کامل شده رمان اِبی سیریش بادیگارد می شود ا چیکسای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Chiksay
  • بازدیدها 6,639
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky

اِبی سیریش بادیگارد می شود


به قلم: چیکسای


در تهران قدیم، دسته هایی از مردم كه از طبقه متوسط اجتماع به حساب می آمدند، اگرچه از سواد سطح بالا بی بهره بودند، اما به ارزشهای اخلاقی و اصول مروت و جوانمردی پایبند بودند.
این دسته جماعتی از لوطیها، باباشملها و داشهای محلات تهران به حساب می آمدند كه آئین و سنتهای مردانگی و جوانمردی را نصب العین خود قرار داده و از ضعیفان و درماندگان و ناتوانان حمایت میكردند. لوطیها مورد اعتماد و امین مردم محلات شهر بودند. گاهی اتفاق می افتاد كه وقتی سرپرست و پدر یك خانواده میخواست به مسافرتی برود زن و فرزند و اهل بیت خود را به لوطی محله می سپرد.


خلاصه

ابراهیم جوانمرد زاده معروف به اِبی سیریش که از لوطیها و داشهای منطقه پایین شهر تهران است. به عنوان بادیگارد دختر یکی از وکلای معروف، به زندگی آنها وارد میشود ...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky


    1


    همه چی از اونجا شروع شد که طبق معمول بعد از ظهرها غلوم آتیشی، کریم جیرجیرک، مِیتی هوش، جلال خاک انداز، اکبر فِنچ، جوات رادار و رحیم ننه قمر که همه بروبچه های بازارچه بودن، تو قهوه خونه مش حسن جمع شده و منتظر رییسشون یا همون ابی سیریش بودن!
    فقط خدا می دونست که این هفت نفر به اضافه ابی سیریش که همه اسمشونو هشت داداش گذاشته بودن، چه خاطراتی از روزهای بچگی و بدو بدو کردن ها و سربه سر مغازه دارای بازارچه گذاشتن ها، نداشتن!
    هرجا گوسفندی کشته میشد هر هشت نفر التماس کنان حاضر میشدن و از صاحب گوسفند میخواستن که بجول ها (استخونیه که در مچ پا گوسفند بین دو غوزک قرار داره ) رو بهشون بده. یه کیسه پر از بجول داشتن که تابستون ها از صبح علی الطلوع تا نصفه شب، همشونو گوشه بازارچه کنار هم میچیدن و شرطی بازی میکردن! تکرار در بجول بازی یا قاب بازی از اون ها قاب بازهای حرفه ای ساخته بود که با بچه های بازارچه های نزدیک هم مسابقه میذاشتن.
    کم کم واسه خودشون یه تیم هشت نفره درست کردن و مثه ورزش فوتبال مسابقات داخل محله ای و خارج محله ای و فینال و خلاصه هرچی دلتون بخواد، مسابقه ردیف کردن!
    تو بچه ها ابراهیم یا به قول دوستاش ابی بدجور پیله بود! به طوریکه همه بهش می گفتن ابی سیریش و چون تا چیزی رو که میخواست بدست نمیاورد، دست از تلاش و کوشش نمی کشید. همین باعث شد، همه اونو به عنوان رییس گروه قبول کنن!
    هرکدوم از این بچه ها واسه خودشون لقبی داشتن که براساس خصوصیت رفتاریشون، شکل و قیافه شون بود؛ مثلا کریم جیرجیرک خیلی حرف می زد. اکبر فِنچ خیلی ظریف و ریزه میزه بود. غلوم آتیشی اهل دعوا، مهدی یا همون مِیتی هوش مغز متفکر گروه، جلال خاک انداز بین صحبت همه می پرید و جواد یا همون جوات رادار، جاسوس و خبر چینشون بود. رحیم ننه قمر هم وابستگی عجیب به ننه ش قمر خانم داشت!
    داشتم میگفتم که همه در قهوه خونه مش حسن منتظر رئیسشون ابی سریش بودن که جوات رادار خبر مهمی رو از نوچه های خَز کاظم قرو قاطی که محل پلاس شدنشون، بازارچه چند خیابون اونور تر بود، بده!
    رمضون مافنگی سینی به دست به سمتشون اومد.
    - سام علکوم آقایون هش داداش! شای داغ آوردم. نوش ژونتون.
    سینی چای رو روی میز گذاشت. غلوم آتیشی نگاهی چپ چپی به استکانهای نصفه از چایی کمرنگ و نعلبکیهای حاوی چای و سینی یه مَن چرک انداخت.
    قفسه سـ*ـینه شو صاف کرد و بادی تو غبغب انداخت:
    - نفله! باز که نصفه چایی رو تو سینی حروم کردی؟
    چرت رمضون پاره شد و خاکستر داغ سیگار گوشه لبش، روی پای لختش که داخل یه دمپایی مثلا سفید بود ریخت! در حالیکه خم میشد تا خاکسترو که بدجور پاشو سوزونده بود ازپشت پاش برداره با لحن شاکی وبلند گفت:
    - شته؟؟ گُرخیدم!!
    غلوم آتیشی دست برد و یه استکان کمر باریک که خطهای طلایی دور کمرش به دلیل شستشو و کهنگی یه خط درمیون محوشده بودن، برداشت.
    استکانو به لبش برد و یه هورتی کشید. اخماش در هم رفت و استکانو تو نعلبکی کوبید که بقیه ش هم از سرش پرید و به اطراف سینی پاشید.
    - دِ بزنم صدای.... لا اله الا ا... . آخه مافنگی اینو که از شیر حموم پر کردی! ولرمه! چای داغت اینه وای به حال چای سردت!
    دستشو بلند کرد که یه پس سری حسن مافنگی رو مهمون کنه که صدای یکی از گوشه قهوه خونه بلند شد:
    - بر دل سیاه شیطون لعنت!
    همه یه صدا گفتن:
    - بشمار.
    یکی دیگه از ته قهوه خونه داد زد:
    - بر محمد و آل محمد صلوات.
    مشتری ها همه یه صدا گفتن:
    - اللهم صل علی محمد.......
    هنوز صلوات تموم نشده بود که ابی سیریش در حالیکه کلاه شاپوشو به رو ابروهاش کشیده، سـ*ـینه جلو داده و دستمال یزدی قرمز دور دست چپش پیچیده بود، پا تو قهوه خونه گذاشت!
    نوچه هاش به پاش بلند شدن و از همون جا داد زدن:
    - چوخلصیم آق ابی ( مخلصیم آق ابی)
    ابی شلنگ تخته وار وارد قهوه خونه شد. پاشو که از پله در ورودی پایین گذاشت، دست چپشو، همون که دستمال یزدی دورش پیچیده شده بود بالا برد و داد زد:
    - اجمالتیم ( کوچیک شده همه شماییم)
    مشتری های قهوه خونه از گوشه و کنار نامرتب و یکی در میون گفتن:
    - آقایی آق ابی.
    ابی سیریش یه نگاه به فضای پر از دود سیگار و تنباکوی قهوه خونه انداخت! صدای تق و تق برخورد استکانها به نعلبکیها و سینی، لبخندی کنج لبش نشوند و یه لحظه اونو به عالم بچگیش برد. همون موقع که شاگرد مش حسن بود و عصرها بعد از مدرسه می اومد قهوه خونه و تو شستن استکانها و دستمال کشی میزها به مش حسن کمک میکرد. درسته که به قول مردم تو دارو دسته جاهلا بود ولی همه می دونستن که ابی یه لوطیه به تمام معناست! مهربون، قابل اعتماد و باگذشت!
    چقدر هوای همین دوستهای به قول بقیه آویزونشو داشت و پول کف دست بی بی کوکب، پیرزن پیر و ترشیده ته بازارچه میذاشت که مبادا خدایی نکرده از بی پولی به گدایی رو بیاره. همیشه به برادراش میگفت:
    " بی بی سیده. اولاد پیغمبره. نبینم ازش غافل بشید که خدا ازتون غافل میشه"
    تمام این خاطرات تو چند ثانیه از جلوی چشمهاش گذشت.
    گشاد، گشاد در حالیکه یه پاش به شرق میرفت و یه پاش به غرب به سمت میز دوستهاش راه افتاد و از جلوی هر میزی که رد می شد دست چپشو رو سـ*ـینه ش می ذاشت و کمی خم می شد و می گفت:
    - نوکریم.... مخلصیم.... کوچیکیم
    همین جوری بود که همه ابی رو تو بازارچه دوست داشتن. نمی شد کاری از دستش بر بیاد و واسه هم محله ای هاش انجام نده! به قول معروف آخر مردونگی رو تو همه چی به جا می آورد!
    به میز برادراش که رسید همه به پاش بلند شدن. جلال خاک انداز با عجله گفت:
    - بفرما اینجا آق ابی.
    و به صندلی خودش اشاره کرد.ابی سری تکون داد و گفت:
    - نه داداش بشین سرجات.
    ابی دست دراز کرد و دستشو لبه صندلی میز خالی بغلی گذاشت، رو به اکبر فنچ کرد:
    - بیکیش کنار چارپایه ت رو!
    اکبر صندلیشو جابجا کرد. ابی با یه حرکت صندلی رو چرخوند و کنار صندلی اکبر فنچ گذاشت؛
    دستشو به شلوارش برد و کمی از ناحیه رانهاش به شلوار چین داد و اونو بالا کشید و رو صندلی جا گرفت. کتشو راست و ریست کرد و کلاشو بالاتر برد.
    گره ای بین ابروهاش انداخت و با صدایی که انگار یه باد گلو تهش گیر کرده بود، گفت:
    - چه خبری شده که پیغوم فرستادید فی الفور خودمونو برسو.....
    جلال خاک انداز مثل قاشق نشسته وسط حرفش پرید:
    - آق ابی جوات رادار از بچه های کاظم قرو قاطی واسمون خبر آورده.
    ابی نگاهی به جلال انداخت و پوزخندی زد و گفت:
    - تو نمیخوای یه کم آدم شی و وسط حرف نپری تا این اسم خاک انداز رو از روت کم کونیم؟
    جلال سرشو پایین انداخت:
    - ببخش آق ابی
    ابی دستمال دور دستشو تو هوا ول کرد و جلوی صورت جلال حرکت داد:
    - نبینم جلال خاک اندازمون شرمنده باشه!
    جلال سرشو بلند کرد و با ذوق گفت:
    - نوکرتم داداش.
    خم شد که دست ابی رو ببوسه که ابی با دستمال یزدی زد تو سرش:
    - جمع کون خودتو! انگاری دست بچه آل علی رو می خواد ماچ کونه که خودشو تا قوزک پا خم می کونه! دیگه نبینم از این غلطا بکونی!
    بدون اینکه منتظر واکنش جلال بشه رو به جوات رادار کرد و گفت:
    - چه خبر مَبرا جواتی؟
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    2


    جوات رادار آب دهنشو قورت داد و قیافه پیروزمندانه ای به خودش گرفت:
    - والا خدمت با سعادت آقای خودم که داش ابیمون باشه؛ بگم که دیروز کاظم قره قاطی با نوچه های خز ش تو زورخونه آ سِد هاشم، پشت سر ما و بقیه داداشا حرف مفت زدن! قاسم پلنگ گفته که تو بجول بازی هفته قبل، شما که سرورمون باشی کلک زدی و وسط بازی بجولها رو عوض کردی!
    ابی سیریش دو تا دستشو به کمرش زد، سـ*ـینه شو جلو داد، بادی تو غبغب انداخت و یک تای ابروشو بالا برد و با صدای بلندی گفت:
    - دِ غلط کرده نالوطی! ابی سیریشو چه به دوزو کلک! خیلی وقته به پروپاشون نپیچیدیم گذاشتیم نفس بکشن، کوکهای دهنشون شل شده!
    قری به گردنش داد و صدای ترق ترق گردنشو در آورد:
    - کی به تو گفت جواتی؟
    جوات رادار که سر ذوق اومده بود گفت:
    - شاگرد آ سد هاشم!
    در همین موقع رمضون مافنگی جلوی میزشون ظاهر شد و واسه خوش خدمتی گفت:
    - سام علکوم آق ابی! شایی چی میخورید بیارم خدمتتون؟ عطری یا تلخ ساده؟
    ابی صورتشو به سمت رمضون مافنگی برگردوند و گفت:
    - به به! آق رمضون گل! چشممون به جمالت روشن!
    رمضون مافنگی از احوال پرسی گرم و گیرای ابی، لبخندی که بیشتر به خنده قورباغه شبیه بود، روی صورتش نشوند و دومرتبه پرسید:
    - کدومش آق ابی؟ عطری یا تلخ ساده؟
    ابی لبهاشو به هم چفت کرد و بعد از لحظه ای مکث گفت:
    - تلخ باشه رمضون! داغ و لب سوز!
    رمضون مافنگی در حالیکه لخ لخ کنان به سمت سماور میرفت گفت:
    - به رو ژُفت چیشام! الساعه آوردم خدمتتون آق ابی.
    ابی سرشو جلو برد و رو به نوچه هاش گفت:
    - خب داداشا! به نظرتون چیکار کونیم؟ همینطور که نمیشه بشینیم تماشا کونیم پشت سرمون زر مفت بزنن!
    جلال خاک انداز خودشو وسط انداخت:
    - فکر کونم که باید یه گو شمالی درست و حسابی بدیمشون.
    همه با حرکت سر حرف جلال خاک انداز رو تایید کردن.ابی سیریش سیبیل هاشو به دندون گرفت:
    - فکر می کونید کوجا پیداشون کونیم؟
    کریم جیرجیرک که تا حالا ساکت بود گفت:
    - اعظم خواهر نصرت کفتر باز، می گفت که امروز که داشِش نصرت رفته بود کفترهای صمد شارلاتانو بده فهمیده کاظم قره قاطی واسه نوچه هاش پیغوم فرستاده که امشب همشون ساعت نه تو کافه آبشار نقره ای جمع بشن. مثل اینکه ملوسک امشب برنامه داره. مثه اینکه ........
    ابی سیریش چشماشو ریز کرده بود و با دقت به حرفهای کریم جیرجیرک گوش می داد با توضیحات بیشتر کریم جیر جیرک رنگش از سفیدی به قرمزی کشید و اجازه ادامه صحبتو به کریم جیر جیرک نداد! محکم با کف دستش رو میز کوبید که مشتریهای چند تا میز اونورتر هم سرشونو به سمت میز ابی سیریش و رفقهاش چرخوندن. با صدای بلند گفت:
    - خفه بمیر جیرجیرک!
    همه از این تغییر ناگهانی خلق و خوی ابی سیریش با تعجب به هم نگاه کردن و گوشه لبهاشونو به علامت ندونستن به سمت پایین سُریدن.
    ابی سیریش نگاهی به دورو برش کرد. فهمید زیاده روی کرده. سرشو جلوی صورت کریم برد و تو چشماش زل زد:
    - کریم! تو اعظمو کوجا دیدی؟
    کریم به تته پته افتاد و در جواب دادن دست دست کرد! ابی جدی تر شد:
    - پرسیدم اعظمو کوجا دیدی؟ بگو تا گوشتو تا شهر ری نپیچوندم!
    کریم که فهمیده بود چه گندی زده و ابی سیریش چقدر رو دخترها و زنهای محله حساس و غیرتیه با صدای زیری گفت:
    - سر خاکها داش ابی! هیچ قصدو غرضی در کار نبود. داشت خرما پخش می کرد.
    ابی پوزخند واضحی زد:
    - خرما رو آورد جلوی تو و گفت بفرما آق کریم و بعدشم گفت کاظمو نوچه هاش امشب تو کافه ن! نه؟ دِ برو کریم جیرجیرک! برو خودتو رنگ کون! ما چغوکو رنگ می کونیم و به جای بلبل صادر می کونیم اونور آب اونوقت توداری با حرفهای صد من یه غازت ابی سیریشو رنگ میکونی؟ بار آخرت باشه که ببینم دور و ور ناموس مردم پلکیدی! خاطر خواهی درست! ننه تو با آبجیت کلثوم برفست خواستگاری!
    کریم که از این حرف ابی سیریش سرمست شده بود گفت:
    - نوکرتم آق ابی! الحق که ما عشق و عاشقى، شوما عقل و منطق! راستش خودمم میخواستم از شوما کسب تکلیف کونم!
    ابی سرخوش از این ریاست روی دوستهای بچگی ش، از جا بلند شد. رمضون مافنگی لخ لخ کنان با سینی چای به سمتش میومد. ابی معترضانه گفت:
    - می ذاشتی واسه صبحونه میاوردی! خودت بخور!
    در حالیکه از پشت میز بیرون می اومد گفت:
    - مش حسنم کی رو شاگرد خودش کرده!
    رو به داداشهاش کرد و با تاکید گفت:
    - امشب همگی سر ساعت ده تو کافه آبشار نقره ای جمع میشیم! هیچ عذرو بهونه ای هم قبول نیست.
    دستشو به لبه کلاهش برد:
    - عزت زیاد!
    پاشو که از در قهوه خونه بیرون گذاشت چشمش به صدیقه خواهر ورپریده ش افتاد که ساک حموم به دست و چادر ول در حال هره کره با نصرت کفتر باز دم مغازه خروس فروشی بازارچه بود
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    3


    کارد می زدی خون ابی سیریش بیرون نمیومد!
    خواهر ابی سیریش؟! _ لوطی و جوونمرد زیر بازارچه که به نوچه هاش اجازه نمیداد چپ به دخترها و زنهای محله نگاه کنن_ چادر ول، با یه پیراهن کوتاه و بدون آستین و موهای افشون شده رو شونه هاش، داشت با نصرت کفتر باز دل میداد و قلوه می گرفت!
    رنگ ابی مثل لبو قرمز مایل به کبود شد. لبه کلاهشو بالاترداد از همون فاصله چند متری، عربده کشید:
    - نصرت!!!
    صدیقه سر برگردوند و تا ابی رو دید محکم با کف دو تا دستش کوبوند رو صورتش و گفت:
    - خدا مرگم! خونمو حلال میکنه!
    با سرعت چادر رو روی پیشونیش آورد و با دست آزادش زیر چونه شو محکم گرفت و خودشو جمع و جور کرد و به سمت دیگه بازارچه رفت. نصرت که دید اوضاع قمر در عقربه. جلدی سوار دوچرخه ش شد و دِ برو که رفتی!
    ابی سیریش خودشو اون سمت بازارچه به صدیقه رسوند.
    صدیقه با ترس و لرز و دستهای یخ زده گفت:
    - سلام خان داداش.
    ابی سیریش دستمالشو ول کرد و با ضربه محکمی اونو تکون داد و گفت:
    - سلامو درد! سلامو مرض! ورپریده، تو اینجا چیکار می کونی؟
    صدیقه با درموندگی گفت:
    - هیچی به خدا! از حموم برمی گشتم. رفتم دم مغازه خروس فروشی ببینم واسه مرغ عشقها ارزن داره که نصرت کفتر باز جلومو گرفت و گفت که به اعظم ارزن میده تا واسم بیاره!
    ابی با خشم غرید:
    - غلط کرده کفتر باز چلغوز! ببینم یکی تو این محله نبود که با تو بیاد حموم که تو اینجوری زیر بازارچه جولون ندی؟
    صدیقه یه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - واا !!!! خان داداش کی وسط هفته ای حموم میره که با من بیاد!
    ابی چرخی به گردنش داد و دور و برشو نگاهی انداخت و گفت:
    - آرومتر دختر! یواشتر! تو هر روز میگذره حیا میات یُخ تر میشه! حالا اگه کل بازارچه نفهمن که تو غسل واجب بودی نمیشه؟!
    اخم غلیظی بین ابروهاش انداخت و با صدای بَمِش گفت:
    - زود برو خونه. دیگه نبینم که زیر بازارچه وایسادی و با این اجنبی ها هر هر کر کر راه انداختی که دیگه هیچی نمی فهمم و اونوقت تیکه بزرگه ت گوشته!
    صدیقه لبخند مکش مرگ مایی زد و با لحن کشیده ای تو چشمای ابی سیریش زل زد و گفت:
    - چشــــم خان داداش!
    ابی بادی تو غبغب انداخت:
    - د برو دیگه! وایساده منو نیگا نیگا میکونه!
    صدیقه که رفت ابی سیریش دستمالشو دور دستش پیچوند و گفت:
    - چه آبی رفته زیر جلدش پدر سوخته! چیشاشو واسه من گرد می کونه!
    و بعد به سمت مکانیکی اوس رجب رفت که هر روز صبح علی الطلوع تا شش بعد از ظهر اونجا کار می کرد و از زور بازوهاش خرجی مادر پیر و خواهرشو در می آورد و تا جایی که وسعش می رسید به فقیر، فقرای زیر بازارچه هم چیزی می رسوند.
    اونروز، روز پر کاری بود. چند تا ماشینو با هم واسه تعمیر آورده بودن. حسابی خسته شده بود. بایست زودتر خودشو به خونه می رسوند تا شام میخورد و بعد یه استراحت به کافه می رفت.
    پاشو که از در مکانیکی بیرون گذاشت، سرشو به آسمون برد
    - اوستا کریم نوکرتیم! امروزم که گذشت! هر روزمونو مثه امروز به خیر بگذرون!
    به خونه شون که رسید، هوا حسابی تاریک شده بود. نگاهی به در چوبی و کلون در انداخت. دست انداخت و چند ضربه زد. صدای ننه پیرش بلند شد:
    - کیه؟
    - واکو ننه! ابیت اومده!
    مادر پیرش در رو باز کرد. نگاهی به هیکل ریزه میزه، چارقد ململ سفید، پیرهن کمر کش دار گل گلی، شلوار پاچه گشاد مشکی و عینک ته استکانی مادرش که با کش شلوارآبی پشت گوشش انداخته شده بود انداخت. خم شد و مادرش رو بلند کرد و گفت:
    - قربون ننه ابی بشم من!
    مادرش که خنده فلفل نمکی به راه انداخته بود پشت سرهم میگفت:
    - بذارم پایین ننه! کمرت خدا نکرده درد میگیره!
    - فدای جفت چیشات ننه! این تنو میخوام چیکار که نتونه ننه شو بغـ*ـل کونه!
    مادرشو پایین آورد و با اولین قدم که پا تو حیاط گذاشت صداشو انداخت به سرش:
    - کوجایی صدیقه؟ آبجی؟ صدیق با توام؟ کجایی ورپریده ی خنجری؟
    مادرش با صدای لرزونی گفت:
    - از موقع صلات ظهر که برگشته خونه زیر پتو چپیده و میگه سردمه! فکر کنم سرما خورده. جوشونده بهش دادم ولی توفیری نکرد!
    ابی سری تکون داد و زیر لب گفت:
    - انقذه که خودشو زیر بازارچه باد میداد ناکس!
    ناگهان چیزی به ذهنش رسید و خنده ای کرد و با خودش ادامه داد:
    - مگه آبجی ابی نباشی که فیلم در نیاری؟
    کفشاشو از پاش در آورد و خودشو تو اتاق انداخت و رو به صدیقه که زیر پتو خوابیده و پتو رو به سرش کشیده بود گفت:
    - پاشو ورپریده! پاشو ادا در نیار! کاریت ندارم.
    و زیر لب ادامه داد:
    -یعنی ایندفعه کاریت ندارم!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    4


    هیچ صدایی ازصدیقه در نیومد
    ابی سیریش دست برد و پتو رو از روی صدیقه کشید
    - دِ پاشو دختر، ننه دست تنهاست! پاشو برو دست به کومکش!
    صدیقه با صد ادا یه چشمشو باز کرد و نگاهی به روبروش انداخت، چشم دیگه شو هم به زحمت باز کرد و دستاشو کشید یعنی از خواب بیدار شدم. تو جاش نشست و رو به ابی سیریش گفت
    - واااه! داداش این چه طرز بیدار کردنه! زهره ام ترکید!
    ابی هنوز از کار دم ظهر صدیقه شاکی بود ولی چون مرامش دست بلند کردن روی زن نبود، به روی خودش نیاورد. هرچند با خودش قسم خورده بود که اگه یه بار دیگه صدیقه رو تو اون وضع ببینه چشماشو ببنده و کمربندو به بدنش راسته چپه آشنا کنه! استغفراللهی زیر لب گفت و خشمشو خورد.
    - پاشو دختر! پاشو مزه نریز. برو به ننه کمک کن
    قامت صدیقه که از جلوی چشماش گذشت با خودش گفت:
    - اگه زبون دراز خنجریت نبود، کی ها بود که عروس شده بودی! و الانه هم بچه ت تو بغلت بود. اگه نتونم شوورت بدم اون دنیا نمیتونم تو چیشای آقام نیگا کونم!
    با صدای بهم خوردن ظرفها توی سینی ای که تو دستهای صدیقه بود سرشو بلند کرد.
    خدا وکیلی صدیقه دختر قشنگی بود ولی امون از زبون دراز و دهن بی چاک و بستش که همه بهش میگفتن خنجری!
    ننه ش در حالیکه دستو به زانوش زده بود با ماهی تابه رویی وارد اتاق شد. طبق معمول شبها شام کوکو داشتن. حالا فرق نمیکرد چه نوعی باشه!
    بعضی اوقات هم به قول صدیقه ناپرهیزی میکردن و کته قرمزی یا همون کته گوجه فرنگی و سیب زمینی می پختن!
    از جاش بلند شد و به حیاط رفت تا کنار حوض دست و رویی بشوره.
    شامو در آرامش و سکوت خوردن. بعد شام رو به ننه ش کرد و گفت:
    - ننه دارم میرم پیش بچه ها . دیر میام. یه وقت هول ورت نداره که چِم شده!
    مادرش، رو به ابی با لحن آرزومندی گفت:
    - کی بشه که کت و شلوار دامادی به تنت ببینم، ننه! و به جای اینکه شبا با رفقات راه بیفتی تو کافه ها دست زنتو بگیری و بیای اینجا
    ابی رو ترش کرد
    - باز ننه ما رو یاد قرض و قوله هامون ننداز! با کدوم پول و پشتوونه به ما زن بدن؟ بیشین ننه تو رو خدا! یه امشبو بذار حالمون خوش باشه!
    یا علی گویان از خونه خارج شد. وقتی زیر طاق ورودی بازارچه رسید، میتی هوش و جوات رادار منتظرش بودن. با اونها به سمت کافه آبشار نقره ای راه افتاد.
    وارد کافه که شد چشمش به میز روبروی سن افتاد که طبق معمول کاظم قرو قاطی و نوچه های خزش در حال خوشـی‌ و نوش بودن و خنده های مسـ*ـتانه شون کافه رو پر کرده بود. پری بلنده و اقدس چهار چشم هم مشغول خوش خدمتی به کاظم و بقیه بودن.
    ابی سیریش یقه پیراهن سفیدشو درست کرد و کلاهشو رو سرش جابجا کرد و با رفقاش لوطی وار پا به کافه گذاشت. چشم چرخوند و یک میز خالی کنار میز کاظم قرو قاطی پیدا کرد. در همین موقع بهجت تیغی از اون سر سالن خودشو به ابی رسوند و با ناز و غمزه ای که فقط مخصوص زنهای اونجا بود رو به ابی کرد
    - به به! سلام آق ابی!چشممون روشن! چه عجب یادی از ما ضعفا کردی؟
    ابی لبخند گله گشادی زد و گفت:
    - احوالات بهجت تیغی چطوره؟
    بهجت گوشه چشمی نازک کرد و با کف دست آروم به پشت ابی زد
    - چند بار بهت بگم بگو بهین، بلا!
    ابی دید که بهجت به دلیل زیاده روی تو مصرف نوشیدنی حال خوبی نداره با چشمکی که به جواتی زد به اون فهموند که بهجتو یه جور ازش دور کنه!
    در همین موقع بقیه داداشهای ابی سیریش هم اومدن و همگی دور میز نشستن و کم کم سر و کله ی ساقی ها و دوست و رفقای مونث نوچه های ابی هم پیدا شد. تنها کسی که از این قانون مستثنی بود، ابی سیریش بود که به قول خودش "نیگای ناپاک به ضعیفه ها نداشت حالا هرکی میخواست باشه"
    همین خوی و خصلت ابی و اندام متناسب و چهره ی مردونه ش بود که همه زنهای کافه آرزو میکردن یه روز کنار ابی بشینن و ساقی اش بشن.
    ولی ابی ساقی سر خود بود. خودش میریخت و خودشم میخورد.
    هنوز استکان دومو بالا نبرده بود که صدای تقی شارلاتان که از نوچه های کاظم قرو قاطی بود، بلند شد:
    - میبینی آق کاظم؟ بعضی ها بدجور روشونو با آب مرده شور خونه شستن! قاب بازی رو با دوز و کلک میبرن و به روی خودشون هم نمیارن! تازه شم پا میشن میان تو جمع و سـ*ـینه هم سپر میکونن!
    جلال خاک انداز طاقت نیاورد وایسته تا بقیه دوستهاش جواب بدن.
    از جا بلند شد و سرشو به سمت میز کاظم کشید و رو به تقی شارلاتان گفت:
    - هه ته ته زرشک!
    همین چند کلمه کافی بود که جرقه شروع یه دعوا بشه! استکان و شیشه بود که میشکست و صندلی بود که به سرو صورت هم میکوبیدن و میز بود که کف کافه ولو میشد! کلاه بود که زیر پا لگد مال میشد و دستمال یزدی بود که دور دهن همدیگه میپیچوندن!
    واسه صاحب کافه که بد نمیشد. هم پول بلیط ورودی رو گرفته بود و هم پول شکست و ریختهارو چهارلا پهنا با صاحبای دعوا حساب میکرد. اصلا این قانون کافه بود که هفته ای یکی دو بار شاهد این دعواها باشن! وقتی دعوا به جایی میرسید که دیگه واسه صاحب کافه سود نداشت زنگ میزد به پلیس!
    ابی سیریش موهای کاظم قرو قاطی رو گرفته بود و مشت به دهنش میزد خون از بینی کاظم راه افتاده بود. و عربده هاش در عربده های ابی قاطی شده بود
    ابی در حالیکه با زانو به شکم کاظم میزد، با صدای بلندی که تماشاچیهای جنگ تن به تن لوطی ها و نالوطی ها بشنون گفت:
    - به دهنت مشت میزنم که بفهمی ابی هرچی باشه اهل دو کار نیست! نیگا به ناموس مردم و کلک بازی!
    در حالیکه یقه کاظمو گرفته بود و جسم بیحالشو نگه میداشت رو کرد به جمع و با داد گفت:
    - آهای ایها الناس! امشبو یادتون باشه که ابی دهن یکی رو که بی موقع باز شده و دری وری گفته داره میدوزه!
    بعد از مدتی که شاید نیم ساعت شد با صدای داد یکی از نوچه های ابی که میگفت صاحب کافه به پلیس زنگ زده گروه لوطی ابی سیریش و نالوطی کاظم قرو قاطی از کافه زدن بیرون. همه شل و پل بودن! بینیها ضرب دیده! دهنها پرخون! لب و لوچه ها ورم کرده و خونی مالی! زیر چشمها جای مشت مونده! یقه لباسها جر خورده و تکمه های پیراهنها کنده شده و زیر بغـ*ـل کتها دوخت در رفته! هرکی به فکر خودش بود. بعضی از نوچه های کاظم هم به خاطر زیاده روی کنار جدول بالا می آوردن.
    ابی سیریش دستشو به علامت همه بریم باز و بسته کرد.
    تنها کسی که این وسط کمترین ضربه رو خورده بود، داش ابی بود! گل سرسبد مردهای بازارچه!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    5


    چند روز از دعوای ابی سیریش با کاظم و رفقاش می گذشت. جسته گریخته کاظم و دوستاش پشت سر ابی و داداشهاش خط و نشون می کشیدن ولی ابی به هیچکدوم از نوچه هاش اجازه نداد که عکس العملی نشون بدن.
    یه روز تنگ غروب که ابی دست و صورت و لباساش پر شده بود از روغن واسکازین ماشین یکی از مشتریها، اوس رجب اونو از پنجره اتاقش صدا زد:
    - ابی! ابی!
    ابی که کاپوت ماشینو بالا زده بود و در حال تعمیر ماشین بود، از همونجا صداشو انداخت به سرش:
    - بله اوس رجب.
    - بیا تو اتاق من. یکی اومده و میخواد ببینتت.
    ابی ابرویی بالا انداخت و دهنی کج کرد و با خودش گفت:
    - یعنی کی میتونه باشه؟ ما که کسی رو نداریم که دلش واسمون تنگ بشه! داداشا هم که الان همه سر کار و بار خودشونن!
    همینطور که در حال پاک کردن دستاش از روغنها با دستمال بود رو به اکبر فنچ که اونهم تو مکانیکی کار میکرد، گردوند و با صدای بلند گفت:
    - اکبر کوجایی؟
    اکبر که در حالت بستن جعبه آچارها بود از ته گاراژ داد زد:
    - اینجام داش ابی.
    - بقیه ش با تو!
    - چشم داش ابی.
    ابی خودشو به اتاق اوس رجب رسوند:
    - بله اوسا امری ......
    هنوز حرفشو تموم نکرده بود که چشمش افتاد به یک جوون همسن و سال خودش یا شاید هم یکی دو سالی بزرگتر در یک کت و شلوار سورمه ای. یک کلاه هم که مخصوص راننده های افراد طبقه مرفه جامعه بود، در دست داشت.
    رو به مرد کرد:
    - سام علکوم داداش.
    اوسا رو به ابی گفت:
    - ایشون آقای حشمت صادقی راننده شخصی جناب آقای فیروز عمید یکی از وکلای معروف و مشهور تهرونن، که واسه دیدنت اومدن.
    ابی رو به مرد صداشو بَم کرد و ساعد دستشو جلو آورد:
    - ببخشید داداش دستمون بدجور ناشوره.
    مرد به نشانه احترام و رعایت ادب، ساعد دست ابی رو گرفت:
    - خواهش می کنم.
    ابی یه ابروشو به عادت همیشگیش بالا انداخت و رو به اوس رجب گفت:
    - اونوقت این حشمت خان با حاجیت چیکار داره؟
    حشمت صادقی بدون معطلی گفت:
    - آقای عمید میخوان شما رو ببینن.
    ابی با بالا بردن بیشتر ابروهاش تعجب زیادشو نشون داد:
    - آقای عمید؟ همین وکیله که اوس رجب گفت؟ اونوقت چرا؟
    حشمت صادقی لبخند پت و پهنی به ابی انداخت و شونه هاشو به علامت نمیدونم بالا برد. ابی قیافه حق به جانبی گرفت:
    - اونوقت ما از کوجا باید به حرف شوما اعتماد کنیم که قرار نیست سرمونو زیر آب کونن؟ و شما از رفقای کاظم قرو قاطی نیستی و نیومدی حاجیتو اغفال کونی؟
    مرد نگاهی به ابی انداخت و چشماشو ریز کرد و شمرده جواب داد:
    - من اون آقایی که شما میگید رو نمیشناسم ولی .....
    دستشو به جیب بغـ*ـل کتش برد و یه کارت ویزیت بیرون آورد.
    ابی نگاهی به کارت انداخت و کمی اونو انداز ورنداز کرد. ابی نگاه پرسشگرانه ای به اوس رجب انداخت یعنی چکار کنم؟
    حشمت صادقی گفت:
    - چطور شما اسم جناب فیروز عمید هنوز به گوشتون نخورده؟!
    ابی با خرسندی جواب داد:
    - آخه داشی ما هنوز پامون به کلونتری و دادگاه وا نشوده!
    حشمت صادقی ابروهاشو تا جایی که امکان داشت بالا انداخت. بعید به نظر میرسید که ابی که ظاهرش داد میزد از لوطیها و یا به قول معروف از جاهلاست تا حالا به کلانتری نرفته باشه!
    حشمت ذهنشو از این مسئله پاک کرد و پوف کوتاهی کشید و گفت:
    - بالاخره با من میاید یا نه؟ آقای عمید تو دفترشون منتظر شما هستن.
    اوس رجب مجال جواب دادن به ابی نداد :
    - ابی بابا جان برو! شاید خیریتی تو کار باشه!
    ابی در حالیکه به محاسن سفید اوس رجب که حق پدری رو تو این چند سال شاگردی واسش به جا آورده بود گفت:
    - هرچی شوما بگید اوس رجب.
    رو کرد به حشمتو گفت:
    - داشی یه چند لحظه به ما اجازه بده این کثیفیها رو از خودمون پاک کونیم تا بیایم.
    بعد از یه ربع ابی با همون شکل و شمایل جاهلیش ظاهر شد و درحالیکه دستمال یزدی رو با دقت تمام به دور دستش میپیچید رو به حشمت گفت:
    - بریم داداش!
    حشمت با ادب کامل گفت:
    - من آماده ام. بریم.
    و سپس خداحافظی گرمی با اوس رجب کرد که ابی زیر لب گفت:
    - هم لفظ قلم حرف میزنه و هم خیلی بچه ژیگوله!
    پاشو که از گاراژ بیرون گذاشت چشمش به یه بنز 230 آخرین مدل افتاد!
    لبو لوچه شو پایین کشید و سری تکان داد و تو دلش گفت:
    - از اون خر پولهان! یعنی با من چیکار دارن؟

     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    6


    حشمت در ماشینو باز کرد و به ابی اشاره کرد که سوار بشه! در مسیر، هیچ صحبتی بین ابی و حشمت رخ نداد. بعد از گذشتن از خیابونهای تهران و سرازیر شدن به محله های بالای شهر یا به قول ابی، محله از ما بِیتَرون، حشمت صادقی جلوی یه ساختمون دو طبقه نگه داشت.
    حشمت رو کرد به ابی و گفت:
    - پیاده شید رسیدیم.
    ابی هنوز مات و مبهوت به خیابونهای تمیز و مغازه های شیک اونجا که تومنی سنار با خیابونای پایین شهر و دکانهای زیر بازارچه فرق میکرد، چشم دوخته بود.
    حشمت دوباره گفت:
    - آقا ابی رسیدیم.
    ابی متوجه زمان حال شد و چند لحظه به حشمت زل زد و بدون حرفی از ماشین پیاده شد. حشمت جلوتر از ابی راه افتاد و وارد ساختمون شدن.
    دفتر وکالت فیروز عمید طبقه پایین بود. وقتی وارد دفتر شدن ابی با دیدن تابلوهای نقاشی روی دیوار ، گلدونهای مصنوعی گوشه کنار، دکوراسیون زیبای دفتر که واسه اون زمان خیلی مدرن و پیشرفته بود و مبلهای چرمی زیر لب گفت:
    - جل الخالق نه به گاراژ ما و اتاق اوس رجب که یه شاخه ی خشک توش پیدا نمیکونی نه به اینجا که درو دیوارش گل بارونه! خدایا عدالتتو بنازم !
    مثل ندید بدید ها هاج و واج به درو دیوار نگاه میکرد.
    حشمت رو به منشی که از اون خانمهای سانتال مانتال (1) همون دوره و با موهای شنیون شده و بلوز دامن مینی ژوپ بود گفت:
    - به آقا بفرمایید ابی رو آوردم.
    دختر از جاش بلند شد و به سمت یکی از اتاقها رفت. ابی با دیدن پاهای برهنه اون به سمت دیوار چرخید و گفت:
    - یا خدا دستم به دومنت خودت ما رو از شر این شیاطین ضعیفه نجات بده!
    دختر وارد اتاق شد و بعد از چند لحظه بیرون اومد و گفت:
    - آقای عمید گفتن بفرمایید داخل.
    حشمت صادقی جلوتر از ابی وارد اتاق شد و ابی هم بعد از محکم کردن دستمال دور دستش، و صاف و صوف کردن یقه پیرهنش پشت سر حشمت وارد اتاق شد.
    چشمش که به میز بزرگ کار ساخته شده از چوب گردو و درختچه گوشه اتاق و تابلوی بزرگ نقاشی از دریا روی دیوار افتاد، پوزخندی رو لبش اومد و زیر لب گفت:
    - عینهو اتاق اوس رجب میمونه!
    صدای حشمت اونو به خودش آورد:
    - قربان! آقا ابی رو آوردم.
    آقای فیروز عمید که مردی پنجاه وپنج سال به بالا بود سرشو از روی دفاترش بلند کرد. عینک دور مشکی بزرگی به چشم داشت. عینکش رو از چشمش برداشت و رو به ابی کرد. ابی به رسم ادب جلو رفت:
    - سام علیکوم جناب.... آها!... فیروز خان عمید!
    فیروز عمید دست ابی رو به گرمی فشرد و رو به حشمت کرد:
    - میتونی بری.
    به نظر مرد با جبروت و مقتدری میومد! از اون مردها که حرفش برو داشت و همه در مقابلش گردن کج میکردن! ولی ابی از اون گردن کج کنها نبود، به قول خودش فقط جلو یکی گردن شیکسته و صورت زغالیه که اونم اوس کریمه!
    حشمت صادق از اتاق خارج شد. فیروز عمید با دست به ابی اشاره کرد که روی مبل کنار میزش بشینه.
    بدون فوت وقت و مجال دادن به ابی تا علت احضارشو جویا بشه گفت:
    - واست یه پیشنهاد کاری دارم.
    - پیشنهاد کاری؟ واسه کی؟ واسه ما؟
    - بله واسه شما که هم کارش آبرومندانه ست و هم پولش خوبه!
    ابی کف دستی رو که دورش دستمال یزدی پیچیده بود، جلو برد و گفت:
    - هُپ آق عمید! وایسا با هم بریم. ما رو خوندی اینجا و بدون هیچ توضیحی و حرفی و معرفی و گفتن اینکه ما رو از کوجا میشناسی، یهو میگی واست یه کار توپ سراغ دارم؟ نه داشم ما اهل خلاف ملافو قاچاق نیستیم. پول حروم از گلومون پایین نمیره.
    دستشو بیخ گلوش برد و ادامه داد:
    - همینجا میشه استخونو گیر میکونه! تا خفمون نکونه دست بردار نیست.!
    ابی از جاش بلند شد بره که فیروز عمید لبخندی رو مهمون لبش کرد و عینکشو به چشمش برد و گفت:
    - نه خوشم اومد. مثل اینکه حرفهایی که پشت سرت میزدن درست بوده! دنبال همچین آدمی میگشتم! دنبال یه مرد میگشتم که یه امانتی بدم دستش!
    ابی متحیرانه تکرار کرد:
    - امونتی؟ مال کی؟ دست کی؟
    فیروز عمید تلفنو برداشت:
    - به کربلایی رحمت بگید دوتا چای بیاره تو اتاق من.
    گوشی رو گذاشت و رو به ابی گفت:
    - بذار از اول شروع کنم. چند شب پیش تو کافه آبشار نقره ای دیدمت که دعوا راه انداختی! از صاحب کافه در موردت پرسیدم و اونم بهم گفت که اسمت ابراهیمه و ملقب به ابی سیریشی، واسه خودت یه گروه هشت نفره داری که همشون تو رو به لوطی بودن و مردونگی قبول دارن! ردتو زدم تا فهمیدم تو مکانیکی کار میکنی! راستش من به دلیل در دست داشتن یه پرونده جنایی، چند تا دشمن پیدا کردم که اولا بهم پیشنهاد رشوه میدادن که بیخیال این پرونده بشم ولی من قبول نکردم. اونها هم وقتی دیدن منو نمیتونن با پول تو مشتشون بگیرن، شروع به تهدید کردن که ابتدا تهدیدهاشونو جدی نمیگرفتم ولی الان تهدیدهای اونها خونواده مو هم در برگرفته! و چند باری واسم پیغام فرستادن که ضربشونو به خونواده م میزنن. از طرف پسرم، کیومرث، خاطرم جمعه چون خودش افسر نیرو هواییه و لی یه دختر هیفده ساله دارم که سال پنجم طبیعی میخونه! از بابت اون نگرانم! سرم خیلی شلوغه و نمیتونم بیشتر از این رفت و آمدهاشو کنترل کنم و حشمت رو اسیرش کنم. وقتی اون شب داد زدی که تو مرامت نگاه به ناموس مردم و دوز و کلک نیست، ازت خوشم اومد! تصمیم گرفتم که تو رو به عنوان بادیگارد دخترم استخدام کنم. البته واسه بادیگارد شدن کتایون شرایطی رو هم باید بپذیری ولی اول میخوام بدونم اصلا با این کار موافقی یا نه؟
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    7


    ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر 25 ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت:
    - والا حاجیت الان واسه خودش کارو بار آبرومندی داره! وردست اوس رجب تو گاراژ میکانیکیش کار میکونم و خدا رو شکر، انقذه ماشین خراب خروب، پیشمون میارن که دستمون جلوی اهل و نااهل دراز نشه!
    فیروز عمید که به دقت حرفهای ابی رو گوش میداد و هراز گاهی روی برگه زیر دستش چیزی مینوشت، چشماشو به سمت ابی ریز کرد و سرشو جلو آورد و پرسشگرانه گفت:
    - اگه پولی که بابت این کار بدست بیاری بیشتر از حقوقت توی گاراژ مکانیکی باشه، بازم قبول نمیکنی؟
    ابی هم مثل همه آدمها واسه خودش گرفتاری داشت و چیزی که این اواخر ذهنشو درگیر میکرد، تشکیل خونه و خونواده بود. چند باری بتول دختر اوس حبیب گچ مالو تو نونوایی زیر بازارچه دیده بود و تنها کسی بود که دلش اجازه نمیداد به شکل آبجی بهش نگاه کنه! مترصد فرصتی بود که ننه شو واسه خواستگاری بتول بفرسته! ولی هروقت عزمشو جزم میکرد تا به ننه ش بگه دستی تو جیبش میکشید و آستری سفید جیبشو در می آورد و آویزون میکرد و انگشت اشاره و شستشو به هم نزدیک میکرد و به سمت کف دست دیگه ش میبرد و میگفت:
    - چی از کف دستی که مو نداره بکنم؟ ابی! به جیبهای پر از خالی و کف دست بی موت نیگا کون، بعد اسم دختر مردمو بیار
    جسته گریخته هم جوات رادار واسش خبر می آورد که بتول چند تا خواستگار پا به جفت داره که پاشنه در خونه اوس حبیب گچ مالو در آوردن
    با همه این تفاسیر ابی نمیتونست چشم و گوش بسته کاری رو قبول کنه که به قول خودش نمیدونست تهش به کجا بنده!
    فیروز عمید ادامه داد:
    - تنها وظیفه تو اینه که راننده مخصوص کتایون بشی و مواظب اون باشی. هرجا خواست بره، باید باهاش بری و هرکاری که ازت خواست با مطلع کردن من، و اجازه دادن من براش انجام میدی. من باید در جریان ریز به ریز امورات شما دو تا باشم!
    حرفهای فیروز عمید واسه ابی خیلی سنگین اومد. آقای وکیل غیر مستقیم داشت بهش میگفت که نوکری کن! چیزی که با ژن و ذات ابی بیگانه بود!
    باید هم نوکر آقا میشد و هم نوکر دختر آقا!
    کربلایی رحمت با سینی چای به داخل اومد و استکانو جلوی فیروز عمید و ابی گذاشت.
    ابی در حالیکه به بخارهای خارج شونده از چای نگاه میکرد، جت وار از جاش بلند شد و روبه وکیل گفت:
    - عزت زیاد جناب وکیل. ابی سیریش نوکر زاده نشده! عزت نفس و مردونگیش هم با پول خرید و فروش نمیشه! بِیتَره دنبال یه محافظ دیگه واسه آبجی کتایونمون باشید!
    هنوز پاشو از در بیرون نذاشته بود که فیروز عمید گفت:
    - آقا ابراهیم!
    اولین بار بود که کسی ابی رو اینجوری صدا میکرد. از موقعیکه یادش میومد فقط ننه ش بهش ابراهیم میگفت و صدیقه هم اونو داداش ابراهیم یا داداش ابی صدا میزد.
    لبخند خوشایندی از شنیدن دو کلمه آقا ابراهیم رو لبش نقش بست و سرشو برگردوند:
    - بله آق وکیل؟
    فیروز از پشت میز بزرگش که بی شباهت به میز رییس و روسا نبود، بلند شد و گفت:
    - ولی من هنوزم سر پیشنهادم هستم. یه هفته وقت داری فکر کنی! کارت ویزیتو از منشی بگیر تا شماره مو داشته باشی
    ابی دستشو به سمت جیب بغـ*ـل کتش برد و گفت:
    - داداش حشمت کارت شوما رو به ما داده ولی بعید بدونم فیروز خان که بهتون زنگ بزنم
    فیروز عمید دستشو دراز کرد و گفت:
    - از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم، آقا ابراهیم
    ابراهیم دستشو جلو برد و دست وکیل رو به گرمی فشرد:
    - مخلصیم!
    ابی پاشو که از اتاق بیرون گذاشت زیر لب گفت:
    - ناکِس! میخواست ابی سریشو با پول بخره!
    چشمش به حشمت صادقی افتاد که گوشی تلفنو در دست داشت و میگفت:
    - چشم آقا!
    گوشی رو گذاشت و رو به ابی گفت:
    - آقا گفتن شما رو برسونم.
    ابی نگاهی به سرتا پای حشمت انداخت و در دل گفت:
    - جوون به این رعنایی به جای اینکه نون بازوشو بخوره اومده نوکری عمید نامی رو میکونه! ای کارد بخوره به شیکمی که واسه پرکردنش جلوی این و اون گردن کج کونی!
    به بازارچه که رسید از ماشین پیاده شد و بعد خداحافظی از حشمت صادقی به سمت خونه شون رفت که از ته بازارچه راه داشت.
    دم مغازه پارچه فروشی که رسید چشمش به نیره افتاد که با شاگرد بزازی در حال خوش و بش بود.
    زیر لب گفت: یه مدتی گم و گور بود، زنهای محله از دستش راحت بودن! خبر مرگش واسه چی برگشته؟
    نگاهی به موهای زرد شده افشون و لبهای گلی و یقه بازش انداخت و زیر لب گفت:
    - استغفر ا.. ! بر دل سیاه شیطون نعلت! ( لعنت!) خدا میدونه که چند تا خونواده رو بدبخت کرده!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    8

    به خونشون که رسید، متوجه شد که ننه ش در حیاطو چفت کرده! این یعنی منتظر ابی بوده و نگران!
    با پاش لگد آرومی به در زد. در چهار طاق باز شد و ننه گویان وارد حیاط شد. چشمش به مادرش افتاد که روی قالیچه نخ نمای انداخته شده روی تخت چوبی زیر بوته گل محمدی دستشو زیر سرش گذاشته و به پهلو خوابیده بود. چراغی که با یه سیم از مطبخ بین شاخه درخت گیلاس وسط باغچه کشیده شده بود. کم و بیش حیاط رو روشن میکرد.
    لبه تخت نشست و دستشو به سمت موهای سفید و فرق راست مادرش که از زیر چارقد ململ سفید زیر گلو سنجاق زده، بیرون زده بود، برد! همیشه مادرشو همین شکلی به یاد داشت! مهربون و فداکار!
    تنها فرقی که طی این سالیان متمادی کرده بود، اضافه شدن چینهای در هم و برهم روی صورتش و سفید شدن موهاش بود ولی مادرش همون مادر بود همونیکه ابی میگفت:
    - به ولایت علی اگه یه روز نارضایتی ننه مو از خودم ببینم خودمو به آتیش میکیشم!
    چشمش به کش شلوار ی افتاد که عینک دسته شکسته مادرشو روی چشماش نگه داشته بود. دستی به روی موهای سفید مادرش کشید و زیر لب با اندوه گفت:
    - - روم سیا ننه! پسر داشته باشی و عینکتو با کش پشت سرت بند کونی! اون دنیا چطوری تو رو آقام نیگا کنم!
    مادرش با نوازشهای دست ابی بیدار شد:
    - اومدی ننه؟ دیر کردی!
    - جایی کار داشتم ننه! چرا اینجا خوابیدی؟ پس کو صدیق!
    - نگرونت شدم. اومدم اینجا چشم به در منتظرت بشم که خوابم برد. صدیقه م تو اتاق خوابیده!
    - هنوز که سر شبه چه وقت خوابه! خدای نکرده ناخوشه؟
    - ظهری با بتول رفته بود حموم. گفت خسته ست و گرفت خوابید
    ابی چینی بین ابروهاش انداخت و عصبی گفت:
    - اَ اَ اَ اَ اَ! این دختره هم چِقَذه (چقدر) حموم میره! از یه زن شوور دار ( شوهر دار) بیشتر آب بازی میکونه! چقذه بهش میگم صدیق! ورپریده انقذه زیر این بازارچه نیا و قروقمیش بریز! خوبیت نداره ولی حرف تو کَتِش نمیره ننه! میگم ضعیفه ست خوبیت نداره دست روش بلند کنم ولی اونم از این دل رحمی ما سواستفاده میکونه وکم مونده که پالون رومون بندازه!
    مادرش قیافه مدافعانه ای گرفت و گفت:
    - واسه خودش که نرفته! فردا عقد کنون بتوله! دختر اوس حبیب گچ مال! دادنش به پسر صیف ا... کامیون دار! صبحیه خواهر بتول دنبال صدیق اومد که ننه ش گفته صدیق همراه بتول به حموم عروس برون بتول بره که خونواده پسره خیلی دختره رو تو حموم انداز و ورنداز نکنن و عیبی از توش در بیارن!
    دنیا پیش چشم ابی تیره و تار شد. بتول رو به پول فروخته بودن! فقط ابی میدونست که جمشید ترانزیت پسر صیف ا... کامیون دار تنها حسنش به ابی، پول باباش بود. کم خبر نیاورده بودن که جمشید دور و بر نیره میپلکه و چند بار هم جوات رادار اونو پای بساط وافور نوچه های کاظم قرو قاطی دیده بود. یه مدتی هم ملوسک رقاصه کاباره آبشار نقره ای رفیقه ش بود!
    ولی چیزی بود که شده بود! بتولو به جمشید جواب داده بودن و غیرت مردونه ابی دیگه اجازه نمیداد که اونو تو ذهنش مادر بچه هاش بدونه! هرچند که فراموش کردن بتول مثل ریاضت کشیدن بود واسه ابی سیریش!
    تا دو روز به وضع قمر در عقربش، ننه ش، آینده صدیق بی خواستگار، عروس شدن بتول و بی پولیش فکر کرد. صبحها ساکت به گاراژ میرفت و عصرها بر میگشت بدون اینکه کسی ابی رو در قهوه خونه مش حسن ببینه!
    ابی دلش شکسته بود! زمونه دلشو نقره داغ کرده بود!
    4 روز از ملاقاتش با فیروز عمید میگذشت و تو این مدت اصلا به ذهنش هم نگذشته بود که درمورد پیشنهاد فیروز عمید فکر کنه! چه برسه به اینکه پاسخ مثبت بده!
    یه روز صبح که به در گاراژ رسید، دید گاراژ تعطیله و یه کاغذ سفید روی در چسبوندن که روش با ماژیک مشکی نوشته شده:
    "بدین وسیله فوت ناگهانی اوستا رجب خدابنده را به دوستان و آشنایان و مشتریان گرامی می رسانیم. جهت تحویل ماشینهایتان به شماره 22453 منزل پسر بزرگ مرحوم تماس بگیرید. مراسم تشییع از جلوی درب منزل ایشان در ساعت 10 صبح امروز برگزار میشود."
    احساسات ابی در این چند روز خدشه دار تر ازاین بود که بتونه در برابر دومین شوک خود دار باشد! با مشت به دیوار کوبید و فریاد زد:
    - یا خدا!!!!
    ساعدش رو به دیوار چسبوند و صورتشو روی اون گذاشت و از ته دل زار زد!
    کسی نمیدونست که ابی واسه اوس رجب گریه میکرد و یا پژمرده شدن غنچه عشق نشکفته ش به بتول! یا دلنگرونی از آینده ننه و خواهرش که ابی تنها امیدشون بود!
    هرچه بود آسمون دل جوانمرد زیر بازرچه ناجور ابری و رگبار بارون رو از چشماش سرازیر کرده بود.
    مرد مردهای بازارچه، ابراهیم جوانمرد زاده ملقب به ابی سیریش، لوطیه لوطیها، دمل چرکین عقده های ناشی از محرومیتهای چند ساله ش، بی پدری و یتیمی ش، بار مسئولیت مادری که با رخت شویی اون و خواهرشو بزرگ کرده بود و بی پولیش رو زیر آسمون خدا با گریه بازگو میکرد.
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    9

    سالها بود که کسی ابی سیریشو گریون ندیده بود. شاید آخرین باری که گریه کرده بود زمانی بود که بهش خبر دادن پدر زحمت کشش از بالای یه داربست ساختمون در حال ساخت، پرت شده. پدر ابی یه بنا بود. از اون زحمت کشهای روزگار که دنیا به اون و زن و بچه هاش رحم نکرد و باعث شد زن و بچه هاشو به امون خدا ول کنه و بره.
    ابی خیلی زود دست راست و چپش رو شناخت و مرد خونه شد. تکیه گاه شد واسه مادر و خواهری که 7 سال از خودش کوچکتر بود! مگه ابی چند سال داشت که بازوهاش واسه در آوردن نون حلال جنگیدن رو با روزگار شروع کردن؟ همش 8 سال.
    ابتدا دم قهوه خونه مش حسن پادویی میکرد و به قول خودش "قرون قرون پولهاشو تف میزد و رو هم میذاشت تا بتونه شیکم ننه و آبجیشو سیر کنه!"
    هم مدرسه میرفت و هم کار میکرد.
    تا کلاس پنجم دبیرستان در رشته ادبی درس خونده بود. درست همون اندازه که کتایون داره میخونه ولی فرق بزرگی که با این دختر داشت این بود که ابی وارد کلاس 11 یا همون پنجم دبیرستان که شد، کتاب و دفترشو یه بـ*ـوس صدادار کرد و گذاشت تو صندوقچه گوشه مطبخ و شد شاگرد اوس رجب مکانیک ولی بابای کتایون نامی که ابی روحشم از حضورش تو این دنیا خبر دار نبود، میخواست ابی رو استخدام کنه که مواظب دخترش باشه تا بتونه بدون دغدغه درس بخونه!
    ابی سرشو به آسمون برد و گفت:
    - بنازم عدالتتو اوستا کریم!
    یاد روزی افتاد که به خودش گفت:
    - داش ابی جمع کن کاسه کوزه ت رو! آخه بی غیرت، تا کی ننه ت باید تو خونه های مردم رخت چرک بشوره؟ تا کی آبجیت باید آب آبگوشتو ظهر بخوره و شب سیب زمینیهاشو با یاد گوشت تو دهنش آب کونه؟ پادویی مش حسن قهوه چی هم شد کار؟
    این بود که تو 16 سالگی روی مش حسنو بوسید و رفت وردست اوس رجب شروع به کار کرد! خیلی زود خم و چم کار دستش اومد و به سال نکشیده واسه خودش اوستایی شد ولی بقدری مردانگی و خضوع داشت که به خودش اجازه نمیداد که خودشو غیر از شاگرد اوس رجب، چیز دیگه ای ببینه!
    مراسم خاکسپاری و عزاداری اوس رجب انجام شد و ابی هم مثل بقیه مردها شونه هاشو زیر تابوت مردی داد که چند سال از عمرشو کنارش گذرونده بود! الحق و الانصاف که اوس رجب در حقش پدری کرده بود! برای بار دوم در سن 25 سالگی یتیم شد.
    آخرین روز مهلت آقای فیروز عمید بود! از روز بعد از خاکسپاری به چند گاراژ مکانیکی سر زده بود. هیچکدوم پادو هم نمیخواستن چه برسه به دستیار.
    سرمایه ای هم نداشت تا خودش کارو باری راه بندازه! بچه های اوس رجب هم هنوز کفن باباشون خشک نشده بود چنگ و دندون انداخته بودن به تنها دارایی پدرشون که همون گاراژ فکسنی ( درب و داغون و بی ارزش) خارج شهر بود.
    ابی که وارد بازارچه میشد، دیگه اون ابی سابق نبود. کلاهش به دست و دستمال یزدیش آویزون بود، شونه هاش خمیده و قدمهاش کشیده بودن! دیگه شق و رق نمی ایستاد و یقه صاف و صوف نمیکرد. ابی از درون داغون بود!
    غم از دست دادن بتول و اوس رجب یه طرف، بیکاری و بی پولی و شکم گرسنه ننه و خواهرش یه طرف دیگه! به قول خودش:
    - این شیکم لامروت که وقت و زمون نمیشناسه به صدا دربیاد! تهش که خالی میشه صدای هوارش همه جارو میگیره و امون از دستی که گوش به فرمون شیکمش باشه! فکر میکنید چرا این همه دله دزد تو تهرون زیاد شده! د همین نوکرهای شیکمن دیگه! باید همش توشو پر کونی که یه وقت چپه ت نکونه!
    با حال و روزی که پیدا کرده بود تنها فیروز عمید میتونست اونو از این مخمصه نجات بده.
    با خودش گفت:
    - نوکر فیروز عمید بشم بهتر از اینه که دستمو به گردن شکمم وصل کونمو خدانکرده بشم یار غار این دله دزدها! خدایا عزتمو میسپارم به دستت!
    به سمت بقالی رمضون علی رفت تا به جناب وکیل، فیروز عمید تلفن بزنه و بگه که پیشنهاد کاریشو میپذیره!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا