کامل شده رمان آی سی یو | پرنیا اسد کاربر انجمن نگاه دانلود

خوشحال میشم نظرتونو راجب رمان بدونم


  • مجموع رای دهندگان
    31
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parnia asad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/31
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
471
محل سکونت
Shz
ICU%5Fnegahdl%2Ecom%5F%2Ejpg



رمان: آی سی یو (I C U)
نویسنده: پرنیا اسد کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: سـحـر، YARA.MSL
ژانر:عاشقانه، درام

خلاصه رمان آی سی یو:
داستان در مورد دختریه به اسم نگار. نگار توی بیمارستان به عنوان پرستار مشغول به کاره. برای بیمارهای زیادی پرستاری کرده؛ اما ناخواسته یکی از بیمارها واسه‌ش مهم میشه و کم کم اون بیمار در حالت بیهوشی نقش پررنگی رو در زندگی این دختر می‌گیره. نگار با دل و جون به او رسیدگی می‌کنه؛ اما اتفاقات بعد از اون ذهن نگار رو آشفته کرده.
این‌که رسیدن به اون شخصی که بین مرگ و زندگی هست، امکان پذیره یا نه؟ اون شخص کیه؟ چه‌جوره؟ اصلا چی میشه؟
تا این‌که با به هوش اومدن پسر، صفحه‌ی جدید از زندگی نگار باز میشه و این بود آغاز عشق آتشین نگار؛ اما واقعا این عشق، یک طرفه باقی می‌مونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz

    مقدمه:
    من زمانی عاشق تو شدم که تو مرا نمی‌شناختی
    من زمانی عاشق تو شدم که حتی رنگ چشمانت را هم نمی‌دانستم. اصلا نمی‌دانستم که قرار است قلب و روحم با دیدن چشمان تو و هم صحبت شدن با تو چه حالی پیدا کنند!
    من نمی‌دانستم اینکه بعد از این ریسک، ممکن است چه اتفاقاتی رخ دهد!
    اینکه تو هم مرا دوست می‌داری یا بالعکس؟
    اینکه کسی را در زندگی‌ات داری یا نه؟
    اینکه تو مهربانی یا مغرور؟
    اصلا تو که هستی؟

    بسم الله الرحمن الرحیم
    - باشه الان راه می‌افتم.
    گوشی رو قطع کردم و بعد از عوض کردن روپوش کارم با مانتو، سوار آسانسور شدم و به سمت اطلاعات رفتم.
    - خانم ملکی، امشب شیفت نیستم. به جای من کس دیگه‌ای میاد. حواستون باشه.
    خانم ملکی سری تکان داد و گفت: باشه. حواسم هست.
    خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم. همون لحظه آمبولانسی از راه رسید و پشت سرش غوغایی شد! خانواده‌ی اون بیمار سر و صدای زیادی می‌کردن.
    این چیزها دیگه واسه من عادی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و به راه افتادم. با تاکسی راهی خونه شدم. وقتی رسیدم، دایی اینا هم خونه‌مون بودن.
    به همه از جمله امیرعلی پسر بزرگ داییم و آنوشا دختر کوچیک داییم، سلام کردم و بعد از تعویض لباس‌هام، رفتم و کنار امیرعلی نشستم.
    واسه‌م مثل برادر بود و خیلی هم پسر خون گرمی بود. همین باعث می‌شد باهاش احساس راحتی کنم.
    - چه خبرا؟ می‌بینم باز هم سینگل تشریف آوردی!
    خندید و گفت: نمکدون روت کم. تو که ترشیدی دیگه.
    همون‌طور که سعی می‌کردم صدای خنده‌م بلند نشه، رو بهش گفتم: تو حتی عرضه‌ی my friend هم نداری. چاره نیست که من بیام و my friend تو بشم.
    سرش رو تکون داد و گفت: اون وقت ذلیل میشم. راستی خانوم خانوما، خودت چی؟ نه که تو آشت پخته‌ست، میای به من گیر میدی؟
    - من سرم شلوغه. میرم سرکار. تو صبح تا شب علاف و بیکار توی خونه نشستی.
    همون لحظه آنوشا اومد پیشم و گفت: نگار، نگار! امروز امیرعلی به مامان گفت من زن می‌خوام.
    با این حرف آنوشا، امیرعلی گارد گرفت که آنوشا فرار کرد.
    سرم رو تکون دادم و گفتم: نچ نچ! ببین یه دختر 7 ساله باید بیاد تو رو لو بده؟ که زن می‌خوای هان؟
    - به قول خودت صبح تا شب تو خونه بیکارم. خسته شدم دیگه.
    دستی به شونه‌اش زدم و گفتم: خودم درستش می‌کنم. ببین فردا آخرین روزیه که شیفت شب نیستم. پایه‌ای بریم کیفش رو ببریم؟
    چشمکی زد و گفت: نامرده اونی که از دستش بده.
    خندیدم و حرفی نزدم.
    * * *
    - خب، امروز حالتون چطوره؟ شنیدم عصر مرخص می‌شید.
    بیمار، لبخندی زد و گفت: آره، مرخص میشم. مدام خدا رو شکر می‌‌کنم که توی این تصادف خانواده‌ام چیزیشون نشد. همه چیز ناگهانی بود؛ اما به خیر گذشت.
    زیر لب زمزمه کردم: خدا رو شکر!
