مجبور به خنده کنه. اصلا یادم نمیاد تا حالا شادی رو ناراحت دیده باشم. خندیدم و گفتم:
    - پیمان هفت ساله عاشق رویا شده.
    شادی با بهت و ناراحتی ساختگی که خیلی خنده‌دارش کرده بود گفت:
    - رویا کیه؟
    - my friend پیمان که بعد از برگشت من قراره بریم خواستگاریش.
    - جز جیـ*ـگر بگیره، چطور هفت سال داداشت رو رام کرده؟
    درست نبود که من از روابط خصوصی بین داداشم و دوست‌دخترش به اون‌ها بگم؛ ولی اون‌ها هم تو این شیش سال سنگ صبور من بودن و می‌تونستم یه توضیح کوچیک در این مورد بدم، پس با کمی فکر کردن گفتم:
    - وقتی رویا پونزده سالش بود و پیمان هفده، با هم دوست شدن. دوستی پاک و صادقشون هر روز قوی‌تر شد و کم کم بهم قول ازدواج دادن تا امسال که خانواده‌ی رویا رضایت دادن بریم دخترشون رو بگیریم.
    شادی پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - خب بریم سراغ این کوروشی که گفتی. از اون بگو.
    هرسه بلند خندیدیم و من گفتم:
    - خودت رو کنترل کن دختر، تا دوروز دیگه همه‌شون رو می‌بینی بالاخره . نترس نمی‌ترشی، ما هفت تا پسر جیـ*ـگر و خوشگل و مجرد داریم؛ البته تا جایی که من می‌دونم باید مجرد باشن.
    شادی با آه عمیقی گفت:
    - با شانس من، الان می‌ریم می‌بینی همه‌شون ده تا بچه تو بغلشونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    شارلوت با خنده گفت:
    - من هم میام ایران. اگه این طوری باشه، قیافه‌ی شادی با دیدن فامیل‌های تو و زن‌هاشون دیدن داره.
    کلی خندیدیم و البته شارلوت یه مشت هم از شادی خورد.
    - باید قول بدی حتما یه روز بیای، دلمون برات تنگ می‌شه.
    شارلوت: معلومه من شما رو ول نکرد.
    به لهجه‌ی فارسیش خندیدیم و شادی بهش یاد داد فعل جمله رو درست بگه "نمی‌کنم". بعد با هم رفتیم سر صبحونه و من تازه دیدم ساعت چهار صبحه و چنان اخمی تحویل شادی دادم که گرخید.
    بعد از صبحانه شارلوت میز رو جمع کرد و ما حاضر شدیم و با هم رفتیم فرودگاه. ساعت شیش پروازمون بود و الان ساعت پنج و ربع بود.
    چمدون‌ها رو دادیم رفت قسمت بارها و خودمون هم یه قهوه خریدیم. منتظرروی صندلی‌ها نشسته بودیم که شادی گفت:
    - پارمیدا تو هنوز عاشق پرهامی یا دنبال انتقامی؟
    صادقانه گفتم:
    - نمی‌دونم.
    شارلوت:
    - مگه می‌شه؟
    - اوایل می‌گفتم اگه نباشه می‌میرم، وقتی اومدم اینجا واقعا داغون بودم؛ ولی کم کم همه چیز کم‌رنگ شد و به فکر انتقام افتادم. حس می‌کردم فراموشش کردم؛ ولی تا قرار شد برگردم ایران، دوباره ذهنم رفت پیش اون و دلم باز بی‌تاب شد.
    شارلوت: به خودت تلقین نکرد.کم نفوذ بد بزنید.
    دوباره خنده‌ام گرفت و گفتم:
    - عشقم درستش نفوسه و باید بگی تلقین نکن.
    سه تایی خندیدیم که با اعلام شماره و اسم پرواز ما، هر دو رفتیم تو بغـ*ـل شارلوت و بعد از کلی اشک و گریه و خداحافظی طولانی رفتیم طرف راهروی بازرسی بدنی و تحویل پاسپورت‌ها.
    حدود دوازده و نیم ظهر باید می‌رسیدیم و من هم همون ساعت رو به پریا اس ام اس و بعد گوشیم رو خاموش کردم.
    تا نشستیم شروع کردم به آنالیز اطراف، همه‌ی مسافرها لباس‌های پوشیده و مناسب رفتن به ایران پوشیده بودن، مهماندارها هم محجبه بودن. با غرغری کوتاه از تاریکی محیط شکایت کردم، کرکره‌ی پنجره رو باز کردم و زل زدم به بیرون که شادی گفت :
    - خبر دادی؟
    - آره.
    - کیا میان؟
    - قراره فقط خود بابا اینا بیان. فردا عصر هم یه مهمونی بزرگ تو ویلامون گرفته می‌شه و فامیل رو اون‌جا می‌بینی.
    - چه باحال.
    - آره بابا، یه ماهه مامان و پریا دارن واسه جشن برگشتن من برنامه‌ریزی می‌کنن.
    - اوهو. فک کنم واسه عروسیت مامانت یه سال رو تالار وقت بذاره.
    با یادآوری غرغرها و وسواس‌های مامان بلند خندیدم و گفتم:
    - اصلا بعید نیست! همین ویلامون رو تا حالا دست دوتا دیزاینر داده، پریا پای تلفن می‌گفت باز هم ناراضیه.
    فکرنکنید خیلی عجیبه ها؛ نه! واقعا مامانِ من یا بهتر بگم، سیستم خانواده‌ی من این مدلیه؛ یعنی کلا فلسفه‌ی ما اینه. ما زندگی نمی‌کنیم که پول در بیاریم ما پول درمیاریم که زندگی کنیم و هیچ ابایی هم از خرج پول‌هامون نداریم و همین هم باعث شده تو خرید و این جور مسائل وسواس بیشتری نشون بدیم.
    - پس خانوادگی ولخرجید.
    - آره بابا ارثیه.
    - چند نفر رو دعوت کردن؟
    - حدود شصت تایی می‌شن.
    - با توصیفات تو انتظار داشتم بیشتر باشه.
    - قراره فقط فامیل باشن.
    شادی زیر لب غرغر کرد:
    - فامیل نیستن که! قدر یه ارتش آدم دارن، تازه خونسرد می‌گـه قراره فقط فامیل باشه.
    فامیل رو با لحن کشداری مثل لحن من گفت که از حالت گفتنش بلند خندیدم و گفتم:
    - آخه دوست داریم تو مهمونی‌ها همه همدیگه رو بشناسن؛ واسه همین تعداد غریبه تو جشن‌هامون کمه.
    شادی با بهت گفت:
    - یعنی تمام فک و فامیل هم رو می‌شناسن؟
    - آره، می‌دونی... خانواده‌مون زیاد دورهمی می‌گیره و همیشه همه‌مون هستیم. هرماه یه خانواده یه مراسم بزرگ راه می‌اندازه و همه‌ی این‌ها رو به علاوه‌ی دوست‌ها و فامیل‌های خودشون هم دعوت می‌کنه، این طوری همه با هم آشنا هستن. من پایه‌ی ثابت جمع‌ها رو گفتم که حدودا شصت نفر می‌شن.
    - چند وقته این رسم رو دارید؟
    - از وقتی یادمه همین بوده، هر پنجشنبه هم همه‌ی بچه‌ها و نوه‌ها خونه‌ی بابابزرگ جمع می‌شن.
    - واو دختر، مثل تو فیلم‌هایید.
    غمگین خندیدم و گفتم:
    - اگه این دور هم جمع شدن‌های زود به زود نبود اون‌قدر وابسته‌ی پرهام نمی‌شدم.
    شادی با زیرکی و البته کمی هم ضایع بحث رو عوض کرد، من هم به روی خودم نیاوردم که فهمیدم و خسته از بحث قبلی، به حرفش توجه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    - چطور شد؟ چه‌جوریه که فامیل طرف مامانت و بابات با همن؟
    دلم نمی‌خواست زیاد در این مورد حرف بزنم؛ ولی خب شادی بهترین رازدارم بود و حقش بود که بدونه.
    - پیچیده است.
    - بگو.
    - خب بابا. بابابزرگم فقط یه برادر داشته. اون هم سه تا دختر و یه پسر کوچیک داشته که تصادف می‌کنه و میمیره. بعد از مرگش زنش هم می‌ذاره و می‌ره خارج و این بچه‌ها اضافه می‌شن به جمع خانواده‌ی عموشون یعنی بابابزرگ من و می‌شن بچه‌های اون؛ ولی خب همه می‌دونن که اون‌ها بچه‌های برادر بابابزرگم هستن. یکی از اون دخترها مامان من بوده که دل بابام رو می‌بره. اوایل بابابزرگم مخالف بود، می‌گفته با هم خواهر و برادرید؛ ولی وقتی دید این دوتا گوششون بدهکار نیست موافقت کرد ازدواج کنن و این طوریه که خانواده‌ی پدری و مادری من تقریبا یکیه!
    شادی با دهن باز زل زده بود به من و کمی بعد جیغ زد:
    - خیلی باحاله. پس مامانی کیه تو بود؟
    - مامانی خاله ی مامانمه. اون و شوهرش برای مامانمینا مثل پدر و مادر بودن.
    بلند و با هیجان گفت:
    - واو!
    چند نفری چپ چپ نگاهمون کردن و یکی از مهماندارها اومد و ازمون خواست سکوت رو رعایت کنیم. شادی از خجالت سرخ شد که البته خیلی خوردنی و بانمک شد. آروم خندیدم و گفتم:
    - حالا نمی‌خواد سرخ شی.
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    - من یه ذره می‌خوابم، رسیدیم بیدارم کن.
    - باشه.
    با تکون‌های هواپیما چشم‌هام رو باز و بیرون رو نگاه کردم، تو فرودگاه ایران بودیم. خمیازه‌ای کشیدم و شادی رو بیدار کردم:
    - خواهری پاشو رسیدیم.
    - بیدارم.
    - پس چشم‌هات رو باز کن.
    - نمی‌خوام.
    - اَه شادی پاشو دیگه!
    با نشستن هواپیما تکون شدیدی خوردیم که شادی پرید هوا و صاف نشست سرجاش:
    - چشونه اینا؟ با ملایمت فرود بیان دیگه، زَهره‌ام آب شد.
    لپم رو باد و چشم‌هام رو لوچ کردم؛ این دختر زیادی تنبل و خواب آلو بود. نمی‌دونم چطور این همه سال واحد‌های صبح رو برمی‌داشت؟!
    با دهن کجی و لحن لوسی که از اعصاب خرابم سرچشمه می‌گرفت گفتم:
    - دفعه‌ی دیگه میگم ملاحظه‌ی خوابت رو بکنن. پاشو دیگه خرس گنده. همه پیاده شدن جز ما!
    - چرا خالی می‌بندی؟ تازه پله‌ها رو آوردن.
    - کم حرف بزن و پاشو .
    - پاشدم شیش ماهه‌ی لوس.
    - شادی تو لال بشی من خیلی بیشتر دوستت دارم.
    - غلط کردی، اون موقع همه دوستم دارن، هنر می‌کنی الان تحملم کن.
    خنده‌ام رو خوردم و دستشو کشیدم طرف خروجی که باز جیغش در اومد:
    - هووی من رو مثل کش تنبون کجا می‌کشی؟
    با حرص داد زدم:
    - شادی دو دقیقه لال شو.
    مردمی که اطرافمون بودن انگار که با دوتا دیوونه طرفن چپ چپ و با تاسف نگاه‌مون کردن. شادی بی‌خیالی طی کرد و گفت:
    - من رو نخورا صاحب دارم.
    خدا! آخه کم خلق کن؛ ولی با کیفیت خلق کن دیگه. چیه این جنس بنجول که انداختی بغـ*ـل من؟
    ظاهرا تیکه‌ی آخر افکارم رو بلند گفته بودم که شادی غرید:
    - حالا دیگه من جنس بَدَم؟
    - بَد نه گلم، بنجولی.
    - پارمیدا می‌کشمت.
    - غلط می‌کنی! دور و برت رو نگاه کن ببین خانواده‌ام رو می‌بینی؟
    - عقل کل من از کجا بشناسمشون؟
    - راست می‌گی. پس ساکت شو خودم نگاه کنم.
    - حالا دیگه من ساکت شم تو چشم‌هات باز می‌شه؟!
    با چشم غره‌ام بالاخره خفه شد که خیلی زود با دیدن پیمان دلم غنج رفت و زود گفتم:
    - اوناهاشن.
    - کدوم هاشن؟
    - اوناها دیگه، اون دخترِ که مانتوی قرمز پوشیده با اون پسر بلوز آبیه پیمان و پریا هستن. مامان و بابام هم پشتن.
    - هان دیدم. خواهر و برادرت چه خوشتیپن. مامانت خیلی جوونه‌ها!
    - آره مامان پیمان این‌ها رو تو سیزده سالگی به دنیا آورده و من رو دوسال بعدش.
    - شوخی کردی دیگه الان مگه نه؟!
    - نه بابا اصلا یکی از دلیل‌های مخالفت بابابزرگم همین بود؛ سن کم بابا و مامانم! ولی خب اون زمان که این طوری نبود.
    - عجب!
    - بی‌خیالِ اون. پیمان من رو دید، بیا بریم پیششون.
    کمی که نزدیک‌تر شدیم، پریا انگار که کش دررفته است، با آخرین سرعت خودش رو پرت کرد روم و شروع کرد به آبیاری کردن من. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید:
    - پارمیدا؟ وای آبجی دلم برات یه ذره شده بود قربونت برم. چقدر عوض شدی بالشی! ( قبل از رفتن من یه کوچولو تپل بودم و پریا واسه حرص دادن من به من بالش می‌گفت)
    یهو فاصله گرفت و با تعجب گفت: پارمیدا لال شدی؟
    - مگه می‌ذاری حرف بزنم؟
    پیمان که حالا کنارمون بود من رو کشید تو بغلش :
    - چطوری نفس داداش؟ چه عجب برگشتی دختر؟ این پریا رو هم حسابش نکن، بچه از ذوقش صبح مانتوی نارنجی رو با شلوار سبز ست کرده بود.
    همه خندیدیم و جیغ پریا بلند شد.
    بعد از بغـ*ـل کردن مامان و بابا، بابا با اشاره به شادی که معذب وایستاده بود گفت:
    - دخترم دوستت رو معرفی نمی‌کنی؟
    - وای کلا یادم رفت. این دوستم شادیه.
    شادی با ادب و آرامشی که متضاد شخصیتش بود با همه آشنا شد.
    پیمان برای تحویل گرفتن چمدون‌ها با من اومد و وقتی اون پنج تا چمدون بزرگ رو دید چپ چپی نثار من کرد و گفت:
    - باز تو دوتا دونه مغازه دیدی جیبت رو خالی کردی؟
    - وا داداش حرف‌ها می‌زنی‌ها! جنس اون‌جا رو ول می‌کردم تا از ایران خرید کنم؟
    - چشه مگه این‌جا؟ هم ارزون‌تره و هم مطمئنا پوشیده‌تر از دوتا تیکه پارچه‌ای که تو خریدی.
    خنده‌ام گرفت و دیگه چیزی نگفتم. با کمک چرخ دستی چمدون‌ها رو بردیم کنار ماشین. بابا با آرامش همیشگیش گفت:
    - خب پارمیدا بابایی الان این‌ها رو هرجور می‌خوای بیار خونه، من فقط دوتاش رو تو ماشینم جا می‌دم.
    غرغری کردم و در آخر پیمان دلش سوخت و یه تاکسی فقط واسه این دم و دستگاه من گرفت و رفتیم که سوار ماشین بشیم.
    بابا بنز خودش رو آورده بود و تقریبا راحت همه جا شدیم. من وسط پیمان و پریا و تقریبا تو بغـ*ـل پیمان بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    شادی و پریا خیلی زود‌تر از چیزی که فکر می‌کردم جیک تو جیک شدن و تا خونه یه ریز حرف زدن و پچ پچ کردن.
    تا رسیدیم، با شوق به عمارت سفیدی که مثل برف وسط خونه‌های لوکس می‌درخشید نگاه کردم. یه ساختمون چهار طبقه با یه حیاط نسبتا معمولی که از نرده‌های طلایی جلوی خونه حیاط کامل دیده می‌شد. یه جورایی خونه‌مون شبیه ویلا بود. توی حیاطش یه باغچه تزئینی و یه تاب و پشت ساختمون یه استخر بود که به خاطر دیوار بلند پشتی از بیرون دید نداشت!
    ما طبقه‌ی اول زندگی می‌کردیم و قرار بود سه طبقه‌ی دیگه بعد از ازدواج ما، به اسممون زده بشه حتی اگه جای دیگه‌ای زندگی کنیم. نقشه‌ی این خونه رو یکی از بهترین دوست‌های بابا واسه‌اش کشیده بود و روش کار کرده بودن. داخل هر چهارتا خونه داخل شبیه هم بود. خونه چهارصد متری بود، پنج خوابه و تقریبا دوبلکس؛ یعنی اتاق‌ها با چهارتا پله‌ی سنگی از سالن جدا می‌شدن.
    تا رفتیم تو، شادی دم گوشم با لحن کشیده و لاتی گفت:
    - بابا پولدار.
    خندیدم و گفتم:
    - مگه خونه‌ی شما چند متره؟
    - دویست و ده متر، سه خوابه‌ست.
    - اینجا با بالکن مفید سیصد و نود و پنج متره و پنج خوابه‌ست. طبقه‌ی زیرزمین هم که با یه سطح شیب‌دار به حیاط وصله، پارکینگه!
    - چه باحال.
    - از دست تو. پاشو بریم اتاقت رو نشون بدم.
    من گاهی فکر می‌کردم که حاضر بودم تمام این امکانات زندگیم رو بدم تا پرهام مال من بشه و یا حداقل برگردم به روزهای شاد گذشته که دغدغه‌ای جز نمره‌ی بیست نداشتم؛ ولی متاسفانه این هم شد زندگی من. یه ظاهر باشکوه و رویایی با درونی پر از درد!
    - اتاق من؟
    حرف شادی از دنیای افسردگی پرتم کرد بیرون و سرسری گفتم:
    - آره دیگه اتاق مهمان که می‌شه اتاق تو.
    - پس بدو.
    شادی رو بردم اتاق پونزده متری که دکور سبز کم‌رنگ داشت. تقریبا ساده چیده شده بود، یه تخت دونفره و میز عسلی با کمد و آینه.
    شادی شروع به بازکردن ساکش کرد و من هم بعد از شیش سال رفتم اتاق خودم.
    اتاق آخر مال من بود. یه اتاق سی و چهار متری بالکن‌دار با دکور سیاه و لیمویی.
    وسط اتاق، چسبیده به دیوار یه تخت سلطنتی سیاه بود که از بالاش پرده می‌خورد و مثل فیلم‌های خارجی وقتی پرده‌اش رو می‌کشیدم توش مشخص نبود و شکل یه مکعب مستطیل سیاه رنگ دیده می‌شد. یه طرف اتاقم شبیه اتاق کار بود. میز تحریر سیاه براق با کتابخونه‌ی نسبتا بزرگم رو دیدم و کمی اون طرف‌تر میز کامپیوتر و سیستم صوتی بود. یه کامپیوتر صفحه تخت سیاه رنگ که اون موقع جدیدترین مدل بود.
    یه طرف اتاقم کلا کمد کشویی لباس و کفش بود و گوشه‌اش در بالکن قرار داشت. تنها چیزهایی که به اتاق ماتم گرفته‌ام رنگ می‌دادن فرش لیمویی رنگ حجم دار کف اتاق بود و رگه‌های لیمویی رنگ تو در کمدم و کتابخونه و بالش‌های لیمویی قلبی شکلِ روی تخت و رگه‌های لیمویی رو تختیم! یه میز عسلی کوچیک و ست کمد کنار تخت بود که روش یه عکس خانوادگی به چشم می‌زد، قاب عکسم پُر و زرد رنگ بود. عکس توش مربوط به تولد پریا بود و همه‌ی جوون‌های فامیل دور هم بودیم( من و پیمان و پریا و پرهام و پوریا و کوروش و داریوش و رضا و آنیتا و لادن و لاله و آرتام و حمید و حمیده) همه دور کیک جمع شده بودیم و عمه‌ام عکس انداخته بود. لبخند خسته‌ای به چهره‌ی بدون لبخند و سرد پرهام زدم و عکس رو دوباره گذاشتم سر جاش. وقتی پیمان چمدون‌هام رو آورد، مشغول باز کردن و چیدن وسایلم شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    سوغات‌ها رو هم از چمدون‌ها در آوردم. همه تو نایلون‌ها و جعبه‌های برند بودن، هدیه هرکس رو تو یه نایلون کردم و چند دقیقه‌ای به سوغات پرهام زل زدم. توی جعبه‌ی ساعتی که برای پرهام خریده بودم گل رز پرپر شده بود، رنگ ست ورزشیش هم رنگ مورد علاقه‌اش یعنی خاکستری بود که بهش عطر زده بودم، از همون عطر تلخ و گرون خودش که وقتی خودش رو نداشتم با مصیبت گشتم و عطرش رو پیدا کردم تا همدمم بشه.
    کار کادو‌ها که تموم شد صدای پیمان از دم در اومد:
    - پارمیدا مامان می‌گـه بیایید شام.
    - باشه. برو اومدم.
    کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم بیرون. تو آشپزخونه مامان میز رو چیده بود. برعکس اکثر فامیل، ما خدمتکار یا آشپز نداشتیم و مامان دوست داشت خودش به همه‌ی کارها برسه، هر چند که به خاطر کارهاش خیلی وقت‌ها وقت کم می‌آورد؛ ولی عاشق آشپزی بود و خونه هم همیشه از تمیزی برق می‌زد.
    - به به؛ مامان خانم چه بویی راه انداختی. غذا چیه؟
    مامان: کبابه شیکمو.
    - ایول، خیلی وقته نخوردم.
    پیمان: مگه اون‌جا کباب نداره؟
    - چرا داره؛ ولی حوصله‌ نداشتم برم، معمولا از فست فود بغـ*ـل خونه خرید می‌کردم یا شادی آشپزی می‌کرد.
    بابا: تنبلی دیگه.
    پریا: بس که لوسش کردید.
    پیمان: ولی انصافا دقت کردید از وقتی برگشته هنوز آتیش نسوزونده؟
    پریا: یخش آب بشه باز می‌شه همون جیغ جیغوی قدیم.
    پوزخندی زدم و چیزی نگفتم، شاید بعضی اخلاق‌هام هنوز همون بود؛ ولی دیگه سرخوشی سابق رو نداشتم.
    شادی که دولپی داشت می‌خورد گفت: خیلی خوش مزه‌است خانم حسینی، دستتون دردنکنه.
    مامان: نوش جونت دخترم. راحت باش بگو مینا، مگه چقدر ازت بزرگ‌ترم؟
    شادی وسط خنده گفت: چشم میناجون.
    شام تو فضای دوستانه‌ای خورده شد و رفتیم بخوابیم که فردا کلی کار بود و جشن هم داشتیم!
    نایلون‌ها و بسته بندی‌های کادو رو قرار بود پیمان ببره بذاره تو یکی از اتاق‌های ویلا و خودمون هم از صبح بریم اونجا.
    ***
    ساعت چهار بود و دونه دونه می‌رفتیم زیر دست آرایشگر مخصوص مامان و از لولو به هلو تبدیل می‌شدیم. البته من که هلو بودم!
    قرار بود عصر دی‌جِی بیاد. پیراهنم رو که پوشیدم پریا جیغش دراومد:
    - وای دختر مثل پرنسس‌ها شدی.
    با ناز گفتم:
    - خودم می‌دونم. البته تو هم بد نشدی.
    که یه پس گردنی از پریا خوردم و خندیدم. واقعا خوشگل شده بود! پریا و پیمان مثل مامان چشم‌های سبز و خاکستری داشتن که البته بیشتر خاکستری بود تا سبز، تقریبا رنگ چشم‌های پرهام!
    ولی من بیشتر شبیه بابا بودم و شباهت کمی به مامانم داشتم. پوستم کاملا سفید و صاف بود و موهام دقیقا رنگ موهای گارفیلد کارتون بچگی‌هام بود؛ نارنجی! همه میگن خیلی خوشگلم و همین بهم حس اعتماد به نفس می‌ده. البته بگم که تو دورانی که مثل خنگ‌ها به پرهام ابراز علاقه کردم دوره‌ی زشت بودنم بود!
    پیراهن بنفش بلندی که از لندن خریده بودم رو پوشیدم. موهام رو که تا گودی کمرم می‌رسید آرایشگر کمی مرتب و کوتاهش کرده بود، مدل باز درست کرده بودم و فقط پشتش مدل شل و ولِ یه بافت عجیب و غریبی بود. پریا یه لباس شب بلند آبی تیره که از بغـ*ـل چاک داشت و کار دست بود پوشیده بود و شادی یه پیراهن کوتاه آبی رنگ.
    مامان هم یه کت و دامن اندامی سیاه شیک پوشیده بود و موهاشو شینیون کرده بود، البته مدلش طوری بود که انگار داره باز می‌شه.
    همه راس ساعت هفت آماده بودیم که در رو زدن و اولین گروه مهمون‌ها رسیدن. دایی مهدی بود با زنش و پسرشون رضا. رضا مثل باباش قدبلند و سفید بود. از مامان بلژیکیش زندایی سوزان، چشم‌های گربه‌ای آبی تیره به ارث بـرده بود که با دیدن من برق زد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا