وضعیت
موضوع بسته شده است.

kiya dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
8,672
امتیاز واکنش
26,158
امتیاز
959
سن
23
محل سکونت
جنوب
به نام خدایی که با منه :)

fnu8_ناتنانتتن.png


نام رمان: ازدواج به سبک یهویی
نویسنده: kiya dokht
ویراستار: HAD!S
ژانر: عاشقانه، طنز، درام


خلاصه داستان: داستان در مورد دختری هستش که به خاطر گـ ـناه ناخواسته ی پدر و مادرش تاوان سختی رو پس میده! از این رو مسئول این تاوان و زجر دادن دختر، کسیه که علاقه ی زیادی به انتقام گرفتن و کینه توزی نداره اما...پایان خوش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 1

    نمی فهمم! مگه من از خدا به خاطر اینکه منو از مشکلات زندگیم سالم بیرون آورد تشکر نکردم؟
    چی شد پس؟ هنوز آب خوش از گلوم پایین نرفته بود که سرنوشت لعنتی دهنمو باز کرد و به زور هر چی زهر بود، تو حلقم ریخت! مشکلات همین طور یکی یکی به سمتم هجوم آوردن!
    امیدی به من هست؟! منِ زهر خورده؟!
    از مرگ بابام 2 ماه می گذره...تو این دو ماه از نظر روحی حال خوبی نداشتم...سنم کم بود برای یتیم شدن...تقریبا یک هفته پیش که فهمیدم دانشگاه و رشته ی مورد علاقم قبول شدم، با خودم فکر کردم اتفاقای بد تموم شده و حالا زندگی دوباره روی خوشش رو بهم نشون داده...پس چرا روی خوش زندگی رو با اتفاقات تلخ گذشته به خودم زهر می کردم؟...زندگیمو با برنامه ریزی مثل قبل کردم.
    مامانم از شوق سر از پا نمی شناخت...اونم حالت روحیش با دیدن من بهتر شده بود...خوش حالیشو که می دیدم نسبت به آینده امیدوار تر می شدم...شدم همون آنیسایی که چند ماه پیش بودم...
    تا اینجا همه چیز خوب بود، اما امروز ظهر همه چیز بهم ریخت!
    وقتی با تاکسی تسویه حساب کردم از ماشین پیاده شدمو وارد حیاط آپارتمان شدم...چیزی نگذشت که طبقه ی چهارم بودم...کلید انداختمو درو باز کردم. خم شدم تا بند کفش اسپرتمو باز کنم، اما با صدای گریه ی آشنای کسی، سره جام میخکوب شدم...کفشامو بدون اینکه بنداشونو باز کنم، به زور و با عجله از پام بیرون کشیدم و با سرعت راهروی دو متریه خونمون رو طی کردم. با دیدن مامانم که به پای یه خانوم دیگه افتاده بود شکه شدم!
    - تو رو خدا...محض رضای خدا کاری به دخترم نداشته باش...منو بکش اما زندگی دخترم رو خراب نکن...تو رو خــــــــدا
    و گریش به هق هق تبدیل شد. ناباور صداش زدم:
    - مـــامــــان؟!
    با چشمای به خون نشسته نگام کرد:
    - اومدی آنیسای مامان؟
    بی توجه به سوالش پرسیدم:
    - اینجا چه خبره؟!
    همون خانومه به سمتم برگشت...ناخودآگاه از خشم و نفرتی که تو چشاش بود، به خودم لرزیدم...تقریبا هم سن مامانم می بود...کمی آنالیزم کرد و رو به مامان گفت:
    -خوبه! دخترتم مثله خودت قیافش دوزار می ارزه...بردیا راحت تر راضی می شه زیبایی تو باعث شد دارییمو ازم بگیری و حالا کاری می کنم که زیبایی دخترت همه چیزتو ازت بگیره.
    با زدن پوزخندی حرفشو به اتمام رسوند و بلند شد...نزدیکم اومد و دقیق تر بهم خیره شد. کمی خودمو جمع و جور کردم و با نگاه ترسیده و سردرگمی بهش زل زدم. رنگِ نفرتِ نگاهش کم شد. با صدایی که انگار از ته چاله چوله ها بیرون می اومد گفت:
    - خیلی شبیه باباتی!
    قبل از اینکه گرد شدن چشامو ببینه زود اونجا رو ترک کرد...من موندمو مامانم که اصلا شبیه مامانی که صبح قبل از رفتن گونه بــ..وسـ...ید نبود...مات شده به گوشه ای زل زده بود. متعجب نگاش می کردم که صدای زمزمه وارشو شنیدم:
    - دیدی چی شد؟
    لبخند کج و متعجبی روی لباش جا خوش کرد:
    - آنی دیدی چی شد؟
    نگاش آروم آروم به سمتم برگشت و با چشای گرد شدش گفت:
    - اگه بابات بفهمه قراره چه بلایی به سر یه دونه دخترش بیاد می کشه منو!
    یهو جیغ بلند و غیر منتظره ای زد و روی سرش کوبید و فریاد زد:
    - آنیسا بدبختت کردم...نابودت کردم...من می میرم ..بدون تو می میرم .
    به خودم لرزیدم و وحشت زده و ترسیده تر بهش زل زدم... مامان زار می زد و منی که هنوز تو شک حرفای خانومه بودم طاقت نیاوردمو داد زدم:
    - مامان همین الان بگو چه اتفاقی توی این خراب شده افتاده؟
    آروم شد بهم نگاه کرد...چونش لرزید و با زانو روی زمین افتاد...دلم نیومد حال خرابشو ببینم... به خاطر عجول بودنم خودمو لعنت کردم...رفتم و یه لیوان آب از آشپز خونه براش آوردم...یه ذره از آبو نوشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 2

    کمی آروم شد اما هنوز بغض داشت. روی کاناپه نشوندمش و خودم هم پیشش نشستم و بهش زل زدم.
    - آنی این زنی که دیدی اسمش زُهرست...بنا به دلایلی از خانواده ی ما متنفره. می دونه بعد از مرگ بابات تنها دلخوشیم تو این زندگی تویی! اومده تو رو ازم بگیره. می خواد تو رو عروس خودش کنه!
    چشام گرد شدن:
    - خوب بهش می کفتی جواب من منفیه! من هنوز برای ازدواج بچم...
    - کاش به همین راحتیا بود. اگه بفهمه ما در مقابل خواستش مقاومت می کنیم به راحتی کارمونو یک سره می کنه !
    دوباره اشکاش جاری شد. از دست مامان ساده لوح من! با لودگی گفتم:
    - آخه مادر من مگه آدم کشتن الکیه؟
    - برای اون از خدا بی خبر آب خوردنه...همون طور که باباتو کشت تو رو هم میکشه
    - چـــــــــــی؟!
    با دادی که زدم صورت مامان در هم رفت...با داد گفتم:
    - یعنی چی که بابا رو کشته؟!
    ناله کرد و همچنان اشک ریخت:
    - غیر مستقیم این کارو کرده. بر شکسته شدن کارخونه تقصیره خوده لعنتیش بوده...اون باعث شد بابات سکته کنه! لعنت به خودش و پسرش
    دارم چی می شنوم؟! باور نمی کنم نه باور نمی کنم :
    - مامان تو رو خدا بگو که همه ی اینا شوخیه بگو کابوسه بگو خیاله
    و با ناله و اشکایی که آماده ریختن بودن، نگاش کردم...این مامان من نیست! مامان من تو مشکلات زندگیش همیشه صبور بود...همیشه با آرامش حلشون می کرد . اما...حالا چرا اینقدر هول شده؟! یعنی موضوع اینقدر وخامت داره؟! قلب و ذهنم گواه بد میدن!
    - متاسفم آنیسا...مقصر منم...
    شکه بودم!
    ترسیده بودم!
    داغون شده بودم!
    بدبختیم وقتی بیشتر شد که گفت:
    - اگه پسرش آدم درستی بود غمی نداشتم...
    دیگه حرفی نزد...از خودم جداش کردمو با تردید گفتم:
    - منظورت چیه مامان؟
    با تاسف و عجز و ناله جواب داد:
    - یک هفته پیش زهره بهم زنگ زد و خبر داد میخواد همچین کاری کنه. قرار بود همون روز بیاد اما با هزار التماس و تمنا تا امروز کارشو به عقب انداختم. فکر می کردم اگه التماس و ناله ی منو ببینه دلش به رحم میاد و بیخیال می شه اما کینه ی اون با این چیزا رفع نشد.
    یعنی خیلی وقته مامان من از این موضوع خبر داره؟یک هفته خودش تنهایی با این درد چطور دووم آورده؟ پس چرا اونقدر به من امید می داد ؟! مامان من خیلی خوب فیلم بازی کرد...
    ادامه داد و من مثل یه شکست خورده ی واقعی گوش دادم...
    - تو این شیش، هفت روز بیکار ننشستمو با کمک این آقا پسره که یه سوپر مارکتی ته کوچه داره، آمار پسر زهره رو در آوردم. که کاش هیج وقت نمی فهمیدم . می گفت هر روز یه دختر وارد خونش می شد و تا روز بعد هم همونجا بود. یعنی چی؟! یعنی پسره هیچ چیز از دین و ایمان سرش نمی شه .
    و بعد با حال نزاری سرشو بلند کرد و گفت:
    - آخه خدا من چطور دختر یکی یه دونمو بدم به این پسره ی هـ*ـر*زه؟!
    دیگه ظرفیت ندارم...دارم دیوونه می شم ... کاش مامانم همه ی این اتفاقات رو یک جا بهم نمی گفت. ذهنم داره میترکه! دوباره بغلم کرد و سرمو نوازش کرد. اما من به عسلی رو به روم خیره شده بودم، عاری از هر حسی!
    - گفت امشب یه عاقد میاره تا صیغتون کنه. اما نگران نباش آنیسای مامان، نمیذارم تو رو ازم بگیره!
    بهش نگاه کردم...وقتی رد اشکاشو روی گونش می دیدم نمی تونستم نگران نباشم...مامان من فقط توی بدترین شرایط گریه می کنه . مثل وقتی که خبر مرگ بابا رو بهش دادن.
    شاید این اتفاق رو باید مرگ یه دختر تفسیر کرد... دختری که من باشم!
    - مامان؟!
    - جان مامان؟!
    - چرا؟! چرا اینقدر ازمون متنفره؟ مگه ما چی کار کردیم؟
    - الان این مهم نیست. مهم اینه که یه راهی برای نجات پیدا کنیم.
    - چرا مامان مهمه! بگو
    سرشو پایین انداخت:
    - اگه بگم ممکنه ذهنیتت در مورد من و بابات تغییر کنه...بذار نگم، که بهتره!
    چشام گرد شد... مگه چه اتفاقی افتاده که ممکنه ذهنیتم در مورد مامان و بابا تغییر کنه؟ ترجیح دادم چیزی نپرسم تا حال خراب مامانم بدتر نشه. به جاش، دنبال راه حل گشتم:
    - بهشون بگیم من بیماری دارم...ایدز...سرطان...چه می دونم هر چیز دیگه ای...شاید دلشون به رحم بیاد. به نظرم ایدز بهتره، ممکنه بترسن!
    ناراضی جواب داد:
    - اولا دور از جونت، زبونتو گاز بگیر. دوما خیلی راحت با یه آزمایش ساده دروغمون معلوم می شه .
    کلافه و عصبانی سرمو به پشتی مبل تکیه دادمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم...
    - آها خونه رو بفروشیم و فرار کنیم. ما که به جز این خونه و ماشین بابا چیزی برامون نمونده.
    با زدن این حرف، کلافه جوابمو داد:
    - آنیسا عاقلانه فکر کن...اونا اگه خیلی بهمون لطف کنن، فوقش همین امروز رو بهمون می بخشن . امروز زهره گفت دیگه نقششو به تعویق نمیندازه. چطور یک روزه این خونه رو بفروشیم...اصلا بعدش کجا بریم؟
    - خوب چرا تو این هفت روز به فکر فروش خونه نبودی؟
    هنوز کلافه بود:
    - چه می دونستم ؟ با خودم فکر می کردم تو این چند روز دلش به حال منه بیچاره می سوزه
    و با دستاش ظربه ی محکمی به سرش زد. با این کارش اشکم در اومد. دستاشو گرفتمو با صدای بغض داری گفتم:
    - نزن خودتو مامان...
    اونم دوباره اشکاش جاری شد...کلی حرف زدیم، کلی راه حل دادم. مثلا بریم پیش همسایه ها که مامانم مخالفت کرد و گفت نباید جون دیگران رو به خطر بندازیم...اون هیچی راه حلی نداد...
    انگار نا امید شده بود!
    شروع سرنوشت جدید من، به دلم ننشست!

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 3

    ناهار نخورده بودم و شدیدا گشنم بود. با بحث کردن با مامانم به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. هر دو کلافه و ناراحت بودیم. مامان مدام زیر لب با خودش حرف میزد. منم سرگردون بودم. انگار تا زهره و پسرشو با هم نبینم، این بازی مسخره رو باور نمی کنم . تو آشپزخونه بودم...به قصد اسپاگتی درست کردن رشته ها رو توی آب جوش ریختم که صدای زنگ آیفون بلند شد. دلم لرزید! نکنه خودشون باشن! پشت میز ناهار خوری نشستمو سرمو روی میز گذاشتم.
    خدایا خودت کمکم کن!
    - آنیسا؟!
    سرمو بلند کردمو با سردرگمی به مامانم که تو چهار چوب در آشپزخونه ایستاده بود زل زدم... چشماش با دیدن من گرد شدن...نزدیکم اومد و با صدای آرومی گفت:
    - چرا گریه کردی؟!
    با تعجب دستی روی صورتم کشیدم... خیس خیس بود! چیزی نگفتم که گفت:
    - چشمات قرمز شده، هر کسی ببینتت می فهمه گریه کردی. تو باید خودتو پیش اونا قوی جلوه بدی، چون واقعا هستی! این چه وضعشه دختر؟!
    سرمو تکون دادم و اشکامو پاک کردم. اما مطمئنم قرمزیه چشمام حالا حالاها رفتنی نبود
    - حالا هم بلند شو بریم بیرون که اومدن!
    بیخیال اسپاگتی شدم...اشتهام به کل کور شد... زیر قابلمه رو خاموش کردمو بدون توجه به پوششم که هنوز مانتو شلوار بیرونی تنم بود، از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت پذیرایی حرکت کردم...روی کاناپه ای که مامانم نشسته بود، نشستم و به رو به روم زل زدم. زهره و پسرش که یه فرد 27 یا 28 ساله می خورد، روی دو مبل تک نفره نشسته بودند. پسرش برای من پیره! تقریبا 10 سال باید ازم بزرگتر باشه. هیچ وقت همسر آیندم رو با این سن تصور نمی کنم . پسره مدام به ساعتش نگاه می کرد و زهره هم با تحقیر به ما و گاهی به خونمون دید می زد. خودش سکوتو شکست:
    - عزیزم، این که سلام کردن بلد نیستی خیلی بده...تربیت نادرستت رو می رسونه .
    روی صحبتش با من بود...نگاهش کردم:
    - عزیزم، من اصولا به افرادی که بی ارزشن سلام نمی کنم و این تربیت درستمو می رسونه...
    عصبانی شد:
    - ساکت شو دختره ی گستاخ!
    بهش اخم کردمو چیزی نگفتم. به پسره نگاه کردم...برای بار هزارم به ساعتش نگاه کرد. عجب بی غیرتیه! انگار نه انگار دارم به مادرش
    بی احترامی می کنم ! نگاهی به مامانش کرد و گفت:
    - من کار دارم این مرتیکه کی میاد؟
    ادبم سرش نمی شه ...زهره بیخیال جواب داد:
    - الآناست که پیداش شه
    به مامانم نگاه کردم..سرش پایین بود و با انگشتاش بازی میکرد... می دونم بیشتر از من ناراحته. اما هیچ کاری از دست هیچ کدوممون بر نمیاد...دوباره صدای نکره ی زهره بلند شد:
    - دختر نمی خوای یه قهوه ای، کاپوچینو ای، چیزی برام بیاری؟ گلوم خشک شد.
    با حرص گفتم:
    - مگه اینجا کافی شاپه؟!
    چشاش از خشم برق زد. مامانم زود بلند شد و گفت:
    - الان چایی میارم
    و به آشپز خونه رفت...
    زهره- کوچولو اون زبونتو کوتاه کن...بردیا از دخترای زبون دراز خوشش نمیاد...برای کوتاه کردنشون راه های مخصوص به خودشو داره...
    و قهقهه ای زد و اما پسره یه نگاه بیخیال به مادرش انداخت و یک بار دیگه به ساعتش نگاه کرد...
    فقط یه تهدید بود تا منو بترسونه...فقط یه حرف بود...نگران نباش آنیسا! اعتماد به نفستو نگه دار...
    صدای زنگ خونه اومد...چون مامانم به آیفون نزدیکتر بود جواب داد مثله اینکه عاقد بود. درو باز کرد و دوباره به آشپزخونه رفت و با سینی چای برگشت. بعد از تعارف کردن چایی به همگی و نشستن عاقد، مامانم رو به زهره با ناله گفت:
    - زهره تو رو خدا بیخیال دخترم شو. ببین تازه دانشگاه قبول شده...جوونه، آینده داره...چرا تو این بازی قاطیش می کنی؟!
    - ساکت شو سارا...حقتونه بد تر از اینا سرتون بیارم. هر کاری کنم به پای بلایی که به سرم آوردین نمی رسه!
    - قسمت میدم...چند روز دیگه بهمون وقت بده.
    غرور مامانم داره جلوی چشمام له و لورده میشه...من چیکار کنم خداااااااا ؟!
    - وقت بدم که چیکار کنید؟! هیچ غلطی نمی تونید بکنید
    - دخترمو ببین. امروز فهمید چه بلایی قراره به سرش بیاد. حداقل بذار فردا...یکم کنار بیاد با این موضوع
    دست مامانمو گرفتم...بهم نگاه کرد...با چشمایی که التماس توشون موج میزد، بهش فهموندم بس کنه این التماسا رو...چون جواب زهره فقط و فقط " نه " بود! و این مامان من بود که همه خورد شدنشو می دیدن...

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 4

    تموم شد! هیچ کس حرفی نمی زد، فقط عاقد بود که صداش مثل پتک روی سرم فرود می اومد. بعد از "مبارک باشه" گفتن بلند شد و هر دو بیرون رفتند.
    مبارک باشه؟!
    چی مبارک باشه؟!
    بدبخت شدن یه دختر بیچاره؟!
    نتونستم به قولی که به مامانم دادم، عمل کنم. قطره ی اشکِ سمج از گوشه ی چشمم راه خودشو پیدا کرد و تا روی گونم پیش اومد. اما با دستم جلوشو گرفتم. من قوی ام!
    - اگه دخترت چیزی لازمشه بردارین براش، من می خوام برم. فقط زود!
    مامانم همچنان ناراحت و گرفته بود....امروز مرگ مامانمو به چشم دیدم...مرگ روحش! با صدای گرفته ای "باشه" گفت و دست منو گرفت و به سمت اتاقم کشوند. من اما همچنان سردرگم!
    خودش شروع کرد به جمع کردن یه سری وسایل و لباسام. از لباس و مسواک گرفته تا لب تاب و بعضی از کتابای مورد علاقم...از تموم علایق و خصوصیات اخلاقیم خبر داشت! قلبم فشرده شد...مامان مظلوم و تنهای من!
    - مامان جدی جدی باید برم؟!
    از تا کردن لباسام دست برداشت و با چشمای بی فروغش نگاهم کرد:
    - الهی برای دختر طفلکیم بمیرم...به خداوندیه خدا قسم می خورم از هیچ تلاشی فروگذار نکنم. تو هم قسم بخور حواست به خودت باشه. قوی باش. زیاد جلو چشم پسره نباش!
    سرمو تکون دادم...ناراحت بود...ناراحت بودم...
    کی به پایان می رسد این ناراحتی ها؟!
    یه چمدون بزرگ دستم داد. برام مهم نبود چیزی کم و کسر باشه، فقط می دونم چمدونمو روی زمین گذاشتمو از ته دل مامانمو بغـ*ـل کردم. اونم محکم دستاشو دورم حلقه کرد...انگار دوس نداشت کسی منو ازش جدا کنه.
    - چیکار می کنید؟! من کار و زندگی دارم. بیکار نیستما!
    بدون عکس العمل خاصی به داد مَرده، گونه ی مامانمو بوسیدم و آروم ازش جدا شدم... چمدون به دست، همراه مامانم از اتاق بیرون اومدیم. پسره با دیدن ما خواست بیرون بره که مامانم سریع بهش نزدیک شد و جلوش زانو زد:
    - التماست می کنم کاری به دخترم نداشته باش! بذار این وسط دخترم سالم بمونه... تو رو خدا... من براش آرزوها دارم
    زود با عصبانیت بازوی مامانمو گرفتمو بلندش کردم:
    - مــــامان؟!! لازم نیست همچین فردی رو التماس کنی!
    و بعد یه نگاه تحقیر آمیز به مَرده که ریلکس به ما زل زده بود انداختم. ادامه دادم:
    - بریم!
    مَرده با تمسخر پوزخندی زد و بیرون رفت. صورتم از حالت عصبانیت بیرون اومدو حالت ناراحتی به خودش گرفت...رو به مامانم آروم عقب عقب رفتم...بغض داشتم...تا آخرین لحظه که به در رسیدم داشتم به صورت قشنگش نگاه می کردم...شاید کمتر ببینمش! همین که اشکم دوباره خواست سرازیر شه آروم خداحافظی کردمو برگشتم...در خونه رو بستمو یه نفس عمیق کشیدم...تو آسانسور بود و پاشو روی ورودیه آسانسور گذاشته بود تا درش بسته نشه! بی ادب! شاید کسی کار ضروری داشته باشه... رفتم توی آسناسور...
    بغض گلومو رها نمی کرد !


    سوار ماشین شدیم...بعد از نیم ساعت که تو ماشین صدای پر زدن پشه هم شنیده نمی شد، بلاخره به مقصد رسیدیم. احتمالا اینجا باید خونشون باشه. درِ حیاط رو با ریموت باز کرد و ماشین رو برد تو پارکینگ خونش... 2 تا ماشین دیگه هم اونجا پارک بود...خارجی بودنو من اسماشونو نمی دونستم! مهمون داشت یا ماشینای خودشن؟! با پیاده شدنش منم پیاده شدمو دنبالش راه افتادم...یه خونه ی دوبلکس نسبتاً بزرگ! نمای بیرونیش خوب بود..از دید زدن اطراف چشم برداشتم... با اینکه حیاط چراغونی بود، اما قطعا شب نمی شه جایی رو خوب دید زد... به دنبال همون مَرده که فکر کنم اسمش پوریا بود قدم برداشتم و به داخل خونه رفتیم...حالا که دقیق فکر می کنم می بینم اسمش همون بردیاس!
    خونه ی کلاسیک و زیبایی بود... در کل زیاد اشرافی و آنچنانی نبود، اما نسبت به خونه ی 3 خوابه ی ما یه خونه ی همه چیز تمامه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 5

    بردیا تو پذیرایی ( که حال هم محسوب می شد ) با یه آقای دیگه در حال گفت و گو بود. موهای جو گندمی و پوست سفید قیافشو به غربی ها شبیه کرده بود...از دید زدن ملت دست برداشتمو با خودم فکر کردم اتاق خواب های خونه های دوبلکس، معمولا طبقه ی دوم هستن.
    برای همین تصمیم گرفتم از تنها راه پله ای که اونجا دیدم بالا برم...هنوز چند قدم به سمت راه پله ها بر نداشته بودم که صدای غریبه ای منو مخاطب قرار داد:
    - خانوم نمی خوایدبه من سلام بدین؟!
    آروم به سمتش برگشتم...لبخند به لب داشت و این لبخندش حس بدی رو بهم القا نمی کرد ! ولی...ابه احتمال زیاد دوست بردیاست و هر دوشون از یه کرواسن...از قدیم گفتن اگه می خوای کسی رو بشناسی به دوستش نگاه کن! منم اصلا ذهنیت خوبی نسبت به دوست این آقای غریبه ندارم. پس با صدای سردی گفتم:
    - سلام!
    - علیک سلام...ولی عذر می خوام ...شما نباید به عنوان خانوم این خونه از مهمونتون یه پذیرایی کوچولو کنی؟!
    امروز همه منو کلفت میبینن! زیر چشمی به بردیا نگاه کردم. انگار زیاد از مکالمه ی من و دوستش رازی نبود. پس یعنی باب میلش نیس با رفیقش حرف بزنم.
    - می شه ازش بپرسین آشپزخونه کجاست؟
    حرصتو در میارم بردیا خان... اقای غریبه دستشو به سمت چپ گرفت و با خنده گفت:
    - مدل جدید حرف زدن زن و شوهراست؟! آشپزخونه اونجاست اما لازم نیست بری. داشتم سر به سرت می ذاشتم . بفرما برو وسایلتو بچین!
    این آقا خیلی عجیب بود! خواستم برگردم که دوباره صداشو شنیدم:
    - راستی اسم منوشِرلوک! و شما؟
    پس ایرانی نیست! اسمش باید انگلستانی باشه...اما بدون لهجه فارسی صحبت می کرد. هر چند به من مربوط نیست. جواب دادم:
    - آنیسا هستم
    و خیلی تند به سمت پله ها رفتمو اونا رو دو تا یکی کردم. صدای بلندی رو که خنده توش می زد ، شنیدم و واقعا معذب شدم:
    - از آشناییتون خوشوقتم خانوم زیبا و ترسو!
    خجالت کشیدم...این دیگه چجور آدمیه؟ جزو نقشه های زهرست؟! به بالا رسیدم و با کشیدن یه نفس عمیق فکر های اضافی رو از ذهنم بیرون انداختم...خوب...یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت! هفت تا در! همشون اتاق خواین؟ خدا می دونه . در دو سه تا از اتاقا رو باز کردم. یکی از اتاق خوابا به دلم نشست. تختی سیاه و خاکستری رنگ...پرده های سفید رنگ و کاغذ دیواری های سیاه رنگ که رگه های خاکستری رنگی توش دیده می شد ! هارمونی اتاق از رنگ های بی روح و سرد تشکیل شده بود... خاکستری و سیاه رنگ مثل چشمام و سفید رنگ مثل قلب و ذهنم! چون واقعا الان پوچ پوچه...لباسامو تو کمد و کشو ها چیدم.
    شامپو و مسواک و خمیر دندون و غیره رو هم برداشتموبه سمت در دیگه ای که تو اتاق بود حرکت کردم. قطعا باید سرویس بهداشتی باشه.حدسم درست بود...وسایلمو اونجا جاساز کردم...روی تخت دراز کشیدم ... با دیدن ساعت دیواریه سفید و سیاه رنگ فهمیدم ساعت 11 شبه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 6

    صدای مبهمی رو از پشت در شنیدم! بلند شدمو به سمت در رفتم و گوشمو چسبوندم بهش...استراق سمع! چه دل خوشی دارم که پشت سر هم گـ ـناه می کنم و اسم خودمو گذاشتم مسلمون. صدای بردیا بود:
    - گفتم که امشب نمی خوام بیای
    صدایی نیومد...مثله اینکه داشت با کسی تلفنی حرف می زد ...
    بردیا- فک نکنم باید برات توضیح بدم
    - ...
    بردیا- خوب حالا توام...شرلوک اینجاس
    - ...
    بردیا- فردا هم هستش...پس فردا بیا
    - ...
    - تو که می دونی شرلوک روی این چیزا حساسه پس اصرار نکن
    - ...
    - زهرا چقد جیغ جیغ می کنی...خدافظ
    و صدای قدماش نشون داد که رفت. لعنت خدا به اون ذات خرابش...باز خوبه حرمت دوستشو نگه داشت....راستی اون چی گفت؟! گفت شرلوک روی این چیزا حساسه؟! یعنی شرلوک اهل این کارا نیست؟! بردیا و شرلوک انگار اصلا شبیه هم نیستند. چه از لحاظ ظاهری، چه از لحاظ باطنی...اسم ظاهر اومد! زیاد به قیافه ی بردیا دقیق نشدم اما تا همین حد از قیافش می دونم که خیلی با جذبه و مردونس...شاید هم یه ذره خشن! البته بهتره اصلا در مورد هیچ کس قضاوت نکنم. هیچ وقت فکر نمی کردم این طوری برم خونه ی شوهر! اونم اینقدر یهویی و بر خلاف میلم...بهتره به چیزای منفی فکر نکنم تا اونا به هدفشون، یعنی افسرده شدن من نرسن...چشمام داشتن گرم می شدن ...غلطی زدم که احساس خفگی کردم! با کلافگی چشامو باز کردمو تو جام نیم خیز شدم...لباسایی که صبح پوشیده بودم تا با پریا و دنیا (دوستانم) یه گشتی توی پاساژا بزنیم، هنوز تنم بود. اه چقد چندش شدم! من هرگز نمی تونم با لباسای پوشیده بخوابم. از تخت پایین اومدمو ریز به ریز اتاقو گشتم...اما کلیدی ندیدم. خوابم میومد و واقعا کلافه شده بودم. ناچار در اتاقمو باز کردمو به بیرون سرک کشیدم...کسی این بالا نیست. رفتم سمت پله ها و ازشون پایین رفتم. دو تا صندلی و یه میز کوچیک که بین این دو تا صندلی بود و بردیا و شرلوک روشون نشسته بودند. روی میز صفحه ی چهار خونه ی سفید و سیاه و مهره های شطرنج بود...داشتند شطرنج بازی می کردند ...اینقدر خونمون عجله میکرد به خاطر شطرنج بازی کردن با دوستش بود؟! عجب آدم کم خردی! صدای پامو که شنیدند، سرهاشون به سمت من برگشت. وقتی بهشون رسیدم ریلکس به حرف اومدم:
    - می شه کلید اتاق سومیه از سمت چپ رو بهم بدین؟! کاغذ دیواراش سیاه و خاکستریه.
    بردیا بیخیال به بازیش ادامه داد:
    - همه ی در و پنجره ها ضد سرقته. لازم نمی بینم بهت کلید بدم.
    نوبت شرلوک بود که مهرشو جا به جا کنه...در حالی که سعی می کردم نگاهمو از صفحه ی شطرنج بگیرم گفتم:
    - نه موضوع این نیست...من زیاد راحت نیستم. اگه شبا در اتاق قفل باشه بهتره.
    شرلوک هیچ چیز نگفت و مهرشو جا به جا کرد. اما می شد به راحتی تشخیص داد که متعجبه. بردیا همچنان بیخیال بود...بلند و گفت:
    - هی شری تا بر می گردم حق جرزنی نداری!
    شرلوک متعجب گفت:
    - کی؟! من؟! به نظرت امکان داره؟!
    بردیا به حالت تهدید چشاشو برای شرلوک ریز کرد و به سمت راه پله حرکت کرد. من موندمو آقای شرلوک. با یه حالت متفکر گفت:
    - من نمیدونم جر بزم یا نزنم!
    بهم نگاه کرد و شیطون گفت:
    - بزنم نه؟!
    - هر طور وجدانتون مایله
    - وجدان کوچولوی من که الان وقت خوابشه و انجام دادن یا ندادن کارا رو به دست من سپرده!
    و با لبخند دندون نمایی فقط یکی از مهره های سرباز بردیا رو بیرون انداخت که همین کارش باعث کیش شدن شاه بردیا شد. در ظاهر ساده اما کاملا عاقلانه و حرفه ای... به زور جلوی خندمو گرفتم:
    - اگه اسبشو جا به جا کنه مات میشه!
    اونم سرشو تکون داد و خندید که صدای بردیا اومد:
    - بیا بگیرش و زود برو اتاقت
    حالا انگار اگه نمی گفت من تا فردا اینجا بودم! سر جاش نشست و کلید و به سمتم گرفت. کلیدو گرفتم. همین که دستمو عقب بردم بردیا کاملا بی فکر مهره ی اسبشو جا به جا کرد که ناخودآگاه با صدای بلندی گفتم:
    - نه!
    با تعجب نگام کرد:
    - چته؟!
    بذار بهش نگم تا کیش و مات شه و دلم خنک شه...اخمامو تو هم کردمو گفتم:
    - هیچی!
    بهم اخم کرد... حس می کنم با خودش فکر کرد برای جلب توجه این کارو کردم. تو همین فکرا بودمو کلافه خواستم برگردم که صدای شرلوک لبخندو به لبم آورد:
    - بردیا خان...کیش و...ماااااااات!
    و لبخند شیطونی زد...بردیا چشم غره ای بهش رفت. که زود لبخندشو خورد اما هنوز آثار خنده روی صورتش بود. منم شونه ای بالا انداختمو به سمت پله ها راه افتادم...نیمه های راه بودم که صداشونو شنیدم:

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 7

    - دستت درد نکنه شری! خوب منو جلوی این زنیکه ضایع کردی
    - پسر زنیکه چیه؟! بعد سال ها زن گرفتی بهش میگی زنیکه؟! بابا ایولا!
    صدای بلند و عصبانی بردیا به گوشم خورد
    - هوی دختره...فکر اینکه با دلبری مخه شرلوکو بزنی از اون مخیله ی پوکت بیرون کن...خودش نامزد داره...
    با تعجب به سمتشون برگشتم...شرلوک هم دست کمی از من نداشت. با چشمای گرد شده رو به بردیا گفت:
    - من کی نامزد دار ش...
    با نگاه تندی که بردیا بهش کرد حرف تو دهنش ماسید. توهین کرد به من؟! به آنیسا؟! و آنیسا اونقدر دستش بستست که فقط می تونه عصبانی بشه و از همون بالا داد بزنه:
    - خیلی احمقی!
    آنیسای طفلکی!
    زود به سمت اتاقم حرکت کردم و وارد شدم...به در تکیه دادمو سعی کردم چشامو ببندم و نفس عمیق بکشم خودمو آروم کنم...اگه مامانم بود، دو دقیقه ای آرومم می کرد ...آخ مامان! وقتی حس کردم کمی ریلکس شدم چشامو باز کردم اما با دیدن فضای روبه روم چشام گرد شد! اتاقی با دیوارای کرم و قهوه ای و پر از کتاب! اینجا اتاق من نیست. با ترس درو باز کردمو به اتاق کناری سرک کشیدم و با دیدن دیوارای بی روح و دوست داشتنی اتاقم خودمو داخلش پرت کردم. حواس برام نمی ذارن ! در اتاقو با کلید قفل کردم.
    ای وای من! نماز مغرب و عشامو نخوندم. کلافه شدم...نمازام قضا شدن. زود وضو گرفتمو بعد از در آوردن سجاده و چادر نمازم از چمدون، شروع کردم به نماز خوندن...
    داشتم رکعت چهارم نماز عشامو میخوندم که صدای باز شدن در باعث شد هول بشم. در اتاق قفل بود...مگه نه؟!
    - خواستم بهت بگ...
    صدای بردیا بود اما حرفشو کامل نزد...وقتی فهمیدم اونه بیشار هول شدم ولی سعی کردن ذهنمو روی ذکرای نمازم متمرکز کنم. اگه بخواد کاری هم انجام بده حداقل حرمت نماز خوندنمو نگه می داره! تا جایی که تونستم ذکر سلام رو کش دادم. کاش تموم نمی شد ...کاش این ذکر به پایان نمی رسید ! زیر لب آخرین ذکر رو هم گفتم:
    - السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
    سه بار الله اکبر گفتمو دستامو به حالت دعا کردن بالا بردم که صدای بردیا رو شنیدم و روح از تنم جدا شد:
    - خواستم بگم من کلید این اتاقو دارم...فکر نکنی چون کلیدشو داری هر غلطی که دلت بخواد می تونی انجام بدی.
    با چشای گرد شده نگاش کردم. این مگه هنوز اینجا بود؟! منتظر موند تا نمازم تموم شه؟! از این کارا هم بلده؟! خدای من کلید اتاقو داره!
    وایسا ببینم...الان دلیلش از اینجا بودن چیه؟!
    نکنه...
    با صدای در به خودم اومدم...تو اتاق نبود...رفت؟! کاری بهم نداره؟! امشب نجات پیدا کردم. رو به قبله کردمو لبخند آرومی زدم:
    - خدا جونم مرسی که قبل از اینکه دعا کنم، اجابتش کردی!
    لباسامو با یه تاپ و شلوار راحتی عوض کردم و میز آرایشی که تو اتاق بود رو با کلی زود زدن به سمت در بردم...کلیدم گذاشتم رو در بمونه. بردیا خان حالا اگه تونستی درو باز کن!
    امروز واقعا خسته شدم. خودمو روی تخت انداختم و چیزی طول نکشید که به دور از اون اتفاقا و ازدواج یهویی به خواب رفتم!

    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    kiya dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    8,672
    امتیاز واکنش
    26,158
    امتیاز
    959
    سن
    23
    محل سکونت
    جنوب
    پست 8


    با صدای تیک تاک ساعت چشام باز شدن. من یه خصوصیتی که دارم اینه که هشت ساعت اول خوابم با هیچ صدایی بیدار نمی شم. در واقع خوابم سنگین می شه؛ اما بعد از هشت ساعت با کوچیک ترین صدا بیدار می شم( این تو علم یک موضوع ثابت شدست...برخی از افراد همچین خصلتی رو دارن ) همون طور به حالت دراز کشیده موندم تا کمی از کسلیه حاصل از خوابم کم شه. بعد از چند ثانیه تو جام نیم خیز شدم و کش و قوسی به بدنم دادمو با چشام دنبال ساعت دیواری گشتم. یهو همه ی اتفاقای دیروز مثل یه فیلم از جلو چشام رد شد...صورتمو در هم کردمو با خودم گفتم اگه این دیروزم باشه، کاش هیچ وقت از خواب بیدار نمی شدم!
    اگه می شد با یه نفر حرف بزنم خیلی خوب می شد. زیاد حالت روحیم متعادل نیست...البته بهتره اول یه سر و سامونی به صورت شلخته و خواب آلودم بدم که اون فردی که می خواد به حرفام گوش بده از ترس پا به فرار نذاره! بلند شدمو بعد از شستن دست و صورتم و وضو گرفتن، نماز قضای صبحمو خوندم. بعد از نماز، از خدا طلب آمرزش کردم که این طور نمازام قضا می شه. سجادمو جمع کردمو با مامانم تماس گرفتم وقتی خیالشو راحت کردم که از دیشب تا حالا دست بردیا هم بهم نخورده، ازش اجازه گرفتم که موضوع رو فقط با پریا و دنیا در میون بذارم. من بدون اون اون پت و مت هیچم! بعد از خداحافظی کردن از مامان، به پریا زنگ زدم و ازش خواستم به کافی شاپ کافه کیا بیاد
    ( این اسم، زاده ی ذهن شدیدا متخیل و شیطون نویسندست! )
    بعد از اینکه بهش گوشزد کردم که به دنیا هم خبر بده، باهاش خداحافظی کردم.
    مثل همیشه تیپ اسپورتی زدم و با زدن کرم ضد آفتاب و مرتب کردن شال روی سرم، آماده شدم. کوله پشتی مو روی دوشم انداختم...کفشام رو هم تو دستم گرفتم و به بیرون از اتاق رفتم. صدایی نمیومد. نمی دونم کجان...بهتر! حتما هنوز خوابن یا رفتن بیرون...

    * * *

    از موقعی که رسیدم هر دوشون با حالت مشکوکی نگام می کنن...چند ثانیه ای از احوال پرسی نگذشته بود که پریا طاقت نیاورد و گفت:
    - آنیسا جان؟!
    چون معمولا پریا با الفاظ نامناسب صدام میکرد؛ برای چند لحظه مشکلمو فراموش کردمو با لبخند دندون نمایی گفتم:
    - جان آنیسا؟!
    اخماش تو هم رفت:
    -اولا نیشتو ببند، دوما زود بگو چه مرگته؟!
    دوباره یادم افتاد! بدبختیم یادم افتاد... ناخودآگاه لبخندم محو شد. با ناراحتی سرمو پایین انداختمو با گوشه ی شالم بازی کردم.
    صدای متعجب شونو شنیدم:
    پریا- وا آنیسااااا؟!؟!؟!
    دنیا- چت شده دختر؟!؟!؟!
    سرمو دوباره بالا آوردمو و لبخند کم جونی زدم. خواستم حرفی بزنم که متوجه بغض عجیبی شدم که گلومو احاطه کرده بود...کلافه سعی کردم با همون لبخند کم جون که به خاطر حالت روحیم عصبی هم شده بود با دنیا و پریا حرف بزنم:
    - هیس! یواش تر دخترا
    دنیا کلافه شد:
    - آنی به خدا اگه نگی چی شده، سرمو می ک...نه چرا سره خودمو بکوبم؟ سر تو رو می زنم تو دیوار
    سعی کردم آرومش کنم:
    - باشه دنیا...باشه! فقط اگه اینطوری بخواین رفتار کنید هیچی نمی گم
    پریا دستشو روی دهنش کوبید و به صورت نامفهموم گفت:
    - من لال! تو فقط بگو چی شده
    لبخند تلخی زدم:
    - دیشب با یه نفر که فامیلیشم هنوز نمی دونم، ازدواج کردم
    با زدن این حرف چشاشون گرد شد. وااااااای خدا بدبختیم به کنار قیافه این دو تا نیگا. تو اوج ناراحتیم از چشای قلمبه شده ی دنُی و پری قهقهه زدم؛ که باعث شد به این یقین برسن که دیوونه شدم...خلاصه اونا که زبونشون بند اومده بود...این من بودم که خندمو کنترل کردمو کل موضوع رو براشون توضیح دادم...پریا که کمی احساسی تر از دنیا بود، به حرف اومد:
    - آخه چرا اینقد یهویی؟ خیلی بی رحمانست!
    - پریا منم هیچی نمی دونم... هیچی!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا