کامل شده رمان ظلمات دل | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

آیا این رمان هیجان و سیر متناسب داره؟ آیا موافق جلد دوم هستید و اون رو دنبال خواهید کرد؟

  • بله-بله

    رای: 31 72.1%
  • بله-خیر

    رای: 9 20.9%
  • خیر-بله

    رای: 1 2.3%
  • خیر-خیر

    رای: 2 4.7%

  • مجموع رای دهندگان
    43
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
آخرین نفس ژانین با ورود الیا هم‌سو شد. الیا و همراهانش به‌طرف جسد زن شتافتند. الیا جای نبض گردنش را لمس کرد؛ اما ژانین دیگر نفس نمی‌کشید. همه‌چیز خیلی گنگ تمام شده بود و الیا درک نمی‌کرد. غرق در فکر، دستش را عقب کشید. ذهنش مشغول حرف‌های او بود. آرام از جا برخاست و زمزمه کرد:
- شما کنار این جسد بمونید. من میرم تا ببینم فرمان خداوندمون چیه.
با گفتن این حرف، با عجله از دخمه خارج شد و تا مرکز شهر، تا خود مسافرخانه یک نفس دوید.
با رسیدن به مسافرخانه، پله‌ها را یکی‌یکی بالا رفت و جلوی در اتاق کارانوس مکث کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد ریتم قلبش را آرام کند. در عرض دقیقه‌ای آرام گرفت و چند تقه بر در زد. صدای پر آرامش کارانوس به گوشش رسید:
- بیا تو الیا!
الیا وارد شد و تعظیم کرد. کارانوس به چهره گلگون و موهای آشفته‌اش نگریست. این اوضاع خبر از عجله او و شاید اوضاعی نامطلوب می‌داد.
- بگو! ژانین رو پیدا کردی؟
الیا زانو زد:
- بله سرورم!
- چی ازش فهمیدی؟
الیا آب دهانش را قورت داد. کمی حرف‌زدن برایش دشوار شده بود. از واکنش کارانوس می‌ترسید؟
- اون زن، ژانین، مأمور مارس نبود. خواهر همون جادوگری بود که به دستور شما کشته شد.
کارانوس پوزخندی زد. همه‌چیز را دریافته بود! انتقام! آیا انگیزه انتقام آن زن برای سلطان انتقام‌جو می‌توانست پوشیده بماند؟ از روی صندلی‌اش برخاست.
- کارت رو خوب انجام دادی. فقط بهم بگو چرا این‌قدر آشفته به نظر می‌رسی؟
الیا چشمانش را با درد بست. مرگ ژانین را، مهر تأییدی بر بی‌لیاقتی‌اش می‌دانست و حرف‌زدن در این مورد، برایش راحت نبود. دهان خشک‌شده‌اش را گشود.
- اون... اون خودکشی کرد سرورم.
کارانوس نگاه عمیقی به الیا انداخت. خودکشی آن زن؟ نشانه بدی بود یا اهمیتی نداشت؟ او تمام چیزهایی را که لازم بود، فهمیده بود. از سویی دیگر با مرگ ژانین تاکنون ضرری به او نرسیده بود؛ پس جایی برای خشمگین‌شدن نمی‌ماند. با نفس عمیقی، آرام گفت:
- مهم نیست. جادوگر‌ها و انسان‌ها، مثل ما پریان مرده‌هاشون رو دفن می‌کنن. اون رو توی خونه‌ش دفن کنید. در ضمن، مأموریت دیگه‌ای هم برات دارم!
الیا خوش‌حال از مجازات‌نشدنش، لبخندی زد. این روز‌ها فرمانروا خیلی در حقش بخشش و مهربانی می‌کرد. چرا؟ اما با یادآوری مأموریت، خیلی زود خوش‌حالی‌اش را فرو خورد و جدی پرسید:
- چی سرورم؟
- از اول قرار بود برای استحکامات مرزی به اینجا بیایم. تو باید درمورد ارتش مارس اطلاعاتی جمع کنی و همراه با دانسته‌های قبلیت تحویلم بدی. ما باید در مورد تمام استراتژی‌های نظامی اون‌ها بدونیم و مرز‌ها رو برای دفاع آماده کنیم. پس بهتره که آماده بشی.
الیا بدون هیچ حسی، همراه با اخم ظریفی، تنها اطاعت کرد:
- بله سرورم! فقط کمی بهم فرصت بدید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    از اتاق کارانوس خارج شد و اتاق روبه‌رویی رفت. همان اتاقی که برای سکونت انتخاب‌کرده بود. وارد آن شد و بی‌توجه به دیزاین سفید و کرمش، خود را روی مبل راحتی نرمش که درست مانند چند بالش پر به‌هم‌دوخته می‌ماند، انداخت. باید پس از اندکی استراحت جسمی و روحی به مأموریتش می‌رسید.
    با یادآوری مأموریت، حس ناخوشایندی در دلش پیچید؛ حسی مثل وطن‌فروشی، حسی همانند خـ ـیانت، حسی پر از عذاب‌وجدان! آیا کاری که می‌کرد درست بود؟ صدایی در گوشش پیچید:
    «حق داری به درستی کارت شک کنی؛ چون این کار واقعاً اشتباهه. تو می‌خوای به‌جای اینکه کارانوس رو قانع کنی، توی درگرفتن این جنگ کمکش کنی؟ می‌دونی که چقدر از هم‌وطنان بی‌گناهت می‌میرن؟ می‌دونی چقدر نظامی و غیرنظامی قربانی میشن؟»
    شانه بالا انداخت. سعی کرد خودش را قانع کند. قانع کند کاری که می‌کند، اجتناب‌ناپذیر است:
    «خب پس باید چی‌کار کنم؟ اطاعت نکنم؟ مگه این قابل قبوله؟»
    صدا توبیخ‌گرانه در مغزش فریاد زد:
    «یعنی می‌خوای هزاران نفر رو به کشتن بدی تا کارانوس بهت شک نکنه؟ مگه وظیفه تو حفظ جون همین‌ها نیست؟»
    برای خود بهانه آورد. هرچند این بهانه‌ها با تردید و ناباوری همراه بود:
    «می‌دونم! می‌دونم؛ ولی واقعاً نمی‌تونم.»
    همین تردید‌ها بودند که بر دیواره ذهنش چنگ نواختند. شاید به همین خاطر بود که سردرد خفیفی را حس می‌کرد.
    «نمی تونی یا نمی‌خوای؟»
    «منظورت چیه؟»
    صدای ژانین در گوشش پیچید. با ناخن به موهای طلایی‌اش چنگ زد.
    «فکر نمی‌کنی شاید اون جادوگر درست گفته باشه؟»
    سرش را به طرفین تکان داد. دیوانه شده بود؟
    «نمی‌فهمم!»
    «انکار نکن دختر! یه گوشه دلت هست که بدجور دلش خودشیرینی می‌خواد. اون گوشه دلت خیلی دلش می‌خواد به چشم کارانوس بیاد، مگه غیر اینه؟»
    «چی؟»
    «همون گوشه‌ست که نمی‌ذاره به پیدا‌کردن یه راه برای دررفتن از زیر مأموریتت فکر کنی؛ وگرنه راه خلاصی زیاده!»
    «چی داری میگی؟»
    صدا پوزخندی زد. صدای آن پوزخند شوم در تمام مغزش پیچید و تکرار شد.
    «تو که ایزد آپولو و بانو رو فراموش نکردی؟ اگه بخوای می‌تونن بهت کمک برسونن. اگه ادعا می‌کنی عاشق نیستی، ازشون کمک بگیر!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    الیا چشمان خونبارش را بست. خواست تماس بگیرد؛ اما گویی گوشه‌ای از دلش نخواست. چه عبارتی مناسب حالش بود؟ اکراه! اکراه برای تماس‌گرفتن!
    «مثل اینکه واقعاً عاشقی! چرا باور نمی‌کنی؟ اون قسمت دلت که کارانوس توش خونه کرده، خیلی خوب داره تو رو کنترل می‌کنه‌ها!»
    «نیستم!»
    «هستی احمق! عشق چیزی نیست که با نیستم‌نیستم از سرت بپره. بهتره که باورش کنی و باهاش کنار بیای!»
    «نیستم! من عاشق نیستم!»
    درمورد معجزه تلقین شنیده بود. او باید با تمام تاروپودش باور می‌کرد که عشقی در میان نیست. این عشق اشتباه، باید در نطفه خفه می‌شد؛ اما آن پوزخند آزاردهنده باز هم دیوانه‌اش کرد.
    «دیدی که خودت هم قبول داری عاشقی؟ قبول داری که می‌خوای خفه‌ش کنی، مگه نه؟ ابله! عشق تلقین حالیش نمیشه. اگه حالیش می‌شد که این‌همه ‌جماعت تو غم هجران نمی‌سوختن!»
    و بعد قهقهه سر داد. چرا این صدای موذی الیا را رها نمی‌کرد؟ الیا بغض کرد:
    «من عاشق نیستم!»
    «وقتی چشماش رو می‌بینی، چه حالی بهت دست میده؟»
    الیا سکوت کرد.
    «غرق میشی، مگه نه؟»
    و باز هم سکوت.
    «وقتی به‌خاطر اشتباهاتت مجازاتت نمی‌کنه، این احساس بهت دست میده که مورد توجهشی. بهت میگه جزو یاران وفادارشی و تو می‌فهمی مورد توجهشی. این احساس موردتوجه‌بودن خیلی حس خوبیه، مگه نه؟
    الیا هیچ نگفت. فقط آن لحظات را به یاد آورد و شیرینی خاصی را در رگ‌هایش حس کرد.
    «جونت رو نجات داده. اونم دوبار! مگه میشه عاشق همچین کسی نبود؟»
    این سؤال بار‌ها در ذهنش تکرار شد. واقعاً می‌شد عاشق او نباشد؟ حرف‌های ژانین در ذهنش تکرار شد:
    «به نظرت خیلی وقت نیست که جایگاه ملکه خالی مونده؟ نظرت درمورد دختر ونوس برای این جایگاه چیه؟ یه نیمه‌خدای زیبا و دلربا!»
    با خود اندیشید آیا می‌تواند کارانوس را در کنار شخص دیگری تصور کند؟ نه! این جوابی بود که در دم به خود داد. تمام تنش با تصور این کلمات می‌لرزید. صدا در ذهنش نجوا کرد:
    «حالا باور کردی که عاشقی!»
    الیا دست از انکار برداشت؛ چرا که انکار هیچ فایده‌ای نداشت. چه چیز را می‌خواست انکار کند؟ آنچه را که واقعاً بود؟ با لبخندی به خود جواب داد:
    «آره!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    صدا در ذهنش به نرمی خندید.
    «خب! پس به نظر می‌رسه که می‌خوای مأموریتی که کارانوس خواسته رو انجام بدی!»
    الیا گیج سرش را تکان داد.
    «نمی‌دونم! هنوز هم نمی‌خوام به سرزمینم پشت کنم. نمی‌تونم بقیه رو قربانی عشقم بکنم. از طرفی هم دلم می‌خواد خودم رو به فرمانروا نشون بدم. فرمانروا کسی نیست که یه دفعه‌ای عاشق و دلباخته من از آب دربیاد. فرمانروا به هیچ دختری توجه نشون نمیده. فقط اونایی در معرض توجهشن که یار وفادار اونن. نمی‌دونم باید چی‌کار کنم!»
    «باید انتخاب کنی.»
    «نمی‌دونم! نمی‌دونم!»
    «تو می‌تونی از کارانوس بگذری؟»
    محکم جواب داد:
    «نه!»
    «می‌تونی تصور کنی اون مال کس دیگه‌ایه؟»
    تصور آن لحظه نفسش را بند می‌آورد.
    «اصلاً!»
    «می‌دونی اگه تو توجه اون رو به‌دست نیاری، کارانوس بالاخره ازدواج می‌کنه؟ اون هم با شخصی غیر از تو؟ سال‌هاست که جایگاه ملکه خالیه. به زودی اشراف دریا برای پر‌کردن این جایگاه دست‌به‌کار میشن. اگه تو به فکر صلح باشی و توجه کارانوس رو به دست نیاری، اون‌موقع هیچ شانسی برات نمی‌مونه. می‌تونی تحمل کنی؟ می‌دونی اون وقت بهت کاپ طلا نمیدن؟»
    با تن صدای پایینی گفت:
    «یعنی باید از جون هزاران نفر چشم‌پوشی کنم؟»
    «اگه این هزاران نفر زنده بمونن، چی نصیب تو میشه؟ فکر کن تو باعث شدی اینا زنده بمونن. آخرش چی میشه؟ تو می‌تونی همه‌چیزت رو، عشقت رو قربانی کنی؟ پس خودت چی؟ دلت چی؟»
    «نمی‌دونم!»
    الیا ندانست چقدر با خود و وجودش درگیر شد. ندانست چند ساعت گذشت و چقدر سعی کرد به نتیجه برسد. حتی نفهمید که چه زمانی روی همان مبل به خواب رفت. فقط قبل از خواب، یک چیز برایش روشن بود. او نمی‌توانست از کارانوس بگذرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ویلیام از اتاق خارج شد و مایک را مشغول نگهبانی دید. مایک که سفت و سخت، درست همانند یک نظامی ایستاده و به روبه‌رو خیره بود، با مشاهده خروج ویلیام، کمی در جایش جابه‌جا شد و پرسید:
    - خب؟ چی شد؟
    ویلیام دستمال سفیدی در دست داشت. با همان دست خون‌آلودش را پاک کرد و به چشمان کنجکاو مایک خیره شد. کمی اخم و نارضایتی در چهره‌اش دیده می‌شد.
    - همون چیزی که انتظارش رو داری. اعتراف گرفتم و کشتمش.
    مایک دلیل اخم ویلیام را نمی‌دانست. ویلیام یک انسان بود و دنیای انسان‌ها برای مردم سرزمین خدایان ناشناخته بود. در دنیای خدایان،مردم دو دسته بودند؛ مطیع و خائن. هیچ مطیعی برای انجام دستور اربـاب اکراه نمی‌ورزید و با اطاعت عذاب‌وجدان نمی‌گرفت. برای همین بود که احساسات یک انسان و افکار او برای مایک پوشیده بود. عذاب‌وجدان در این لحظه برای مایک تعریف نشده بود و برای همین هیچ پیش‌زمینه‌ای از دلیل اخم ویلیام نداشت؛ اما خود ویلیام می‌دانست که هنوز کشتن برایش سخت بود. شاید صد‌ها نفر را در طول زندگی‌اش کشته بود؛ اما آنان همه در مبارزه‌ای پایاپای مرده بودند. ویلیام از اینکه آن مرد را دست‌بسته و بدون فرصتی برای دفاع کشته بود، آن هم جهت منافع شخصی یک ایزد، احساس عذاب‌وجدان داشت. ویلیام مرد نامردی نبود. او جوانمردی را ارجح می‌دانست. شاید کارانوس به همین خاطر او را ایزد جنگ بعدی در نظر گرفته بود.
    ویلیام سعی کرد از یادآوری لحظاتی که خون بر تنش پاشید، پرهیز کند. هرچند اخم روی پیشانی‌اش پاک نشده بود. به اطراف نگاهی انداخت و پرسید:
    - الیا کجاست؟
    مایک به نشانه بی‌تفاوتی و بی‌اهمیتی شانه‌ای بالا انداخت.
    - به دستور فرمانروا رفته توی مرز‌های مارس جاسوسی کنه.
    ویلیام سری به نشانه تأیید تکان داد. نفس عمیقی کشید و چند قدم جلو رفت. با چند تقه به در، صدای کارانوس را شنید:
    - بیا تو!
    ویلیام وارد شد و کارانوس را در حالی که مشغول برق انداختن عصایش بود، روی تخت بزرگ و باشکوه سفیدش دید. کارانوس با ورود ویلیام، نگاهش را از روی عصا برداشت. در حالی که دستانش هنوز کار می‌کردند، پرسید:
    - خب؟ به کجا رسیدی؟
    ویلیام خبردار ایستاد. گلویش را صاف کرد و هر چه را به‌دست آورده بود، عرضه‌ی فرمانروایش کرد:
    - مارس با برادرش وولکان، ایزد آتش و آهن، متحد شده. از اونجایی که برای جنگ به تجهیزات آهنی بزرگ و سنگینی احتیاج داشته، در قبال دادن بخشی از سرزمین سرس به وولکان، باهاش پیمان اتحاد بسته.
    کارانوس به یاد آورد. زمانی که در زندان آدمیان اسیر بود، آلفرد خبر حمله مارس به سرزمین سرس را داده بود؛ اما سؤالی در لحظه ذهنش را درگیر کرد. چرا وولکان بخشی از سرزمین سرس را می‌خواست؟ پرسشش را به زبان آورد:
    - چرا وولکان سرزمین‌های الهه کشاورزی رو می‌خواد؟
    ویلیام پاسخ داد:
    - اون مرد موقع اعترافاتش اشاره کرد که تمام مزارع کشاورزی وولکان در آتش سوخته. اون برای تأمین غدای مردمش، به‌جای درخواست کمک از سرس، ترجیح داده به‌زور سرزمین‌هاش رو تصرف کنه.
    کارانوس زود فهمید. خدای آتش هم مانند خدای آب، غرورش برایش ارزشمند بود. خدای آتش هم همانند خدای آب التماس نمی‌کرد! پوزخندی زد و با دست اشاره‌ای کرد که ادامه بدهد:
    - وولکان به اون چیزی که می‌خواست دست پیدا کرد و به مارس آهن مورد نیازش رو داد؛ اما سرس هم ایزدی نبود که تسلیم بشه. وولکان به‌شدت نیاز به کمک نظامی داشته؛ اما مارس دیگه سرزمین‌های سرس رو به وولکان واگذار‌ کرده و ارتش خودش رو عقب رونده بود. برای همین معامله دیگه‌ای بین وولکان و مارس شکل گرفت. مارس اژدهای وولکان رو خواست و در ازاش کمک نظامی فرستاد. بعد افراد آموزش‌دیده خودش رو برای ایجاد اغتشاش به مرز‌ها فرستاد. اون مرد می‌گفت شما اون‌قدر غافل بودید که حتماً هنوز نمی‌دونید که خدای جنگ چه‌ها آماده کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    کارانوس لبخندی موذی زد.
    - نمی‌دونیم؛ ولی به‌زودی می‌فهمیم.
    و بعد عصایش را روی تخت گذاشت و برخاست.
    - بهتره که خوب استراحت کنی ژنرال. به‌محض اومدن الیا، باید برگردیم.
    ویلیام تعظیم کرد.
    - بله قربان!
    پیش از اینکه خارج شود، صدای خشک کارانوس را شنید:
    - دیگه بهت مأموریت کشتن نمیدم. تو خوب وفاداریت رو ثابت کردی.
    ویلیام لبخندی روی لبش نشست و اخم‌هایش باز شدند. خوش‌حال بود که از امتحان این فرمانروا سربلند بیرون آمده بود.
    در آن‌سوی در، کارانوس با خشنودی به حرف‌های ویلیام فکر می‌کرد. پیمان مارس با وولکان و درگیری آنان با سرس، خبر خوبی برایش بود. بخش بزرگی از سپاه مارس هم‌اکنون با سرس درگیر بودند و مارس با ارتشی کوچک‌تر در مقابلش ظاهر می‌شد.
    با خود فکر کرد که این سفر چقدر برایش خوب بوده است! شاید کسی نفهمیده بود؛ اما کارانوس در این سفر، در طی چندین روز، تمام کارها را به مخلوقاتش سپرده و از نیرویش، جز در برابر اژدها استفاده نکرده بود. این نیروی عظیم خاموش، به‌زودی تمام وجود مارس را به آتش می‌کشید. مگر غیر از این بود؟
    به‌سوی پنجره رفت و در حالی که دستانش را پشت کمرش به هم حلقه‌کرده بود، با غرور و سری بالابـرده، به جمعیت مردم نگاه کرد که بی‌خبر از اوضاع جنگ آینده، می‌رفتند و می‌گذشتند. خورشید روبه‌روی چشمانش، پشت کوه‌ها در حال افول بود. کارانوس لبخندی زد. تاریکی کم‌کم داشت پا به عرصه می‌گذاشت. همان‌طور که به‌زودی کارانوس اربـاب تمام خلأ این جهان می‌شد.
    خورشید آرام‌آرام رنگ باخت و آسمان تاریک‌تر شد. به یقین تا بازگشت الیا مدت زمان زیادی نمانده بود. انتظارش زیاد طول نکشید. با نزدیک‌شدن چند زن سیاه‌پوش، یقینش به اثبات رسید.
    با وجود ورود الیا به داخل ساختمان، همچنان خیره منظره با شکوه غلبه ظلمات بر فروغ خورشید بود. حتی صدای تقه در هم نتوانست نگاه کارانوس را از این نمایش لـ*ـذت بخش جدا کند.
    - بیا تو، الیا!
    الیا با لباس مشکی‌رنگ خاکی وارد شد. مو‌های درهم و آشفته‌اش، خبر از دو روز تمام جاسوسی می‌دادند؛ اما لبخند روی لبش، خبر از موفقیت‌آمیزبودن تلاش دوروزه‌اش می‌داد.
    - درود سرورم! با اخباری نو خدمت رسیدم.
    کارانوس نفس سنگینی کشید و بالاخره چشم از منظره پشت پنجره گرفت.
    - بگو!
    الیا به یاد آورد ادای احترام نکرده است؛ بنابراین زانو زد و در همان حال گفت:
    - سرزمین مارس در سی سال گذشته که من از اونا جدا شدم، حدود 150 درصد رشد جمعیت داشته؛ بنابراین بیشتر ارتش مارس رو جوانان تشکیل میدن. متأسفانه این افراد جوان با وجود کم‌سن‌بودنشون، به خوبی آموزش دیدن و تمریناتشون این اواخر سنگین‌تر هم شده. تعداد نفرات اون‌ها با 16میلیون نفر، حدود دوبرابر ارتش ماست و ما بدون کشتن مارس، نمی‌تونیم ارتشش رو شکست بدیم.
    کارانوس پوزخندی زد و روی صندلی‌اش نشست.
    - با توجه به اینکه مارس بخشی از ارتشش رو برای وولکان فرستاده، تعداشون کم شده. در ضمن قدرت سور‌های من رو دست‌کم نگیر!
    الیا با کمال جدیت مخالفت کرد.
    - نه سرورم! درسته که ما قراره با 14 میلیون نفر مواجه بشیم؛ اما ماشین‌های جنگی پیشرفته مارس و حملات شیمیایی اون، چیزی نیست که به راحتی دفع بشن. مضاف بر اون‌ها، مهارت مارس در طرح استراتژی‌های نظامی رو نمیشه ندید گرفت.
    کارانوس لبخند موذیانه‌ای زد.
    - و البته اگه تو از ماهیت اون سموم شیمیایی و شیوه کار ماشین‌آلات جنگی برای من خبر آورده باشی کارمون خیلی راحت‌تر میشه.
    الیا با دیدن لبخند موذیانه کارانوس دلش لرزید. تمام وجودش برای ایستادن زمان التماس کرد. دلش می‌خواست آن لبخند را تا ابد تماشا می‌کرد؛ اما افسوس که آن لبخند زود محو شد و چشمان منتظر کارانوس پاسخ خواست. با اندوه و کمی خجالت سرش را پایین گرفت.
    - بله سرورم! من نقشه تموم اون ماشین‌ها رو تهیه کردم و مقداری نمونه از سموم رو آوردم. موقعیت دقیق اردوگاه‌ها و اسلحه‌خانه‌ها رو تهیه کردم.
    کارانوس برای اولین‌بار برقی از تحسین در چشمانش پدیدار شد.
    - خیلی خوبه! به محض برگشت به پایتخت، همه‌چیز مورد بررسی قرار می‌گیره. خدمت بزرگی کردی الیا!
    الیا با شنیدن سخنان کارانوس، قلبش در سـ*ـینه ایستاد و بعد به‌سرعت تپید. برای لحظه‌ای از خود پرسید:
    - این همون فرماروای مغرور دریاهاست؟
    و پاسخی برایش نیافت. بی‌خبر از اینکه کارانوس، تمجید را حق و پاداش خدمت الیا می‌دانست. الیا اهمیتی به پرسش ذهنش نداد و تنها تصمیم گرفت که لـ*ـذت ببرد. از موردتوجه‌بودن عشقش و از شیرینی تعریف‌های کارانوس.
    لحظه‌ای، برای بار هزارم در دل تردید کرد. آیا کاری که داشت در حق این مردم می‌کرد، درست بود؟ ولی با لمس محبت ناچیز کارانوس، با خود می‌گفت که اهمیتی ندارد. برای یک‌دل‌شدن با دل سیاه کارانوس، دل خود را هم غرق در ظلمات می‌کرد. این بهای عشق او بود. در دل کارانوس را ندا داد:
    «برای عاشق‌بودنت، نفرتت را هم خریدارم! اهمیتی نداره چقدر نفرت و سیاهی توی قلبت جمع شده. بهای عشقم خریدن این سیاهی به جونمه.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    کارانوس به صندلی‌اش تاب داد.
    - بهتره که بری و به افرادمون بگی آماده بشن. تا فردا صبح برای جمع‌آوری وسایلشون و استراحت فرصت دارن.
    الیا سرش را در همان حالت زانوزده خم کرد.
    - بله سرورم!
    کارانوس اشاره‌ای کرد که خارج شود. الیا برخاست و آرام‌آرام خارج شد. کارانوس هم در حالی که به پیروزی قریب‌الوقوعش می‌اندیشید، خیره‌ی سیاهی شب شد.
    تا زمان روشن‌شدن هوا و آماده‌شدن افراد برای سفر، کارانوس خیره خلأ آسمان بود. وقتی صدای تقه به در و ورود شخصی را شنید، بالاخره چشم برداشت و به مایک نگریست. بدون هیچ اثری از خستگی و با کمال جدیت و آرامش پرسید:
    - همه آماده‌ن مایک؟
    مایک تعظیم کرد. در لحظه‌ای، شکوه فرمانروایش بیشتر به چشمش آمده بود. فرمانروایی آرام، مغرور و زیرک، در کمال زیبایی چهره. این خالق پرستیدنی نبود؟ با احترام پاسخ داد:
    - بله سرورم!
    کارانوس برخاست. از روی تخت عصای سه‌شاخ نقره‌ای‌اش را برداشت. زمان بازگشت بود تا بالاخره ارتشش را به حرکت درآورد.
    از مسافرخانه که خارج شد، ده زن، ده سور، الیا، اوژن و مایک به‌دنبالش به راه افتادند. در طول راه، کارانوس به تعظیم مردم و پچ‌پچ‌های آنان بی‌توجه بود. می‌دانست حضور خدای آب در منطقه‌ای بی‌طرف، کنجکاوکننده و سؤال‌برانگیز است.
    تا زمان خروج از شهر، این اوضاع ادامه داشت؛ اما کم‌کم با نزدیک‌شدن به ساحل، از تعداد مخلوقات کاسته شد؛ تا جایی که دیگر شخصی باقی نماند. کارانوس که با لـ*ـذت به دلفین‌های آماده می‌نگریست، با قدم هایی شمرده به‌سوی آنان قدم بر می‌داشت؛ اما کم‌کم، با تاریک‌شدن غیرمنتظره هوا، سر جای خود ایستاد.
    افراد کارانوس همه با تعجب به آسمان می‌نگریستند. با خود می‌اندیشیدند که شاید کسوفی رخ داده است؛ اما هیچ‌چیز مانع مسیر نور خورشید نشده بود. بلکه این خورشید بود که کم‌کم رنگ می‌باخت. کارانوس چرخید و به پشت‌سرش نگاه کرد. زنی تیره‌پوش، با شرارت خیره او بود. همان زن افسرده و رنگ‌پریده که خود را مادرش معرفی‌کرده بود. آئورا با دیدن چشمان او، اخم کرد و باز از شدت تنفر، مایعی در قلبش جوشید. پوزخند سرد و کم‌رنگی زد:
    - گفته بودم ازت انتقام می‌گیرم، نه؟
    کارانوس هم به تبعیت از او پوزخندی زد. با تمسخر گفت:
    - به نظرت تواناییش رو داری؟
    آئورا با شنیدن این حرف اندیشید. واقعاً می‌توانست؟ آیا می‌توانست این پسر را که وارث شومی ظلماتش بود، از بین ببرد؟ مگر زهر کینه او در قلب سیاه کارانوس می‌توانست اثر کند؟ مگر تیرگی، تاریکی را به کشتن می‌داد؟ آیا کشتن خدای دریاها به همین سادگی بود؟ آن پسر، نپتون نبود. در کمال تأسف پسر خودش بود. افسوس! با کینه به چشمانش خیره شد. دلش می‌خواست آن آبی‌ها را با دستان خودش درآورد؛ چرا که او باعث جدایی آن چشمان سیاه از آئورا بودند. آب دهانش را با کمال وقاحت بر روی زمین تف کرد.
    - درسته که نمی‌تونم تو رو بکشم؛ ولی اون رو که می‌تونم!
    و نگاه خیره‌ای به مایک انداخت. مایک دردی را در ساق پایش احساس کرد. جایی در زیر چکمه اش. درد وجودش را به آتش کشید. می‌سوخت! پایش گویی لمس و خوراک شعله آتش شده بود. تنها درد سوختگی را حس می‌کرد. کم‌کم این لمسی بالا آمد و در تمام تنش گسترش یافت. نتوانست چیزی بگوید. تنها فریادی کشید و بر روی زمین افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    الیا و ویلیام ندانستند چه اتفاقی افتاد. آن‌ها هیچ‌چیز را نمی‌دیدند و آئورا خیلی خوب از این موضوع سوءاستفاده‌کرده بود. کارانوس دیگر سر جای خود بیکار نایستاد. آب اقیانوس را فراخواند. آب وحشیانه طغیان کرد و صدای خروشش تن آئورا را لرزاند. چیزی نگذشت که آب با قدرت روی سر آئورا فرود آمد و تن او را زندانی فشار و جریان خود کرد. این در حالی بود که آئورا در میان آن خروش آب، قادر به تنفس نبود و استخوان‌های تنش در حال شکستن بودند. درد که در وجودش پیچید، نور هم اندک‌اندک به محیط برگشت.
    کارانوس چشم از او برداشت و به مایک نگریست. پادزهری برای این سم سراغ نداشت که اگر داشت، سال‌ها پیش پدرش را مداوا ‌کرده بود. مایک سریع نفس می‌کشید. نفس‌هایش عمیق نبودند و به سـ*ـینه نمی‌رسیدند. تمام تنش گویی در آتش بود. پوست تنش خشکیده بود و کارانوس، سیاه‌شدن رگ و پوستش را می‌دید. خون از گلوی مایک بالا آمد و تیرگی آن، از گوشه لبش جریان یافت. کم‌کم بدنش به رعشه افتاد. پیش از آنکه درد قلبش را برباید و همچون سنگ بایستد، با زحمت و درد فراوان، لب‌های خشکیده‌اش را گشود:
    - سر... سرو... سرورم! خد... خدم... خدمت... به... ش... شما... مایه... اف... تخا...
    دیگر نتوانست چیزی بگوید. مایک وفادارانه برای کارانوس خدمت‌ کرده و در این راه جان سپرده بود. الیا اشک در چشمانش حلقه زد. با بغض زمزمه کرد:
    - مایک!
    ویلیام نیز اوضاع بهتری نداشت. بغض راه گلویش را سد‌ کرده بود. آب دهانش را قورت داد؛ اما با اشک حلقه‌بسته در چشمانش چه می‌کرد؟ یک قطره از اشکش روی تن بی‌جان مایک چکید. دستش را جلو آورد و روی چشمان مایک گذاشت. با بغض نگاه مات آبی‌اش را از دنیا دریغ کرد.
    در آن‌سو، آئورا در میان آب حتی نمی‌توانست فریاد بکشد. صدایش در محیط نمی‌پیچید. با آنکه درد داشت؛ اما لـ*ـذت می‌برد. کشتن یکی از یاران قسم‌خورده کارانوس، بهترین تصمیم زندگی‌اش بود. کارانوس چشم از مایک برداشت. برای ازدست‌دادن وفادارترین فردش، افسوس می‌خورد. احساس تأسف می‌کرد که نتوانست نجاتش بدهد. حس ناتوانی داشت و این احساس را آئورا به او هدیه‌ داده بود. آئورا هم این را می‌دانست و به همین دلیل از دردی که به وجودش تزریق می‌شد، لـ*ـذت می‌برد. این درد نشانگر احساس خشم و نفرت کارانوس بود. ضربه‌زدن به احساسات کارانوس، روح زخم‌خورده‌اش را التیام می‌بخشید.
    گویی کارانوس صدای ذهن او را می‌شنید؛ پس پوزخندی زد. آب را دور وجود آئورا محکم پیچید و در فشار، استخوان‌هایش را شکست و بعد، با آسودگی خیال، آب را عقب کشید. آئورا بی‌جان روی زمین افتاد. کارانوس بالای سرش رفت و با غرور به او نگریست.
    - هیچ حس مادر و فرزندی‌ای بین ما نیست؛ پس خیال نکن که بهت ترحم کردم. فقط می‌خوام نشونت بدم که تو هیچ‌وقت نمی‌تونی تحقیرم کنی.
    آئورا با این کار کارانوس نجات پیدا می‌کرد؛ فقط درد زیادی را متحمل می‌شد. تا زمان ترمیم استخوان‌هایش، بار‌ها می‌مرد و زنده می‌شد. همین برایش بس بود. از او رو گرفت و به افرادش نگریست. به پری سور‌ها اشاره‌ای کرد.
    - شما دوتا مایک رو بیارید. اون طبق تشریفات به دریا سپرده میشه و بعد براش مراسم بزرگداشت برگزار می‌کنیم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    مردم صف بسته بودند و یکی‌یکی جلو می‌آمدند. گل‌های نقره‌ای خود را به پای ستون یادبود مایک می‌انداختند و از او به عنوان جنگ‌جویی شجاع، وفادار و فداکار یاد می‌کردند. سربازان همه به احترام او خبردار ایستاده بودند و طی یک رژه نظامی، به‌سمت ستون می‌آمدند. در مقابل آن احترام می‌گذاشتند و بعد می‌گذشتند. زنی فارغ از احترامات مردم، ستون را در آغـ*ـوش گرفته بود و می‌گریست. حدس‌زدن این سخت نبود که آن زن، همسر مایک بوده است. باله سبز دمش همانند حلقه به دور ستون پیچیده بود. سه پری دیگر در کنار زن ایستاده بودند. یکی شانه‌های آن زن را می‌فشرد و دیگری با او صحبت می‌کرد. پسران مایک که مغموم پشت‌سر مادرشان ایستاده بودند، همانند خودش رشید و درشت‌هیکل بودند.
    کارانوس از پنجره اتاق خودش می‌توانست گورستان بزرگ انتهای شهر را ببیند. خیل عظیم جمعیت سبزپوش مانند توده‌ای از برگ درخت به نظر می‌آمد. این جماعت به نشانه آزادگی مایک رنگ سبز را پوشیده بودند. کارانوس با نفس عمیقی، نگاه از آن جمعیت گرفت و بر روی تخت الماس‌نشانش نشست. نفس عمیق دیگری کشید و بوی گل‌های بنفش پائولونیا را حس کرد. لبخند محوی زد و به یاد مایک افتاد. پلوتو طبق خواسته کارانوس او را در بهشت خود جای داده بود. جای مایک خوب بود و پاداش وفاداری‌اش را می‌دید. صد حیف که تا ساعاتی دیگر باید شخص دیگری را جایگزینش می‌کرد!
    انتظارش زیاد طول نکشید. پیشکارش ماکسیموس، ورود توماس، فرمانده ارتش، آرتور، فرمانده محافظان قصر، دیوید و ژنرال ویلیام را به‌عنوان نظامیان ارشد اعلام کرد. الیا و آلفرد نیز همراه آنان داخل شدند. کارانوس لبخندی زد. با حرکت آرام دستش، آب نقش یک میز مستطیلی بزرگ را به خود گرفت. نقشه جهان نیز بر رویش گسترده شد. با اشاره کارانوس، توماس و آرتور و دیوید در سمت چپ و آلفرد و الیا و ویلیام در سمت راستش ایستادند. کارانوس سخنانش را شروع کرد:
    - الیا قراره بهمون از نقشه‌های مارس بگه و ما باید نحوه دفاع رو پیدا کنیم. خب، الیا شروع کن!
    الیا برگه‌هایی از جنس کاغذ صدفی را بیرون آورد. اولی را روی میز گذاشت.
    - این یکی از ماشین‌هاشونه. یه منجنیق فوق‌العاده قدرتمند که می‌تونه تا برد دو کیلومتری سنگ و گلوله‌های آتشین پرتاب کنه. جنسش به‌طور کامل از آهنه و نیروی محرکه خودش رو از یه فنر بزرگ به‌دست میاره. نابودکردنش تقریباً غیرممکنه.
    کارانوس با اخم خیره منجنیق غول‌پیکری بود که به نظر الیا نقطه‌ضعفی ‌نداشت. به راستی چنین چیزی را چگونه می‌شد شکست داد؟ او مهلت کافی برای فکر‌کردن نیافت؛ چرا که ویلیام راهی پیدا‌کرده بود.
    - سرورم؟ می‌تونم راه حلی ارائه بدم؟
    کارانوس عمیق نگاهش کرد.
    - بگو!
    ویلیام نفس عمیقی کشید و سعی کرد زیاد دست‌پاچه عمل نکند.
    - به نظرم اگه جنگ رو به محیط خودمون، یعنی محیط آبی بکشونیم، خیلی بهتر باشه.
    کارانوس منظورش را خوب فهمید؛ اما اشاره کرد که ادامه بدهد:
    - نیروی مقاومت آب به مراتب خیلی بیشتر از نیروی مقاومت هواست. اگه اون منجنیق توی آب قرار بگیره، نیروی خودش رو به‌شدت از دست میده و کاراییش خیلی پایین میاد. به‌علاوه اون‌ها دیگه نمی‌تونن از آتش استفاده کنن.
    آرتور با لبخندی نظر او را تأیید کرد.
    - منم موافقم سرورم! روش خیلی خوبیه. خیلی دست‌وبال مارس رو می‌بنده. در ضمن ما می‌تونیم برای بهبود اوضاع، جنگ رو به‌طرف سواحل آب شور بکشونیم. آب شور سختی و مقاومت بیشتری داره.
    کارانوس سری تکان داد و تأیید کرد.
    - روشی که گفتین مناسبه. به‌علاوه نقطه ضعف آهن، اسیده. میشه سور‌ها رو برای ازبین‌بردن اون ابزار استخدام کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    دیوید پرسید:
    - اما سرورم! اسید توی آب؟
    کارانوس نگاه پر اخمی به او انداخت.
    - زهر سور‌ها مثل اسید عمل می‌کنه؛ اما اسید نیست. نگران نباش! اون زهر در حضور آب اصلاً ضعیف نمیشه. خب! الیا؟ بعدی!
    الیا برگه دیگری را بیرون آورد.
    - نیزه‌اندازها. جنسشون از چوبه. طوری ساخته ‌شدن که حدود دوازده نیزه رو با قدرت به‌طرف سپاهیان پرتاب کنن. این دیگه چیزی نیست که بشه با مقاومت آب درستش کرد. بسیار مهلک و خطرناک هستن و متأسفانه امکان آتش‌زدنشون وجود نداره. وقتی روی اون‌ها دست کشیدم، متوجه شدم که این ابزار با ژل ضداشتعال پوشیده شدن. فولاد سرنیزه‌ها از بهترین نوع فولاده که فقط توی سرزمین مارس ساخته میشه. هیچ آلیاژی نیست که در مقابل این قطعات فولادی سوراخ نشه.
    همه افراد به فکر فرو رفتند و باز هم ویلیام بود که سکوت را شکست.
    - نمی‌دونم چرا این سلاح من رو به‌شدت یاد تانک انداخت.
    با دیدن نگاه خیره افراد اطرافش گفت:
    - تنها در دو صورت میشه یه تانک رو متوقف کرد. یا سرنشین‌های اون تانک رو بکش و خودت به‌جاش بشین یا با آرپی‌جی بفرستش هوا!
    الیا با تعجب پرسید:
    - آرپی‌جی؟
    کارانوس برایش توضیح داد:
    - سلاحیه که مواد انفجاری پرتاب می‌کنه.
    و باز هم آرتور بود که تأیید کرد:
    - آره درسته! به نظرم این کار خیلی خوبه!
    ویلیام با خود اندیشید که آرتور به تأیید‌کردن علاقه زیادی دارد؛ اما حرف کارانوس، حقایقی را به آن‌ها نشان می‌داد:
    - نیزه‌انداز‌ها پشت خط جنگی نگهداری میشن، با یه فاصله زیاد؛ اما تانک تو میدون جنگ پیشروی می‌کنه. نمیشه به همین راحتی سرنشینای اون ماشین جنگی رو کشت و جاشون نشست. افراد زیادی از اون ماشین‌ها مراقبت می‌کنن. به‌علاوه لوازم انفجاری زیر آب پاسخ نمی‌دن. ما هم تا حالا به فناوری ساخت مواد منفجره زیر آب نرسیدیم. گوی‌های انرژی هم تعداد محدودی دارن. نمی‌تونن پاسخگوی یه ارتش باشن.
    همه ناامید به هم خیر شدند؛ اما ویلیام با ناامیدی دشمن بود.
    - شما چرا انقدر مأیوس شدین؟ درسته موانع زیادی وجود دارن؛ اما غیرقابل حل که نیستن! سرورم، به نظرم چند نفر رو از جاسوس‌ها استخدام کنید که خارج از میدون جنگ، از پشت، با تیرکمونی، چیزی، مخفیانه اون سرنشین‌ها رو مورد هدف قرار بدن. هرکی هم به‌جای اونا نشست، بکشن.
    کارانوس سرش را تکان داد.
    - درسته!
    و بعد به آرتور اشاره‌ای کرد.
    - بعد از این جلسه میری اسلحه‌خونه. همون‌جا به ارشدشون میگی تموم تلاشش رو بکنه تا بمب‌های آبی بسازه. متوجهی که؟ انسان‌ها همچین چیزی رو دارن؛ پس ساختش غیرممکن نیست. فکر کنم بهش میگن اژدر. الیا؟ بعدی!
    - بعدی دژکوبه. با تنه درخت ساخته شده و سرش با فولاد، به شکل سر گاو وحشی ساخته شده و...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا