کامل شده رمان تنهام نذار|ELHAM.Tکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELHAM.T

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
256
امتیاز واکنش
6,311
امتیاز
531
نام رمان:تنهام نزار
نام نویسنده:
ELHAM.T
ژانر : عاشقانه

داستان عاشقانه و یه جاهایی غم انگیز..در مورد دختری به نام یامین که با کار کردن در بیرون از خونه مخارج خانواده رو تامین میکنه و همچنین به پول برای عمل پدر بیمارش که تنها سرمایش با وجود خواهرش هست، نیاز داره... کار کردن اون باعث میشه آخرین انتخاب زندگیش ینی ازدواج رو انجام بده و وارد زندگی پسری بشه که اعتقاد داره یامین عشقشو ازش گرفت و دختر تنهای قصه ی ما بعد گذشت مدت ها آرامش رو تو اون پسر که دایان باشه میبینه ...
و این آرامش دو طرفس.. آرامش و عشق .. با هم داستان رو جذاب میکنه و بعضی وقتا هم لج بازی...

...مطمئنم خوندن این رمان جذابیت هایی براتون داره...


photo_2016-07-26_19-16-54.jpg

ممنون از نفیس عزیز بابت طراحی زیباش..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    ELHAM.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    256
    امتیاز واکنش
    6,311
    امتیاز
    531
    اینم برخی از شخصیت های رمان:



    upload_2016-6-23_15-20-55.png

    ***
    پست اول...
    دلبستگی قصه دردناک آدمی ست . تنها آدم است که می تواند حتی به حضور علفی دلخوش بشود.
    دلبستگی همخانواده ی اصیلی ست برای درد ، برای دلتنگی ، برای اسارت و برای انتظار....
    دلبستگی بیماری خطرناکی ست که تنها درمانش مرگ ست .
    دلبستگی وابستگی می آورد و وابستگی یعنی برباد رفتن
    ****
    تقدیم به تمام پدرانِ عاشق سرزمینم:

    "به نام الهه ی عشق و زیبایی"
    نگاهی دوباره به بابا انداختم.. پاهاش خشک شده بود و محاسنش سفید.. صورتش زرد و زیر چشماش گود..متقابلا نگام کرد لبخند عمیقی زدم ..
    به سمتش رفتم.. کرم مرطوب کننده رو در آوردم .. دستای زبرشو تو دستم گرفتم.. اول بـ..وسـ..ـه به دستاش زدم و بعدش کرمو به دستاش مالیدم..دستامو رو صورتش کشیدم و گفتم
    -بابایی خوبی؟؟
    با صدای ضعیفی جواب داد
    -آره دخترم..
    بغضمو قورت دادم .. حالش خوب نبود و تظاهر به خوب بودن میکرد این بدترین درد دنیاِ.. تظاهر به چیزی کردن.. رو موهاش ب.و.س.ه ای کاشتم و گفتم
    -خوبه که خوبی... تا بعد ظهر که بیام مراقب خودت باش باشه آقا؟؟
    لبخند خشکی زد و دستمو گرفت و گفت
    -باشه.. برو نگران من نباش..
    سرمو انداختم پایین و گفتم
    -میدونم .. برا همین تنهات میذارم..
    نگاهشو از من نمیگرفت..منم همین طور..بابا پیر و ناتوان بود و من شده بودم مرد زندگیمون.. البته چون یه مرد دیگه پشتم بود.. مردی که هر کاری کرد تا خانوادش آسیب نبینن و حالا من یعنی یکی از دو عضو خانوادش هر کاری میکنم تا اون آسیب نبینه...
    بلند شدم و با صدای بلند گفتم
    -خب بابایی میرم.. مراقب خودت باش ..
    چهار قل رو خوندم و دور سر بابا فوت کردم و از خونه خارج شدم.. فکر کنم اینبار هم دیر رسیده بودم..
    وارد شرکت شدم.. از پله ها بالا رفتم... خب یکی نیست بهشون بگه برا چی انقد پله میذارین... والا.. چند تا نفس عمیق کشیدم و آروم سرمو کشیدم بالا..با دیدن رئیس آب دهنمو قورت دادم.. تو در گاه اتاقش ایستاده بود و با خشم زل زده بود به من.. بهت زده نگاش کردم .. اخماشو تو هم کشید و گفت
    -تا حالا کدوم گوری بودی؟؟
    آب دهنمو قورت دادم .. لعنتی.. تحمل اینکه بخواد بهم بی احترامی کنه رو نداشتم.. من از دنیا خوردم اما از آدماش نمیخورم..
    دستامو مشت کردم و گفتم
    -متاسفم..
    چند قدم به سمتم اومد.. ترسیدم تند تند آب دهنمو قورت میدادم تا آروم شم..مرتیکه عوضی نزدیک تر شد .. کاش مجبور نبودم تحملت کنم..به نشانه اعتراض اخمامو تو هم کشیدم ..
    یهو با صدای بلند گفت
    -گفتم کجا بودی؟؟
    ترسیدم..قفسه سینم بالا پایین میرفت.. اما خودمو نباختم و نفس عمیقی کشیدم و زل زدم تو چشماش و با لحن زیبایی گفتم
    -فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه..
    کاملا معلوم بود از درون داره منفجر میشه... حقش بود.. این مدت کم اذیتم نکرد..
    ابروهاشو بالا داد و گفت
    -که این طور..
    مکث کوتاهی کردو به اتاق حساب رسی اشاره کرد و گفت
    -شما اخراجین!!
    چشمامو بستم.. باشه خدا.. یکی دیگه طلبم.. دیگه دارم بالا میارم از بس این زندگی بر خلاف من بوده..اَه...
    بدون معطلی به سمت اتاق حساب رسی رفتم.. آخه من طلبی ندارم.. فقط خدا کنه بدهکار نشم.. آقای مشتاقی نگام کرد و گفت
    -آخه چرا اینکارا رو میکنی؟؟
    کلافه گفتم
    -چه کاری؟؟
    -روز اولی که اومدی اینجا بهت گفتم که نباید سر به سرش بذاری گفتم که یه مشکل خانوادگی داره و کلا بهم ریختس خانوادش چند وقته پیش تنهاش گذاشتن و رفتن خارج... اصرار کردن که جناب مهندس هم باهاشون بره... اما جناب مهندس قبول نکرد... راستش به خاطر مادر پیرش...پدرشو زود از دست داد و بعد پدرش تنها امیدش مادرش بود... از همون دوره جوونی عاشق مامانش بود.. زندگی میکرد برا اون... براش جون میداد... برا همین مادرشو به خانوادش ترجیح داد.. الان تنهاست... راستش مادر پیرش چند روزیه بیمارستانه.. خالاصه گفتم که باید آسه بیای و آسه بری گفتم
    وااااای... خدایا بگیرش.. همیشه همین بود.. تا میومدم تو اتاقش شروع میکرد به نصیحت کردنم.. تو باید این کار و کنی و از این کار دوری کنی کلا امر به معروفی بود برا خودش .. همیشه هم باعث میشد که حرفشو قطع کنم و سریع از اتاقش خارج شم.. این دفعه هم حرفشو قطع کردم و ملتمسانه گفتم
    -آقای مشتاقی لطفا به کارتون برسید.. فقط بگید بدهکار میشم یا طلبکار؟؟
    -هیچی.. نه بدهکار نه طلبکار..
    وااااااای باورم نمیشد که دوباره طول و تفسیرش نداد..
    فوری گفتم
    -ممنون.. خداحافظ
    به سمت در رفتم..باز شروع کرد
    -این رئیسو من میشناسم.. اون یه آدم مغرور و بی رحمه .. اگه کسی بر خلاف خواستش عمل کنه جوش میاره.. و وقتی که جوش بیاره دیگه نمیشه رامش کرد.. مخصوصا الان که خانوادشو از دست داده... این روزا هیچکی باهاش حرف نمیزنه... حالش بده و برا همین هیچکی جرئت نمیکنه باهاش دهن به دهن شه... یکی از همکارامون رو همین طوری اخراج کرد... فقط برا اینکه عصبانیش کرده بود..
    برگشتم و با لحن محکمی گفتم
    -لعنت به تو و رئیست..فهمیدم سگه.. فهمیدم وقتی هار شه دیگه باید فاتحمو بخونم.. دِ لعنتی فهمیدم.. فهمیدم که بدون هیچ اعتراضی دارم میرم حالا میشه برم؟؟ میشه؟؟ آقای مشتاقی اجازه میدید برم؟؟ .میشه؟؟. اَه ..
    به سرعت از اتاقش خارج شدم و در رو محکم بستم..درب خروجی شرکت رو هم همین طور و طبق معمول به خیابون ها متوسل شدم.. آخه کشی جز خیابونا به یه دختر تنها پناه نمیده.. خیابون هایی که همیشه رد پای یه دختر تنها رو یادگاری نگه میدارن..به روز نامه فروشی ها سر زدم.. همه کارا یا تا نصفه شب بودن یا اصلا مناسب من نبودن.. بالاخره یه کار پیدا کردم که شاید به دردم بخوره.. اونم شاید.. شمارشو گرفتم و خسته تر از دیروز به سمت خونه رفتم.. چند تا ضربه به در زدم... یاسمن در رو باز کرد و در حالی که نفس نفس میزد گفت
    -آبجی سریع تر بیا.. بابا نفس کم آورده..
    به سمتش رفتم صبح که من رفتم شرکت اون هم مدرسه بود.. وارد خونه شدم.. با دیدن بابا تو اون وضعیت نابود شدم.. رنگش زرد شده بود و تقلا میکرد که نفس بکشه...دویدم به سمت بابا دستگاه اکسیژن رو بهش وصل کردم ... شونه هاشو ماساژ دادم و گفتم
    -بابایی .. نفس بکش الهی من قوربونت برم.. بابا ؟؟ بابا..
    اما نفس نمیکشید.. چند بار رو شونه هاش زدم اما نفس نمیکشید.. ناچار ماسک رو از رو دهنش برداشتم و دهنمو به دهنش نزدیک کردم و نفس بهش دادم.. یاسمن با صدای بلند گفت
    -آبجی بابا نفس نمیکشه ....بدبخت شدیم..
    چشمامو بستم خدایا فقط یه بار با من باش.. به خدا هیچی نمیشه..
    دوباره بهش نفس دادم.. اینبار قفسه سینش بالا پایین پرید..قطره اشکی گونه مو تر کرد..خیلی نا چیز بود.. اشک شوق بود... من که جز بابا کسی رو ندارم.. تمام شوقم اونه... انگار همزمان با او نفس کشیدن من هم قطع شده بود.. چند تا نفس عمیق کشیدم.. پیشونیشو ب.و.س.ی.د.م و گفتم
    -الهی من فدات شم.. خوبی؟؟
    سرشو تکون داد... و دوباره ماسکو به دهنش چسبوندم..حالا با کمک دستگاه نفس میکشید.. باید یکمی نفس میگرفت و بعد ماسکو بر میداشتم.. این کار هر روزم بود.. در حالی که خودم نیاز به نفس داشتم به یکی دیگه نفس میدادم..
    نگاهی به صورت رنگ پریده یاسمن انداختم... لبخند عمیقی زدم ..سراسیمه گفت
    -آبجی.. به خدا داشتم درس میخوندم.. نمیدونم چی شد...
    بغلش کردم.. با لحن محکمی گفتم
    - این بار اولت نیست که همچین چیزی رو میبینی.. پس آروم باش ناسلامتی تو قراره در آینده پزشک شی.. آخه دختر گنده 18سالته..وقت شوهر کردنته حالا باید به خاطر همچین چیز کوچیکی اشک بریزی؟؟
    لبخند کوتاهی زد و گفت
    -یادم رفته بود که یه پیرزن 24ساله کنارم نشسته..
    خندیدم و گفتم
    -پس حواستو جمع کن..
    به سمت آشپز خونه رفتم .. یاسمن پشت سرم اومد و گفت
    -آبجی امروز پول برق اومده...
    قبض برقو ازش گرفتم و گفتم
    -باشه.. به تو چه ربطی داره؟؟
    محکم بغلم کرد و گفت
    -یامین کمرت زیر این همه بار خم شده.. یکمی صاف ایستادن رو تمرین کن..
    نمیتونم صاف بیاستم .. تو هستی بابا هست...
    لبخند عمیقی زدم و گفتم
    -برو بچه پررو... داری آرایه ادبی برا من میگی؟؟ حالا فهمیدیم تو بلدی.. بیخی...
    خندید و گفت
    -منظورم...
    حرفشو قطع کردم و گفتم
    -یاسمن برو پیش بابا باهاش حرف بزن... یه وقت تنها نمونه..
    -چشم..
    -قوربونت برم..
    رفت.. قبض برقو تو دستام مچاله کردم و سر خوردم کف زمین..
    بعد از مرگ مامان بابا هم مرد اما نمرد.. بابا روحش مرد اما جسمش زندست.. بابا دیگه نتونست کار کنه و من عهده دار خونه شدم.. کار کردم تا یاسمن بتونه درس بخونه.. قبل مرگ مامان همچی خوب بود.. مدرسه میرفتم و مامان و بابا هر دو کار میکردن.. تا اینکه مامانم مرد و زندگی ما چرخید.. بابا هم بعد از مرگ مامان بیماری تنفسی پیدا کرد و همچنین ناراحتی قلبی ..
    بلند شدم.. شماره ای رو که از روزنامه پیدا کرده بودم رو گرفتم
    -بله بفرمایید؟؟
    چند بار سرفه کردم تا صدام صاف شه و گفتم
    -سلام ...تو روزنامه آگهی داده بودید ..
    -آهان بله.. برا استخدام میتونید فردا تشریف بیارید..
    به تندی گفتم
    -چشم حتما..
     
    آخرین ویرایش:

    ELHAM.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    256
    امتیاز واکنش
    6,311
    امتیاز
    531
    پست دوم..
    خونه بزرگی بود... خیلی خیلی بزرگ.. در باز شد.. وای چه خونه خوشکلی.. خداکنه استخدام شم..
    خودمو مرتب کردم و وارد خونه شدم.. اصن سرو تهش معلوم نبود.. ینی از کدوم طرف باید برم؟؟ کجا برم؟؟
    نگاهی به اطراف انداختم.. همه جا خونه بود اما کدومشون مقصد منه؟؟
    هاج و واج ایستاده بودم که صدایی از پشت سر گفت
    -کاری دارید؟؟
    فوری برگشتم و با یه جفت چشمای عسلی روبه رو شدم.. از لباسش فهمیدم خدمتکاره.. صورت کشیده ای داشت و یکم از موهای مشکیش از روسری بیرون زده بود...
    آروم گفتم
    -برای استخدام اومدم...
    به خونه بزرگی که دقیقا روبروم بود اشاره کرد و گفت
    -از این طرف...
    خدمتکاره دوم بهم سلام کرد و منو به اتاق صاحب خونه هدایت کرد.. در اتاق باز شد.. فکم به زمین چسبید.. جلل الخالق.. این جا که به اندازه خونه ماعه.. خانوم جوونی پشت میزش نشسته بود و دقت مشغول بررسی یه چیزی بود.. چشماش قهوه ای و موهای قهوه ای و صورت کشیده و گندمی.. در کل ترکیبش خوب بود.. دماغشم که ضایع بود عملیه..
    خانومه با دیدن من گفت
    -آخه رعنا خانوم ما که یه خدمتکار استخدام کردیم اینو برا چی آوردی؟؟
    این؟؟ مگه من درختم؟؟ خواستم چیزی بگم که خدمتکاره به تندی گفت
    -خانوم واقعا عذر میخوام آقام بهم نگفته بود که یه نفرو استخدام کردید..
    دستمو گرفت و از اتاق خارج شدیم.. این یعنی ته بدبختی..
    به سمت در خروجی رفتیم.. دستشو پس زدم و گفتم
    -خودم میتونم برم... اصن شما برا چی بهم گفتید بیام؟؟
    -متاسفم خانوم.. گفتم که من در جریان نبودم..
    به سمت در رفتم داشتم تو دلم به شانس مزخرفم فحش میدادم که یهو یه صدایی منو وادار به سکون کرد..
    -خانوم جوان چند لحظه بیاید تو اتاق من.
    من؟؟؟خانوم جوان؟؟
    برگشتم و از خداخواسته وارد اتاقش شدم.. رو صندلیش با غرور نشسته بود.. نیم نگاهی بهم انداخت و بعد تو فکر فرو رفت.. زیر لب آروم گفت
    -بشین..
    آروم آروم به سمت مبل رفتم و نشستم.. گفتم
    -با من... کاری داشتید؟؟
    سکوت کرد... دوباره پرسیدم
    -من برا... چی .. اینجام؟؟
    باز هم سکوت.. کَره؟؟ نه بهش نمیخوره.. اما هر چی هست خیلی جای گرم و نرمی داره.. وااالا.. پوفی کردم.. همیشه همین بودم..
    حوصله نداشتم یه جا بیهوده بمونم.. نمیتونستم یک جا بشینم الان شب میشه و من هنوز بی کارم...بلند شدم و به سمت در رفتم.. با صدای بلند گفت
    -بگیر بشین.. دارم حرفامو جمله بندی میکنم.. یکم صبر کن..
    اووه.. جمله بندیت تو حلقم.. خندمو به زور خوردم ..جوابش محکم بود و منو هم محکم سر جام نشوند بالاخره شروع کرد..
    -تنها نگرانیم پسرمه.. پسری که از همه دنیا بیشتر دوستش دارم.. تنها امید برا زندگیم..
    در حالی که فنجون قهوه رو به لبم نزدیک میکردم گفتم
    -خب؟؟
    -خیلی وقت پیشا یکیو دوست داشته.. هنوزم داره.. تا اینکه اون دختر ازدواج کرد..
    من بی توجه به حرفش مزه قهوه رو احسنت میگفتم.. لامصب خیلی خوشمزه بود.. اصن این حرفاش به من چی ربطی داشت؟؟
    -دختره ازدواج کرد و اون داغون شد... داغون داغون.. ولی هنوزم دوستش داره.. میخوام کاری کنم که فراموشش کنه.. حتی شده مجبورش میکنم ازدواج کنه..
    بلند شدم .. خب قهوه هم تموم شد پس دلیلی برا موندن ندارم.. گفتم
    -خیلی خوشحال شدم از دیدنتون .. مخصوصا قهوه.. خداحافظ..
    دستام دستاشو لمس کرد.. دستامو گرفته بود.. بهت زده برگشتم و زل زدم بهش.. چه زود پسر دایی میشه.. آروم گفت
    -مشکلت چیه؟؟
    به تو چه؟؟ بگم که چی بشه؟؟ دلت برا من بسوزه؟؟
    گفتم
    -نیازی نمیبینم به شما بگم..
    دستشو پس زدم و به سمت در رفتم و خواستم درو باز کنم که حرفش منو سر جام میخکوب کرد..
    -میخوام کمکم کنی .. منم کمکت کنم..
    اخمامو تو هم کشیدم.. چی؟؟ کمک؟؟ من ؟؟
    به تندی گفتم
    -من کمکت کنم؟؟
    سرشو تکون داد و گفت
    -آره.. من مشکل تو رو حل میکنم تو هم مشکل منو حل کن..
    -من مشکل تو رو حل کنم؟؟
    مکث کوتاهی کرد
    -آره.. تو میتونی کمکم کنی!!!
    ابروهامو بالا دادم.. چقد چرت میگه!!!
    گفتم
    -چه طور؟؟
    -من بهت هر ماه پنج میلیون تومن میدم.. اصن هر چی که تو بخوای.. فقط یه مدت ... یه مدت..
    منتظر بودم ادامه بده.. پنج میلیون؟؟ ینی این چه کاریه؟؟
    با چشمام بهش فهموندم که ادامه بده..
    -یه مدت زن پسر من شو...
    فکم به زمین چسبید.. چی؟؟ جااااان؟؟ زنیکه عوضی معلوم نیست چی داره برا خودش بلغور میکنه... خندم گرفته بود.. من زن پسرش شم؟؟ خیلی مسخرست..
    خواستم از اتاق خارج شم که گفت
    -فقط فکر کن بعد تصمیم بگیر..
    به تندی رو بهش گفتم
    -از دیدنتون خوشحال شدم.. خانووم... من سر زندگیم معامله نمیکنم.. شاید نیازمند پول باشم اما با فروختن خودم این کار رو نمیکنم.. خداحافظ..
    - من مطمئنم اون نمیتونه حتی دست بهت بزنه... اصن نمیتونه بهت نزدیک شه.. گفتم که اون عاشق دختر دیگه ایه..بعدشم من نمیخوام تا ابد با اون باشی.. تا یه مدت که فقط بتونه اون دختره رو فراموش کنه.. همین..
    -همین؟؟؟.. اونموقع من بازنده میشم و تو و پسرت برنده.. چطور میتونی همچین درخواستی از من بکنی؟؟..
     

    ELHAM.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    256
    امتیاز واکنش
    6,311
    امتیاز
    531
    بدون معطلی از اتاقش خارج شدم و در رو محکم بستم و از خونشون سریع رفتم.. تو خیابونا قدم میزدم.. تا اینجا پیش برم که بشم زن سوری یه نفر فقط برا خود پسره؟؟..لعنت به همه پول های دنیا.. لعنت به خود دنیا که انقد پسته.. ینی تا کجا باید پیش برم..
    شب شده بود.. در خونه رو باز کردم... با دیدن بابا لبخند کم رنگی زدم و کنارش نشستم.. دستشو گرفتم و بوسیدمش.. آروم گفتم
    - خیلی دوستت دارم آقا..
    یاسمن کنارم نشست ... نگاش کردم.. انگار خود بابا جلو روم بود.. موهاشو نوازش کردم ... گفت
    -کی خواهری منو اذیت کرده تا برم پدرشو در بیارم؟؟
    لبخند تصنعی زدم و گفتم
    -تو درستو خوندی؟؟
    ریز خندید و گفت
    -یامین وقتی دارم باهات حرف میزنم هم ولم نمیکنی؟؟ خوندم.. به خدا درس خوندم.. دهنم سرویس شد از بس همین سوال تکراری رو ازم پرسیدی..
    خندیدم و گفتم
    -اوضاع خوبه؟؟ مدرسه چیزی لازم نداری؟؟
    سکوت کرد... اما میدونستم پشت این سکوت یه چیز هست.. آروم گفتم
    -چند تومن؟؟
    به تندی گفت
    -نه بابا.. چیزه.. این .. معاونمون گفت برا آزمون سنجش باید پول ببریم.. اما من گفتم از دفترچه آزمون دیگران استفاده میکنم.. اصن نیازی نیست.. بعدشم چند روز دیگه تعطیل میشیم ..
    -چند تومنه؟؟
    -هان؟؟
    مکث کوتاهی کرد و گفت
    -هیچی!!
    -فردا میام مدرسه ببینم داری چیو ازم پنهون میکنی!! حالا برو درس بخون..
    کلافه گفت
    -یامین.. مدیر گفت باید پول شهریه رو کامل بدیم.. دویست و پنجاه تومن..
    لب هامو گاز گرفتم و گفتم
    -باشه .. فردا میام باهاش صحبت میکنم و پولشو میدم.. حالا گریه نداره .. برو ..
    خندید و گونمو بوسید و گفت
    -خیلی ماهی ولی من واقعا یه بار رو دوشتم..
    -برو شیطون..
    بغضمو قورت دادم..
    -آبجی بیرون کارت دارن!!
    روسریمو سر کردم و از خونه خارج شدم.. آقای سیامکی صاحبخونمون دم در بود..
    -سلام آقای سیامکی.. خوبید خانوم بچه ها خوبن؟؟
    با لحن سردی گفت
    -کرایه این ماهتون..
    لعنتی.. تو از کجا پیدات شد؟؟اما من فقط سیصد تومن پس انداز داشتم و همون رو میخواستم بدم برا مدرسه یاسمن.. از یه طرف حوصله چونه زدن با این یارو رو هم نداشتم.. نمیخواستم فکر کنه دارم میپیچونمش..
    به تندی گفتم
    -چند لحظه لطفا صبر کنید!!

    بعضی اوقات دلم میخواست خودکشی کنم.. این زندگی بدجور سرم حوار شده بود..
    اما نمیخواستم بابا ناراحت شه نمیخواستم فکر کنه من دارم سختی میکشم.. برا همین لبخند تصنعی همیشگیمو رو لبام کاشتم و وارد خونه شدم.. یاسمن فوری گفت
    -کی بود؟؟
    -سیامکی..
    با لحن آرومی گفت
    -پول میخواست؟؟
    -اوهوم..
    -داشتی؟؟
    -آره..
    -مطمئن؟؟
    نگاهمو به نگاه نگران بابا دوختم... معلومه منتظر جواب منه... آخ بابا...
    فوری گفتم
    -آره.. بس میکنی؟؟
    خوابیدم.. اما حرفای خانومه بد جور رو مخم اسکی میرفت.. ماهی پنج میلیون..یعنی پنج برابر حقوق خودم... این یه رویا بود برا من.. برا منی که برا هزار تومن سگ دو میزنم...
    خب برو ازدواج کن .. چند ماهی که بیشتر نیست بعدش خلاص میشی و کنار بابات و آبجیت بر میگردی.. اونوقت با کلی پس انداز..
    اما بابا چی؟؟
    یاسمن فردا پس فردا تعطیل میشه مراقبش هست..
    وجدان مخالفه سکوت کرد.. چون حرفی نداشت.. اما من خودم نمیدونستم باید چه کار کنم... چشمامو رو هم گذاشتم و خوابیدم.. به دور از هر گونه فکر.. به دور از هر گونه ناراحتی..

    دستامو نزدیک آیفون میذاشتم و برمیداشتم که بالاخره زنگ زدم..
    -بفرمایید
    خانومه یعنی رئیس نگام کرد... چشمامو بستم و گفتم
    -مامان تو کمکم کن.. نمیدونم کار درستیه یا نه .. فقط میتونم این تنها کاره..
    چشمامو باز کردم و گفتم
    -قبوله..
    خانومه ابروهاشو بالا داد و گفت
    -واقعا..
    -آره ..فقط باید قول بدی به قولت عمل کنی..
    نزدیکم اومد و گفت
    -باشه.. قبوله.. یه دنیا ممنون ازت.. خب یه ده میلیون واسه اول کار بهت میدم..
    -باشه..فقط میخواین منو به عنوان عروستون به همه معرفی کنید؟؟
    -آره.. اما نه اینطوری..مثلا بابا مامانت خارجن و تو تنهایی ایران زندگی میکنی و دختر یکی از خرپولا.. فهمیدی؟؟
    -آره.. اما الان باید برم کار دارم..
    -نه .. باید آمادت کنن.. میخوام دایان همین امشب ببینتت.. باید اون دختره هر چه زود تر از زندگیش پاک شه.. بازم ممنون ازت..
    -ولی من..
    -میدونم.. یکیو میفرستم مدرسه آبجیت تا شهریشو پرداخت کنه..
    -اونوقت از کجامیدونی؟؟
    مکث کوتاهی کردم و گفتم
    -بیخیال حوصله بحث رو ندارم..
    ده میلیون رو تو دستم داد و گفت
    -خیلی گلی...
    چقد راحت ده میلیون رو به کسی میدن.. چقد راحت پول خرج میکنن اونوقت من باید برا از دست دادن هر پولی برنامه ریزی کنم... چرا؟؟
    مکث کوتاهی کرد
    -خانوم جمالی !!!!
    خانوم جوونی داخل شد و گفت
    -جونم خانوم جون؟؟
    اوه اوه چه پاچه خار هم هست.... جونم خانوم جون؟؟؟
    -این خانوم رو همرات ببر.. میخوام ببینم چه کار میکنی.. ببین اون پیراهن کرمی بلندی رو که از آلمان خریدم تنش کن..
    خانومه دستمو گرفت ورو به نازنین گفت
    -چشم
    از پله ها بالا رفتیم و منو به اتاقش که گوشه راهرو بود هدایت کرد و در رو برام باز کرد و گفت
    -بفرمایید
    اتاق آرایششون هم جداست.. آب دهنمو قورت دادم و با دقت اطرافو بررسی کردم... یه آیینه قدی بزرگ گوشه اتاق بود و یه میز آرایش خیلی بزرگ که روش پر از لوازم آرایش بود... از هر نوعش.. اینا دیگه کین؟؟
    با صداش سعی کردم خودمو جمع کنم.. چقد ساده من شدم زن یکی!!!

    -حالا خانوم چشماتون رو باز کنید..
    چشمامو باز کردم.. دوباره بستم.. باز کردم و بستم ..دختری با موهای قهوه ای متمایل به مشکی و چشمای خاکستری و صورت گرد سفید.. ول.ب های گوشتی... این واقعا من بودم؟؟ نه امکان نداشت.. دوباره چشمامو باز و بسته کردم..اما انگار خودِ خودم بودم.. انقد که از دیدن خودم ذوق کرده بودم که حد نداشت.. باورم نمیشد.. مثل اینکه بخوای افسانه جومونگ رو باور کنی.. مگه باور کردنی بود؟؟؟ خانوم جمالی به تندی گفت
    -وای ماشا.. چه تیکه ای هستی برا خودت.. ماشا..
    بلند شدم.. خانوم جمالی از اتاق خارج شد.. پیراهنش بلند بود.. گوشه پیراهنو گرفتم و یه دور دور خودم چرخیدم.. اون لحظه تمام غصه دنیا رو فراموش کرده بودم.. چند دور دیگه چرخیدم .. خودمو تو آینه میدیم و ذوق میکرد .. راستش تا حالا همچین تصویری از خودم ندیده بودم..با صدای در خودمو مرتب کردم و فوری رو صندلی نشستم .. صاحبخونه بود.. با دیدن من ابروهاش به موهاش چسبید.. بهم نزدیک شد و گفت
    -واقعا خودتی؟؟
    سکوت کردم.. پ ن پ... خاله و خواهر زادم و عمه و عمه زادم به همراه کلیه تشریفات در مقابل شما قرار دارن... واااالا... برم بزنم تو سرش... احمق...
    گفت
    -وای.. چه خوشکلی شما!!!
    لبخند کوتاهی زدم.. گفتم
    -خانوم..
    به تندی گفت
    -نازنین هستم..
    -نازنین کی باید بیام؟؟
    -همین الان.. دایان پایین نشسته س..
    بلند شدم و روبروش وایسادم.. دستمو گرفت و از پله ها پایین رفتیم به هال رسیدیم.. نازنین به پسری که به مبل تکیه داده بود و قد بلند و صورت تقریبا سفید و چشم و ابرو و موهای قهوه ای اشاره کرد.. کلا قهوه ای... هه.. در کل ترکیب صورتش زیبا بود.. با غرور خاصی پاشو رو پاش گذاشته بود و به گوشیش خیره بود.. به سمتش رفتیم.. نازنین با صدای بلند گفت
    -یامین جان .. این هم دایانِ من..
    لبخندی از سر اجبار زدم.. پسره بدون اینکه نگام کنه بلند شد و به سمت پله ها رفت... بیشعور.. نا سلامتی منو برای اون آراستن.. البته خودم خرکیف تر شدم گور بابای اون.. در حالی که از پله ها بالا میرفت گفت
    -مهم نیست چکار میکنی فقط خسته شدم سریع تر..
    نازنین لبخند موفقیت آمیزی زد و گفت
    -همین فردا.. هر چه زود تر...
    من که متوجه حرفاشون نمیشدم .. نگاهمو بین نازنین و پسرش میچرخوندم...بد جورخسته بودم... نازنین دستشو گذاشت رو شونه هام و گفت
    -عروس گلم خستست.. رعنا ببرش اتاقش بذا استراحت کنه..
    اینو خوب اومدی.. واقعا خستم.. خسته.. در ضمن خیالم از بابت بابا و آبجی راحته چون نازنین یه پرستار و خونه براشون گرفته.. تازه دارم به این فکر میکنم که کارم بد نبود.. بعدشم گفت اتاق... ینی من یه اتاق جدا دارم؟؟ چقد خوب..
    اتاقش بزرگ بود.. ینی وقتی میگم بزرگ ، بزرگ به معنای واقعی کلمه رو میگم...رو تختش نشستم.. رعنا گفت
    -خانوم لباساتون تو کمده.. هر چی هم لازم داشتید بهم بگید..
    یه روز ،یه تصمیم و یه اخراج باعث شد من الان اینجا باشم.. به تندی گفتم
    -نه ممنون.. شما برید..
    رفت... رو تخت دراز کشیدم .. به تخت عادت نداشتم..ینی.. رو زمین خوابیدم..
    با صدای خدمتکار بیدار شدم.. زمینش مثل زمین خونه خودمون بود اما نمیدونم چرا خوابیدن تو این زمین مثل خوابیدن رو پر بود.. لباس پوشیدم.. از پله ها پایین رفتم .. نازنین لبخند عمیقی زد .. منم لبخند کم رنگی زدم.. به سمتم اومد و گفت
    -یامین جان همین جمعه عروسیتونه..
    چه بهتر.. دلم برا آقام تنگ شد... هر چه زود تر بهتر.. البته اینکه من دارم ازدواج میکنم خیلی بد بود.. ینی اینکه دارم با کسی ازدواج میکنم که حسی بهش ندارم و حسی بهم نداره خیلی بده... آروم گفت
    -چیزی شده؟؟
    به سمت در رفتم و با صدای بلند گفتم
    -نه... میرم خونه... دایان هم نیست که بهتون شک کنه..
    خواست چیزی بگه که گفتم
    -فعلا...
    به سرعت از خونه شون بیرون رفتم.. تاکسی گرفتم و رفتم خونه ...
    بابا با دیدنم لبخند عمیقی زد و گفت
    -دخترم این چند روز کجا بود؟؟
    دستاشو گرفتم.. بوییدمشون.. ب.و.س.ی.د.م.شون..
    پدر دستانت رو میپرستم ..
    بودن با تو را میستایم
    پدر، بوسیدن کف پایت عبادت است
    پدر، بوییدن عطر وجودت زندگیست
    تو چشماش زل زدم و گفتم
    -سرکار.. متاسفم از این به بعد هفته ای یه بار بهتون سر میزنم..
    -چرا؟؟
    -کار شبانه روزیه..
    اخماشو تو هم کشید و گفت
    -چرا؟؟
    باز هم یادش رفته بود یه سوال رو دوباره نپرسه.. نگاش کردم..
    لبخند کم رنگی زدم و گفتم
    -چی میخوری؟؟
    بلند شدم .. به سمت آشپز خونه رفتم.. آشپز خونه جدید بزرگ بود.. بابا با صدای بلند گفت
    -این پرستاره کیه؟؟
    نفس عمیقی کشیدم.. گفتم
    -بابا نگفتی چی میخوری؟؟
    سکوت کرد... شیر موز رو از یخچال برداشتم و کنار تخت بابا نشستم.. شونه هاشو ماساژ دادم و گفتم
    -حالت خوبه؟؟
    سرشو تکون داد ... شیر موز رو به دهنش نزدیک کردم و گفتم
    -بخور جون بگیری...
    چشماشو بست.. با لحن تلخی گفت
    -متاسفم یامین ... من پدر خوبی نبودم.. همیشه سربار بودم..
    اخمامو تو هم کشیدم و گفتم
    -نه .. انگار حالت خوب نیست.. بابا اومدم که کنارت خوش بگذرونیم..
    موهامو نوازش کرد و گفت
    -دختر نازم!!!
    سرمو رو شونه های بی جونش گذاشتم و گفتم
    -بابایی تو تموم زندگی منی.. تو تموم پشت منی.. با تو میتونم صاف راه برم..
    لبخند خشکی زد... بهش خیره شدم.. میخواستم تک تک لحظه های با اون بودن رو تو ذهنم ثبت کنم.. خوابیدم.. این خواب با تموم خواب های عمرم فرق میکرد.. چون کنار بابام بودم.. بابایی که از تموم دنیا بیشتر دوستش داشتم.. بابایی که بودنش امیدم بود و داشتنش ثروتم..
    با صدای یاسمن از خواب بیدار شدم..
    -آبجی سلام این موبایلت خودشو کشت..
    لبخند عمیقی زدم و گفتم
    -سلام ... دقت کردی چقدتند گفتی.. آبجی سلام این موبایلت...
    با دیدن اسمش رو صفحه گوشیم حرفمو خوردم..نازنین بود... بلند شدم... دستای آقا رو ب.و.س.ی.د.م و به سمت یاسمن رفتم و پیشونیشو ب.و.س.ی.د.م و از خونه خارج شدم.. یاسمن با صدای بلند گفت
    -کی میای؟؟
    -یه هفته دیگه.. مراقب بابا باش.. هر کاری داشتین به پرستاره بگو.. خداحافظ خواهر گلم..

    تو خیابون قدم میزدم.. نازنین دوباره زنگ زد..
    -سلام یامین جان تو کجایی؟؟
    یامین جان؟؟ همه آدما همینن .. هر وقت نیازت داشته باشن به آخر اسمت پسوند های خوشکل میچسبونن..
    -تو خیابون..
    -سریع بیا خونه..
    مکث کوتاهی کردم... پوووف...
    -باشه...
     

    ELHAM.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    256
    امتیاز واکنش
    6,311
    امتیاز
    531
    پست چهارم...
    دستامو گرفت و به سمت اتاقی که مال من کرده بودش رفتیم..رو تخت نشستیم و گفت
    -خب حالت خوبه؟؟
    -آره..
    -آماده شو بریم غذا بخوریم..
    -شما برید من میام..
    -باشه سریع بیا..
    خب الان فازت چی بود تا اینجا با من اومدی؟؟
    مگه من ناتوان جسمی بودم که تا اتاقم همراهیم کردی .. واالا..

    از اتاق خارج شد.. کمد لباسا رو باز کردم.. اه چه لباسایی!! دوست داشتم همشون رو روهم بپوشم... بالاخره پیراهن جذب مشکی رو پوشیدم .. تاحالا حتی این پیراهن رو حتی تو خوابم ندیده بودم.. دستی به موهام کشیدم و در اتاقمو باز کردم.. واقعا پول با آدم چه کارا که نمیکنه!!! صد درجه تغییر کرده بودم... اتاقم روبروی اتاق اون پسره مغرور بود.. همزمان با من اون هم در اتاقشو باز کرد.. نگاش کردم... بلوز شیک مشکی تنش بود با شلوار مشکی.. بهم خیره شد.. میخواستم بگم هووووی.. چشما درویش .. ولی خب چند روز دیگه مثلا شوهرم میشه.. فرض کن این پسر مغرور بشه شوهر من.. هه.......بعد از مدتی بدون هیچ حرکتی از پله هاپایین رفت... منم پشت سرش رفتم.. رو صندلی کنار نازنین نشستم.. نازنین به تندی گفت
    -دایان جان فردا شب عقد و عروسیتونه..
    ابروهامو بابا دادم.. چه سریع!!! البته برا من بهتر بود.. زود تر از دست این موجود مغرور خلاص میشدم.. دایان خیره به بشقابش با غذاش بازی میکرد... نازنین با لحن مادرانه ای گفت
    -بعد از عروسیتون هم همین جا میمونید..
    زرشک!!!!...اینبار دایان بلند شد و به سمت اتاقش رفت.. نازنین هم پشت سرش رفت.. کلا درکشون نمیکردم.. خوددرگیری مزمن داشتن..ولی من غذامو تا ته خوردم.. نگاهی به بشقاب نازنین انداختم.. حتی قاشقش تمیز تمیز بود.. ینی چی؟؟ چرا اسراف میکنن.. اصن به من چه؟؟ به درک.. انقد اسراف کنن تا تموم پولاشون تموم شه.. رعنا خانوم هنوز ایستاده بود و منو تماشا میکرد.. بلند شدم و به سمت پله ها رفتم.. یهو برگشتم و گفتم
    -همیشه تا وقتی غذاشون تموم شه همین جا می ایستی؟؟
    رعنا خانوم لبخندی عمیق زد و گفت
    -بله خانوم .. وطیفمه..
    وارد اتاقم شدم به سرعت لباس رو از تنم درآوردم .. رو زمین خوابیدم..
    باصدای بلند نازنین از خواب بیدار شدم.. خدا لعنتت کنه زن!!! راستی این خانوم شوور نداره همش دور و بر من پلاسه؟؟
    با صدای بلند گفت
    -امروز عروسیتونه اونوقت تو گرفتی خوابیدی؟؟
    بلند شدم و کلافه و تو خواب و بیداری گفتم
    -خب چکار کنم؟؟
    آروم گفت
    -خانوم جمالی اینم از عروس من.. میخوام چشم همه امشب دوتا شه..
    خانوم جمالی نزدیک من شد و دستشو رو شونه هام گذاشت و گفت
    -چشم..
    اَه ... دوباره این خانوم مشنگه... هی میگه چشتاتو ببند.. دهنتو باز کن.. دماغتو جمع کن.. موهاتو نگه داشته باش.. لباتو نخور.. قوز نکن.. چشماتو درشت نکن.. تمرکز کن تا چشمات تکون نخوره... اَه...
    نازنین از اتاق خارج شد.. دستای جمالی رو از شونم پس زدم.. به تندی گفتم
    -کجا باید بیام؟؟
    پررو دستامو گرفت و به سمت اتاق آرایششون رفتیم..
    روبروی آیینه قدی بلندی نشستم... با دیدن لباس عروس زیبای روبروم چشمام گرد شدن.. خیلی زیبا .. وصف کردنش کار من که چیزی از ادبیات حالیم نبود ،نبود.. لباس شیری که نیم تنه بالاش با نگین کار شده بود و بعدش یه چین میخورد .. از این لباسای یه سره بود.. مشتاقانه منتظر بودم تنم کنمش.. ینی عالی بود.. ناخداگاه اشک تو چشمام جمع شد... مامانم کاش بودی و منو تو لباس عروسی میدیدی... کاش میتونستم بگم با اجازه پدرم بععله...
    خانوم جمالی فوری گفت
    -چیزی شده؟؟
    اخمامو تو هم کشیدم.. به تندی گفتم
    -میشه بخوابم؟؟
    -بععله..
    خوابیدم.. خسته بودم از این زندگی.. من ناخواسته داشتم زن یکی میشدم و مطمئن بودم که این آخرین باریه که لباس عروس تنم میکردم.. چون هیچکی حاضر نیست با یه کسی که قبلا ازدواج کرده ازدواج کنه..خوابیدم چون نمیتونستم خودمو تو اون شرایط ببینم... من ... لباس عروس... تنها... بدون مادر.. بدون پدر... ازدواج...

    چشمامو باز کردم.. با یه جفت چشمای خاکستری تو آینه رو به رو شدم.. موهامو فرق گرفت و جمع کرده بود بالا سرم .. و یه تاج زیبا رو هم رو سرم گذاشت... ل.ب هام خودنمایی میکردن چون رژ پررنگ قرمز زده بود به لبام.. گونه هام هم کمی سرخ بودن.. برا اولین بار رو چشمام و مژه هام سرمه و ریمل زدم البته من نزدم.. با دیدن خودم لبخند عمیقی رو لب هام نشست.. واقعا کارش درست بود.. البته خیلی گیر بود..
    جمالی گفت
    -واقعا زیبایی!!!
    نگاهی به دستای ترک خوردم انداختم.. خب میخواستم امشب برا خودم بهترین باشم.. نمیخواستم امشبو هیچ وقت فراموش کنم.. به تندی گفتم
    -کرمی چیزی داری به دستام بزنم؟؟
    کرمو به سمتم گرفت.. فوری کرمو گرفتم و به دستام زدم.. آخی دستام جون گرفتن..
    جمالی طبق عادت معمول از اتاق خارج شد.. منم فرصت رو غنیمت شمردم و گوشی جدیدی که برام گرفته بودن رو در آوردم و چند تا سلفی از خودم گرفتم ...بلند شدم... تو آینه قدی نگاهی به خودم انداختم.. درسته قدم متوسط رو به بالا بود اما با این کفشا خیلی بلند شده بودم... چه حالی داشت.. کلا امشب داشتم با همه چی حال میکردم..دور خودم چرخیدم.. یه حس قشنگی بهم دست میداد.. تو حال و هوای خودم بودم که نگاهم به ساعت افتاد.. هییییییع.. فوری کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم.. سرم پایین بود و سعی میکردم کنترلمو از دست ندم و همزمان با اون لباس عروسی که فوق العاده بلند بود رو جمع میکردم.. خب همه چی درسته نفس عمیقی کشیدم و سرمو آوردم بالا...با دیدنش یه قدم به عقب برداشتم ... محو من بود...دایان؟؟ کت و شلوار خوش دوختی تنش بود ..سنگینی نگاهش کاملا حس میشد... واااا... خب برو خبرت منم بیام دنبالت هر جا رفتی.. همین طور تو چشمای هم خیره بودم که نازنین از پله هابالا اومد.. اونم به من خیره شد.. بعد از چند ثانیه گفت
    -وای یامین جان!!!
    درد...مکث کوتاهی کرد و گفت
    -دایان کاش بابات بود ..
    پس پدرش مرده.. اوخی... نازنین نگاهی به دایان انداخت و گفت
    -همه مهمونا منتظر شمان..
    خودش رفت.. من و دایان تنها موندیم.. دایان چشماشو بست.. به سمتم اومد.. هنوزم چشماش بسته بود... چشم بسته و در حالی که اخماش تو هم و با یه دستش شقیقه هاشو ماساژ میداد نزدیکم میشد..چند قدم بیشتر با هم فاصله نداشتیم.. اینبار چشماشو باز کرد.. خیره شدم تو چشماش.. این چشما..یهو دستامو گرفت و به سمت پله ها رفتیم.. از پله ها پایین رفتیم.. وارد باغ شدیم.. با مهمونایی که من نمیشناختم خش و بش کردیم.. سر جامون نشستیم...عاقد شروع کرد.. ینی این کارایی که من گفتم خیلی سریع و تند انجام شد...


    -برای بار سوم.. خانوم یامین زرگر عایا بنده وکیلم شما را به عقد دایم آقای دایان دارابی درآورم؟؟
    سکوت عمیقی بر پا شد.. بابایی ببخش منو... بغضمو قورت دادم.. کاش میتونستم ازت اجازه بگیرم.. کاش میتونستی بفهمی من هیچ علاقه ای به این پسری که تا چند دقیقه دیگه میشه تنها همسرم ندارم... بابایی کاش انتخاب دیگه ای داشتم.. مامان کاش تو بودی.. کاش میتونستم اینجا و زمانی که من بین چند ها نفر که هیچ ربطی بهشون ندارم هستم حست کنم... کاش میتونستی حداقل برا من باشی... مامان من اصن ازشون خوشم نمیاد.. از همینایی که خیلی پولدارن... از همینایی که پول براشون آبه و خرج کردنش مثل آب خوردن... مامان من ازینا خوشم نمیاد چون همیشه پولدارن.. مامان اینا همیشه پول دارن و نمیتونن بفهمن اگه ماهم پول داشتم میتونستیم بیماریتو زود تر تشخیص بدیم... میتونستیم زود تر درمانت کنیم و بیشتر داشته باشیمت...
    خسته از این افکار تکراری لبخند تلخی زدم و آروم گفتم
    -بعله..
    صدای جیغ و سوت فضا رو آهنگین کرد.. اما دایان نگاه سردی بهم انداخت و حلقه رو وارد دستم کرد.. و منم همین طور..
    عروسی ما بود و همه خوشحال بودن جز ما.. نگاهی به دایان انداختم.. دنباله نگاهشو گرفتم.. به دختری رسیدم که تنها رو صندلی روبروی ما نشسته بود.. پس این همون دختریه که دوستش داری.. دختره زیبا بود..
    اما من الان زنشم.. اون الان شوهرمه.. باورش سخته اما ممکنه... چقد زود من و جووونیم تموم شدیم...
    رشته افکارم با صدای یه دختر پاره شد...
    -یامین جان افتخار میدی باهم برقصیم؟؟
    به تندی گفتم
    -نه..
    دختره ابروهاش به موهاش چسبید.. موهاش مشکی بود و چشماش قهوه ای... صورت کشیده و زیبایی داشت.. در کل دلنشین بود.. یادم رفته بود باید برا اینا هم نقش بازی کنم.. یادم رفته بود اینجا تو این مهمونی و تو این جمع و دربین این همه آدم که همشون با من زمین تا آسمون فرق میکنن من تنها یه "بازیگرم"
    با صدای آرومی گفتم
    -راستش بلد نیستم..
    لبخند کوتاهی زد وناباورانه گفت
    -جدی؟؟
    سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.. دستمو گرفت و گفت
    -چه جالب!! قول میدم بعد عروسیتون بهت یاد بدم.. نظرت؟؟
    ناچار لبخند عمیقی زدم و گفتم
    -باشه..
    فوری گفت
    -راستی.. شیدا هستم.. از آشناییت خوشوقتم..
    جوابش تکرار لبخند من بود.. خندید و رفت.. حتما تو دلش کلی مسخرم کرد...به درک!!! نگاهی به باغشون انداختم.. اَََََ چقد بزرگ بوده.. فکر کنم یک هکتاری بود.. تقریبا.. تو دلم خندیدم... انگار که من عادی ترین مهموناشونم.. هیچکی باهام کار نداشت..یکی میرقصید یکی پذیرایی میکرد.. یکی حرف میزد.. یکی زل میزد به من... یکی با گوشیش ور میرفت و کسایی هم اون وسط فرصتو غنیمت میشمردن و ... حالا من به باغشون گیر میدادم به لباس پوشیدنشون و در آخر هم رقصیدنشون.. کاری جز این نداشتم...
    به لاکای انگشتام نگاه کردم.. یهو دستای خوش فرم مردونه ای رو دستام نشست.. تا خواستم عکس العملی نشون بدم دایان دستمو گرفت و منو پشت حیاط برد.. من با لباس عروس و اون با لباس داماد یه عروس و داماد تقلبی.. ابروهامو بالا دادم.. اخماشو تو هم کشید.. سکوت طولانی بینمون برقرار شد ... بی صبرانه منتظر بودم ببینم چی میخواد بگه... اما اون زل زده بود به من.. کاش میتونستم بهش اخطار بدم که این طوری نگام نکنه.. یهو به اون دختری که تموم وقت بهش خیره بود اشاره کرد و گفت
    -اونو میبینی؟؟
    با خونسردی تمام سرمو تکون دادم و گفتم
    -اوهوم..
    به تندی گفت
    -ما همو از قبل دوست داشتیم و داریم..
    نگاهی به دختره انداختم.. عایا اونم دوستش داشت؟؟ اگه دوستش داشت که با کس دیگه ازدواج نمیکرد!!! واالا... سکوت کردم.. با لحن محکمی گفت
    -من هیچ وقت نمیتونم بهت توجه داشته باشم.. همین الان بکش کنار...
    اوه... بگی منو.. خب فدا سر عمه نداشتم که نمیتونی بهم توجه داشته باشی... اصن خیلی بهتر میشه برام.. هر کی پی کار خودش میره..
    پوزخندی زدم وبا لحن زیبایی گفتم
    -آقای عاشق کاش یکم زود تر میگفتی.. اسمت وارد شناسنامم شده.. دیگه نمیشه کاریش کرد..
    قشنگ معلوم بود داره حرص میخورده... هه هه... حقشه.. منو از اونجا کشوند که فقط اینو بهم بگه؟؟ خب همونجا میگفتی دیگه..
    گوشه لباس عروسمو گرفتم.. به درک که دوستم نداری.. برگشتم و درحالی که به سمت مهمونا میرفتم تو دلم گفتم
    -برام مهم نیست کیو دوست داری عاشق..
    و عایا واقعا برام مهم نبود؟؟ نه بابا..
    رو مبل نشستم.. کاش میشد این شب لعنتی زودتر تموم شه..
    سوار ماشینش شدم.. زیر لب به تندی گفتم
    -حوصله فامیلاتو ندارم.. سریع بریم خونه..
    از این حرف غیر منتظره من جا خورد.. ای بابا.. نباید کنار اینا یه حرف درست و حسابی بزنی... همچین بد نگات میکنن که قهوه ای میشی..
    سریع بحثو پرورش دادم و تک سرفه ای کردم و گفتم
    -منظورم این بود که خسته شدم..
    اخماشو تو هم کشید.. لبخند کجی زدم.. آی آی حوصله اخم تو یکی رو ندارم.. به سرعت به سمت خونه رفتیم...
    در خونه رو باز کرد.. خدمتکارا احترام گذاشتن .. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق موقتیم شدم.. تاکید میکنم موقتی.. خدارو شکر امشب تموم شد...خواستم لباسمو در بیارم اما نمیتونستم.. بند لباسم رو شونه هام افتاد.. چقد من نا توانم!!!از اتاق خارج شدم.. با صدای بلند گفتم
    -رعنا خانوم؟؟
    صدایی نشنیدم.. خوبه همش تو دست و پاست حالا معلوم نی کدوم گوریه.. دایان از پله ها بالا اومد.. کتش رو شونش بود.. با دیدن من اخماشو تو هم کشید... اَه اینم دیگه شورشو درآورده از بس اخم میکنه... خب من با تو چکار دارم؟؟ روانی ..
    به تندی گفتم
    -چیه؟؟
    اما اون بی توجه به من کتشو رو شونش جابه جا کرد و سرجاش خشکش زد... خب بیا برو تو اتاقت دیگه..با صدای بلند تر گفتم
    -رعنا کجایی پس؟؟
    نبود و این یعنی من باید تا صبح این لباس لعنتی رو تحمل کنم.. لعنت به این لباس .. لعنت به تو دایان.. آخه میمردی عاشق اون عنتر نمیشدی؟؟ چند تا نفس عمیق کشیدم.. دایان با اخم غلیظی منو نظاره میکرد.. پوفی کردم و با صدای بلند تر گفتم
    -آخه تو این خراب....
    هییییع... خدااااا....نباید این حرفو میزدم.. نگام سریع افتاد به دایان... ابروهاشو بالا داده بود .. کاملا مشخص بود تعجب کرده..
    به سرعت به سمت اتاقش رفت و در رو جوری بست که از ترس به خودم لرزیدم.. با دیدن رعنا اخمامو کشیدم به تندی گفتم
    -میدونی چند وقته دارم صدات میکنم؟؟
    سرشو انداخت پایین و گفت
    -خانوم ببخشید .. خانوم باهام کار داشتن..
    با صدای آرومی گفتم
    -اگه اون خانومته منم خانومتم..
    کاملا گیجش کرده بودم... حقشه..به تندی گفت
    -جااان؟؟
    پوفی کردم و گفتم
    -هیچی بابا.. بیا اتاقم کارت دارم..
    در رو بست... رو تختم نشستم و به تندی گفتم
    -کمکم کن این لباسا رو در بیارم..
    لبخند کوتاهی زد و گفت
    -باشه..
    دو نقطه خط نگاش میکردم.. آخه این لبخندش واسه چیه؟؟ اصن کلا فازش معلوم نبود.. هر وقت منو میدید لبخند میزد.. همیشه همین بودم وقتی یکی بهم لبخند میزد فک میکردم داره مسخرم میکنه آخه خودم همین طور بودم... حتما پیش خودش فکر کرده چه دختر بی عرضه ای هستم.. خلاصه لباسمو در آوردم در کمد رو باز کردم.. یه لباس خواب درآوردم و تنم کردم و رو زمین خوابیدم...
    با صدای در از خواب بیدار شدم..اه ..
    -خانوم.. صبحانه آمادس..
    دهنم سرویس شد... نمیذارن حتی یه لحظه نفس راحت بکشم...بلند شدم و تونیک سرمه ای با شلوار مشکی رو تنم کردم.. شال کرمی رو رو سرم انداختم و موهامو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.. وارد سالن غذا خوری شدم.. هیچکی نبود.. نگاهی به رعنا خانوم انداختم.. خواست بره که از روی کنجکاوی گفتم
    -بقیه کجان؟؟
    -منظورتون کیان؟؟
    بعد از مکث کوتاهی گفت
    -آقا که هر روز صبح ساعت 9 بیرون میرن و خانومم تو یه جلسه مهمن..
    -خب باشه..
    کم کم داشت از رعنا خوشم میومد.. فرصتو غنیمت دونستم و برا بار دوم مانع خروج رعنا شدم..
    -از خانوادشون چی میدونی؟؟
    کنارم نشست و گفت
    -خیلی چیزا.. از کی میخوای بشنوی.. از آقا؟؟
    ایش...اخمامو تو هم کشیدم و با لحن تند و محکمی گفتم
    -نع.. اصن لازم نکرده برو به کارت برس...
    بدبخت از اخم من جا خورده بود .. آروم گفت
    -باشه.. هر طور راحتید خانوم..
    رو بهش گفتم
    -در ضمن منو یامین صدا کن راحت ترم..
    اینبار لبخند زد و گفت
    -چشم..
    -چشمتم بی بلا..
     
    آخرین ویرایش:

    ELHAM.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    256
    امتیاز واکنش
    6,311
    امتیاز
    531
    پست پنجم
    رفت.. گوشی که برام گرفته بودن رو درآوردم و شماره یاسمن رو گرفتم..
    -سلام یامین تو خوبی؟؟
    صداش پر از شور و هیجان بود.. امروز دوشنبه بود و دوشنبه ها مدرسه نمیرفت..
    -سلام خواهر خوشکل من چطوره؟؟
    خندید و گفت
    -ما خوبیم.. هممون خوبیم.. هم من هم بابا..
    آخ بابا.. دلم برات تنگ شده آقا.. کاش میشد بیام و صورتتو غرق ب.و.س.ه کنم.. آروم تر از قبل گفتم
    - بابا خوبه؟؟
    -اوهوم.. این خدمتکاره خیلی بهش میرسه..
    لب هامو محکم بهم فشردم وآروم تر گفتم
    -مراقبش باش..
    -باشه.. قول میدم.. تو هم بهمون سر بزن..
    -باشه.. قول میدم..
    دیگه نمیتونستم بیشتر از این حرف بزنم .. یاسمنو میشناختم الان بود که بزنه زیر گریه.. به تندی گفتم
    -باید برم.. فعلا..
    -خداحافظ.. مراقب خودت باش..
    گوشیو قطع کردم.. یه لقمه خوردم و بلند شدم ... در حال قدم زدن و رفتن به سمت اتاقم بودم که یهو رعنا خانوم به سرعت به سمت در رفت و تا کمر برا پسری که از در وارد شد خم شد...نمیشناختمش.. ینی تا حالا ندیده بودمش.. ولی قیافه رعنا تو حالت دیدنی بود.. وقتی که خودشو سریع رسوند به در..
    دیگه به سمت پله ها نرفتم.. بلکه میخواستم بشناسمش.. نگاش کردم پسری قد بلند و با موهای قهوه ای و چشمای مشکی و صورتی که به سفید نمیزد و تقریبا گندمی بود.. اونم محو تماشای من بود.. دلیلی برا موندن نداشتم.. خب دیگه هم دیدمش ولی متاسفانه نشناختمش.. هه... برگشتم و وارد اتاقم شدم.. داشتم اتاقمو بررسی میکردم.. اتاقی که یه تخت دو نفره و چند تا کمد لباس محیطشو اشغال کرده بود و در کل خوشکل بود.. چشمامو رو هم گذاشتم.. میخواستم تمرکز کنم تازه خواستم هندزفری رو وارد گوشم کنم که صدای در باعث شد اخمامو تو هم بکشم و با خشم بگم
    -بیا تو..
    رعنا سراسیمه وارد اتاق شد و گفت
    -خانوم آماده شو ..
    -چرا؟؟
    -ندیدید اون آقای جوانو؟؟
    -خب که چی؟؟
    -آقا مهمون هستن و امروز ناهار اینجان.. پسر عموی آقا هستن..
    پوفی کردم و انگشتمو به سمتش گرفتم و به تندی گفتم
    -میشه وقتی میخوای با من حرف بزنی آقا و خانومو حذف کنی؟؟
    ملتمسانه گفت
    -باشه.. فقط شما سریع تر آماده شین..
    -باعشه ..
    ایستاده بود و منو نگاه میکرد.. واااای خدا.. گفتم
    -خب تو برو من میام..
    پیر کردی!!!!.
    از تو کمدم تونیک خوشکلی رو در آوردم و تنم کردم .. قد تونیک بالای زانوم بود.. و رنگشم خاکستری بود.. شلوار مشکی و شال سرمه ایم کاملش کرده بود.. موهامو بافتم و چون خیلی بلند بود با یه گیره رو سرم جمعشون کردم.. به خودم تو آیینه نگاهی انداختم.. دختری با صورت سفید و لب ها گوشتی قرمز.. یاسمن همیشه میگفت تو نیازی به رژ نداری... آخ یاسی.... ابروهام مشکی بود و چشمای خاکستریم میدرخشید... کاش الان کنار بابا بودم.. وقتایی که منو رو پاش مینشوند و موهامو نوازش میکرد و میگفت
    -مهربونیه چشماتو نصیب هر کسی نکن..
    آخ بابا دلم برات تنگ شده..
    از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم و وارد سالن شدم.. پسری که محو تماشای عکسایی بود که کنار هم چیده شده بودن.. نگاش کردم.. پشتش سمت من بود.. با تک سرفه ای که کردم برگشت.. چند دقیقه ای نگام کرد و بعدش گفت
    -افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟؟
    نگاش کردم و گفتم
    -یامین هستم..
    چند دقیقه ای فکر کرد.. اخماشو تو هم کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت
    -نکنه..
    به تندی گفتم
    -همسر دایان هستم..
    آره خیر سرش.. تو دلم خندیدم..
    پسره اخماش از هم وا شد و اینبار ابروهاش بود که از شدت تعجب به موهاش چسبیده بود.. ناباورانه گفت
    -ولی..
    حرفشو خورد و سریع گفت..
    -از آشناییتون خوشوقتم.. راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم..
    مکث کوتاهی کرد وگفت
    -مهراد هستم.. پسر عموی دایان..
    لبخند کم رنگی زدم و گفتم
    -بعله .. منم خوشوقتم از آشناییتون..
    دستشو دراز کرد.. انتظار داشت بهش دست بدم؟؟ پوف... دستشو گرفتم.. در کمال ناباوری دستامو با گرمی خاصی فشرد.. خواستم اخمامو تو هم بکشم ولی جلو خودمو گرفتم.. دستم برا مدتی توسط گرمای دستش گرم میشد ..با صدای نازنین به خودش اومد و چشم از من برداشت
    -مهراد جاااان!!!!!
    هر دو برگشتیم و نگاش کردیم.. نازنین به سمت مهراد اومد با هم خش و بش کردن و نازنین کنار من و روبروی مهراد نشست..
    -خب مهراد جااااان.. مامان خوبه؟؟
    اوه اوه... چه جانی هم میگه... بخوره تو سر جفتتون...
    -آره. سلام رسوندن..
    و دوباره نگاهشو بین تک تک اجزای صورت من چرخوند.. خواستم اخمامو تو هم بکشم و اگه توانایی این رو داشتم که بزنم تو دهنش عالی میشد ولی نازنین باعث شد حواسش رو اون جمع شه..
    -یامین هستن ... عروس گلم..
    و دوباره نگاه.. اه.. خب مرض.. خودم درکم به این میرسید که خودمو معرفی کنم ... مهراد فوری گفت
    -بعله باهم آشنا شدیم..
    با صدای در لبخند رو لب های مهراد برعکس من که اخم کرده بودم جاری شد.. با صدای بلند گفت
    -دایان!!!
    از جاش بلند شد و به سمتش رفت..مهراد دایانو تو آغوشش کشیده بود ولی دایان مثل همیشه سرد با یه لبخند خشک ایستاده بود و گوشی تو دستشو محکم میفشرد.. نگاش کردم.. تو پیراهن مردونه جذاب تر از همیشه بود.. مهراد ازش جدا شد و به من اشاره کرد و گفت
    -ازدواجم کردی.. شنیده بودم اما باور نکردم..
    دایان نگام کرد.. نگامو ازش دزدیدم و لیوان شربت رو به دهنم نزدیک کردم... بعد از چند دقیقه، سرد گفت
    -باور کن..
    سرمو آوردم بالا.. هنوزم نگام میکرد.. کاش میشد همین الان برم بیرون.. بیرون اینجا و از دست این نگاها که معنیشو نمیفهمم .. موقع غذا خوردن هیچکی هیچی نگفت.. بعد از نیم ساعت دایان و مهراد بلند شدن و به سمت اتاق دایان رفتن..
    منم چند دقیقه بعد از پله ها بالا رفتم و خواستم وارد اتاقم شم که با شنیدن اسم خودم سر جام میخکوب شدم...
    -دایان تو نباید با زندگی یامین بازی میکردی..
    -برام زندگیش مهم نیست..
    دستامو مشت کردم.. کاش میشد بیام یه مشت بخوابونم رو گونت تا بفهمی من کسی نیستم که تو بخوای برا زندگیم تصمیم بگیری و اصن برام مهم نیست که زندگی من برات مهم نیست..
    -دایان !!! اون ازدواج کرده.. پس بیخیالش شو..
    با صدای بلند داد زد..
    -نمیتونم.. حالا هم برو بیرون حوصلتو ندارم...
    دستمو رو دستگیره در گذاشتم.. خواستم در رو باز کنم و برم بگم من نیازی به توجه تو ندارم که همون زمان مهراد در رو باز کرد و با هم روبه رو شدیم.. سرمو بالا کشیدم و نگاش کردم.. کاش بهونه واسه اینجا موندن نداشتم و همین الان قید همچیو میزدم.. اما من باید تحمل کنم... خودمو عقب کشیدم اما اون بهم نزدیک شد.. از کنار شونه های پهنش نگاه نگرانمو تو چشمای دایان دوختم.. میخواستم الان یه کاری کنه.. نمیدونم چرا اما میخواستم.. چندنمیدونم چند دقیقه ای شد که نگاش کردم ولی وقتی به خودم اومدم خودمو سـ*ـینه سـ*ـینه مهراد دیدم.. آب دهنمو قورت دادم..مهراد آروم گفت
    -خداحافظ..
    به دستام نگاه کرد.. نه من نمیخوام تو دستامو بگیری.. نگاهش خیره به دستام بود.. نگاه سنگینش.. خب برو دیگه ...نگاش کردم.. قفسه سینش به سرعت بالا پایین میرفت.. برای دومین بار آب دهنمو قورت دادم.. معنی این نگاه سنگینشو نمیفهمیدم.. خواست نزدیک تر بیاد که با صدای دایان سرجاش خشکش زد..
    -خداحافظظظظظظ..
    نفس عمیقی کشیدم.. واای خدا ممنون..منظورشو نفهمیدم..سرخوش داشتم نگاش میکردم که مهراد دستمو در کمال ناباوری گرفت و محکم فشرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد که من نفهمیدم.. چون قدش بلند بود نمیتونستم تو اون لحظه قیافه دایانو ببینم ... نگاهمو از دستام به چشماش دوختم.. سفیدیه چشماش به سرخی میزد.. اما چی شده؟؟ نزدیک بود استخوانای دستم زیر این همه فشار له بشه که صدای دوباره دایان باعث شد که دستمو رها کنه..
    -میخواستی بری نه؟؟
    لبخند عمیقی بهم زد و به تندی گفت
    -خداحافظ..
    بعد از اینکه چند قدم یا بهتره بگم چند میلی متر ازم فاصله گرفت فوری رفتم تو اتاقم و در رو بستم.. دستمو رو قفسه سینم گذاشتم ...به سرعت بالا پایین میرفت.. دستام درد میکرد... انگار که تموم استخونام شکسته بود..خواستم انگشتامو حرکت بدم که با جیغ خفیفی نتونستم اینکارو انجام بدم.. لعنت به تو.. رو تخت نشستم.. مرتیکه روانی معلوم نبود چشه...
     

    ELHAM.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    256
    امتیاز واکنش
    6,311
    امتیاز
    531
    پست ششم
    پیراهن بلند نقره ای که خیلی هم زیبا بود رو تنم کردم.. آرایش ملایمی روی صورتم خودنمایی میکرد .. کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.. دلم برا باباییم تنگ شده بود.. پدری که تمام دنیای منه...یکمی نزدیک پله ها رفتم که باهاش روبرو شدم..
    اوهو.. این چه به خودش رسیده.. کت و شلوار خوش دوختی که کیپ تنش بود و تمام ه.ی.ک.ل.ش رو به رخ میکشید تنش بود.. عجب ه.ی.ک.ل.ی!!!! با دیدنم اخماشو تو هم کشید و از پله ها پایین رفت.. نفس عمیقی کشیدم... خداایا تا کجا باید این نسناس رو تحمل کنم؟؟
    خدمتکارا تا کمر براش خم شدن و اون با همون جذبه همیشگیش از خونه خارج شد.. به سرعت از خونه خارج شدم.. نگاهموو بین اون و ماشینش چرخوندم.. فراری مشکی که با خودش تکمیل بود.. نگاهمون از تو آیینه ماشین به هم گره خورد.. لبخند محوی زدم... که منتظر منی؟؟
    خواستم یکم عشـ*ـوه بیام و اذیتش کنم.. قدم هامو کوتاه برداشتم.. کلافه دستی تو موهاش کشید.. و به ساعتش نگاهی انداخت.. آروم تر از قبل قدم برداشتم.. اینبار خودمم هم خسته شده بودم.. اما میخواستم حرص خوردنشو ببینم.. با خشم زل زده بود به من.. دیگه نمیتونستم به رفتنم ادامه بدم.. خم شدم و الکی به گوشه مانتوم گیر دادم... حرکت نمیکردم ولی به وضوح میتونستم صورتشو ببینم.. ینی الان بود که منفجر بشه این بار سرمو کشیدم بالا و خواستم به سمتش قدم بردارم که در کمال ناباوری پاشو رو پدال گاز گذاشت و به سرعت از ویلا خارج شد... نفس عمقی کشیدم و لبخند عمیقی زدم..چون مجبور نبودم تا اونجا تحملش کنم.. یوهو... ایول به خودم..نگهبان جلو در به سمتم اومد و گفت
    -خانوم شما سوار ماشین پشت سرتون شین..
    برگشتم.. اینبار رنگش سفید بود.. فراری سفید.. کاش میشد الان یه جوری جیم شم برم پیش بابا... ولی .. سوار ماشین شدم.. تا اونجا فقط تو این فکر بودم که چطور میشه که به اون روانی دست ندم..منظورم مهراده.. آخه مهمونی امشب برا اونه.. به مناسبت برگشتش.. چه برگشت شکوهمندی داشته!!! بخوره تو سرش با اون برگشتش... 5سالی بود که ایران نبوده و طبق گفته رعنا خانوم ایالات متحده آمریکا بوده.. ینی اون لحظه پاشیدم از خنده... وقتی که با لهجه غلیظی گفت
    "ایالات متحده آمریکا"
    ینی میمرد بگه آمریکا؟؟ رعنا دیگه... گله ... باغ سنبله... اربابش شوور منه...(رعنا گله رعنا)...
    بالاخره رسیدیم.. خدمتکار در رو برام باز کرد و من مثل پرنسس ها پیاده شدم..هه.. مرسی تحویل.. هیچکیو نداشتم و این از همه چی بدتر بود.. احساس تنهایی.. وارد ویلا شدم.. نمای ویلا فوق العاده بود ،نمایی قهوه ای که به چوبی میزد داخل ویلا زیبا تر بود.. تا در باز شد همه نگاه ها سمت من کشیده شد.. همه محو من بودن.. که یهو با صدای مهراد به خودم اومدم..
    - یامین !! سلام..
    خدایا فقط بهم رحم کن که هـ*ـوس نکنه بهم دست بده تا همین امروز صبح دستم درد میکرد..
    یهو نگام سمت دختری کشیده شد که دستاشو دور بازوی مهراد حلقه کرده بود.. موهاش کوتاه بود و فرش کرده بود.. آرایش ملایمی داشت که جذاب ترش کرده بود.. مهراد که متوجه نگاه کنجکاو من شده بود به تندی گفت
    -سارا هستن.. یکی از دوستام..
    دوستت؟؟ خب برو بگیرش دیگه.. از سرت زیادیه.. والا..لبخند عمیقی زدم و گفتم
    -سلام..
    بعد رو به سارا گفتم
    -خوشوقتم..
    سارا لبخند عمیقی زد و سلام گرمی بهم کرد ... بازو های مهراد رو فشرد و گفت
    -بریم برقصیم..
    مهراد هم همراهیش کرد و قبل از اینکه بره گفت
    -یامین فعلا..
    آخ جون...بری که برنگردی.. البته هیچ مشکلی باهاش نداشتم اما نمیخواستم با فامیلای اون مغرور کاری داشته باشم همین..بعدشم نگاهش خیلی سنگین بود و هضمش برا من سنگین بود... رو صندلی نشستم... چند دقیقه ای نگاش کردم.. اونم طبق معمول با اخمای همیشگیش زل زد به من.. پسری جذاب و در عین حال سر سنگین... نگاه همه دخترا به اون و بعدش به من بود چون منو اون بهم ربط داشتیم خیر سرمون..اما نگاه اون فقط به همون دختر بود و گـه گداری هم وقتی که از دیدنش خسته میشد برا من بدبخت اخم میکرد.. همون دختری که روز عروسیمون چشم ازش برنمیداشت یه دختری با موهای طلایی و چشمای آبی که امشب برق میزد نزدیک دایان شد و زیر گوشش چیزی گفت و خودش از پله ها بالا رفت.. تمام حواسم به دایان بود.. میخواستم راز این در گوشیو بفهمم که دایان هم بعد از چند دقیقه بلند شد و به سرعت از پله ها بالا رفت.. بدون معطلی از جام بلند شدم و به سمت پله ها رفتم.. با هر قدم که یک پله رو طی میکردم قلبم بیشتر میتپید.. تا به جایی رسیدم که صدای دختری رو شنیدم..
    -دایان ما نمیتونیم با هم ادامه بدیم.. باید اینو قبول کنیم..
    -اما این حرف تو نیست.. مطمئنم..
    بعد از مکث کوتاهی
    -حرف خودمه.. باید بهت بگم که همچی تمومه..
    -نمیتونم باور کنم.. تو حق نداری این کار رو کنی..
    -اما الان هم من ازدواج کردم هم تو...
    -خودتم میدونی هیچکدوممون با عشق و علاقه اینکار رو نکردیم..
    سکوت طولانی بینشون برقرار شد.. به جایی رسیدم که قیافشونو دقیقا میتونستم ببینم.. دختره به دیوار تکیه داده بود و دایان سـ*ـینه به سـ*ـینه ش ایستاده بود.. دختره آروم زیر لب گفت
    -برای بار آخر..
    و بعد اما دایان به تندی اونو از خودش جدا کرد و با لحن محکمی گفت
    -هیچ وقت این ب.و.س.ه ها به پایانش نمیرسه ... چون من میگم.. میدونم حرف تو هم همینه..
    -اما..
    دختره بعد از مکث کوتاهی گفت
    -فراموشت میکنم.. قول میدم...
    اینبار دایان دستاشو از رو صورت دختره برداشت و گفت
    -حرف آخرته؟؟
    دختره در حالی که اشک میریخت سرشو تکون داد و گفت
    -آره..
    ...
    هر دو عاشقانه در تاریکی که تنها با نور اندکی روشن بود همو م.ی.ب.و.س.ی.د.ن.. هر دو نگران از فردایی بدون هم و عاشق.. هر دو نگران از خراب کردن آینده ای که با هم ساخته بودن ... هر دو نگران از تموم شدن این حس..
    منم چون برا اولین بار داشتم همچین صحنه ای رو از نزدیک میدیدم یه لحظه رفتم تو حس ... دلم برا هر دوشون سوخت.. تاحالا عاشق نشده بودم ولی خیلی راحت میتونستم درک کنم... چون تو تمام زندگیم شاهد عشق زن و مردی بودم که بدون هم داغون شدن...
    موندنم اونجا دیگه جایز نبود.. به سرعت برگشتم و با دیواری آهنین برخورد کردم.. دیواری گرم.. بلند گفتم
    -آخ...
    بازوهامو محکم فشرد و با نگرانی گفت
    -خوبی؟؟
    مگه دیوارم حرف میزنه؟؟ اصن این چیه من بهش خوردم؟؟نگاهمو بالا کشیدم... خودش بود.. مهراد...این پسر چقد محکمه؟؟ وقتی صدایی ازم نشنید گفت...
    -یامین خوبی؟؟ یه چیزی بگو..
    ازش جدا شدم و تو چشماش زل زدم و گفتم
    -خوبم... میخوام برم پایین..
    به سالن اشاره کردم و از کنارش رد شدم.. اما اون دستامو از پشت گرفت .. برگشتم این کارا ینی چی؟؟ چرا دستای منو گرفت؟؟ کمی اخمامو تو هم کشیدم و گفتم
    -چی شده؟؟
    -هیچی.. میخوام با همچین خانوم خوشکلی برقصم..
    ابروهامو بالا دادم.. بعد یه اخم غلیظی رو پیشونیم کاشتم.. به تندی گفتم
    -متاسفم نمیتونم همراه خوبی برات باشم..
    لبخند کم رنگی زد و گفت
    -میدونم.. ولی با این وجود باید بیای..
    دستامو گرفت و به سمت پیست رقـ*ـص رفتیم.. چقد پرروعه!!! اما خب من زورم بهش نمیرسید... در کمال ناباوری دستاشو دور کمرم حلقه کرد .. اولین ت.م.ا.س دست یه مرد غریبه با کمرم بود.. حالم یه جوری شد.. آروم گفت
    -خوشحالم باهات آشنا شدم..
    این حرفا یعنی چی؟؟ مـسـ*ـتِ؟؟ نه بوی الـ*کـل نمیده.. ولی.. اصن به چه جرئتی میخواد با من برقصه؟؟ چرا انقد به من گیر میده؟؟
    فوری دستاشو از رو کمرم پس زدم و خواستم به سمت صندلیم برم که بازوم توسط یکی کشیده شد و به سمت در خروجی رفتیم.. خدایا این کیه؟؟ اینجا دیگه کجاست؟؟ خدایا این آدما کین؟؟ چرا رفتاراشون این مدلیه؟؟همین طور که توسطش بـرده میشدم نگاش کردم..
    دایان بود؟؟ اخماش خیلی فجیح توهم بود .. من دلیلشو میدونستم؟؟
    اون دختره و جدایی ازش.. خواستم بیاستم اما زورم بهش نرسید.. گفتم
    -کجا؟؟
    سکوت کرد.. با لحن محکمی گفتم
    -کجا؟؟
    باز هم سکوت.. نگاش کردم.. خدمتکار در ماشینشو براش باز کرد و اول منو نشوند و بعد خودش نشست.. تو راه هیچی نگفت و منم از خداخواسته سکوت رو ترجیح دادم..
    رعنا خانوم خواست چیزی بگه که دایان به تندی گفت
    -هیچی نگو..
    من پشت سرش بودم .. معنی این کاراش چیه؟؟ من اینجا چه کار میکنم؟؟ خواست بره تو اتاقش که گفتم
    -ت..تو نباید..
    فوری برگشت.. قیافش خیلی جدی و تو هم بود.. ترسیدم آب دهنمو قورت دادم اما حرفمو ادامه دادم تا فکر نکنه ترسیدم..
    -تو نباید منو با خودت میاوردی!!! به من چه تو حالت خوب نیست..
    با قدم های بلند به سمت اومد.. یه قدم عقب رفتم... آب دهنشو قورت داد و گفت
    -مگه خودت نگفتی اسمت وارد شناسنامم شده؟؟ هان؟؟
    تو چشمام زل زد .. با لحن تقریبا بلندی گفت
    -مگه خودت نگفتی دیر شده؟؟
    سرمو انداختم پایین.. لحنش خشن و کوبنده بود.. چونمو با دستش فشرد و مجبورم کرد تو چشماش زل بزنم و گفت
    -منو نگاه کن... مگه تو اون حرفا رو نزدی؟؟
    لال شده بودم.. با عصبانیت گفت
    -چرا لال شدی؟؟
    تو چشماش نگاه کردم و تمام نفرتمو تو چشماش منتقل کردم .. دستشو پس زدم و گفتم
    -آره من بودم.. خب که چی؟؟
    بدون توجه به حرف من دستشو لای موهاش فرو کرد و با قدم های بلند به سمت اتاقش رفت و در لحظه آخر با صدای بلند گفت
    -بهت میفهمونم کسی که شناسنامهِ منو سیاه کرده و عشقمو ازم گرفته چه زندگی از این به بعد داره..
    آب دهنمو قورت دادم.. لب هامو گاز گرفتم .. کاش اینجا یکی بود که پشتم باشه و بهش بگه هوی عاقا این دختر یکیو داره که پشتش باشه.. کاش یکی بود.. کاش یکی بود تا اینجا میتونستم با وجود اون سرش داد بزنم و بهش بگم من تنها نیستم.. منم یکیو دارم.. کاش یکی بود.. کاش..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ELHAM.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    256
    امتیاز واکنش
    6,311
    امتیاز
    531
    پست هفتم
    دستمو به دیوار گرفتم و در اتاقمو باز کردم و وارد اتاق شدم.. چند تا نفس عمیق کشیدم.. اما این بغض لعنتی پایین نمیرفت.. رو زمین دراز کشیدم.. نه اون نباید فکر کنه من دختریم که با همچین تهدیدایی میلزره و ازش میترسه.. درسته تنهام اما نمیخواستم اون ضعفمو بفهمه و دستشو بذاره رو ضعفم...
    بلند شدم.. در اتاقمو باز کردم و به سمت اتاق اون رفتم.. دستمو رو دستگیره گذاشتم و بی معطلی در رو باز کردم.. دکمه های بالا ی پیراهنش باز بود.. داشت دکمهِ بعدی رو باز میکرد که با حرکت ناگهانی من اخماشو دوباره تو هم کشید و تو چشمام زل زد.. نفسم بیرون دادم.. نگاش کردم و با لحن محکمی گفتم
    -زندگی من همون طوری که قبلا بود ادامه پیدا میکنه.. و کسی نمیتونه تغییرش بده.. اصن به من چه که اون دختره نمیخواد باهات باشه..
    با این حرف من انگار خشمش دوباره شعله ور شد.. به سمتم هجوم آورد و دستشو بالا آورد و گونم سوخت.. سوزشی که تا حالا احساسش نکرده بودم.. شدت ضربش انقد زیاد بود چند قدم اونطرف تر پرتم کرد..بابام باهام اینکارو نکرده بود.. حالا... حالا یه غریبه منو میزنه؟؟ در حالی که دستم رو نیمه صورتم بود با لحن تندی گفتم
    -ت..تو ..
    خواستم هر چی از دهنم بیرون میاد رو بهش بگم اما ناخداگاه حواسم سمت بابا پرت شد.. بابا کاش بودی و میدیدی دخترت گونش سرخ شده.. نه از خجالت.. نه از شرم.. به خاطر ضربه دست کسی که از همه دنیا بی ربط ترین چیزش بوده.. سرمو انداختم پایین.. ولی بلافاصله سرمو بلند کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم
    -بازم نمیتونی زندگیمو تغییر بدی..
    اشکم خواست فرو بریزه اما بهش اجازه ندادم غرورمو بشکنه.. نگاش کردم .. سفیدِ چشماش به سرخی میزد.. دستش تو جیبش بود و اونم نگام میکرد.. برگشتم.. به سمت در رفتم و از اتاقش خارج شدم.. به سمت اتاقم رفتم.. پتو رو رو سرم کشیدم و چشمامو بستم.. اینبار اشک بدون اجازه وارد شد.. زیر لب زمزمه میکردم
    -لعنتی.. نباید میزدی.. لعنتی نباید میزدی..
    اینکه یکی بزنه زیر گوشت و تو نتونی از خودت دفاع کنی خیلی بده...
    لب هامو گاز گرفتم.. چشمامو بستم و خوابیدم.. فردا جمعهِ و من میتونم از این زندان برم.. برم کنار بابام.. برم یه روز زندگی کنم.. به امید زندگی فردا خوابیدم..
    بیدار شدم.. تو آیینه نگاهی به خودم انداختم.. صورتم یکمی قرمز بود اما خودم انکارش میکردم.. مانتومو تنم کردم و شالمو رو سرم انداختم و از اتاق رفتم بیرون.. از پله ها پایین رفتم .. رعنا خواست چیزی بگه که گفتم
    -خداحافظ..
    خداروشکر نه نازنین بود نه دایان...
    در خونه رو باز کردم.. بوی بابا رو استشمام کردم.. زندگیِ من اینجاِ.. اینجا ،کنار پدری که تمام زندگیمه... کنار پدری که تمام نفسمه..
    یاسمن با دیدن من که وسط حیاط ایستاده بودم و از پنجره بابا رو تماشا میکردم با صدای بلند گفت
    -یامین!!!
    به سمتم دوید و محکم بغلم کرد.. منم محکم به خودم فشردمش..میخواستم تموم وجودم اون شه.. بابا شه.. . تو گوشش گفتم
    -چطوری؟؟
    فین فین کنان گفت
    -خوبم.. اما تو..
    ازم جدا شد و گفت
    -تو..
    نذاشتم ادامه بده و به سمت خونه رفتم.. در خونه رو باز کردم.. آخ که چقد به بوت احتیاج داشتم بابا.. بابا... بابا... به سمتش رفتم.. دستشو گرفتم و بوسیدمشون.. بوییدمشون.. نگاش کردم تا برا همیشه تو ذهنم تک تک اجزاشو ثبت کنم.. پیشونیشو بوسیدم و گفتم
    -بابا خوبی؟؟
    سرشو تکون داد.. مثل همیشه بر خلاف حالش لبخند زد.. لبخند زد.. لبخند زد .. من محتاج این لبخندام.. بابا کاش.. بابا.. لب هامو گاز گرفتم تا بغضم نشکنه.. کرمی که براش گرفته بودم رو از تو کیفم درآوردم دستاشو با اون چرب کردم..
    پاهاشو هم همین طور.... قطره اشکی رو گونش چکید.. تو رو خدا تو اشک نریز.. من نمیتونم اشکتو تحمل کنم.. نمیتونم.. اشک ریخت چون نمیخواست وضعیتش این باشه... نمیخواست غرورش بشکنه..
    دستی به صورتش کشیدم و گفتم
    -بابایی.. میخوام کنارت بخوابم.. میخوام نوازشم کنی.. میخوام بهم بگی هستی..
    کنار پهلوش سرمو گذاشتم.. دستای خشکشو رو موهام کشید.. دستاش زبر بودن و برا همین موهام به همراه خودشون میکشیدن.. با اینکه با کرم کمی بهتر شده بودن.. چشمامو بستم.. زیر لب گفتم
    -خیلی دوستت دارم..
    گوله اشکی گونمو تر کرد...
    -بابا اونجا خیلی بهم میرسن.. هر روز صبحانه و ناهار و شام و چیزای خوب بهم میدن.. صبح هر ساعتی که خودم خواستم بیدار میشم و اربابم هم باهام کاری نداره.. خانومه.. خانوم گلیه.. خلاصه خیلی اونجا بهم خوش میگذره..
    خوبیِ ما آدما اینه که میتونیم به راحتی دروغ بگیم.. نمیخواستم فکر کنه من دارم سختی میکشم اون وقت عذاب وجدان پیدا میکرد.. در حالی که کنار تختشو تمیز میکردم، هر لحظه نگاش میکردم.. و لبخند عمیقی نثارش میکردم..
    -یاسمن درساتو میخونی دیگه؟؟
    صداشو از اتاق شنیدم..
    -آره.. این خونه خیلی خوبه.. یه اتاق داره برا همین میتونم برم توش درس بخونم..
    اومد کنار منو بابا نشست.. سیب تو دستم بود و برا بابا پوست میکردم.. سیبو به دهنش نزدیک کردم.. یاسمن خواست یه سیب برداره که زدم رو دستش و گفتم
    -این مالِ باباِ.. کسلان خانوم برو برا خودت بیار..
    خندید و گفت
    -یامین یه چیزایی یادته ها!!! یادمه همیشه عربیت خوب بود..
    بابا با صدای ضعیفی گفت
    -بذار بخوره دخترم... این برا من زیادیه...
    لبخند کم رنگی زدم..و گفتم
    -الهی من قوربون اون دل مهربونت برم... نه بابایی باید همشو بخوری... یاسمن باید برا خودش بیاره...
    آروم سرشو تکون داد و موافقت کرد... بابا کاش میفهمیدی چقد دوستت دارم...نگاهی به ساعت انداختم.. لعنت به این ساعت.. کاش میشد دیگه حرکت نکنه..دوست نداشتم دوباره برگردم به اون خونه و ... حرفای نازنین تو گوشم تکرار میشد
    -هر هفته جمعه میتونی بری خونه خودت و تا قبل از ساعت 12 برگردی...
    چشمامو بستم.. دوباره نفسای بلندم رو سر دادم..ساعت 11و نیم بود.. بلند شدم.. بابا نگام میکرد.. لب زد
    -کجا میری دخترم..
    آخ.. کاش میشد جایی نرم و کنار تو باشم.. دستاشو گرفتم و بوسیدمشون.. تو چشماش زل زدم و گفتم
    -باید برم.. هفته بعد میام..
    چشماشو بست و با صدای ضعیفی گفت
    -به سلامت دخترم.. مراقب خودت باش..
    نه بابا یه چیزی بگو .. بگو نرو.. بگو بهت اجازه نمیدم بری.. چون من نمیخوام برم...
    بـ..وسـ..ـه ای بر پیشونیش کاشتم و به ناچار کیفمو برداشتم و از خونه رفتم بیرون.. یاسمن رو تو آغوشم کشیدم و زیر گوشش گفتم
    -مراقب خودت و بابا باش..
    اشکاشو پاک کرد و گفت
    -باشه.. تو هم مراقب خودت باش..
    سرمو تکون دادم و رفتم... سوار تاکسی شدم ..
    -خانوم رسیدیم..
    دو ساعتی تو راه بودم.. از پایین ترین نقطه شهر تا بالاترین...
    آیفون رو زدم..
    در باز شد.. خودمو مرتب کردم و وارد خونه شدم.. رعنا خانوم سلام کرد و جوابشو دادم... از پله ها بالا رفتم و خواستم وارد اتاقم شم که با حرف رعنا خانوم سرجام خشکم زد
    -آ..آقا گفتن لباستونو جمع کنم و منم جمع کردم..
    به چمدونی که نزدیک اتاقم بود اشاره کرد و گفت
    -اون چمدون..
    اخمامو تو هم کشیدم و خواستم چیزی بگم که صدای دعواشون منو وادار به سکوت کرد.. رد صدا رو گرفتم و از پله ها پایین رفتم ..
    -دایان جان یکمی فکر کن..
    -همین که گفتم..
    با شنیدن صدای قدم های من هردو برگشتن و نگام کردن .. آب دهنمو قورت دادم و آروم گفتم
    -س.. سلام..
    دایان پوزخندی زد مثلا سلام کرده بودم... در حالی که با قدم های بزرگ به سمتم میومد با صدای بلند و محکم گفت
    -به رعنا بگو چمدونت رو برداره بریم..
    چشمام گرد شدن.. یا خدااا... کجا؟؟ چرا؟؟ آروم گفتم
    -کجا؟؟
    در اتاقشو باز کرد و با لحن محکمی گفت
    -خونه..
    -مگه اینجا کجاست؟؟
    با این حرفم با خشم برگشت خیره تو چشمای من، داد زد و گفت
    - رعنا چمدونش رو بدار....همین!!..
    تحکم صداش باعث شد چیز دیگه ای نپرستم و به سمت نازنین برم.. ترسیدم... چقد سگ میشه!!! نگاش کردم انگار اونم اونم عصبانی بود.. آروم گفتم
    -این دیگه چه بازیه؟؟
    با صدای من به خودش اومد.. نگام کرد و دستمو گرفت و گفت
    -دایان هر کاری که بخواد رو میتونه انجام بده و من نمیتونم جلوشو بگیرم.. تحمل کن.. به زودی خودش خسته میشه و میفهمه هیچ دختری به دردش نمیخوره..
    قصدش از این کارا رو نمیفهمیدم.. خیلی کار مزخرفی بود، حالا هر چی که بود... اینکه یکیو مجبور کنی کسی رو دوست نداشته باشه...اونم این پسر سر سختو.. اصن نا ممکن بود..آروم گفتم
    -امیدوارم در آخر ،سر حرفتون باشین وگرنه..
    نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت
    -هستم.. فقط ..
    مکث کوتاهی کرد
    -هیچی ...خداحافظ..
    کلا با خودشم درگیر بود!!!
     

    ELHAM.T

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    256
    امتیاز واکنش
    6,311
    امتیاز
    531
    پست هشتم
    چمدون دست خدمتکارا دادم و از ماشین پیاده شدم.. یه ویلا فوق العاده زیبا که با سنگ های سفید خوشکل تر شده بود.. گوشه باغش یه استخر بزرگ بود که تلالوِ آب نشون دهنده تمیزیش بود.. ورودی ویلا هم پر از گل و گیاه بود.. در کل اگه خونه این آدم پست نبود عاشقش میشدم...
    خدمتکار به دایان و من احترام گذاشت و وارد خونه شدیم.. اون بدون توجه به من از پله بالا رفت و وارد اتاقش شد.. تو راهرو بودم و نمیدونستم کجا باید برم و اصن اومدنم به اینجا کار درستی بود؟؟ مگه میتونستم نیام؟؟
    خواستم یه قدم به سمت اتاقش بردارم و بهش بگم من کجا باید کپه مو بذارم که خدمتکار گفت
    -خانوم اونجا اتاق شماست..
    به اتاق اشاره کرد.. منم بدون معطلی به سمت اتاقم رفتم.. در رو بستم و چمدونم رو باز کردم.. خواستم لباسامو تو کمدم بذارم .. اما اتاقه توجه منو جلب کرد.. خیلی زیبا بود.. یه تخت دونفره گوشه بود و سمتی که پنجره باز میشد دقیقا بالای تخت بود.. نور شدیدی اتاقو روشن میکرد.. و کمد لباس ... از شدت تعجب ابروهام به موهام چسبید.. اوه... اینا مال منه؟؟ چند تا نفس عمیق کشیدم... بابا ایول دم همتون گرم..
    کفشا یه جای خاص داشتن و لباس ها هم به ترتیب مانتو و شلوار و ... تو یه کمد بودن..رو تخت نشستم.. رو تختی حریر رو با دستام لمس کردم.. به خودم قول دادم که از این به بعد رو تخت بخوابم.خب حیفه... والا.... صدای در اومد
    -بیا تو..
    خدمتکار جدید اول احترام گذاشت و بعد گفت
    -سلام لیلا هستم... خوشوقتم از آشناییتون..
    لبخند کم رنگی زدم و گفتم
    -منم همین طور..
    سنش به پنجاه شصت میزد... قسمتی از موهای مشکیش از روسریش بیرون زده بود.. لباس فرمش مرتب بود.. و خودش هم قیافش بامزه بود.. صورتش چروکیده بود و در عین حال سفید و تپل بود.. گفت
    -برا ناهار تشریف نمیارید؟؟
    گشنمه.. بلند شدم و شال حریری که دم دستم بود رو سرم انداختم.. با این حرکت من اخماشو تو هم کشید و گفت
    -تو خونه خدمتکارِ مرد نداریم..
    منظورش به شالم بود؟؟ بعععله.. الان چی بگم
    -موهام مرتب نیست..
    سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت.. خو به تو چه؟؟ از اتاق خارج شدم.. به دنبالش رفتم.. به یه سالن بزرگ رسیدیم که یه میز توش بود و دایان هم نشسته بود.. با وجود خدمتکار و دایان مجبور بودم کنارش بشینم..
    کنارش نشستم.. دایان با دستش اشاره کرد که خدمتکار بره بیرون.. حالا منو اون تنهاییم و من بیشتر از این میترسم.. مرغ بریان که اون طرف میز بود بهم چشمک میزد..وااای الهی من قوربونت برم.. چقد گشنمه!!!!..
    دستمو دراز کردم که برش دارم ...کاملا خم شده بودم رو میز.. یهو با یه حرکت شالم از رو سرم سر خورد و رو زمین افتاد.. حالا یه تیکه مرغ تو چنگالم گیر کرده بود و موهام در دید مردی که نمیخواستم به هیچ وجه نگاهش به سمت من منحرف شه.. تو چشمای هم خیره بودیم.. موهامو پشت گوشم فرستادم .. هنوزم تو چشمای هم خیره بودیم.. اون اخماش تو هم بود و بهم زل زده بود.. اخماش غلیظ تر شد.. فکر نمیکنم این کوه غرور روزی بخنده.. اگه من شالمو از رو زمین بر میداشتم فکر میکرد هنوز باهاش غریبگی میکنم.. و تموم آرزوهام بر باد میرفت. آرزوهایی که فقط برا بابام بود.. برا همین از جام بلند شدم.. شالمو برداشتم و در حالی که هنوز بهم خیره بود برگشتم سمت اتاقم.. لعنتی... تو دلم بهش فحش های رکیک میدادم... حقش بود...

    با صدای در خودمو مرتب کردم و گفتم
    -بیا تو..
    با دیدنش لبخند کم رنگی زدم اما اون فوری اومد بغلم کرد.. دستاشو دور کمرم حلقه کرد و گفت
    -چطوری یامین؟؟
    ازش جدا شدم و کنارش رو مبل نشستم و گفتم
    -خوبم.. شیدا جان..
    لبخند عمیقی زد و گفت
    -باورت میشه دلم برات تنگ شده بود؟؟
    جوابش لبخند عمیق من بود.. شالشو در آورد و گفت
    -تو مهمونی مهراد دیر رسیدم و تو رفته بودی..
    -آره اونشب حالم خوب نبود..
    و تکرار اتفاق اون شب.. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.. گفتم
    -چه خبر؟؟
    -سلامتی.. تو خوبی؟؟
    -اوهوم..
    نگام کرد و خندید.. به تندی گفتم
    -چیزی شده؟؟
    گونمو بوسید و گفت
    -جالبه هیچ دنیا همچین چشمای خوشکلی ندیدم.. به طرف مقابل آرامش میده..
    لبخند رو لبم به خط تبدیل شد.. مامانم همین چشما رو داشت .. بابا همیشه وقتی عصبانی بود بهش میگفت
    "میخوام نگات کنم"..
    پس نگاش آرامش دهنده بود.. پس برا همین بابام بدون چشما داغون شد.. پس با بسته شدن اون چشما دنیای بابای من هم بسته شد.. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.. شیدا آروم گفت
    -چیزی شده؟؟
    سرمو به تندی به اطراف تکون دادم و گفتم
    -نه.. یه فکر گذرا بود..
    دستمو گرفت و گفت
    -میخوای بریم بیرون یه چرخی بزنیم؟؟ زندایی گفته که تو تهرانو به خوبی نمیشناسی..
    به به چه زندایی دروغگویی دارید شما!!!میخواستم بگم اتفاقا من بهتر از هر کسی خیابونای تهرانو میشناسم و تمام قدم هام رو خیابونا ثبت شده.. میخواستم بگم من ..
    -اوهوم.. فکر خوبیه..
    بلند شد و گفت
    -پس تا من با لیلا خش و بش کنم بیا..
    از کمد لباسم مانتو سفید درآوردم.. شلوار لی کمرنگ و روسری مشکی تیپمو کامل کرده بودن.. رژ لب کم رنگی به لب هام زدم.. کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم.. لیلا با دیدنم زیر لب گفت
    -کجا خانوم؟؟
    شیدا با صدای بلند گفت
    -منو یامین میخوایم بریم تهران گردی..
    لیلا لبخند عمیقی زد و گفت
    -فقط مراقب این خانوم ما باش..
    شیدا با شیطنت گفت
    -باشه لیلا جون به یامین میگم مراقبم باشه.. حالاراضی شدی؟؟
    لیلا خندید و منم لبخند پررنگی زدم لیلا درحالی که به سمت آشپز خونه میرفت گفت
    -از دست تو... به سلامت...
    شیدا دستمو گرفت و از ویلا خارج شدیم.. سوار بنزش شد و منم نشستم کنارش.. ضبط رو روشن کرد و ولوم رو بالا داد.. نگاش کردم. چقد خوبه تو این مدت یکی رو دارم که حداقل حوصلمو سر نبره... اونم نگام کرد و لبخند کم رنگی زد و راه افتاد.. دایان این وقت از روز خونه نبود برا همین میتونستم نفس بکشم.. ماشین رو یه جا پارک کرد و پیاده شدیم.. دستمو گرفت و به سمت فروشگاه لباس رفتیم.. آروم گفت
    -اینجا بهترین فروشگاهِ..
    فروشنده بهمون احترام گذاشت .. شیدا سری تکون داد و به سمت لباسا رفتیم.. لباس مجلسی های شیکی داشت که همه لباسا ینی بدون استثنا قیمتاشون بالای دویست بود.. کمترینشون دویست بود که اونم مثل ** بود..
    کلی گشتیم تا اینکه بالاخره شیدا رو یکی دست گذاشت و برگشت و نگاه متفکرانه ای بهم انداخت و تو فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه گفت
    -به نظرم بهت بیاد..
    به تندی گفتم
    -به اندازه کافی لباس دارم..
    خندید و گفت
    -میدونم.. ولی این خیلی خوشکله و با تو خوشکل تر میشه..
    پیراهن آبی فیروزه ای که بلند بود و روش خیلی کار نشده بود و در عین سادگی خیلی شیک بود رو به سمتم گرفت.. پووووف.. به اجبار شیدا گرفتم.. و تنها با اون لباس راضی نشد و سه دست دیگه با هم برا من انتخاب کردیم فیروزه ای و سفید و قرمز.. هر کدوم خوشکل تر از دیگری و خودش چهار دست برداشت.. خسته شده بودم و احساس ضعف میکردم.. چون چند ساعتیِ که بود داشتیم سر لباس با هم بحث میکردیم.. شیدا دختر خاکی وخوبی بود برا همین من تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم..
    روبروی من نشسته بود و منو زیر نظر داشت.. نگام کرد و گفت
    -یامین میخوام یه چیزی بهت بگم..
    -بگو..
    -من تا حالا کسی رو نداشتم که باهاش بیرون بیام و خوش بگذرونم.. ولی تو.. میخوام از این به بعد با تو باشم.. اجازه هست؟؟
    لبخند عمیقی رو لب هام نشست و گفتم
    -آره عزیزم..
    لبخند عمیقی رو لب هاش نشست... رضایتشو تو چشماش ریخت و دستمو گرفت و گفت
    -بخور..
    غذامون رو خوردیم و به خونه برگشتیم.. با وجود اصرار های بی امان من بازم قبول نکرد یکم دیگه پیشم باشه....آخری گفت
    -آهان راستی باید ر*ق*ص یادت بدم.. فردا میام..نظرت؟؟
    -خیلی خووبه..
    خندید و گفت
    -فعلا..
    داشتن به دوست خوبه که من همیشه ازش محروم بودم البته همیشه از همه دوری میکردم.. نه اینکه منزوی و گوشه گیر باشما نع... فقط یه خورده تو روابط اجتماعی مشکل داشتم..
    نگاهی به قدم هام انداختم.. به در ویلا رسیده بودم در رو باز کردم و وارد ویلا شدم.. لیلا فوری گفت
    -خانوم شام..
    به تندی گفتم
    -میل ندارم..
    با شنیدن صدای کفشش هر دو برگشتیم..با غرورش از پله ها پایین اومد..کاری با هم نداشتیم ینی اون زندگی خودشو میکرد و منم همین طور.. نگاش کردم.. اونم بهم زل زد.. آب دهنمو قورت دادم.. نمیدونم چرا ولی چشماش یه حس خاصی رو بهم منتقل میکردن اما هر چی که بود ،من اصن این حسو دوست نداشتم..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا