کامل شده رمان یهویی عاشقت شدم| barannn کاربر انجمن نگاه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh_gh

کاربر اخراجی
عضویت
2016/06/26
ارسالی ها
209
امتیاز واکنش
3,937
امتیاز
416
محل سکونت
بوشهر
نام رمان : یهویی عاشقت شدم
نویسنده؛ barannn
ژانر : عاشقانه،یکم خیلی کوچولو طنز

خلاصه؛

این رمان پر از اتفاقات یهوییه
یهویی دیدن .یهویی عاشق شدن.تصمیم یهویی.رفتن یهویی.تصادف یهویی و خیلی اتفاقات یهویی دیگه
باران دختریه که با یه پسر به نام محمد اشنا میشه و کم کم بهش دلبسته میشه
فارغ از اینکه محمد هیچ حسی نسبت بهش نداره
بعداز کلی اتفاق که میفته محمد میره سربازی و باران تا یک سال و نیم از محمد خبری پیدا نمیکنه
حتی نزدیک ترین دوست محمد که ایمان* باشه هم چیز خاصی بهش نمیگه
تا اینکه یکی یه روز باهاش تماس میگیره و میگه محمده و قراره دوباره برگرده سربازی و از باران میخواد
که بیاد ترمینال مسافر بری برایه دیدنش
باران قبول میکنه و میره ولی باکماله تعجب محمدو با یه دختر میبینه
باران برمیگرده ولی از اونجایی که قلبش زیادی اذیتش میکنه نمیتونه زیاد راه بره و به صورت کاملا تصادفی به یه ماشین
برخورد میکنه و ......
خب اگه دوس دارین بدونید کلا چه اتفاقاتی تویه این رمان میفته و در آخر چی میشه پیشنهاد میکنم این رمانو بخونید

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    fatemeh_gh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    3,937
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    بوشهر
    مقدمه*

    وقتی کسی رو دوست داشته باشی
    تمام زندگیت میشه اون...
    وقتایی که گریه میکنه باهاش گریه میکنی
    وقتایی که میخنده انگار تمام دنیا رو بهت دادن...
    وقتایی که باهات قهر کرده حاضری هر کاری کنی
    تا زودتر باهات آشتی کنه...
    لحظه هایی که ازت دوره,سخت ترین لحظات زندگیته...
    دیگه به کسی غیر از اون لبخند نمیزنی...
    تو بغـ*ـل کسی نمیری..
    دستاتو تو دستای هیچکس غیر از اون گره نمیکنی...
    تو چشمای هیچکس خیره نمیشی...
    تنهایی هاتو با کسی غیر از اون شریک نمیشی

    ***************************
    - به خدا اگه یه قدم دیگه بیای جلو یکی میزنم پس کله ات...
    جلوتر اومد ... عقب تر رفتم ، یا خدا یعنی الان چیکار میتونم بکنم؟دوباره گفتم:
    - ببین من باهات شوخی ندارماااا
    لبخندش پررنگ تر شد ..... دستش رو بلند کرد و سرم و نشونه گرفت ،
    - کاری نکن جیغ بکشم ... بابا خوابه بیدار میشه هم من هم تو رو اتیش می زنه عین بچه ی ادم برو پی کار خودت بردیا
    +نه من تا تو رو نکشتم دست بردار نیستم
    _نه بردیا تو رو خدا.....
    نزاشت بقیه حرفمو بزنم و شیر آبو باز کرد،اونقدر فشار اب زیاد بود که کلا خیس اب شدم، به خودم نگاهی انداختم ، شده بودم یه موش اب کشیده ...بردیا هم روبه روم بود و داشت بهم میخندید
    عصبی بودم خیلی زیـــــــــاد ..با تمام توانم جیغ کشیدم و بعد با مایع ضرفشویی دوییدم دنبالش...درست پشت سرش بودم ،پس الان بهترین فرصت بود، جعبه مایع رو فشار دادم و همه اش دقیقا خورد به لباس بردیا
    بابا:بستونــــــــــه
    با صدایه بابا هر دو مون سرجامون ایستادیم
    بردیا بدبخت که دیگه نزدیک بود سکته رو بزنه که بابا دوباره گفت:+الان دارین ماشینو میشورین دیگه درسته؟
    بردیا اروم گفت:+ببخشید
    بابا:صبر کنین از دریا برگردیم اونوقت حساب جفتتون رو میرسم
    _دریا؟
    بابا:+سریع برین اماده بشین تا یک ساعته دیگه سمیرا میاد دنبالتون
    همینطور که میپریدم بالا و خوشحالی میکردم بابا داد زد:+مگه نگفتم برین لباساتون رو بپوشین
    بدجور زد تو ذوقم ولی بیخیال ،با بردیا خواستیم بریم که جلویه بردیا رو گرفت و گفت:+تو یکی تا پنج دقیقه دیگه اینجا باش تا با هم ماشینو بشوریم
    به زور اب دهنشو قورت داد و گفت:+چشم
    و بعد دویید سمت اتاقش ، منم رفتم سمت اتاق خودم
    الان دقیقا من چی بپوشم خوبه؟مثلا قراره با خاله اینا بریم دریا بعد هرچی این کمدم رو اینور و اونور میکنم یه مانتو که بتونم بپوشم پیدا نمیکنم، بالاخره بعد از کلی اینور و اونور کردن کمدم
    لباس سیاهم که خیلی ساده بود و بلندیش تایه وجب بالای زانوم میرسید با یه تور سیاه برای روش
    ویه روسری و شلوار ستش رو انتخاب کردم که بپوشم ...لباسایی رو هم که خیس بودن انداختم تویه حموم که شسته بشن و بعدتویه آینه به خودم نگاهی انداختم.... کلا قیافم در حد متوسط بود
    چشمایی قهوه ای تیره که مایل به سیاه بودن (هروقت تعجب میکردم ده برابر میشدن و اگه به یکی زل میزدم ،سرم داد میزد و میگفت طلبکارانه نگام نکن خیلی بی ریختی یعنی کلا مردم نثبت بهم لطف دارن)بینیم کوچولو و خوش فرم لبایی متوسط که نه بزرگ و نه کوچیک بودن که رنگشم مایل به صورتی بود
    ولی همیشه مجبور بودم یه رژ صورتی روش بکشم چون در غیر این صورت لبمو گاز میگرفتم
    (اقا کلا بگم من متوسطم بامن جر و بحث هم نکنید )
    رنگ پوستمم که دس رو دل خودم نزارم که خونه.منم مثل اکثر جنوبیا سبزه ام البته خیلی بامهر و تودل برو ام که اینو همه بهم میگن
    (اعتماد به سقفم تو حلق هرکسی که دشمنه)
    خب دست از برانداز کردن خودم برداشتم و رفتم تویه اتاق نشینمن نشستم رویه زمین ، اخـــــیش بخدا هیچی این زمین سفت و نرم ما نمیشه (به کسی نگینا ولی ما هنوز مبل نگرفتیم دلیلش هم که بهتره از بابام بپرسین اخه هر چیز بدرد نخوری میخره الا همین مبل)
    تلفن زنگ خورد دویدم سمتش آخه یه علاقه خاصی به جواب دادن تلفن دارم مخصوصا تلفن پسر داییم.
    دیدم خاله است گفت یه مشکل کوچولو براش پیش اومده یک ساعت دیگه میاد.
    واااااای چ خبره حالا من تویه این یک ساعت چیکارکنم؟
    تویه فصل امتحانا بودیم و چون شنبه امتحان زبان داشتیم نیازی به خوندن نمیدیدم اخه انگلیسی رو خوب بلد بودم ،مامانم هم که شکرخدا
    (کلا خیلی آدم شکرگذاریم کلی خداروشکر میکنم روزانه، البته برایه بدبختیام)
    به قول خودش موبایلمو قایم کرده بودن که منم شکر خدا
    (ببینید دوباره خداروشکر کردم هنوز 1 دقیقه نشده ها)
    میدونستم موبایلم کجاست.
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh_gh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    3,937
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    بوشهر
    مامان که رفته بود خونه بابازرگم ، بابا و بردیا هم مشغول شستن ماشین بودن
    عه راستی یادم رفت بگم ما یه خانواده چهار نفره هستیم که شامل خودم
    داداشم که بردیاست و حدودا 2 سال باهم تفاوت سنی داریم اون 16 سالشه ومن 18
    بردیا کلا شبیه به مامانه، قدش که فک کنم 160باشه
    فرم صورتش گرده ، بینی که خیلی بهش میاد عمل کرده باشه ولی مادر زادی اینجوریه،دقیقا این ویژگیش به مامان رفته
    بابام هم که اقا علی هستن ایشونم 185 قدشونه
    صورتی بیضی شکل و قشنگ داره ،چشماشون هم متوسطه یعنی نه درشته و نه کوچولو
    یه ته ریش رویه صورتشونه ،یه کوچولو هم موهاشون سفید شده
    مامانم اذره ، قدش 168 صورتی جوگندمی و چشمایی قهموه ای داره
    (کلا ما چش رنگی نیستیم)
    موهاش سیاهه اخلاقش هم که بماااااااند
    آروم آروم رفتم سمت اشپزخونه و سریع رفتم سمت کابینتی که بالایه سینک ضرفشویی بود
    درش رو باز کردم و موبایلم رو از توش در اورد و بعد اروم درش رو بستم ،در اخر از اشپزخونه خارج شدم ،پله ها رو یکی یکی طی کردم و بعد سریع رفتم تویه اتاقم
    نشستم رویه صندلی که کنار میز ارایشم بود،اخـــــــــــــــــــــــیش اخرش به موبایلم رسیدم
    خب سریه روشنش کردم بعد از روشن شدن اولین حرکت سر زدن به فضایه مجازی بود ،خب پستام که هرکدوم صدتا لایک خوردن فالوورام هم که نهصدتا شده بودن
    با کمال تعجب دیدم یه پیام هم دارم ،(کلا کسی به من پیام نمیده اگه دیدم یکی پیام داده حتما خبریه :) )سریع بازش کردم و دیدم محمده
    پیامو باز کردم .
    "کجایی؟ سلام خوبی؟"
    (محمد یکی از کاربرایه فضا مجازیه که تازگیا تویه یه جر و بحث که از چیپس و پفک و نماز شروع شد باهاش اشنا شدم و خودم اون بحثو شروع کردم)
    من همیشه به فزایه مجازی زیاد سر میزدم ولی خداییش تا به حال با هیچ پسری صحبت نکرده بودم اخه دوس نداشتم خودمو درگیرشون کنم (این یه مورد فک کنم خاص باشه .نخیرم اصلا خیلی بیجا میکنه که خاص باشه)
    بعد از کلی کلنجار رفتن باخودم که ببینم پیامشو جواب بدم یا نه جواب دادم
    _سلام.خونه ام
    +خبری اذت نبود کجا بودی؟
    وای حالا چی بگم؟ نمیتونم بهش بگم که مامان اینا موبایلمو گرفتن آخه زشته
    _فصل افتحاناست گرفتار درس خوندنم
    (چه دروغی گفتم من ولی اشکال نداره گردن خودش)
    خب چخبر امتحانات رو خوب میدی؟+
    _خداروشکر هی میگذرونیم
    ...........+
    ........._
    .........+
    فکر کنم یه چهل و پنج دقیقه ای رو داشتیم صحبت میکردم که دیدم الانه که خاله اینا بیان
    برایه اینکه مثلا یکم کلاس بزارم گفتم:
    _محمد من بادوستام باید برم بیرون .اخر شب اگه شد میام بای
    و سریع موبایلمو خاموش کردم و رفتم گذاشتم سرجاش اخه اگه وامیستادم تا اون خداحافظی کنه مطمعن بودم،دوباره جوابشو میدادم و موندگار میشدم
    خب یبار دیگه خودمو جلویه آینه چک کردم و بعد رفتم تویه حیاط
    هنوز کفشمو نپوشیده بودم که خاله اینا اومدن
    (خداروشکر سریع خداحافظی کردمـــا)
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh_gh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    3,937
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    بوشهر
    به اتفاق بابا و بردیا رفتیم در حیاط و سوار ماشین شدیم،منو بردیا و خاله و اریان پشت نشسته بودیم و بابا و سهیل جلو که سهیل راننده بود
    خاله ام اسمش سمیراست ،حدودا 27 سالشه، صورتی سفید و چشمایی درشت و کشیده داره ، موهاشم که زرده البته رنگ کرده است..قدش هم که فک کنم 175 باشه ...اسم همسرش سهیله اونم حدودا 30 سالش میشه ،صورتی سفید و موهایی قهوه ای داره که مادر زادی اینجوریه و 4 سال میشه که با خاله سمیرا ازدواج کرده
    حاصل این ازدواج یه پسر کوچولو خوشگل به اسم آریانه،این اریان ما 3 سالشه و دقیقا 1 سال بعد از ازدواج خاله و سهیل بدنیا اومده....صورتی کوچولو و سفید داره و موهایی قهوه ای چشماش هم که ابیه ،کلا به باباش شبیهه ...من موندم این بزرگ شه چی میشه ؟!
    بعد از کلی سلام و علیک راه افتادیم،هیچکس چیزی نمیگفت و منم واقعا حوصله ام داشت سر میرفت ،تا دریا هم که حدودا یه 20 کیلومتری راه بود،کلا من هیچوقت نمیدونم که مثلا یک کیلومتر چقدره و همیشه کیلومتر ور دقیقه در نظر میگیرم یعنی 20 کیلومتر رو میگم 20 دقیقه ، الانم که کیلومتر خونه تا دریا رو گفتم از رویه تابلو خوندم،شروع کردم به صحبت با خاله شدم:
    _خاله حواست هست هنوز شیرینیای منو ندادی؟
    +نه ...چه شیرینی؟
    _عه یادت رفت....شیرینی تولد عمو سهیل و شیرینی ماشینتون دیگه
    +اهــــــــا الان یادم افتاد...خب اینکه دارم میبرمت دریا یه شیرینی و شیرینی دوم هم که سوپرایزه
    اخ جـــــــــــــــــــــــون سوپرایز اصلا کلا من علاقه خاصی به غافلگیر شدن دارم
    _چیه خاله.. جون من سریع بگو
    +البته اگه بابات اجازه بده
    _خاله تو بگو بابام اجازه میده مگه نه بابایی
    به بابام نگها کردم که گفت:
    _چی؟
    زرشکــــــــــــــــــــــ یعنی نشندیده که الان میگه چی !.خواستم جوابشو بدم که خاله گفت:
    +میخوام باران رو ببرم یه سفر شیراز بعدشم اهواز .و همون شهرهایه دور اطرافش یه هفته برش میگردونم
    _اخ جون سفــر
    (18 سالمه ولی بعضی وقتا یه رفتارای بچه گونه از خودم در میارم ولی البته فقط جاهایی که صلاح میدونم و در حظور بقیه رفتارم خوبه وصدام کاملا بچه گونه اس به طوری که اگه کسی بشنوه میگه این دختره12سالشه نه18ولی خداروشکر پشت تلفن صدام یکم بهتره)
    بابا _نه نمیشه من اجازه نمیدم دخترم بامردم بره بیرون
    با دهن باز و چشمایی پر از تعجب نگاهش کردم و بعد نگاهی ملتمسانه به خاله، با نگاهم ازش خواستم که بابا رو راضی به رفتن به این سفر کنه
    خاله:+ماکه هرکسی نیستم، ناسلامتی من خاله اش هستم
    بابا هم خیلی ریلکس گفت:-درسته خالش هستید ولی من دخترم رو دست کسی نمیسپارم مسعولیت داره
    نزدیک بود اشکم در بیاد یکی نیس بهش بگه اخه منم مسافرت دوست دارم
    خاله شونه ای بالا انداخت و اروم گفت:+ شرمنده کاری نمیتونم بکنم
    ای بابا مسافرتم هم خراب شد چون اعصاب نداشتم سرم رو به شیشه تکیه دادم
    ام پی تریم رو از تویه جیب کیفم در آوردمو هندزفریم زدم به گوشم چشمام رو بستم و اهنگ درد عمیق از احسان خواجه امیری پخش شد
    با درد عمیق دل من
    تو دیدی مردم که چه کردن
    تو پیش غرورم نشستی
    تو زخمای قلبم رو بستی
    تو زخمای قلبم رو بستی
    شکل رفتن این روزگار
    منو تو گریه تنها نزار
    منو از ادما پس بگیر منو دست خودم نسپار
    منو دست خودم نسپار
    جز تو هیشکی مهربون نبود با هجوم این درد
    زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد
    من هنوز همون درد دیروزم آدمه همیشه
    هیشکی مثل من عاشقت نبود عاشقت نمیشه
    تو که میدونی دنیا چه رسم تلخی داره
    از هر چی که میترسی اونو سرت میاره
    صدا زدم دنیا رو
    نفس کشیدم تو باد
    هوای تو اینجا بود منو نجاتم میداد
    جز تو هیشکی مهربون نبود با هجوم این درد
    زندگی منو از عشق من راحت جدا کرد
    من هنوز همون درد دیروزم آدمه همیشه
    هیشکی مثل من عاشقت نبود عاشقت نمیشه
    فکر کنم خوابم رفته بود که با صدای خاله مثل برق زده ها پریدم که سرم خورد به سقف
    _آخ سرم..آقایه آینده ام کجایی که خانمت ناقص شد
    خاله با خنده گفت
    +موقع دردت هم از شوخیات دست بر نمیداری
    از ماشین پیدا شدم و با دیدن اون جمعیت دهنم ده متر باز شد و به زمین چسبید همینطور که تو فکر جمعیت بودم و هنوز یکم خوابالو بودم
    یهویی نمیدونم پام پشت چی رفت که باکله رفتم تویه زمین
    _آخ پـام....
    همه اطرافیان زدن زیر خنده حتی خاله و بابا اینا هم داشتن میخندیدن
    ای رو آب بخندین بی ادبــــــــــوا
    (تیکه کلامم اینه که به اخر هر کلمه یه "و" بچسبونم مثل بی ادب که میشه بی ادبو البته این تیکه کلام اصلیمه)
    به جایی که هرهر بخندین حداقل میومدین کمکم
    سریع بلند شدم و یه دستی به لباسام کشدیم و رفتم پیش خاله اینا نشستم همینطور اونا مشغول حرف زدن بودن منم نگاهشون میکردم
    فرش رو کنار دریا رویه ماسه ها پهن کرده بودن ،وقتی به رو به رو خیره میشدی دریا رو به روت بود و واقعا حس خوبی داشت، کنارمون چندین خانواده بودن و همشون مشغول بگو و بخند
    با همدیگه بودن
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh_gh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    3,937
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    بوشهر
    بزرگتر ها مشغول با هم صحبت میکردن و منم واقعا حوصله ام داشت سر میرفت برایه همین از بابا اجازه گرفتم که یه سر برم اون طرفا یه دور بزنم ، حدودا چند متر از ما دورتر یه سکو خیلی بزرگ بود که به دریا راه داشت و از روش میشد از بالا دریا رو دید..رفتم طرف اون سکو و اروم اروم ازش بالا رفتم و بعد تا اخر سکو رو راه رفتم ،وقتی به انتها رسیدم همونجا نشستم
    دریا رو خیلی دوست داشتم و واقعا فکر نکنم کسی باشه که از دریا بدش بیاد...چشمامو بستم که به دریا فکر کنم اما یهویی ذهنم رفت طرف محمد و به ذهنم اجازه دادم که بهش فکر کنم
    به اینکه چطور اشنا شدیم و اون چطور ادمی میتونست باشه؟رفتارش، طرز تفکر و کلی چیزایه دیگه...یه لحظه قلبم تیر کشید ،خیلی درد داشت و با دستم محکم فشارش دادم که از دردش کم شه ولی نشد ،به اجبار از جام بلند شدم و لبه سکو رو گرفتم،یکم که جلوتر رفتم دیگه نتونستم ادامه بدم و افتادم،یه پسره اومد و گفت:
    +خانم چیشده به کمک احتیاج ندارین؟
    یه متشکرم گفتم و خودم بلند شدم رفتم سمت بابا اینا نشستم ،هنوز مشغول صحبت در مورد ماشین بودن و منم ترجیح دادم در مورد درد قلبم چیزی نگم
    یهو متوجه نبودن بردیا و اریان شدم که وقتی از خاله پرسیدم به پارکی که پشت سرمون بود اشاره کرد و اونا رو اونجا دیدم
    بعد از خوردن شام که کوکو سبزی بود رفتیم خونه خیلی خسته بودم خواستم بخوابم که یادم افتاد به محمد قول داده بودم بهش پیام بدم
    ای خدا اخه الان چه وقت قول دادن بود ....وای دوباره قلبم تیر کشید چرا من اینجوری شدم درد معدم کم بود که اینم بیاد روش؟
    حدود 5 سال پیش حالم بد میشه و میبرنم دکتر و دکترا میگن آپاندیسم مشکل پیدا کرده و باید درش بیارن من خیلی گریه میکنم ولی به زور میبرنم تویه اتاق عمل
    وای باورتون نمیشه چقدر اتاق عملا خوشگل بودن و چون داییم یکی از پرسنل های اونجا بود اجازه دادن یکم اتاقا رو نگاه کنم و بعدش رفتم رویه تخت دکتر جراح آقای مهمان نواز بود
    به جایه اینکه بیاد منو عمل کنه رفته بود یجا نشسته بود وسرش رو کرده بود تویه موبایلش منم یکم غر غر کردم و یکم کل کل کردیم که هنوزکه هنوزه هم وقتی همومیبینم باهم نمیسازیم.. منو بیهوش کردن ...مامان میگه وقتی از اتاق عمل اوردنم بیرون خون بالا میاوردی که دکترا گفتن همزمان با در اوردن آپاندیس معده ام رو هم شستشو دادن
    بعدش دکتر یه قرص اشتباهی میده و باعث درد کلیه ام هم میشه
    (خداشانس بده این همه درد باهم)
    صبر کردم تا همه بخوابن و بعد بتونم برم سراغ موبایلم،بعد از نیم ساعت از اتاقم خارج شدم ،همه تویه اتاقاشون بودن ،اروم اروم از پله ها رفتم پایین و بعد به سویه اشپزخونه،مثله دفعه قبل از کابینت بالایه ظرفشویی موبایلمو برداشتم و بعد دوباره رفتم سمت اتاقم
    موبایلمو روشن کردم و بعد از روشن کردن سریع به فضایه مجازی سر زدم ..دوتا پیام از محمد داشتم
    باشه بسلامت+
    هنوز برنگشتی نصفه شبه ها+

    یه نگا به ساعت انداختم، ساعت 2 و 30 بود سریع جوابشو دادم
    سلام تازه برگشتم _
    5دقیقه نشده بود که جواب داد
    الان که نصف شبه الان برگشتی؟+
    خب آره با دوستام دریا بودیم_
    تااین وقت شب؟+
    دیدم زشته بعد میگه مگه خانواده نداره که گذاشتن تا این موقع شب دخترشون بیرونه برایه همین گفتم
    نه مامان اینا هم بودن_
    اها خوش گذشت ؟+
    هی بدک نبود_
    کلی صحبت کردیم که بالاخره گفت
    من خوابم میاد تو خوابت نمیاد؟+
    نه میشه یکم دیگه بمونید؟_
    باشه+
    با هم همینطور مشغول صحبت شدیم،موضوع صحبتامون یا درمورد ترس از مار بود و یا جن
    تا اینکه دیگه دم دمایه صبح بود قرار شد بخوابه منم خوابم میومد،دوباره رفتم موبایلمو گذاشتم سر جاش و اومدم خوابیدم
    روزها همینطور میگذشتن تا اینکه یه هفته فهمیدم اینترنتم داره تموم میشه.. کلی ناراحت شدم و بعدش تصمیم گرفتم که شب به محمد موضوع رو بگم
    همه که خوابیدن باز رفتم سمت موبایلم مثل همیشه حدودا تا صبح صحبت کردیم و زمانی که مامانم خواست صدام بزنه که بلد شم اماده شم برم مدرسه من موبایلمو سریع گذاشتم زیربالشتم
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh_gh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    3,937
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    بوشهر
    خودمو به خواب زدم و وقتی الکی مثلا مامانم بیدارم کرد لباسام رو پوشیدم و دوباره مشغول حرف زدن شدم هنوز 30 دقیقه مونده بود تا برم مدرسه برایه همین گفتم
    _محمد شرمنده ولی دیگه باید خداحافظی کنم
    جوابی دریافت نکردم که چند دقیقه بعد جواب داد
    +محمدخوابید
    خندیدم و گفتم _پس الان کی بود جواب منو داد؟
    +من روحش هستم
    _خب بزن پس کله اش تا بیدار بشه
    عه چیکارش داری بزار بخوابه+
    _خب باشه فقط بهش بگو اگه من دیگه نیومدم تقصیر خودشه
    +اخه چرا
    _چون دیگه نمیتونم بیام
    +چرانمیتونی بیای
    _اخه اینترنتم داره تموم میشه و بابامم میگه چون کسی استفاده نمیکنه شارژ نمیکنم اخه نمیدونه موبایلم پیشمه
    وااای چه سوتی دادم خدا کنه حواسش به جمله اخریم نباشه
    +خب چیکار کنیم حالا من تازه داشتم بهت عادت میکرد
    از این حرفش تعجب کردم و گفتم
    _خب تو این سه ماه اخیر تعداد استفاده من از اینترنت زیاد بوده برایه همین متاسفانه داره به پایان میرسه
    +ببین من هرکاری بخوای میکنم برات ولی بمون
    _بابا میگم قبلا استفاده زیاد بوده ، الانم متاسفانه دیگه نمیشه کاریش کرد
    +خب پس حالا چیکار کنیم
    _نمیدونم
    یکم فکر کردم تنها راهش شماره بود ولی اون شمارشو نمیداد منم غرورم اجازه نمیداد که بگم نمیدونم چیشد که گفتم
    _یه راهی هست راستش...
    +چیه بگو
    _خب راستش
    +خب بگو دیگه راستش چی .....
    _ببین میگم فقط فکر بد نکنیا
    +نه خب بگو
    _ببین بخدا من دختر بدی نیستم و اولین باره که دارم میگما
    خودمم تعجب کرده بودم چرا این حرفو زدم چرا غرورم رو شکستم
    (غرورم رو شکستم بخاطر کسی که بعد ها مثله چی از اینکه باهاش صحبت کردم پشیمون میشم .. هه به قولا قسمت روزگاره)
    +باشه فکر بد نمیکنم تو بگو
    استرس داشتم ولی گفتم
    _محمد میشه شمارتو بدی من بهت پیام بدم؟
    اخیش راحت شدم و بهش گفتم ولی خیلی سخت بود خدا کنه نه الان و نه بعدها از این حرفم پشیمون نشم
    یه چندتا علامت تعجب فرستاد منم گفتم وای الانه که فکر بد کنه
    _محمد بخدا من دختر بدی نیستم این اولین باره این حرفو زدم خودمم نمیدونم چجوری تونستم بگم
    +نه من فکر بدی نکردم فقط تعجب کردم از اینکه اینو گفتی
    _خب اگه نمیخوای نده اجبار که نیس درضمن خودت گفتی دوس داری باهام صحبت کنی
    +باشه چرا حالا عصبی میشی اینم شمارم 0938.....
    و بقیه شمارشو داد منم اونو یادداشت کردم و گفتم
    _اشکال نداره فقط بهتون پیام بدم؟
    وا چقد یهو رسمی شدم باهاش به هربیخیال به پسرا رو ندی بهتره یهوی جو میگرتشون
    +نه اشکال نداره برعکس خوشحال میشم
    _باشه پس من تونستم بهتون پیام میدم
    +پس من منتظرتونم
    (حرفی که من تازگیا بهش میزنم الان دیگه من منتظرشم نه اون منتظر من..هه انتظار )
    _باشه من دیگه باید برم مدرسه امتحان دارم
    +مگه امروز امتحان داری؟
    _اره زیست امتحان دارین
    +چیزیم خوندی
    _اره .خب دیگه خداحافظ
    منتظر جواب نموندم چون میدونستم اگه منتظر بمونم دوباره جوابشو میدم و سرویس میره و جامیمونم
    سریع رفتم موبایلمو گذاشتم سرجاش و رفتم مدرسه
    نمیدونستم چرا وقتی به یادش میفتادم لبخند مینشست رویه لبام و خوشحال بودم
    کلا فکر کردن بهش مایه ی خوشحالیم بود
    اون روز واقعا امتحانم رو خوب دادم و بعد راهی خونه شدم
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh_gh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    3,937
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    بوشهر
    حدودا ساعت 10 شب بود که بردیا رفت بیرون بابا هم که سرکار بود
    مامان هم تویه حیاط با مشتریاش نشسته بود آخه مامانم خیاطه (عاشق این مشتریایه مامانم ، اخر شب یادشون میفته خیاطیتم وجود داره ).یعنی بهترین فرصت بود برایه حرف زدن با محمد
    سریع موبایلمو برداشتم بهش پیام داد
    _سلام خوبید
    چند لحظه گذشت تا جوابمو داد
    +سلام از صبح منتظرت بودم
    واااااا این از کجا فهمید.. چشام به جای چهارتا دوازده تا شد و با تعجب ازش پرسیدم:
    _از کجا فهمیدی که منم!!
    +خب از دستختت فهمیدم
    _عه مگه معلومه
    +اره خیلی
    _شانس اوردی اینترنتم تموم نشده ولی فعلا از اومدن به فضایه مجازی خبری نیست اخه میترسم زود تموم شه
    +باشه خب امتحانت چطور بود؟
    _وای عااااااااالی بود
    خیلی دوس داشتم بدونم همزمان با من با کی صحبت میکنه برایه همین گفتم یه عکس از صفحه بگیره بفرسته خودمم همینکارو کردم ولی اون از پیامایه خودمون عکس گرفت و فرست
    صبر کن بینم این دختره کیه پشت صفحه؟ ( اگه متوجه نشدید بدونید همون والیپر خودمون بوده)
    _محمد
    +جانم
    اخ جون بهم گفت جانم ...چقدر خرکیف شدم من .واخ خجالت بکش دختر خودتو جمع و جور کن بینم
    _این دختره کیه رو صفحه پشت پیاما؟
    +این بهاره
    _بهار کیه
    +دوس دختر قبلیم
    _واقعا مگه تو دوس دختر دااشتی؟
    اره اسمش بهار بود ولی رفت هنوز بیادشم و برایه همین اینو گذاشتم و هیچوقت عوضش نمیکنم
    اگه بگم ناراحت نشدم دروغ گفتم ولی خیلی جالب بود یه پسر هنوز به یاد دوس دختر قبلیش باشه.. همینطور که تو فکر بودم یهو اینترنتم تموم شد منم تمام پیاما رو حذف کردم
    داداشم یهویی رسید و موبایلمو ازم گرفت نتونستم شمارشو حذف کنم و اونم شماره محمد رو برداشت و موبایلمم گرفت ولی خداروشکر به مامان چیزی نگفت در عوض ازم پول گرفت بی ادبو..
    یه موبایل زاپاس داشتم ولی کو شماره محمد؟یهو یادم اومد که شمارشو تویه یه دفتر نوشتم ولی هرچی گشتم پیداش نکردم
    حدود یک ساعت داشتم دنبالش میگشتم که پیداش کردم و حفظش کردم و بدون اینکه بردیا متوجه بشه مشغول پیام دادن بهش شدم و ازش عذر خواهی کردم و گفتم که دیگه نمیتونم بهش پام بدم
    خیلی ناراحت شد و گفت که فقط در حد حرف زدنه که خب چه اشکال داره بمونم و بایدبهش پیام بدم منم که میدیدم راه دیگه ای ندارم قبول کردم
    (حال چو زیبا شد که دیدی خودت مانع رفتنم شدی )
    دوباره ذهنم رفت سمت بهار برایه همین ازش پرسیدم
    _چرا بهار رفت؟
    +گفته بودم بی پولی بده..بهار منو ول کرد و رفت سراغ یه پسر پولدارتر
    _هنوز دوسش داری؟
    +اره دوسش دارم
    -اگه برگرده قبول میکنـی؟
    +اره چون دوسش دارم
    دلم گرفت نه برایه اینکه محمد اونو دوس داره و منتظرشه بلکه برایه اینکه چطور تونسته بخاطر پول اینکارو کنه واقعا چه ادمایی پیدا میشن
    _واقعا چه ادمایی پیدا میشن
    +اره درسته خیلی ببخشیدا ولی حاضرن بخاطر پول خودشون رو به فنا بدن
    منظورش رو خوب فهمیدم همچین ادمایی زیاد پیدا میشدن البته همه اینا بخاطر اینه که جامعه یکم روشون فشار اورده ..از رویه حسرت اهی کشیدم
    +بهار پدر نداره برایه همین رفته با یکی دیگه دوس شده
    پیش خودم فکر کردم الان حتما خیلی ناراحته برایه همین بحث رو کاملا عوض کردم و در مورد مشتریای مامان صحبت کردم که فکر کنم یکم جو عوض شد
    _ یعنی خدایی من تو کف این مردم موندم
    + خخخ چرا؟
    _این مشتریایه مامان نصفه شب اومدن خونه ما برا خیاطی
    +مگه مامانت خیاطه
    _اره
    +................
    _...........

    و حدودا تا ساعت 01 داشتیم صحبت میکردیم که بعدش خداحافظی کرد و هر دو خوابیدیم.
    (البته اونو نمیدونما شاید نخوابیده باشه)
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh_gh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    3,937
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    بوشهر
    یه چند روزی همینطوری گذشت تا اینکه یه روز با مامان اینا رفتیم خونه خاله وقتی به محمد گفتم اونم گفت که خونه خالشه
    (وای چه وجه مشترکی) .حدودا اخر شب بود که امیر خواست سمین رو برسونه خونشون
    (سمین پسر داییم و امیر پسر خالمه)منم الکی باهاشون تا سرکوچه رفتم تو راه برگشت بودم که یهو یه ماشین کنارم ایستاد
    دروغ چرا خیلی ترسیدم فک کنم پارس بود ماشینه البته اگه اشتباه نکنم اخه من اسم ماشینا رو خوب بلد نیستم
    (واقعا خجالت داره ها 18سالت باشه اسم ماشینی رو بلد نباشی )
    منم از ترسیده بودم یکم تند رفتم که یهو یه صدای اشنا بهم گفت وایسا
    خیلی صداش اشنا بود برگشتم ببینم کیه که دیدم یه پسر جوون به ماشینش تکیه داده ولی کاملا نتونستم تو اون تاریکی تشخیص بدم که کیه
    پسره اومد جلوم منم ناخواسته یه قدم به عقب برگشتم که گفت
    .ببخشید قصد مزاحمت ندارم فقط میخواستم بدونم این نزدیکیا یه فروشگاه نیست؟
    هه این چی میگفت الان مثلا از ماشینش پیاده شده و منو ترسونده که اینو بهم بگه؟ با صورتی پر ازتعجب گفتم
    _بلـــــــــــــــــه؟
    یه لبخند تحویلم دادو اروم گفت هیچی و رفت این دیگه کی بود مشکل داشتا اروم گفتم
    _خدایا تمام مریضا رو شفا بده
    یهو برگشت سمتم و گفت
    +چیزی گفتین
    وای خدا مرگش بده از کجا شنید منکه اروم گفتم به تقلید از خودش اروم گفتم هیچی ولی نزاشتم جواب بده و پا به فرار گذاشتم
    وقتی دیدم ازش دور شدم ایستادم به نفس نفس زدن افتاده بودم هووووووف این روانی دیگه کی بود صبر کن ببینم این چقد شبیه محمد بود چهره اش رو
    کاملا تو ذهنم مجسم کردم و گذاشتم کنار محمد اصلا کلا شبیه محمد بود ولی اون کجا و اینجا کجا.یکی محکم به پیشونیم زدم که دردم اومد ولی واقعا خاک بر سرش که نشناختمش
    (کلا اگه توجه کرده باشین به جای خودم به دیگران توهین میکنم برعکسما)
    سریع موبایلمو برداشتم زنگ زدم بهش اخ جون باز این اهنگ پیشوازه عاشقش بودم داشتم باهاش همخونی میکردم
    عشق مث دیدن راه درست و دوراهی
    عشق مث توکه تو تاریکیا مث ماهی
    عشق مث شوری اشک رو لب که قشنگه هرازگاهی
    عشق مث زهره و طعم عسل مث جونه
    عشق مث .........
    یهو یکم مکث کردم دیدم خواننده نمیخونه وا چرا اینجوری وای نکنه..... دوباره زدم به پیشونی خودم فک کنم تو این مدت که داشتم میخوندم جواب داده بود
     
    آخرین ویرایش:

    fatemeh_gh

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/26
    ارسالی ها
    209
    امتیاز واکنش
    3,937
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    بوشهر
    چیشدچرا صدات قطع شد؟+
    بی ادبو چرا نگفتی جواب دادی؟_
    خب داشتی میخوندی منم خواستم ببینم چجوری میخونی+
    حالا نکه قناریم بااین صدای گوش خراش خوشگلم_
    دیوونه ای تو..+
    میگم کچل یه چیزی بگم راستشو میگی_
    اره+
    راستشو بگیا_
    باشد.حالا تو بگو+
    (یکی از خصلت هاش اینه که بجای باشه میگه باشد)
    چند لحظه پیش کجا بودیـــــــــــــــــــــ؟_
    این بودی رو با لحن بچه گانه ای کشیدم که خندید و گفت
    خب تو خیابون بودم؟+
    مگه منکه چند لحظه پیش باهات صحبت کردم نگفتی خونه خاله اتی ؟_
    خب اومدم بیرون+
    خب توکه اومدی بیرون سر راهت یه دخترو ندیدی و ازش ادرس یه فروشگاه نپرسیدی؟_
    اره تو از کجا میدونی؟+
    اره تو از کجا میدونی؟+
    خب اون من بودم_
    بازم خندید داشت هرسم در میومد این چرا جواب سربالا میداد با هرس گفتم
    چرا میخندی؟_
    خودم میدونستم تو بودی خواستم اذیتت کنم اخه دختر خوب کیو دیدی نصف شب تنها تویه کوچه رد شه نمیگی یکی میاد اذیتت میکنه+
    حالا که تو اذیتم کرد حالا تو اینجا چیکار_...
    نزاشت حرفمو کامل بزنم و گفت
    خب نتونستم بهت بگم همه چیو که نباید گفت +
    نمیدونم چرا بهم برخورد اصلا ازش انتظار همچین برخوردیو نداشتم ناخوداگاه یه اشک از گوشه چشمم چکید ایندفعه خاک بر سر خودم که الکی گریم گرفت
    محمد گفت
    اتفاقی افتاد ببخشید اگه ناراحتت کردم+
    _.نه بابا ناراحت نشدم
    نمیدونم از کجا فهمید گریه کردم که گفت
    باران تو گریه کردی؟+
    . ن بابا گریه کجا بود منو گریه اصلا بهم نمیایم_
    +خب باشه. نمیخوای بری خونه نصف شبه ها
    یه نگاه به اطرافم انداختم با کمال تعجب دیدم که خونه خالم اینا یکم جلوتره برا همین گفتم
    من رسیدم کاری نداری.؟_
    نه عزیزم بسلامت +
    با گفتن این کلمه اش کلی خوشحال شدم و خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه خاله ام
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا