صدای پچ پچ کلافه ام کرده بود. دلم می خواست بخوابم اما یکی مرتب صدام می کرد! تو یه ماشین بودم انگار که داشت با سرعت می روند. صدای باز و بسته شدن در می اومد. چرا صدام می کنن اینقدر؟! دلم می خواست بخوابم! تو تاریکی فرو رفتم و دیگه صدایی نبود. این بار کسی تکونم داد. سعی کردم چشمامو وا کنم. اول دیدم تار بود و کم کم بهتر شد. چشمای نگرون و قرمز کیان اولین چیزی بود که دیدم. با دیدن چشمای بازم لبخند تلخی نشست رو صورتش. سعی کردم با یه سرفه راه نفسمو که سخت گرفته باز کنم. سوزش بدی پیچید تو ریه ام. کیان دستشو گذاشت رو پیشونیم و دوباره صدام کرد. یه عالمه لوله و سیم بهم وصل بود. میل شدیدی به خواب داشتم و دوباره تاریکی دردامو از بین برد.
دفعه ی بعد که بیدار شدم تو اتاق تنها بودم و این بار خبری هم از اون همه لوله و سیم نبود و فقط به دستم سرم وصل بود. حس می کردم تک تک اعضای بدنم درد می کنه و از همه بیشتر ریه و صورتم! تو دست چپم احساس سنگینی می کردم. نگاهی بهش انداختم تو گچ بود! دلم می خواست کیان یا حداقل یه آدم زنده تو اتاق باشه. در باز شد و یه پرستار اومد تو و با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و گفت: پس بالآخره بیدار شدی! این داداشتو حسابی سکته دادی ها!
بعد فشارمو کنترل کرد و یه آمپول هم ریخت تو سرم. سعی کردم حرفی بزنم. دلم می خواست سراغ کیانو بگیرم. نمی دونم چرا دوست داشتم تو اون لحظه پیشم باشه!
نگاهم کرد و پرسید: چیزی می خوای؟!
آروم زمزمه کردم: کیان.
- کیان؟! اسم داداشته؟! بیرون وایساده الآن می گم بیاد تو.
چشمامو از درد بستم. دست سرد کیان نشست روی دستم. چشمامو باز کردم و وقتی دیدمش دلم گرم شد. هنوز همون لبخند تلخ رو لبش بود. به دستم کمی فشار آورد و گفت: خوبی؟!
سعی کردم لبخند بزنم اما اونقدر سر و صورتم داغون بود که نتونستم. آروم گفتم: آره!
لبخندش عمیق تر شد و گفت: خیلی پوست کلفتی به خدا! جاییت هم سالم مونده که می گی خوبی؟!
- هدیه؟!
: اون خوبه. خونه ی بابا ایناست.
- خوبه!
: چی خوبه پسر خوب؟! جون به سر شدیم تا پیدات کردیم! جون به سر شدیم تا به هوش بیای! یه نگاه به قیافه ات تو آیینه بندازی نمی گی خوبه!
- همین که ... هدیه ... پیش ... شماست!
: می تونست همه چی بهتر باشه اگه توی کله خر قبول می کردی اون شب بیای خونه ی من!
سرفه ای کردم و چشمامو بستم. کیان نگرون صدام کرد. دوباره چشمام رو وا کردم و زل زدم به چشماش. کنارم روی صندلی نشست و گفت: مامان می خواد بیاد ببیندت. بگم بیاد؟!
- بگو.
: آفرین پسر گلم! حتماً باید یکی مثل سماواتی می زد شل و پلت می کرد تا آدم شی، دلت واسه مامان بسوزه آره؟!
- مسخره!
: فعلاً هدیه رو نمی تونی ببینه تا سماواتی رو بگیرن! می ترسیم بلایی سرش بیاره! دیوونه که هست! ازش هیچ کاری بعید نیست!
- چه جوری ... پیدام کردین؟!
: سماواتی آوردت دم در خونه ی بابا اینا ولت کرد!
- دلش واسه ام ... سوخت؟!
: مگه بهش نگفته بودی به بابا زنگ بزنه؟! حرف گوش کرد و زنگو زد و لو داد که با خودش بردتت! بابا هم جریان اون مدارک مربوط به اختلاص رو بهش گفت و قرار گذاشت در ازای تحویل دادن تو مدارک رو از بابا بگیره!
- گرفت؟!
: آره!
چشمامو بستم و کلافه نفسی کشیدم که کیان دوباره دستشو گذاشت رو دستم و گفت: البته کپیشو!
بدون اینکه چشمامو وا کنم گفتم: خوبه!
- همه چی خوبه منهای دست چپ و سه تا از دنده ها و سر شکسته ی تو و کلی زخم و کبودی و یه صورت از ریخت افتاده! اینا رو که فاکتور بگیریم باقی چیزا خوبه! مرده شورتو ببرن کاوه با این عاشق شدنت! این همه دختر تو دانشگاه بود تو عدل باید دست می ذاشتی رو دخترخونده ی این مرتیکه؟!
لبخندی نشست رو صورتم و کیان حرصی تر گفت: زهرمار! داشتم به این موضوع فکر می کردم که می زد و تو اصلاً نیم نگاهی هم به هدیه نمی نداختی تو دانشگاه! آی سماواتی ضایع می شد!
- دست من نبود! تقدیر کار خودشو کرد!
: مرده شور تو و اون تقدیر و با هم ببرن! تا منو سکته ندین ول نمی کنین تو و تقدیر!
- خودت گفتی واسه ... به دست آوردن هدیه تلاش کنم!
: من غلط کردم سه سه بار نه بار!
- دلم می خواد ببینمش.
: بگم بیاد اینجا؟! مامان داره می یاد بگم با هم بیان؟!
- نه!
: چرا آخه؟! می گم بابا بیارتشون که مشکلی پیش نیاد.
- بهش گفتم دفعه ی دیگه که ببینمش ازش خواستگاری می کنم! دلم نمی خواد تو بیمارستان و تو این وضع همچین کاریو بکنم!
:آهان! پلیس دنبال سماواتیه! بابا و سرهنگ پیگیر کاراشن.
- خوبه!
: یک کم استراحت کن تا مامان برسه. منم برم یه دوپینگ کنم و بیام.
برگشتم و نگاهش کردم. تو دستش پاکت سیگار بود. نگاهم به صورتش افتاد. خیلی خسته و تکیده بود. اومد دستش رو از روی دستم برداره و بره سمت در دستش رو گرفتم و گفتم: مرسی! بابت همه چی!
به تخت نزدیک و دولا شد و پیشونیمو بوسید و گفت:همینکه هستی از خدا ممنونم! همین که زنده ای واسه ام کافیه! یک کم چشماتو هم بذار، زود بر می گردم.
چشمامو بستم و منتظر اومدن زن عمو شدم. حس می کردم حالا که هدیه رو دارم می تونم همه ی آدم بدای توی ذهنمو ببخشم! می تونم شاد باشم. می تونم همه ی دردامو فراموش کنم. می تونم از دوباره شروع کنم. یه شروع تازه!
دفعه ی بعد که بیدار شدم تو اتاق تنها بودم و این بار خبری هم از اون همه لوله و سیم نبود و فقط به دستم سرم وصل بود. حس می کردم تک تک اعضای بدنم درد می کنه و از همه بیشتر ریه و صورتم! تو دست چپم احساس سنگینی می کردم. نگاهی بهش انداختم تو گچ بود! دلم می خواست کیان یا حداقل یه آدم زنده تو اتاق باشه. در باز شد و یه پرستار اومد تو و با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و گفت: پس بالآخره بیدار شدی! این داداشتو حسابی سکته دادی ها!
بعد فشارمو کنترل کرد و یه آمپول هم ریخت تو سرم. سعی کردم حرفی بزنم. دلم می خواست سراغ کیانو بگیرم. نمی دونم چرا دوست داشتم تو اون لحظه پیشم باشه!
نگاهم کرد و پرسید: چیزی می خوای؟!
آروم زمزمه کردم: کیان.
- کیان؟! اسم داداشته؟! بیرون وایساده الآن می گم بیاد تو.
چشمامو از درد بستم. دست سرد کیان نشست روی دستم. چشمامو باز کردم و وقتی دیدمش دلم گرم شد. هنوز همون لبخند تلخ رو لبش بود. به دستم کمی فشار آورد و گفت: خوبی؟!
سعی کردم لبخند بزنم اما اونقدر سر و صورتم داغون بود که نتونستم. آروم گفتم: آره!
لبخندش عمیق تر شد و گفت: خیلی پوست کلفتی به خدا! جاییت هم سالم مونده که می گی خوبی؟!
- هدیه؟!
: اون خوبه. خونه ی بابا ایناست.
- خوبه!
: چی خوبه پسر خوب؟! جون به سر شدیم تا پیدات کردیم! جون به سر شدیم تا به هوش بیای! یه نگاه به قیافه ات تو آیینه بندازی نمی گی خوبه!
- همین که ... هدیه ... پیش ... شماست!
: می تونست همه چی بهتر باشه اگه توی کله خر قبول می کردی اون شب بیای خونه ی من!
سرفه ای کردم و چشمامو بستم. کیان نگرون صدام کرد. دوباره چشمام رو وا کردم و زل زدم به چشماش. کنارم روی صندلی نشست و گفت: مامان می خواد بیاد ببیندت. بگم بیاد؟!
- بگو.
: آفرین پسر گلم! حتماً باید یکی مثل سماواتی می زد شل و پلت می کرد تا آدم شی، دلت واسه مامان بسوزه آره؟!
- مسخره!
: فعلاً هدیه رو نمی تونی ببینه تا سماواتی رو بگیرن! می ترسیم بلایی سرش بیاره! دیوونه که هست! ازش هیچ کاری بعید نیست!
- چه جوری ... پیدام کردین؟!
: سماواتی آوردت دم در خونه ی بابا اینا ولت کرد!
- دلش واسه ام ... سوخت؟!
: مگه بهش نگفته بودی به بابا زنگ بزنه؟! حرف گوش کرد و زنگو زد و لو داد که با خودش بردتت! بابا هم جریان اون مدارک مربوط به اختلاص رو بهش گفت و قرار گذاشت در ازای تحویل دادن تو مدارک رو از بابا بگیره!
- گرفت؟!
: آره!
چشمامو بستم و کلافه نفسی کشیدم که کیان دوباره دستشو گذاشت رو دستم و گفت: البته کپیشو!
بدون اینکه چشمامو وا کنم گفتم: خوبه!
- همه چی خوبه منهای دست چپ و سه تا از دنده ها و سر شکسته ی تو و کلی زخم و کبودی و یه صورت از ریخت افتاده! اینا رو که فاکتور بگیریم باقی چیزا خوبه! مرده شورتو ببرن کاوه با این عاشق شدنت! این همه دختر تو دانشگاه بود تو عدل باید دست می ذاشتی رو دخترخونده ی این مرتیکه؟!
لبخندی نشست رو صورتم و کیان حرصی تر گفت: زهرمار! داشتم به این موضوع فکر می کردم که می زد و تو اصلاً نیم نگاهی هم به هدیه نمی نداختی تو دانشگاه! آی سماواتی ضایع می شد!
- دست من نبود! تقدیر کار خودشو کرد!
: مرده شور تو و اون تقدیر و با هم ببرن! تا منو سکته ندین ول نمی کنین تو و تقدیر!
- خودت گفتی واسه ... به دست آوردن هدیه تلاش کنم!
: من غلط کردم سه سه بار نه بار!
- دلم می خواد ببینمش.
: بگم بیاد اینجا؟! مامان داره می یاد بگم با هم بیان؟!
- نه!
: چرا آخه؟! می گم بابا بیارتشون که مشکلی پیش نیاد.
- بهش گفتم دفعه ی دیگه که ببینمش ازش خواستگاری می کنم! دلم نمی خواد تو بیمارستان و تو این وضع همچین کاریو بکنم!
:آهان! پلیس دنبال سماواتیه! بابا و سرهنگ پیگیر کاراشن.
- خوبه!
: یک کم استراحت کن تا مامان برسه. منم برم یه دوپینگ کنم و بیام.
برگشتم و نگاهش کردم. تو دستش پاکت سیگار بود. نگاهم به صورتش افتاد. خیلی خسته و تکیده بود. اومد دستش رو از روی دستم برداره و بره سمت در دستش رو گرفتم و گفتم: مرسی! بابت همه چی!
به تخت نزدیک و دولا شد و پیشونیمو بوسید و گفت:همینکه هستی از خدا ممنونم! همین که زنده ای واسه ام کافیه! یک کم چشماتو هم بذار، زود بر می گردم.
چشمامو بستم و منتظر اومدن زن عمو شدم. حس می کردم حالا که هدیه رو دارم می تونم همه ی آدم بدای توی ذهنمو ببخشم! می تونم شاد باشم. می تونم همه ی دردامو فراموش کنم. می تونم از دوباره شروع کنم. یه شروع تازه!