    همون لحظه یکی از پرستار‌ها وارد اتاق شد و گفت: نگار! بخش مدیریت کارت دارن. من اینجا می‌‌مونم تو برو.
    سری تکون دادم و راهی اتاق مدیریت بیمارستان شدم.
    - سلام، با من کاری داشتید؟
    آقای حقیقت مدیر بیمارستان، به مبل روبه‌روش اشاره کرد و گفت: بشین.
    نشستم. ناخواسته استرس وجودم رو فرا گرفت.
    آقای حقیقت دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و گفت: دیشب یه بیمار اومد. مثل این‌که بیماری قلبی داشته و خبر بدی بهش رسوندن که قلبش دچار مشکل شده و آوردنش بیمارستان. بعد از عمل راهی ICU بخش مراقبت‌های ویژه شد. وضعیتش خیلی خوب نیست. درصد آسیب به مغزش هم زیاده؛ برای همین فرستادیمش آی سی یو. باید ازش خوب مراقبت بشه. تو مسئول پرستاری از بیمار‌هایی هستی که واسه‌‎ت انتخاب شده. هنوز هم هستی؛ اما پرستاری این بیمار هم به عهده‌ی تو و خانم سعیدیه. از فردا کار تو برای شیفت شب شروع میشه. خانواده‌اش واسه‌ش اتاق خصوصی گرفتن. این بیمار باید کاملا تحت نظر باشه؛ چون از تمام قسمت‌های اصلی بدن آسیب دیده.
    سری تکون دادم و گفتم: باشه، حتما! میشه برگه‌ی وضعیت بیمار رو بهم بدید تا چک کنم؟
    - از دکترشون، آقای سروش بگیرید.
    - باشه، ممنون.
    با اجازه‌ای گفتم و از اتاق خارج شدم. دیگه کارم سخت‌تر شد.
    تا شب درگیر بیمار‌‌ها بودم که با تک زنگی که امیرعلی به گوشی‌ام زد، آماده و از بیمارستان خارج شدم.
    با دیدن خودش و شیدا لبخند روی لبام نشست و به سمت‌شون رفتم.
    - سلام!
    امیرعلی: علیک سلام!
    شیدا: سلام نگار! یه حالی از من نگیریا! اگر این امیرعلی گور به گور شده نبود که امروز من نبودم.
    بلند خندیدم؛ هم از قیافه‌ی این لحظه‌ی امیرعلی و حرف‌هایی که شیدا بارش کرد.
    میون خنده گفتم: باشه، بیاید بریم که حوصله‌تون رو ندارم.
    سوار ماشین شدیم و امیرعلی راه افتاد.
    امیرعلی: کجا بریم؟
    شیدا: میریم جای همیشگی و همون غذای همیشگی رو می‌خوریم. گفته باشم.
    سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم: اوهوم و دوباره چرت و پرت‌های همیشگی ِتو رو گوش میدیم.
    قبل از اینکه شیدا حرفی بزنه امیرعلی با شیطنت گفت: میگم هنوز همون دخترهای همیشگی اونجا هستن؟
    شیدا تک خنده‌ای کرد و گفت: البته که نه! اما فکر کنم همون پسرهای همیشگی باشن.
    خندیدم و گفتم: امیرعلی، لطفا مثل همیشه با سرعت بتازون.
    امیرعلی: چشم برو که رفتیم.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    شیدا: خب دیگه زیاد خوردید. بلند بشید بریم.
    امیرعلی حساب کرد. همین که از کنار میز پر از پسری رد شدیم، یکیشون از عمد پاش رو دراز کرد که پای شیدا به پای اون پسر گیر کرد و با صورت نقش بر زمین شد.
    صدای خنده‌ی پسرا بلند شد. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و منتظر انفجار شیدا شدم.
    یکی دیگه از پسرا گفت: خانم خوشگله چت شد؟
    و دوباره صدای خنده‌شون بلند شد. همه‌ی کسایی که توی رستوران بودن داشتن به ما نگاه می‌کردن.
    از اون جایی که شیدا جلوی پسرا غرور داشت و الان آبروش رفته بود، بدون این‌که به روی خودش بیاره از جاش بلند شد و دستی به مانتوش کشید.
    رو به پسری که باعث زمین خوردنش شده بود گفت: ممنون از این‌که اون پای درازت رو درازتر کردی.
    پسر ابرویی بالا انداخت و گفت: قابل شما رو نداشت!
    شیدا با حرص دندون‌هاش رو روی هم سایید.
    در یه حرکت ناگهانی دست برد و بطری دوغ اون پسر رو روی سرش خالی کرد و در آخر با حرص گفت: پسره‌ی احمق! بار آخرت باشه که از این غلط‌‌ها می‌کنی.
    و با سرعت از اون جا خارج شد. من هم از ترس این فاجعه پشت سرش دویدم.
    وقتی از اون جا خارج شدیم، تازه متوجه‌ غیبت امیرعلی شدیم.
    - این پسر کجا رفت؟
    شیدا: نمی‌دونم. لابد ترسیده و زده به چاک.
    همون لحظه صدای خنده ای اومد که هر دو با ترس، به سمت صدا برگشتیم؛ امیرعلی بود.
    شیدا با حرص رو بهش غرید: بی‌مزه! وقت در رفتن بود؟ مثلا باید غیرتی می‌شدی!
    امیرعلی همون طور که می‌خندید گفت: وقتی اون صحنه رو دیدم نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم، واسه همین از اون جا بیرون اومدم.
    خندیدم و گفتم: اما عجب پسر بی‌شعوری بود!
    شیدا همون طور که می‌رفت سمت ماشین گفت: به بی‌شعور گفته زکی!
    * * *
    ساعت پنج بود.آماده شدم برم بیمارستان. از ساعت شش شیفت شبم واسه مراقبت از اون بیماری که توی بخش آی سی یو بود، شروع می‌شد.
    داشتم کفش‌هام رو می‌پوشیدم که مامان اومد پیشم.
    - نگار، بیا این کیف رو بگیر. داخلش غذا گذاشتم. بخور، تا صبح ضعف می‌کنی.
    - مامان یه چیزی از سلف می‌گرفتم دیگه.
    - لازم نیست. غذاهای اونجا مال آدم‌‌های مریضه. تازه شنیدم که بیمارها می‌نالن و میگن نمک نداره.
    خندیدم و گفتم: باشه مرسی!
    - ببین، صبح زود برگرد خونه. نگیری اون جا بخوابی ها! اخراجت می‌کنن. دیگه کو بیمارستان به این خوبی؟!
    - چشم!
    - خب دیگه برو.
    ازش خداحافظی کردم. سوار تاکسی شدم و سمت بیمارستان رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    وقتی رسیدم، اول رفتم سمت دکتر میلاد سروش تا ازش در مورد وضعیت بیمار بپرسم. شنیدم که تازه به بیمارستان اومده.
    در اتاقش رو زدم.
    - بیا داخل.
    آروم در رو باز کردم و وارد شدم.
    سرش پایین بود. سلامی کردم که سرش رو بلند کرد.
    سر بلند کردن اون همانا و تعجب من همانا!
    این مرد، دکتره؟ با اون دلقک‌بازی که دیشب سرمون در آورد فکر می‌کردیم یه علاف و جلف بیشتر نیست!
    خنده‌‌ی کوتاهی سر داد و بعد جدی شد. جواب سلامم رو داد و گفت: پس شما هم این جا کار می‌کنید!
    - بله درسته.
    نخواستم بحث دیشب رو کش بدم، واسه همین ادامه دادم: آقای حقیقت گفتن شما دکتر اون بیمار در بخش آی سی یو هستید. گفتن درباره وضعیت بیمار و کارهایی که باید انجام بدم بهتون مراجعه کنم.
    - پس شما پرستارش هستید.
    - بله.
    سری تکون داد و گفت: خیلی هم خوب! خب این لیست وضعیت بیماره. حالش اصلا خوب نیست؛ یعنی در واقع وضع قلبش خوب نیست. یه جور کمای قلبی هست. بیمار رو انتقال دادیم بخش آی سی یو؛ چون علاوه بر ناراحتی قلبی‌شون دچار کاهش سطح هوشیاری هم شدن و دلیل این کاهش به خاطر فشار خونشون هست؛ پس این یعنی وضعیت خیلی بده. ما نمی‌دونیم که جون سالم به در می‌بره یا نه، و حتی نمی‌دونیم تا کی زنده‌ست. پس مسئولیم تا جایی که می‌تونیم تلاشمون رو کنیم. این وظیفه‌ی ماست. شما رو مخصوصا قرار دادم؛ چون می‌خوام مراقب باشید. بیمار یه بار عمل انجام داده؛ اما هنوز کافی نیست و برای مشکل کاهش سطح هوشیاریشون هم که کار دکتر دیگه‌ای هست، فکر کنم از اون لحاظ هم وضعیت بد باشه.
    سری تکون دادم و گفتم: حتما! من هم همه‌ی تلاشم رو می‌کنم.
    - خوبه! می‌تونی از الان بری سرکارت.
    با اجازه‌ای گفتم و از اتاق خارج شدم. اگه به شیدا بگم اون کسی که دیشب اذیتش کرد الان این جا دکتره، قطعا میاد و آبروریزی می‌کنه و من رو اخراج می‌کنن. پس بهتره بهش چیزی نگم.
    همون طور که می‌رفتم سمت اتاق بیمار، نگاهی به برگ وضعیتش انداختم.
    ساسان محمدی...27 ساله و...
    آخی، چقدر هم جَوونه! خدا به خانواده‌اش صبر بده.
    وقتی رسیدم، دم در اتاق شلوغ بود. خانواده‌ی اون پسر اون جا بودن و همه لباس مشکی به تن داشتن.
    همین که خواستم وارد اتاق شم، هجوم خانم مسنی به سمتم مانع از وارد شدنم شد! دستم رو گرفت و با گریه نالید: تو رو خدا بگو حال پسرم چطوره؟! الان چند ساعته این جا هستیم اما کسی جواب نمیده.
    کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم:
    - راستش، خودم هم تازه دارم کارم رو شروع می‌کنم و اطلاعی ندارم؛ اما ناامید نباشید. واسه هر دردی یه درمونی هم وجود داره.
    میون هق هقش لبخند تلخی زد و با حال بدش رفت و روی صندلی نشست.
    در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. بیمار روی تخت بود. چقدر مظلوم! اطرافش پر بود از انواع دستگاه‌ها و به تمام بدنش سرم و دستگاه‌هایی وصل بود. صدای بوق دستگاه‌ها و صدای نبض بیمار باعث شده بود انرژی منفی، اتاق رو احاطه کنه. اصلا حس خوبی بهم دست نداد، مخصوصا این‌که اون شخص یه مرد جوون بود نه مسن!
    نگاهی به چهره‌اش انداختم. پوست گندمی، موهای خرمایی، بینی و لب‌های باریک و ته ریشی که روی صورتش بود. چشم‌هاش بسته بودن. با این‌که چشم‌هاش بسته بود؛ اما همین طوری هم چهره‌اش مردونه و جذاب به نظر می‌اومد.
    چشم از او گرفتم و شروع کردم به چک کردن سرم و چیزهای دیگه...
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    بالای سر بیمار نشسته بودم و از ساندویچ مرغی که مامان درست کرده بود می‌خوردم.
    ساعت 1 نیمه شب بود و با اصرار من، خانواده‌ی ساسان محمدی بالاخره راضی شدن که به منزل برگردن.
    در یک حرکت ناگهانی در باز و دکتر سروش وارد اتاق شد!
    سریع ساندویچم رو کنار گذاشتم و بلند شدم. دستش رو بلند کرد و گفت: راحت باشید. اومدم یه سری به بیمار بزنم و برم.
    - وضعیتش از عصر تا حالا تغییری نکرده.
    سری تکون داد و گفت: اجازه هست بشینم؟
    - این چه حرفیه؟! بفرمایید.
    روی صندلی نشست و من هم روی مبل. نگاهی بهش انداختم. قد بلند و هیکل متناسبی داشت که آرزوی هر دختری بود.چشم‌های خمـار مشکی رنگ، موهای مشکی، صورت سه تیغ کرده و پوست گندمی. می‌خورد 29 سالش باشه. از چهره‌ی مغرورش، حرکات دیشب بعید بود!
    کمی این دست اون دست کرد و سپس گفت: می‌دونم الان دارید با خودتون میگید که اتفاقات دیشب از یه دکتر بعید بود.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم: این چه حرفیه؟! چرا باید اینارو بگم؟!
    - برای رفع سوتفاهم مجبورم که اول عذرخواهی کنم و دوم این‌که...راستش با پسرهای فامیل برای شام اومدیم بیرون. دوست‌هام با دیدن غرور و جذبه‌ی دوست‌تون شیطنت‌شون گل کرد. واسه همین سر بازی جرأت یا حقیقت به من گفتن که اون کار رو کنم؛ اما خب دوست‌تون هم کم نذاشتن و آبروی ما رو بردن.
    با خجالت گفتم: آره دوست من یکم زیادی غرور داره و هضم اون اتفاق مسلما واسه‌ش سنگین بود، واسه همین تلافی کرد.
    خندید و گفت: بله، می‌دونم.
    از جاش بلند شد. من هم به تبعیت از اون بلند شدم.
    - من یکم دیگه ساعت کاریم تموم میشه. اگه اتفاقی واسه بیمار افتاد به بخش بگو باهام تماس بگیرن.
    - باشه حتما!
    خداحافظی کرد و رفت. پسر بدی هم نیست! راستش به شیدا هم میاد. هر دو غرور خاصی توی چهره‌شون هست.
    چهره‌ی شیدا رو کنار دکتر تجسم کردم.
    دختری بود با قد بلند و هیکلی متناسب، موهای بلندِ فرِ قهوه‌ای رنگ، چشم‌های درشت مشکی رنگ،بینی قلمی و لب‌های قلوه‌ای، واقعا زیبا بود. باید در یه وقت مناسب اینا رو با هم روبه‌رو کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    * * *
    بعد از زدن آمپول بیمار، از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق اون بیمار" ساسان محمدی."
    مادرش به همراه دختر جوونی نشسته بودن.
    - سلام!
    مادر ساسان: سلام دخترم! حال پسرم چطوره؟
    - تغییری نکردن. بازم امید داشته باشید!
    دختر از جاش بلند شد و اومد سمتم. رو بهم گفت: می‌خوام ساسان رو ببینم.
    - ببینید اصلا چنین اجازه‌ای دست من نیست. بیمار وضعیت خوبی ندارن و این بخش معمولا ملاقات ممنوعه.
    پوزخندی زد و گفت:
    - چطور تو شبانه‌روز بالای سرشی، پنج دقیقه هم من.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - من پیششون نباشم کی باشه؟ من پرستارشونم.
    با چهره‌ی خشمگین گفت:
    - من باید زبون تو رو پیش دکترش کوتاه کنم. صبر کن ببین چطوری ضایعت می‌کنم و میرم داخل!
    و با قدم‌های بلند حرکت کرد سمت اتاق دکتر سروش. من هم پشت سرش رفتم. در زد و وارد شد.
    دکتر: چیزی شده؟
    - آقای دکتر ایشون...
    دختر میون حرفم پرید و خطاب به دکتر گفت:
    - من می‌خوام نامزدم رو ببینم. این خانمِ مثلا پرستار اجازه نمیدن. بهشون بگید من حق دیدن اون رو دارم.
    دکتر اول نگاهی به من و بعد به اون دختر انداخت و گفت: ببینید خانم! ما حق دادن چنین اجازه‌ای رو نداریم.
    - چی میگید شما؟ اصلا... اصلا هر چقدر پول بخواید بهتون میدم.
    میلاد که مشخص بود بهش برخورده، دستی به موهاش کشید و گفت:
    - من با رشوه کار نمی‌کنم خانم محترم. الان هم فقط برای اینکه به شما ثابت کنم اجازه میدم 5 دقیقه برید ایشون رو ببینید؛ اما به شرطی که خانم معتمد هم داخل باشن.
    دختر با حرص نگاهی به من انداخت و بدون حرفی از اتاق خارج شد.
    میلاد خندید و گفت: بی‌خیال! دفعه دیگه این‌جور کرد بگو که از بیمارستان بیرونش کنن و اجازه ورود بهش ندن.
    لبخندی زدم و با حرص گفتم: با کمال میل!
    میلاد هم با لبخند شونه‌ای بالا انداخت.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    (یک ماه بعد)
    امروز تولد شیدا بود. هنوز با میلاد روبه‌رو نشده بود. من با میلاد کمی صمیمی‌تر شده بودم، در حد دوست. گاهی از شیدا می‌پرسید.
    امروز تصمیم گرفتم میلاد رو بدون اطلاع شیدا به جشن دعوت کنم. به میلاد گفتم و اون هم قبول کرد.
    به اصرار امیرعلی قرار شد که جشن توی باغ امیرعلی برگزار بشه و فقط دختر و پسر باشن. فکر کنم می‌خواد امشب مخ یه دختر رو بزنه. پسر خوشگلی بود؛ اما زیاد اهل سوتی دادن بود، واسه همین دخترها از دستش در می‌رفتن.
    جلوی آینه نشسته بودم و داشتم حاضر می‌شدم. بعد از این‌که کارهام تموم شد، بلند شدم و نگاهی به خودم انداختم.
    لباس قرمز ساده‌ی تا بالای زانو پوشیده بودم که کمربند طلایی رنگ هم روش می‌خورد. موهای لختم رو که تا سر شونه‌م می‌رسید و جدیدا بلوندش کرده بودم، امشب فر کردم و آزادانه دورم رها کردم. دور چشم‌های کشیده‌ی سبز رنگم هم سایه‌ی طلایی زدم و به لب‌های باریک و کشیده‌ام هم رژلب قرمز رنگی زدم. از چهره‌ام راضی بودم. در کمال سادگی خوب بود. فقط گاهی اوقات امیرعلی دندون‌های خرگوشیم رو مسخره می‌کرد. زیاد ضایع نبود؛ اما همون یکم باعث شده بود من مضحکه‌ی دستش بشم.
    کفش‌های طلایی رنگم رو هم پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
    رو به امیرعلی که داشت به مهمان ها خوش آمد می‌گفت، گفتم: شیدا کجاست؟
    - هنوز داره آماده میشه. برو جلوش رو بگیر. الان اون‌قدر آرایش می‌کنه که دیگه نمی‌شناسیمش.
    مشتی حواله‌ی بازوش کردم و گفتم: زهر مار! مزه نریز. بهش میگما!
    - برو، برو خواهر. ما رو از جوجه می‌ترسونی؟
    از اصطلاحش خنده‌ام گرفت. ازش دور شدم و سمت اتاقی که شیدا اونجا بود، رفتم.
    آماده بود. نگاهی به تیپش انداختم.
    لباس حریر بلند مشکی رنگی پوشیده بود که قسمت پای چپش چاک بزرگی می‌خورد. فکر کنم امشب دل میلاد رو ببره.
    سوتی زدم و گفتم: چه کردی تو امشب؟!
    چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت: مشکلیه؟
    - نه، فقط دلم واسه دکتر می‌سوزه!
    - دکتر کیه؟
    با سوتی که دادم یه لحظه هنگ کردم. برای اینکه قضیه رو جمع کنم، گفتم: منظورم امیرعلیه. به مسخره بهش میگم دکتر.
    - دلت واسه اون می‌سوزه؟
    - می‌ترسم یه وقت چشمش تو رو بگیره.
    شیدا خندید و گفت: نترس واسه‌ش چند تا در نظر گرفتم.
    با هم از اتاق خارج شدیم. نیم ساعت گذشت؛ اما میلاد نیومد. نکنه بزنه زیرش و نیاد؟ توی همین فکرها بودم که امیرعلی سمت من و شیدا اومد و گفت: دخترها، ببینید کی اینجاست! همون پسره که توی رستوران شیدا رو زیرپایی کرد.
    پس بالاخره اومد!
    شیدا با تعجب گفت: چی؟ اون این جا چه‌کار می‌کنه؟
    امیرعلی شونه‌ای بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم. تازه اومده.
    از جام بلند شدم و گفتم: بیاید بریم بهش سلام کنیم.
    شیدا دستم رو گرفت و گفت: چی میگی تو؟ بشین سر جات. من باید این رو بیرون کنم.
    و با حرص و قدم‌های محکم، سمت میلاد حرکت کرد.
    میلاد با ژست خاصی روی صندلی نشسته بود. شیدا بالای سرش رفت و گفت: تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟
    از جاش بلند شد و با لبخند گفت: سلام شیدا خانم! تولدتون مبارک!
    شیدا با تعجب گفت: تو اسم من رو از کجا می‌دونی؟
    میلاد یکی از دست‌هاش رو توی جیبش کرد و گفت: کلاغ‌ها خبر دادن! راستی، خودم رو معرفی نکردم؟
    بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: من میلاد سروش هستم.
    شیدا پوزخندی زد و گفت: حالا مگه کی هستی که با غرور خودت رو معرفی می‌کنی؟
    - دوستتون بهتون نگفته؟
    با چشم و ابرو واسه‌ش علامت دادم که چیزی نگه؛ اما چشم‌های من چپ شدن و اون حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت. شیدا اول نگاهی به من انداخت و رو به میلاد گفت: دوست من؟! چی رو باید به من می‌گفت؟!
    - من دکتر قلب و اعضای داخلی هستم. با دوستتون هم یک ماهی میشه توی بیمارستان کار می‌کنیم.
    شیدا که انگار باور نکرده بود، گفت: تو دکتری؟! ولله تو رفتگر هم نیستی!
    - نگار بهم گفته که سر تا پا مشکل داری. اومدم که یکم روی اعضای داخلی بدنت کار کنم.
    و سرش رو نزدیک‌تر آورد و گفت: آخه همه چیز به ظاهر نیست.
    شیدا با حرص گفت: اول مشکلات خودت رو درمان کن بعدش بیا سراغ من!
    من که دیدم اوضاع وخیمه گفتم: با اجازه من از حضورتون مرخص میشم! با اجازه آقای دکتر!
    و از اونجا دور شدم. لحظه‌ی آخر، صدای شیدا رو شنیدم که گفت: به حساب تو هم می‌رسم. که امیرعلی دکتره نه؟!
    * * *
    بعد از اتمام جشن رفتم پیش شیدا که چهره‌اش در هم بود.
    با چهره‌ی مظلوم نمایی رو بهش گفتم:
    - من عذر می‌خوام. نمی‌خواستم جشن رو به کامت زهر کنم؛ ولی گاهی از تو می‌پرسید و در موردت کنجکاو بود. من هم گفتم شاید بد نباشه دوباره هم رو ببینید.
    با حرص گفت: به خاطر مهمون‌ها هیچی نگفتم وگرنه می‌زدم تو فرق سرت!
    خندیدم و گفتم: این هیچی بود؟ بیچاره خرد شد.
    اون هم خندید و حرفی نزد. ماشین میلاد از جلومون رد شد. لحظه آخر نگاهی به شیدا انداخت که شیدا با پوزخند و اون هم با لبخند کجی نگاهش کرد.
    این دو تا مثل برج زهرمار می‌مونن. فکر نکنم دیدارشون تاثیری داشته باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    * * *
    - نگار! مادر بلند شو.
    چشم بسته غر زدم: مادر من ولم کن. دیشب دیر خوابیدم خسته‌م.
    - می‌خوام باهات صحبت کنم دختر.
    چشم بسته سرِ جام نشستم و گفتم: می‌شنوم.
    مامان داد زد: میگم می‌خوام باهات صحبت کنم، نشسته می‌خوابی؟
    با داد مامان برق از سرم پرید. چشم هام رو باز کردم و گفتم: بفرمایید!
    - امروز که رفتی سرکار برای یک هفته مرخصی بگیر. می‌خوایم با داییت اینا یک هفته بریم شمال. امیرعلی هم هست.
    با لحن بشاشی گفتم: واقعا؟! کی میریم؟
    - سه روز دیگه. از الآن مرخصی بگیر که اگه انداختی واسه روز آخر، شاید یه وقت خدایی نکرده یه چیزی شد و نتونستی مرخصی بگیری.
    - باشه. حالا میشه دوباره بخوابم؟ واسه این حرفی که می‌تونستی بعد هم بزنی من رو بیدار کردی؟
    از جاش بلند شد و گفت: نه! اگه خوابیدی هر چی شد از چشم خودت. یکم دیگه ناهار حاضر میشه. یه آبی به دست و صورتت بزن بیا نهارت رو بخور.
    * * *
    خندیدم و گفتم: چیا بهش گفتی که دیشب می‌خواست سر به تنت نباشه؟
    میلاد خندید و گفت: هیچی کل کل کردیم. بهش گفتم خب مغزت مشکل نداره؛ اون هم جواب می‌داد.
    - خودت رو خیلی بد تو دلش جا کردی.
    دستی به صورتش کشید و گفت: تو دلش که نه. حتی تو گوش‌هاش هم من رو جا نداده چه برسه به دلش.
    از جام بلند شدم و گفتم:ان‌شاالله به دماغ هم می‌رسه. با اجازه من برم به بیمارها یه سری بزنم!
    با تایید اون از اتاق خارج شدم. یک‌راست رفتم سمت اتاق ساسان محمدی.
    کسی دم در اتاق نبود.وارد شدم. نگاهی بهش انداختم. ریش‌هاش بلند شده بود. طی این چند روز چهره‌اش واقعا پژمرده بود. مثل این‌که توی این کما یا دوره بیهوشی هم عذاب می‌کشید.
    کنارش نشستم. شخصیتش چجوریه واقعا؟ مغروره یا مهربون؟ از خودراضیه یا دلسوز؟ دستی به مقنعه‌ی سفید رنگم کشیدم تا این افکار پوچ رو از ذهنم خالی کنم؛ اما ناخواسته هجوم یکباره‌ی این همه سوال، ذهن من رو آشفته کرد.
    چشم‌هاش چه رنگیه؟ مشکی؟ سبز؟ عسلی؟ قهوه‌ای؟ نفوذ چشم‌هاش چقدره؟ زیاده؟ اصلا چشم‌هاش سرده یا گرم؟ اصلا این چیزها مهم نیست...
    بلند شدم و داروش رو توی سرمش تزریق کردم. نبضش رو هم چک کردم. متوجه آشفتگی صورتش شدم. تا چند دقیقه‌ی پیش که توی این وضعیت نبود! ناخواسته ترس به قلبم هجوم آورد. دست بردم و نبض دستش رو دوباره گرفتم و دست گذاشتم روی قلبش، کند میزد. نگاهی به مانیتور انداختم. اوضاع وخیم بود. انگار که توی ذهنش داره اون اتفاقات رو مرور می‌کنه و حالش دوباره بد شده.
    با تمام توانم به سمت اتاق میلاد دویدم.
    این‌قدر تند دویدم که نزدیک اتاق با زانو زمین خوردم؛ اما دوباره بلند و وارد اتاق شدم.
    - میلاد! میلاد! حال بیمار خوب نیست...نبضش کند میزنه.
    از سرِ جاش بلند شد و با تعجب رو بهم گفت: کی؟ محمدی؟
    فقط تونستم سر تکون بدم. شتاب‌زده به همراه چند تا پرستار، سمت اتاق رفت و من هم پشت سرشون.
    خدا رو شکر بعد از یک ساعت تلاش، نبضش دوباره به حالت عادی برگشت.
    همه‌ی خانواده‌اش اومده بودن.
    من و میلاد توی اتاق میلاد بودیم که رو بهم گفت: برو به دو تا از نزدیک های بیمار بگو بیان اتاقم. کارشون دارم.
    سری تکان دادم و سمت خانواده‌اش رفتم.
    - دو تا از نزدیک‌های بیمار برن اتاق دکتر. کار مهمی دارن.
    مادرش بلند شد و گفت: چی شده؟ دوباره اتفاقی واسه‌ش افتاده؟
    - اطلاعی ندارم.
    اون دختر که مشخص بود نامزد ساسان محمدیه، اومد پیش مادرش و گفت: خانوم جون، من باهاتون میام. ساسان یه پسر قویه، مطمئنم که خوب میشه.
    هر دوشون راهی اتاق میلاد شدن. من هم وارد اتاق ساسان شدم. کنارش روی صندلی نشستم.دستم رو زدم زیر چونه‌ام و گفتم: اون دختر مغروره می‌گفت قوی هستی. درسته؟ قوی هستی؟ حدس می‌زنم میلاد باید چی به مادرت بگه. تو نیاز به قلب داری. قلب تو و تمام احساساتش دیگه تموم شد. این قلب تو و اتفاقاتش دارن تو رو عذاب میدن.
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: چرا؟ چرا باید بیام بالای سر تو و با تویی که می‌دونم نمی‌شنوی و نمی‌بینی حرف بزنم؟
    چشم‌هام رو بستم و زیرلب به خودم نهیب زدم: نگار، لطفا خفه شو!
    پشت سر هم نفس عمیقی کشیدم. ناگهان در اتاق باز شد! سکوت کرده و از جام بلند شدم. اون دختر بود. با چشم های اشکی اومد سمت تخت ساسان.
    - خانم چرا وارد اتا...
    با دیدن حال و روزش از ادامه‌ی صحبتم صرف نظر کردم. دختر دستش رو روی قلب ساسان گذاشت و با حال زار و درحال گریه نالید: لعنتی بیدار شو! نمی‌بینی؟ میگن اگه تا یک هفته‌ی دیگه واسه‌ت قلب پیدا نشه نمی‌تونی از اینجا جون سالم به در ببری. بیدار شو... بیدار شو و به همه ثابت کن این قلب می‌خواد فقط واسه من تا قیامت بتپه. میگن مشکل مغزت هم خوب نشده. چرا همه‌ی این بدبختی‌ها دچار تو شدی؟ مگه گناهت چیه؟
    نمی‌دونم چرا! اما شنیدن حرف‌های این دختر آزارم می‌داد.
    سریع از اتاق خارج شدم. تا یک هفته؟ زمان کمیه؛ این یعنی حالش اصلا خوب نیست. سمت اتاق میلاد رفتم.
    روی مبل نشستم و گفتم: راستی می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. ما قراره سه روز دیگه به مدت یک هفته با خانواده بریم رشت. میشه واسه‌م مرخصی یه هفته‌ای رد کنی؟ یعنی خب اگه نمیشه هم زیاد مهم نیست.
    لبخندی زد و گفت: نه، واسه‌ت رد می‌کنم. به شرطی که حقوق این یک هفته‌ت رو بدی به پرستار دیگه تا راضی شه به جای تو شیفت بیاد.
    سری تکون دادم و گفتم: البته که این‌کار رو می‌کنم.
    - باشه پس از الان واسه‌ت می‌نویسم.
    - مرسی لطفت رو یادم نمیره.
    و در جوابم لبخند شیرینی زد.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    محیط رشت زیبا بود؛ اما هواش...
    نه، هواش دلگیر بود. انرژی‌های منفی اطرافم رو احاطه کرده بودن. مدام با خودم تکرار می‌کردم که واسه ساسان قلب جور کردن یا نه؟! اصلا اون پرستاری که به جای من رفته کارش خوبه یا نه؟!
    روی شن‌های ساحل نشسته بودم.
    دستی روی شن‌های نرم کشیدم. نگار، به خودت بیا! چرا باید یه بیمار که جونش دست خداست بشه تمام فکر و ذکر تو؟ چرا باید کسی که نمی‌شناسیش بشه تموم فکر و ذکر تو؟
    مشتی از شن رو توی دست‌هام جا دادم. انگار می‌خواستم ذره‌های ریز شن رو از اینی که هست خردتر کنم تا بلکه آروم شم. با صدای شیدا، شن‌ها رو از دست‌هام رها کردم و سرم رو سمتش چرخوندم.
    - کجایی تو؟ بلند شو. از مامان و عمه اجازه گرفتم بریم خرید.
    دستی توی هوا تکون دادم و همون طور که صورتم رو چرخوندم سمت دریا، گفتم: برو بابا! من حوصله ندارم، خودت برو.
    شیدا دستی به کمر زد و گفت: وای نگار داری حوصله‌ام رو سر می‌بری! یا بلند میشی یا جیغ می‌زنم همه‌ی مردم بفهمن.
    با حرص از جام بلند شدم و گفتم: باشه بریم.
    رفتنم به خاطر جیغ شیدا نبود. بهتر بود بریم و حالی عوض کنیم. امیرعلی دوست داشت بیاد؛ اما قرار بود اسباب‌کشی کنن.
    با شیدا نصف پاساژهای رشت رو گشتیم. شیدا خیلی خرید کرد اما من نه. فقط دو تا مانتو و کفش خریدم.
    نفسم رو بیرون فرستادم و رو به شیدا غریدم: خسته شدم دیگه. از گرما آتیش گرفتم. بیا بریم یه بستنی چیزی بگیریم.
    شیدا هم تایید کرد و رفتیم بستنی خوردیم. همون طور که توی بستنی قاشق می‌زدم، رو به شیدا گفتم: راستی شیدا، تو از میلاد بدت میاد؟
    با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و با چهره‌ی دَر هم جمع شده گفت: خیلی! اگه بدونی چقدر ازش حرصم گرفته. مخصوصا که تو هم اون روز آوردیش تولد. وقتی جلوی همه من رو ضایع کرد دوست داشتم سرش رو بکنم.
    چشمکی زدم و گفتم: ولی خوشگله ها!
    شیدا با حالت بامزه‌ای چشم‌هاش رو چپ کرد و گفت: اون که بله، خوشگله.
    بعد چهره‌ی خشمگینی به خودش گرفت و غرید: ولی به درک که خوشگله! مگه همه چی به خوشگلیه؟ وقتی از یکی بدت بیاد دیگه خوشگلیش به چشمت نمیاد.
    - اما تو که فهمیدی خوشگله. پس به چشمت اومده.
    با حرص خندید و گفت: وای نگار! داری من رو می‌پیچونی. اصلا به تو چه؟!
    زیر لب غرید: هی میگم ازش بدم میاد این دو تا تیکه از آستینش در میاره و بار من می‌کنه.
    خندیدم و گفتم:خیلی خب بابا!
    - راستی نگار، شنیدم اینجا یه اصطبل خیلی خوشگل واسه اسب‌سواری داره. نظرت چیه بریم؟
    - امروز رو ول کن. یکم دیگه هوا تاریک میشه، وقت اسب‌سواری نیست. بلند شو بریم فیلم ترسناکی که می‌گفتی رو بگیریم.
    بشکنی زد و گفت: دمت گرم! بلند شو بریم که امشب وقت جن بازیه.
    - خیلی که ترسناک نیست؟ راستی اسم فیلم چیه؟
    - واسه من که خیلی ترسناک بود؛ اما به هیجانش می ارزه. اسمش" evil dead" هست.
    - خدا به خیر بگذرونه.
    هر دو بلند و راهی مغازه سی دی فروشی شدیم. بعد از خرید فیلم مورد نظر به ویلا برگشتیم؛ ویلای متوسطی بود که شب قبل بابا و دایی اجاره کردن. جدا از خود ویلا، حیاط زیبایی داشت. کف حیاط پر از سنگ‌ریزه بود و دور تا دور حیاط هم باغچه‌های بزرگی، پر از گل بود. ویلا سه تا اتاق خواب داشت که من و شیدا با هم بودیم.
    نیمه شب بود و شیدا داشت سی دی رو توی لپ‌تاپ می‌ذاشت.
    - ببینم از این جن‌هاست که آدم رو می‌خوره؟
    شیدا با حرص گفت: مگه جن آدم می‌خوره پشمک؟
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: نمی‌دونم، گفتم شاید خون آشام باشه.
    - حرف نزن. فیلم شروع شد.
    هر دو با ترس و وحشت چشم به صفحه‌ی لپ‌تاپ دوختیم. من از این فیلم‌ها می‌ترسیدم؛ اما شیدایی که هیجانش واسه این فیلم‌ها فوران می‌کرد، اون‌قدر ترسیده بود که تن من رو به لرزه می‌انداخت. پتو رو گرفته بود توی دهنش و بیشتر به اطرافش نگاه می‌کرد تا فیلم. انگار منتظر بود جن اینجا بیاد.
    اون‌قدر من رو ترسونده بود که گفتم: شیدا، جان مادرت این رو خاموش کن. الان گریه‌م می‌گیره. ببین، دختره‌ی احمق دست خودش رو برید.
    شیدا با ترس نگاهی به دست خودش انداخت و گفت: وای آره!
    از وحشت شیدا خنده‌م گرفته بودم. دست بردم و لپ‌تاپ رو خاموش کردم که با حرص گفت: چرا خاموشش کردی؟
    - تو بیشتر از این دختره ترسیدی. بگیر بخواب که الان جن میاد.
    خندید و زیر پتو خزید.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا