کامل شده رمان آینه زمان ظهور و سقوط (قسمت چهارم) | fatima Eqb کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع fatima Eqb
  • بازدیدها 62,820
  • پاسخ ها 283
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
y3r_zoohoor.jpg

نام رمان: آینه زمان: ظهور و سقوط(قسمت چهارم)
نام نویسنده: Fatima Eqb
ویراستاران: sogol_tisratil و .:~LiYaN~:.
ژانر: طنز _تاریخی_ تخیلی
***
خلاصه:
این آخرین قسمت از مجموعه رمان آینه زمان است. در قسمت پایانی با وقایع دوران ساسانیان آشنا می‌شوید. در این قسمت، بچه ها با شخصی به‌ نام باربد که از نوازندگان و خوانندگان برجسته دوره خسروپرویز بود، مواجه می‌شوند. در این قسمت ملیکا، دختر دایی مجید هم وارد ماجرا می‌شود و اتفاقات جالب و هیجان انگیزی را پشت سر می‌گذارند. علاوه بر سفر به دوران ساسانی و آشنایی با مردم و پادشاهان آن دوره، اتفاق جالب تری که قرار است رخ دهد، دیدار بچه ها با خسرو و شیرین است و اتفاقات دیگر که بهتر است خودتان بخوانید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نگاهی به گذشته :
    در قسمت قبل خواندید که بچه ها بعد از این‌که از سرنوشت شاهزاده ونون آگاه شدند، به شیراز برگشتند . بعد از سفر، زندگی به روال عادی برگشت. برخلاف سفر اول که آینه غیب شد، این‌بار اما آینه همچنان در خانه حاج رضا مانده بود. نارسیس برای دیدن آینه به اتاق مجید رفت و همچنان کنجکاو بود تا راز آینه را بداند. بعد از رفتن نارسیس، آینه مواج شد. بعد از مدتی، در یک عصر زمستانی، زمانی‌که مجید از اداره برگشته بود و به خانه‌ی پدرش رفته بود، ملیکا به همراه مرد جوانی که لباسهای قدیمی به تن داشت، به منزل حاج رضا آمدند .
    اما قبل از رویارویی مجید و خانواده اش با مرد جوان، اول ماجرای آمدن آن مرد که خود را باربد معرفی کرد و این‌که چه‌طور با ملیکا آشنا شد، بخوانید .
    ****
    ملیکا: مامان! مامان!
    مادر ملیکا: بله؟
    ملیکا: مامان! درسامو خوندم... فردا هم امتحان ندارم... مشق هم ندارم... می‌ذاری برم خونه‌ی عمه زهرا اینا ؟
    مادر ملیکا: اون‌جا می‌ری چی‌کار ؟
    ملیکا: می خوام برم پیش نارسیس.
    مادر ملیکا: عزیزم! نارسیس کار داره، زشته هی می‌ری اون‌جا و مزاحمشون می‌شی.
    ملیکا: نه نه... نارسیس خودش گفته روزا تنهاست و من برم پیشش. مامان تو رو خدا، تو رو خدا بذار برم. قول می‌دم زود برگردم.
    مادر ملیکا که اصرار دخترش را دید، مجبور شد به او اجازه بدهد که برود. ملیکا با خوشحالی شال و پالتویش را تنش کرد، گونه مادرش را بوسید و با خوشحالی راه افتاد سمت خانه‌ی عمه زهرا. البته عمه زهرا فقط بهانه بود، چون هدف اصلی ملیکا رفتن به خانه‌ی مجید بود . اصولاً خانه‌ی آن‌ها که می رود، حسابی به او خوش می گذشت. بهمن ماه بود و هوای شیراز حسابی سرد شده بود، گرچه برف کمی باریده بود اما همان مقدار کم هم به زیبایی های این شهر تاریخی افزوده بود. ملیکا دختر پانزده ساله‌ی دایی محسن بود، دختری شاد و سرزنده و البته بسیار زیبا و نمکین. وقتی می خندید دوتا چال عمیق در دو طرف صورتش به‌ وجود می آمد که همین باعث جذابیتش می شد. ملیکا بدون توجه به اطرافش همین‌طور با ذوق به سمت خانه‌ی حاج رضا اینا می رفت. خانه‌ی دایی محسن تا خانه‌ی حاج رضا، فقط به اندازه یک خیابان راه بود و ملیکا بیشتر اوقات ترجیح می‌داد این مسیر را پیاده برود. آن‌روز عصر ، نزدیک محله خانه‌ی عمه اش رسیده بود که ناگهان صدایی شنید. کسی با مهارت فوق العاده ای مشغول نواختن تار بود. ملیکا عاشق موسیقی بود، برای همین جذب صدای دلنشین تار شد و آرام آرام به سمت منبع صدا رفت. بالاخره سر یه کوچه مرد جوانی را دید که لباس های قدیمی پوشیده بود و بر روی سکویی نشسته و تار می زد. ملیکا با احتیاط به مرد جوان نزدیک شد و بی صدا ایستاد و چشمانش را بست و با لـ*ـذت به نوای تار گوش داد. مرد جوان متوجه حضور او شد و نواختن را متوقف کرد. ملیکا زود چشمانش را باز کرد و دید نوازنده تار خیره بهش نگاه می کند، کمی جا خورد و با دستپاچگی گفت :
    ملیکا: اِ...ببخشید، داشتم رد می شدم... صدای تار زدن شما رو شنیدم... الان میرم.
    مرد جوان: صبر کنید بانو !
    ملیکا با تعجب به مرد نگاه کرد و جواب داد :
    ملیکا: بله؟
    مرد جوان: بانو ! اینجا غریب هستم، به دنبال شخصی می گردم ولی تا به حال او را نیافته ام... از شما استدعا دارم که مرا در یافتن وی یاری کنید.
    طرز صحبت کردن مرد جوان، باعث تعجب ملیکا شد، چون خیلی قدیمی صحبت می کرد. همان‌جور که متعجب و خیره به نوازنده تار نگاه می کرد، پرسید :
    ملیکا: اونی که دنبالش می گردین اسمش چیه؟
    مرد جوان: به گمانم نامش مجید باشد.
    چشمای ملیکا گرد شد و با حیرت گفت:
    ملیکا: مجید؟ مجید پسر عمه منه ولی شاید این مجید، اون مجیدی که دنبالش می گردین نباشه... یه نشونی، چیزی، ازش ندارید که بتونم کمکتون کنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مرد از داخل آستین لباسش کاغذ تا خورده و کهنه ای را بیرون آورد و گرفت سمت ملیکا و گفت:
    مرد جوان: محل زندگی وی در این‌جا نگاشته شده است.
    ملیکا کاغذ را گرفت و نگاه کرد. بر روی کاغذ چیزی شبیه نقشه یک مکان را کشیده بودند و جایی را نشان می‌داد که یک آینه در آن‌جا بود. ملیکا با دقت به نقشه نگاه کرد، تمام جاهای مشخص شده بر روی نقشه شبیه محله عمه زهرا بود. ملیکا از مرد پرسید:
    ملیکا: آقا! این نقشه یه جایی شبیه خونه‌‌ی عمه‌ی منه. شما مجید رو از کجا می شناسین ؟
    مرد جوان: آن مرد کهنسال گفت تنها شخصی به‌نام مجید می تواند مرا به دیار خود باز گرداند... او گفت به آن‌جا بروم زیرا آینه منتظر است.
    ملیکا: آینه؟
    مرد جوان: آری، آینه.
    ملیکا: باشه... اتفاقاً همین الان منم دارم میر‌م خونه‌ی عمه ام، مجید هم همون‌جاس. ببینم این همون مجیده که شما باهاش کار دارین یا نه؟ بیاین زودتر بریم، تو زمستون هوا زود تاریک می‌شه.
    دوتایی سمت خانه‌ی عمه زهرا راه افتادند. در بین راه، ملیکا مدام در مورد موسیقی سوال می پرسید و مرد جوان هم با لبخند و آرامش خاصی که داشت، به تمام سوال‌های ملیکا جواب می‌داد. بعد از چند دقیقه، دم در خانه‌ی عمه زهرا رسیدند. ملیکا زنگ در را زد.
    زهرا خانم: نارسیس جون! انگار در می زنن، برو در رو باز کن.
    مجید: چرا نارسیس بره؟ خودم می‌رم باز می‌کنم.
    زهرا خانم: فکر کردم خسته ای، برای همین به خانمت گفتم. حالا اگه دوست داری، تو برو در رو باز کن.
    مجید بعد از این‌که فهمید چه کسی پشت در است، دکمه‌ی در را زد و چند دقیقه بعد ملیکا با یک مرد جوان که لباس‌های قدیمی پوشیده بود، وارد شدند. ملیکا با همان چهره خندان و جذابش، بلند سلام کرد:
    ملیکا: سلام.
    مجید: علیک...
    مجید با دقت به مرد جوان نگاه کرد و همان‌طور که چشم از روی او برنمی داشت، از ملیکا پرسید:
    مجید: ببینم، ایشون کی هستن ؟
    ملیکا: ایشون؟ خودمم هنوز نفهمیدم... آدرسی که می داد، آدرس خونه‌ی شما بود، منم با خودم آوردمش این‌جا... فکر کنم موسیقی‌دان هستند.
    مجید: موسیقی‌دان ؟
    نارسیس: واقعاً موسیقی‌دان هستن ؟
    مجید: ببخشید آقا، اسمتون چیه ؟
    مرد جوان: باربُد.
    مجید: چی؟
    ملیکا: گفت اسمش باربده ... تا حالا نشنیدی؟
    مجید: باربد؟ شما واقعاً باربد هستین ؟
    باربد: آری... نامم باربد است.
    مجید یه نگاه به سر تا پای باربد کرد و با دیدن لباسش که شبیه لباس مردم ایران باستان بود پرسید :
    مجید: منظورت همون نوازنده‌ی خسروپرویز ؟
    باربد: آری... من همانم.
    مجید با چشم‌های گرد شده گفت :
    مجید: نه بابا؟! ناری! دیدی؟ گفت همون نوازنده‌ی دوره خسروپرویزه؟!
    نارسیس: آره... ولی مجید! چه‌جوری اومده خونه ما ؟
    مجید: نمی دونم والا!
    ملیکا با کنجکاوی بیش از حد به مجید و باربد نگاه می کرد و هی از مجید می پرسید:
    ملیکا: مجید! باربد کیه؟ کیه کیه؟ بگو دیگه.
    مجید: اِ! یه دقیقه دندون رو جیـ*ـگر بذار... می‌گم بهت.
    نارسیس: خب چرا سر پا نگهشون داشتی؟ بفرمایید بشینید آقا باربد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس باربد را راهنمایی کرد به سمت پذیرایی اما مجید به نقطه ای، متفکرانه خیره شده بود. ملیکا کنارش ایستاده بود و هی آستین ژاکت مجید را می کشید و پشت سر هم تکرار می کرد :
    ملیکا: کیه کیه؟ زود باش بگو باربد کیه؟
    مجید کلافه شد و آستینش را از دست ملیکا کشید و گفت:
    مجید: لا اله الا الله... یه دقیقه آروم بگیر ببینم چه خبر شده!
    ملیکا: خب زبون بترکون بگو کیه دیگه.
    مجید: خودش که گفت، اسمش باربده. ب...ا...ر...ب...د، فهمیدی؟!
    ملیکا: زحمت کشیدی آقا! خودمم می دونم اسمش چیه، بگو چرا گفتی نوازنده‌ی خسروپرویزه؟
    مجید تازه فهمید چه سوتی داده است، چون در بین فامیل، به‌جز آرش که از اول کاملاً با قضیه آینه آشنا بود، دیگه هیچ‌کدام از فامیل‌ها خبر از آینه و مسافران زمان نداشتند. معلوم نبود ملیکا اگر بداند، به کسی می‌گوید یا خیر؟ مجید برای این‌که یه فرصت به‌دست بیاورد، به ملیکا گفت
    مجید: ملیکا جون؛ تو برو پیش نارسیس و باربد بشین، من برم یه زنگ بزنم بر می گردم... آفرین دختر خوشگل.
    ملیکا: بچه خر می‌کنی ؟
    مجید: عزیزم نیازی به خر کردن جنابعالی نیست... اگه می خوایی بفهمی باربد کیه، هر چی گفتم باید بگی چشم.
    ملیکا: اگه برم، قول می‌دی بهم بگی ؟
    مجید: آره قول می‌دم.
    ملیکا: قول؟
    مجید: قول.
    ملیکا: قول مردونه؟
    مجید: بله قول مردونه.
    ملیکا: باشه می‌رم ولی تو هم زود بیا.
    مجید: تو برو، منم زود میام.
    ملیکا با خوشحالی رفت کنار نارسیس نشست و مجید با خودش گفت:
    مجید: دیدی گفتم نیاز به خر کردن تو نیست، چون تو خودت خری. هه هه هه.
    سریع رفت تو اتاق و شماره‌ی آرش را گرفت. بعد از چند تا بوق، آرش جواب داد:
    آرش: سلام.
    مجید: علیک سلام بر پسر خاله‌ی گل و گلاب.
    آرش: دیگه چی شده؟
    مجید: هیچی جونِ تو... گفتم بذار یه حالی ازت بپرسم، مگه بده آدم حال پسر خاله‌شو بپرسه؟
    آرش: نه بد نیست اما احوال پرسی شما همچینم بی خطر نیست.
    مجید: اِ نه بابا! تو هم دُم در آوردی دکتر!
    آرش خندید و گفت:
    آرش: حالا چی شده یادی از ما کردی؟
    مجید: می‌گم آرش! تو باربد رو می شناسی؟
    آرش: باربد؟ فامیلش چیه؟
    مجید: فامیل نداره... بنده خدا همین الان از دوران ساسانی اومده.
    آرش با تعجب گفت :
    آرش: چی؟ از دوران ساسانی اومده؟ یعنی چی؟
    مجید: یعنی اگه یه سر بیایی شیراز؛ می بینی الان تو پذیرایی خونه‌ی بابام اینا جناب باربد، نوازنده‌ی عزیز خسرو پرویز روی مبل نشسته.
    آرش: مجید گیج شدم... درست توضیح بده ببینم چی می‌گی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: اَه... به ملیکا گفتم خر، می‌بینم تو از اون خرتری. یه جوری گیج می‌زنی انگار تا حالا با آینه و سفرهایی که به تاریخ داشتیم آشنا نیستی. کوفتت بشه اون همه سفر به ایران باستان...
    آرش: بابا جان، منظورم اینه مگه آینه دوباره کسی رو فرستاده؟
    مجید: بله... این‌بار باربد، نوازنده‌ی خسروپرویز رو فرستاده.
    آرش با تعجب گفت :
    آرش: به نظرت این‌بار آینه چه هدفی داره که باربد رو فرستاده؟ تا حالا همش شاهزاده می فرستاد.
    مجید: اگه می‌دونستم که به تو زنگ نمی زدم. پاشو یه سر بیا شیراز.
    آرش: به جونِ تو نمی تونم... از یه طرف، دانشگاه کلاس دارم، از طرفی دیگه، پریدخت حالش زیاد خوب نیست، نمی تونم تنهاش بذارم.
    مجید: بلا به دور، مگه چی شده ؟
    آرش: هیچی، تو به این چیزا کار نداشته باش... حالا دلیل این‌که زنگ زدی چی بود ؟
    مجید: آهان... از بس حرف می‌زنی آدم یادش می‌ره که چی می خواست بگه.
    آرش: عجب!
    مجید: بری خونه‌ی رجب. می‌گم آرش! تا اون‌جایی که یادمه، رساله دکترا که نوشتی درباره‌ی سلسله ساسانیان بود، درسته؟
    آرش: بله همین بود، خب منظور ؟
    مجید: می‌خوام بیشتر در مورد ساسانیان بدونم، به معلوماتت احتیاج دارم.
    آرش: خوشبختانه درباره‌ی ساسانیان اطلاعات زیاد هست و ما با کمبود منابع روبرو نیستیم. خودت که تاریخ ساسانیان پاس کردی، چرا از معلومات خودت استفاده نمی کنی؟
    مجید: من اون درس چهار واحدیِ سخت رو فقط به‌خاطر اردوهاش دوست داشتم، وگرنه کی حوصله داشت سر کلاس خشک و ساکت تاریخ ساسانی بشینه؟!
    آرش: یادمه که چه‌قدر استاد بیچاره رو دست می انداختی... بنده خدا استاد.
    مجید: حالا اینا رو ول کن ، بگو اطلاعات چی داری بدی؟
    آرش: در مورد باربد؟
    مجید: آره.
    آرش: خب، باربد...
    آرش هر چه که از باربد می دانست، برای مجید تعریف کرد و مجید هم با دقت گوش داد. قرار شد چند تا از کتاب های قدیمی که از دوره‌ی لیسانس نگه داشته بود ، مطالعه کند تا بیشتر درباره‌ی سلسله ساسانیان اطلاعات به‌دست بیاورد. تا چند ساعت همه مشغول باربد بودند. زهرا خانم هم طبق معمول از مهمون تاریخی‌‌شان به خوبی پذیرایی می کرد. سر شب حاج رضا زودتر از روزهای قبل از حجره اش برگشت. با دیدن باربد، تعجب کرد و قبل از این‌که حرفی بزند، مجید پیش دستی کرد و با شتاب گفت :
    مجید: اِ... سلام حاج بابا... ایشون باربد هستند... باربد! ایشون حاج بابا هستن. باربد خان تازه از راه رسیدن، یه چند وقتی مهمونمون هستن.
    حاج رضا دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا گرفت و گفت:
    حاج رضا: خیلی خوب بچه، مجال بده خودش ، خودشو معرفی کنه... خب جناب باربد خان! به نظر نمیاد که اهل این‌جا باشین.
    باربد: آری، از اهالی این‌جا نمی‌باشم، از دیار کرمانشاهان به شهر شما آمده ام.
    حاج رضا از طرز حرف زدن باربد، به یاد تمام مهمانان تاریخیشان افتاد و با اخم و حالت جدی پرسید:
    حاج رضا: راستشو بگو، شما کی هستی و چه‌جوری اومدی این‌جا ؟
    باربد از چیزی خبر نداشت و نمی دانست چرا حاج رضا یک همچین برخورد جدی با او دارد، یک طرف پذیرایی هم مجید و نارسیس و زهرا خانم و ملیکا ایستاده بودند. گر چه ملیکا هم هنوز از ماجراهای قبلی خبر نداشت. باربد خواست جواب حاج رضا رو بدهد که مجید تو‌ی دلش یه یا علی گفت و چشمانش را بست و بلند گفت:
    مجید: حاج بابا! باربد از دوران خسرو پرویز اومده.
    حاج رضا با عصبانیت رو کرد به مجید و داد زد:
    حاج رضا: نگفتم این آینه رو بندازین تو آشغالی که بره ردِ کارش؟ نگفتم ببر بده به صاحبش؟ چرا این‌قدر دردسر درست می کنی بچه؟ دفعه قبلی کم سختی کشیدیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    کم خفت تحمل نکردیم؟ دفعه قبل مادرتون نصف روز دویده بود، اگه سکته می کرد و می مرد، چه جوابی داشتی بدی؟
    صورت حاج رضا از عصبانیت سرخ شده بود و بقیه هم دستپاچه شده بودند. زهرا خانم زود یک آب قند درست کرد و سمن حاج رضا رفت. مجید سعی داشت هر جور که شده است، پدرش را آرام کند.
    زهرا خانم: یا حاجی، یکم از این آب قند رو بخور، حالوُ که طوری نشده اینم مثل بقیه جاش رو سرمونه. عامو بی‌خیال حاجی.
    حاج رضا: نمی خورم... برید کنار ببینم.
    مجید: خب مامان راست می‌گـه، حرص نخورین، بذار ببینیم چرا و چه‌جوری اومده؛ زود برش می گردونیم تو دوره‌ی خودش.
    حاج رضا: برش می گردونید؟ چه‌جوری؟ تا خودتون نرین تو اون آینه کوفتی که نمی تونید برش گردونید.
    مجید: حالا یه کاریش می کنیم.
    ملیکا از نارسیس پرسید :
    ملیکا: نارسیس جون! جریان چیه؟ آینه و سفر و دوره خسرو پرویز چیه که همتون ازش حرف می زنید؟
    نارسیس: والا چی بگم؟ بذار مجید خودش برات توضیح می‌ده.
    باربد روی مبل نشسته بود و با تعجب به افراد خانواده نگاه می کرد. نمی‌دانست که چه باید بگوید. در همین حین زنگ تلفن خانه به صدا در آمد. زهرا خانم رفت که جواب بدهد ، هنوز مجید و پدرش مشغول کل کل بودند که صدای زهرا خانم رو شنیدند که بلند گفت:
    زهرا خانم: یا امام غریب!
    سکوت در خانه حاکم شد. همه برگشتند و به زهرا خانم نگاه کردند. زهرا خانم بی حال روی زمین نشست و گریه کرد. نارسیس سمت زهرا خانم دوید و با نگرانی گفت :
    نارسیس: چی شده مامان زهرا؟ چرا گریه می‌کنی؟
    مجید: چی شده مامان ؟ کی پشت خطه ؟
    حاج رضا: زهرا خانم چی شده؟ برا کسی اتفاقی افتاده؟
    ملیکا: عمه زهرا!؟
    مجید تلفن را جواب داد. پشت خط محبوبه بود که گریه می کرد.
    مجید: الو... محبوبه تویی؟ چی شده؟
    محبوبه در حالی‌که گریه می‌کرد، جواب داد :
    محبوبه: مجید! بدبخت شدم... اردوان...
    مجید: اردوان چی ؟
    محبوبه: اردوان تصادف کرده.
    مجید: تصادف کرده؟
    با شنیدن این حرف، نارسیس با نگرانی گفت :
    نارسیس: کی تصادف کرده؟ داداشم تصادف کرده؟
    ملیکا: داداشت مُرده؟
    نارسیس با جیغ جواب داد :
    نارسیس: نخیر... داداش من مردنی نیست.
    و نشست روی زمین و بلند بلند گریه کرد. مجید مونده بود کدام یکی رو دلداری بدهد. حاج رضا با شنیدن این خبر، احساس کرد فشارش بالا رفته است. نشست روی مبل. زهرا خانم همان‌طور بی‌حال و گریان زد تو سر خودش و گفت :
    زهرا خانم: این چه بلایی بود که سرمون اومد؟
    نارسیس تو سر خودش می زد و گریه می کرد و ملیکا هم سعی داشت دلداریش بدهد. مجید هم تلفن را گرفته بود توی دستش و نمی دانست باید چه‌کار کند. همان موقع باربد بلند شد و رفت سمت مجید و گفت:
    باربد: چه شده است جناب مجید؟ چرا همه این‌گونه شیون سر داده اند؟
    مجید: شوهر خواهرم تصادف کرده... خواهرم الان پشت خط بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    باربد: بهتر است هر چه زودتر به نزد خواهرتان بروید و جویای حال ایشان شوید... خانواده تان را به من بسپارید.
    مجید: ولی آخه...
    باربد: برخیزید، نگران خانواده تان نباشید.
    مجید تلفن را قطع کرد و زود آماده شد که برود بیمارستان. حاج رضا هم بلند شد و گفت که همراهش می‌رود. نارسیس با گریه گفت:
    نارسیس: بذار منم باهات بیام... نگران داداشمم.
    مجید: نه تو این‌جا بمون، باید یه جوری آروم آروم به خانوادت خبر بدی.
    نارسیس: باشه
    مجید: درست بگی ها! مادرت قلبش ضعیفه.
    نارسیس: باشه ...
    قبل از رفتن مجید و حاج رضا، نارسیس با مادرش تماس گرفت. مجید خیالش راحت بود که نارسیس فهمیده تر از اونی است که بخواهد مادرش را بترساند و خبر ناجور به او بدهد.
    نارسیس: الو مامان؟
    خانم ملاحی: سلام عزیزم، حالت خوبه؟
    نارسیس: اوهوم... مامان!
    خانم ملاحی: جانم مامان؟
    نارسیس: مامان! دیدی بدبخت شدیم؟ اردوان از دستمون رفت، تصادف کرده. معلوم نیست مرده یا زنده‌اس؟
    چشمای همه گرد شده بود. مجید در حالی‌که دَم در ایستاده بود و می خواست برود بیرون، گفت :
    مجید: تو دیگه کی هستی دختر؟ اگه می دونستم این‌جوری به مامانت خبر می‌دی که نمی‌ذاشتم زنگ بزنی.
    این را گفت و زود رفت. حاج رضا در بین راه به محبوبه زنگ زد و از او آدرس بیمارستان را گرفت. رسیدند بیمارستان، زود رفتند بخش اورژانس و محبوبه را دیدند که از فرط گریه و زاری بی حال روی صندلی انتظار نشسته بود. رفتند سمتش و محبوبه با دیدن باباش و مجید دوباره گریه کرد.
    حاج رضا: گریه نکن بابا ... انشاءالله که چیزیش نشده.
    مجید: آی سی یو کدوم طرفه؟
    محبوبه با صدای دو رگه جواب داد:
    محبوبه: آی سی یو برای چی؟
    مجید: خب مگه اردوان اون‌جا بستری نیست؟
    محبوبه: نه، اون‌جا نبردنش.
    مجید: سی سی یو بردنش؟
    محبوبه: اون‌جا که بخش قلبه... نه اون‌جام نیست.
    حاج رضا: اتاق عمله؟
    محبوبه: نه، اتاق عمل هم نبردنش.
    مجید: خب زبون برتکون ببینم کجا بردنش. نکنه... تو سردخونه‌اس ؟
    محبوبه بُراق شد و با تشر به مجید گفت:
    محبوبه: زبونتو گاز بگیر سق سیاه.
    حاج رضا: خب بابا، بگو کجاست؟ دلمون رفت.
    محبوبه: اون‌جاست ...تو بخش ارتوپدی.
    مجید: جاییش شکسته ؟
    محبوبه: آره، پاش شکسته.
    مجید: فقط پاش؟ جایی دیگه اش نشکسته؟
    محبوبه: نه.
    حاج رضا: مطمئنی جایی دیگه اش ضربه ندیده ؟
    محبوبه: نه، فقط پای راستش شکسته.
     
    آخرین ویرایش:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محبوبه این را گفت و دوباره آرام گریه کرد. مجید صاف ایستاد، نفسش را بیرون داد و گفت:
    مجید: یعنی خدا یه عقل به تو بده و یه پول قلمبه به من! یه جوری زنگ زدی و خبر دادی که همه فکر کردن اردوان مرده... برو ببین چند تا جنازه توی خونه روی دستمون مونده. من می‌رم یه زنگ بزنم و یه ملت رو از نگرانی نجات بدم. زن و شوهر عین هم خنگن به‌ خدا.
    مجید از بخش اورژانس بیرون رفت و به خانه زنگ زد. ملیکا جواب داد:
    ملیکا: بله؟
    مجید: بلا! همه حالشون خوبه.
    ملیکا: ای بی تربیت! بله حالشون خوبه. باز شکر خدا فقط پاش شکسته.
    مجید با تعجب پرسید:
    مجید: مگه خبر داشتین؟
    ملیکا: آره. حاج رضا بهمون خبر داد.
    مجید با چشمای گرد شده گفت :
    مجید: من که الان کنارش بودم، چه‌جوری این‌قدر زود خبر داد؟
    ملیکا: دیگه دیگه.
    مجید: خیلی خوب. مواظب بقیه باش تا ما برسیم.
    ملیکا: باشه، بای.
    مجید تماس را قطع کرد و با خودش گفت :
    مجید: کی می‌گـه پرسرعت ترین اینترنت دنیا تو کشور کره جنوبیه؟! والا بابای ما از اینترنت کره ایا پرسرعت تره.
    دوباره برگشت به بخش اورژانس و دید اردوان با پای گچ گرفته، روی صندلی چرخدار نشسته است. پایش از نوک پا تا بالای ران توی گچ بود. کمی از درد می‌نالید. محبوبه و حاج رضا کنارش ایستاده بودند و با او صحبت می‌کردند. مجید جلو رفت و با همان زبان همیشگی اش که آمیخته به شوخی و متلک بود، گفت:
    مجید: آی آی...ببین دامادمون چه‌جوری لت و پار شده. الهی محبوب برات بمیره.
    اردوان در همان حال درد، خنده اش گرفت ولی محبوبه با حرص گفت:
    محبوبه: تو حرف نزنی می‌گن لالی؟! بیا اینو بگیر.
    مجید: این چیه ؟
    محبوبه: صورت‌حساب بیمارستان، برو پرداختش کن.
    مجید: به اینا نمی‌شه گفت حالت چطوره! زود پررو می‌شن.
    مجید صورت‌حساب را گرفت و رفت سمت حسابداری.
    قبض را به حساب‌دار داد. خانم حساب‌دار گفت:
    حساب‌دار: می‌شه ششصد هزار تومن.
    مجید: چی؟ ششصد هزار تومن؟! چه خبره؟ مگه چی‌کار کردن که این‌قدر شده ؟
    حساب‌دار: خب هزینه‌ی گچ پا از بالا به پایین همین قیمت می‌شه.
    مجید: عامو! قطعش کرده بودین که بهتر بود، این‌جوری هزینه اش کمتر می‌شد.
    حساب‌دار زد زیر خنده و مجید با دلخوری کارت اعتباری اش را داد و رسید پرداخت را گرفت و رفت. حاج رضا و محبوبه و اردوان منتظر مجید نشسته بودند که مجید را دیدند که با حرص دارد یک چیزا هایی زیر لب می‌‌گوید و به طرف آن ها می آید.
    حاج رضا: خب چی شد؟ پرداخت کردی؟
    مجید: بله.
    محبوبه: چقدر شد؟
    مجید دندان هایش را با حرص روی هم فشار داد و با همان حالت گفت:
    مجید: ششصد هزار تومن.
    حاج رضا: چه خبره؟ قدیما کمتر بود.
    مجید: خوبه که می‌گین قدیما!
    محبوبه: ناراحت نباش، بیمه پولش رو می‌ده.
    مجید: بیمه؟ پس بشین تا بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    حاج رضا: عامو خیلی هزینه ها بالا رفته.
    محبوبه: خب این‌جا بیمارستان خصوصیه دیگه، اونم بیمارستان دنا !
    مجید: چرا نبردینش چمران ؟
    اردوان: این‌جا رسیدگیش بهتره.
    مجید: آره دیدم چه‌قدر بهتره! بیایین بریم، خواهرت کشت منو از بس زنگ زد و گفت یه عکس ازت بگیرم و تو واتس آپ براش بفرستم.
    اردوان: آخی... خواهر همینه، مکمل مادره.
    مجید: البته خواهر بنده مکمل عزرائیله.
    محبوبه: مجید!
    همه خندیدند و رفتند سمت ماشینِ مجید .
    مجید: اردی! ماشینت چقدر خسارت برداشته؟
    اردوان: خسارت برنداشته.
    مجید: یعنی تصادف کردی؛ ماشینت حتی یک خط هم برنداشت؟
    اردوان: نه، من تو ماشین نبودم.
    مجید: پس ماشین بهت زد؟
    همین موقع یک نفر از پشت سرشان گفت:
    مرد: بخشید آقا!
    همه برگشتند و مرد لاغر اندامی را دیدند که یک کاپشن کهنه و رنگ و رو رفته تنش بود و دسته های یک موتور قراضه را گرفته بود. با نگرانی رو به اردوان گفت:
    مرد: ببخشید آقا! تکلیف من چی می‌شه؟ ازم شکایت می کنین؟
    اردوان لبخندی زد و گفت:
    اردوان: نه برادر، شما بی تقصیر بودین، برید به امون خدا.
    مرد خوشحال شد و گفت :
    مرد: خدا عمر با عزت بهت بده. به خدا منم و همین یه موتور قراضه که باهاش نون زن و بچم رو در میارم... خدا خیرت بده... انشاءالله که زودتر خوب بشی.
    اردوان: ممنون. در پناه خدا.
    مرد موتور سوار با خوشحالی رفت. مجید با تعجب یک تای اَبرویش را بالا داد و گفت:
    مجید: اردی نگو با این تصادف کردی که همین الان ماشینمو قورت می‌دم.
    اردوان: باشه قورت بده؛ چون با همین تصادف کردم.
    مجید: محبوب! این شوهرت تصادفش هم آخر خنگ بازیه. وقتی گفتی تصادف کرده، فکر کردم برخورد دو شتر با هم بوده، حالا می بینم برخورد فیل و فنجون بوده ولی فیل آسیب دیده.
    اردوان از این تعبیر خندید و گفت:
    اردوان: از ماشین پیاده شدم و بدون این‌که به سمت چپم نگاه کنم، سریع رد شدم که یه مرتبه صدای بوق موتور شنیدم. داشت می اومد سمتم، بنده خدا خواست کج کنه که بهم نخوره و منم خواستم در برم که پام گیر کرد به لاستیکِ ماشینِ جلویی و افتادم توی جوب و پام شکست.
    مجید: خدا خیرت بده! تو که موتور هم بهت نزده. عرضه‌ی تصادف درست و حسابی هم نداری. برو بشین تو ماشین با این لنگ درازت. ششصد هزار تومن خرجش کردم.
    همه خندیدند و سوار ماشین مجید شدند و به سمت خانه رفتند. به خانه که رسیدند، همه دورشان جمع شدند. پدر و مادر اردوان هم اومده بودند، ملیکا قضیه رو به پدر و مادرش گفته بود و اونا هم اون‌جا بودند. نارسیس و مادرش کلی گریه کردند و اردوان دلداریشان می داد. حادثه‌ی تصادف اردوان باعث شده بود که همه از باربد غافل بشوند. تا ساعاتی از شب، همه مشغول بودند و مجید هم طبق معمول مجلس را دست گرفته بود و همه را از خنده روده بر کرده بود. خلاصه تا آخر شب، سرشان گرم بود و کسی هم به باربد توجه نداشت و جالب این‌جاست که با او مثل افراد معمولی رفتار می کردند. مجید که از جمع پذیرایی می کرد، از باربد هم کمک می گرفت و آن بنده ‌ی خدا هم بدون کوچک‌ترین اعتراضی انجام می داد. بعد از رفتن آقا و خانم ملاحی و ملیکا و پدر و مادرش، تازه متوجه باربد شدند.
    اردوان: این‌قدر همه مشغول بودیم که از دوست مجید غافل شدیم. ببخشید آقا، فکر کنم اسمتون باربد بود، نه ؟
    باربد: آری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا