کامل شده رمان حسرت | رهایش*

  • شروع کننده موضوع ELNAZ.
  • بازدیدها 16,612
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELNAZ.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
622
امتیاز واکنش
712
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
صدای پچ پچ کلافه ام کرده بود. دلم می خواست بخوابم اما یکی مرتب صدام می کرد! تو یه ماشین بودم انگار که داشت با سرعت می روند. صدای باز و بسته شدن در می اومد. چرا صدام می کنن اینقدر؟! دلم می خواست بخوابم! تو تاریکی فرو رفتم و دیگه صدایی نبود. این بار کسی تکونم داد. سعی کردم چشمامو وا کنم. اول دیدم تار بود و کم کم بهتر شد. چشمای نگرون و قرمز کیان اولین چیزی بود که دیدم. با دیدن چشمای بازم لبخند تلخی نشست رو صورتش. سعی کردم با یه سرفه راه نفسمو که سخت گرفته باز کنم. سوزش بدی پیچید تو ریه ام. کیان دستشو گذاشت رو پیشونیم و دوباره صدام کرد. یه عالمه لوله و سیم بهم وصل بود. میل شدیدی به خواب داشتم و دوباره تاریکی دردامو از بین برد.
دفعه ی بعد که بیدار شدم تو اتاق تنها بودم و این بار خبری هم از اون همه لوله و سیم نبود و فقط به دستم سرم وصل بود. حس می کردم تک تک اعضای بدنم درد می کنه و از همه بیشتر ریه و صورتم! تو دست چپم احساس سنگینی می کردم. نگاهی بهش انداختم تو گچ بود! دلم می خواست کیان یا حداقل یه آدم زنده تو اتاق باشه. در باز شد و یه پرستار اومد تو و با دیدن چشمای بازم لبخندی زد و گفت: پس بالآخره بیدار شدی! این داداشتو حسابی سکته دادی ها!
بعد فشارمو کنترل کرد و یه آمپول هم ریخت تو سرم. سعی کردم حرفی بزنم. دلم می خواست سراغ کیانو بگیرم. نمی دونم چرا دوست داشتم تو اون لحظه پیشم باشه!
نگاهم کرد و پرسید: چیزی می خوای؟!
آروم زمزمه کردم: کیان.
- کیان؟! اسم داداشته؟! بیرون وایساده الآن می گم بیاد تو.
چشمامو از درد بستم. دست سرد کیان نشست روی دستم. چشمامو باز کردم و وقتی دیدمش دلم گرم شد. هنوز همون لبخند تلخ رو لبش بود. به دستم کمی فشار آورد و گفت: خوبی؟!
سعی کردم لبخند بزنم اما اونقدر سر و صورتم داغون بود که نتونستم. آروم گفتم: آره!
لبخندش عمیق تر شد و گفت: خیلی پوست کلفتی به خدا! جاییت هم سالم مونده که می گی خوبی؟!
- هدیه؟!
: اون خوبه. خونه ی بابا ایناست.
- خوبه!
: چی خوبه پسر خوب؟! جون به سر شدیم تا پیدات کردیم! جون به سر شدیم تا به هوش بیای! یه نگاه به قیافه ات تو آیینه بندازی نمی گی خوبه!
- همین که ... هدیه ... پیش ... شماست!
: می تونست همه چی بهتر باشه اگه توی کله خر قبول می کردی اون شب بیای خونه ی من!
سرفه ای کردم و چشمامو بستم. کیان نگرون صدام کرد. دوباره چشمام رو وا کردم و زل زدم به چشماش. کنارم روی صندلی نشست و گفت: مامان می خواد بیاد ببیندت. بگم بیاد؟!
- بگو.
: آفرین پسر گلم! حتماً باید یکی مثل سماواتی می زد شل و پلت می کرد تا آدم شی، دلت واسه مامان بسوزه آره؟!
- مسخره!
: فعلاً هدیه رو نمی تونی ببینه تا سماواتی رو بگیرن! می ترسیم بلایی سرش بیاره! دیوونه که هست! ازش هیچ کاری بعید نیست!
- چه جوری ... پیدام کردین؟!
: سماواتی آوردت دم در خونه ی بابا اینا ولت کرد!
- دلش واسه ام ... سوخت؟!
: مگه بهش نگفته بودی به بابا زنگ بزنه؟! حرف گوش کرد و زنگو زد و لو داد که با خودش بردتت! بابا هم جریان اون مدارک مربوط به اختلاص رو بهش گفت و قرار گذاشت در ازای تحویل دادن تو مدارک رو از بابا بگیره!
- گرفت؟!
: آره!
چشمامو بستم و کلافه نفسی کشیدم که کیان دوباره دستشو گذاشت رو دستم و گفت: البته کپیشو!
بدون اینکه چشمامو وا کنم گفتم: خوبه!
- همه چی خوبه منهای دست چپ و سه تا از دنده ها و سر شکسته ی تو و کلی زخم و کبودی و یه صورت از ریخت افتاده! اینا رو که فاکتور بگیریم باقی چیزا خوبه! مرده شورتو ببرن کاوه با این عاشق شدنت! این همه دختر تو دانشگاه بود تو عدل باید دست می ذاشتی رو دخترخونده ی این مرتیکه؟!
لبخندی نشست رو صورتم و کیان حرصی تر گفت: زهرمار! داشتم به این موضوع فکر می کردم که می زد و تو اصلاً نیم نگاهی هم به هدیه نمی نداختی تو دانشگاه! آی سماواتی ضایع می شد!
- دست من نبود! تقدیر کار خودشو کرد!
: مرده شور تو و اون تقدیر و با هم ببرن! تا منو سکته ندین ول نمی کنین تو و تقدیر!
- خودت گفتی واسه ... به دست آوردن هدیه تلاش کنم!
: من غلط کردم سه سه بار نه بار!
- دلم می خواد ببینمش.
: بگم بیاد اینجا؟! مامان داره می یاد بگم با هم بیان؟!
- نه!
: چرا آخه؟! می گم بابا بیارتشون که مشکلی پیش نیاد.
- بهش گفتم دفعه ی دیگه که ببینمش ازش خواستگاری می کنم! دلم نمی خواد تو بیمارستان و تو این وضع همچین کاریو بکنم!
:آهان! پلیس دنبال سماواتیه! بابا و سرهنگ پیگیر کاراشن.
- خوبه!
: یک کم استراحت کن تا مامان برسه. منم برم یه دوپینگ کنم و بیام.
برگشتم و نگاهش کردم. تو دستش پاکت سیگار بود. نگاهم به صورتش افتاد. خیلی خسته و تکیده بود. اومد دستش رو از روی دستم برداره و بره سمت در دستش رو گرفتم و گفتم: مرسی! بابت همه چی!
به تخت نزدیک و دولا شد و پیشونیمو بوسید و گفت:همینکه هستی از خدا ممنونم! همین که زنده ای واسه ام کافیه! یک کم چشماتو هم بذار، زود بر می گردم.
چشمامو بستم و منتظر اومدن زن عمو شدم. حس می کردم حالا که هدیه رو دارم می تونم همه ی آدم بدای توی ذهنمو ببخشم! می تونم شاد باشم. می تونم همه ی دردامو فراموش کنم. می تونم از دوباره شروع کنم. یه شروع تازه!
 
  • پیشنهادات
  • ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    خوابم بـرده بود. اونقدر مسکن بهم زده بودن که زیاد نمی تونستم بیدار بمونم. تو خواب و بیداری حس کردم یکی دولا شد و پیشونیمو بوسید. به زور چشمامو وا کردم و دیدم زن عمو شهلا یا همون مامان! با چشمای خیس بالای سرم وایساده. نگاهش که به نگاهم افتاد وسط گریه سعی کرد لبخند بزنه. زل زده بودم به چشماش و دنبال چیزی بودم که مدتها پیش از دست داده بودمش مهر مادری! با صدای پر بغضی گفت: خوبی عزیزم؟!
    سعی کردم از سوالش نخندم اما نشد! با وجودی که خندیدن واسه ام خیلی دردآور بود نتونستم جلوشو بگیرم. وقتی منو تو اون حالت دید لبخندی زد و گفت: به چی می خندی؟!
    : به سوال شما!
    متحیر نگاهم می کرد که گفتم: به قول کیان، اگه نقاط شکسته ی تنم و کبودیا و زخما رو فاکتور بگیریم، خوبم!
    - امان از دست تو و کیان! کجا هست حالا؟!
    : رفت یه سر پایین!
    - لابد سیگار بکشه آره؟!
    : نمی دونم!
    - نمی دونی؟! آره جون عمه ات! شما دو تا مگه می شه از کار هم خبر نداشته باشین؟! از پریروز که آوردیمت اینجا شده دیزل! یه ریز داره سیگار می کشه! جلوی کیومرث هم مراعات نمی کنه اصلاً!
    :خیلی بهم ریخته است!
    - آره! نمی دونی چی کشید تا به هوش اومدی! البته همه امون داغون شدیم. هدیه هم بدتر از کیان! باز کیان اینجا بالای سرت بود، اون بنده ی خدا عین مرغ سر کنده تو خونه بال بال می زنه!
    : الآن خوبم!
    زن عمو لبخندی زد و گفت: به غیر از اون موارد فاکتور!
    - دقیقاً!
    چند لحظه ای سکوت شد و یهو زن عمو گفت: منو می بخشی؟!
    فقط نگاهش کردم. وقتی دید جواب ندادم گذاشت به پای منفی بودن جوابم و گفت: کمتر از تو زجر نکشیدم کاوه! تو تموم لحظه های بزرگ شدنت حسرت اینکه مادر صدام کنی به دلم موند! بهم نزدیک بودی و همون قدر هم دست نیافتنی! سخت ترین تحمل دنیا رو تجربه کردم با نداشتنت!
    - می دونم.
    : پس فکر کن و ببین اگه ته تهش می تونی منو ببخشی قبول کن که از این به بعد واسه ات مادری کنم.
    - دلم واسه مامان خیلی تنگ شده!
    : منم همین! دلم واسه دیدن زری پر پر می زنه! از امانتم خیلی خوب مواظبت کرد! خیلی خوب مرد بارت آورد!
    - خیلی تنها شدم وقتی رفت!
    : الآن ما هستیم. بذار بشیم خونواده ات! شاید نتونم جای زری رو واسه ات پر کنم اما می تونم گاهی وقتا که دلت از این دنیا و آدماش گرفت مرهمت بشم.
    - می تونی!
    قطره اشکی از چشم مامان شهلا چکید و دولا شد و سرش رو گذاشت رو دستم. دستمو آوردم بیرون از زیر سرش و گذاشتم روی سرش. در باز شد و کیان اومد تو با دیدن این صحنه لبخندی زد و یهو اخمی کرد و گفت: اوهوی! مامان منه ها! حق نداری بهش دست بزنی!
    مامان شهلا سرشو بلند و اشکاشو پاک کرد و گفت: باز این حسود خان اومد!
    کیان کنار تخت وایساد و یه چشم غره به من رفت و گفت: ببین چی می گم بهت! هر غلطی دوست داری می تونی انجام بدی الا خودشیرینی کردن و پاچه خواری کردن واسه مامان! تو محبت مامان با تو سهیم نمی شم! گفته باشم!
    مامان شهلا رفت سمتش و همونجوری که یقه ی پالتوشو صاف می کرد گفت: تو اگه راست می گی و اینقدر به من علاقه داری، برگرد خونه!
    کیان یه قدم عقب رفت و یقه اش رو از دست مامان خلاص کرد و یه نچ گفت. مامان شهلا کلافه نگاهی به من انداخت و گفت: چرا آخه؟! دیگه کاوه که همه چیو فهمیده که! دیگه سر ناسازگاریت با کیه و سر چیه؟!
    - بحث این حرفا نیست! من که می خوام پس فردا دست زنمو بگیرم ببرم خونه! چه کاریه که جمع کنم بیام خونه ی شما و چند روز دیگه دوباره جمع کنم و برم خونه ی خودم!
    مامان شهلا نگاه متعجبی به من و بعد به کیان انداخت و گفت: جدی داری می گی؟!
    کیان با یه قیافه مظلوم سرش رو انداخت پایین و گفت: اوهوم!
    - طرف کی هست؟!
    : غریبه نیست!
    - دخترداییته؟!
    : ایش! مامان!
    - زهرمار مگه چشه اون؟!
    : همین که دختر برادر شماست کافیه!
    - مودب باش کیان!
    کیان لبخندی به من زد و گفت: یه روز یادت می یاد گفتم مامانم مرتب بهم می گـه بی ادب! ایناهاش! این هم مدرکش!
    مامان شهلا عصبی و کنجکاو پرسید: طرف کیه کیان؟!
    - آشناست!
    : زهرمار و آشناست! می گم کیه؟!
    - سوپرایزه!
    با اینکه درد داشتم و حالم خوش نبود از اینکه کیان سر به سر مامان می ذاشت خنده ام گرفته بود. همین که گفت سوپرایزه فوری گفتم: نیوشاست!
    کیان چپ چپ نگاهی به من انداخت و گفت: به هم می رسیم!
    مامان شهلا لبخندی زد و گفت: پس شما دو تا می خواین از یه خونواده زن بگیرین! مبارکه ایشاالله!
    لبخندی که روی صورت کیان نشست واسه ام خیلی ارزش داشت. خوشحال بودم که دیگه تنها نیستم. خوشحال بودم که کیان هم خوشحاله.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    دو روز بعد وقتی از بیمارستان مرخص شدم، علی رغم اصرارهای کیان و بقیه رفتم خونه ی خودم. دلم یه خرده آرامش می خواست. تو خونه ی خودم از همه جا راحت تر بودم. با کمک کیان روی تخت دراز کشیدم و اون گفت: می رم تا خونه و بر می گردم. ایرادی نداره؟!
    - چه ایرادی داشته باشه؟ اینکه تموم زندگیتو تعطیل من کردی ایراد داره!
    : دیوونه نباش! زود برمی گردم. یک کم بخواب.
    - خفه شدم انقدر خوابیدم!
    : حداقلش اینه که وقتی می خوابی دیگه دردی رو حس نمی کنی!
    - تنها مزیتش اینه!
    :نیام ببینم از جات پاشدی کاوه!
    - نه دیگه برو!
    کیان که رفت هر کاری کردم خوابم نبرد. پاشدم و دولا دولا و با کمک در و دیوار رفتم و نشستم تو هال و تلویزیون رو روشن کردم. داشتم کانالا رو بالا و پایین می کردم که صدای باز شدن در و پشت بندش صدای کیان رو شنیدم که می گفت: بفرمایید!
    برگشتم سمت در و منتظر موندم ببینم با کی داره حرف می زنه که هدیه اومد تو! متعجب زل زده بودم بهش. همینکه منو دید لبخندی زد و خیلی گرم گفت: سلام!
    کیان هم پشت سرش اومد تو و وقتی دید توی هال نشستم با اعتراض گفت: کاوه به اصرار خودت زود مرخصت کردن اما قول دادی استراحت کنی! مگه نگفتم بمون تو تخت؟!
    - خوابم نبرد.
    : مگه فقط واسه خوابیدن گفتم دراز بکش؟!
    - کیان بی خیال!
    نگاهمو از چهره ی اخم آلود کیان به صورت هدیه دوختم و لبخندی زدم. اومد و کنارم نشست و مات صورتم موند. پرسیدم: خوبی؟!
    سری به علامت ندونستن تکون داد. دستش رو گرفتم تو دستم و گفتم: چیه؟! بوی گریه به دماغم خورده!
    یه قطره اشک از چشمش چکید و دستش رو آورد سمت صورتم و گفت: چی کار کردن باهات؟!
    - دیوونه واسه من داری گریه می کنی؟! من که خوبم؟!
    : خوبی؟! با این سر و وضع؟!
    - همین که تو هستی خوب خوبم! باور کن!
    هدیه سری به تأسف تکون داد و به کیان گفت: بهمنو نگرفتن هنوز؟!
    کیان همون جوری که کتری رو می ذاشت روی گاز گفت: نه هنوز! ولی می گیرنش. نگرون نباشین!
    دوباره دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم: تو خونه ی کیان اینا راحتی؟!
    لبخندی زد و گفت: آره خیلی. مامانت خیلی ماهه کاوه! تازه از دیروز نیوشا هم همش پیشمه!
    نگاه معناداری به کیان انداختم که دستاشو به علامت تسلیم آورد بالا و گفت: من بی تقصیرم! نقشه ی مامان و هدیه است!
    وقتی دید دارم عاقل اندر سفیهانه نگاهش می کنم گفت: مرتیکه من که بیست و چهار ساعت پیش توام! بودن و نبودن نیوشا تو خونه ی ما چه توفیری به حال من داره؟!
    خندیدم و سری به تأسف تکون دادم و گفتم: هیچی!
    بی مقدمه از هدیه پرسیدم: از آقا فربدتون چه خبر؟!
    اخمای هدیه رفت تو هم و سرزنشوار زل زد بهم. یهو صدای خنده ی کیان بلند شد. نگاهم به کیان بود که دیدم هدیه هم داره می خنده! متعجب پرسیدم: چه خبره اینجا؟!
    هدیه در حالی که سعی می کرد خنده اش رو کنترل کنه با لبخند پت و پهنی گفت: فربدی در کار نبود اصلاً!
    متحیر و پرسشگر داشتم نگاهش می کردم که گفت: دروغ بود همش! واسه اینکه تو یه تکونی به خودت بدی! باور کن خیال می کردم به خاطر لج و لج بازی با بهمنه که ادای آدمای عاشق پیشه رو داری در می یاری! خوب حق بده بهم! سه سال تموم فقط یه چهره ازت دیدم! چهره ی بداخلاق و خشک و سرد و
    یهو کیان از تو آشپزخونه گفت: سگ!
    اونقدر تو بهت بودم که حتی دهنم نچرخید بهش یه بی ادب حواله کنم! هدیه ادامه داد: از طرف دیگه یه جوری باید به خاطر تهدیدای بهمن تو رو پس می زدم دیگه. فربد رو ساختم که بی خیالم بشی!
    برگشتم سمت کیان که دو تا آرنجش رو تکیه داده بود به اپن و از همونجا نگاهمون می کرد و گفتم: اون روز اینجا به این قضیه می خندیدی؟!
    با لبخند سری به علامت مثبت تکون داد و گفت: به قرآن من از اولش بی خبر بودم! عصر اون روزی که با این خانم تو خونه ی بابا اینا حرف زدی وقتی اومد شرکت همه چیو بهم گفت. اومدم اینجا و وقتی دیدم قیافه ات اونقدر پنچره خنده ام گرفت! خیلی خودمو کنترل کردم که بهت حرفی نزنم! به هدیه قول داده بودم!
    - غلط کردی! من داشتم از ناراحتی بال بال می زدم تو نشستی به ریش من خندیدی؟!
    : عوضش یه تکون اساسی به خودت دادی و الآن هدیه خانم ور دلت نشسته!
    - قضیه پرواز و خارج هم الکی بود؟!
    کیان که سعی می کرد لبخندشو مخفی کنه سرشو انداخت پایین. برگشتم سمت هدیه و دیدم اون هم سرش پایینه! کوسن کنارمو برداشتم و پرت کردم سمت کیان که رو هوا گرفتش و گفت: من بی تقصیرم به خدا! همه اش زیر سر این دختره ی چشم سفیده!
    هدیه نگاهشو به نگاهم دوخت و گفت: ببخشید!
    اونقدر از داشتن هدیه سرخوش بودم که این چیزا اصلاً واسه ام اهمیتی نداشت. کیان پالتش رو برداشت و رفت سمت در و گفت: می رم یه چیزی واسه شام بگیرم. نیوشا اومد درو وا کنین.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    دوست دارم نظرتون رو راجع به این پست بدونم. ممنون می شم نظر بدین.
    -------
    وقتی کیان رفت نگاهمو به هدیه دوختم که با عشق نگاهم می کرد. اشاره ای به کیفم که توی اتاق خواب بود کردم و گفتم: روی اون میز تحریر کیفمو می یاری؟!
    از جاش پاشد و وقتی بر می گشت گفت: پسر مرتبی هستی برعکس کیان!
    لبخندی زدم و کیف رو ازش گرفتم و به کنارم اشاره کردم و گفتم: بشین.
    از توی کیفم جعبه ای رو در آوردم و وقتی کنارم نشست گرفتم سمتش و گفتم: اون شب تو خونه ی خاله ات قرار گذاشتیم بار بعدی که دیدمت ازت خواستگاری کنم! این نشون، سلیقه ی کیانه چون خودم نتونستم برم و برات بخرم، مطمئناً حلقه رو با هم انتخاب می کنیم! با وجود همه ی گذشته ای که با هم پشت سر گذاشتیم، با توجه به مسائلی که از زندگیم می دونی، با در نظر گرفتن اینکه ممکنه حالا حالاها بهمن این بیرون بمونه و واسه امون خطرساز باشه، باز هم حاضری با من ازدواج کنی؟!
    نگاه هدیه از صورتم به روی حلقه خیره موند. بعد چند لحظه وقتی سرش رو آورد بالا اشکی تو چشماش نشسته بود، دوباره زل زد به چشمام و گفت: انگار یه عمره که منتظر این لحظه موندم!
    حلقه رو در آوردم و کردم تو انگشتش و با همون یه دست سالمم اشک روی گونه هاش رو پاک کردم و گفتم: پس گریه ات واسه چیه؟!
    گریه اش شدت گرفت و به سختی گفت: تا چند وقت پیش حتی فکرش رو هم نمی کردم که یه روزی مال هم باشیم! خیال می کردم تموم باقی عمرمو باید تو حسرت داشتنت بمونم! خوشحالم! گریه ام از خوشحالیه!
    کشیدمش سمت خودم. سرش رو گذاشت روی سـ*ـینه ام و حس کردم خوشبخت ترین آدم دنیا تو اون لحظه منم! وقتی بتونی کسی رو کنارت داشته باشی که می دونی عاشقته و عاشقشی، این یعنی ته تهِ خوشبختی! من اون لحظه خوشبخت ترین مرد دنیا بودم!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    پشت پنجره ی سالن خونه ی عمو کیومرث وایساده ام و دارم به کیان و نیوشا و هدیه نگاه می کنم. عین بچه ها افتادن به جون هم و با اینکه هوا هنوز سرده دارن به هم آب می پاشن. در واقع نیوشا و هدیه دارن کیانو خیس می کنن! اولین روز بهاره. داریم جمع می کنیم بریم شمال. بریم ویلایی که دفعه ی قبل با خاطرات خیلی خوبی ترکش نکرده بودم! دستی می شینه سر شونه ام. بر می گردم. عمو کیومرثه! اگه الآن و در این لحظه اینجا وایسادم و دارم نگاهش می کنم به خاطر اونه. اگه می تونم هر روز و هر روز دست هدیه رو تو دستام لمس کنم و ببوسم، به خاطر اونه. حالا خیلی چیزا رو مدیون اونم! اینکه دیگه دست سماواتی بهمون نمی رسه به لطف همکاریه اون با پلیسه! داشتن بزرگترین هدیه ی عمرم رو مدیون اون هستم! درسته که هنوز نمی تونم بهش بگم بابا! هنوز سخته که عموی اول اسمش رو با پدر عوض کنم اما رابـ ـطه ام خیلی تغییر کرده. هنوز هم خیلی بینمون فاصله هست اما همین قدر که هر روز هر روز قدمی به سمت هم برمی داریم تا از این فاصله کم بشه خودش خیلی کاره!
    لبخندی می زنه و می گـه: تو چرا نرفتی پیش بچه ها؟!
    می شینم روی مبل و به دفترم اشاره می کنم و می گم: می خواستم تمومش کنم.
    - تموم شد؟!
    : آره.
    - خوبه!
    : ضمن اینکه علاقه ای هم ندارم تو این هوا مثل موش آب کشیده بشم!
    لبخندش پهن تر می شه و سری به نشونه تأیید تکون می ده و می گـه: بدترین آدم خاطرات زندگیت منم! این طور نیست؟!
    زل می زنم به چشماش! سرشو با روشن کردن سیگارش گرم می کنه و چشم ازم می گیره. برای اینکه حرفی زده باشم می گم: آدم بدیه ی قصه ی من الآن تو زندونه! به جرم اختلاص و آدم کشی و آدم ربایی و هزار و یک خلاف دیگه!
    نگاهم می کنه و لبخند می زنه و برای اینکه جو رو تغییر بده می گـه: قهرمان داستانت فکر کنم کیانه!
    می خندم و می گم: فعلاً که داره تو حیاط آب خنک می خوره! حقشه! انقدر این دو تا رو اذیت کرد که افتادن به جونش!
    نگاهش رو از پنجره می گیره و به چشمام می دوزه و می گـه: تو زندگیم خیلی اشتباه کردم. خیلی گـ ـناه کردم. خیلی حقا رو ناحق کردم اما خدا منو بخشیده که تو اینجایی! به این ایمان دارم! اون شب وقتی شماره ی سماواتی افتاد رو موبایلم فقط یه یا خدا گفتم و جواب تلفن رو دادم. همه امون سر میز شام بودیم. وقتی ازش شنیدم که می گفت تو گفتی یه پیغوم واسه اش داری تنم لرزید! فکر اینکه تو رو با خودش بـرده دیوونه ام کرد. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که از اون مدارک بهش بگم. تهدیدش کردم که اگه تا یه ساعت دیگه تو اینجا نباشی مدارکو می فرستم واسه پلیس! وقتی جنازه ی نیمه جونتو انداخت جلوی در و ازم خواست مدارکو براش ببرم، حس کردم می تونم خیلی راحت با همین دستام بکشمش! اون جا بود که از عمق وجودم درک کردم چقدر واسه ام عزیزی! با تموم کله شقیا و تخس بازی هات!
    عمو سکوت می کنه و پوک محکمی به سیگارش می زنه و ادامه می ده:یه عمر من و تو مقابل هم وایسادیم! تا اینجای عمرمون همدیگه رو عذاب دادیم! از این به بعد می خوام پشتت باشم. می خوام هر جایی که حس کردی نیاز داری بهم تکیه کنی، هر چند که می دونم خودت مثل یه کوه مقاومی!
    صدای کیان سرمونو بر می گردونه به سمتش. خیس خیس وایساده وسط سالن و زل زده به ما. از قیافه اش خنده ام می گیره و می گم: حقته! تا تو باشی انقدر سر به سر خانم من و دخترخاله اش نذاری!
    نگاهی به سرتا پاش می ندازه و می گـه: بخند! وقتی مجبور شدی تا شمال خودت رانندگی کنی و پیرت در اومد اونوقت به هم می رسیم! من برم یه دوش بگیرم و برگردم! این مامان خانم ما تشریف نیاوردن؟!
    - مامان باید بیاد بشوردت؟!
    : خفه بابا! تا راه بیافتیم دیر می شه واسه همین می گم!
    - حالا تو برو خودتو راس و ریست کن، تا اون موقع مامان هم می یاد!
    کیان تا دم پله ها می ره و بعد بر می گرده و با اخم به من می گـه: هی حواستو جمع کن ها! تو محبت مامان مجبور شدم باهات سهیم بشم! مخ بابا رو بزنی خودت می دونی!
    بعد همون جوری که از پله ها بالا می ره می گـه: والله! عجب گیری افتادیم؟! همون بهتر که چشم دیدن خونواده ی منو نداشتی! زرت و زرت محبتا رو می کشونه طرف خودش! مهره ی مار داره! کمبود محبت پیدا کردم از دست این مار خوش خط و خال!
    همین جوری غر می زنه و غر می زنه تا بره تو اتاقش.
    با لبخند رفتنش رو نگاه می کنم که عمو از جاش پا می شه و می گـه: خوشحالم که به شهلا می گی مامان! همه ی عمر آرزوش این بوده! امیدوارم منم یه روزی به آرزوم برسم!
    می ره سمت پله ها و می گـه: برم یه زنگ به کوشان بزنم ببینم کجا موندن اون و شهلا! خوبه حالا رفتن فقط چند تا خرت و پرت بخرن واسه تو راه!
    یه ربع بعد از جام بلند می شم و می رم دم پنجره. از نیوشا خبری نیست و هدیه تنها لب استخر نشسته. می رم تو حیاط و یه گل مینا از باقچه می کنم و می رم سمتش. از صدای پام بر می گرده و با لبخند نگاهم می کنه. گل رو می ذارم روی موهاش و می گم: خوب دوتایی پدر صاحاب بچه رو در آوردین ها!
    می خنده و می گـه: حقش بود!
    - منم بهش همینو گفتم!
    : فقط حواست باشه کاوه! قسم خورده رسیدیم رامسر اولین کاری که بکنه این باشه که تو رو بندازه تو آب!
    - به من چه؟!
    : می گـه هم یکی از تو طلب داره هم از من! تلافی هر دوشو می خواد سر تو در بیاره!
    - پس واجب شد علیه اش توطئه کنیم!
    : اوهوم!
    لبخندی می زنم و دستش رو می گیرم و می گم: اولین سفریه که بعد عقد داریم می ریم! امیدوارم بتونم کاری کنم بهت خوش بگذره.
    - هر جا که با هم باشیم به من خوش می
    : به چی فکر می کردی که این جوری زل زده بودی به استخر؟!
    - به این آب! چقدر تمیزه مگه نه؟!
    : آره، خیلی، دیروز من و کیان با هم پرش کردیم.
    - زلاله! مثل عشقمون!
    :امیدوارم هیچ وقت هم کدر نشه!
    - بارون و دریا رو خیلی دوست دارم! هیچ وقت کثیف نمی شن!
    :منم همین!
    هنوز این حرف از دهنم در نیومده که کیان از پشت هولم می ده تو آب و وقتی به سختی تعادلمو حفظ می کنم و می یام روی آب می خنده و می گـه: تو هم همین؟! پس فعلاً به همین استخر قناعت کن تا برسیم دریا!
    نفسم از سردی آب گرفته! خودمو به زور می کشم بیرون و می گم: می کشمت کیان! یعنی دستم بهت برسه مردی!
    در می ره سمت ساختمون و می گـه: بی خیال بابا! تازه یر به یر شدیم!
    نگاهم به هدیه می افته که داره می خنده! سری به تأسف تکون می دم و می گم:بازم تو با این شیطان رجیم دست به یکی کردی؟! از این کارتون پشیمون می شین!
    هدیه هم می ره سمت ساختمون و در همون حال با خنده می گـه: اگه من و تو الآن کنار همیم مطمئناً به خاطر تلاشای کیانه! نمی تونم وقتی ازم کاری می خواد انجام ندم! وقتی می گـه هیس! مجبورم که ساکت باشم و نگاه کنم که چه جوری یواشکی از پشت بهت نزدیک می شه و هولت می ده تو آب! بیا لباساتو عوض کن تا سرما نخوردی!
    *******
    واسه مامان زری خیلی دل تنگم، نبودنش تو زندگیم خیلی ملموسه و قسمتی از قلبم واسه اش همیشه خالی می مونه. گذشته رو نمی شه فراموش کرد و همیشه همراهم هست ولی پر از میل به زندگی کردنم. با وجودی که دارم از سرما می لرزم، تموم وجودم پر گرماست! گرمای داشتن خونواده، گرمای دوست داشتن و دوست داشته شدن، گرمای بی کینه بودن، گرمای آرامش داشتن و گرمای عاشق بودن!
    حالا که خوب فکر می کنم می بینم اگه هدیه می رفت، اگه نداشتمش، اگه هرگز به عشقش نمی رسیدم، تا ابد منتظرش می موندم! تا ابد عشقش تو دلم خاموش نمی شد و حالا خوشحالم از اینکه حسرتی به دلم نیست! خوشحالم از اینکه قراره تا ابد کنار هم بمونیم!

    بادی که گندم زارو عاشق کرد
    ماهی که با برکه نمی خوابه
    ابری که بارونو نبخشیده
    خورشیدی که دیگه نمی تابه
    با رفتنت دردام برگشتن
    مردی که ترکش کردی تنها نیست
    اما یه چیز تازه فهمیدم،
    دنیا بدون عشق دنیا نیست
    حال عجیبی دارم این روزا
    ابری شدم نزدیک بارونم
    چند تا بهار و بر نمی گردی
    چند سال درگیره زمستونم
    این زمستونم به یاد تو می مونم
    برف و بارونم به یاد تو می مونم
    هر چی می تونی نیا و تلافی کن
    من تا می تونم به یاد تو می مونم!

    پایان
    26/10/1392
    محرابه| رهایش*
     

    negah

    موسس سایت
    عضو کادر مدیریت
    مدیریت کل
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    3,346
    امتیاز
    551
    محل سکونت
    همسایه ی خلیج فارس
    خسته نباشد ...باتشکر:AxPiX40:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا