کامل شده رمان گلاب و چای قرمز|سما جم «moghaddas»کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سما جم «moghaddas»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/12
ارسالی ها
666
امتیاز واکنش
22,866
امتیاز
661
به نام آفریدگارم
GOlab%2Dva%2DChaie%2DGHermez%5Fnegahdl%31%2Ejpg

نام رمان: گلاب و چای قرمز
سطح : نیمه حرفه ای
ژانر : اجتماعی ـ عاشقانه
نویسنده : سما جم«moghaddas» کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: DENIRA
مدیر تایید کننده : کیمیا . ق
با سپاس ویژه از نیل عزیزم که با صبر فراوان و ذوق و مهارت خاص خود، جلد زیبای گلاب و چای قرمز را طراحی کرد.
خلاصه داستان :

وضعیت عجیب و نامتعارفی ؛ در جریانِ سر و سامان گرفتن و روبراه شدن اوضاع زندگیِ خشایار به وجود میاد و اون رو بی خیالِ هر چه سر و سامان گرفتن می‌کنه؛ ولی زمانی نمی‌گذره که رایحه‌ی خوش زنی، وارد محدوده‌ی بی خیالیش می‌شه و اون کسیه که....

 

پیوست ها

  • 2.png
    2.png
    708.5 کیلوبایت · بازدیدها: 1,282
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود​
     

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    مقدمه :

    سیاره ی زندگیم، پُر شده از آدم‌های موفّق ولی بی مرام و تو خالی. زمینِ ما ؛ خالی از وفاداری و عشق است و من به دنبال سیاره ای هستم که ساکنش، درمانگر بی خوابی‌ها، نجواگر قصه‌های عاشقانه و تجلی گر صلحی سفید بر قلب‌های تاریک باشد. در جستجوی رفیقی که گل سرخی کاشت و به دنبال اهلی شدن دل‌ها، راهی کهکشان‌ها گردید؛ بیابم او را تا مرهمی باشد بر بیتابی‌های دلم...

    « تاثیر گرفته از دالایی ـ لاما »
    پست اول
    چنان مشتی توی صورتش خوابوندم که صدای پاره شدن مویرگ های شبکیه و ماهیچه های اطراف چشمش هم به گوشم خورد!
    مشت خودمم دردناک بود و بیشتر از اون قلبم ؛ رفیق هم اینقدر نامرد؟!
    دو ماه پیش وقتی مجبور شدم به خواستگاری مژده برم؛ تموم همّ وغمم این بود که سعی کنم بی توجه به همه‌ی حاشیه‌های ازدواج فامیلی محکم باشم و مسئولیت این ازدواج رو به عهده بگیرم و مرد و مردونه، پای تصمیمی که در واقع یه نفر دیگه برام گرفته بود ، وایسم و دل بدم به اونکه ظاهرا هیچ وقت دلش با من نبود.
    اومدم از کنار نامردِ به خاک افتاده‌اش رد بشم که صدای فیس و فین دماغِ مژده ، نگاهم رو به سمتش کشوند .
    سرد و جدی صدام رو انداختم تو حنجره‌ام :
    - می‌ری پیش ننه و بابات ، از سیر تا پیاز خبط و غلطی که کردی رو خیلی واضح و روشن به زبون خوش مادری براشون تعریف می‌کنی، اگه یه کلمه، حرف دروغ به گوشم بخوره ، فیلمتون رو می‌ذارم تو گروه فامیلی تا همه‌ی دوست و آشناها ، چهره ی شغال صفتِ جفتتون رو ببینند.
    راهم و کشیدم و رفتم و نخواستم فکر کنم که بعدِ رو شدن غلط این دو تا ، چطوری باید توی چشمای فرنگیس نگاه کنم و بگم بفرما ؛ اینم اون دخترِ خانوم و سر به زیری که واسه ی من لقمه گرفتی و با زور داشتی می فرستادی ته لوزالعمده ام !
    باورم نمی‌شد که بعد از گذشت دو ماه از شیرینی خورونمون ؛ اونم در شرایطی که واقعا هیچ حس اولیه ای به این دختر نداشتم ، باید این دو تا رو پشت میزِ کافی شاپِ محبوبم، در حالیکه دستاشون به هم قفله و از عالم و آدم فارغ‌اند ببینم.
    تا اون حد که متوجه نشند پنج دقیقه ست دارم ازشون فیلم می‌گیرم !
    مگه رفیق نامردم در طی این دو ماه ، چند بار مژده رو با من دیده بود که در عرض ده روزی که برای ماموریت ، به چین رفته بودم ، این همه جیک تو جیک شدند ؟!
    کِی و چه جوری ؟ اونم کنار گوش من ! به هم نخ دادند و گرفتند، شماره رد و بدل کردند و به خودشون اجازه دادند بیاند تو این کافی شاپی که پاتوق همیشگی من بوده و هر کی دنبالم می‌گشت، یه سر هم به اینجا می‌زد و خیلی ها ممکن بود اینا رو با هم ببینند!
    یعنی مغز خرفتشون بهشون هشدار نمی داد یا اصلا به ذهنشون خطور نمی‌کرد که شاید من به محض رسیدن بخوام خستگی هام رو با قهوه ی ناب اینجا از بین ببرم ؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    خسته و تهی از فکر این دو تا، که احمق تر از این حرفا هستند و یا نه! من رو احمق فرض کردند! و کل مردونگیم رو زیر سوال بردند ؛ به قدری حس بدی در وجودم جریان پیدا کرد که نای پشت فرمون نشستن رو هم نداشتم.
    در تمام پیاده رفتن ها و دور شدن هام از اون کافه ای که الان شده لعنتی ترین محل زندگیم ، فقط با این جمله خودم رو آروم می‌کردم که خدا دوستم داشته که قبل از اینکه با اون مژده ی آشغال زیر یه سقف برم ماهیتش برام رو بشه و یه دشمن دوست نما ؛ مثل اون حامد بی‌عرضه که حقیقتا لیاقت تموم رفاقتی که براش خرج کردم رو نداشت ، از زندگیم دور انداخته بشه.
    ساعت از یازده شب گذشته بود که کلید رو چرخوندم و وارد خونه شدم. طبق معمول نشسته بودند و با همدیگه میوه می‌خوردند و فیلم می‌دیدند.
    معلومه هنوز اخبار خدمت فرنگیس خانوم نرسیده که با خوشی کامل داره سیب قاچ می‌‌زنه و پرتقال پَرپَر می‌کنه !
    زیر لب سلامی دادم و راه کج کردم. خودم هم خنده‌ام گرفت ؛ به نظرم وزوز مگس از صدای سلامم بلندتر بود !
    فرنگیس از تصویر تلویزیون دل کند و قبل از اینکه در اتاقو پشت سرم ببندم ، صداش رو بلند کرد :
    - پیش مژده بودی؟ خوب بود ؟ این دفعه سفرت خیلی طول کشید، طفلی مدام سراغت رو می گرفت!
    حوصله ی بابا رو نداشتم وگرنه چنان نعره ای سرش می کشیدم که خودش و اون برادر و دختر لجنش ، سکته ی اول و آخرشون رو بزنند؛ اما مگه ول کن بود؟ از روی مبل بلند شد و با اون روفرشی هایی که همیشه ازشون متنفر بودم ، لخ لخ به سمت اتاقم اومد.
    در اتاق رو هُل داد و در کمال پررویی بهم خیره شد .خوبه پیراهنم رو کامل در نیاورده بودم! دوباره شروع کردم یکی در میون به بستن دکمه هاش که صداش بالا رفت :
    - چرا جواب نمی‌دی؟ بعد ده روز تا رسیدی زدی بیرون و الانم که اومدی نمیشه باهات دو کلمه حرف زد.
    دوباره اومد افاضه ی وجود کنه که دیگه تحمل نکردم و صدام رو بالا بردم :
    ـ تو چرا دست از سر من برنمی‌داری ؟ چرا با همون میوه پوست کندن و فیلم دیدن خودت رو مشغول نمی‌کنی که اینقدر به من پیله نکنی؟ می‌خوای یه چیزی نشونت بدم که کارت به بیمارستان بکشه؟
    با حرص فراوون دست بردم سمت کتم که روی تخت انداخته بودم و از توی جیبش، گوشیم رو بیرون آوردم و فیلمی رو که ازشون گرفته بودم، پلی کردم :
    - بفرما اینم مژده خانومت ! ببین چقدر توی این ده روز افسرده شده و از دوری من رفته خودش رو انداخته بغـ*ـل رفیق شفیق من ! حالا حرف حسابت چیه ؟ یه بار دیگه حرف این دختره رو جلوی من بیاری ، فیلمش رو تو کل خاندانتون پخش می‌کنم.اونوقت دیگه مسئولیت قلب داداشتون با خودته!
    انگشت اشاره‌ام رو با عصبانیت به سمتش گرفتم و گفتم:
    - این حرف آخرم بود !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    قیافه‌اش بسی دیدنی بود. در حالیکه سعی می‌کرد با انگشت کوچیکه‌اش که بخاطر میوه پوست کندن، نوچ شده بود چتری هاش رو از جلوی چشمای درشتِ بی‌حالتش کنار بزنه؛ با دیدن هر دقیقه از فیلم، چشمای وق زده اش درشت و درشت‌تر می‌شد.
    بابا که بعد از چند دقیقه ای نگران اوضاع من و زنش ، توی اتاقم شده بود ! قدم رنجه نمود و با تقی که به در زد خودش رو به داخل دعوت کرد !
    با دیدن قیافه ی جالب فرنگیس، در حالیکه همچنان داشت به گوشی من که توی دستش بود نگاه می‌کرد ، صدا بلند کرد :
    -چه خبره ؟ فرنگیس چی شده ؟ خشایار چرا اینقدر دیر اومدی ؟
    فرنگیس که با پایان فیلمِ داخل گوشی به خودش اومده بود ، سعی کرد از بهتش کم و برای آبروداری هم که باشه ، موضوع رو عوض کنه :
    -چیزی نیست ! خَشی جون خیلی خسته است! بریم بیرون تا استراحت کنه .
    بابا هم که مثل همیشه گوش به فرمان خانوم خانوما ؛ یه ذره هم به گوشی من که تا حالا دست زنش و در حال مشاهده چیزی بود ، شک نکرد و بالاخره از اتاق زدند بیرون و دوباره من موندم با حس بد اضافه بودن توی زندگی این دو تا و در آستانه یه تصمیم جدی، اینکه بهتره یه فکر اساسی واسه ی خودم و زندگیم بکنم .
    صبح علیرغم خستگی زیاد بخاطر پرواز طولانی و بار سنگین اتفاقات دیروز، آماده شدم تا به شرکت برم و گزارش قرارداد جدید با شرکت بازرگانی همتای چینی مون، به رئیسی که تحملش از شروع کار، تا همین الان فوق توانم بود ارائه بدم.
    خواستم از کشوی جلوی آینه ، سوئیچم رو بردارم که آخم در اومد، ماشین نداشتم !
    خیره به داخل کشو دو دوتا می‌کردم که فعلا بی خیال ماشین بشم بهتره یا برم سراغش که نگاهم رفت سمت عکسی که پارسال با اون حامد نامرد جلوی ساحل کیش ، انداخته بودیم. بخاطر ده سانتی که از من بلندتر بود ، خودش رو شُل انداخته بود روی شونه های من که همیشه حسرت پهن بودنش رو داشت.
    بارها بهش گفته بودم که اگه اونم مثل من از ده سالگی ، روزی یه ساعت بارفیکس می‌رفت بازو و سـ*ـینه پهن می‌کرد و اون بی خیال می‌گفت :
    -تو هم اگه مثل من هفته ای چهار روز بسکت کار می‌کردی هم قد من می‌شدی !
    الان باید وایستم و بگم ، خدا رو شکر که مثل تو خائن و بی معرفت نشدم؛ قدت بخوره تو سرت !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    کیفم رو برداشتم و به طرف در خروجی آپارتمان راه افتادم که صدای ریزِ نچسبش من رو متوقف کرد:
    - خشایارجان ! می‌گم بهتره این موضوع پیش خودمون بمونه، آخه درسته کارشون خیلی زشت بوده؛ ولی خب بعضی چیزها رو بهتره پنهون نگه داشت و آبرو داری کرد.
    بدون اینکه سرم رو برگردونم وسط حرفش اومدم :
    - کاری به اون دخترِ با حجب و حیای برادرت ندارم چون از اولم دوسش نداشتم؛ ولی اول و آخرین باری بود که اجازه داشتی واسم لقمه بگیری و من رو تو دهنا بندازی، متوجه که هستی؟
    این رو گفتم و بدون اینکه منتظر جوابش بشم از خونه بیرون زدم. وقت نبود سراغ ماشین برم. خیابونا هم امروز زیادی شلوغ پلوغه؛ پس بهترین انتخاب، مترو بود که سر موقع به محل کارم برسم .
    تازه پشت میزم جابجا شده بودم که احمدی ندا داد :
    -رئیس کارت داره !
    صبحی که نکوست ؛ از شب قبلش پیداست ! کتم رو درآوردم و آویزون کردم و دست به یقه ی پیراهن سیاه رنگم که امروز برای مقتدر بودن، با رنگ چشمام سِت کرده بودم، بردم تا از مرتب بودنش مطمئن بشم. مقابل شیشه سکوریتی ورودی به سالن اصلی که محل میز منشی و اتاق رئیس بود نگاهی به خودم انداختم.
    تکه ای از چتری مشکیم که بطور زودرسی، هفت ـ هشت تار سفید پیدا کرده بود و همیشه رو به بالا شونه می‌زدم روی پیشونیم افتاده بود. خواستم دوباره بالا بدم، اما از حالت خوبی که در چهره ام به وجود اورده بود، خوشم اومد و بی خیالش شدم.
    با حس جذابیتی که بهم دست داد از کنار میز خانم احمدی گذشتم و سری تکون دادم و بی توجه به نگاه خیره اش که درست روی همون تکه موی روی پیشونیم بود به سمت اتاق رئیس رفتم و ضربه ای نواختم.
    صدای گرفته ی ناشی از سرماخوردگیش به گوشم رسید که اجازه ی ورود داد .
    مقابلش روی راحتی های بادمجونی رنگِ شیک دفترش نشسته بودم و او بی خیال تمام رئیس و مرئوسی ها یه پاش رو از تو کفش کرم رنگ نوک تیزش در اورده و راحت روش نشسته بود و نامه ی اعمال من رو که دستاورد سفر اخیرم بود می‌خوند و گاهی سری تکون می داد و گاهی هم اخمی به پیشونیش می‌آورد.
    سرش رو بالا گرفت و باز هم خودمونی چای‌اش رو یه نفس سرکشید و بالاخره به حرف اومد :
    ـ آقای پازوکی! در این که تجربه ی چهار ساله‌ی شما تو بخش بازرگانی شرکت ما کاملا محرز و مقبوله؛ ولی من دلایل توجیهی که در قرارداد جدید برای خرید چای قرمز اونم تو این حجم بالا، اعلام کردید رو چندان قابل قبول نمی‌دونم. درسته ریش و قیچی دست شما بود؛ ولی صرفه‌ی اقتصادیش باید برای ما مسلم باشه.
    صداش خیلی گرفته بود و اون چای سرد ، نتونسته بود حنجره‌اش رو نرمتر بکنه. صورتش قدری برافروخته بود که به نظر می‌رسید ناشی از تب باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    سعی کردم بر خلاف همیشه کمی ملایم باشم :
    - توجیه اقتصادیش رو تو همون برگه هایی که داخل پرونده‌ست خیلی کامل توضیح دادم. به طور تجربی هم مطمئنم که با یه تبلیغات خوب و بازاریابی درست و حسابی ، محصول خیلی زود جای خودش رو توی خونه ها پیدا می‌کنه و هر قشری از مردم به سرعت خواهانش می‌شند. چای قرمز برای کسانی که به نوشیدن زیاد چای عادت دارند می.تونه جایگزین خوبی باشه ؛ چون کم کالریه و هم اینکه کافئین کمتری داره و برای سالمندانی که مشکل فشار خون دارند خیلی مفیده و باعث پایین‌ آوردن فشارشون می‌شه. دیگه اینکه برای اون دسته از جوونایی که اضافه وزن دارند ؛ سوخت و ساز بدن رو بالا می‌بره و در مدت کمی کاهش وزن تدریجی به وجود میاره. مطمئن باشید با یه بازاریابی موفق، فروش و سود خوبی در طول زمان به دست میارید.
    فَراست با کُندی پاش رو جابجا کرد و این بار اون یکی پاش رو از کفش در آورد و بالا کشید تا راحت‌تر بشینه.
    تنها نکته ی مثبتِ این رئیس کم سن و سالِ مونث بی تکلفی و راحت بودن با کارمنداشه؛ طوری که آدم احساس می‌کنه از یه خانواده اند و توی یه خونه زندگی می‌کنند .
    سرفه ی دردناکی کرد و با تکان دست، سعی کرد تاییدش رو نشون بده .
    پرونده رو بست و روی میز مقابله‌مون گذاشت :
    - امروز حالم زیاد خوب نیست، شاید نمونم و برم. با حسینی یه برنامه ی جامع برای نحوه‌ی تبلیغات و بازاریابی تدوین کنید تا دستورای لازم رو براش بدم.
    یه خورده دلم برای بدحالیش سوخت. درسته گاهی لجباز صرف بود و می‌خواست حرف، حرفِ خودش باشه؛ ولی سیستم کاریش برام جالبه و باعث شده تا حالا توی این شرکت دووم بیارم.
    نمی‌دونم چقدر از من کوچک‌تره؛ ولی حس مدیریتش رو به همه‌ی ما خوب القا کرده.
    با دستمالش چنان اون یه ذره دماغِ توی صورتش رو می چلوند که بِر و بِر منتظر بودم که آخر کار قرار چی از اون فینگیله دماغ بمونه.
    فقط شده بود یه دکمه ی قرمز توی دایره ی گندمی رنگ صورتش ! به حال خودم تاسف خوردم که منتظر بازگشایی بینی رئیسم نشستم!
    اجازه‌ای گرفتم تا دنبال کارم برم که باز سرفه‌ای کرد و گفت :
    -پازوکی! هم خسته نباشی برای سفرت و هم یه بررسی کن و ببین که بین چاشنی هایی که مردم عادت دارند با چاییشون همراه کنند ، چی واسه‌ی این چای قرمز گزینه ی خوبیه؟
    توی دلم به فکرش آفرین گفتم و با یه باشه ی تنها از اتاقش بیرون اومدم . بالاخره اگه این چیزا رو هم نداشت که کسی با اون نیم وجب قدش به ریاست قبولش نمی‌کرد!
    شرکتی که نه مال پدرشه و هر سال هم هیئت مدیره، مدیر اول رو تعیین می‌کنند و الان بیشتر از چهار ساله که به رای قاطع ، خودِ خودش امتیاز مدیریت اصلی رو می‌گیره و این نشون از آمار عالی کارکردش داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    بازم موقع رد شدن از کنار میز احمدی، زل زدنش رو احساس کردم. خب ! اینم زن بود و اون رئیس ما هم زن !
    تا حالا یه بار هم نشده بود که احساس کنم بهم خیره شده و یا زیر زیرکی نگاهم کنه و حواسش مثل خیلی ها به
    شونه ی پت و پهن من باشه !
    اینم یکی دیگه از اون دلایلی بود که توی این شرکت دووم آوردم و با وجود یه رئیس زن موندگار شدم.
    باید می‌رفتم سراغ حسینی و به کار می‌گرفتمش، واسه ی خودش تنبلی بود.
    تا مثل شمر بالای سرش شمشیر نمی‌گرفتی تن به کار نمی‌داد.
    تازگی‌ها هم که با اون چغندر که برای حسینی هلو نام داشت؛ قاطی شده بود و هوش و حواس کاریش رو کاملا از دست داده بود.
    نفس عمیقی کشیدم و خدا رو شکر کردم که در مورد خواستگاری و شیرینی خوردنم حداقل توی شرکت ، کسی اطلاعی نداشت.
    مشغول بررسی حجم خرید و مکان‌های موجود برای توزیع بودم که زنگ پیامک حواسم رو پرت کرد.
    خواستم اهمیتی ندم که یکی دیگه اومد. باز کردم ؛ اولیش : خشایار باید حرف بزنیم!
    دومیش : هنوز خونه چیزی نگفتم . بابام من رو می کشه.
    تو دلم «به درکی» گفتم و خواستم مشغول کارم بشم که سومیش رسید : مردونگی کن و خودت بهم بزن.
    چهارمیش : فیلم رو پخش کنی خونم پات میفته!
    دختره ی مزخرف خجالتم نمی‌کشه. یکی نیست بگه جیک جیک مستونت بود ؛ فکر زمستونت نبود !
    خودم از این ضرب المثل سوسولی ای که به ذهنم رسید، خنده م گرفت !
    گوشی رو برداشتم و موبایل فرنگیس رو گرفتم . صداش نیومد؛ ولی من بی سلام گفتم : به اون دخترِ برادرت زنگ بزن و بگو مزاحم من نشه. یه عالمه کار دارم و اونم هی رو مخم می‌ره. بهش بگو همه چی رو می‌دونی و اگه خودش قضیه رو تموم نکنه ، باباش که سهله ، یه کاری می‌کنم که یه قوم لعن و نفرینش کنند.
    گوشی رو قطع کردم و منتظر کلام زن بابای عزیزم نموندم.
    سی ثانیه نشد که زنگ گوشیم به صدا دراومد. اسم بابا افتاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    خیلی تعجب کردم، اتفاقی بود که هر چند سال نوری رخ می داد . سبز و کشیدم و سلام کم جونی دادم .
    اونقدر توی صداش، تعجب موج می‌زد که منم ابروم بالا رفت .
    بابا : گوشی فرنگیس رو من جواب داده بودم. موضوع چیه ؟
    ای بابا ! حالا اون زنش فکر می‌کنه خواستم پیش بابا خرابش کنم .
    ـ بابا فرنگیس سپرده بود شما ندونید. الان فکر می‌کنه چای شیرین بازی دراوردم.
    ـ چیزی بهش نمی‌گم، موضوع چیه ؟
    ناچار شدم بدون هیچ کم و کاستی که خدای نکرده مدیون خودم و بابا نشم و اصلا هم قصد افشاگری در خصوص فامیل زنش و دختر همه چیز تمومشون نداشتم ، گفتم و گفتم و با کشیدن آه سردی ادامه دادم :
    -بابا ! اون بار به احترام شما در برابر خودسری فرنگیس و خواستگاری زورکیش سکوت کردم؛ ولی خواهشا بهش بگید کاری به کار من نداشته باشه که دیگه نمی‌تونم ساکت بشینم و احترام نگه دارم.
    ـ خیلی خب! ادامه نده ؛ ولی سعی کن زودتر واسه‌ی زندگیت یه تصمیم درست و حسابی بگیری. این یه قانونه که یا خودت واسه‌ی خودت یه کاری می‌کنی یا اگه دیر بجنبی به دیگران این اجازه رو دادی که اونا برات تصمیم بگیرند و کار دستت بدند، حالیته؟
    مثل سلامم، یه خداحافظی آروم به لب اوردم و گوشی رو قطع کردم . شاید واقعا وقت اون شده که خودم یه تصمیم درست و حسابی واسه ی زندگیم بگیرم. در آستانه ی بیست و هشت سالگی ، تا حالا کسی دلم رو نگرفته بود.
    نمی‌تونستم بفهمم که من آدم سردی هستم و یا هنوز آدم درستش به تورم نخورده.
    موقع خروجم از شرکت تصویر مقابلم دیدنی بود. جناب حامد خان در حالی که سمت چپ صورتش به واسطه‌ی مشت قوی راست بنده کاملا سیاه شده بود، به ماشین بنده تکیه زده و لنگ های درازش رو ، یکی روی اون یکی انداخته بود. به خودم فحشی زیر لب فرستادم بخاطر اون سوئیچ اضافه ای که دست خود نامردش داده بودم.
    بدون هیچ معطلی و با سرعت به طرفش رفتم ؛ طوری که فکر کرد بازم می‌خوام مشتم رو این بار به اون طرف صورتش بخوابونم و همین باعث شد که رو دو پا بایسته و کمی خودش رو عقب بکشه.«هه! ترسو!» خونسرد و مات نگاهی بهش انداختم :
    - زنم رو که بردی، ماشین رو هم می‌بردی تا خوب یادم بندازی که از مردی، فقط یه سیبیل نازک بچه ننه‌ای داری!
    ـ خشایار اجازه بده توضیح...
    خشن شدم :
    - اسم من رو دیگه به زبونت نیار. رفاقت ما مُرد ! امروزم که می‌بینی مشکی پوشیدم و از فردا هم عزاداری تموم و فراموشی مطلق که همچین آدمی هم توی زندگیم بود.
    سوئیچ رو طرفم گرفت و خواست مثلا غرورش رو حفظ کنه :
    - لااقل می‌ذاشتی حرفام رو بزنم.
    ـ هیچ کلمه ای نمی‌تونه بدرفیقی رو توجیه کنه. به اونی هم که دیروز بغلت نشسته بود و عارمه اسمش رو به زبون بیارم بگو که لیاقت مردی مثل من رو نداشت. شغال‌ها رو چه به همنشینی با شیر!
    سوئیچ رو از دستش کشیدم و با تمام اقتداری که توی نگاهم بود گفتم:
    -دیگه دور و برم نبینمت.اون کافی شاپ رو که گند زدید؛ ولی وای به حالتون اگه بشنوم بازم اونجا برای خودتون قرار عاشقانه گذاشتید.همون آدم نفرایی که اونجا دارم به بدترین شکل پرتتون می‌کنند بیرون تا یادتون بمونه بعضی جاها ،باشه یه قهوه خونه، حرمت داره و نرید اونجا رو به گند بکشید.
    اینو گفتم و در مقابل چشمان بهت زده اش قفل ماشین رو زدم و نشستم. ته دلم یه آخیشی گفتم که از مترو و تاکسی راحت شدم !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سما جم «moghaddas»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/12
    ارسالی ها
    666
    امتیاز واکنش
    22,866
    امتیاز
    661
    یک هفته گذشت . مشغولیت زیاد و کارای ریخته شده در شرکت باعث شده بود که دیگه به جریانات پیش اومده فکر نکنم.
    خودم از این همه سردی که بعد از اون روز وجودم رو گرفته بود متعجب بودم.
    شاید همه‌ی اینا بر می‌گشت به اینکه ، بدون هیچ حسی من رو به اون جریاناتِ خواستگاری و زن گرفتن هُل داده بودند.در مجموع نه خیلی آدم بدپیله‌ایم و نه از اون مدل ها که کینه ام شتری بشه.اگه حرفی، حسی، آدمی و یا رفیقی رو هم کنار می‌گذاشتم، دیگه اصلا بهش فکرم نمی‌کردم!فراموشی مطلق، یه جور آلزایمر پیشرفته ! وگرنه مگه می‌شه آدم نسبت به همچین غلطی از طرف رفیقش و دختری که دو روز دیگه قرار بود نقش همسرش رو بازی کنه، تا این حد بی تفاوت باشه؟!
    جالب اینکه نه تنها من ساکت بودم ؛ بلکه بابا و فرنگیس هم کاری به کارم نداشتند.
    صبح زود بیدار شدم و بعد از بارفیکس روزانه مثل خیلی از جمعه های دیگه آماده شدم تا چند ساعتی رو با طبیعت بکر کوهپایه‌ای خودم رو مشغول کنم.
    اکثرا تنها می‌رفتم. حوصله ی اکیپ و گروه رو موقع بالا و پایین شدن از کوه نداشتم.
    خودم بودم با خودم! اینطوری حالش برام بیشتر بود.
    پس از پیمودن مسافت نسبت زیادی تازه نشسته بودم که املت سفارشیم رو بخورم که گروهی به محوطه ی رستوران رسیدند و روی تخت های موجود ولو شدند.
    تعدادشون خیلی زیاد بود و جا کم ! یه پسر خوش تیپ و قیافه‌ای به همراه دو تا دختر هنوز سرپا بودند که چشم شون به تخت نیمه خالی من افتاد.
    هی زل زدم تا مبادا روی سر من پیاده بشند که ظاهرا بلد نبودند حرفِ نگاه بخونند و در کمال خونسردی در نصف بیشتر جایگاه من نزول اجلال کردند و بی تعارف ولو شدند.
    یکی از دخترا چشمش به سینی املت من افتاد و خیلی بچگونه به اون خوش تیپه گفت:
    - بهی جون من از این نارنجی ها می‌خوام !
    یه لحظه به ظرف مقابلم خیره شدم و حس کردم که از اون املت خوشمزه ام، بدم اومده.
    اون یکی دختره خنده ریزی کرد و مثلا آروم در گوشِ اون لوسه گفت :
    - من خود صاحب اون نارنجی ها رو ..
    بقیه اش رو دیگه خیلی آروم گفت و نشنیدم‌. بعدشم زدند زیر خنده ! هرهر! خندیدم!واسه خودشون الکی خوشند دیگه.
    املتم که کوفتم شد؛ پس سریع از تخت بلند شدم تا به قول بابا بقیه برام تصمیم نگیرند و باز یکی خودش رو به ما نندازه.
    همه چی برام ریسمان سیاه و سفید شده و از ده کیلومتری پا به فرار میذاشتم.
    با بلند شدنم صدای پسره هم دراومد :
    -داداش مزاحمت شدیم؟
    با خونسردی جواب دادم :
    -نه ! شما راحت باشید.
    ـ آخه صبحونتونم نخوردید ؟
    ـ سیر شدم ممنون !
    نگاهم افتاد و دیدم همون دختره با چشماش، قلبای تیرخورده پرت می‌کنه.
    اخمی کردم و کوله‌ام رو برداشتم و راه افتادم. از دختر جماعت گریزون شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا