کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
دو مرد با هم گلاویز شده بودند. با وجود مـسـ*ـتی، خوب یکدیگر را به باد کتک گرفته بودند. دختری که گویا همراه یکیشان بود، سعی داشت آن ها را از هم جدا کند، ولی مرد دیگر با قدرت به سمتی پرتش کرد و مشتی به چانه‌‌ی حریف کوبید. شدت ضربه به قدری زیاد بود که موجب بیهوش شدن دختر شد.
خب، قضیه داشت جالب می‌شد! به پیشخوان تکیه دادم و همراه با ویکی منتظر بودیم که ببینیم که چه کسی برنده مسابقه است، اما دختر قرمز پوشی که موهای مواج و طلایی رنگش را محکم پشت سر بسته بود، کار را خراب کرد.
دختر در ابتدا صندلی چوبی را برداشت و محکم به کمر مرد کوبید. مرد اول گیج بر زمین افتاد، دختر قرمز پوش با زانو لگدی حواله صورتش کرد و موهای کرم رنگ مرد را در دست گرفت و کشید. در همان لحظه، با آرنج ضربه ای را حواله سر مرد دوم کرد. بلبشویی شده بود. عده ای چون فیلم سینمایی ماجرا را دنبال می‌کردند و عده ای فیلم می‌گرفتند. دختر قرمز پوش با ضربه ای به شقیقه یکی و مشتی به بینی دیگری، کار را تمام کرد. هر دو مرد خونین و از نفس افتاده ولوی زمین بودند. لحظه بعد بی سیم مشکی رنگش را از کمر باز کرد و چیزی در بی سیم گفت. به سمت بار برگشت. به محض دیدن من، تعظیم کوتاهی کرد و با قدم های بلند به راه افتاد. همان طور که نزدیک می‌شد، با چشم دنبالش کردم.
دلم می‌خواست همراه با بقیه برایش دست بزنم اما، امیدوار بودم افتخاری را که در چشمانم می‌درخشد، از برق نگاهم بخواند؛ برقی که گـه گاه ادامه جولان دادن داشت و امشب قرار نبود در نطفه خفه اش کنم.
چشم های سبز تیره دختر زیر نور کم محیط برق می‌زد؛ چون گربه در شب! موهای طلایی رنگش همچون آبشاری از انوار خورشید پشتش تکان می‌خورد، بینی قلمی و کوچکش عجیب به آن استخوان بندی ظریف می‌آمد و لب های گوشتی و صورتی رنگش با آن چال کوچک، چهره اش را زیباتر می‌کرد. طلا، نامی که کاملا برازنده آن دختر بود. یکی از دو فرد ارزشمند من.
طلا به محض دیدنم با وجود این که نفس نفس می‌زد، تنگ در آغوشم گرفت:
_ دلم برات تنگ شده بود! کجا بودی، نبودی؟
با اخم به عقب هلش دادم. هیچ وقت در مغزش نمی‌رفت که از این کار خوشم نمی‌‌آید. خیره سری بود که دومی نداشت!
_یه چیزی بخور بیا بالا، بهت میگم.
لب هایش را با نارضایتی غنچه کرد و بیرون فرستاد. چهره معصوم طلا به هیچ وجه شبیه فردی که دقایقی پیش دو مرد بالغ را به باد کتک گرفته بود، نبود. دو مردی که چند دقیقه بعد از بی سیم طلا، توسط دو نگهبان به بیرون از کلوپ حمل شدند.
بی توجه به چهره آویزان و کنجکاوش، به سمت راهرو تنگ و باریکی که از بغـ*ـل بار به سمت بالا می‌رفت، حرکت کردم. راهرو توسط نور آبی رنگی روشن می‌شد و نقاشی هایی که دیوار های راهرو را پوشانده بود تا بالا ادامه داشت.
بیست پله به سمت بالا رفتم و بین دو راهی چپ و راست، سمت راست را در پیش گرفتم. سه در مشکی رنگ با نقاشی های عجیب در راهرو وجود داشت. در وسطی مقصدم بود.
صدای موسیقی کم تر از پایین بود؛ اما من بی صبرانه منتظر بودم که وارد اتاق شوم و در و دیوار های دو جداره اتاق، موسیقی زمینه را به کل محو کند.
زنگ در را فشار دادم و خیره به دوربین کار گذاشته شده در چشمی در، صبر کردم. کمی بعد در اتوماتیک وار باز شد.
در باز شد و من با محل وقوع جنگ جهانی سوم رو به رو شدم. دیبا همیشه شلخته بود؛ یعنی درست از همان روز هایی که در عمارت بودیم، ولی این وضع به وجود آمده از افتضاح، چند مرحله بالاتر بود! کابل های برق از هر سمت اتاق به سمت دیگر کشیده شده بودند و به دستگاه های الکترونیکی که نام های بعضی برایم ناآشنا بود، متصل شده بودند. نقشه های مختلفی بر بُرد روی دیوار آویزان بود و مکان هایی با پین قرمز رنگ علامت گذاری شده بود. چند عکس از جهات گوناگون مردی را در مانیتور بزرگ روی دیوار نشان می‌داد که لباس درهم و شلخته ای روی تخت یک نفره گوشه دیوار قرار داشت. متعجب به سمت دختر موقهوه ای که پشت سه مانیتور به هم چسبیده نشسته بود و عینک ظریفی روی بینی اش دیده می‌شد، نگاه کردم.
دیبا عینک را کمی عقب فرستاد و همان طور که به مانیتور خیره بود به حرف آمد:
_چرا نمیای تو ؟
با احتیاط از بین پوست تخمه و قوطی های خالی نوشابه گذشتم:
_ چه جوری تو این آشغال دونی زندگی می‌کنی؟
دیبا به بالا انداختن شانه ای اکتفا کرد:
دیبا_چرا نمی‌‌شینی خانم باند؟
با صورتی جمع شده به سمت میزش حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    دیبا_خب، نتیجه مذاکراتت چی شد؟
    با بی خیالی شانه ای بالا انداختم:
    _هیچی...
    دیبا_هیچی؟
    _سالواتوره ازم می‌‌خواد یکی رو براش بیارم و بعد اون ... راحتم ...
    دیبا_ به سلامتی!
    در ژست جدی خود فرو رفتم و با آرام ترین لحن ممکن گفتم:
    _از شاهین کیاسالار چی می‌دونی؟
    دیبا سرش را از مانیتور بالا آورد و مستقیما از بالای عینک خیره ام شد:
    _ اون کسیه که دنبالشی؟
    هنگامی که سکوت مرا دید، دوباره به حرف آمد:
    _فرد شناخته شده ایه.
    پرسیدم_چه طور؟
    دیبا_ البته من زیاد نمی‌شناسمش؛ احتمالا از بازیگر مازیگراست. طلا یه مدت گیرش بود.
    با صدای زنگ در ساکت شد و نگاهی به یکی از مانیتورها کرد:
    _طلاس.
    منتظر ماندم تا طلا هم وارد شود، حالش به نسبت قبل مساعد تر بود، اما صورتش به خاطر فعالیت سرخ و برافروخته شده بود.
    طلا_خب، قضیه چیه؟
    دیبا_ سالواتوره ازش خواسته عشق تو رو پیدا کنه!
    طلا با لحن شوخی گفت:
    _ خب من عشقای زیادی دارم. منظورش کدومشون بود دقیقا؟
    دیبا_ شاهین کیاسالار.
    لب های طلا جمع شد:
    _اون؟! اون که فقط یه هفته عشقم بود! الان رفتم تو کار والیبالیستا. عشق جدیدم فیلیپو لاوازه!
    سری به علامت تاسف تکان دادم.
    _دیبا اطلاعاتش رو برام میل کن. من میرم خونه؛ خستگی پرواز هنوز تو تنمه.
    از جا بلند شدم:
    _راستی، برای سه روز دیگه برام بلیط بگیر میرم ایران، اما قبلش مکان لوئیجی رو پیدا کن.
    دیبا_ پس وقتش رسید.
    _ می‌دونستی که می‌رسه؛ از قوانین خانواده اس که قابل نقض شدن هم نیست.
    طلا با حرص صورتش را جمع کرد.
    _خائن پست فطرت! حقشه؛ خودم می‌خوام بکشمش.
    طلا همیشه در این موارد زیادی جوگیر بود و جدی می‌گرفت. به طور غیر عادی هم به سالواتوره علاقه داشت. چشم غره ای حواله اش کردم.
    طلا_ خیلی خب بابا! خودت بکشش.
    و با صدای آهسته چیزی تحت عنوان "ایش" کشدار گفت.
    _اگه می‌تونستی بکشیش حرفی نبود، منتها ...
    طلا_خیلی خب! مگه نمی‌خواستی بری؟
    پوزخند بدجنسی زدم و از اتاق خارج شدم. طلا مبارز خوبی بود اما قاتل؛ شک دارم. هیچ وقت نتوانسته بود سر اسلحه اش را به جز سیبل های تیر اندازی به سمت چیز دیگری نشانه رود و این نقطه ضعف، سوژه خوبی برای حرص دادنش به شمار می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چند خیابان آن سمت تر از کلوپ، تاکسی گرفتم و به سمت آپارتمان کوچکم در حومه‌ی رم حرکت کردم. همان طور که به اتومبیل هایی که سنگ فرش خیابان را برای حرکت انتخاب کرده بودند نگاه می‌کردم، در فکر فرو رفتم؛ به یاد اولین روزی که پا بر این کشور گذاشتم.
    چند سال داشتم که به دستور مادام به همراه نه نفر دیگر به سیسیل اعزام شدم؟ شاید کمی بیشتر نوزده سال. رنج سنی بقیه هم در همین حدود بود. بزرگترینمان بیست سال داشت. آن روز چه قدر خوشحال بودم که با دیبا و طلا در یک گروه هستم، آن هم در سیسیل! که نه مجبور به تحمل آب و هوای گرم مصر بودم و نه مقصدم کشور چشم بادامی هاست با عقاید خاص خودشان! با وجود این که تعریف مثبتی هم از مافیایِ سیسیل نشنیده بودیم( گرچه اگر بشود توانایی بلقوه شان در زمینه کار خلاف را نادیده گرفت)، خیلی هم بی میل نبودم که در این جا به کارم ادامه دهم.
    برای بار دیگر فضای فرودگاه سیسیل در ذهنم تداعی شد و پشت بندش حرکت به وسیله اتوبوس مد نظر به عمارت سالواتوره. شیفتگی و تعجب در نگاه همه موج می‌زد. عمارت سالواتوره با عمارتی که تا آن زمان دیده بودیم، زمین تا آسمان تفاوت داشت. درختچه های مصنوعی و فرم دار این حیاط کجا و گل کاری ابتدایی سیب سرخ کجا! استخر با شکوه با نور پردازی خیره کننده اش با حوضچه همیشه کثیف عمارت قابل قیاس نبود و نمای خود عمارت، که نمای عمارت سیب سرخ در مقابلش همچون قیاس خانه اشرافی با یک خانه در حلبی آباد بود. نور پردازی سفید و درخشان عمارت سالواتوره بر بدنه‌ی مرمر سفید آن، چشم ها را خیره می‌کرد. ستون هایی که با مجسمه هایی از الهه های مختلف تزئین شده بود، ذوق دیبا را هم تحـریـ*ک کرده بود و به طور مداوم در رابـ ـطه با آن ها اظهار نظر می‌کرد:
    _اون مجسمه رو می‌بینی وسط فواره؟ تقلید استادانه ایه از مجسمه آپولو تو فواره تروی تو رم.
    بالاخره بعد از عبور از حیاط بزرگ عمارت، اتوبوس جلوی در ورودی و پشت فواره توقف کرد. طبق معمول به صف و به ترتیب پیاده شدیم. شق و رق درست مثل سرباز های آماده به خدمت رو به روی در منتظر دن ایستادیم. یادم هست که به محض دیدنش نفس در سـ*ـینه ها حبس شد. هیبت و جبروت دن عجیب تاثیرگذار بود. پشت سرش هم دو تن با فاصله حرکت می‌کردند. یکی قد بلند و دیگری قد کوتاه و سرباز های سیاه پوشی که در فاصله های معین ایستاده بودند، اسلحه فرانسوی FAMAS که در دست داشتند، زیر نور چراغ های حیاط دیده می‌شد. خیره نگهبان ها بودم که متوجه حرکت دن شدم؛ با فاصله یک قدم نسبت به هر فرد حرکت می‌کرد و بعد از نگاه مختصری به صورت هر یک، به سراغ نفر بعدی می‌رفت. من دو نفر مانده به آخر ایستاده بودم. دیبا سمت راستم بود و طلا هم سمت راست دیبا. هنگامی که رو به روی من رسید، نتوانستم به وسوسه خیره شدن در نگاهش غلبه کنم. سرم بالا بود و نگاهم بدون هیچ حالتی در نگاه مشکی رنگش خیره شد. پالس های منفی را از هر جهت دریافت می‌کردم و همین موضوع، مانع از قطع کردن این ارتباط چشمی شد. گفته بودم هیچ گاه فرد سر به راهی نبودم؟ دن پوزخندی زد و ارتباط چشمی را قطع کرد و به سمت نفر بعد رفت. بعد از وقفه کوتاهی که به خاطر بالا رفتنش از پله های ورودی عمارت به وجود آمده بود، رو به مرد قد بلند کنارش گفت:
    _دلوکا، توضیحات لازم رو بده.
    بعد چیزی زیر گوش مرد دلوکا نام گفت و همراه با مرد کوتاه قد وارد عمارت شد.
    چهرۀ دلوکا از همان ابتدا حس بدی را در من القا کرد، حسی مثل نفرت! تکبری که در آن لهجه ایتالیایی که واژگان انگلیسی را بیان می‌کرد بود، حالم را به هم می‌زد. تکبری که شاید روزی به من هم سرایت کرد.
    دلوکا سخنانش را با لبخند شرارت باری شروع کرد:
    _ورودتون رو به خانواده مافیای سیسیل خوشامد میگم. من کارلو دلوکا هستم، معاون خانواده و فردی که لحظاتی قبل دیدید، دن سالواتوره لو پیکولو بودند. میرم سر اصل مطلب. برای درک بهتر جایگاهتون تو خانواده، توضیح مختصری در این زمینه میدم: مافیای سیسیل که مشهور به Cosa Nostra هست، از پنج خانواده تشکیل شده، هر خانواده یک دن داره که رهبری خانواده بر عهده اش هست و یکی از رئیس ها، یعنی دن سالواتوره لو پیکولو رئیس رئساست و در واقع به تمام کارهای پنج خانواده نظارت می‌کند. هر کدوم از شماها با توجه به سوابقی که ضمیمه مدارکتون شده، به هر کدوم از خانواده ها اعزام می‌شید و به عنوان سرباز تحت خدمت کاپوی منطقتون در میاید.
    دستی کوبید و لحظه بعد یکی از نگهبانا لیستی پیش آورد و شروع به خواندن اسامی کرد.
    _سپهر محمدی و علی رضا فاتح ناحیه ۱،
    فاطمه فلاح و کامبیز ذوالقدر ناحیه ۲،
    طلا شاکری پور و دیبا مرتضوی ناحیه ۳،
    امید امامی ناحیه ۴،
    یگانه خواجوی نژاد، عطرین صبا و سارا طباطبایی ناحیه ۵.
    به محض اعلام اسامی، طلا و دیبا با نگرانی نگاهم کردند. لبخند اطمینان بخشی زدم و انگشتان دستم را به شکل تلفن همراه درآوردم و بدون هیچ صدایی جمله " با هم در تماسیم" را لب زدم، اما این عمل نتوانست مانع درخشیدن چشم های طلا در شب شود. اخمی کردم و با چشم دلوکا را که با تلفن حرف می‌زد، نشان دادم. دیبا هم ضربه نسبتا محکمی به پهلوی طلا نواخت.
    دلوکا_ ماشین هایی که برای بردنتون میان، تا ده دقیقه دیگه این جان. سرباز های ناحیه پنج دنبال من بیان.
    و به سمت عمارت حرکت کرد. از فرصت پیش آمده استفاده کردم و قبل از دنبال کردن سایرین، دیبا و طلا را سخت در آغـ*ـوش گرفتم و بعد از چند ثانیه از خود جدایشان کردم،. منکر بغضی که در گلویم گیر کرده بود نمی‌شوم، اما سعی کردم تا حد ممکن همان عطرین همیشگی باشم، خونسرد و راحت. کسی که در مواقع بحرانی وضعیت را به نحو احسنت به دست می‌گرفت؛ پس جدی خیره نگاهشان شدم:
    _بهم قول بدید مراقب هم هستید.
    طلا که باز چشم هایش برق می‌زد، با صدای لرزانی گفت:
    _ما هوای هم رو داریم، تو مراقب خودت باش.
    دیبا که نهایت سعی خود را در مخفی کردن احساساتش می‌کرد، مشتی بر شانه ام کوبید:
    _و عاجزانه تقاضا دارم که نمیری!
    جواب مشتش را محکم تر دادم و با شنیدن صدای معترض نگهبانی، با خنده به سمت عمارت دویدم. دو دختر دیگر هنوز وارد نشده و منتظر من ایستاده بودند. لبخند قدرشناسی زدم:
    _مرسی بچه ها!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    به این ترتیب، به عنوان سرباز دن سالواتوره لو پیکولو شروع به کار کردم؛ کاری که علاوه بر دور کردن طلا و دیبا نتایج دیگری هم به دنبال داشت، دور کردن عطرین صبا از عطرین صبا و تبدیلش به سرباز مافیای سیسیل. گرچه هنوز هم گهگاهی همان عطرین سابق در وجودم ظاهر می‌شود، اما شغلم ایجاب می‌کند تا تمام سعی خود را برای مهار کردنش به کار ببرم. در این کار باید بی رحم و سنگدل بود و احساسات هیچ جایی ندارد؛ مخصوصا هنگامی که هدفی مشخص شده است. می‌دانید، حتی گاهی خواب نگاه ملتمس مقتول هایم را می‌بینم و هیچ‌گاه اولین فردی را که گلوله پنج میلی ام مغزش را شکافت، فراموش نخواهم کرد. خاطرۀ آن روز همواره در ناخودآگاه ذهنم باقی خواهد ماند، هر چه قدر هم که برای فراموش کردنش سخت تلاش کنم. ولی خب چه می‌شود کرد؟ این اتفاقی اجتناب ناپذیر است، مرگ افراد را می‌گویم. من نکشم، فرد دیگری این کار را تمام خواهد کرد و از مزایایش بهره خواهد برد. من نه بخشنده ام، نه احمق. در ضمن از هفت سالگی برای این کار آموزش دیده ام، گرچه این موضوع اصل قضیه را تغییر نمی‌دهد، ولی ذهن من آمادگی بیشتری برای قبول این مسئله دارد و اگر شما به خوبی من نتوانید احساسات مرا راجع به این قضیه، این قدر ساده تحلیل و درک کنید، مطمئن باشید اشکالی ندارد؛ زیرا در صورتی قادر به هضم این قضیه خواهید بود که یازده سال از عمر خود را صرف تعلیم دیدن در این خصوص کنید و از کودکی اسلحه به دست بگیرید و به سیبل های تیر اندازی شلیک کنید و حیوانات جنگل را هدف قرار دهید، اما از آن جایی که شما دوران هفت سالگی خود را صرف بازی با عروسک و ماشین کوکی های رنگیتان کرده اید، درک نکردن من کاملا به جا و مقبول است.
    می‌دانید، در واقع فکر می‌کنم کاری که در حال حاضر در حال انجام دادنش هستم، چندان فرقی با دوران کودکی ندارد( البته اگر ضجه و نگاه ملتمس بعضی از سوژه ها را فاکتور بگیریم). جدی می‌گویم، فرقش چیست؟ نشانه گرفتن شقیقه یک مرد که نفس کشیدنش برای کره زمین سم است و وجود داشتنش یک جنایت بزرگ در حق بشریت یا نشانه گرفتن یک سیبل متحرک که هوا را می‌شکافت! اگر از من می‌پرسید، دلم بیشتر از آن مرد، برای سیبل بیچاره می‌سوزد که نیروی انسانی او را این چنین بازیچه خود ساخته است!
    _خانم، رسیدیم.
    با صدای راننده تاکسی به خود آمدم و نگاهی به بیرون انداختم. ساختمان ده طبقه ای که آپارتمان من طبقه چهارم آن را همراه با سه همسایه دیگر اشغال کرده بود، در فاصله چند قدمی قرار داشت. کرایه را حساب کردم و راه ساختمان را در پیش گرفتم.
    سری برای کارلوس تکان دادم و دکمه آسانسور را فشار دادم.
    کارلوس، نگهبان مسن ساختمان بود که اغلب در حالت نیمه هوشیار به سر می‌برد. هدف از استخدام او را واقعا درک نمی‌کردم.
    هنگامی که به طبقه چهارم رسیدم، طبق معمول از واحد شماره سه صدای جر و بحث به گوش می‌رسید. دیگر به این صداها عادت کرده بودم!
    کلید را در قفل واحد چهارم انداختم و به فضای آرامش بخشم پا گذاشتم. آپارتمان نقلی و کوچکم، تنها گوشۀ امنم در این کره خاکی بود؛ جایی که شاید می‌شد کمی احساس راحتی کرد و اطمینان داشت کسی در آن حوالی مغزت را مورد اصابت گلوله قرار نخواهد داد!
    لامپ کم نوری روشن کردم و لباس راحتی پوشم. رکابی مشکی رنگ و شلوارک ستش کاملا برازنده گرمای هوا بود. بعد از قرار دادن کولر در بیشترین درجه اش، به سراغ قهوه ساز رفتم. هیچ گاه از طعمش لـ*ـذت نبردم، اما شاید عادتم شده بود که هر شب باید لبی به آن می‌زدم.
    با شنیدن صدای لپ تاپ که خبر از پیغام جدیدی می‌داد، آخرین جرعه را سر کشیدم و با پرشی خود را بر کاناپه بزرگی انداختم که به قول طلا برای خودش کشتی بود، ولی تنها کاناپه ای بود که نظر مرا جلب کرد.
    در هر صورت پیغام را باز کردم.
    _اطلاعاتی که می‌خواستی برات میل کردم، هر وقت رسیدی خبرم کن.
    پاسخی ندادم و مستقیم سراغ ایمیلم رفتم. به محض باز شدن پیام، عکسی صفحه را پوشند. تصویری از مرد ۲۷_۲۸ ساله با چشم های براق سبز رنگ، گرچه درشت نبود اما حالت زیبایی داشت. پوست گندمی صورتش به سمت تیرگی می‌رفت و با چشم های سبز و مرموزش تناسب داشت. موهای قهوه ای رنگی که بیشتر به مشکی می‌زد، به سمت بالا حالت داده شده بود، اما با این وجود حالت شلوغ خود را حفظ کرده بود. بینی اش فرم جالبی داشت؛ از کنار قلمی و نوک تیز بود و حدس این که تیغ جراحی در فرم دادن آن بسیار زحمت کشیده است، سخت نبود و دهانی جذاب و باریک که به آن نگاه سبز و مرموز، عجیب می‌آمد. پوزخند شیطنت باری هم در اغلب تصاویر زینت بخش آن بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    پیش خود اعتراف کردم چهره جذابی دارد، اما چهره جذابش اهمیت چندانی در اصل ماجرا نداشت، پس به مطالعه ادامه مطلب رفتم:
    "شاهین کیاسالار متولد ۱۱ اسفند ۱۳۶۸ در تهران چشم به جهان گشود. کیاسالار به دلیل از دست دادن مادر و پدرش در دوران نوزادی، دوران نوجوانی و جوانی اش را نزد دایی خود گذراند.
    شاهین کیاسالار با شرکت در مسابقه تلویزیونی" پرواز پرنده" که با هنرنمایی آقای کامبیز عزیزی برای کشف استعداد در زمینه بازیگری و برگزار می‌شود، شناخته شد و در سن ۲۰ سالگی پا به عرصه بازیگری گذاشت و در مجموعه های تلویزیونی " زیر خط فقر"، "رنگ باران" و "بی گناهی" خوش درخشید. و در سال ۱۳۹۰، با هنرنمایی در فیلم سینمایی" بیتای من" عنوان بهترین بازیگر نقش اول مرد در جشنواره فیلم "کَن" را به خود اختصاص داد. این جوان ۲۷ ساله تاکنون در ۸ فیلم سینمایی دیگر هم حضور داشته است، اما در حال حاضر و به مدت سه سال است که به عنوان مجری تلویزیونی برنامه های شب تاب فعالیت می‌کند".


    خواندن را متوقف کردم و زمزمه وار گفتم:
    _خب اینا رو که از تو ویکی پدیا هم میشه کشید بیرون!
    چند خطی پایین آمدم، شاید اطلاعات مفیدتری عایدم شود، اما خیر، هیچ نبود!
    با بیشترین سرعت تماس تصویری را برقرار کردم:
    دیبا_ چطوری عطرین؟ رسیدی خونه؟
    _ بهت گفته بودم کارات رو دوست دارم؛ چون همیشه کامل، جامع و بدون نقصه؟
    متعجب گفت: آره خب...
    خشم آلود میان حرفش پریدم:
    _ هرچی گفته بودم پس می‌گیرم!
    دیبا_ وا چرا؟!
    با خشم و ابروانی گره کرده گفتم:
    _اینایی که دربارۀ این یارو پیدا کردی رو که خودم هم می‌تونستم از تو نت بکشم بیرون!
    دیبا_ وا عطرین! خب من چی کنم که تنها اطلاعات موجود از این یارو همیناس؟! نمی‌تونم از خودم براش سوء پیشینه درست کنم که! هم سایت امنیت ملی ایران رو چک کردم، هم اینترپل رو. اما دریغ از یه نقطه سیاه تو کارنامه ش که دلم بهش خوش باشه. بنده خدا حتی مقررات راهنمایی رانندگی رو هم نمی‌شکنه!
    روی مبل وا رفتم:
    _ پس چرا سالواتوره ازم خواسته پیداش کنم؟
    دیبا_ منم نمی‌دونم... اما... عطرین یه جای کار میلنگه، قضیه بو داره!
    بی حوصله گفتم:
    _ خسته نباشی... معلومه که یه جای کار میلنگه! اگه دن من رو می‌فرسته دنبال کسی، اون فرد نمی‌تونه یه آدم عادی باشه با یه گذشته درخشان! و باز هم اگه دن من رو می‌فرسته دنبال کسی، مطمئنا می‌فرستدم دنبال یه آدم خاص. یه کاردرست که بتونه بی سر و صدا کاری رو که می‌خواد براش انجام بده.
    دیبا مطمئن اضافه کرد:
    _و اون کاردرست هیچ ردی به جا نمی‌ذاره عطرین، پس یعنی اگه هیچ ردی از این یارو نیست، یعنی گرفتنش... خب ... ممکنه به این آسونیا هم نباشه. پس باید حواست رو جمع کنی و محتاط رفتار کنی؛ چون عملا با چشم بسته داری میری تو دهن شیر!
    _ نمی‌‌خواد نگران من باشی، بهت نمیاد.
    دیبا_ دختر مزخرف ضد حال!
    _خیلی خب حالا؛ فهمیدی لوئیجی کجاست؟
    دیبا_ اوهوم، تو خونه ی یکی از آدمای دلوکا قایم شده. آدرسش رو برات می‌فرستم.
    _فردا میرم سراغش، به طلا هم بگو یه پاسپورت دیگه برام درست کنه. فردا میام کلوپ برای چک کردن جزئیات کار لوئیجی، فردا شب میرم سراغش.
    دیبا_ اکی، فقط...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    متعجب پرسیدم:
    _ فقط چی؟
    جوری که انگار خجالت می‌کشد پاسخ داد:
    دیبا_ اگه میشه بعد از ساعت یک.
    _چیزی شده دیبا؟
    صدای فریاد بلند طلا از آن سمت همه چیز را مشخص کرد:
    _ بابا یه قراره دیگه، این قدر سرخ و سفید شدن نداره!
    دیبا تقریبا فریاد زد:
    _ برو بمیر طلا!
    این کارهای خاله زنکی اعصابم را به هم می‌ریخت، اما محض دل خوشی دیبا پرسیدم:
    _حالا طرف کی هست؟
    دیبا_اذیت نکن عطرین، به خدا کاریه! فرناندو معرفی کرده. قراره براش حساب یکی رو هک کنم.
    خنثی گفتم:
    _ موفق باشی پس!
    سر طلا که لبخند شیطنت باری می‌زد، در صفحه نمایان شد:
    _من قرار کاریش رو دیدم عطی؛ خیلی یارو جذابه.
    دیبا با اخم و تخم طلا را از صفحه خارج کرد:
    _گمشو کنار!
    با لحن آرام تری گفت:
    _کار دیگه نداری؟
    سری به علامت" نه" تکان دادم و بعد از خداحافظی ارتباط را قطع کردم. نمی‌دانم چرا هیچ گاه به این چیز ها علاقه ای نداشتم، حتی در این خصوص فکر هم نمی‌کردم. کم نبودند کسانی که خواستند وارد زندگی ام شوند.
    در کار من چه جای این حرف ها بود؟! زندگی برای من چیز های مهم تری را به عنوان اولویت قرار داده بود؛ اولینش هم تلاش برای زنده ماندن! وارد شدن در یک رابـ ـطه احساسی چه چیزی عایدم می‌کرد، به جز یک نگرانی دیگر؟! هنوز از پس نگرانی بابت زندگی دیبا و طلا بر نمی‌آمدم، چه برسد به یک فرد دیگر!

    ***
    هوای خنک و مرطوب همیشگی فوق العاده آرامش بخش بود. پروژکتور های بزرگی که در قسمت فوقانی عمارتی که لوئیجی در آن پناه گرفته بود قرار داشت، حیاط پهن و پر از دار و درخت عمارت و بخش هایی از کوچه را روشن می‌‌کرد. با لباس هایی سر تا پا مشکی بین سایه های زاده ی شب مخفی شده بودم و گوش به زنگ دیبا بودم.
    شنود در گوشم با خرت خرت به صدا در آمد و صدای دیبا در گوشم پیچید:
    دیبا_ دوربینای کوچه رفت...
    _اکی.
    محض پیدا نشدن موهای نارنجی رنگم کلاه نخی مشکی را پایین تر کشیدم و با اسلحه ای آماده از سایه ها به سمت دیوار آجری عمارت حرکت کردم. سیم خاردار های حلقوی بالای دیوار مانع از عبور هر موجود زنده ای می‌شد، اما خب من هرکسی نبودم.
    برقی که با ولتاژ نسبتا زیادی دور سیم ها جریان داشت، در شب برق می‌زد و صدای وز وز خاصی در می‌‌آورد. با برخورد حشره کوچکی به سیم ها و سوختن و بلند شدن دود از آن قسمت ابروانم بالا پرید، دکمه برقراری ارتباط را فشار دادم:
    _دیبا برق...
    چند دقیقه صدایی به گوش نرسید، اما به محض قطع شدن برق و صدای وز وز، خش خش شنود دوباره به راه افتاد.
    دیبا_حله! ولی فکر نکنم زیاد قطع بمونه عطی، خونه برق اضطراری داره.
    _چه قدر وقت دارم؟
    _دیبا_ شاید پنج دقیقه بشه قطعش کرد.
    سیم چین کوچکی از کیف کمری ام درآوردم و بین دندان هایم گرفتم. با کمک دست هایم از دیوار بالا رفتم؛ دیوار تقریبا دو متر بود، ولی جا پاهایی که داشت حرکت را آسان تر می‌کرد. همان طور که آهسته بالا می‌رفتم، حواسم به اطراف و کوچه هم بود. گرچه مطمئن بودم حالا حالا ها کسی این طرف ها نخواهد آمد.
    بالاخره لبۀ دیوار را گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    دیبا_ حیاط امنه. عطرین جمعا چهارده تا سرباز تو خونه اند. دو تا جلوی در ورودی، دو تا تو زیر زمین، پنج تاشون تو آشپزخونه. یکیشون جلوی در اتاق لوئیجیه و چهار نفر دیگه هم تو خونه گشت می‌زنند.
    همان طور که دست چپم بند دیوار بود، با دست راستم سیم چین را از میان دندان هایم آزاد کردم و شروع به بریدن سیم ها کردم.
    _ واقعا ممنون کسیم که دوربین های ماهواره ای رو ساخت!
    دیبا_بیشتر مدیون منی که به طور مداوم بررسیشون می‌کنم و با استفاده از دوربین های حرارتی میگم جاشون کجاست! الان هم بهتره کارت رو زودتر تموم کنی؛ چون یه ماشین داره به سمت کوچه حرکت می‌کنه.... اِم .... نه پیچید تو کوچه کناری، راحت باش.
    نزدیک به سه دقیقه کارم طول کشید، ولی نتیجه موفقیت آمیز بود.
    قبل از ورود با صدای آرامی گفتم:
    _دیبا.... دوربین های حیاط، دلم نمی‌خواد قبل این که لوئیجی رو بکشم کسی فراریش بده.
    به دقیقه نکشید صدای دیبا دوباره به گوش رسید.
    دیبا_تحت کنترله، فقط حواست باشه کمتر از دو دقیقه وقت داری تا برقا بیاد؛ راستی یکی رفت سراغ برق که وصلش کنه، اما تو رو نمی‌بینه؛ راحت باش.
    اول گردن و سپس بالا تنه ام را از بین قسمت آزاد شده رد کردم و بعد نوبت پاها رسید. دستانم را به لبه دیوار گیر دادم و خیلی آرام پاها را حرکت دادم. فشار زیادی بر دست هایم بود و همین، کار را سخت تر می‌کرد، اما هر طور شده بدون آسیب به سمت دیگر دیوار رسیدم. یک پرش حساب شده و یک چرخش و فرود بر زانو برای جلوگیری از آسیب دیدن، یک ورود عالی و بی نقص را به همراه داشت.
    چند ثانیه به همان حالت بر زانوی راستم صبر کردم. برق ها وصل شد و ثانیه ای بعد صدای سوت زدن آرامی که موسیقی ملایمی به وجود می‌آورد از قسمتی از حیاط به گوش رسید.
    دیبا_ خیلی خب، طبق تصویری که من دارم، سمت راستت یه سری شمشاده؛ دنبالشون کن و خودت رو برسون قسمت پشتی خونه، در پشتی آشپزخونه اون جاست.
    از پشت شمشاد های مذکور به سمت در پشتی راه افتادم.
    در با پرده دور دوزی و حریر سفید رنگش کاملا مشخص بود. با صدای دیبا پشت یکی از شمشاد ها مخفی شدم.
    دیبا_ مخفی شو! یکی داره میاد این سمت .
    در آشپزخانه باز، و قامت نگهبانی نمایان شد. بعد از از نظر گذراندن حیاط، به سمت دیگر به راه افتاد.
    با قدم های آرام به سمت در حرکت کردم.
    دیبا_ یکی دیگه از نگهبانا داره به سمت در میاد، هر وقت گفتم در رو باز کن.
    دست به دستگیره منتظر ماندم.
    دیبا_یک... دو... حالا!
    با قدرت در را به سمت داخل هل دادم که ضربه محکمی به مرد پشت در زد. قبل از این که کسی بفهمد قضیه چیست، تیری به سمت سر مرد پشت در که زمین افتاده بود خالی کردم. نگهبان دیگر دست به اسلحه برد، ولی قبل از هر حرکتی جیغ بلند یکی از خدمه را با پرتاب کارد مشکی رنگم خفه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    دیبا_ بقیه نگهبانا دارن میان سمت آشپزخونه عطرین، بازی شروع شد.
    نگهبان شروع به تیر اندازه کرد که پشت کابینت مخفی شدم و جواب دیبا را دادم:
    _لوئیجی کجاست؟
    چند تیر با فاصله کمی دیوار کنارم را سوراخ کرد، گچ دیوار تکه تکه در هوا می‌پاشید.
    دیبا_ هنوز تو اتاقشه، تو کار اینا رو تموم کن، من حواسم به اون هست.
    با یک جست به سمت دیگر و پشت میز ناهار خوری پریدم و حین پریدن گلوله ای روانه مغز نگهبان دیگر که در حال پر کردن اسلحه اش بود کردم.
    صدای شلیک سایرین از بیرون آشپزخانه می‌آمد. نفس عمیقی کشیدم و با حفظ مخفیگاهم شروع به تیر اندازی کردم. از هیچ کاری به اندازه شلیک گلوله لـ*ـذت نمی‌بردم.
    به بغـ*ـل خم شدم و زانوی بیرون یکیشان را نشانه گرفتم و با سرعت مغز دیگری را که به هوای تیراندازی بیرون آمده بود، در دیوار پشت سرش پخش کردم.
    _ چند تا مونده دیبا؟
    دیبا_ به جز اون یارو که دست راستت مخفی شده، سه تا بیرون در، دو تا تو راه داری. لوئیجی و نگهبانش هم تو راهرو طبقه بالا.
    _لعنتی!
    به سمت راستم نگاه کردم؛ مستخدمی در حالی که می‌‌لرزید، کنج دیوار پناه گرفته بود.
    نارنجکی درآوردم و ضامنش را با دندان بیرون کشیدم و به بیرون از در آشپزخانه پرتاب کردم. صدای بلند انفجار منجر به قطع شدن صدای شلیک ها شد. بدون مکث بیرون پریدم.
    دیبا_ نگهبانا تو راهرو اند، لوئیجی طبقه پایین. یکیشون پشت دیوار آشپزخونه ست.
    اسلحه را غلاف کردم و به سرعت خود را به دیوار رساندم و پشت آن کمین کردم.
    دیبا_ یک ... دو... سه!
    با شماره سه، گردن نگهبانی که قصد تیر اندازی را داشت، گرفتم و به ضربی شکستم. جسد بی جانش را سپر هدف گلوله های روان از فرد دوم کردم. در همین حین مگنوم 375 ام را به طرف مرد دوم نشانه رفتم. عاشق مگنوم های smith & weason هستم. همیشه خوش دست و دقیق اند! با صدای خاصی مغزش متلاشی شد.
    دیبا_ عطرین لوئیجی تو حیاطه.
    به سمت راهرو دویدم. دیبا فریاد زد:
    دیبا_ نه... از در پشتی برو راحت تر می‌رسی. محض رضای خدا اون یارو که تو آشپزخونه بود، زنده اس!
    سریع تغییر مسیر دادم و به سمت در پشتی دویدم. حین خروج متوجه خدمتکار که در گوشه ای می‌لرزید شدم. بی حوصله مکثی کردم و سر اسلحه را به سمتش نشانه رفتم.
    جیغ کشید:
    _نه!
    نگاهی به چشم های مشکی رنگش کردم، اثرات ریز چروک اطراف چشم هایش بود. شاید در حدود چهل سال سن داشت.
    _ خانم من دو تا بچه دارم، خواهش می...
    با هق هق بلندی حرفش نیمه ماند، بی توجه اسلحه را خالی کردم و وقت بیشتری را صرفش نکردم. لوئیجی اهمیتش بیشتر از یه خدمتکار با دو کودک بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    دیبا_ وای! مستخدم بود؟
    با حداکثر سرعتم به سمت حیاط دویدم.
    _دیگه نیست! کدوم وری برم؟
    دیبا_ اوف... مستقیم برو؛ به سمت پارکینگ رفتند. بپیچ دست راست.
    به محض دیدن اتومبیل مشکی رنگ، سرعتم را بیشتر کردم. دود ناشی از روشن شدن موتور به چشم می‌آمد. در فاصله ای که حتم داشتم تیرم خطا نمی‌رود، زانو زدم و اتومبیل در حال حرکت را نشانه گرفتم.
    لاستیک جلویش با صدای بدی ترکید و قبل از این که به در خروجی حیاط برسد، از مسیر منحرف شد و به دیوار آجری برخورد کرد. اسلحه را دوباره پر کردم و با قدم های سریع به سمت اتومبیل راه افتادم. دیوار آجری ریخته بود و دود غلیظی از موتور آن خارج می‌شد.
    _ کمک! یکی کمکم کنه. اون... اومده من رو بکشه.
    از داخل آن سه سر مشخص بود، سر کمک راننده ساکن بود و خود راننده و فردی که عقب نشسته بود. در حال تقلا بودند. بدون مکثی راننده را خلاص کردم و محض احتیاط تیری هم حواله سر کمک راننده کردم. بعد به سمت در عقب راه افتادم. چهره سرخ و گرد لوئیجی کثیف بود. آثار چند خراش ناشی از شکستن شیشه کناری به چشم می‌آمد.
    در سمت چپ فرو رفته بود و از تقلا های لوئیجی برای باز کردنش مشخص بود قفلش گیر کرده. به سمت در سمت راست رفتم و تیری به قفلش زدم. فریاد و التماس لوئیجی بالا رفت:
    _خواهش می‌کنم، نه! من نمی‌خوام بمیرم.
    با قدرت دستگیره را بالا پایین می‌کرد.
    خونسرد در را باز کردم و به قسمت فوقانی اش تکیه دادم، با وحشت به سمتم برگشت. هیچ گاه از این نگاه خوشم نیامده است:
    _عط...عطرین؟
    با التماس اسمم را خواند.
    لوئیجی_ خواهش می‌کنم، عطرین تو من رو می‌شناسی، نه؟ عطرین خواهش می‌کنم. هر چی بخوای بهت میدم.
    همزمان اخم کردم و لبخند زدم:
    _ محبتت رو می‌رسونه، آقای مشاور؛ ولی من نیازی به دست و دلبازی شما ندارم.
    لوئیجی_ سالواتوره تو رو فرستاده نه؟ اگه دلوکا بفهمه کارت تمومه دختر. اگه من رو بکشی متوجه میشه برا سالواتوره کار می‌کنی و اون وقت تو هم مردی.
    _متاسفم که بگم شاهدی باقی نمونه که بخواد شهادت بده! الان هم به اندازه کافی حرف زدی، حرف آخری نداری؟
    لوئیجی_ التماست می‌کنم عطرین، من تو رو...
    با پیچیدن صدای گلوله، سکوت حیاط شکسته شد.
    _خب دیبا، کسی نمونده؟
    دیبا_ دو نفر موندن، اما... بذار دوربین اون جا رو چک کنم. خدمتکارن عطرین، بیخیالشون.
    _ کجان؟
    دیبا_ میگ... میگم، اونا خدمتکارن. کشتنشون هیچ اهمیتی نداره ها؟
    _باز شروع نکن دیبا، شاهدی نباید باقی بمونه! حالا کجان؟
    دیبا_ هوف... تو زیر زمین، برو سمت عمارت، از سمت چپش برو.
    _ باشه.
    به سمت زیرزمین حرکت کردم. در زنگار گرفته اش کاملا مشخص بود. سه پله بلندش را سریع طی کردم. در را با حرکتی هل دادم. چراغ خاموش بود، اما به محض برخورد جسم سختی به پشت سرم(گردنم) روشن شد.
    _آخ...
    می‌دانستم که دیبا طرف را دیده، ولی با نگفتنش قصد گرفتن انتقام خون آن بی گناهان را دارد.
    _ عوضی!
    سرم به خاطر برخورد چیزی که حالا مشخص شد تکه چوب کلفتیست، گیج می‌رفت. با یک دست مانع از برخورد دوم چوب شدم و در همان حین که چوب دست دختر را به سمت خود می‌کشیدم مشتی حواله بینی اش کردم. دختر دیگر را که قصد داشت به سمت بیرون فرار کند، با حرکتی از پشت گردنش گرفتم که پایش در رفت و با سر زمین خورد.
    با خشم و عصبانیت لگد محکمی حواله شکم اولی کردم و اسلحه را بیخ گوشش گذاشتم. تیر دوم را هم راهی سر دومی کردم و تو شنود عملا فریاد زدم:
    _تلافیش رو سرت در میارم دیبا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    پاسخی نداد. من هم راه خروج را در پیش گرفتم. متاسفانه آن روز آن قدر درگیر حرکت نا‌‌به‌جای دیبا بودم که یادم رفت جلوی دیده شدن صورتم توسط دوربین ها را بگیرم. خب، اولین اشتباهم مشخص شد!
    بعد از شست دست و صورتم در حوض کوچک حیاط، به سمت کلوپ حرکت کردم. بعد از یک ساعت جلوی کلوپ پیاده شدم. چند نفری به طور پراکنده جلوی در بودند؛مشخص بود قصد ورود ندارند و از آن روز های کم کار برای کلوپ است.
    بعد از احوال پرسی با دین و سیمون، راه ورود را در پیش گرفتم. درد گردنم زیاد بود و این موضوع به شدت عصبی‌ام کرده بود. پله ها را یکی در میان پایین پریدم. همان طور که حدس می‌زدم، جمعیت کمتری به نسبت قبل در کلوپ بودند. به سمت پله های منتهی به اتاق دیبا رفتم و سری برای ویکی تکان دادم. با خوشحالی دستش را در هوا تکان داد( مثل همیشه!).
    از پله ها بالا رفتم و هنگامی که پیچ پله رسیدم، سـ*ـینه به سـ*ـینه دختر و پسری در آمدم که سخت مشغول یکدیگر بودند. موهای طلایی دختر را خوب می‌شناختم، اما پسر نیم رخش کاملا برایم آشنا بود:
    _عوضی!
    با قدرت از یکدیگر جدایشان کردم و پسر را محکم به دیوار کوباندم. هنوز متوجه نشده بود که اوضاع از چه قرار است.
    فریاد زدم:
    _مگه نگفته بودم نزدیکش نشو، هان؟ کثافت آشغال مگه نگفتم دست از سرش بردار؟ هان؟ گفتم یا نه؟
    طلا_ بس کن عطرین...
    پسر دستم را پس زد که یقه اش را محکم تر گرفتم:
    پسر_چی میگی دختر هر....
    مشتی که بر صورتش کوباندم، مانع از ادامه حرفش شد.
    _بهت گفته بودم که اگه از فاصلۀ صد کیلومتریش هم رد شی، لهت می‌کنم!
    پسر_ تو کی باشه که بخوای... آخ....
    با آرنج ضربه محکمی به چانه اش کوباندم. دست طلا را که قصد جدا کردنم را داشت، پس زدم و با حرکتی پسر را به سمت پله ها هل دادم.
    طلا_ عطرین؟
    فریاد زدم:
    _خفه شو طلا؛ به تو هم گفته بودم سمتش نری!
    با قدم های بلند پله ها را به مقصد جسم پسر که در حال بلند شدن بود طی کردم. لگد محکمم که بینی اش را خرد کرد، مانع از بلند شدنش شد. لگد بعدی ام گوشه لبش را شکافت. رد خون قرمز زمین را پوشانده بود. لگد دیگرم به گمانم دندانش را شکست. صورت زیبایش با خاک یکسان شده بود. طلا مات و مبهوت صحنه را تماشا می‌کرد و سایرین قصد جدا کردن من از پسر را داشتند.
    بقیه را با قدرت عقب زدم و زیر گوشش خم شدم:
    _ بهت گفته بودم نزدیکش نشی، کتک خوردنت کاملا تقصیر خودت بود! حرومزاده عوضی!
    تفی بر صورتش پاشیدم و کلوپ را به مقصد آپارتمانم ترک کردم. با این که شاید در کار کمی زیاده روی کرده باشم، اما راضی بودم؛ اعصاب متشنجم اندکی تسکین یافته بود.
    فحش دیگری نثار پسر کردم و طلا را هم تا حدودی مستفیض نمودم.
    اما قبل از خارج شدن از در، دستم توسط دستی کشیده شد، طلا بود. با گوش هایی که از آن ها دود بیرون می‌‌زد:
    طلا_ تو چت شده عطرین؟! این مسخره بازیا چیه؟!
    با شدت دستم را پس کشیدم و تخت سـ*ـینه اش کوبیدم:
    _ مگه بهت نگفته بودم طرفش نرو طلا؟! مگه نگفتم آدم درستی نیست؟
    طلا_ تو همیشه همه چیز رو بزرگ می‌کنی! مت پسر خوبیه، دانشجوی پزشکیه!
    _ آره پسر خوبیه و دقیقا به خاطر این که پسر خوبیه، روت شرط بندی کرده بود، نه؟
    زانوانش سست شد، آن چانه ی ظریف لرزید:
    طلا_ چی داری میگی؟!
    _چند روز پیش وقتی جنابعالی مشغول ل*ـاس زدن با دوست ویکی بودی، دیدمشون. چند تا دانشجوی بی آزار پزشکی که محض تفریح، پیشخدمت خنگ کلوپ رو دید می‌زدند و با هم شرط می‌بستند که ظرف چند روز بهشون پا میده!
    به دیوار چسبید؛ طلا همیشه دل نازک بود. احساسش را درک نمی‌کردم، اما سعی کردم کمی نرم تر برخورد کنم:
    _فکر کردی من این قدر بیکارم که بخوام تو روابط تو دخالت کنم و بابت هیچ و پوچ به همشون بزنم؟ تو کی بزرگ میشی طلا؟ کی می‌خوای یه کم به من اعتماد داشته باشی و بفهمی من صلاحت رو می‌خوام؟ اگه بهت میگم سمت یکی نرو، آدم درستی نیست، قصدش سوء استفاده س، به خاطر خودت میگم. این اقتضای سن توئه که شیطنتای این جوری داشته باشی، فقط هم مال تو نیست، اقتضای سن منم هست، اما اگه من تو این خط ها نیستم، به این معنی نیست که کلا از مرحله پرتم. کافیه دو کلام با طرف حرف بزنم، می‌فهمم چه جور آدمیه! الان هم پاشو؛ نمی‌خواد واسه من زانوی غم بغـ*ـل بگیری!
    طلای مات شدۀ کنج دیوار را به حال خودش رها کردم و به سمت آپارتمانم رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا