کامل شده رمان دلتنگیهای ستاره | نارینه کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارینه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/29
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
39,880
امتیاز
975
محل سکونت
کوهستان سرد
IMG_20160702_195804.jpg رمان دلتنگی های ستاره
نویسنده نارینه
خلاصه:
داستان زندگی عاشقانه ستاره وفراز ونشیب هایش است.
این داستان بیشتر در مورد انسانیت وآن مدینه فاضله ای است که آرمان شهر خیالی من این است...
مادرم می گفت.تو آسمان هرکس یه ستاره ای وجود داره.مال یکی پر نور ،مال یکی کم نورتر ولرازنتر...عزیز بی وفایم این همه برای توست!!!
این ناچیز تقدیم دوستی که از من دور هست.سارای عزیزم
"توجه"
این رمان با ذکر منبع و ذکر کامل خلاصه کپی آن در جاهای دیگر بلامانع است.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    سلام.امروز دقیقادو روز است .از من دوری ومن از تو خبری ندارم،آبان ...تو رهایم کردی در این برزخ ومیان حسهای متفاوتم!!!درماندگی ویاس وحرمان وافسوس...هنوز دنبال چرایی سوالم هستم.همه خانه چهل وپنج متری برایم مثل قفسی است که از هر طرف به رویم فشار میاورد.شب خودش را از لای پنجرها به درون خانه ام کشانده...من مچاله شده ام لای مبلها..خیره به در وگوشم حساس به صداهای قدمهایت شاید تو بیایی!!!
    ولی لحظه هایی که بدون تو میگذرد.هردم نفسهایم را می گیرد.دیگر اشکی هم برایم نمانده.از لای پنجره باز باد سرد پاییزی به درون خانه سرک می کشد.وپرده حریر سفید را در چنگال خودش می فشارد..اشکهایم جاری است.زیر لب دعا می خوانم .دعای سفر برای تو بی وفا ،من تو بودم ،تو من کاش بودی ....کدامین جاده وکدامین مکان پی ات بیایم..آبان من از تنهایی بیم دارم.از سایه های دراز که روی دیوار به سان دیوان شاهنامه کش میاین،می هراسم...بیمناکم آبان از صداها ونجواهااا وهجوم خاطرات دور وگذشته می ترسم...
    آبان سال تحویل نگاهم را به نگاه درخشانت دوخته بودم.چشمان تو راز چشمانم مرا می خواند.اگر غم داشتم ،تو با غمهای دل من آشنا بودی!من وتو ازدو جهان متفاوت بودیم.
    .یادت است ماته بن بست کوچه شهید اسماعیلی می نشستیم.کوچه ای که درخت بزرگ بید مجنونی داشت.عصرهنگام زنهای همسایه دور هم جمع می شدیم .بچه ها با توپ پلاستیکی چهل تکه بازی می کردند.زنهای همسایه آش دوغ می پختیم واز زندگی می نالیدیم از دست بزن شوهرصغری خانم تا بچه معلول زهرا!!!!
    روزآخر تابستان هوای تبریز هنوز هرم تابستان را دارد.مرکز حرفها خانه با نمای سفید وسقف شیروانی بود.حرف خانواده مرموزی بودکه آن خانه را خریده بودند!!!
    حرف از پولداری ومرموزی شما بود.آبان وقتی با قوم وفرهنگی زندگی می کنی.ناخودآگاه فرهنگ آن قوم در تار وپودت نفوذ می کند.آدمی مثل مایعی است که درون هر ظرف بریزی.شکل آن را می گیرد.خمیر مایه وجودی من در میان قوم مهربان وکمی متعصب شکل گرفته بود،سردم است آبان!!!! در خود مچاله شد ه ام.ذهن سیالم مابین گذشته وحال در سفر است.کجایی بی وفا؟؟؟
    خرده های شکسته قاب عکست زیر نور صبحگاهی می درخشند.سوزش پایم به قلبم زده...کجایی آبان؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    سلام آبان بی وفایم!
    زندگی همش خوردن وخوابیدن وزاد ولد نیست.زندگی لذتهای آنی وزودگذرنیست. وقتی دل به کسی سپردی!وقتی دنیای کسی شدی!اون شخص همه دنیای تو می شود...
    دنیایی که درهمدیگرحل می شویم.تو من ومن تو می شوم.حق نداریم پاپس بکشیم!!حق نداریم نامهربان باشیم مثل تو!!!
    آبان من روحم را تقدیم تو کرده بودم.به خاطرت پا روبه سنت ها گذاشتم.کاش آن روز شوم؛غروب دلگیر زمستان همدیگر را نمی دیدیم.
    مادرم بود ومن وبرادرم عباس،بابای نبود؛بابا فقط عکسی روی تاقچه بود.مادر میگفت بابا اسیره ومفقودالاثره،بچه تر که بودم خیال می کردم بابا مثل رستم به جنگ دیو سپید رفته ودرچنگال دیو اکباتان اسیراست.
    عباس بزرگتر بودمرد خانه،فاصله سنی مثل دره ژرفی میانمان دهان گشوده بود؛نه دنیامان یکی بود نه افق نگاهمان
    خودم بودم وغرق دنیای دخترانه ام،آشپزی وهروکربا ترانه وشادی همسایه مان،حرفهای مخفی ودخترانه مان لای کتابهای درسی رمانهای عاشقانه میخواندیم.هرچند دنیای ساده بود.دوستی های پنهان وعاشقی های پرسوزوگدازنداشت.
    دوست داشتم عاشق شوم !آن هم عشقی اساطیری
    ولی مادرم ازخدا تصویر دهشتناکی ساخته بود.خدایی که باگناه کوچکی مرا به چاه ژرف دوزخ می فرستاد.برایم ازآتش سوزان جهنم که لهیبش قلبها را می سوزاند قصه ها ساخته بود.
    آبان تو برایم دنیای دیگری ازعشق وایمان گشودی!
    آبان توکه نامهربان نبودی!
    آبان تو به من گفتی خدا لای شبنم های صبحگاهی است.درون قلبهای مهربان که ندانسته قضاوت نمی کنند وحکم نمی دهند.
    آبان سپیده زده ونورصبحگاهی ازلای پنجره به درون اطاق کشیده شده ومن مچاله خاطرات آن غروب پاییزی هستم.

    آبان عزیزتر ازجانم،آن روز پاییزی را یادت هست.
    احوالی عصربود وسرمای تبریز کم کم خودش را نشان می داد..برگهای پاییزی زمین را فرش کرده بود.
    از کلاس خیاطی برمی گشتم. نمی دانم مادرم به چه امید مرا به کلاسی می فرستاد که از آن متنفر بودم.
    گاهی دید ما به انسا نها خیلی تنگ نظرانه است.
    مادرم فکر می کرد من با یاد گرفتن خیاطی منبع درآمدی برای خودم خواهم داشت،ولی این رادرنظر نداشت چرا من طی شش ماه هیچ پیشرفتی نداشتم.هنوز درحد الگو و برش درجا می زدم.
    کوله پشتی ام روی دوشم سنگینی می کرد.صدای خندیدن چند مرد جوان را می شنیدم،خیالم کمی راحت بود که نزدیک محله وخانه هستم.
    وای چه می دانستم شیطان هرلحظه وهر دم درقلوب مردم حاضر است،خطر درکمین دخترکان این شهر!!
    صداها نزدیک می شدند وخطر را حس می کردم.تمام قوای پنجگانه ام آماده فرار بود.من فرارکردم،قدمهایم سرعت گرفت.صدای خنده ها وهیاهوی غـ*ـریـ*ــزه خفته مردان را حس می کردم.
    آبان ترسیده بودم چه بگویم برایت ،وقتی مردان آینده ساز یکی کوله ام را کشیدودیگری دست برچادرم برد.
    جیغ می زدم ودست وپا ،التماسشان می کردم!!!!
    باورم شده بود تمام شده ام وسند مرگ را امضا کرده ام!!! جام زهر را سر کشیده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    آبان !آبان
    صدایی شنیدم،آبان اگر آن لحظه وآن دم هزاران تن الماس هم داشتم،خوشحال نمی شدم،
    آبان تو نمیدانی برای دختران سرزمین آفتاب
    ،پاکی و وجود وجسم مثل الماس گرانبهاست،دختران سرزمین آفتاب می خواهند قلب و جسمشان به ناپاکی آلوده نشود.قداست روح وبکری جسمشان مثل خون در شریان زندگیشان است.
    با صدایت جان گرفتم.هق می زدم ومچاله شده بودم.موهای بلند وخرمایم از زیر شال بیرون ریخته بود.آبان صدایت نجات بخش بود،گویا هیاهو وصدای مردان دیگر را می شنیدم،متجاوزان دور شده بود.ریشه موهایم می سوخت.مرده بودم،زنده ام کردی...
    کسی کمکم کرد وکوله را برداشت و زنی چادرم را درست کرد،مابین هیاهوها وزمزمه ها نفسم رفته بود واشک مثل ابربهاری از همه وجودم جاری بود.توی تاریک و روشن خود را جمع کردم وکوله سنگین را برداشتم وفرار کردم به خانه امن ترین جای دنیا،
    درتاریکی و روشن کوچه بن بست هیکل لاغر ناجی ام را دیدم،آبان تو بودی توی سکوت همراهیم کرده بودی،آن روزها مهربان بودی پس چه شد.
    حالا در کدامین سو وکدامین مکان دنبالت بگردم.
    آبان تو که مهربان بودی،پس کجا رفتی....

    آبان بی وفا،دوراز من وکلبه عشقمان خوش می گذرد.
    دوراز ستاره، آن ستاره ای که می گفتی ستاره شبهای تارت است،
    ستاره دلتنگ است سنگدل کجا رفتی؟
    تنم سرداست وقلبم از کوبش افتاده ،صورتم را زیر آب سرد می گیرم.کسی اینجا سراغ من نمی آید! تو که فراموشکار نبودی.
    اگر یادت رفته،ستاره یادآوری می کند....
    روزهای بعدازآن عصر دلگیر پاییزی درخود فرو رفته بودم،دوروغ گفته بودم با موتوری تصادف کرده ام.
    آنای مهربانم مثل پروانه دورم می گشت وزخمهایم را مرهم می گذاشت!
    آنای مهربانم بلد نبود راز چشمهایم را بخواند،عباس هم دست وپا چلفتی وسر به هوا خواندم ومن لب گزیدم.
    کسی نفهمید چرا ستاره شیطان وپراز شوق زندگی به یک باره فروکش کرد.
    مثل ستاره در آسمان خاموش وبه تاریکی گرایید.
    نقل ونبات حرفهای همسایه ازخانواده تو بود،خانواده مروت!!!
    هرکس افسانه ای می گفت ازمبل های گران قیمت وفرشهای ابریشمی وتابلوهای گران قیمت وماشین آخرین مدلتان!!!!
    خاصیت زنها بدین گونه است.مردها هر آنچه که دیده اند باور می کنند،زنها از کاه کوه می سازند،
    رسم کوچه ما برای آشنایی آوردن کاسه ای آش نذری بود،این بهانه ها نشات گرفته از روح کنجکاو وفضولی سیری ناپذیرشان بود،تا بتوانند جورچین ذهن شان را حل کنند.
    آنای مهربانم برای اینکه از قافله عقب نماند آش دوغی پخت.من بیچاره مجبور شدم تمام هنرهای دخترانه ام را به کارببرم تا مادرم بین زنهای همسایه سر بلند باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    ساعتی گذشته بود،پاهایم را از بالکن اتاقم آویزان کرده بودم...بافتنی می بافتم،برای فراز از آشفتگی های ذهنم.!!
    امان ازآشفتگی های ذهنم!!!
    امان ازفکر ودغدغه مثل خوره روح آدم را می خورد.کابوس آن روز هنوز با من بود.شبها خودم رادرکوچه تنگ می دیدم که چند نفر دنبالم هستند،با صدای جیغ خودم از خواب می پریدم،ولی هیولا درون ذهنم بود.
    آنا با لبخند درخشان وکاسه پراز گل برگشته بود.با چشمهای پراز ستاره،می شناختمش!!!!
    من برخلاف مادرم انسانها را ازدرون چشمانشان می شناختم..
    وقتی دختری می دید.او را برای عباس لقمه می گرفت.پیش خود رویابافی می کرد،عروسش را توی واحد بالایی خانه مان می آورد.
    خودش را هم با نوه های گل وگلابش روی تخت کوچک کنار سماوری که قل قل می کرد،توی حیاط آبپاشی شده وپر عطر یاسمن تصور می کرد.
    همیشه جای من دراین قاب تصویر خالی بود.آنا هرگز درترسیم تصوراتش از من نمی گفت،در خیالش من خانه خودم بودم وخوشبخت!!!!!
    برخلاف همیشه که حوصله حرفهای مادرم را نداشتم همه تن شدم گوش برای شنیدن خبری از تو..
    توی مهربان بی وفایم...
    چه می دانی فقط یک شب ازتو دورم!!!
    شبی که هزاران سال کابوس برای من بوده.ببین قلبم شکسته....
    عزیزمهربانم!!!
    روی تختخواب مشترک نیلی رنگمان خوابیده ام،عکسهای مشترکمان روی تخت وزمین رافرش کرده است،روی سقف آبی رنگ موجهای در هم نقاشی کرده اند،موجها مرا به موج حوض خانه وسیبهای شناور در آن می برد.
    آنای مهربانم،شگفت زده از کنجکاوی من شروع کرد از تو وخانواده ات گفتن:
    -ستاره نمیدونی !!! چه خونه زندگی دارند،مادرش چه خانم،چه قلب مهربونی، دخترشم چه قد وبالایی!!! چقدر متین چه جواهری!!!!
    آبان می خواستم ازتو بگوید، ولی آنای بی خیال وبی توجه از احوال من شروع به تعریف از محاسن وسیمای ماه گون خواهرت کرد...
    دلم می خواست تو را ببینم واز ناجی ام تشکر کنم.
    درخیالم در سیر وسفر بودم،صدای آنا مثل پارچ آب یخ بر سرم ریخته شد،
    -ستاره برای سه شنبه دعوتشان کردم،خدارا چه دیدی شاید داداشت آهو را ببینه وخوشش بیاد..
    لب گزیدم،چهره در هم کشیدم،حسودی برادرم را می کردم اینکه آنا به ریزترین مسائل او توجه دارد، ولی ترس وکابوسهایم را نمی فهمید.
    برای مادرم پسر بودن یعنی مجوز، مبری بودن از هر عیب وخوب بودن...
    گاهی فکر می کردم اگر عباس بگوید ماست سیاه است!!!
    مادرم بدون درنگ می گفت آری سیاه است،
    آبان دنیای ما زن ها خیلی عجیب است،ما زنها خود پسرانمان را بالا می بریم وتا مرحله تقدیس، هاله ای از خود شیفتگی دورشان رسم می کنیم،آنان تبدیل به خود شیفتگان مغرور می شوند.یادمان می رود قبل از هر چیز باید انسان باشیم.
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    هیاهوی در خانه مان برپا بود.عباس غرمی زد به جان آنا،ولی آنای با ترفند مخصوص خود او را رام کرد،
    ازصبح علی الطلوع مثل مهمان ندیده ها به جان خانه وزندگیمان افتاده بودیم.گویا رئیس جمهور می خواهد بیاید.
    چادر آبی حریر را به به سرم انداختم،صدای زنگ در مثل ناقوس کلیسا توی سرم دنگ دنگ می کرد.چشمهایم می سوزد از خواب!!!
    آبان چه کردی با من!!!!
    چه کنم بدون تو!!!!!
    آبان بی وفایم این همه برای توست،
    عکسهای خانوادگی را برمی دارم .با انگشت روی تصاویر انگشت می کشم.آهوی زیبا با چشمان سیاه وغزال وارش هنوز هم زیباست مثل آن شب مهمانی،
    وقتی پیچیده در مانتوسبز یشمی خرامان به داخل حیاط آمد.مادر وپدرت مردمان با کلاس وبا فرهنگی بودند.
    من همه تن چشم از پشت پرده پنجره آشپزخانه تو را جستجو می کردم.
    آبان غرق صحبت با عباس بودی،گویا فراموش کرده بودی من نیز ساکن این خانه ام...
    خانواده ات صمیمی وگرم بودند.با سینی چای وارد شدم وبا سلام گفتن من، زمزمه ها خاموش شد.
    سر به زیر گوش به عباس سپرده بودی،گویا تن صدایم برایت آشنا بود،سر بلند کردی وته چشمان قهوه ایت جرقه ای آشنایی زده شد ودوباره سر به زیر انداختی...من هم مشغول پذیرایی شدم.
    خواهرت آهو به حرفم کشید از درس ودانشگاه پرسید ومن گفتم دانشجوی پیام نورم!
    لبخند برلب از دنیای موسیقی وتئاتر گفت..من شرمگین زیر چشمی تو را رصد می کردم.دلم می خواست از مهربانیت تشکر کنم.ولی رسم وسنن فرق می کرد.حتی اگر از لطف ومهربانی کسی هم تشکر کنی!! باید مواظب باشی..
    دختر که باشی باید مواظب همه چیز باشی حتی نگاه کلاغها وپشه های نرینه!!!!
    مواظب زنهای فضول تا نقل محافلشان نشوی وآبرویت به باد نرود.
    شب در میان مهربانی وصمیمت خانوادها یمان گذشت،
    کاش همیشه این گونه می ماند. کاش ...کاش...
    اگر عشق ستاره برایت گران بود فقط کافی بود می گفتی!!!!
    آبان عشق من به تو واقعیت بود نه وهم وخیال...
     
    آخرین ویرایش:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    آبان بی وفایم...چند روزاست رفته ای؟! نمی دانم،گویا غـ*ـریـ*ــزه زنده ماندن به دلتنگی ام از تو پیروز شده است.
    اگر مرا نمی خواستی چرا سخن از عشق گفتی؟
    ایمان وباورهایم را چرا شکستی؟!!
    پاییز آن سال گویا سال سرنوشتمان بود. پاییزی که آنایم برای عباس نقشه ها وخیالهای بزرگ در سر داشت..زندگی من بی موج بود و روتین، تنها ماجرا جویی عظیم زندگیم رفتن به دانشگاه بود و برگشتن به خانه !
    زندگی اکثر ما دخترها ساده است.در زندگی معمولی خبری از پارتی آنچنانی نیست. سنت و رسوم خانوادگی بر دست و پایمان زنجیر شده اند!!
    اگر دختر باشی مجبوری به سنن سرخم کنی، تا آبرویت و همه هستی و گوهر وجودیت در امان بماند.
    دریای زندگی من با وجود تو موج برداشت. درساحل امن زندگیم نشسته بودم...
    پاییز آن سال، برادر همیشه بد خلقم تغییر رویه داده بود، دست ودلباز شده بود.گردشی برای روز تعطیل وباغ عمویمان ترتیب داده بود.از خانواده توام دعوت کرده بود.
    آبان نمی خواستم بار دیگر ببینمت، چون دیدار دوباره تو مرا به یاد بدترین کابوس زندگیم می انداخت.
    درک نمی کردم چرا حس قدر دانیم نسبت به تو تبدیل به نفرت شده بود.
    دیدن دوباره تو این حس را در من القا می کرد که بی دست وپایم وآسیب پذیرم را یادم می انداخت.
    زیرلب به جان آنا غر می زدم:
    -یعنی چی؟ هر روز هر روز ...آنا این دختره به درد داداش نمی خوره!! قرتیه..لباساشو ندیدی؟!!!
    آنا لباسها را توی آب حوض بالا وپایین می کرد:
    -نمی بینی داداشت از یکی خوشش اومده!! برو خواهرهای دیگه رو ببین واسه اینکه داداششون خوشبخت شه چیکار ها که نمی کنند، ولی تو!!!
    بچم شانس نداره ....آنای مهربانم هی می گفت کار همیشگیش بود،یک طرفه قضاوت کردن !!!
    بیچاره برادرم ،پس من چی؟ چرا آنا بیقرارهایم را نمی فهمید !!
    زندگی در خانه ما برخلاف دل من می گذشت،
     

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    روز تعطیل از کله سحر صدای آنا در انتهایی ترین نقطه زمین، گویا می شنیدم...
    - ستاره بلند شو ظهر شد!!!!!
    سرم را میان بالشها فرو کردم، زیرلب غری زدم،چشمانم آیینه دلم بود ودلگیری وناراحتیم را منعکس می کردند.
    ******
    آبان زندگی در دنیای واقعی خیلی سخته!!!نمی دانم خورشید چند بار طلوع کرده وچند بار غروب، تک وتنها در خانه ای کوچک مثل حشره کوچک در تار عنکبوت شده ام.
    دنیای خیالی من آدمها مهربان هستند.کسی قلب دیگری را نمی شکند، انسانها با ندای قلوب و مهربانی زندگی می کنند.
    آبان تو که نا مهربان نبودی...پشت پنجره رو به خیابان دراز که برگهایش زمین را فرش کرده اند، خیره می شوم زندگیم شبیه این خیابان خزان زده است.
    کجا رفتی؟ آبان آن سوی آبها چه خبر بود که تر کم کردی...یادته آن باغ گیلاس را،آنای گرد وچاق من پوشیده در چادر، مادر لاغر وبا کلاس تو نمی دانم آبشان در یک جوب می رفت یا چه حرف مشترکی با هم دارند، گویا درک من از دنیای آدمها به گونه ای دیگر است.
    در دنیای واقعی می توان آدمها را با تفاوتها وشباهتهای همدیگر شناخت...دنیای واقعی گاهی خیلی نامهربان است..
    با اینکه هنوز اوایل پاییز بود.باغ صفای خودش رااز دستبرد خزان حفظ کرده بود.
    خواهرت آهو مثل غزالی خرامان دورا دور با برادرم آشنا می شد.عجیب بود دنیای دخترانه خواهر تو با دنیای رنگی وخیالی من فرق داشت!!!
    دنیای خواهرت آهو پراز ناز وغمزه برای جذب یار بود، از اشارت های ابرو گرفته تا ناز صدایش !!!
    من چون کودکی نابالغ انگشت بر دهان گزیده حیران دنیای خواهرت بودم.برادرم با چشمهای بیرون زده از کاسه چشم خواهرت را صید می کرد، خواهرت چو آهویی گریز پا دل ستانده بود از برادرم...
    من سر در گریبان با ریشه های گلیم نخ نما و پوسیده ور می رفتم.

    سنگینی نگاهت را حس می کردم درشعله چشمهایت هزاران سوال چشمک می زد،مبهوت بودی به اخم وتخم من.!!
    سربلند کردم سنگینی نگاهت مثل نیزه های زهرآگین بود در خاطرم، لب ورچیدم ازجایم بلند شدم در انتهایی درختان رود کوچکی بود که در آغـ*ـوش سبزه ها لمیده بود،سبزی شگفت انگیز روحم را به پرواز در آورد، دستم را به خنکای آب سپردم وچشمانم را بستم،لذتی سکر آور درونم جاری شد،صدای لغزیدن سنگی را درون آب شنیدم،چشمانم را گشودم، حواسهایم هشیار شد.آدرنالین خونم بالا رفت،به عقب جهیدم!!
    تو بودی آبان !با پوزخندی بر لب نگاهم کردی !!
    دو قدم عقب جهیدم ،متعجب دو قدم جلو گذاشتی :ستاره خانم..
    صدایت مثل زمزمه و خنکای باد پاییزی بود.دو قدم باز عقب رفتم..کلافه بودی دستی بر موهایت کشیدی:
    -من کاری کردم؟
    دویدم و دور شدم. گاهی باید رفت و دور شد !! من از خاطره مشترک آن غروب دلگیر با تو فرار می کردم.
    آبان ما انسانها از درد کشیدن بدمان می آید.طاقت درد را نداریم و دوست هم نداریم تجربه اش کنیم، از زدن به دل طوفان می ترسیم.دنبال حاشیه امنی هستیم ! حاشیه امنی که خودمان را از گزند حوداث دور کنیم...
    آبان چند روز است رفته ای، نمی دانم....
    روزهای اول خیلی سخت بود.ساعتها کشدار و طولانی بود جانم را می ستاند تا ثانیه ها جایش را به دقیقه ها بدهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/29
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    39,880
    امتیاز
    975
    محل سکونت
    کوهستان سرد
    کجا بروم در این شهر غربت زده گرم، نفسم را می گیرد از گرما بدم میاید..هوای داغ ریه هایم را پر می کند.سرمای تبریز را می خواهم،همان شهری که با سرمایش خو گرفته ام.
    آبان تو آتش درونم را سرد کردی،مرا تبدیل به کوه یخ کردی!! رفتنت درد داشت...
    روز دهم یا یازدهم است.خورشید بدون تو طلوع می کند و شب بدون تو سیطره اش را به زمین می گستراند...
    لباسهایم را می پوشم.روسری بلند ترکمنی ایم پر از گلهای قرمز، را به سر می کشم.از خانه چهل وپنج متری بیرون آمدم.این خانه زمانی قصر رویاهایم بود.پله های ترک خورده را پایین می آیم. دست به نرده ها می گیرم.در وجودم زلزله آمده است انگار پاهایم می لرزد، دستهایم تمام جانم، همه اینها را تمام
    مدیون تو هستم ! مدیون تو !!!
    اگر قصد سفر داشتی؟! چرا مرا جلب بوم محبتت کردی؟!! آزاد بودم وشاد ولی تو پرهایم را ریختی...
    آبان گاهی انسانها به دلیل نداشته هایشان سفر می کنند.مثل تو که برای برآوردن آرزوی کودکیت قصد سفر کردی، تو گفتی عاشق من بودی.تاوان کدامین گـ ـناه را از من کشیدی؟!!

    پیرزن صاحبخانه نیست،حیاط کوچک پر از برگهای زرد وخزان زده است،درخت پیر گیلاسمان هم دلتنگ تو است مثل من، در قرمز رنگ ورو رفته را باز می کنم، می روم به شهر خزان زده، شهری که بدون تو ام نفس می کشد،خیابانها پر از جنب وجوش ومردم در حال رفت و آمدن هستند.
    گوشه خیابان می ایستم!! زن ومردی دست کودک نوباوه را گرفته و در خیابانهای شهر قدم می زدنند.
    نظاره گر ویترین مغازه ها، پیرزنی لنگ لنگان زنبیل قرمز پر سبزی را با خود حمل می کنند.کلاغها روی درختان سمفونی سر داده اند.مرد دستفروش گاری خود را به انتهای خیابان می برد و نوای زندگی ساز می کند.مردمان برای رزق و روزی دست بر هر کاری می زنند، انگار تمام هستی در تلاش اند برای کسب رزق و روزی....
    به درخت بید مجنون تکیه می زنم.حالم بد و دورنم طوفان است.دست بر تنه زمخت درخت می گذارم.درخت پوسته اش سخت است درونش هزاران ساقه وریشه آب را از اعماق زمین می گیرند به درون برگها می برند تا سرسبزی ونشاط را به درخت هدیه دهند.نگاهم را به آزمایشگاه می دوزم.دستم را به پر روسریم می کشم.نمی دانم می شود در بیداری کابوس دید یا نه؟آبان من حالا خود کابوسم....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا