- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
آخرین نفس ژانین با ورود الیا همسو شد. الیا و همراهانش بهطرف جسد زن شتافتند. الیا جای نبض گردنش را لمس کرد؛ اما ژانین دیگر نفس نمیکشید. همهچیز خیلی گنگ تمام شده بود و الیا درک نمیکرد. غرق در فکر، دستش را عقب کشید. ذهنش مشغول حرفهای او بود. آرام از جا برخاست و زمزمه کرد:
- شما کنار این جسد بمونید. من میرم تا ببینم فرمان خداوندمون چیه.
با گفتن این حرف، با عجله از دخمه خارج شد و تا مرکز شهر، تا خود مسافرخانه یک نفس دوید.
با رسیدن به مسافرخانه، پلهها را یکییکی بالا رفت و جلوی در اتاق کارانوس مکث کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد ریتم قلبش را آرام کند. در عرض دقیقهای آرام گرفت و چند تقه بر در زد. صدای پر آرامش کارانوس به گوشش رسید:
- بیا تو الیا!
الیا وارد شد و تعظیم کرد. کارانوس به چهره گلگون و موهای آشفتهاش نگریست. این اوضاع خبر از عجله او و شاید اوضاعی نامطلوب میداد.
- بگو! ژانین رو پیدا کردی؟
الیا زانو زد:
- بله سرورم!
- چی ازش فهمیدی؟
الیا آب دهانش را قورت داد. کمی حرفزدن برایش دشوار شده بود. از واکنش کارانوس میترسید؟
- اون زن، ژانین، مأمور مارس نبود. خواهر همون جادوگری بود که به دستور شما کشته شد.
کارانوس پوزخندی زد. همهچیز را دریافته بود! انتقام! آیا انگیزه انتقام آن زن برای سلطان انتقامجو میتوانست پوشیده بماند؟ از روی صندلیاش برخاست.
- کارت رو خوب انجام دادی. فقط بهم بگو چرا اینقدر آشفته به نظر میرسی؟
الیا چشمانش را با درد بست. مرگ ژانین را، مهر تأییدی بر بیلیاقتیاش میدانست و حرفزدن در این مورد، برایش راحت نبود. دهان خشکشدهاش را گشود.
- اون... اون خودکشی کرد سرورم.
کارانوس نگاه عمیقی به الیا انداخت. خودکشی آن زن؟ نشانه بدی بود یا اهمیتی نداشت؟ او تمام چیزهایی را که لازم بود، فهمیده بود. از سویی دیگر با مرگ ژانین تاکنون ضرری به او نرسیده بود؛ پس جایی برای خشمگینشدن نمیماند. با نفس عمیقی، آرام گفت:
- مهم نیست. جادوگرها و انسانها، مثل ما پریان مردههاشون رو دفن میکنن. اون رو توی خونهش دفن کنید. در ضمن، مأموریت دیگهای هم برات دارم!
الیا خوشحال از مجازاتنشدنش، لبخندی زد. این روزها فرمانروا خیلی در حقش بخشش و مهربانی میکرد. چرا؟ اما با یادآوری مأموریت، خیلی زود خوشحالیاش را فرو خورد و جدی پرسید:
- چی سرورم؟
- از اول قرار بود برای استحکامات مرزی به اینجا بیایم. تو باید درمورد ارتش مارس اطلاعاتی جمع کنی و همراه با دانستههای قبلیت تحویلم بدی. ما باید در مورد تمام استراتژیهای نظامی اونها بدونیم و مرزها رو برای دفاع آماده کنیم. پس بهتره که آماده بشی.
الیا بدون هیچ حسی، همراه با اخم ظریفی، تنها اطاعت کرد:
- بله سرورم! فقط کمی بهم فرصت بدید.
- شما کنار این جسد بمونید. من میرم تا ببینم فرمان خداوندمون چیه.
با گفتن این حرف، با عجله از دخمه خارج شد و تا مرکز شهر، تا خود مسافرخانه یک نفس دوید.
با رسیدن به مسافرخانه، پلهها را یکییکی بالا رفت و جلوی در اتاق کارانوس مکث کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد ریتم قلبش را آرام کند. در عرض دقیقهای آرام گرفت و چند تقه بر در زد. صدای پر آرامش کارانوس به گوشش رسید:
- بیا تو الیا!
الیا وارد شد و تعظیم کرد. کارانوس به چهره گلگون و موهای آشفتهاش نگریست. این اوضاع خبر از عجله او و شاید اوضاعی نامطلوب میداد.
- بگو! ژانین رو پیدا کردی؟
الیا زانو زد:
- بله سرورم!
- چی ازش فهمیدی؟
الیا آب دهانش را قورت داد. کمی حرفزدن برایش دشوار شده بود. از واکنش کارانوس میترسید؟
- اون زن، ژانین، مأمور مارس نبود. خواهر همون جادوگری بود که به دستور شما کشته شد.
کارانوس پوزخندی زد. همهچیز را دریافته بود! انتقام! آیا انگیزه انتقام آن زن برای سلطان انتقامجو میتوانست پوشیده بماند؟ از روی صندلیاش برخاست.
- کارت رو خوب انجام دادی. فقط بهم بگو چرا اینقدر آشفته به نظر میرسی؟
الیا چشمانش را با درد بست. مرگ ژانین را، مهر تأییدی بر بیلیاقتیاش میدانست و حرفزدن در این مورد، برایش راحت نبود. دهان خشکشدهاش را گشود.
- اون... اون خودکشی کرد سرورم.
کارانوس نگاه عمیقی به الیا انداخت. خودکشی آن زن؟ نشانه بدی بود یا اهمیتی نداشت؟ او تمام چیزهایی را که لازم بود، فهمیده بود. از سویی دیگر با مرگ ژانین تاکنون ضرری به او نرسیده بود؛ پس جایی برای خشمگینشدن نمیماند. با نفس عمیقی، آرام گفت:
- مهم نیست. جادوگرها و انسانها، مثل ما پریان مردههاشون رو دفن میکنن. اون رو توی خونهش دفن کنید. در ضمن، مأموریت دیگهای هم برات دارم!
الیا خوشحال از مجازاتنشدنش، لبخندی زد. این روزها فرمانروا خیلی در حقش بخشش و مهربانی میکرد. چرا؟ اما با یادآوری مأموریت، خیلی زود خوشحالیاش را فرو خورد و جدی پرسید:
- چی سرورم؟
- از اول قرار بود برای استحکامات مرزی به اینجا بیایم. تو باید درمورد ارتش مارس اطلاعاتی جمع کنی و همراه با دانستههای قبلیت تحویلم بدی. ما باید در مورد تمام استراتژیهای نظامی اونها بدونیم و مرزها رو برای دفاع آماده کنیم. پس بهتره که آماده بشی.
الیا بدون هیچ حسی، همراه با اخم ظریفی، تنها اطاعت کرد:
- بله سرورم! فقط کمی بهم فرصت بدید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: