- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
ونوس با لبخندی آرامبخش جلو آمد. سرش را در دست گرفت و موهای طلاییاش را نوازش کرد. با مهربانی گفت:
- تو مأموریتت رو انجام دادی. کل مردم سرزمین من به تو افتخار میکنن.
الیا دست بانویش را گرفت و پایین آورد.
- اما همسرتون...
- مهم نیست. من مدتها بود که از عشق کورکورانهم دست برداشته بودم. همون موقع که مارس، رزالین رو کشت. اون لیاقت عشق رو نداشت الیا. وقتی تو رو سر قبر پدرت پیدا کردم و برای این مأموریت مناسب دیدم، کنار همه امیدم، احتمال میدادم که موفق نشی و بین مارس و کارانوس جنگ در بگیره؛ پس ناراحت نباش!
الیا لبخندی زد؛ اما ناگهان دردی را در سرش احساس کرد. دردی در تمام نقاط سرش! انگار که تکتک سلولهایش میخواستند ورم کنند و جمجمهاش مانع میشد. انگار که خون در مغزش تجمع یافته بود و سینوسهایش همه پر شده بودند. با درد، سرش را محکم فشرد و با زانو روی زمین افتاد. ونوس با غم روبهرویش نشست. میدانست که زمانش رسیده. الیا از شدت درد، حتی نمیتوانست چشمانش را باز کند. لبهایش را چنان گزیده بود که خون میآمد. موهایش کم مانده بود که از ریشه کنده شوند. این درد تمامی نداشت. سرش تیری کشید و جیغی زد. خاطرات در مغزش میگذشتند. وقت مرگ بود، نه؟ نمیشد زودتر بمیرد؟ نمیشد این شکنجه جسمی که همراه خود، روحش را هم میفشرد، پایان بپذیرد؟ نقشههایش برای صلح، عاشقشدنش، ملاقاتش با ژانین و خیانتش. لعنت به آن روزی که ژانین با دستکاری احساساتش، این سرنوشت را ارزانی او کرده بود! نفرین بر اویی که این درد را به جانش ریخته بود. این انتقامش بود؟ میخواست مهرهی سفید سربازی را ملکه* کند و با آن، با احساساتش، کارانوس را نابود کند؟ انتقام تلخی بود! لعنت به ژانین! لعنت به خودش و خیانتش! لعنت به آن عشق و این درد؛ اما واقعاً میتوانست به عشق لعنت بفرستد؟ عشقی که ثمرهاش، کودکش بود؟ سرش باز هم تیر کشید. ونوس با آرامش دستش را فشرد. آرامشی که ونوس به الیا تزریق کرد، اندکی از شدت درد کاست؛ اما افسوس، پیمانی که با جان مهروموم شده بود، راه شکستن نداشت. الیا که کمی دردش آرام شده بود، چشمانش را باز کرد. با التماس به ونوس نگاه کرد و نالید:
- خواهش میکنم بانو! التماستون میکنم بچهم رو نجات بدید! خواهش میکنم!
ونوس چشمانش را بست و دستانش را جدا کرد. باز درد الیا شدت گرفت. الیا به پهلو روی زمین افتاد و نالید. چارهی دیگری نبود. آن کودک باید پیش از مرگ، از شکم مادر بیرون میآمد.
خشونتی که انجامدادنش به ونوس تحمیل شد، دردی که الیا کشید و کودکی از میان خون مادرش و نارس به دنیا آمد، هیچکدام قابل وصف نبودند. آرامشی که گریهی نوزاد به اشکهای پردرد الیا داد، آن آرامشی که مرگ الیا را در پی داشت، گفتنی نبود. با بهدنیاآمدن کودک، الیا هم کنار همسرش خوابید تا به دیار پلوتو بپیوندد.
ونوس قطره اشکی از چشمانش چکید. به پلوتو که مدتها بود از دور ناظر این اتفاقات بود، نگاهی انداخت و گفت:
- بهترین جای دنیای مردگانت رو برای اون کنار بذار.
و بعد به نوزادی نگریست که با وجود ضعفش، قرار بود بماند. نوزادی که پیامآور صلح بود. صدایش را صاف کرد و پیغامی را گفت که تا گوش تمام لشکریان کارانوس و مارس رسید.
- امروز، ایزد جنگ، ایزد آب و ملکه اون، همه کشته شدند. من، ونوس، الهه عشق، بهعنوان ملکه مارس، این جنگ رو تمومشده اعلام میکنم. خواستار صلح بین دو ملت هستم!
صدای فریاد خوشحالی به گوش نرسید. دو ایزد مرده بودند. خالقان آن مردم، جان خود را تسلیم خدایی دیگر کرده بودند. وقت عزاداری و حیرت بود؛ شاید هم شایعهسازیها درمورد علت مرگ آنها. همه سربازان، هرچند اندوهگین اما با شنیدن فرمان ونوس، بیخبر از دو وارث جدید، سلاحهای خود را روی زمین گذاشتند؛ ژنرال ویلیام، ایزد جدید جنگ و تالیا، فرزند کارانوس!
*در بازی شطرنج، مهرهای وجود دارد که انگلیسیها آن را ملکه (Queen) مینامند و نام فارسی آن وزیر است. جهت هماهنگی متن با داستان، از لفظ ملکه استفاده شده است.
پایان
- تو مأموریتت رو انجام دادی. کل مردم سرزمین من به تو افتخار میکنن.
الیا دست بانویش را گرفت و پایین آورد.
- اما همسرتون...
- مهم نیست. من مدتها بود که از عشق کورکورانهم دست برداشته بودم. همون موقع که مارس، رزالین رو کشت. اون لیاقت عشق رو نداشت الیا. وقتی تو رو سر قبر پدرت پیدا کردم و برای این مأموریت مناسب دیدم، کنار همه امیدم، احتمال میدادم که موفق نشی و بین مارس و کارانوس جنگ در بگیره؛ پس ناراحت نباش!
الیا لبخندی زد؛ اما ناگهان دردی را در سرش احساس کرد. دردی در تمام نقاط سرش! انگار که تکتک سلولهایش میخواستند ورم کنند و جمجمهاش مانع میشد. انگار که خون در مغزش تجمع یافته بود و سینوسهایش همه پر شده بودند. با درد، سرش را محکم فشرد و با زانو روی زمین افتاد. ونوس با غم روبهرویش نشست. میدانست که زمانش رسیده. الیا از شدت درد، حتی نمیتوانست چشمانش را باز کند. لبهایش را چنان گزیده بود که خون میآمد. موهایش کم مانده بود که از ریشه کنده شوند. این درد تمامی نداشت. سرش تیری کشید و جیغی زد. خاطرات در مغزش میگذشتند. وقت مرگ بود، نه؟ نمیشد زودتر بمیرد؟ نمیشد این شکنجه جسمی که همراه خود، روحش را هم میفشرد، پایان بپذیرد؟ نقشههایش برای صلح، عاشقشدنش، ملاقاتش با ژانین و خیانتش. لعنت به آن روزی که ژانین با دستکاری احساساتش، این سرنوشت را ارزانی او کرده بود! نفرین بر اویی که این درد را به جانش ریخته بود. این انتقامش بود؟ میخواست مهرهی سفید سربازی را ملکه* کند و با آن، با احساساتش، کارانوس را نابود کند؟ انتقام تلخی بود! لعنت به ژانین! لعنت به خودش و خیانتش! لعنت به آن عشق و این درد؛ اما واقعاً میتوانست به عشق لعنت بفرستد؟ عشقی که ثمرهاش، کودکش بود؟ سرش باز هم تیر کشید. ونوس با آرامش دستش را فشرد. آرامشی که ونوس به الیا تزریق کرد، اندکی از شدت درد کاست؛ اما افسوس، پیمانی که با جان مهروموم شده بود، راه شکستن نداشت. الیا که کمی دردش آرام شده بود، چشمانش را باز کرد. با التماس به ونوس نگاه کرد و نالید:
- خواهش میکنم بانو! التماستون میکنم بچهم رو نجات بدید! خواهش میکنم!
ونوس چشمانش را بست و دستانش را جدا کرد. باز درد الیا شدت گرفت. الیا به پهلو روی زمین افتاد و نالید. چارهی دیگری نبود. آن کودک باید پیش از مرگ، از شکم مادر بیرون میآمد.
خشونتی که انجامدادنش به ونوس تحمیل شد، دردی که الیا کشید و کودکی از میان خون مادرش و نارس به دنیا آمد، هیچکدام قابل وصف نبودند. آرامشی که گریهی نوزاد به اشکهای پردرد الیا داد، آن آرامشی که مرگ الیا را در پی داشت، گفتنی نبود. با بهدنیاآمدن کودک، الیا هم کنار همسرش خوابید تا به دیار پلوتو بپیوندد.
ونوس قطره اشکی از چشمانش چکید. به پلوتو که مدتها بود از دور ناظر این اتفاقات بود، نگاهی انداخت و گفت:
- بهترین جای دنیای مردگانت رو برای اون کنار بذار.
و بعد به نوزادی نگریست که با وجود ضعفش، قرار بود بماند. نوزادی که پیامآور صلح بود. صدایش را صاف کرد و پیغامی را گفت که تا گوش تمام لشکریان کارانوس و مارس رسید.
- امروز، ایزد جنگ، ایزد آب و ملکه اون، همه کشته شدند. من، ونوس، الهه عشق، بهعنوان ملکه مارس، این جنگ رو تمومشده اعلام میکنم. خواستار صلح بین دو ملت هستم!
صدای فریاد خوشحالی به گوش نرسید. دو ایزد مرده بودند. خالقان آن مردم، جان خود را تسلیم خدایی دیگر کرده بودند. وقت عزاداری و حیرت بود؛ شاید هم شایعهسازیها درمورد علت مرگ آنها. همه سربازان، هرچند اندوهگین اما با شنیدن فرمان ونوس، بیخبر از دو وارث جدید، سلاحهای خود را روی زمین گذاشتند؛ ژنرال ویلیام، ایزد جدید جنگ و تالیا، فرزند کارانوس!
*در بازی شطرنج، مهرهای وجود دارد که انگلیسیها آن را ملکه (Queen) مینامند و نام فارسی آن وزیر است. جهت هماهنگی متن با داستان، از لفظ ملکه استفاده شده است.
پایان
آخرین ویرایش توسط مدیر: