کامل شده رمان هدیه‌ی اجباری (جلد دوم رمان هستی‌ام را نگیر) | م.عبدالله زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

سطح رمان رو چطور می بینید؟پایان رمان چطور تموم میشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    115
وضعیت
موضوع بسته شده است.

م.عبدالله زاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/30
ارسالی ها
738
امتیاز واکنش
36,910
امتیاز
845
سن
26
به نام خالق یکتا
نام رمان: هدیه‌ی اجباری (جلد دوم هستی‌ام را نگیر)
نام نویسنده: مهسا عبدالله‌زاده کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، مذهبی، تراژد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

سطح رمان: پرطرفدار
نام ناظر: NAZ_BANOW
ویراستار: @Zahraツ ، @nadia.seif
بررسی‌شده توسط: FATEMEH_R

خلاصه:
مبینا دختری مهربان و خوش‌قلب، در حوالی پیچ‌
و‌خم زندگی‌اش ناگهان خود را در دره‌ی عمیقی از روزگار می‌بیند. او باید با مرگ دست‌و‌پنجه نرم کند و تنها یک راه برای فرار از این مهلکه برایش باقی مانده است... .
***
سخن نویسنده:
سلام دوستان عزیز، خیلی ممنونم که رمان بنده رو مهمون نگاه گرمتون کردید. این رمان جلد دوم رمان «هستی‌ام را نگیر» هست و داستان درباره‌ زندگی مبیناست.
البته لازم به ذکره دوستانی که این رمان رو دنبال نمی‌کردند، می‌تونند این رمان رو مطالعه کنند؛ چون داستانی کاملاً مجزا نسبت به جلد اول داره.
ضمناً، ایده اصلی داستان براساس واقعیته و تنها جزئیات اون متفاوته.
9sdr_p8jo.jpg
 
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    مقدمه:
    ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻰ‌ﻣﺎﻧﻰ؛
    ﻳﮏ ﺭﻭﺯ...
    ﻳﮏ ﻣﺎﻩ...
    ﻳﮏ ﺳﺎل...
    ﻣﻬﻢ ﮐﻴﻔﻴﺖ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺳﺖ.
    ﺑﻌﻀﻰ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰ‌ﺩﻫﻨﺪ.
    ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﻳﮏ ﻋﻤﺮ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛
    ﺍﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭﺩ،
    ﻫﻴﭻ‌ﭼﻴﺰ ﺑﺮﺍﻳﺖ ندارند
    ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺭﻭﺣﺖ ﺭﺍ ﻣﻰ‌ﺧﺮﺍشند.
    ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﻧﺎﺏ هستند
    ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺤﻈﻪ‌ﻫﺎﻯ ﻧﺎﺏﺗﺮﻯ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﻰﺩﻫﻨﺪ.
    ﺍﻳﻦ ﺑﻌﻀﻰﻫﺎ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ؛
    ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺯﻭﺩ ﺑﺮﻭﻧﺪ
    ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ و ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ
    ﺗﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﺴﺖ.
    ***
    باز هم همون درد شدیدی که هرشب سراغم می‌اومد، از خواب بی‌خوابم کرد.
    از روی تخت پایین اومدم و دستم رو روی شکمم فشار دادم. از درد چشم‌هام رو به هم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم.
    بدون حرف و سرو
    صدا از اتاق خارج شدم و به‌سمت آشپزخونه رفتم. در اولین کابینت رو باز کردم و با درد زیادی که توی شکمم احساس می‌کردم، جعبه‌ی قرص‌ها رو بیرون آوردم. یک‌دفعه زیر شکمم تیر کشید. روی شکمم خم شدم. جعبه قرص‌ها از دستم روی سرامیک‌های کف آشپزخونه افتاد و صدای بدی پیچید.
    مامان هراسون و با چشم‌های خواب‌آلود به‌سمتم اومد.
    - چی شده مبینا؟
    - هیچی. ببخشید بیدارت کردم! جعبه‌ی قرصا از دستم افتاد.
    - چی شده؟ چرا دنبال قرص می‌گردی؟
    - چیزی نیست، یه‌کم دلم درد می‌کنه دنبال مسکن می‌گردم.
    - چرا قرص الکی می‌خوری؟ بیا بریم بیمارستان.
    - اوه مامان چرا بزرگش می‌کنی؟ چیز مهمی نیست، الان خوب میشم. قبلاً هم این‌طوری شدم؛ با یه قرص خوب میشه.
    مامان دستم رو گرفت و من رو روی صندلی داخل آشپزخونه نشوند، بعد هم خودش زیر کتری رو روشن کرد. فکر کنم می‌خواد از اون آب‌جوش‌نبات‌های مخصوص خودش به خوردم بده.
    - می‌خوای بگی تا حالا چندبار این‌طوری شدی و چیزی به من نگفتی؟
    - مامان نمی‌خواستم الکی ناراحتت کنم. خودم که می‌دونم چیز مهمی نیست.
    - خودت از کجا می‌دونی دختر؟ دوبار رفتی بیمارستان فکر می‌کنی می‌تونی تشخیص بدی چی خوبه چی بد؟
    - مامان جون پاشو برو بخواب، من هم الان خوابم میاد.
    - نمیشه، باید بریم دکتر!
    - الان نصفه‌شبی دکتر از کجا پیدا کنیم؟ مطمئن باش اگه الان هم بریم بیمارستان یه سِرم بهم می‌زنن، دست آخر هم تشخیص درستی نمی‌تونن بدن. فردا پیش یه متخصص میرم.
    نمی‌خواست از موضعش کوتاه بیاد؛ اما به اجبار گفت:
    - از دست تو، باشه فردا باهم می‌ریم دکتر.
    حالت لوسی به خودم گرفتم، لب‌هام رو جمع کردم و رو به‌سمتش گفتم:
    - بوچ بوچ.
    یکی از نبات‌های شاخه‌ای زعفرونی رو داخل فنجون گذاشت و آب جوش رو هم روانه‌ی فنجون کرد. نبات رو داخل فنجون چرخوند و فنجون رو روبه‌روم گذاشت.
    - این رو تا ته بخور!
    - چشم. من دیگه خوب شدم، برو بخواب.
    - اگه حالت بد شد بیدارم کن.
    - باشه، شبت خوش.
    - شب به‌خیر.
    رفتن مامان رو با چشم دنبال کردم. فنجون داغ آب‌جوش و نبات رو توی دستم گرفتم و به لب‌هام نزدیک کردم.
    به‌سمت اتاقم رفتم و چراغ رو روشن کردم. به گوشیم نگاهی انداختم؛ ساعت نزدیک پنج صبح بود. صدای اذان از مناره‌های مسجد که گل‌دسته‌هاش از پنجره‌ی اتاقم مشخص بود به گوش می‌رسید. بعد از گرفتن وضو، چادر نماز گل‌دارم رو با مقنعه‌ی سفید سر کردم. جانماز ترمه‌م رو پهن کردم و نماز صبحم رو خوندم. همیشه عادت داشتم بعد از نماز صبح دو رکعت هم نماز حاجت برای امام زمانم بخونم.
    ***
    خسته‌تر از هرروز چشم‌هام رو باز کردم و به‌سمت روشویی رفتم. آبی به دست‌وصورتم زدم و سپس به‌سمت آشپزخونه رفتم. استکان‌های چای و سفره‌ی جمع‌شده‌ی روی میز نشون‌دهنده‌ی این بود که بابا و مامان
    سر کار رفتن. پشت میز نشستم و طبق معمول که از صبحونه‌خوردن فراری بودم، فقط به خوردن چای اکتفا کردم.
    خدا رو شکر امروز بیمارستان شیفت نداشتم و کل روز رو باید خوش بگذرونم. روی کاناپه روبه‌روی تلویزیون نشستم و کانال‌ها رو بالا و پایین کردم. آخر سر هم خسته شدم و با گوشیم آهنگ موردعلاقه‌م رو گذاشتم و روبه‌روی آینه‌ی قدی داخل سالن شروع به رقـ*ـصیدن کردم. از گرسنگی به‌سمت یخچال رفتم، یه لیوان شیر با شکلات صبحانه‌م رو بیرون آوردم و شروع به خوردن کردم. آخیش! جون گرفتم. انگار خودآزاری دارم که به خودم گرسنگی میدم. آخه اول صبح اصلاً دهنم برای خوردن صبحونه باز نمیشه.
    گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم مامان که «مامانی» سیو بود جواب دادم.
    - سلام.
    - سلام عزیزم، خوبی؟
    - آره خوبم، تو خوبی؟
    - آره. مبیناجون من امروز نمی‌رسم که باهات بیام دکتر، میشه خودت بری؟
    - مامان باور کن اصلاً نیازی نیست!
    - این‌قدر پشت گوش ننداز! همین الان پاشو آماده شو و برو پیش خانم‌دکتر خداوردی.
    - چشم!
    - مطمئن باشم که میری؟
    - بله، مطمئن باش.
    - مواظب خودت باش، خداحافظ.
    - شما هم همین‌طور. خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    هوف این مامان من هم همیشه نگرانه. به خاطر همین کاراشه تا الان بهش نگفته بودم که بعضی شب‌ها دل‌درد شدید دارم! اما دیگه نمیشه کاریش کرد، فهمیده و تا من رو نفرسته دکتر دست‌بردار نیست.
    مانتو سرمه‌ای‌رنگم رو با روسری آبی فیروزه‌ای، ساق دست فیروزه‌ای و شلوار جینم ست کردم. روبه‌روی میز آرایش توی اتاقم ایستادم و کرم ضدآفتابم رو روی پوستم زدم و یه رژ کم‌رنگ روی لبم نشوندم. چادر مدل دانشجویم رو سر کردم، کیفم رو روی شونه‌م انداختم و از در خارج شدم و سوار آسانسور شدم. نزدیک در خروجی بودم که کسی صدام زد.
    - خانم رفیعی... خانم رفیعی!
    برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم، پسر واحد روبه‌رویمون با حالت دو به‌سمتم اومد.
    -کاری داشتید آقای سیدی؟
    -سلام خانم رفیعی! می‌خواستم بیام دم در خونه‌تون؛ ولی دیدم که دارید می‌رید سمت آسانسور. هرچی صداتون کردم نشنیدید؛ مجبور شدم از پله‌ها بیام. ببخشید!
    - چیزی شده؟
    - نه... یعنی بله! مادربزرگم خونه ماست. یه‌کم حالش بد شده می‌تونید بیایید یه سری بهش بزنید؟
    - آره آره بریم.
    سوار آسانسور شدیم، هردو دستمون به‌سمت دکمه آسانسور رفت که من دستم رو عقب کشیدم و پسر همسایه که فکر می‌کنم اسمش امید باشه، دکمه رو فشار داد. توی اون محیط خیلی کوچیک زیر نگاه‌های مکرر این پسره خیلی معذب بودم و سرم رو پایین نگه داشتم. بالاخره به طبقه‌ی چهارم رسیدیم، من با عجله از در آسانسور خارج شدم و به‌سمت واحدمون حرکت کردم.
    - خانم رفیعی کجا؟!
    - باید برم وسایلام رو بیارم دیگه!
    - آهان باشه.

    کلید رو داخل در چرخوندم و وارد خونه صدمتریمون شدم. از در که وارد می‌شدی روبه‌رو آشپزخونه و سمت راست سالن بزرگ که با یه دست مبل راحتی پوشیده شده بود، سمت چپ هم دوتا اتاق وجود داشت که یکیشون اتاق من و یکی هم اتاق مامان و بابا بود. وارد اتاقم شدم که همه‌جا تم آبی به چشم می‌خورد؛ میز، صندلی، تخت، پرده و... . از داخل کمد، کیف مخصوصم رو بیرون آوردم و سریع از خونه خارج شدم و به‌سمت واحد روبه‌روییمون رفتم. زنگ در رو فشار دادم که آذرخانم، مادر امید در خونه رو باز کرد و با دیدن من گل از گلش شکفت
    - سلام خانم سیدی!
    - سلام مبیناجون! خداروشکر که اومدی بیا تو.
    داخل شدم. خانم مسنی که فکر کنم مادر آذرخانم بود، روی کاناپه دراز کشیده بود. صداش کردم.
    - حاج‌خانوم... خانوم... صدای من‌ رو می‌شنوین؟

    گوشی پزشکیم رو بیرون آوردم و به ضربان قلبش گوش دادم. خوب کار می‌کرد؛ اما یه‌کم ضعیف بود که این هم به‌خاطر سنشون بود. دستگاه فشارسنج رو بیرون آورم و فشارشون رو گرفتم.
    - وای فشارشون خیلی بالاست! قرص فشار مصرف می‌کنن؟
    - بله؛ اما می‌گفتن دو روزه که قرصاشون تموم شده!
    - خانم سیدی من یه دونه قرص فشار بهشون میدم؛ اما فوراً باید ببریدشون بیمارستان. ممکنه به‌خاطر فشار بالا اتفاق بدی براشون بیفته!
    - ممنون مبیناجون دستت درد نکنه.
    - خواهش می‌کنم وظیفه‌ست.
    صدای امید رو شنیدم که گفت:
    - فکر می‌کنم داشتن جایی می‌رفتن مزاحمشون شدیم!
    - نه اختیار دارید! با اجازه دیگه من باید برم.
    آذرخانم با لبخند گفت:
    - باشه عزیزم برو به‌سلامت. سلام به مامانت هم برسون!
    - سلامت باشید!
    از ساختمون خارج شدم و خودم رو به خیابون رسوندم. از اونجا تاکسی گرفتم. تا مطب خانم‌دکتر خداوردی تو فکر مادر آذرخانم بودم، خدا کنه اتفاقی براشون نیفته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    - ممنون آقا همین‌جا پیاده میشم. بفرمایید.
    پول تاکسی رو حساب کردم و به‌سمت ساختمان پزشکان روبه‌روم رفتم. مطب خانم‌دکتر طبقه‌ی دوم بود. ترجیح دادم که با پله به طبقه‌ی دوم برسم.
    داخل مطب شیک خانم‌دکتر شدم. منشی خوش‌چهره‌ش که موهاش رو از فرق سرش بافته بود و بخشی از موهاش رو که رنگ کرده بود، از زیر شالش روی شونه‌ش ریخته بود. من رو شناخت و بهم سلام کرد.
    - سلام، ببخشید خانم‌دکتر هستن؟
    - بله؛ اما مریض دارن. باید منتظر بشینین.
    - باشه مشکلی نیست.
    روی صندلی‌های چرم سفیدرنگ مطب نشستم و نگاهم رو دورتادور مطب چرخوندم. دیوارها با رنگ سبز خیلی کم‌رنگ نقاشی شده بود. میز منشی که روکش سفیدرنگی داشت، به ست مطب شیک خانم‌دکتر می‌اومد. بعد از ربع ساعت صدای منشی خوش‌حالم کرد.
    - خانم رفیعی نوبت شماست.
    از روی صندلی بلند شدم و کیفم رو توی دستم جابه‌جا کردم. با تشکری به‌سمت اتاق خانم‌دکتر رفتم. با چند ضربه‌ی آروم به در و «بفرمایید» ایشون وارد شدم.
    - سلام.
    - به‌به! سلام مبیناجان خوش آمدی!
    - ممنونم.
    روی صندلی چرم سفیدرنگ کنار میزش نشستم. کمی از موهای بلوندش از زیر روسری بلوطی‌رنگش بیرون زده بود، روپوش سفید و عینک فِرم مشکیش بیشتر از قبل جذابش کرده بود.
    - سپیده‌جون چطوره؟ فکر کنم دیگه سرش شلوغ شده که سری به ما نمی‌زنه!
    - سلام مخصوص خدمتتون رسوندن. قرار بود که امروز باهم بیایم خدمتتون؛ اما یه کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان.
    - سلامت باشن! سلام من رو هم بهش برسون.
    - چشم حتماً!
    - خب دختر گلم، بگو ببینم چی شده؟
    - خانم‌دکتر راستش من یه مدتیه که شبا از دردی که توی شکمم حس می‌کنم از خواب بیدار میشم، درد خیلی بدی داره!
    - چند وقته که شکمت درد می‌گیره؟
    - خیلی وقت میشه.
    - خیلی وقته اون موقع توی گل دختر الان میای؟
    - فکر نمی کردم چیز مهمی باشه.
    -ان‌شاءالله که همین‌طوره! حالا بیا روی تخت دراز بکش تا معاینه‌ت کنم.
    روی تخت دراز کشیدم و بعد از انجام معاینات روی صندلی مخصوصش نشست و عینکش رو روی بینیش بالا و پایین کرد. من هم لباسم رو مرتب کردم، چادرم رو سر کردم و روی صندلی روبه‌روش نشستم.
    - چی شد خانم‌دکتر؟
    - عزیزم میشه یه حدس‌هایی زد؛ اما تشخیص نهایی رو فقط می‌تونم از توی آزمایشات ببینم. شما هم همین‌الان که پات رو از در مطب بیرون گذاشتی یه راست میری سمت مطب خانم‌دکتر مهرورز و سونوگرافی انجام میدی؛ بعد هم جوابش رو برام بیار! تو این مدت هم برات یه سری دارو می‌نویسم که اگه درد سراغت اومد بخوری. فقط جواب سونوگرافی رو هرچی زودتر برام بیار!
    - چشم! خیلی لطف کردید خانم‌دکتر.
    - وظیفه بود گلم، سلام برسون!
    - بزرگیتون رو می‌رسونم. با اجازه!
    از در مطب خارج شدم و به گفته‌ی خانم‌دکتر
    برای انجام سونوگرافی رفتم.
    ***
    - سلام خانم بامعرفت، یه وقت سراغی از این دوستت نگیریا.
    - سلام خانم‌مهندس! خودت رو نمیگی؟ از وقتی که از مشهد اومدید و توی جشنتون دیدمت دیگه یه زنگ به من نزدی! مثل اینکه زندگی متأهلی خیلی بهت خوش می‌گذره.
    ذوق و شوق از توی صداش پیدا بود.

    - زندگی متأهلی که فوق‌العاده‌ست، البته اگه یه شوهر گلی مثل مهیار من داشته باشی! ان‌شاءالله خدا قسمتت کنه.
    - هی دست رو دلم نذار که خونه! این نیمه‌ی گور به گوری من که هنوز پیداش نیست.
    - وا چی‌کار به شوهر آبجیم داری؟ بیچاره رو چرا فحشش میدی؟
    - نگاه کن تو رو خدا هنوز هیچی نشده داره طرف‌داری اون رو می‌کنه.
    - بدبخت حسود! راستی مبیناجونم!
    - آهان هروقت کار داره میشم مبیناجون! بفرمایید.
    - میشه یه دکتر زنان‌وزایمان خوب بهم معرفی کنی؟
    - ای کلک به همین زودی می‌خواهی مامان بشی؟
    - نه بابا، به همین زودیا که نه؛ ولی تو فکرش هستیم‌. با مهیار تصمیم گرفتیم که فعلاً چکاپ و کارای اولیه رو انجام بدیم تا اگه خدا بخواد به موقعش!
    - وای خدا باورم نمیشه قراره خاله بشم!
    - خودم هم باورم نمیشه. فکر کن یه دختر شبیه مهیار، چقدر خوشگل بشه!
    - تو فکر کن پسر بشه اون هم شبیه تو، اون‌وقت دیگه واویلاست.
    - غلط کردی! خیلی هم خوشگل میشه پسرم.
    - ببین یه‌ وقت فکر نکنی اگه پسرت اومد خواستگاری دخترم بهش جواب مثبت میدما.
    - برو بابا! تو اول باباش‌ رو پیدا کن، بعد دخترم دخترم بکن.
    - حالاً حتماً باید
    بی‌شوهریم رو به روم می‌آوردی؟
    - هرکس ندونه فکر می‌کنه داری از بی‌شوهری می‌میری، نمی‌دونه که با خودت خوش می‌گذرونی.
    - آره والا!
    - حالا نمی‌خوای آدرس این دکترتون رو بهم بدی؟
    - اوه آره، راستی من یه سونوگرافی دارم هفته پیش باید نشون دکتر می‌دادم یادم رفت؛ میای باهم بریم؟
    - آره، کی وقتت آزاده؟
    - همین امروز، همین الان!
    - خب میای اینجا تا باهم بریم؟مهیار سر کاره، ماشین ندارم.
    - باشه، بابا هم امروز ماشینش رو نبرده میام دنبالت.

    - خیلی هم عالی!
    - می‌بینمت.
    - قربونت فعلاً خداحافظ.
    ***
    یه دوش آب گرم گرفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. مانتوی کرم‌رنگم رو تن کردم و شال قهوه‌ایم رو مدل‌دار بستم. یه آرایش ملایم هم روی صورتم نشوندم و چادر ساده‌م رو به سر کردم. لیوان شیری از داخل یخچال بیرون آوردم و سر کشیدم.
    هم‌زمان گوشیم رو از جیب کناری کیف مشکی‌رنگم بیرون آوردم و یه پیام با مضمون «سلام باباجون! من ماشینت رو برداشتم، با هستی می‌ریم دکتر» فرستادم و به دقیقه نکشید که پیام اومد «سلام بر بانو! مواظب خودت باش.» در جواب چشمی فرستادم
    و کفش‎های عروسکی مشکی‌رنگم رو به پا کردم. به‌سمت ماشین پارک‌شده توی پارکینگ رفتم. دزدگیر ماشین رو زدم، کیفم رو روی صندلی عقب گذاشتم و سوار ماشین شدم. به‌سمت خونه جدید هستی روانه شدم، خونه‌ی کوچیک و جمع‌وجوری بود. هستی فقط از حیاط بی‌آب‌وعلفش گلایه می‌کرد، به گفته خودش مهیار تازگی چندتا نهال درخت میوه و چندتا بوته گل رز و نرگس توی حیاطشون کاشته تا از این حال‌وهوای بیابونی بیرون بیاد!
    سر کوچه‌شون که رسیدم بهش زنگ زدم.
    - بپر بیا بیرون.
    - نمیای داخل؟
    - نه زودتر بریم بهتره!
    - باشه اومدم.
    دم در خونه‌شون که رسیدم دستم رو روی بوق گذاشتم. کار هر بارم بود که در آخر هم به فحش‌های هستی منجر می‌شد.
    ذکرگویان در حیاط رو بست و به‌سمتم اومد.
    - ای ذلیل نشی دختر! کل محله رو خبردار کردی.
    - سلام به روی ماهت عروس کهنه.
    - سلام و کوفت، سلام و درد!
    - من هم خوبم! تو چطوری؟
    - خوبم. درضمن عروس کهنه هم نیستم! هنوز دو ماه نشده عروسی کردم، کجا کهنه شدم؟
    - اوه دو ماه؟! خیلی خوب موندی پس. ببینم مهیار هنوز بلد نیست چطور زن‌داری کنه؟
    - خیلی هم خوب بلده!
    - اگه بلد بود که الان تو باید کبود باشی.
    - وا مگه قرن یکمه؟
    - محکم بشین می‌خوایم بریم فضا.
    عاشق سرعت بودم؛ اما در عین حال محتاط هم بودم. این تضادهای شخصیتیم بود که بعضی‌وقت‌ها خودم رو دختری شاد می‌دیدم و بعضی‌وقتا به قدری توی لاک خودم فرو می‌رفتم که حس می‌کردم یه رباتم.
    - یه‌کم یواش‌تر! من هنوز کلی امید و آرزو دارم.
    - اوه اوه ببخشید حواسم نبود شما دست من امانتی! پس‌فردا شوهرت میاد یقه‌ی من رو می‌گیره میگه زنم رو بهم برگردون.
    - دور از جون!
    - ای بابا همه‌ی ما رفتنی هستیم خواهر!
    - حرفای خوب خوب بزن تو رو خدا!
    - چشم! راستی ماهک کجا بود؟
    - با مامان رفتن خرید.
    - آخی، چقدر خاله طاهره مهربونه آخه!
    - اوهوم.
    دوباره سرش رو سمت شیشه‌ی ماشین چرخوند و به بیرون خیره شد. کلاً این یه مورد از عادت‌های ترک‌نکردنی هستی بود. روبه‌روی مطب پارک کردم و همراه هستی وارد مطب شدیم. به گفته‌ی منشی باید نیم ساعت صبر می‌کردیم تا نوبتمون بشه. روی صندلی‌های چرمی سفید نشستیم و شروع به صحبت کردن کردیم.
    - اوضاع متأهلی چطور می‌گذره؟
    - خیلی خوبه، به‌خصوص مهیار که همیشه هوام رو داره و خیلی باهام مهربونه.
    - خداروشکر! با این که سخت به هم رسیدین؛ ولی آخرش کنار هم موندید و این مهمه!
    - آره واقعاً. بعضی‌وقتا به روزای سخت گذشته‌م که فکر می‌کنم قلبم می‌گیره از اون‌همه اتفاق‌هایی که نباید می‌افتاد؛ اما همه‌ی زندگیم رو ذره‌ذره سیاه کرد. وقتی مهیار رو کنارم می‌بینم که هر روز قبل از اینکه کلیدش رو توی قفل در بچرخونه، در رو براش باز می‌کنم و اون هم از شوق فراوان من رو غرق بـ..وسـ..ـه می‌کنه؛ خریدا رو از دستش می‌گیرم و بهش خسته نباشید میگم؛ اون هم به‌سمت آشپزخونه میره و در قابلمه غذا رو برمی‌داره، عطر غذا رو به ریه‌ش می‌فرسته و میگه «کدبانوی من امروز چه غذای خوشمزه‌ای برام پخته؟»؛ بعد از اینکه چای‌گلاب هر روزش رو براش میارم کنارم می‌شینه، دستش رو دور تنم حل*قه می‌کنه و من رو به خودش نزدیک می‌کنه، سرم رو بـ..وسـ..ـه می‌زنه و کنار هم چای می‌خوریم و از اتفاقات پیش اومده‌ی روزمون تعریف می‌کنیم؛ سرم رو می‌گیرم بالا میگم خداجون حکمتت رو شکر! به قول خودت که توی قرآن میگی «ان مع العسر یسرا» واقعاً بعد از هر سختی راحتی رو قرار دادی و اگه غیر از این بود خدا می‌دونه که چه بلایی به سرم میومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    اشکم دراومد. روزهای سختی رو یادم افتاد که پشت سر گذاشته بود و اون لحظاتی که من کنارش بودم. اشک‌هام مدام پایین می‌اومدن. اینکه به خودش چی گذشته رو فقط خدا می‌دونه!
    دست‌هاش رو توی دستم گرفتم و آروم گفتم:
    - هستی من براتون خیلی خوش‌حالم و از ته دل از خدا می‌خوام که روزبه‌روز لحظات خوشتون رو بیشتر و بیشتر کنه!
    - ان‌شاءالله روزی خودت!
    - ان‌شاءالله به وقتش! می‌دونی چیه هستی؟ من فکر می‌کنم که برای یه زندگی مشترک ساخته نشدم. من واقعاً توی وجودم نمی‌بینم که یه زندگی مشترک رو اداره کنم.
    - اوه مبینا توهم زدی؟! واسه چی نمی‌تونی یه زندگی رو اداره کنی آخه؟
    - کسی که قبول می‌کنه مسئولیت یه زندگی رو برعهده بگیره باید پای همه‌چیزش بایسته! باید این توانایی رو توی خودش ببینه که می‌تونه شریک زندگی خوبی باشه. اینکه بتونه یه نفر دیگه رو خوشبخت کنه، نه اینکه با اومدنش توی زندگی یه نفر دیگه به همه‌ی باوراش گند بزنه.
    - همه‌ی حرفات رو قبول دارم؛ اما اگه عاشق زندگیت باشی همه‌چی حله! عشق فداکاری میاره؛ یعنی حاضری به‌خاطر معشوقت هر کاری که از دستت برمیاد انجام بدی. حاضری که هرکاری کنی تا لبخند و خوش‌حالی رو روی لب‌هاش ببینی. اون‌وقت حتی پختن یه غذای ساده، جاروکردن خونه‌ت و حتی خریدکردن هم برات لـ*ـذت‌بخش میشه؛ چون می‌دونی که همه‌ی اینا به‌خاطر یه لبخند از ته دل اونه.
    - دارم کم‌کم به عشق قبل از ازدواج ترغیب میشم.
    هستی دستم رو گرفت و روی قلبم گذاشت.
    - عشق رو هیچ‌کس نمی‌تونه مشخص کنه، مگر اینجا! فقط قلبت می‌تونه بهت بگه که عشقت کجاست. اون هیچ‌وقت بهت دروغ نمیگه.
    - اما خیلی آدما هستن که قلبشون چیزی رو میگه که عقلشون اون رو باور نداره.
    - دل و عقل همیشه در حال جنگن و کسی پیروزه که از هردو استفاده کنه!
    - خیلی سخت شد که...
    - اول ببین قلبت چی میگه! بعد از اینکه به صداش گوش کردی از عقلت کمک بگیر. وقتی مطمئن شدی که عقلت هم حرف دلت رو می‌زنه، پس راه درست رو داری میری. اما اگه عقلت بهت هشدار داد، بهش گوش بده و منتظر زمان مناسب باش. خیلی وقتا قلبمون داره فرد اشتباهی رو وارد زندگیمون می‌کنه؛ واسه همینه که عقلمون هم سر جنگ پیدا می‌کنه!
    - اما تو به‌خاطر مهیار چهارسال صبر کردی. مگه نه اینکه به صدای قلبت گوش دادی؟
    - آره؛ اما عقلم بهم می‌گفت که مهیار چنین آدمی نیست. اون‌قدر مهیار رو می‌شناختم که بدونم هیچ‌وقت در حقم این کار رو نمی‌کنه.
    صدای منشی ما رو از بحث سنگین فلسفی بیرون آورد.
    - خانم رفیعی نوبت شماست. می‌تونید برید داخل!
    تشکری کردم و همراه هستی وارد اتاق شدیم.
    مثل همیشه خانم‌دکتر با خوش‌رویی تمام سلام و احوالپرسی کرد. بعد از اینکه هستی رو به خانم‌دکتر معرفی کردم ازش خواست که روی تخت دراز بکشه. هستی چشمکی بهم زد و با تکون دادن لب‌هاش گفت:
    - من رفتم برای سلاخی!
    لبخندی بهش زدم و گفتم:
    - هرکه بچه خواهد جور سلاخی را هم می‌کشد!
    هستی روی تخت دراز کشید. خانم‌دکتر پرده رو کشید و مشغول معاینه‌ی هستی شد. توی این فاصله نگاهم روی تصویر دختربچه‌ی روی دیوار خیره موند؛ دختربچه‌ای با موهای طلایی و چشم‌های آبی. هنر خدا چیزی کم نداره.
    خانم‌دکتر روی صندلیش نشست و چند ثانیه‌ی بعد هم هستی روی مبل روبه‌رویی من نشست.
    خانم‌دکتر رو به هستی گفت:
    - خب هستی‌جان، شما باید همه‌ی این آزمایشایی رو که برات می‌نویسم انجام بدی. بعد از دیدن آزمایشا می‌تونم تشخیص بدم که برای باردار شدن چه موادی توی بدنت کمه و چه مقداریش رو میشه با دارو برطرف کرد. ان‌شاءالله بچه سالم و خوشگلی به جمع خونواده‌تون اضافه کنی.
    - ممنونم خانم‌دکتر. هرچند که فکر می‌کنم هنوز برای مادر شدن زوده؛ اما همسرم فوق‌العاده بچه‌دوسته!
    - عزیزم! هرچی که تفاوت سنی بین شما و فرزندتون کمتر باشه در آینده مشکلاتتون هم کمتر میشه، روابطتون باهم بهتر میشه و بهتر همدیگه رو درک می‌کنید.
    - کمی هم استرس دارم به‌خاطر دوران بارداری و زایمان، فکر می‌کنم خیلی سخته!
    - خب البته، اینکه میگن بهشت زیر پای مادره به‌خاطر فشار و سختیاییه که مادرا موقع بارداری و زایمان متحمل میشن. نمی‌تونم بگم خیلی راحته؛ اما بهت میگم که از پسش برمیای. فقط باید توی دوران بارداریت حسابی مراقب خودت باشی. شکل‌گیری فرزندت رو با تمام وجود احساس می‌کنی؛ اینکه یه موجود زنده توی وجودت شکل می‌گیره، اینکه همه‌ی حرفا رو می‌شنوه، غم و غصه‌ت رو متوجه میشه، خوش‌حالیت رو می‌فهمه و با استرست اذیت میشه. پس توی این دوران خیلی‌خیلی بیشتر باید مراقب خودت باشی؛ چون از این به بعد دیگه تنها نیستی و دو نفر حساب میشی.
    - مطمئناً باید حس فوق‌العاده‌ای باشه!
    - قطعاً همین‌طوره! البته باید متوجه باشی که توی این دوران باید مراقب خورد و خوراکت باشی؛ چون باید همه‌نوع موادغذایی به جنین برسه و اینکه به هوش فرزندت توی این دوران توجه کنی.
    با ذوق گفتم:
    - وای خدا دلم می‌خواد همین‌الان بچه‌ت اینجا بود و من بوسش می‌کردم!
    هستی با لبخندگفت:
    - اگه خدا بخواد تا یه سال دیگه می‌بینیش.
    خانم‌دکتر در جواب هستی گفت:
    - به امید خدا!
    روی برگه‌ای تمامی آزمایش‌ها رو نوشت و به هستی داد.
    - خب مبیناخانم شما قرار بود بلافاصله بعد از گرفتن سونوگرافی بیای اینجا. چی شد پس؟
    - من سونوگرافی رو انجام دادم؛ اما همین که می‌خواستم بیام مطب شما تماس گرفتن و مجبور شدم برای تحویل مقاله‌م برم دانشگاه. بعد از اون هم به کلی فراموشم شده بود تا اینکه هستی باهام تماس گرفت.
    - باشه، فعلاً جواب سونوگرافیت رو بده بهم ببینم تا بعداً باهات حسابی دعوا کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    پاکت جواب سونوگرافی رو از کیفم بیرون آوردم و به‌سمتش گرفتم. برگه رو از داخل پاکت بیرون آورد و نگاهی سرسری بهش انداخت. انگار که چیزی توجهش رو جلب کرده باشه عینکش رو از روی میز برداشت و روی بینیش قرار داد. برگه رو بیشتر به چشم‌هاش نزدیک کرد، ابروهاش رو به هم نزدیک‌تر کرد و برگه رو روی میز گذاشت.
    انگشت‌هاش رو در هم قفل کرد، عینکش رو از روی صورتش برداشت و به نگاه کنجکاو من خیره شد. آب دهنش رو به‌زور پایین داد و به پشتی صندلی تکیه زد.
    - مبینا‌جان، میشه با مادرت تماس بگیری که همین‌الان بیاد مطب؟
    ته دلم آشوب شد، ضربان قلبم بالا رفت و نفسم به‌زور از ریه‌هام عبور می‌کرد.
    - چیزی شده خانم‌دکتر؟
    - یه موردی هست که فکر می‌کنم باید خونواده‌ت در جریان باشن!
    - خواهش می‌کنم خانم‌دکتر، اگه اتفاقی افتاده بهم بگید.
    نمی‌دونم کِی هستی از روی مبل روبه‌رویی من بلند شده بود که الان کنارم نشسته و دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفته.
    - اگه مادرت در جریان باشه بهتره.
    بغضِ توی گلوم تن صدام رو تغییر داده بود. نمی‌دونم دست‌های هستی اون‌قدر گرم بود یا دست‌های من سرد شده بود که حس می‌کردم دست‌هام رو توی شعله آتش فرو کردم.
    توی دلم اسم خدا رو صدا می‌زدم و فقط از اون کمک می‌خواستم. دلم ندای بد می‌داد و نمی‌تونستم مثبت فکر کنم.
    - خانم‌دکتر خواهش می‌کنم بهم بگین که چه اتفاقی افتاده! خودتون که بهتر می‌دونین مامان قلبش ضعیفه، استرس براش مثل سم می‌مونه! نمی‌تونم بذارم اتفاقی براش بیفته.
    هستی‌ رو به خانم‌دکتر گفت:
    - خانم‌دکتر اتفاق بدی افتاده؟
    - بسیار خب؛ اما قبلش می‌خوام که آمادگی کامل نسبت به حرفی که می‌خوام بزنم داشته باشی. بهتره اول از دید علمی به قضیه نگاه کنیم. مبینا‌جان شما خودت پرستاری و به‌خوبی متوجه این مسائل میشی؛ پس اجازه بده که باهات راحت صحبت کنم.
    این بار دیگه مطمئن شدم که اتفاق خوبی قرار نیست بیفته، اشکِ پایین‌اومده از چشمم رو با پشت دست پاک کردم. بغضم رو فرو دادم و سرم رو به نشونه‌ی تأیید بالاوپایین کردم که سـ*ـینه‌ش رو صاف کرد و گفت:
    - كیست تخمدان، توده‌های تخمدانیِ معمولاً خوش‌خیمی هستن كه اغلب از نسج تخمدان تولید میشن و در بسیاری از موارد از فولیكول‌های سطح تخمدان سرچشمه می‌گیرن. درواقع كیست تخمدان از توده‌های كیسه‌مانندی كه شامل یه جداره و مقداری مایع ساده داخل آن جمع شده، تشكیل میشه. درضمن تخمدان‌های با كیست‌های متعدد (پلی کیستیک) نسبتاً خوش‌خیم هستن؛ ولی درمانشون در بیمارای مختلف برحسب شرایط بیمار، مثل وزن و اینكه ازدواج كرده یا نه و بچه می‌خواد یا نمی‌خواد كاملاً متفاوته! به بررسی‌ها و آزمایشای دقیق‌تر و مراجعه‌های متعدد به پزشک نیاز داره. علاوه‌بر این افرادی كه هنوز ازدواج نكردن هم نباید رها شن؛ چون اختلالات و تغییرات هورمونی ایجاد عوارض می‌كنه و حتی می‌تونه حالتی شبیه دیابت تو بیمارا ایجاد كنه. اما این غده‌ای که توی شکم تو تشکیل شده بهتره بگم که خیلی بزرگ شده و بیشتر شبیه به یه سرطان پیشرفته شده و از نوعیه که با دارو برطرف نمیشه و نیازمند عمل جراحی سختیه. توی این عمل جراحی به‌طورکامل باید رحِمت برداشته بشه تا این غده دیگه اجازه رشد نداشته باشه. متأسفانه این نوع بیماری به مرگ خاموش مشهوره؛ چون علائم خیلی آشکاری نداره و درصورتی‌که سریع به پزشک معالج مراجعه نشه وضعیت بدی رو به وجود میاره. هرچی زودتر باید برای عمل جراحی آماده بشی.
    باورم نمی‌شد. ای کاش همه‌ی این‌ها یک خواب بود! دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و با نهایت وحشت و ترس گفتم:
    - وای خدای من!
    هستی گفت:
    - خانم‌دکتر مطمئناً راه دیگه‌ای باید وجود داشته باشه، عمل جراحی که آخرین راه نیست.
    - متأسفانه تو وضعیت کنونی ایشون عمل آخرین راهه.
    - یعنی بعد از این عمل دیگه نمی‌تونه بچه‌دار بشن؟
    - متأسفانه باید بگم علاوه‌بر اینکه نمی‌تونه بچه دار بشه، بعد از عمل ازدواج هم نمی‌تونه بکنه.
    گریه‌م گرفته بود. دلم به حال خودم سوخت. دستم روی قلب بی‌قرارم رفت و گریه‌م شدت پیدا کرد. مثل دیوونه‌ها شده بودم. هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که ممکنه چنین بلایی سرم بیاد. هیچ‌وقت به نزدیک شدن مرگم فکر نکرده بودم. قلب سوخته و مچاله‌شده‌م رو فشار دادم و ناباورانه به هستی که با چشم‌های مضطرب من رو نگاه می‌کرد خیره شدم.
    - هستی ... اینا واقعی نیستن... یعنی من... بگو که واقعی نیستن...
    هستی چشم‌های اشک‌بارش رو بهم خیره کرد و دست‌های یخ‌کرده‌م رو توی دست‌هاش گرفت، با گریه اشک چکیده روی گونه‌م رو پاک کرد و گفت:
    - قربون چشمای نازت برم، دنیا که به آخر نرسیده. همه‌چیز درست میشه، مگه نه؟!
    برای یه لحظه دلم خواست که زندگی کنم، غذا بخورم، با خیال راحت شب رو آسوده بخوابم، به آینده‌م فکر کنم، همچنان رویاهای قشنگی برای زندگیم ببافم و به هدفم فکر کنم -برای پدر و مادرم زندگی مرفهی بسازم تا دیگه مجبور به کار کردن نباشن.- تو تمام این مراحل زندگی من جایی برای تشکیل زندگی و بچه‌دار شدن وجود نداشت، پس مصمم گفتم:
    - بسیار خب! من مشکلی با انجام عمل ندارم.
    هستی با تعجب گفت:
    - مبینا متوجهی داری چی میگی؟!
    - کاملاً!
    - حتماً یه راه دیگه هست. اصلاً چرا باید عمل انجام بدی؟
    خانم‌دکتر‌گفت:
    - این عمل حتماً باید انجام بشه!
    - اگه انجام نده چی؟
    - بعد از انجام بقیه آزمایشا بهتر می‌تونم تشخیص بدم. برات یه آزمایش اورژانسی می‌نویسم، همین‌الان جوابش رو برام بیار!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    همچنان توی بهت بودم. قلبم از شدت تپش توی سـ*ـینه‌م آروم نمی‌گرفت. همراه با هستی از مطب خارج شدیم. سوئیچ ماشین رو بهش دادم و اون ماشین رو روشن کرد. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و بی‌صدا اشک ریختم. چقدر درمونده شده بودم. برای لحظه‌ای حس کردم که دیگه به پایان خط رسیدم. زندگیم رو به پایان بود و این رو با تمام سلول‌های بدن بی‌حسم احساس می‌کردم.
    - مبینا من مطمئنم که راه دیگه‌ای وجود داره! خواهش می‌کنم خودت رو اذیت نکن. اصلاً اگه لازم شد می‌ریم پیش پزشکای دیگه، شاید تشخیص دیگه‌ای بدن!
    - واسه چی خودم رو گول بزنم؟! درضمن خانم‌دکتر خداوردی بهترین دکتر زنان‌وزایمانه.
    - ولی من اجازه نمیدم که عمل کنی! می‌دونی برداشتن رحم یعنی چی؟! آه خدا چطور ممکنه!
    دوباره اشک ریختم، این بار بیشتر از قبل! قلبم درد گرفته بود. تمام آرزو‌هام و لحظه‌های خوب زندگیم رو آتش‌گرفته می‌دیدم. اشک امونم نمی‌داد و چشم‌هام به‌شدت می‌سوخت. حالت تهوع گرفته بودم و توی دلم فقط خدا رو صدا می‌کردم.
    به ساختمون آزمایشگاه که رسیدیم، به کمک هستی تمامی آزمایش‌ها رو انجام دادم و دوباره به‌سمت مطب خانم‌دکتر حرکت کردیم.
    ***
    از روی صندلی بلند شد و برگه‌ی داخل دستش رو روی میز گذاشت، ابروش رو بالا داد و گفت:
    - نمی‌خوام بترسونمت؛ اما بهتر می‌دونم که همه‌چیز رو بدونی!
    - خواهش می‌کنم هرچی رو که هست بهم بگین.
    - این غده‌ای که داخل شکمته داره به‌سرعت بزرگ میشه، داره از مواد بدنت تغذیه می‌کنه و بزرگ و بزرگ‌تر میشه.
    هستی رو به دکتر گفت:
    - اگه عمل نکنه چی میشه؟
    - غده‌ی توی شکمش می‌ترکه، باید هرچه زودتر عمل کنه.
    - برای انجام این عمل حتماً باید بیهوش بشم؟
    - البته، چون عمل فوق‌العاده سختیه!
    - اما من نمی‌تونم بیهوش بشم.
    - چرا؟
    - چون به داروهای بیهوشی حساسیت دارم. آخرین باری که توی بیمارستان با داروهای بیهوشی کار می‌کردم به‌شدت حالم بد شد و دکتر متوجه شد که به داروهای بیهوشی شدیداً حساسیت دارم؛ چون فقط با استشمامش حالم بد شد.
    - اما این خیلی بده! چون اگه که کسی به این داروها حساسیت داره ازشون استفاده کنه به ثانیه نکشیده موجب مرگ میشه و دراین‌صورت حتی پزشک بیهوشی هم کاری از دستش برنمیاد!
    هستی سردرگم گفت:
    - پس الان چی میشه؟
    خانم‌دکتر دستش رو روی میز گذاشت و کلافه سری تکون داد.
    - در‌این‌صورت فقط یک راه باقی می‌مونه.
    من و هستی هم‌زمان گفتیم:
    - چی؟!
    - در این مواقع معمولاً پیشنهادمون به افراد متاهل به‌جای عمل جراحی، باردارشدنه! بعد از اینکه جنین توی رحم شکل می‌گیره،‌ از مواد بدن فرد تغذیه می‌کنه و بزرگ میشه و دراین‌صورت غده از جایی تغذیه نمی‌کنه و بزرگ‌تر از این حد نمیشه و بعد از اینکه جنین رشد می‌کنه جا برای غده کمتر میشه و روزبه‌روز کوچک‌تر میشه. تا جایی که جنین به رشد کامل خودش برسه و دراین‌صورت غده به طور کامل از بین میره!
    هستی گفت:
    - این یعنی...
    - یعنی اینکه مبینا باید باردار بشه!
    گیج و سردرگم بودم. همه‌چیز جلوی چشم‌هام سیاه و تار بود. با حس درماندگی گفتم:
    - اما من که ازدواج نکردم.
    - دوماه وقت داری که این کار رو بکنی!
    بیشتر از این نمی‌تونستم جلوی سرازیرشدن بی‌امان اشک‌هام رو بگیرم. قلبم به درد اومده بود از این‌همه اتفاق که به یک‌باره روی سرم آوار شده بود. دوست داشتم توی اون لحظه به‌قدری فریاد بزنم که گوش آسمون کر بشه! فقط خدا رو صدا می‌زدم، فقط از خدا کمک می خواستم؛ پس چرا اتفاقی نمیفته؟ چرا کسی من رو از این خواب بیدار نمی کنه؟! چرا کسی این کابوس رو ازم نمی‌گیره؟! دست هستی توی دست‌های یخ‌زده‌م جا گرفت. حالا سرم شونه‌های هستی رو می‌خواست که آروم و بی‌صدا روی اون‌ها اشک بریزه!
    تابه‌حال در این حد خودم رو درمونده ندیده بودم. فقط می‌خواستم که زودتر از اینجا خلاص بشم، سرم رو توی بالشتم فرو کنم و تا خود صبح اشک بریزم. خدایا صدام رو می‌شنوی؟ چرا من؟ چرا؟! من چه گناهی به درگاهت کردم که سزاوار چنین سرنوشتی شدم؟!
    با درموندگی نالیدم:
    - خواهش می‌کنم خانم دکتر! بهم بگید که راه دیگه‌ای هست! آخه من چطور می‌تونم این کار رو بکنم؟
    نمی‌دونم کی اشکم روی گونه‌م سر خورده بود که شوریش رو توی دهنم حس کردم. توی صدام عجز و التماس به‌وضوح دیده می شد.
    - تو رو خدا بهم بگید که این‌طور نیست!
    - مبینا‌جان، عزیزم خیلی دوست دارم که بهت بگم هیچ مشکلی نیست و با دارو برطرف میشه؛ اما این‌طور نیست. من نگران سلامتیتم. ازت می‌خوام که حداکثر تا سه ماه دیگه باردار بشی؛ وگرنه اتفاق بدی که نباید بیفته...
    با کمی مکث ادامه داد:
    - میفته!
    به شخصه احساس پوچی می‌کردم. از فکر اینکه قراره تا سه ماه دیگه فقط ازدواج که نه، یه بچه هم به دنیا بیارم، احساس غریبی توی وجودم شکل می‌گرفت. سرم گیج می‌رفت و تموم آرزو‌هام رو بر باد رفته می‌دیدم. چهره‌ی خندون بابا و صورت مهربون مامان جلوی چشم‌هام ظاهر شد. آخرین صدایی که به گوشم می‌رسید صدای هستی بود که ازم می‌خواست چشم‌هام رو باز کنم. چشم‌هام سنگین شد، سرم گیج رفت و روحم آزادانه پر کشید و دیگه نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم.
    ***
    آروم لای پلک‌هام رو باز کردم و چشم‌های قهوه‌ای‌رنگ هستی رو دیدم که لبخند بی‌جون و نگرانی بهم زد.
    - تو که من رو کشتی دیوونه!
    دوباره با یادآوری چند لحظه قبل اشکم از کنار چشم‌هام پایین اومد و با عجز به هستی نگاه کردم.
    - هستی بهم بگو که همه‌ش دروغ بوده!
    هستی اشک نشسته روی گونه‌ش رو با پشت دست پاک کرد و لبخند امیدوارانه‌ای روی لب‌هاش آورد.
    - پاشو خودت رو جمع کن! دختر گنده یه جوری گریه می‌کنه انگار من مردم!
    - گم شو!
    از روی تخت بلند شدم که سرم به‌شدت گیج رفت. به اتاقی که داخلش بودم نگاهی انداختم، اتاقی با همون دکوراسیون مطب خانم‌دکتر که فقط وسایلش متفاوت بود. کتابخونه‌ی کوچیکی که پر از کتاب‌های قطور بود، روبه‌روی تخت قرار داشت و میز و صندلی چرم سفیدرنگی گوشه اتاق خودنمایی می‌کرد. خانم‌دکتر وارد اتاق شد و با دیدن من لبخندی به چهره‌ش آورد.
    - خوبی؟
    - آره خوبم.
    - خوبه! سرمت هم تموم شده.
    به لوله‌ی باریکی که از دستم آویزون بود نگاه کردم، تازه متوجه سرم وصل‌شده شدم و آروم سرم رو جدا کردم.
    با تشکر از خانم‌دکتر ناامیدانه همراه با هستی از مطب بیرون زدم. بدون حرف سوار ماشین شدم. سرم سنگین بود و بدجور بغض توی گلوم نشسته بود، از اون بغض‌هایی که هیچ‌وقت دوست نداری تجربه کنی.
    بدون احساس با حس خلسه به شیشه ماشین خیره بودم‌، چیزی رو نمی‌دیدم، صدایی رو نمی‌شنیدم؛ انگار که سبک و بی‌بال به دنیای ناشناخته‌ای پا می‌ذاشتم!
    ماشین متوقف شد و تازه به خودم اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    با بی‌حالی از ماشین پیاده شدم. سرم روی بدنم سنگینی می‌کرد. از حیاط خشک و بی‌آب‌وعلف هستی گذشتم. سنگ‌ریزه‌ی زیر پام رو با لجاجت پرت کردم. هستی در خونه رو باز کرد و کمکم کرد تا وارد خونه بشم، توی مبل‌ فرو رفتم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم.
    - حالا چرا این‌جوری نشستی و غمبرک زدی؟
    - خوبه خودت هم توی مطب بودی و شنیدی که خانم‌دکتر چی گفت!
    - قربونت بشم هر مشکلی یه راهی داره. نباید که بشینی و زانوی غم بغـ*ـل کنی.
    - مثلاً چه راهی خانم مارپل؟
    - فعلاً باید بگردیم دنبال شوهر برای سرکارخانم.
    - هستی اصلاً وقت شوخی نیست.
    - شوخی چیه؟! مثل اینکه متوجه اصل قضیه نیستی! تو باید بچه‌دار بشی، اون هم فقط در عرض دو ماه.
    - تو رو خدا یادم نیار! سرم بیشتر درد می‌گیره.
    هستی از کنارم بلند شد و به‌سمت آشپزخونه رفت و چند دقیقه‌ی بعد با لیوان آب و قرص کنارم نشست.
    - این مسکن رو بخور آرومت می‌کنه.
    قرص رو از داخل بشقاب برداشتم و لیوان آب رو یه نفس سر کشیدم.
    - خب قرصت رو هم خوردی. حالا نوبت به نقشه‌ی من رسیده.
    - نقشه؟
    - آره، چند لحظه صبر کن الان میام.
    دنیا روی سرم خراب شده بود. قلبم بدون توقف توی سـ*ـینه‌م می‌کوبید. نمی‌دونستم چطور می‌تونم با این مشکل کنار بیام و حلش کنم. هنوز هم باور داشتم که همه‌ی این‌ها یه خواب بیشتر نیست و هر لحظه منتظر این بودم که صدای مامان رو بشنوم که داره من رو از خواب بیدار می‌کنه. چقدر اون لحظه صدای غرغر‌های اول صبح مامان هم برام شیرین بود.
    مرگ رو توی دوقدمیم می‌دیدم، به‌وضوح حسش می‌کردم و بیشتر از هرچیزی ازش می‌ترسیدم‌. ناخودآگاه توی خودم جمع شدم و شونه‌هام رو توی دست‌هام گرفتم.
    صدای هستی من رو به خودم آورد.
    - این هم از نقشه‌ی من!
    به برگه‌ی توی دستش خیره شدم و متعجب پرسیدم:
    - این دیگه چیه؟
    داخل آشپزخونه رفت و بهم اشاره کرد تا پیشش برم. بی‌حال از روی مبل بلند شدم.
    - هستی تو رو خدا اگه می‌خوای شوخی کنی الان وقت مناسبی نیست.
    - اَه امان از دست تو. یه لحظه گوش کن ببین چی میگم.
    - بفرما!
    به لیست توی دستش اشاره کرد و با ذوق گفت:
    - این لیست سوژه‌های انتخابی توئه!
    با تعجب فراوان گفتم:
    - چی؟!
    - همین که شنیدی.
    خودکاری از روی اپن برداشت و برگه رو جلوی صورتش گرفت.
    - خب می‌ریم سراغ اولین مورد.
    با تعجب بهش خیره شده بودم و منتظر بودم ببینم می‌خواد چی‌کار کنه.
    - اولین مورد کیارشه. درسته یکم زبون‌نفهم و کله‌خره؛ولی خب عاشقته. نظرت چیه؟
    - منظورت اینه که کیارش بشه همسر من؟ کسی که با عکسام من رو تهدید می‌کرد و فقط ادای آدمای عاشق رو درمیاورد! اون فقط نقش بازی می‌کرد هستی، نقش! اون هیچ‌وقت من رو دوست نداشت.
    - خیله‌خب خیله‌خب، حالا چرا می‌زنی!
    ظرف پر از شکلات باراکا رو سمتم گرفت.
    - فعلاً شوکول بزن شارژ شی تا بریم ادامه ماجرا.
    با ذوق شکلات تلخ باراکا رو باز کردم و با عشق توی دهنم گذاشتم. مزه‌ش رو با تموم وجود حس کردم. واقعاً که توی اون لحظه فقط شکلات باراکا می‌تونست حالم رو خوب کنه!
    - خب الان اعصابت اُکیه؟
    با اشاره سر گفتم:
    - آره.
    دوباره برگه رو برداشت و بهش نگاه کرد. خودکار رو توی دست‌هاش گرفت رو روی برگه خط کشید.
    - خب کیارش که پرید. بریم سراغ مورد بعدی.
    - مورد بعدی؟
    - آره مورد بعدی پسرای مجرد فامیلتونه. توی فامیلتون و اقوام، پسر مجردی چیزی ندارید؟!
    نگاه عاقل‌اندرسفیهی بهش انداختم که خودش متوجه شد و ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - ای‌وای ببخشید اصلاً یادم رفته بود که شما با خانواده به‌طور کل قطع رابـ ـطه کردید.
    آرنجش رو روی اپن گذاشت و تکیه‌گاه سرش کرد.
    - ولی خب شاید با این کار رابـ ـطه خانوادگیتون خوب بشه‌ ها!
    - حرفا می‌زنیا! می‌خوای بابام سرم رو با گیوتین قطع کنه؟ اونا به‌خاطر آرامش من، خودشون و ‌خونواده‌مون حاضر شدن دست از خانواده‌هاشون بکشن. حالا برم بهشون بگم من می‌خوام با فامیل ازدواج کنم؟
    - منطقیه!
    یه خط دیگه روی برگه کشید.
    - و اما می‌ریم سراغ مورد سوم.
    با کنجکاوی نگاهش کردم.
    - هم‌دانشگاهیات! بچه‌های کلاستون.
    واقعاً مسخره بود. از فکر اینکه یکی از اون‌ها بخواد همسر من بشه نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم و با صدای بلند قهقهه زدم.
    - چه مرگته؟ مگه جک برات تعریف کردم؟!
    بین خنده‌هام گفتم:
    - آخه اون جوجه فکلا که روزی دو-سه‌بار دوست‌*دختر عوض می‌کنن و مدام خودشون رو توی آینه می‌بینن که یه‌وقت مدل موشون به هم نریزه و تیپشون خوب باشه، واسه من شوهر میشن یا واسه بچه‌م پدر؟
    - قانع‌شدنای قبل از تو سوءتفاهم بود!
    این دفعه هر دو زیر خنده زدیم. دوباره به یاد بدبختیم افتادم، کم‌کم لبخندم جمع شد و به‌جاش اشک توی چشمم حلقه بست. هستی با نگاهش من رو به آرامش دعوت می‌کرد. اشک چکیده روی گونه‌م رو پاک کردم و گفتم:
    - خیله‌خب بی‌خیال، مورد چهارم هم داری؟
    - بله که داریم. شما جون بخواه، کیه که بده!
    چشمکی زد و ادامه داد:
    - عموفرزاد که مطمئناً دوست یا همکاری داره.
    - آره داره! خب؟
    - خب حله دیگه! حتماً بینشون کسی هست که یه پسر داشته باشه، نه؟
    کمی فکر کردم و همه‌ی دوست‌ها و همکارهای بابا رو از نظر گذروندم.
    - از بین همه‌ی دوستا و همکارای بابا با سه‌تاشون رابـ ـطه‌ی خانوادگی داریم که یکیشون فقط دوتا دختر بزرگ‌تر از من داره، یکیشون هم که اصلاً بچه‌دار نشده، می‌مونه آخری که اون یه پسر داره.
    چشم‌های هستی گرد شده بود. با کنجکاوی تمام پرسید:
    - خب؟
    - خب هیچی دیگه پسرش از من کوچیک‌تره!
    چهره‌ی هستی جمع شد و لب‌هاش کش اومد. خودکار رو با حرص روی برگه کشید.
    زیر لب گفت:
    - ای به خشکی شانس!
    و دوباره به برگه خیره شد.
    - خب مورد بعدی همسایه‌هاتونه!
    - ایش تو رو خدا این یه مورد اصلاً نه!
    - چرا نه؟
    - فقط یکی از همسایه‌هامون هست که پسر مجرد داره، اون هم اون‌دفعه یه جور بدی بهم نگاه می‌کرد که تموم موهای تنم سیخ شد. پسره‌ی هیز چندش!
    - خب لابد خوشش اومده ازت!
    - اصولاً من از مردایی که چششون مال خودشون نیست متنفرم!
    - خانم سخت‌پسند هم تشریف دارن. باشه می‌ریم مورد بعدی.
    - چی؟
    - همکارا و دوستای مهیار.
    - وای هستی نه! این یکی رو دیگه واقعاً نه! من حتی حاضر نشدم به ‌خونواده‌م بگم، به تو اعتماد دارم که بهت گفتم. اصلاً دلم نمی‌خواد کس دیگه‌ای از این موضوع باخبر بشه، خصوصاً مهیار که من ازش خجالت می‌کشم!
    - باشه پس این یه مورد هم خط خورد، می‌مونه مورد آخر!
    - مورد آخر؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    - همکارا و آشناهای من.
    با تعجب و حالت غم‌زده‌ای نگاهش کردم:
    - چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
    - نمی‌خوام برات دردسر بشه!
    - قربون چشم‌های اشک‌بارونت! در حال حاضر سلامتی تو برای من از همه‌چیز مهم‌تره. مگه یه دونه دوست خل‌وچل بیشتر دارم؟!
    - وای هستی که چقدر تکیه‌گاه بودی برام. اگه نداشتمت چی‌کار می‌کردم!
    دست بردم و روی اپن دراز شدم تا دستم به گردنش برسه و توی آغوشم محکم چلوندمش! صدای خفه‌ش می‌اومد:
    - باشه مبینا! باشه خفه‌م کردی! می‌خوای یکم حلقه‌ی دستات رو بازتر کنی؟
    - نه!
    - اون‌وقت مورد‌ایی که واسه شوهر برات سراغ دارم هم می‌پره‌ ها!
    دست‌هام رو شل کردم، از توی حصار دست‌هام بیرون اومد و چند نفس عمیق کشید.
    - خفه نشی دختر که خفه‌م کردی!
    - خب؟ موردات کین؟
    - اولیش آریاخان کچله!
    - مگه نگفتی اون ماهک رو دوست داره؟
    - آره؛ ولی هنوز که نمی‌دونه اون زنده‌ست!
    - مگه قرار نشد بهش بگی؟
    - مهیار هنوز با این مسئله کنار نیومده! میگه نمی‌خوام خانواده‌ی پدریم رو ببینم، ازشون متنفرم! میگه اگر که پدربزرگم اون کار رو باهامون نکرده بود، الان شاید مادرم زنده بود و ماهک هم این‌قدر زجر نمی‌کشید و این بلا سرش نمیومد!
    - ولی خداییش مادرشوهرت از اون مادرای فولادزره بوده ها! خدا بیامرزدش.
    - آره خدابیامرز واقعاً زن تمام‌عیاری بود. می‌تونست بچه‌ها رو بذاره به امون خدا و بره پی زندگیش و دوباره ازدواج کنه؛ ولی به‌خاطر بچه‌هاش به هر ترفندی که شده همراه بچه‌هاش از ایران خارج شد.
    - اوهوم! ولی بالاخره روزی می‌رسه که باهم خوب بشن، مگه نه؟
    - من هم همین‌طور فکر می‌کنم! پس مورد اول پر پر! بین کارمندای شرکت اکثرا ازدواج کردند به‌جز...
    - کی؟
    - ببینم نظرت درمورد پیرمردا چیه؟
    - هستی این‌دفعه دیگه می‌کشمت!
    - ای بابا مگه آقای صالحی چشه؟ تازه پولدار هم هست.
    از روی اپن اون‌ ور پریدم و سمتش حمله‌ور شدم که اون هم با جیغ و داد و فریاد از آشپزخونه فرار کرد. دور مبل‌ها دنبال همدیگه می‌دویدیم که بالاخره دست‌هاش رو به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
    - ببخشید اشتباه از من بود!
    هردو از فرط خستگی روی مبل ولو شدیم. سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم.
    - ببینم اصلاً تو از چه مردایی خوشت میاد؟
    - اوم! تابه‌حال خیلی بهش فکر نکردم.
    - الان فکر کن!
    - از مردایی که واقعاً مردن، بشه بهشون اعتماد کرد، همیشه بتونن توی سخت‌ترین شرایط بهترین فکرا به سرشون برسه، با خیال راحت بتونی زندگی کنی، خیالت راحت باشه یه نفر هست که همیشه با عقل و درایت کارا رو پیش ببره، رفتاراش مردونه باشه، مغرور باشه، اطرافیانش براش اهمیت داشته باشن و کلی چیزای دیگه...
    به یک‌باره از جا بلند شد که باعث شد سرم که روی شونه‌ش بود درد بگیره.
    - چی‌کار می‌کنی وحشی؟
    - چرا زودتر به فکرم نرسید!
    - چی؟ داشتن یه شوهر عاقل و تکیه‌گاه؟
    - نه دیوونه! احسان!
    - احسان؟!
    - آره دیگه! احسان همونیه که تو می‌خوای! ببین احسان هم آدم متشخصیه و سر کار میره توی شرکت به‌عنوان وکیل بنده که مورد قبول ‌خونواده‌ته و هم اینکه تمامی ویژگی‌هایی رو که تو از یه مرد انتظار داری داره!
    روی مبل جا‌به‌جا شدم و خودم رو به‌سمت جلو خم کردم.
    - منظورت از احسان، پسرخاله‌ته؟
    - آره دیگه!
    با اشتیاق فراوون توی چشم‌هام خیره شده بود و توضیح می‌داد:
    - ببین احسان همونیه که تو می‌خوای! یادته اون‌موقع‌هایی که مهیار رفته بود و احساس تنهایی می‌کردم و حال و حوصله‌ی کسی رو نداشتم، این احسان بود که همیشه مثل یه برادر کنارم بود. بعد هم که باعث شد توی شرکت کار کنم و بعد از اون هم که این جریانات توی شرکت پیش اومد این احسان بود که با آقای رحیمی تماس گرفت و کارا رو پیش برد. از همه مهم‌تر، وقتی که مهیار فکر می‌کرد من با کس دیگه‌ای رابـ ـطه دارم این احسان بود که باهاش صحبت کرد و سوءتفاهم‌ها برطرف شد و به هم دیگه رسیدیم.
    هم‌چنان با چشم‌های گردشده نگاهش می‌کردم.
    - خیله‌خب الان بهش زنگ می‌زنم.
    دست بردم و بازوش رو سفت چسبیدم.
    - نه تو رو خدا صبرکن!
    - چیه؟
    - من هنوز مطمئن نیستم که داریم کار درستی رو انجام می‌دیم!
    - عزیز دل من! یه لحظه فکر کن. تو دوماه بیشتر فرصت نداری که یه نفر رو پیدا کنی، ‌خونواده‌ت رو راضی کنی، ازدواج کنی و حامله بشی! همین‌الان هم خیلی دیر شده، درسته؟!
    گیج بودم، قدرت تشخصیم رو از دست داده بودم، نمی‌دونستم باید توی اون لحظه چی‌کار کنم. فقط سرم رو بین دوتا دست‌هام گرفتم و کلافه به هستی نگاه کردم.
    - اکی دیگه؟
    سرم رو به نشونه‌ی نمی‌دونم تکون دادم.
    - در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست!
    گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت. چند ثانیه بعد شروع به صحبت کرد.
    - سلام، احوال شریف؟
    - ...
    - من هم خوبم، به لطف شما!
    - ...
    - خوبن، سلام دارن خدمتت.
    - ...
    - غرض از مزاحمت می‌خواستم ببینم که فردا وقت آزاد داری؟
    - ...
    - یه کار کوچیک باهات داشتم.
    - ...
    - نه توی شرکت نباشه، خصوصیه!
    - ...
    - آره عالیه. پس می‌بینمت. ساعت ۴ خوبه!
    - ...
    - آره آره، خیلی لطف کردی. سلام به خاله برسون. ممنون خداحافظ.
    گوشی رو قطع کرد و چشمکی حواله‌ی قیافه‌ی پریشون و وارفته‌ی من کرد.
    - این هم از قرار فردا. من گفتم بهم اعتماد کن دیگه. شما دو نفر کنار هم فوق‌العاده می‌شید! وای خداجون دارم ذوق مرگ میشم.
    نفسم رو با پوف کلافه‌ای خارج کردم که هم‌زمان با صدای آیفون شد.
    - آخ‌جون مهیار اومد.
    - مگه کلید نداره؟
    - داره؛ ولی دوست داره همیشه خودم در رو براش باز کنم.
    - دیوونه‌های عاشق!
    سریع به‌سمت در یورش برد. چادر هستی رو برداشتم و سر کردم. از پشت پنجره نظارگر رفتارهاشون شدم.
    هستی از عرض حیاط با سرعت می‌دوید. صدای ریگ و سنگ‌ریزه‌های داخل حیاط با هر قدمش توی حیاط ساکت و سرد می‌پیچید. در حیاط رو باز کرد و مهیار داخل حیاط شد. کیفش رو روی زمین گذاشت و هستی رو توی آغـ*ـوش گرفت، از روی زمین بلندش کرد و دور خودش چرخوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا