کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
نام رمان: رمان نیمه حرفه ای تراژدی
نام نویسنده: Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: ZrYan
ژانر: تراژدی، درام، جنایی، معمایی و عاشقانه.

b7ab_photo_2016-10-21_23-26-01_-_copy_%284%29_-_copy.jpg

با تشکر از نفیس جون بابت جلد زیبایی که طراحی کردن:aiffwan_light_blum:

توضیح کوتاهی در رابـ ـطه با نام رمان : " تراژدی"

داستانی که در آن زنجیره‌ی حوادث جبری، شخصیت اصلی یا همه‌ی شخصیت ها را به سوی سرنوشتی ناگوار و فاجعه آمیز سوق می‌دهد.



خلاصه:

این رمان، فراز و نشیب های زندگی یک قاتل را شرح می‌دهد.
زنی که بیشتر دوران عمرش را برای این کار تعلیم دیده،
زنی سرکش و استقلال طلب،
بی رحم و خون ریز،
که زندگی انسان ها برایش پشیزی ارزش ندارد.
استقلال و آزادی اش همیشه در مرتبه‌ی اول بوده و هست، و حالا زمانی می‌رسد که برای به دست آوردن آزادی، دست به خــ ـیانـت می‌زند.
خیانتی که پیامد هایش نه تنها زندگی خودش، بلکه زندگی اطرافیانش را هم زیر و رو خواهد کرد.
خیانتی که پایان کار را به یک تراژدی بزرگ بدل می‌سازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030

    مقدمه:
    (قسمتی از متن)


    زندگی گاهی یک سیاهچال است
    چه بخواهی چه نخواهی، اگر کسی حکم کرده باشید جایت همان جاست
    در میان دیوار های مرطوب و قرون وسطایش
    در میان حشرات موذی و کثیفش
    سقف سرت کف کاخ یا کف زندان یکی‌ست
    در آن میان روز هایی می‌رسد که پشیمانی
    از عظمت سیاهی که اطرافت را گرفته می‌ترسی
    از رد پر رنگ خون روان از دستانت که به جای مانده از جان هاییست که گرفته ای واهمه داری.
    اما روز هایی هم می‌رسد که آن روح سرکشت عصیان می‌کند
    از زخم هایی که خورده ای
    از جدال ناعادلانه‌ی روزگار
    از ردِ.... عمیق.... و....حقیرِ....خــ ـیانـت!
    و خدا نکند که آن خــ ـیانـت از جانب یک دوست باشد!
    وجودت را به آتش کشیده، مغز و قلبت را از حرکت نگاه می‌دارد.

    و وضعیت من درست همین است.
    اما،
    من کسی نیستم که به همین سادگی تسلیم شوم
    چرخ گردون و دست سرنوشت تحت اوامر من اند!
    و این را هم باید فهمیده باشید که در قاموس من جزای خــ ـیانـت تنها "مرگ" نیست،
    زالوییست که ذره ذره جان قربانی را بگیرد...
    ذره....ذره....
    تا قطره‌ی آخر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    "عطرین صبا"

    پایان این داستان، یک تراژدی بزرگ است. پایان تلخی که علاوه بر من، زندگی خیلی ها را درگیر خواهد کرد. افرادی که ناخواسته درگیر ماجرا شدند و یا حتی کسانی که محور اصلی ماجرا محسوب می‌شوند.
    ماجرایی که با مرگ احتمالی "من" به پایان خواهد رسید. در واقع به پایان می‌رسانمش.
    نگاهم را بالا می‌آورم، چهره اش به نفرت انگیزی سابق است. "کارلو دلوکا" با نگاه تهاجمی پر سابقه اش، پا بر پا انداخته و لیوان محبوبش را در دست می‌چرخاند. گرد خاکستری رنگی که موهایش را پوشانده، گویای گذر دهه پنجم عمرش است و بینی عقابی و کشیده اش گرچه بزرگ است، اما متناسب با آن ابروهای کلفت و لب های باریک است و به هیچ وجه درخشش نگاه تیره‌اش را تحت الشعاع قرار نمی‌دهد. دلوکایی که تا کم تر از یک سال پیش، به مدت سی سال سمت معاونت خانواده را بر عهده داشت و حالا، به مدت یک سال است که " دُن*" بودن خودش را در غیاب سالواتوره به رخ سایرین می‌‌کشد.
    ناتاشا با لبخند شیطانی در کنار دلوکا جا گرفته و بدون از دست دادن زمانی، خودش را وقف نوازش های گاه و بی گاهش می‌کند . نگاهم را کمی می‌چرخانم. نگاه سبز و وحشی شاهین، خیره ی من است و درست مثل همیشه، پوزخندی در نگاهش شعله می‌کشد. منزجر کننده است! هم خودش، هم آن حس مزخرف نگاهش.
    شاهین بازیگر ماهریست؛ شاید ماهر تر از هر بازیگر دیگری و این روزها از هرچه بازی و بازیگریست متنفرم. هنگامی که آن احساس غریب را در چشم هایش می‌بینم، با پوزخندی چشم می‌گیرم و نگاه آبی ام را راهی دختر چشم ابرو قهوی می‌کنم که هوش و ذکاوتش به خوبی از برق نگاهش مشخص است. دیبا، بیشتر از هر احساسی مستاصل است. می‌دانم که هنوز هم برای انجام کاری که قرار است انجام دهد، دو دل است.
    خیره نگاهش می‌کنم، چشم هایم را آرام باز و بسته می‌کنم و برای شک نکردن دیگران، جهت نگاهم را تغییر می‌دهم. دلوکا حرف می‌زند. صدای گوش خراشش مثل سوهانیست که بر دیوار اعصابم کشیده می‌شود.
    دلوکا_ پس عطرین صبا هم بالاخره به دام افتاد؛ انتظار داشتم گرفتنت بیشتر از این ها طول بکشه!
    لبخند حرص درآوری می‌زنم. دست هایم با طناب کلفتی به پشت صندلی بسته شده است. پس با حرکت سرم، موهای نارنجی رنگم را آرام به سمت عقب می‌فرستم و خونسردانه واژه ها را بر صورتش تف می‌کنم:
    _کسی چه می‌دونه چه اتفاقی قراره بی‌افته "دن". شما که خدا نیستید!
    اخم هایش در هم کشیده می‌شود.
    دلوکا_ فکر می‌کردم عاقل تر از این حرف ها باشی. می‌دونی که جزای خــ ـیانـت به خانواده چیه؟ می‌دونی که بابت...
    نگاهش می‌کنم و او حرف می‌زند. تن صدایش هم بالا رفته، اما واژگان را در حالت اِسلو می‌شنوم، کشدار و آهسته. ذهنم درگیر تر از آن است که مقصودش را از بیان این جملات درک کنم. عمیقا در فکر فرو رفته ام و در پس زمینه چهره برافروخته دلوکا به دنبال یک "جوابم".
    اتفاقات اخیر را مرور می‌کنم، از اول تا به آخر. بار ها و بار ها و نگاهم روی سه تن خیره می‌ماند. اول ناتاشا، اصلا نقش او این وسط چه بود؟ این بلای آسمانی را که بر سرم نازل کرد؟ دومین نفر شاهین است، در نگاه اول پست فطرت ترین فرد کره زمین. این موضوع را به شخصه بار ها دیده ام؛ و در نگاه دوم، شاید ماهر ترین بازیگر تاریخ سینما! نفر سوم که با کلت آماده در فاصله چند قدمی ام ایستاده است، و هر آن احتمال می‌رود هدف گلوله اش قرار بگیرم. یکی از دو فرد ارزشمند زندگی ام است. دوست عزیزم، دیبا!
    این موضوع از چه زمانی شروع شد؟ این پازل از کی به هم ریخت؟ یا بهتر است مثال بهتری بزنم؛ جایگاه مهره های این شطرنج را چه کسی به اشتباه تغییر داد؟ همه‌ی ما در این داستان مهره بودیم. همیشه این چنین است، حتی در زندگی عادی و با روزمرگی های آن. مردم عادی و فقیر حکم سرباز را دارند و هر چه قدر که مقام و منزلت اجتماعیشان بالا رود، در جایگاه و مرتبه بالاتری در صفحه قرار خواهند گرفت. فیل و اسب در خدمت شاه و وزیر اند. -ارکان دولت- که با اشاره ای از والامقامان از جایی به جای دیگر رفته، افراد را حذف می‌کنند. شاه و وزیر در مرتبه دوم قرار دارند و در مقام اول و بالاتر از همه، مغز متفکری وجود دارد که زمام امور را به دست گرفته همه را اداره می‌کند. با گوشه چشمی کسی را به عرش رسانده و با حرکت کوچکی فرد دیگر را به فرش می‌زند.
    در زندگی من هم مسئله همین است. من در ابتدای ماجرا، در پست ترین جایگاه قرار داشتم، "سرباز". ولی من همیشه آن سربازی بودم که تا مرحله آخر پیشروی می‌کند تا وزیر شود و شاه را "کیش و مات" کند!
    پس حقیقتا قسمتی از ماجرا غلط بوده است که این چنین خود کیش شدم! اما کجا؟ فکر می‌‌کنم، فکر می‌کنم. گذشته را می‌جویم، یک بار دیگر. شاید لازم باشد کمی در زمان به عقب بازگردم تا مشکل را ریشه یابی کنم. تصاویر در ذهنم جان می‌گیرند.
    حافظه‌ی خوب با وجود این که یک معضل بزرگ است، گاهی هدیه ایست الهی.

    اصلا ماجرا از کی شروع شد؟ چند ماه پیش بود؟ آیا نقطه استارت ماجرا کمی بیشتر از یک ماه پیش بود؟ حدس من حدود سی و هشت روز قبل، و زمانی که همه فکر می‌کردند همه چیز آرام است. قطعا محتویات نامه ای که آن زمان از زندان "ماریکوپا کانتی*" در ایالت "آریزونا" دریافت کردم، تاییدی بر امر ذکر شده است. نامه ای که مدت ها بود منتظرش بودم؛ درست از زمانی که دن سالواتوره در دادگاه بین المللی با شواهد محکم و البته شهادت یک خائن، محکوم به حبس ابد شد و کارلو دلوکا جایگاهش را گرفت؛ فهمیدنش کار سختی نبود که چه کسی مسبب حبس شدن سالواتوره است. و البته این مسئله هم کاملا واضح است که با وجود دلوکا، هیچ کس طرف سالواتوره را نخواهد گرفت و یاران شفیقش در کمترین زمان فراموشش خواهند کرد. دلوکا باهوش و زیرک بود؛ و از مدت ها قبل خبر این موضوع را به گوش سایرین رسانده بود؛ چه با تهدید چه با رشوه! کارلو مطمئن بود که در چنین شرایطی هیچ کس به کمک سالواتوره نخواهد رفت و سالواتوره هم از این موضوع آگاه بود، پس او نیاز به فردی داشت که آن قدر جسارت داشته باشد که با وجود تهدید های دلوکا به او کمک کند و حال، عرصه برای من مهیا بود تا چیزی را که مدت ها خواستارش بودم، به دست بیاورم؛ چیزی به نام "آزادی". گرچه آن زمان فکر نمی‌کردم بهای کارم چه خواهد بود.


    * 1:
    دن، باس یا پدرخوانده. مقام اول و رئیس در خانواده مافیا
    2:(maricopa county)
    Arizona):3) یکی از ایالت‌های آمریکا است که در منطقه جنوب غرب آمریکا قرار دارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    کت و شلوار رسمی مشکی رنگم، گرمای خورشید را به خود جذب می‌‌کرد . یک ساعت از زمان فرود آمدن هواپیما گذشته بود و هنوز راه طولانی در پیش داشتم. تاخیر هواپیما، گیر نیامدن تاکسی، شلوغی جاده و البته تصادف اتومبیلی که منجر به بسته شدن جاده شده بود، کار زمان بندی ام را دچار اختلال کرده بود.
    بعد از دو ساعت به مقصد رسیدم. کش موی مشکی رنگم را که دور موهایم چنبره زده بود، کمی سفت کردم و عینک دودی بزرگ روی چشم هایم را برای خواندن سر در کنار کشیدم.
    "زندان بین المللی ماریکوپا کانتی"
    در مواجهه با ایست بازرسی، اول از تاکسی پیاده شدم. با قدم های بلند و کمری صاف به سمت در ورودی حرکت کردم و سرباز جلوی در را با نشان دادن کارت مزین شده به آرم پلیس خفه کردم:
    "بازپرس رسمی اینترپل
    کرولاین مک هیل"
    در ورودی باز شد. هیچ وقت از این مرحله خوشم نمی‌آمد. " بازرسی بدنی"
    محتویات کیف سامسونتم توسط دستگاه مخصوصی مورد بررسی قرار گرفت و بعد از چک شدن و استعلام هویتم در سایت، مجوز ورود گرفتم.
    بقیه مسیر با اتومبیل مخصوص زندان طی شد. جاده خاکی و خالی از هر موجود زنده ای، بیش از حد خطرناک به نظر می‌رسید. محوطه مجهز به دوربین های مدار بسته ای بود که در فاصله‌ی هر ده قدم، روی تیر های بلندی جای گرفته بودند و سیم خاردار هایی که به دیوار بلند و سرتاسری آذین بسته شده بود . دیواری که با ولتاژ هزار ولت حفاظت می‌شد. گرچه نقش سرباز های دیده بانی با اسلحه های دور برد و قوی را نباید نادیده گرفت.
    مجموعه تمام این امکانات، زندان ماریکوپا کانتی را به یکی از امن ترین و غیر قابل نفوذترین- اگرچه غیر قابل خروج واژه مناسب تری است- زندان ها تبدیل می‌کرد.
    مسافت ده دقیقه ای با جیپ مخصوص طی شد. هوا به طرز خفقان آوری گرم بود، اگرچه این موضوع بر ظاهر خونسردم تاثیر چندانی نداشت.
    بعد از عبور از دستگاه مجهز به اشعه X، وارد قسمت اداری ساختمان اصلی زندان شدم. تکاپو، جزء اصلی این بخش محسوب می‌شد. از پلیس در هر مقام و منزلتی گرفته تا وکیل مدافع های کار کشته در تکاپو بودند و گاهی با زدن گپی دوستانه و نوشیدن فنجانی قهوه در گوشه و کنار، به خود استراحتی کوتاه می‌دادند.
    به سمت بخش اطلاعات قدم برداشتم. مرد فربه با صورتی گرد و سفید و چشم های زاغی که پلک چپ افتاده داشت، مسئول بخش بود.
    _ ظهر به خیر!
    مرد بدون این که نگاهش را از مانیتور بالا بیاود، با دهانی پر از دونات پاسخ داد:
    _ ممنون.
    صدایش به طرز غیر قابل تحملی جیغ و نازک بود؛ هیچ وقت قادر به تحمل بی ادبی و در نظر گرفته نشدن نبودم، اما خونسردی اساس کار من محسوب می‌شود، پس نفس عمیق و بی صدایی کشیدم:
    _ اتاق سرگرد داگلاس کدوم بخشه؟
    آن قدر جدی و خشک کلمات را ادا کردم که نگاهش به سمت بالا چرخید. نگاه سردم را در نگاهش فیکس کردم؛ می‌دانستم به زودی تاثیرش را خواهم دید.
    دونات به گلوی مرد پرید و شروع به سرفه کردن کرد. لبخند کوچکی به لب هایم انحنا بخشید. با دو قدم بلند به آب سرد کن رسیدم.
    وقتی لیوان پر از آب را در اختیار مرد گذاشتم، هم چنان سرفه می‌کرد و من صبورانه نگاهش می‌کردم.
    مرد_ بـ.. بخشـ.... ببخشید!
    چشم هایم را در حدقه چرخاندم:
    _سرگرد داگلاس کدوم بخشه؟
    مرد نفس عمیقی کشید و در حالی که تار های صوتیش کمی ملتهب شده بود، با صدای گرفته پاسخ داد:
    _چند لحظه اجازه بدید...
    با سرعت شروع به تایپ اطلاعاتی در لپ تاپش کرد و لحظه بعد شروع به خواندن کرد:
    _بخش جنوبی، انتهای راهرو B، اتاق 316.
    بدون حرف دیگری به سمت بخش جنوبی راه افتادم و حتی در مقابل جمله ای که بلند فریاد زد هم مکث نکردم.
    _بابت آب ممنون مادام!
    شاید بهتر باشد مقام بهتری به او بدهند، گرچه فربه و چاق است؛ اما آن مرد، کسی بود که با دو جمله به ته لهجه ایتالیایی من پی برد و زنگ خطری در ذهنم روشن کرد. این موضوع، مسئله ای بود که در مقابل پلیس های باهوش تر قطعا مشکل ایجاد می‌کرد. "باید کمی محتاط تر عمل کنم".
    این جمله را بار ها در ذهنم تکرار کردم تا ملکه‌ی ذهنم شود.
    در مقابل در قهوه ای رنگ با دستگیره طلایی رنگش مکث کردم. محض اطمینان مدت زمان چرخش دوربین های مدار بسته در راهرو را ثانیه گذاری کردم.
    در انتهای راهرو B، دو دوربین قرار داشت که با نوبت و بدون نقطه کوری می‌چرخیدند. این موضوع خوبی نبود. در واقع اصلا خوب نبود، اما چیز تعجب بر انگیزی هم نبود.
    به در دو تقه زدم و تا زمانی که صدای سرگرد داگلاس اجازه ورود دهد، به نام کنده شده اش بر ورقه طلایی رنگ خیره شدم:
    "مت داگلاس"
    _بیا تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    صدایش آرام و راحت بود؛ همان چیزی که انتظارش را داشتم. لبخند کمیابی بر صورتم نشاندم، تنها سلاحی که داگلاس سی ساله توانایی مقابله با آن را نداشت. مرد هوسبازی که با کمی زبان ریختن، می‌توانستی هر درخواستی را از آن داشته باشی و او بی چون و چرا خواهد پذیرفت.
    در را به آرامی باز کردم. تک تک حرکاتش را از قبل پیش بینی می‌کردم. می‌دانستم که مرد پشت سکوی اطلاعات، قبلا خبر دیدارم را به او داده است و اکنون بی صبرانه مشتاق دیدارم است.
    قدم به داخل اتاق گذاشتم. لبخند جذابی گوشه لب هایش را کشیده بود و چال خطی و عمیقی روی گونه‌ی چپش شکل داده بود. نگاه آبی رنگش مشتاق، دوستانه و آرام بود و می‌‌دانستم که کمترین حرکتی را از جانب من آنالیز می‌کند.
    با حفظ لبخندم به سمتش قدم برداشتم و همان طور که دستم را به سمتش دراز می‌کردم، با لحن دوستانه ای گفتم:
    _ظهر به خیر آقای داگلاس، مک هیل هستم، کرولاین مک هیل! بازپرس بخش جنایی.
    هنگام دست دادن از جا بلند شد:
    _خوشبختم.
    به مبل چرمی رو به رویش اشاره کرد:
    _خواهش می‌کنم راحت باش کرولاین.
    هیچ وقت از این که آن قدر راحت مورد خطاب قرار بگیرم، خوشم نمی‌آمد. با این وجود، لبخندم را عمیق تر کردم:
    _ممنون آقای داگلاس.
    داگلاس_ چیزی میل داری؟ قهوه یا نوشیدنی؟
    _از لطف شما ممنونم، اما برای کار دیگه ای این جام.
    داگلاس میز خود را به قصد مبل رو به روی من ترک کرد:
    داگلاس_ البته، بسیار مشتاقم تا دلیل این دیدار غیر منتظره رو بدونم.
    گلویم را صاف کردم و مستقیما چشم هایش را هدف قرار دادم:
    _ من از طرف اینترپل مسئولیت دارم تا بار دیگه از سالواتوره لو پیکولو بازجویی کنم. به خاطر مسائل امنیتی. خودتون که در جریانید؟ ها؟
    داگلاس کمی جا خورد؛ اما سعی کرد عادی باشد:
    _هوم، که این طور! ممکنه حکمش رو ببینم؟
    با خونسردی کیف سامسونت مشکی رنگم را روی پاهایم قرار دادم. اولین برگه حکم رسمی، مزین شده به مهر اینترپل بود.
    برگه را روی میز رو به رویش سر دادم. با وجود این که می‌دانستم مو لای درز کار های طلا نمی‌رود، اما کمی آشفته شدم. داگلاس حکم را با دقت خواند:
    _بله، البته خانم مک هیل. اگه این واقعا درخواست پلیس بین الملله، من حق مخالفت ندارم، دارم؟
    اندکی به حرف بی ربط خود خندید.
    _خودتون چی فکر می‌کنید آقای داگلاس؟
    داگلاس_ خب کی می‌خواید این ملاقات رو انجام بدید؟
    _هر چه زودتر بهتر و البته درخواست دیگه ای هم دارم.
    با لبخند عریضی نگاهش کردم. سعی کردم چهره ام حدالامکان فریبنده باشد:
    _این مسئله خیلی محرمانه ست. فقط افراد خاصی می‌تونند در جریان مکالمه من و سالواتوره قرار بگیرن، پس ترجیح میدم دیدار به صورت مخفیانه و بدون هیچ شاهدی انجام بشه.
    داگلاس_ که این طور... ولی این خلاف مقرراته کرولاین.
    صدایم را تا حدالامکان آرام و پر ناز کردم، روی میز خودم را کمی به سمتش کشیدم:
    _شاید شما بتونید کاری برای .... من.... بکنید، مت.... عزیز...
    از قصد کلمات را کشیده بیان می‌کردم تا تاثیر خود را بیشتر بگذارد؛ دیدم که داگلاس چگونه محو نگاهم شده است و با چشم هایی خمـار کم کم به سمت میز متمایل می‌شود.
    تق تق تق
    همان چیزی که انتظارش را داشتم، لبخند عریضم تبدیل به پوزخند می‌شود. از مردان بالهوس و این چنین بدون عزت نفس متنفرم.
    داگلاس فرمان ورود فرد را با بی حوصلگی ادا کرد. چندی بعد، سر مشکی رنگی در جایگاه در قرار گرفت. موهای مشکی ابریشمینی که از آن دختر ۲۳-۲۴ ساله ای بود. با چشم های مشکی و کشیده و ابروانی کمانی که به زیبایی تمیز شده بود و مژه های پر پشتی که چشم هایش را قاب گرفته بود. اگر آن لهجه‌ی غلیظ بریتانیایی در کلامش موج نمی‌زد، یقین می‌کردم که ایرانیست. فکر کردم :
    "شاید دورگه "
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    دختر با لحن شرمنده ای گفت:
    _فکر نمی‌‌کردم سرت شلوغ باشه...
    داگلاس_اوه عزیزم! کار ما دیگه تموم شده بود، یه بحث مختصر و جزئی مونده بود و قصد داشتم خانم مک هیل و بفرستم اتاق تو.
    دختر به آرامی وارد شد. پوزخندم با تبدیل کارولین به مک هیل عمیق تر شد. همسر یا my friend؟ حلقه درخشان در دست چپ دختر و داگلاس مسئله را حل کرد؛ چه طور به آن دقت نکرده بودم؟
    دختر_ خب پس، مثل این که خوب وقتی رسیدم!
    با لبخند جذابی به طرفم قدم برداشت و همزمان با بالا آوردن دست راستش گفت:
    _الینا زند...
    لبخندی صورتم را پوشاند، "دورگه".
    این موضوع می‌‌تواند به نفعم تمام شود؛ جایی شنیده ام که هم وطن ها باید هوای هم را داشته باشند، نه؟ خب مجبورم کمی خودم را علاقه مند به زبان فارسی نشان دهم. بدترین لهجه‌ی ممکن را در زبانم پدید آوردم و با کلمات و لغات کشیده و جملاتی که از لحاظ دستوری به شدت مشکل داشتند، به حرف آمدم:
    _از... دیدار، کیلی حوشبختم ... دخترک ... پارس!
    با جمله‌ی فارسی من گل از گلش شکفت و با هیجان به حرف آمد:
    _تو فارسی بلدی؟ ایرانی هستی؟
    سعی کردم تا حدالامکان گیج به نظر برسم، گویا درست متوجه جمله ای که دختر با سرعت به زبان فارسی بیان کرد نشدم؛ بعد با لحن خجولی به انگلیسی گفتم:
    _نه زیاد، راستش به زبان فارسی علاقه دارم و خب تنها فرد ایرانی خانواده، مادربزرگ مادریمه.
    الینا با لبخند پشتم زد:
    _وای عالیه! اسمت چیه عزیزم؟
    _کرولاین مک هیل.
    داگلاس که عبوسانه صحنه را دید می‌زد و کاملا مشخص بود که از بحث پیش آمده ناراضیست، گفت:
    _خب دیگه بهتره بریم سر کارمون. خانم مک هیل، با درخواست شما برای دیدار خصوصی موافقت میشه، اما ملاقات باید در حضور...
    میان حرفش دویدم:
    _اما آقای داگلاس! من از طرف آقای بلیک مجوز دارم. فکر نکنم از این که با دستورشون این قدر آشکار مخالفت بشه، خوششون بیاد.
    لحن قاطعم تاثیرش را گذاشت. داگلاس نفسش را آه مانند بیرون فرستاد:
    _خیلی خب، سرباز بیرون اتاق می‌ایسته، اما صحبتتون از ده دقیقه تجـ*ـاوز نکنه!
    لبخند زدم، از آن لبخند های یک طرفه معروف که طلا می‌‌گفت چهره ام را عجیب خبیث می‌کند.
    _مشکلی نیست، فقط ملاقات کی انجام میشه؟
    داگلاس رو به الینا گفت:
    _بقیه اش با تو عزیزم.
    الینا_ البته!
    بعد از تایید شدن حکم توسط داگلاس، با الینا راهی مکان بعدی شدم، جایی که باید با فرد مورد نظر ملاقات می‌کردم. الینا دختر خوب و مهربانی بود، ولی به همان
    اندازه هم حماقت در وجودش داشت. حماقتی که به نفع من تمام شد و در عرض یک ساعت، شرایط لازم برای دیدار با سالواتوره را مهیا کرد.
    الینا_ موفق باشی کارولین...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    خونسردانه نیشخندی زدم و به سمت اتاق مخصوصی که برای دیدارم با سالواتوره آماده شده بود، حرکت کردم،. اتاق چهار گوشی که دو در داشت و تنها وسایل تشکیل دهنده‌ی داخلش، میز آهنی و دو صندلی ناراحت و غیر استاندارد بود. گشتی در اتاق زدم و هنگامی که از نبود میکروفون و دوربین اطمینان حاصل کردم، روی اولین صندلی جا گرفتم.
    کمی بعد صدای چند چرخ دنده به گوش رسید و هیبت سالواتوره در جایگاه در بدون دستگیره و کشویی نمایان شد. صندلی من درست رو به روی در بود، پس به خوبی او را زیر نظر گرفتم.
    تغییر چندانی در شمایلش به وجود نیامده بود. لب های باریک و سبیل تاب خورده‌اش از او یک ایتالیایی اصیل ساخته بود و چانه‌ی مصمم و آرواره های محکمش، نشان از صلابت و قدرتی بود که روزگاری داشت. خوب می‌دانستم که در زندان به همچین کسی بد نخواهد گذشت. تنها موهای سفید رنگش کمی ژولیده و لباس های تنش اندکی کثیف و مندرس بود. به طور کل، با وجود شصت و خرده ای سال سن سرحال به نظر می‌رسید. سرباز بعد از چفت کردن دست بند دستش به حلقه آهنی روی میز، از اتاق خارج شد. درهای دو جداره مانع از عبور صدا می‌شد، پس با خونسردی آشکاری در رفتارم پا بر پا انداختم و مستقیم خیره چشم هایش شدم:
    _امیدوارم چیز مهمی باشه که من رو تا این جا کشوندی.
    سالواتوره اخم در هم کشید:
    _قبلا مودب تر بودی عطرین، سلسله درجات رو می‌شناختی.
    _ از من انتظار احترام بیشتری داری؟ من برای دنی که افرادش به این آسونی فروختنش، بیشتر از این احترام خرج نمی‌کنم.
    سالواتوره_فراموش نکن که کی رو به روت نشسته. من به زودی بر می‌‌گردم و اون موقع ست که کسایی که بهم خــ ـیانـت کردن، باید تقاص پس بدن.
    ابرویی بالا انداختم و بی حوصله گفتم:
    _ می‌شنوم دن!
    نگاهی به ساعت مچی ام انداختم:
    _ وقت زیادی نداری؛ نهایتا هفت دقیقه.
    سالواتوره_ می‌خوام برام کسی رو پیدا کنی؛ برای آزادیم.
    پوزخندی زدم.
    سالواتوره_ انتظار چیز دیگه ای رو داشتی؟
    _وظیفه‌‌ی من پیدا کردن افراد گم شده نیست! در این خصوص توصیه می‌‌کنم به پلیس اطلاع بدی!
    سالواتوره با خشم دندان هایش را بر هم سایید:
    _تو کاری رو می‌کنی که من بهت میگم!
    نیشخندی توأم با تمسخر به صورتش پاشیدم:
    _ تو؟ تو در حال حاضر هیچی نیستی، به جز یه زندانی ترحم برانگیز! با چه جرئتی از من کمک می‌خوای؟ فکر نمی‌کنی من هم طرف دلوکا باشم؟
    سالواتوره_ تو این چند سال، تنها چیزی که دربارۀ تو مطمئنم اینه که طرف هیچ کس نیستی!
    متعجب ابروی چپم را بالا بردم:
    سالواتوره_ پیداش می‌کنی؟
    _بستگی داره چی این وسط به من برسه.
    سالواتوره_ پشیمون نمیشی، مطمئن باش.
    بی حوصله پاسخ دادم:
    _پرسیدم چی بهم میرسه؟
    سالواتوره_ اگه پیداش کنی، آخرین کاریه که برای خانواده کردی. بعد اون می‌‌تونی برای خودت کار کنی، دستمزد خودت، مشتریای خودت... می‌فهمی که چی میگم؟
    جواب لبخندش را با نگاهی خنثی و بدون حالت دادم. با صدایی آرام زمزمه کردم:
    _ من رو چی فرض کردی؟ احمق؟
    سالواتوره_ خودت قوانین خانواده رو می‌دونی عطرین. وقتی قولی داده میشه، دیگه پس گرفته نخواهد شد!
    _ در این موضوع شکی ندارم؛ اما... راه های زیادی وجود داره که بعدش برات کار نکنم. می‌فهمی چی میگم، نه پدر؟
    سالواتوره نفس عمیقی کشید:
    _ می‌فهمم چی میگی، اما مطمئن باش من کسی رو که باعث آزادیم شده، به درک نمی‌‌فرستم.
    _البته، قبلا ثابت شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    سالواتوره_ قضیه‌ی دیوید فرق می‌‌کرد، اون دستش با مافیای چین تو یه کاسه بود. خوب می‌دونی که روابط ما و چینیا زیاد خوب نیست.
    همان طور که سالواتوره را زیر نظر داشتم، در فکر فرو رفتم. پیدا کردن یک فرد در عوض برداشته شدن سایه منحوس مافیا؟ از جهتی خوب و از جهت دیگر پر از ریسک بود، ولی زندگی من سراسر ریسک بود. اگر کسی از قضیه‌ی دیدار من با سالواتوره بویی می‌برد، بی برو برگرد باید به دلوکا جواب پس می‌دادم و این جواب پس دادن هم به احتمال زیاد، به سکوت ابدی ام منجر می‌شد. حال که تازه به عواقب کارم فکر می‌کنم، می‌بینم که دیدار با سالواتوره از اول هم کار احمقانه ای بود و من انجامش داده بودم. حال باید پذیرای نتایجش می‌شدم، ولی از جهتی زیر دست دلوکا بودن هم جز سرافکندگی و شرمساری چیزی به دنبال نداشت. چه کسی دوست دارد تمام درآمدی را که حاصل می‌کند، تا آخر عمر دو دستی تقدیم دیگری کند؟
    سالواتوره_ جوابت چیه؟ وقتی اون فرد رو پیدا کنی، من از زندان آزاد میشم و اون موقع است که دلوکا از کار برکنار میشه و تو راحت میشی!
    _می‌دونی این کار برای من چه قدر خطرناکه ؟
    سالواتوره_ به توانایی هات شک داری؟
    _مسئله این نیست؛ اگه دلوکا بویی از قضیه ببره، قبل از پیدا کردن اون شخص فاتحه ام خونده س.
    سالواتوره_ فکر نکنم پیدا کردن یه اسم و پیشینه‌ی جعلی برات خیلی سخت باشه، مخصوصا با اون دوستت، اسمش چی بود؟
    جوابش را ندادم.
    سالواتوره_ درضمن، تو تا آخر هفته تو تعطیلاتی، پس غیب شدنت وسط تعطیلات خیلی سخت نیست و حتی شاید قبل از این که دلوکا بفهمه قضیه چیه، پیداش کرده باشی.
    در حدود نیم دقیقه نگاهش کردم، شاید به دنبال رگه هایی از دروغ و ریا در نگاهش بودم، اما او مثل همیشه بود و حتی امید در چشم هایش دیده می‌شد، پس خشک و جدی پاسخ دادم:
    _ بهتره به حرفات پایبند باشی...
    خیزی به سمتش برداشتم و یقه لباسش را در دست گرفتم؛ مستقیم خیره چشم هایش شدم و شمرده زمزمه کردم:
    _... چون در غیر این صورت کسی که باعث مرگت میشه دلوکا نیست، منم! شک نکن که می‌تونم.
    با حرکتی یقه اش را رها کردم، نگاهش پر از غضب بود. فکر نکنم کسی تا این اندازه بی ادبانه مخاطب قرارش داده باشد.
    خونسرد نگاه خشمگینش را برانداز کردم:
    _خب پس، رو حرفت حساب می‌کنم دن! حالا اون شخص خوش شانس کیه که قراره از تو زندان درت بیاره؟
    با غیض پاسخ داد:
    _ شاهین کیاسالار...
    پس یکی دیگر از دلایل انتخاب من مشخص شد؛ برای پیدا کردن یک ایرانی، استخدام یک ایرانی دیگر کار عاقلانه تری است!
    سری تکان دادم و را خروج را در پیش گرفتم، اما با شنیدن نامم از زبانش، جلوی در ایستادم و بر پاشنه کفش چرخیدم:
    _حرف دیگه ای مونده؟
    سالواتوره_ قبل از این که بری دنبال کیاسالار، ازت می‌خوام با فرد دیگه تصفیه حساب کنی.
    سوالی نگاهش کردم.
    سالواتوره_ زمان اجرای "لوپارای سفید" رسیده. هیچ شاهدی به جا نذار.
    مافیا یک قانون مهم دارند؛ «لوپارای سفید». لوپارا در واقع یک نوع صدا خفه کن است و این قانون، یعنی نابود کردن قربانیان بدون به جا گذاشتن هیچ نشانه ای. این قانون برای کسانی که از امرتا* سرپیچی می‌کنند یا در دادگاه علیه ما شهادت می‌دهند، به کار بـرده می‌شود. در این خصوص، حتی مواردی داشتیم که در آن قربانیان را به جای سیمان در دیوار ساختمان ها می‌گذاشتند تا به هیچ وجه پیدا نشوند، اما من هیچ گاه آن قدر خودم را به دردسر نخواهم انداخت؛ روش های مناسب تری را در این خصوص می‌شناسم. برای مثال، استفاده از یک دو لول خوش دست کار لـ*ـذت بخش تری است، نه؟
    با خود گفتم:
    "بیچاره لوئیجی!
    و با لحن جدی اضافه کردم:
    _ به عنوان آخرین درخواستت می‌پذیرمش.
    و بدون هیچ مکثی دکمه قرمزی را که برای باز شدن در تعبیه شده بود، فشار دادم.
    با چهره‌ی خونسردی به سمت اتاق الینا حرکت کردم. دوران طلایی من فرا رسیده بود؛ آخرین ماموریت و بعد از آن، سایه شوم مافیای سیسیل از سرم برداشته می‌شد و من می‌توانستم آزادانه فعالیت کنم، نه به عنوان جیره خوار یک کاپو*.

    1:اُمرتا:
    مافیا همیشه چند اصل مهم دارد که مهم ترین آنها «اُمرتا» است. امرتا قانون سکوت مافیاست. در واقع تمام بده بستانی که بین مافیا و مشتریان اش انجام می شود، باید در سکوت باشد و البته همه این اصل را می پذیرند که تمام رابـ ـطه ها مشخص است و ربطی به دولت ندارد.

    2: کاپو(capo):
    کاپوها همانند فرماندار ها می مانند و اداره یک بخش از شهر را بر عهده دارند، وظیفه کاپو ها پول سازیست و تحویل آن پول به پدرخوانده. وظیفه سربازها هم تحویل پول به کاپوها می‌باشد و همواره تحت خدمت و زیر نظر آنها می‌باشند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    شب همیشه زیباست. برای من، شب آرامش بخش تر از روز است. شاید اگر شما هم شرایط من را داشتید، سایه های تاریک شب امن تر و زیبا تر از روشنایی روز برایتان بود. همان طور که خنکای لـ*ـذت بخش شب های رم را در ریه می‌کشیدم، آهسته قدم بر می‌داشتم. آرام، بی صدا و صامت. نگاه کردن به مردم و درک حالت به کمک زبان بدنشان هم جزء کار های مورد علاقه ام بود و البته یک نوع تمرین هم محسوب می‌‌شد. گرچه از راه دور، هیچ گاه از این که در جمعیت باشم خوشم نیامده است. هر چه بیشتر به محل کلوپ رز سرخ نزدیک می‌شدم، سرو صدا بیشتر می‌شد. صدای بوق اتومبیل ها و ازدحام مردم کر کننده بود، آن هم برای من که مکان های ساکت و آرام را ترجیح می‌دادم.
    بالاخره بعد از پشت سر گذاشتن آن همه شلوغی، خود را به درگاه اصلی کلوپ با دو نگهبان هیکلی رساندم. دین و سیمون، دین دو رگه آمریکایی- برزیلی بود، هیکلی درشت و سر کچلی داشت. بدن مملو از تتو های گوناگونش هم فرقی با دفتر خاطرات نداشت. سیمون، سفید پوست درشت اندامی بود با موهای ماسه ای رنگ لَخت که تا شانه هایش می‌رسید.
    طبق معمول رو به روی کلوپ پر از جوانان سرخوش بود، پس به زحمت راه خود را از میان آن ها باز کردم و خود را به جلوی صف رساندم:
    _هی دین!
    با صدای بلند نامش را صدا زدم. دین روحیات حساس و شوخی داشت، اما کارش ایجاب می‌کرد جدی باشد. اخم عمیقش با دیدن من به لبخند کج و چشمک نصفه نیمه ای تغییر پیدا کرد. هنگامی که به زور مرا از بین جمعیتی بیرون می‌کشید، صدای اعتراض بسیاری را در آورد.
    به سختی از درگاه اصلی عبور کردم و وارد شدم. بوی م-شروب و م-اریجوآنا بینی را می‌سوزاند و از همان بالای پله ها هم حالم را بد می‌کرد.
    کلوپ در زیرزمین بزرگی قرار داشت که با بیست پله به بالا متصل می‌شد. تمام دیوار ها با طرح های شب رنگی که گاهی زیبا و گاهی زننده بودند، پر شده بود و آرم کلوپ رز سرخ در همه جا دیده می‌شد. پله ها را پایین رفتم. پیشخدمت های زن با لباس های سرخ رنگ کوتاهی جولان می‌دادند. چشم گرداندم، اما در تاریکی هوا که با رقـ*ـص نور خیره کننده ای گاهی اوقات روشن می‌شد، هیچ کس قابل شناسایی نبود. صدای موزیک تند، بلند و کر کننده بود، هیچ گاه نتوانستم به این موضوع عادت کنم.
    چند پله‌ی باقی مانده را پایین رفتم و راهم را به سمت سکوی بزرگ بار کج کردم. رد شدن از زیر دست و پای افراد مـسـ*ـت و گاه هوشیار صحنه، خود معضل بزرگی بود. مخصوصا بوی عرقشان که با بوی ادکلن و نوشیدنی های گوناگون مخلوط می‌شد، واقعا حالم را بهم می‌‌زد.
    بالاخره خود را به بار رساندم. ویکی - مسئول بار- که در حال پر کردن چند لیوان بود، با دیدنم از جا پرید و همان طور که لیوان پسری را به دستش می‌داد، گفت:
    _وای عطرین! خیلی وقت بود این طرفا نیومده بودی. چیزی می‌خوری؟
    _اگه سودا داری، سودا.
    با چشم های گرد شده دسته ای از موهای فسفری رنگش را پشت گوش فرستاد:
    _شوخی می‌‌کنی؟
    _می‌دونی که با الـ*کـل میونه خوبی ندارم.
    ضربه آرامی به پیشانیش زد:
    _اوپس... کاملا یادم رفته بود. الـ*کـل برای سلامتیت مضره!
    لیوان سودا را از دستش ربودم و قلپی سر کشیدم:
    _طلا رو ندیدی؟
    ویکی_ همین طرفا بود.
    _آها، دیبا بالاست؟
    ویکی_ تا یک ساعت پیش اون جا بود.
    انتهای لیوان را سر کشیدم و روی میز کوبیدم:
    _اکی، پس من...
    انتهای جمله ام در جیغ گوش خراشی گم شد. گرچه صدای آهنگ زیاد بود، اما دختری در نزدیکی جیغ می‌‌کشید و پشت بندش صدای شکستن چیزی آمد.
    آدم های مـسـ*ـت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا