- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 717
- امتیاز واکنش
- 1,592
- امتیاز
- 391
اونقدی که جدی این حرفو زد شک داشتم مهرسام اینارو گفت........................
ولی با این حال با بی تفاوتی روبهش گفتم:منم از کسی توقع منت کشی نداشتم!فقط فکر نمیکردم انقد نسبت بهم بی اطمینان باشی.
_من به تو اعتماد دارم ولی از اون مطمئن نیستم!
یه نگاه عاقل اندر سهیفه بهش انداختم:چرا بیخود از خودت حرف درمیاری؟!تو کی از اون بدی دیدی که بخواد بار دومت باشه؟؟
عصبی گفت:انقد جواب منو نده هاااا..منو دیوونه نکن ایرسا.
من:پس چرا حالا نمیتونی چیزی بگی هان؟؟خوب ندیدی دیگه..فقط زیادی بهش مشکوکی.
اینبار با حالت ناراحتی گفت:پس اون روزی که رفتی...کی میخواست تورو از من بگیره؟؟حتی فکر شم دیوونم میکنه.و مشتی به دیوار کوبید.........
سعی کردم آرومش کنم..رفتم سمتشو دستمو رو شونش گذاشتمو حرف دلمو برای دومین بار بهش زدم:سامی باورم کن...من فقط عاشق توام!
آروم سرشو برگردوند طرفمو گفت:ایرسا من همیشه تورو باور دارم..اما الان فقط واسه چندلحظه یاد اون روزا افتادم.باورت نمیشه ایرسا...تو همون مدت کم حسابی دیوونه شده بودمو هرآن ممکن بود یه بلایی سرخودم بیارم که چرا وقتی فهمیدم میخوای بری بازم سکوت کردم...........................
وای باید از این حال و هوا درش بیار..بچم خعلی گرفتست!
لپشو بوسیدم و گفتم:خوب دیگه...هرچی بوده گذشته رفته!بی خی باو.. حوصله دلداری و فاز شاعرانه رو اصلا ندارم!
ایندفعه اونم به خنده افتادو گفت:آره چون اصلا هم بهت نمیاد! لبخندش کمرنگ تر شدو یه جور خاصی نگام کرد:واسه همین دیوونه بازیهاته که دوستت دارم!
منم کرمم گرفت باز:دست شما درد نکنه دیگههههه..حالا ما شدیم دیوونه؟؟!دیوونه اون..اون دخترخاله ی نکبتته دلم میخواد اون چشاشو از کاسه دربیارم!و قاشقی که تو دستم بودو به حالت بامزه ای چرخوندم..........
که باز خندش گرفت و یه اشاره به قاشق کرد..خودمم خندم گرفته بود نافرممممممم....
من:چیه خوب بد میگم؟؟اون لنزای خوشکلشم واسه خودم برمیدارم هرچند وقتی یه بار تنوع شه!!!
مهرسام:حالا اون بیچاره تازگیا پیداش نمیشه که.. روز عروسی هم چون اذیتش کردی زودتر از همه رفت!
من:بیشعور میخواست باتو برقصه! باید نازش میکردم؟؟؟؟!!
مشکوک نگام کرد:تو هم خیلی دوسم داریاااا..
ای بابااااااا چه سووتیه ناجوری!گند زدم رفتــــــــــــــــــــ...بفرما روش رفت بالا!!
من:اومممممم...خوب برو توهم دیگهههههه..من کار دارم!!و بعد به سمت اجاق گاز رفتم..........................................
که باز یه دفعه گفت:دیوونتم به مولااااااااا.........
چقدر این آغـ*ـوش مردونشو دوست داشتم...چقد برام آرامش بخش بود..
آرامشی که مطمئنا فقط مختص آغو*ش او بود....!
مثل یه حس خاص..یه حس سرشار از عشق!
همیشه منتظـــــــــر کســــ♥ــــــی باش...
که باهمه دیوونگـــــــــــیت و خل بازیــــــات قبولت داشته باشه...
و تــــــو رو به همه نشون بده و بگـــــــه :
این دیـــــــــوونه خــــل....عشـــــــــ♥ــــــق منــــه!
خوووووب این رمانم تموم شد.مثل رمانای دیگه!(خخخخخ)
بالاخره اگه خوبی،بدی ،سوتی موتی(خخخخ) دیدید حلال کنید و بذارید پای اینکه اولین رمانم بوده...
امیدوارم تونسته باشم با این رمان،لبخند رو لبای قشنگ تک تکتون بیارم..
دیگر حرفی نیست..دوستون دارم..یا حق.
پایان
93/10/28
ولی با این حال با بی تفاوتی روبهش گفتم:منم از کسی توقع منت کشی نداشتم!فقط فکر نمیکردم انقد نسبت بهم بی اطمینان باشی.
_من به تو اعتماد دارم ولی از اون مطمئن نیستم!
یه نگاه عاقل اندر سهیفه بهش انداختم:چرا بیخود از خودت حرف درمیاری؟!تو کی از اون بدی دیدی که بخواد بار دومت باشه؟؟
عصبی گفت:انقد جواب منو نده هاااا..منو دیوونه نکن ایرسا.
من:پس چرا حالا نمیتونی چیزی بگی هان؟؟خوب ندیدی دیگه..فقط زیادی بهش مشکوکی.
اینبار با حالت ناراحتی گفت:پس اون روزی که رفتی...کی میخواست تورو از من بگیره؟؟حتی فکر شم دیوونم میکنه.و مشتی به دیوار کوبید.........
سعی کردم آرومش کنم..رفتم سمتشو دستمو رو شونش گذاشتمو حرف دلمو برای دومین بار بهش زدم:سامی باورم کن...من فقط عاشق توام!
آروم سرشو برگردوند طرفمو گفت:ایرسا من همیشه تورو باور دارم..اما الان فقط واسه چندلحظه یاد اون روزا افتادم.باورت نمیشه ایرسا...تو همون مدت کم حسابی دیوونه شده بودمو هرآن ممکن بود یه بلایی سرخودم بیارم که چرا وقتی فهمیدم میخوای بری بازم سکوت کردم...........................
وای باید از این حال و هوا درش بیار..بچم خعلی گرفتست!
لپشو بوسیدم و گفتم:خوب دیگه...هرچی بوده گذشته رفته!بی خی باو.. حوصله دلداری و فاز شاعرانه رو اصلا ندارم!
ایندفعه اونم به خنده افتادو گفت:آره چون اصلا هم بهت نمیاد! لبخندش کمرنگ تر شدو یه جور خاصی نگام کرد:واسه همین دیوونه بازیهاته که دوستت دارم!
منم کرمم گرفت باز:دست شما درد نکنه دیگههههه..حالا ما شدیم دیوونه؟؟!دیوونه اون..اون دخترخاله ی نکبتته دلم میخواد اون چشاشو از کاسه دربیارم!و قاشقی که تو دستم بودو به حالت بامزه ای چرخوندم..........
که باز خندش گرفت و یه اشاره به قاشق کرد..خودمم خندم گرفته بود نافرممممممم....
من:چیه خوب بد میگم؟؟اون لنزای خوشکلشم واسه خودم برمیدارم هرچند وقتی یه بار تنوع شه!!!
مهرسام:حالا اون بیچاره تازگیا پیداش نمیشه که.. روز عروسی هم چون اذیتش کردی زودتر از همه رفت!
من:بیشعور میخواست باتو برقصه! باید نازش میکردم؟؟؟؟!!
مشکوک نگام کرد:تو هم خیلی دوسم داریاااا..
ای بابااااااا چه سووتیه ناجوری!گند زدم رفتــــــــــــــــــــ...بفرما روش رفت بالا!!
من:اومممممم...خوب برو توهم دیگهههههه..من کار دارم!!و بعد به سمت اجاق گاز رفتم..........................................
که باز یه دفعه گفت:دیوونتم به مولااااااااا.........
چقدر این آغـ*ـوش مردونشو دوست داشتم...چقد برام آرامش بخش بود..
آرامشی که مطمئنا فقط مختص آغو*ش او بود....!
مثل یه حس خاص..یه حس سرشار از عشق!
همیشه منتظـــــــــر کســــ♥ــــــی باش...
که باهمه دیوونگـــــــــــیت و خل بازیــــــات قبولت داشته باشه...
و تــــــو رو به همه نشون بده و بگـــــــه :
این دیـــــــــوونه خــــل....عشـــــــــ♥ــــــق منــــه!
خوووووب این رمانم تموم شد.مثل رمانای دیگه!(خخخخخ)
بالاخره اگه خوبی،بدی ،سوتی موتی(خخخخ) دیدید حلال کنید و بذارید پای اینکه اولین رمانم بوده...
امیدوارم تونسته باشم با این رمان،لبخند رو لبای قشنگ تک تکتون بیارم..
دیگر حرفی نیست..دوستون دارم..یا حق.
پایان
93/10/28
آخرین ویرایش توسط مدیر: