کامل شده رمان مهتاب | samane taromi کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع ~B@H@R~
  • بازدیدها 10,147
  • پاسخ ها 110
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~B@H@R~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/16
ارسالی ها
169
امتیاز واکنش
249
امتیاز
156
از آموزشگاه که داشتم میومدم خونه علی ودیدم .داشتم از کنار ماشینش رد میشدم که گفت: مهتاب خانم
برگشتم وگفتم : سلام
-سلام حالتون خوبه ؟این موقع شب شما بیرون اونم تنها
یه جوریی نگاهش کردم که به تو مربوط نمیشه هر چند دوسش داشتم .
-خوب نیست اینجا ایستادیم همسایه ها گمان بد میکنند با اجازه من باید برم
-بله مواظب خودتون باشید
کمی که ازش فاصله گرفتم دستم وگذاشتم روی قلبم انگار تپشش دو برابر شده بود چندتا نفس عمیق کشیدم ووارد خونه شدم.
امروز روزیه که فرخنده خانم میخواد بیاد جواب بله رو بگیره از شانس بدم امروز کلاس ندارم وخونه ام داشتم گل ها رو آب میدادم که زنگ وزدند رفتم در رو باز کردم فرخنده خانم بود با دیدنم گفت: سلام مهتاب جان خوبی ؟
-سلام ممنون بفرمایید
-مامان هست ؟
-بله
اومد داخل مامان اومد بیرون وگفت : سلام فرخنده خانم خوش اومدید .
-سلام نسرین جون ممنون اومدم جواب این عروس خانم وبگیرم پسرم دل توی دلش نیست
مامان خندید وشیرینی وگرفت سمتش وگفت : ایشالله که مبارکه
فرخنده خانم هم لبخندی زد وشیرینی وبرداشت وگفت : از اول هم میدونستم پسرم هر جا بره جواب نه نمیگیره نمیدونم این همه وقت گرفتن برای چی بود .خب نسرین جون من دیگه باید برم هم خبرو بدم هم به کارهام برسم فعلا
-به سلامت
منم بوسید ورفت.بعد از رفتنش شیلنگ وبا حرص انداختم زمین ونشستم روی تخت خاله وعزیز هم نشستند کنارم .
عزیز :ناراحت نشو مادر اخلاقش اینجوریه دیگه
خاله :آره مهتاب جون مادر شوهر یعنی این .
نگاهی انداختم به جفتشون وگفتم : پس عزیز چرا اینجوری نیست .چرا وقتی یه روز خونه نیست یا مریض مامان صدبار میمیره وزنده میشه .
عزیز لبخندی زد وگفت : میدونی مادر مادر شوهر من یه خانمی بود فوق العاده بد اخلاق ما با هم توی یه خونه زندگی میکردیم اما من چون بابابزرگتو دوست داشتم همه چیو تحمل کردم همه چیو .مادر تو هم اگه علی ودوست داری باید تحمل کنی اگه بخوای به خاطر هر حرفش به علی بپری هم برای علی تکراری میشی هم خسته اش میکنی سعی کن از این گوش بگیری از اون گوش در کنی اگرم دیدی نمیتونی تحمل کنی خودت جوابشو بده پای علی ووسط نکش .
مامان یه سینی چایی آورد وگفت : بفرمایید بیخیال این حرف ها
قرار شد دو روز دیگه خانواده فرخنده خانم بیان خونمون برای صحبت های آخر یه کت وشلوار خوش رنگی که مامان برام دوخته بود وتنم کردم .زنگ در وکه زدند تپش قلبم رفت بالا اومدند داخل با همشون روبوسی کردم ونشستیم.
خاله چایی وآورد واومد نشست کنار من .حاج مرتضی پدر علی گفت : با اجازه عزیز خانم من میگم یه عقد کوچیک برای این دوتا جوون بگیرم که همسایه ها وفامیل بودند رفت وآمد ها شرعی باشه تا دوتا خانواده برای عروسی حاظر بشند همه با پیشنهاد پدر علی موافقت کردند .من وعلی اومدیم بیرون و روی تخت نشستیم علی نگاهم کرد وگفت : فقط خدا میدونه چه استرسی وتوی این یه هفته تحمل کردم
-چرا
-اگه جوابت منفی بود معلوم نبود چه بلایی سرم میومدم .باید زودتر کارهای عقد وانجام بدی
-واسه چی اینقدر با عجله ؟انجام میدیدم دیگه
-نه دیگه چون فردا من تو رو توی کوچه دیدم خواستم باهات حرف بزنم نگی جلوی در وهمسایه بده
راست میگفت بیچاره رو همیشه به این بهانه میپیچوندم .خانواده علی که رفتند بعد از تمیز کردن خونه رفتم بخوابم چون فردا باید بریم برای آزمایش
samane taromi آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها
 
  • پیشنهادات
  • ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    صبح توی خواب ناز بودم که مامان اومد وبیدارم کرد زودی دوش گرفتم وآرایش خوشگلی هم کردم ورفتم حیات علی منتظرم بود از مامان خدافظی کردیم وسوار ماشین شدیم .ازش خجالت میکشیدم برای همین هیچ حرفی نمیزدم انگار اونم معذب بود چون گفت : چرا حرف نمیزنی ؟
    -چی بگم ؟
    -نمیدونم چند روزه دیگه من شوهرت میشم نمیخوای چیزی در موردم بدونی .
    راستش خیلی سوال داشتم که بپرسم اما روشو نداشتم علی که سکوتم ودید گفت : بهت حق میدم پسر همسایه یهو شده شوهرت کنار اومدن برات سخته یکم .
    اما انگار خودش میخواست کم کم روی منو باز کنه .
    -محل کارت چه جور جایه ؟
    -یه آموزشگاه دخترانه است با مدیر وکارکنان خانم حتی خدمتکارشم خانم آقایون دخالتی ندارند مگه این که برای ثبت نام بچه هاشون بیان
    -کار خیلی خوبی داری مناسب تو هم هست هرچی درآوردی خرج خودت کن عزیزم به هرحال زحمتشو میکشی .
    نه پس میخوام بیام بدم به تو اما نگفتم که داداش سیاه ضایع نشه جلوی آزمایشگاه پیاده شدیم ورفتیم داخل .
    علی توی یه اتاق رفت منم توی یه اتاق دیگه خون ها رو که ازمون گرفتند اومدیم بیرون علی یه شکلات داد بهم وگفت : فعلا اینو بخور فشارت نیفته تا بریم یه جا صبحونه بخوریم .
    کنار یه جیگرکی ایستاد ورفتیم داخلش .گوشی علی زنگ خورد فرخنده خانم بود از صبح تا به الان چهار بار زنگ زده بود انگار میخواست لحظه به لحظه مارو چک کنه .اما از این بیشتر حرصم گرفت که علی به دروغ گفت : کارمون توی آزمایشگاه طول کشید نگفت اومدیم صبحونه بخوریم خب اگه میگفت احتمالا فرخنده خانم سرش غر میزد دیگه .
    یکم بهم بر خورده بود سرم وانداختم پایین با دستم جیـ*ـگر ها رو جدا میکردم وخالی میخوردم .علی لقمه کوچیکی وگرفت سمتم وگفت : با نون بخور برات خوبه .
    یاد حرف عزیز افتادم که میگفت پای علی وتوی دعواهای مادرشوهرت باز نکن لبخندی زدم ونون وازش گرفتم .صبحونه رو که خوردیم بلند شدیم علی پولشو حساب کرد وبه سمت خونه راه افتادیم .
    کنار درمون نگه داشت وگفت : کی برای خرید بریم ؟
    -نمیدونم کی وقت داری ؟
    -من برای چیزهایی که به تو مربوط بشه همیشه وقت دارم.
    -بذار با مامان یه مشورتی بکنم خبرت میکنم.
    -چه جوری خبرم میکنی میخوای بیای در خونه مون ؟
    راست میگفت خجالت زده سرم وانداختم .پایین شمارمو ازم گرفت ویه تک هم روی گوشی من انداخت .خندید وگفت: خیلی زشته زن وشوهر شماره همو نداشته باشن .برو هروقت خواستی بریم بیرون خبرم کن مواظب خودت باش
    -تو هم همین طور .
    خواستم از ماشین پیاده بشم که صدام کرد
    -مهتاب !
    -بله !
    -دوست دارم.
    احساس کردم از داخل دارم میسوزم وتوی دلم قند میسابن .بدون هیچ حرفی از داخل ماشین پیاده شدم ورفتم خونه .کنار حوض دست وصورتمو شستم صدای گوشیم بلند شد پیامک از طرف علی بود بازش کردم
    "چه انتظار زیبایه شنیدن دوست دارم از زبان تو " توی پرانتز نوشته بود (بی صبرانه منتظرم خانمم)
    خواستم بهش بگم دوسش دارم اما شرم وحیای دخترانه نذاشت .فکر میکنم اون روز بهترین روز زندگیم بود .
    برای ناهار مامان که خونه اومد بهش گفتم که برای فردا عصر با علی برم بیرون برای خرید که اونم موافقت کرد
    قرار بود خاله بعد از عقد من بره با هزار اصرار قبول کرد که فردا با من به خرید بیاد قبلش به پریسا گفته بودم اما خب اون شوهرش نمیذاشت با من بیاد .
    به علی زنگ زدم با دومین بوق گوشی رو برداشت
    -جانم مهتاب
    -سلام
    -به روی ماهت جونم کاری داشتی ؟
    چه لـ*ـذت بخش بود شنیدن این حرف ها از زبون اون در حالی که لبخند روی لبم بود گفتم: برای فردا وقت داری بریم خرید ؟
    -صبح هم بهت گفتم من برای تو همیشه وقت دارم
    -باشه پس فردا ساعت پنج منتظرم
    -چشم
    -خدافظ
    -خدافظ
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    گوشی وقطع کردم .برگه های بچه ها رو آوردم وصحیح کردم طبق معمول افتضاح داده بودند جوری که عصابم به کل بهم ریخته بود .
    فردا یه مقدار زودتر از آموزشگاه اومدم ویه دوش گرفتم وحاظر شدم .فاطمه رو گذاشتیم پیش مامان .علی که در وزد رفتیم بیرون خواهرش مژگان هم باهامون اومده بود .مژگان نذاشت من جلو کنار علی بشینم وخودش جلو نشست من وخاله هم عقب نشستیم .دیگه شعورش نمیرسید چیکار کنم .
    جلوی مرکز خرید علی نگه داشت وهممون پیاده شدیم .علی سریع اومد کنارم وگفت : مهتاب هر چی لازم داشتی بخر به حرف مژگان وبقیه هم توجه ای نکن
    لبخندی زدم وگفتم : باشه
    -با من راه بیا ناسلامتی زنمی
    مژگان: بچه ها بیاید دیگه دیر شد .
    برای عقد یه کت ودامن کرم قهوه ای گرفتم چون هنوز با علی محرم نبودیم خوب نبود باز بخرم .مژگان هم قربونش برم توی هرچی که من دست میذاشتم میزد تو ذوقم که این گشاده این خیلی تنگه این بلنده این کوتاهه
    اما من به حرفش توجه ای نکردم وهرچی که دلم میخواست ومیخریدم موقع خرید حلقه ها نه علی ونه من اجازه ندادیم دخالتی انجام بده وبا سلیقه خودمون یه حلقه که روش نگین داشت خیلی سنگین وشلوغ نبود به دست های سفیدم میومد .
    خرید ها دیگه تموم شده بود .علی اومد آروم در گوشم گفت : بریم بیرون شام بخوریم
    -نمیدونم مامانم ناراحت نشه
    -ناراحت نمیشه زشته گرسنه ببریمشون خونه یه شام بهشون بدیم
    -باشه
    رفتیم توی یه رستوران علی زودتر نشست وبه منم گفت : مهتاب بیا پیش من بشین
    مژگان هم به ناچار کنار خاله نشست غذا رو که خوردیم خواستم برم دستم وبشورم که علی فورا گفت : کجا میری ؟
    -میرم دستمو بشورم الان میام
    -باشه پس وسایلتون جمع کنید منم برم حساب کنم بریم
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    چند روزه دیگه عقد کنون بود ودو خانواده در تکاپو بودند منم از آموزشگاه مرخصی گرفته بودم تا این چندروزه بتونم به مامان کمک کنم .توی این چند روز خیلی استرس داشتم .
    امروز پنج شنبه روز عقد کنون هستش از صبح دارم از استرس میمیرم واقعا هم نمیدونم چرا ؟صبح علی من وپریسا رو گذاشت آرایشگاه وخودش هم رفت که به کارهاش برسه .پریسا رفت به اتاقی تا شاگرد هاش پریسا رو حاظر کنند من هم نشستم روی صندلی وآرایشگر مشغول شد دقیقا یادم نیست چقدر طول کشید که اما اینو خوب یادمه وقتی گفت : خسته نباشید تموم شد
    یه نفس عمیق کشیدم لباس هامو پوشیدم .علی هم که تک زد با پریسا از آرایشگاه اومدیم بیرون .
    علی هنوز حاظر نشده بود جلوی در خونه به من گفت : مهتاب تو صبر کن باهات کار دارم
    پریسا رفت برگشتم وبه سمت اون مایل شدم .نگاهی بهم انداخت وگفت : خیلی خوشگل شدی ؟
    -مرسی تو چرا حاظر نشدی ؟
    -الان میرم حاظر میشم کار زیادی ندارم .
    -چرا اینجوری هستی ؟
    -دلم میخواد زودتر محرم بشیم .
    خندیدم وگفتم: من دیگه دارم میرم کاری نداری
    -نه خانمم اینجا واستادم تا بری ؟
    -چرا خب برو دیگه .
    -با این سروضع اصلا. اینجام تا بری خونه
    -باشه فقط شب دیر نیا
    -به روی چشمم عزیزم
    -خدافظ
    از ماشین پیاده شدم وخرامان خرامان رفتم خونه .مهمون های ما تقریبا اومده بودند رفتم اتاقم وروی تخت نشستم خاله اومد داخل وگفت : وای چقدر خوشگل شدی ؟
    -مرسی خاله شما هم قشنگ شدی ؟
    -اما امروز همه به تو نگاه میکنن.
    پریسا هم اومد داخل یه ذره پکر بود .از آقا مهدی شوهرش خبری نبود ازش پرسیدم : پری آقا مهدی نمیاد .
    -معذرت خواهی کرد گفت کار دارم
    بعد هم سرش رو انداخت پایین من واقعا نمیدونم چرا آقاجون خدابیامرز پریسا رو داد به آقا مهدی که نه سواد درست وحسابی داره نه قیافه خوبی فقط پول داره که اونم توی سرش بخوره .به روی پریسا خندیدم وگفتم : اشکال نداره کاره دیگه پیش میاد .
    مامان اومد داخل اتاق وگفت : مهتاب بیا بیرون خانواده فرخنده خانم اینا اومدن .
    روسری سفیدم وکه روش رگ های کم رنگی دیده میشد وسرم انداختم واومدم بیرون با همشون سلام واحوال پرسی کردم وبا علی نشستیم روی مبلی که به ما اختصاص داده بودند .عاقد هم بعد از ده دقیقه رسید واتاق ساکت شد .عاقد بعد از گرفتن شناسنامه ها ونوشتن بعضی چیزها شروع کرد به خوندن صیغه عقد .دستام یخ بود واسترس واقعا شدیدی داشتم .خاله شونه ام رو فشرد که یعنی بله رو بگم اصلا نفهمیدم که کی زیر لفظی ام رو دادند بله رو گفتم وصدای هلهله هم رفت هوا .مژگان ومریم خواهرهای علی که قشنگ داشتند خودشون ومیکشتند .مریم رقصان ظرف عسل وگرفت سمت علی .علی هم با لـ*ـذت انگشت کوچیک شو داخل ظرف کرد وداخل دهان من گذاشت به تبیعت از اون من هم انگشتم وداخل ظرف گذاشتم وعسل رو به دهن علی بردم .
    بعد از گرفتن عکس ورقصاندن من وعلی بیخیال ما شدند ورفتندکه اون وسط قر بدن .علی کتش رو درآورد ورو به من گفت: مهتاب
    -جانم
    لبخندی زد وگفت : وای دلم غنج رفت .
    -چی میخواستی بگی .
    -میتونی برام یه مسکن پیدا کنی سرم خیلی درد میکنه .
    -باشه .
    پریسا همیشه توی کیفش قرص داشت چون همیشه خدا سردرد داشت صداش کردم وازش خواستم برای علی قرص وآب بیاره .مهمان ها که رفتند من وعلی هم رفتیم اتاق من .روی تختم دراز کشید منم کنار تخت نشستم
    -اگه بدونی چقدر منتظر این روز بودم .آخ اگه بدونی چه لذتی داره
    -چی ؟
    -بودن کنار تو .نگاه کردن به تو .لمس کردن تو
    بلند شد روبه رومون نشست وگفت: تو همه ی زندگیم شدی مهتاب نمیدونم چرا اما همه چیم شدی تو .با زدن در اتاق نگاهمون رو از هم گرفتیم مامان بود که میگفت بیایم بیرون
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    با علی از اتاق اومدیم بیرون همه رفته بودند فقط علی مونده بود به پیشنهاد علی رفتیم بیرون تا بگردیم اما مامان مخالفت کرد وگفت با این سروشکل مهتاب خوبیت نداره .کمی بعد رفتیم اتاق
    علی : یه اعترافی بکنم ؟
    -آره من اعتراف خیلی دوست دارم .
    خندید وگفت : میدونی من از کی فهمیدم که تو رو دوست دارم.
    کنجکاو نگاهش کردم وگفتم : از کی ؟
    -از دوره راهنمایی .
    -اون موقع که خیلی سنم کم بوده
    -آره میدونم اما تو از همون موقع هم مثل خانم های بزرگ رفتار میکردی مثلا وقتی دوستات میومدن توی کوچه والیبال بازی کنند تو نمیومدی توی کوچه با صدای بلند نمیخندیدی یادمه یه بار اینو به دوستات هم گفتی که نباید با صدای بلند بخندی اما اون ها تو رو مسخره کردند یا خیلی چیزهای دیگه .
    در حالی که لبخند میزدم گفتم : آره یادمه اون موقع ها فکر کنم تو دبیرستان بودی ؟
    -آره
    -و عضو فعال بسیج .
    -آره یاد اون روزها بخیر چقدر بهمون خوش میگذشت .دوستات همیشه به ما که میرسیدن صلوات میفرستادن .ما کلی به خاطر اون ها که میخواستن جلب توجه کنن میخندیدیم.
    تا صبح با هم حرف زدیم نزدیک های اذان صبح که شد با هم نمازمون وخوندیم وخوابیدم .چقدر اون خواب خوب بود .حس این که اونی که دوسش داری کنارته ومواظبته خیلی شیرینه
    صبح با قربون صدقه های علی بیدار شدم دستشو تکیه گاه بدنش کرده بود وبه من نگاه میکرد .به روش لبخندی زدم وگفتم :صبح بخیر
    -صبح تو هم بخیر .
    -خیلی وقته بیداری ؟
    خم شد سمتم وگفت : نه ده دقیقه ای میشه.
    میخواستم با همون لباس خواب ها از اتاق بیام بیرون که علی سریع گفت : با این لباس ها میخوای بری بیرون .
    -مگه چیه ؟
    -اصلا خوشم نمیاد جلوی غریبه ها بی حجاب باشیا .
    -غریبه خونمون نداریم.
    -عمو حسن ات اومده گلکم.
    -جدی ؟ لباس مناسبی پوشیدم ودست وصورتم وشستم ورفتم پیش عمو حسن.
    -سلام عمو .رسیدن بخیر
    -سلام مهتاب خانم حالت خوبه عزیزم ایشالله مبارک باشه .تبریک دوباره علی آقا .
    -ممنون عمو
    -من واقعا معذرت میخوام که برای مراسم نیومدم واقعا شرمنده شدم چند روزی بود که برای ماموریت رفته بودم کرمان شرمنده دیگه
    مامان گفت : این حرف ها چیه حسن آقا .
    اومدم اتاق وجلوی آیینه مشغول آرایش کردن شدم علی هم صندلی وبرگردونده بود ونشته بود روش وزوم کرده بود به من .
    داشتم ریمل میزدم که از نگاهش کلافه کشدم برگشتم سمتش وگفتم : نکنه با آرایش کردن من هم مخالفی .
    -مدیونی اگه فکر کنی مخالف نیستم .
    -اصلا مهم نیست شوهر عزیزم چون من آرایشمو میکنم.
    -اینقدر زیاده.
    -کجاش زیاده علی ؟بدجنش نشو .
    علی سرش وبه علامت تاسف تکون داد ودست به سـ*ـینه نشست روی صندلی منم کارم که تموم شد نشستم پیشش .
    -مهتاب دلم میخواد بریم شمال اونم دو نفره .
    -فکر نکنم بذارن علی .
    -اسم ما الان تو شناسنامه همدیگه هست دلیل برای مخالفت کردن نیست اما باز تو هم راضی شون کن .
    -خانواده تو چی ؟
    -مخالفت هم کنن فایده ای نداره دلم میخواد با زنم برم مسافرت حرفیه ؟
    -باشه بابا عصبی نشو حالا .باهاشون صحبت میکنم .
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    با این مامان با این مسافرت خیلی مخالف بود واز ترس حرف همسایه ها نمذاشت به این مسافرت بریم اما من به خاطر علی تمام سعی امو کردم وموفق هم شدم .خاله اینا از ما خدافظی کردند وبه اصفهان رفتند من وعلی هم چند روزه دیگه راهی شمال میشیم .
    همه ی وسایل ها رو جمع کردیم علی هم کلید ویلای دوستش رو گرفته بود تا راحت تر باشیم از مامان نینا خدافظی کردیم پیمان رو از ته دلم بوسیدم وگفتم : قربون داداشیم برم مواظب خودت باشی ها عزیزم
    -اه برو دیگه مهتاب با دوستام میخوام برم بیرون
    بیا جنبه محبت کردن نداره که اما خب یه دونه داداشمه دوسش دارم .کیف پولم رو در آوردم وسی هزار تومن دادم بهش با دیدن پول ها بوسم کرد وگفت : قربون آبجی خودم برم .
    از خانواده علی هم خدافظی کردیم وراه افتادیم .
    وسط های راه بودیم که رو به علی گفتم : به زن کنار بذار اینجا عکس بگیریم خیلی خوشگلن .
    -چشم شما امر کنید خانمی من .
    از ماشین پیاده شدیم و چند تا عکس با هم گرفتیم چون دوربینش پایه داشت عکس دونفری تونستیم بگیرم .
    داشتم عکس ها رو یکی کی نگاه میکردم که یکی از عکس ها خیلی خوشگل شده بود عکس تکی از علی بود درحالی که پشتت کاملا سبز بود داشت سمت دیگرو نگاه میکرد .
    رو به علی گفتم : من میخوام این عکس رو قاب کنم بذارم روی میزم .
    ولی من زودتر از تو این کارو کردم
    -جدی ؟
    کیف پولش رو گرفت طرفم بازش که کردم عکس خودمو دیدم .خندیدم وگفتم : ای بدجنس .
    عصر بود که رسیدیم شمال .علی کوله رو انداخت روی دوشش ودر ویلا ور باز کرد یه ویلای خیلی خوشگل بود با حیاتی فوق العاده زیبا وبزرگ .ماشین آوردیم داخل ووارد خونه شدیم .داخل خونه خیلی جالب نبود اما باز خوب بود .لباس هایم رو برداشتم ورو به علی گفتم من میرم حموم .
    به دوش ده دقیقه ای حالم وخیلی خوب کرد واحساس کردم شاداب تر شدم .یه تاپ دو بنده با یه شلوارک پوشیدم تا یه ذره راحت باشم .موهامو هم آزاد گذاشته بودم که توی هوای شمال کمی فر بشه .
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    علی هم از حمام اومد بیرون اومد کنارم روی مبل نشست وگفت : اگه بدونی چقدر خسته ام همیشه همین طوره رانندگی زیاد خستم میکنه .

    -منم همین طور بذار یه چیزی بخوریم بریم استراحت کنیم .
    اومدم آشپزخونه ودر یخچال رو بازکرد علی هم به دنبال من اومد وگفت: کمک نمیخوای عروسک من
    -علی بد داری لوسم میکنی ها
    -آخه من تو رو لوس نکنم کی رو لوس کنم
    -اون وقت من بد عادت میشم
    -بشی باید هم بد عادت بشی چون من تا اخر عمر میخوام از این حرفها بهت بزنم.تو اگه این حرفها رو ازمن نشنوی میخوای از کی بشنوی پس خانمم
    -آره حق با تو.من یکم با زندگی زناشویی آشنایی ندارم
    -آشنا میشی نگران نباش
    یه عصرونه مختصر خوردیم ورفتیم که یکم استراحت کنیم . .یک ساعت بعد من از خواب بیدار شدم ورفتم پایین تا برای شام یه چیز حاظری درست کنم .وقتی داشتیم میومدیم همه چی خریدیم .کمی سوسیس سرخ کردم .علی هم بیدار شد شام رو که خوردیم رفتیم کنار دریا علی نشست روی زمین منم چون دوره ی عادتم بود نمیتونستم زمین بشینم علی من وگرفت روی پاهاش .
    دریا توی شب واقعا قشنگ بود والبته کمی ترسناک
    علی : میدونی دارم به چی فکر میکنم ؟
    -نه به چی ؟
    - به این که تو تا الان به من نگفتی که دوسم داری
    -دیگه دیگه
    -خدایی نمیخوای بگی ؟
    -نچ
    -من که میدونم بالاخره یه روز میگی و اون روز خیلی هم دور نیست
    -تو اینجوری فکر کن .
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    توی سکوت به موج های دریا خیره شده بودیم وتوی خلسه خیلی شیرینی فرو رفته بودیم .صدای زنگ موبایل علی ما رو از اون خلسه شیرین بیرون آورد .خواهرش مژگان بود که تا الان سه بار زنگ زده بود علی با کلافگی گوشی را برداشت وصدا بلند بود وصداها رو میشنیدم .
    علی :الو
    -سلام داداش خوبی ؟کجایید ؟
    -مژگان جون از صبح سه بار پرسیدی شمال هستیم دیگه .
    -نه خب الان توی جنگلید ؟لب دریایید؟ویلایید
    اخه به توچه انگار داره ما رو چک میکنه از حرصم دست هامو مشت کردم رومو اونور کردم .علی که این عکس العمل منو دیده بود گفت : خصوصیه حالا یه جایی هستیم دیگه.
    -مامان هـ*ـوس کلوچه های شمال کرده یادت نره اومدنی براش حتما بگیر سفارشی هم بگیر.
    نگاه کن تو روخدا با حرص بلند شدم واومدم داخل ویلا .تا اونجا که یادم میومد علی گفته بود مامان وباباش تا به حال شمال نیومدن حالا چه جوری هـ*ـوس کلوچه کرده من نمیدونم .دیگه هوا تاریک شده بود من چشمام از بی خوابی میسوخت لباسم وبا یه تاپ وشلوار راحتی عوض کردم وخزیدم زیر پتو.علی هم اومد داخل اتاق ولباس هاشو عوض کرداومد زیر پتو گفت : بدون من اومدی توی رخت خواب ؟
    میدونستم علی تقصیری نداره خواستم بهانه ای برای این کارم پیدا کنم کمی ساکت شدم وگفتم : خسته بودم.
    -الهی قربونت برم بیا بخواب خانمم خیلی خسته شدی .
    صبح با انرژی مضاعفی بیدار شدم اول از همه به خودم رسیدم وصبحونه بی نظیری هم درست کردم بعد هم رفتم سراغ بحث جالب موضوع یعنی بیدار کردن علی که دمر روی تخت افتاده بود بالش هم بغـ*ـل کرده بود.
    نشستم لب تخت وشروع کردم به صدا کردنش اما اصلا تکونی هم به خودش نداد .زوم کردم روز مژهای بلند مشکی اش وخیلی دوست داشتم ناخودآگاه آروم گفتم : خیلی دوست دارم دیوونه
    یهو گفت : دیدی بهت گفتم بالاخره بهم میگی دوسم داری واون روز خیلی هم دور نیست .
    خندیدم وگفت: بار آخرت باشه که از این کارها میکنی وخودتو به خواب میزنی.
    پاشد نشست وگفت : صبح بخیر عشق من.
    -صبح تو هم بخیر
    -میبینم که خودتو برای من خوشگل کردی هرچند خوشگل هستی اما الان دیوونه کننده شدی .
    -تو که با آرایش کردن من مخالف بودی ؟
    -آره اما برای مردم دوست ندارم برای خودم اتفاقا خیلی هم خوبه .
    -پاشو صبحونه رو آماده کردم وخودم اومدم پایین .نشستم پشت میز وبه پنجره نگاه کردم هوا ابری بود وقطره های ریز بارون شیشه ها رو خیس کرده بود .علی هم اومد پایین ونگاهی به پنجره وصبحونه ای که چیده بودم کرد وگفت:چه شاعرانه.ویه لیوان برای خودش شیر ریخت ونزدیک دهنش برد .گوشیم زنگ خورد .نگاهی بهش انداختم مامان بود .برداشتم وگفتم :سلام مامان خوشگلم خوبی ؟
    -سلام عزیزم خوبی مادر ؟علی خوبه
    -خوبم علی هم خوبه سلام میرسونه
    -خوش میگذره ؟ببخشید دیروز زنگ نزدم نخواستم مزاحم خلوتتون بشم .
    خدایی فرهنگ ومیبینی .مامان من نخواسته مزاحممون بشه اون وقت مادر علی وخواهراش اینقدر زنگ زدند ما رو بیچاره کردند .
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    اقامتون توی شمال تقریبا چهار روز شد وروز پنجم برگشتیم چون هم مرخصی من تموم میشد هم علی .همه وسایل رو برداشتیم وبرگشتیم تهران .امشب دیگه باید از علی جدا میموندم این چقدر برام سخت بود .علی اومد خونه ما با مامان سلام احوال پرسی کرد ودور از چشم بقیه روی چشمم بوسید درگوشش گفتم : شب بهت پیامک میدم
    -این یعنی دلت برام تنگ میشه .
    -آره.
    -باشه گلکم دوست دارم فعلا خانمی من.
    علی رفت ومن هم کمی کنار مامان وعزیز نشستم ورفتم کمی استراحت کنم با صدای پیمان داداش گلم از خواب بیدار شدم ورفتم حیات گفتم : سلام آقا پیمان احوال شما تحویل نمیگیری ؟
    -سلام مهتاب خوبی وقتی اومدم خواب بودی .
    -بیا تو؟
    -برای چی ؟
    -بیا میخوام یه چیزی بهت بدم.
    اومد کنارم نشست بلند شدم ورفتم از داخل یخچال لواشک وآلو .هر چیز غیر بهداشتی بود در آوردم دادام بهش وگفتم: بیا پیمان میدونم چقدر از این ها دوست داری فقط مامان نبینه .
    -وای مهتاب عاشقتم به خدا من رفتم
    انگار نه انگار که هفده سالش بود خندیدم وگوشیم وبرداشتم وپیامک دادم به علی وگفتم:کجایی ؟
    جواب داد: خونه ام توی حیات نشستیم همه هم هستند .
    -به همشون سلام برسون
    -مامان شام همه رو به افتخار تو دعوت کرده حالا عصری خودم میام پیشت
    -باشه عزیزم
    رفتم حموم وبه خودم یه صفایی دادم وخوشگل کردم .برای شب هم شلوار لی مشکی با یه تونیک خاکستری رنگ روی زانوم که کناره هاش دوتا جیب داشت رو پوشیدم کمی تنگ بود هیکلم رو خوب نشون میداد قدم هم چون بلند بود توی ذوق نمیزد واین پیرهن رو دوست داشتم.
    به پیشنهاد علی این دفعه روسری سرم انداختم وومنتظر شدم علی بیاد دنبالم .توی حیات با عزیز نشسته بودیم وداشتیم حرف میزدیم که پیمان اومد وشیرجه زد توی دستشویی میدونستم جنبه نداره ومعد ه اش به خاطر اون همه وسایلی که خورده داغون شده اما خب اگه خودم میخوردم وبه اون نمیدادم دلم پیشش میموند .
    مامان با غرغر براش چایی نبات درست میکرد ومن هم دعوا میکرد خداروشکر علی زود اومد ومنو از شر دعوا های مامان نجات داد .
    علی دستمو وگرفت وگفت:چیکار کرده بودی ؟
    -هیچی بابا برای پیمان یه ذره خوراکی آورده بودم زیادخورده دلپیچه گرفته.
    دست به دست هم وارد خونه شدیم با هم سلام واحوال پرسی کردم ونشستم کنار علی .سارا اومد نشست پیشم .(زن داداش علی )
    دستشو روی شکمش گذاشت وگفت: این بچه به دنیا میومد راحت میشدم بدجور اذیتم کرد
    -الهی پسره یا دختر
    -پسر
    -ایشالله که قدمش خیر باشه .
    فرخنده خانم چایی رو گرفت مقابلم وگفت : والا عروس های قدیم جلوی مادر شوهراشون چایی میگرفتن الان برعکس شده .
    مژگان هم رو به من گفت : مهتاب جون صبح باید میومدی مامان فرخنده رو میدیدی
    از حرص سرمو انداختم پایین وحرفی نزدم .حوصله ام سر رفته بود وداشتم با گوشی علی بازی میکردم که خاله اش زنگ زد گوشی ودادم به علی .از صحبتهاش میشد فهمید که ما رو برای فردا ناهار دعوت کرده بود.
    فرخنده خانم با ذوق نشست وگفت : چه خوب منم میام
    دیگه حرص خوردن فایده ای نداشت .شب با علی اومدیم خونه ما جلوی در دستمو گرفت وگفت: من خیلی خسته ام خانمم کاری نداری میرم بخوابم.
    -نمیای خونه ما
    -نه دیگه برم خونه .چیه نکنه به این زودی بد عادت شدی
    -علی من خیلی دوست دارم
    -چه لذتی داره شنیدن این حرفها از زبون تو مهتاب .
    -این یه واقیعت
    -داری منم بد عادت میکنی ها
    خندیدم گفتم : شب بخیر
    -شب بخیر زندگی من
    وبه خانه اومدم اوهم به خانه خودشان رفت
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    نزدیک ساعت های ده صبح حاظر شدم ومنتظر شدم علی هم بیاد دنبالم وبه خونه خاله اش بریم .وقتی به گوشیم تک زنگ زد از مامان خدافظی کردم واومدم بیرون .فرخنده خانم جلوی کنار علی نشسته بود سوار شدم وگفتم: سلام.
    علی : سلام عزیزم خوبی ؟
    فرخنده خانم: سلام مهتاب جون.
    خونه خاله علی خیلی با ما فاصله نداشت وچندتا خیابون اون طرف تر بود برای همین خیلی زود رسیدیم.خاله اش خانمی مهربون وبانمک والبته کمی چاق بود.فرخنده خانم کنار خواهرش نشست ومن هم کنار علی نشستم ودرباره ی بحث های مختلف صحبت میکردیم .ناهار رو که خوردیم تازه صحبت این دوتا خواهر گل انداخته بود وعلی هم رفت که یکم چرت بزنه .من ساعت پنج توی آموزشگاه کلاس داشتم امیدوار بودم حداقل من به کلاسم برسم چون کمی راهم طولانی بود. رفتم اتاق کنار علی که روی زمین برای خودش جا انداخته بود نشستم وگفتم: علی من ساعت پنج کلاس دارم باید حداقل یه ربع زودتر اونجا باشم.
    همون جور که خوابیده بود دستشو لای موهام برد وحرکتشون داد .
    لبخندی زد وگفت: حالا که مامان داره با خاله حرف میزنه نمیشه که الان بریم.
    چشمهاشو بست یعنی این که میخواهد بخوابد.کنار فرخنده خانم وخواهرش نشستم چون به زبون خودشون صحبت میکردند من اصلا متوجه نمیشدم که چی میگن دلم میخواست همونجا بشینم وگریه کنم .
    ساعت چهارونیم رو به فرخنده خانم گفتم: مامان من ساعت پنج توی آموزشگاه کلاس دارم اگه اشکال نداره رفع زحمت کنیم.
    فرخنده خانم: مهتاب جون ما هنوز چایی نخوردیم .
    خاله : راست میگه عزیزم بشین الان برات یه لیوان چایی میارم
    اگه میخواستم بمونم کلی با تاخیر میرسیدیم بلند شدم ورفتم به اتاق که علی اونجا خواب بود کیفم وبرداشتم ورو به علی گفتم : علی ،علی بیدار شو من کلاس دارم نمیخوای من وبرسونی .
    _بیخیال مهتاب خیلی خوابم میاد .
    بیا اینم از شوهر بیخیال من با حرص کیفم وبرداشتم واز خاله اش تشکر کردم واومدم بیرون مجبور بودم از خیر جیبم بگذرم وبا آژانس برم توی راه به آموزشگاه زنگ زدم وگفتم: کمی با تاخیر میرسم وهمین طور هم شد وبا بست دقیقه تاخیری به آموزشگاه رسیدم.
    وارد کلاس که شدم بچه ها کلاس وگذاشته بودند روی سرشون گفتم :هیچ معلوم هست اینجا چه خبره ؟این همه سروصدا مال چیه؟به خاطر این سروصداتون امروز از فیلم خارجی خبری نیست
    صدای اعتراض یچه ها بلند شد تنها چیزی که توی زبان دوست داشتند فیلم های کوتاه انگلیسی بود که براشون میذاشتم چون متوجه میشدند خیلی خوششون میومد .
    گفتم : حرف نباشه کتابتاتون رو بذارید روی میز .
    نگاه کوتاهی به قواعد ای که باید درس میدادم کردم وماژیک ها رو از توی کیفم بیرون آوردم وشروع کردم به توضیح دادن .وسط های درس خوندن بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد چشمهامو محکم بستم برگشتم ونگاهی به بچه ها کردم یه لبخند کوچولو روی لب هاشون بود .چون خودم مخالف گوشی وزنگ خوردنش توی کلاس بودم الان برام دست میگرفتم سریع صداشو قطع کردم وگفتم : پیش میاد دیگه
    یکی از بچه ها گفت : ما که چیزی نگفتیم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا