- عضویت
- 2013/12/16
- ارسالی ها
- 169
- امتیاز واکنش
- 249
- امتیاز
- 156
از آموزشگاه که داشتم میومدم خونه علی ودیدم .داشتم از کنار ماشینش رد میشدم که گفت: مهتاب خانم
برگشتم وگفتم : سلام
-سلام حالتون خوبه ؟این موقع شب شما بیرون اونم تنها
یه جوریی نگاهش کردم که به تو مربوط نمیشه هر چند دوسش داشتم .
-خوب نیست اینجا ایستادیم همسایه ها گمان بد میکنند با اجازه من باید برم
-بله مواظب خودتون باشید
کمی که ازش فاصله گرفتم دستم وگذاشتم روی قلبم انگار تپشش دو برابر شده بود چندتا نفس عمیق کشیدم ووارد خونه شدم.
امروز روزیه که فرخنده خانم میخواد بیاد جواب بله رو بگیره از شانس بدم امروز کلاس ندارم وخونه ام داشتم گل ها رو آب میدادم که زنگ وزدند رفتم در رو باز کردم فرخنده خانم بود با دیدنم گفت: سلام مهتاب جان خوبی ؟
-سلام ممنون بفرمایید
-مامان هست ؟
-بله
اومد داخل مامان اومد بیرون وگفت : سلام فرخنده خانم خوش اومدید .
-سلام نسرین جون ممنون اومدم جواب این عروس خانم وبگیرم پسرم دل توی دلش نیست
مامان خندید وشیرینی وگرفت سمتش وگفت : ایشالله که مبارکه
فرخنده خانم هم لبخندی زد وشیرینی وبرداشت وگفت : از اول هم میدونستم پسرم هر جا بره جواب نه نمیگیره نمیدونم این همه وقت گرفتن برای چی بود .خب نسرین جون من دیگه باید برم هم خبرو بدم هم به کارهام برسم فعلا
-به سلامت
منم بوسید ورفت.بعد از رفتنش شیلنگ وبا حرص انداختم زمین ونشستم روی تخت خاله وعزیز هم نشستند کنارم .
عزیز :ناراحت نشو مادر اخلاقش اینجوریه دیگه
خاله :آره مهتاب جون مادر شوهر یعنی این .
نگاهی انداختم به جفتشون وگفتم : پس عزیز چرا اینجوری نیست .چرا وقتی یه روز خونه نیست یا مریض مامان صدبار میمیره وزنده میشه .
عزیز لبخندی زد وگفت : میدونی مادر مادر شوهر من یه خانمی بود فوق العاده بد اخلاق ما با هم توی یه خونه زندگی میکردیم اما من چون بابابزرگتو دوست داشتم همه چیو تحمل کردم همه چیو .مادر تو هم اگه علی ودوست داری باید تحمل کنی اگه بخوای به خاطر هر حرفش به علی بپری هم برای علی تکراری میشی هم خسته اش میکنی سعی کن از این گوش بگیری از اون گوش در کنی اگرم دیدی نمیتونی تحمل کنی خودت جوابشو بده پای علی ووسط نکش .
مامان یه سینی چایی آورد وگفت : بفرمایید بیخیال این حرف ها
قرار شد دو روز دیگه خانواده فرخنده خانم بیان خونمون برای صحبت های آخر یه کت وشلوار خوش رنگی که مامان برام دوخته بود وتنم کردم .زنگ در وکه زدند تپش قلبم رفت بالا اومدند داخل با همشون روبوسی کردم ونشستیم.
خاله چایی وآورد واومد نشست کنار من .حاج مرتضی پدر علی گفت : با اجازه عزیز خانم من میگم یه عقد کوچیک برای این دوتا جوون بگیرم که همسایه ها وفامیل بودند رفت وآمد ها شرعی باشه تا دوتا خانواده برای عروسی حاظر بشند همه با پیشنهاد پدر علی موافقت کردند .من وعلی اومدیم بیرون و روی تخت نشستیم علی نگاهم کرد وگفت : فقط خدا میدونه چه استرسی وتوی این یه هفته تحمل کردم
-چرا
-اگه جوابت منفی بود معلوم نبود چه بلایی سرم میومدم .باید زودتر کارهای عقد وانجام بدی
-واسه چی اینقدر با عجله ؟انجام میدیدم دیگه
-نه دیگه چون فردا من تو رو توی کوچه دیدم خواستم باهات حرف بزنم نگی جلوی در وهمسایه بده
راست میگفت بیچاره رو همیشه به این بهانه میپیچوندم .خانواده علی که رفتند بعد از تمیز کردن خونه رفتم بخوابم چون فردا باید بریم برای آزمایش
samane taromi آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها
برگشتم وگفتم : سلام
-سلام حالتون خوبه ؟این موقع شب شما بیرون اونم تنها
یه جوریی نگاهش کردم که به تو مربوط نمیشه هر چند دوسش داشتم .
-خوب نیست اینجا ایستادیم همسایه ها گمان بد میکنند با اجازه من باید برم
-بله مواظب خودتون باشید
کمی که ازش فاصله گرفتم دستم وگذاشتم روی قلبم انگار تپشش دو برابر شده بود چندتا نفس عمیق کشیدم ووارد خونه شدم.
امروز روزیه که فرخنده خانم میخواد بیاد جواب بله رو بگیره از شانس بدم امروز کلاس ندارم وخونه ام داشتم گل ها رو آب میدادم که زنگ وزدند رفتم در رو باز کردم فرخنده خانم بود با دیدنم گفت: سلام مهتاب جان خوبی ؟
-سلام ممنون بفرمایید
-مامان هست ؟
-بله
اومد داخل مامان اومد بیرون وگفت : سلام فرخنده خانم خوش اومدید .
-سلام نسرین جون ممنون اومدم جواب این عروس خانم وبگیرم پسرم دل توی دلش نیست
مامان خندید وشیرینی وگرفت سمتش وگفت : ایشالله که مبارکه
فرخنده خانم هم لبخندی زد وشیرینی وبرداشت وگفت : از اول هم میدونستم پسرم هر جا بره جواب نه نمیگیره نمیدونم این همه وقت گرفتن برای چی بود .خب نسرین جون من دیگه باید برم هم خبرو بدم هم به کارهام برسم فعلا
-به سلامت
منم بوسید ورفت.بعد از رفتنش شیلنگ وبا حرص انداختم زمین ونشستم روی تخت خاله وعزیز هم نشستند کنارم .
عزیز :ناراحت نشو مادر اخلاقش اینجوریه دیگه
خاله :آره مهتاب جون مادر شوهر یعنی این .
نگاهی انداختم به جفتشون وگفتم : پس عزیز چرا اینجوری نیست .چرا وقتی یه روز خونه نیست یا مریض مامان صدبار میمیره وزنده میشه .
عزیز لبخندی زد وگفت : میدونی مادر مادر شوهر من یه خانمی بود فوق العاده بد اخلاق ما با هم توی یه خونه زندگی میکردیم اما من چون بابابزرگتو دوست داشتم همه چیو تحمل کردم همه چیو .مادر تو هم اگه علی ودوست داری باید تحمل کنی اگه بخوای به خاطر هر حرفش به علی بپری هم برای علی تکراری میشی هم خسته اش میکنی سعی کن از این گوش بگیری از اون گوش در کنی اگرم دیدی نمیتونی تحمل کنی خودت جوابشو بده پای علی ووسط نکش .
مامان یه سینی چایی آورد وگفت : بفرمایید بیخیال این حرف ها
قرار شد دو روز دیگه خانواده فرخنده خانم بیان خونمون برای صحبت های آخر یه کت وشلوار خوش رنگی که مامان برام دوخته بود وتنم کردم .زنگ در وکه زدند تپش قلبم رفت بالا اومدند داخل با همشون روبوسی کردم ونشستیم.
خاله چایی وآورد واومد نشست کنار من .حاج مرتضی پدر علی گفت : با اجازه عزیز خانم من میگم یه عقد کوچیک برای این دوتا جوون بگیرم که همسایه ها وفامیل بودند رفت وآمد ها شرعی باشه تا دوتا خانواده برای عروسی حاظر بشند همه با پیشنهاد پدر علی موافقت کردند .من وعلی اومدیم بیرون و روی تخت نشستیم علی نگاهم کرد وگفت : فقط خدا میدونه چه استرسی وتوی این یه هفته تحمل کردم
-چرا
-اگه جوابت منفی بود معلوم نبود چه بلایی سرم میومدم .باید زودتر کارهای عقد وانجام بدی
-واسه چی اینقدر با عجله ؟انجام میدیدم دیگه
-نه دیگه چون فردا من تو رو توی کوچه دیدم خواستم باهات حرف بزنم نگی جلوی در وهمسایه بده
راست میگفت بیچاره رو همیشه به این بهانه میپیچوندم .خانواده علی که رفتند بعد از تمیز کردن خونه رفتم بخوابم چون فردا باید بریم برای آزمایش
samane taromi آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها