کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
شانه ای بالا انداخت و گفت:
_مادامه دیگه! خب دیگه من میرم؛ چیزی خواستی خبرم کن.
_باشه مرسی.
و از در بیرون رفت. کمی بعد طلا هم دنبالش راه افتاد.
در حدود ساعت ۷:۳۰ با صدای تق و تق در از جا پریدم. دوش کوتاهی گرفتم و لباس عوض کردم.
با باد سردی که به صورتم خورد لرزیدم. از عمارت خارج شده بودیم و روی ساحل قدم می‌زدیم. صدای برخورد امواج دریایی که حالا به سیاهی می‌زد، برای من همواره تداعی کنندۀ لالایی مادری بود که هرگز ندیده بودم. به شکلشان دقت کردم، همیشه دقت می‌کردم. هر زمان که نیاز به مکانی برای فکر کردن داشتم و همیشه بدون استثنا مرا یاد گله های اسبی می‌انداخت که از دریا به ساحل می‌آیند و همزمان با برخورد به شن ها هیبت کف آلودشان در هم شکسته و نابود می‌شود. صدای آهنگ دسته جمعی دخترها و نور آتش هایی که برپا شده بود، از فاصلۀ دور هم قابل تشخیص بود. با ورود ما به جمعشان تعدادی از بچه ها شروع به هورا کشیدند؛ گویا همه منتظر ما بودند.
کنار اولین آتشی که برای سه نفر جا داشت نشستیم. کمی بعد طاهرخانی بلند شد و سخنرانی بلند بالایش را شروع کرد؛ از همان سخنرانی هایی که در تمام نوزده سال عمرم یکیشان را هم کامل گوش نداده بودم.
_شب همگی به خیر. اول از همه می‌خوام یه سلامی بکنم به شاگرد های سال های پیش که با وجود مشغله های کاری زیاد باز هم اومدن....
و با لبخند به کسانی که سال های قبل از عمارت رفته بودن نگاه کرد. این یکی از قوانین سرسختانه مادام بود و کسی جرئت سرپیچی نداشت! گرچه حضورشان برای به پایان رساندن مسابقه هم ضروری بود. البته تنها آن هایی که رتبه های یک تا سه را گرفته بودند؛ چون می‌توانستند خودشان انتخاب کنند که کجا باشند، از ایران بروند و یا همین جا با کمک مادام کار کنند.
_....با وجود رقابت های نفس گیری که امسال برگزار شد و قلب همۀ ما رو به تپش انداخت، باز هم گروهی بودن که نتونستن از رینگ آخر با موفقیت خارج بشن!
ناخودآگاه با چشم دنبال ناتاشا می‌گشتم. دلم می‌خواست وقتی نامم را به عنوان نفر اول اعلام می‌کنند، پوز به خاک مالیده شده اش را ببینم! بالاخره کنار یکی از آتش ها، در حالی که با لبخندی مرموزانه و چشمایی که ریز شده بود به آتش نگاه می‌کرد پیدایش کردم. ناتاشا، کسی که روزگاری بهترین دوستم بود؛ دوست نه، خواهرم! از زمانی که به خاطر دارم پیشش بودم. من و ناتاشا دوران کودکی و نوجوانیمان را با هم گذرانده بودیم، حتی قبل از وارد شدن به بازی مادام! همیشه حواسمان به هم بود، مثل عضوی از خانواده. ناتاشا از من یک سال بزرگتر بود و ادعای بزرگی اش می‌شد؛ همیشه هوایم را داشت. تا این که..
درست به خاطر ندارم سر چه قضیه ای ولی دعوایمان شد. چهارده سالمان بود که کم کم از هم دور شدیم و جمع چهار نفره مان، سه تایی شد.
درست مثل دو قطب مخالف از آهنربا هر روز که می‌گذشت بیشتر از هم فاصله می‌گرفتیم و بالاخره روزی رسید که دیگه اثری از ناتاشایی که روزی روی اسمش قسم می‌خوردم نبود، دیگر حتی نمی‌شناختمش!شیطانی در پوستۀ فرشته شده بود و یا حتی بدتر روزهایی می‌رسید که حتی ظاهرسازی هم نمی‌کرد؛ شیطان مجسم شده بود. دوست های جدید پیدا کرد، کارهای جدید می‌کرد، اخلاقش از این رو به آن رو شده بود. حتی روش مبارزه کردنش هم فرق کرده بود. قبلا فقط رو در رو مبارزه می‌کرد، اما جدید ها از پشت خوب نارو می‌زد؛ جوری که نفهمی از کجا خوردی! حتی به من هم رحم نکرد و درست زمانی که نباید، ضربه ای کاری زد.
"آدم ها وقتی آروم باشن زشتیاشون ته نشین میشه زلال دیده میشن!"
نمی‌دانم دقیقا چه شد که قاشق زندگی ناتاشا را به هم زد.
تصویری از گذشته در شعله های رقصان آتش شکل می‌گرفت و مرا فارغ از دنیا به آن خیره نگه می‌داشت. تصویری که خیلی دور نبود، متعلق به یک سال پیش درست در همین تاریخ بود.
من، طلا و دیبا کنار در سالن منتظر بودیم تا باز شود و برای اولین بار امتحان چهار را بدهیم. من به قدری آماده بودم که شک نداشتم اگر رتبه اول را نیاورم مطمئنا جزء سه نفر برتر خواهم بود، اما دیبا و طلا زیاد مطمئن به نظر نمی‌رسیدند.
درست در همان لحظه ناتاشا با دوستانش، اکیپ سه نفره نفرت انگیزشان، به سمتمان آمد.
ناتاشا_ دخترا قیافه کله قرمز رو ببینید، اوخی! کله قرمز ما انگار استرس داره!
_خفه شو بچه! من زمانی برای شوخیای بچگانه تو ندارم؛ بهتره راهت رو بکشی بری.
ناتاشا_ به کی گفتی بچه؟!
هنوز نقطه ضعفش دستم بود. ناتاشا از این که بچه خطاب شود متنفر بود و من صاف روی چیزی انگشت گذاشته بودم که به شدت نسبت به آن، آلرژی داشت! درست مثل خودش که دست روی نقطه ضعف من می‌گذاشت، واژۀ " کله قرمز" !
با آرامش انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم:
_مگه غیر تو بچه دیگه ای هم هست؟!
مشتی که توی صورتم خورد باعث شد یک قدم به عقب بروم و از گوشۀ لبم خون جاری شود، اما برای درآوردن حرصش با خنده نگاهش کردم و گفتم:
_آخه مشتات هم بچگونه اس کوچولو!
ناتاشا_ الان حالیت می‌کنم بچه کیه!
تا به خودم بیایم دست راستم در حصار انگشتان قدرتمندش بود. پیچاندن دستم علت اصلی فریادم بود که باعث شد پرنده ها از شدت بلندی‌‌ اش به پرواز در بیایند.
صدای شکستن استخوانم هنوز هم به وضوح در گوشم است.
ناتاشا دست راستم را درست چند دقیقه قبل از شروع مسابقات شکست و جایگاه اول را در مسابقه ای که در آن شرکت نکردم غصب کرد.
با سقلمه ای که طلا به پهلویم وارد کرد از فکر بیرون آمدم.
_آخ... چته....
طلا دوباره استرس گرفته بود و دستان یخ زده اش را به هم می‌پیچاند.
_می‌خواد اسما رو بخونه....
سریع به سمت خانم طاهرخانی نگاه کردم که در حال باز کردن برگه ای بود. استرسی ته دلم را لرزاند؛ اطمینان نداشتم که ناتاشا زهر آبروی ریخته شده و کتف آسیب دیده اش را به این زودی نریزد. با صدای خانم طاهرخانی دوباره همه جا سکوت شد.
_ خانم ها
کیمیا صدری
ملیکا خیرخواه
سحر کشاورز
آناهیتا صبوری
با هر اسمی که می‌خواند، صدای جیغ و تشویق بچه ها بالا می‌رفت.
_طلا ملکی
با صدای جیغ طلا سه متر از جا پریدم و شروع به دست زدن کردم. همیشه سه نفر اول را آخر اعلام می‌کردند. قلبم در دهانم می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _ و حالا رتبه های برتر.
    بین جمعیت ولوله ای افتاده بود. بعضی با لبخند و بعضی با حسرت نگاهم می‌کردند؛ گرچه احساس نگاه کینه توزانۀ برخی دیگر هم خالی از لطف نبود.
    _رتبه سوم امسال، خانم ساجده علی مردانی!
    صدای جیغ بالا رفت.
    _رتبه دوم امسال، خانم دیبا شکیبا!
    ایستادم و شروع به کف زدن کردم.
    _و رتبه اول که قاعدتا باید برسه به خانم عطرین صبا، اما....
    ادامه ی جمله اش در جیغ بلند طلا گم شد. با صدای سوت بلند طاهرخانی همه جا در سکوت فرو رفت:
    _ساکت!

    این "اما " دلشوره را دوباره به جانم ریخت، اما چه؟
    _ اما با وجود این که خانم عطرین صبا رتبه یک رو به دست آوردند، به دلیل تخلف حین آزمون و استفاده از سلاح گرم از دور مسابقات کنار گذاشته میشن و مجاز به خروج عمارت نیستند. به همین دلیل رتبه بندی کمی تغییر می‌کنه؛ یعنی شکیبا رتبه اول، علی مردانی رتبه دوم و بر اساس امتیازات، طلا ملکی جایگاه سوم رو پر می‌کنه!
    بنگ!
    گلوله شلیک شد.
    صاف وسط قلبم که لحظه ی از حرکت ایستاد!
    روی کندۀ درخت سقوط کردم، زانوانم قادر به تحمل وزنم نبودند. خواب می‌دیدم؟! تخلف؟! خلاف قوانین؟! قضیه چیست؟ باز طلا از آن شوخی های خرکی اش کرده؟ نگاهش کردم. بهت زده تر از این حرف ها بود. سکوت حاکم با پچ پچ های گاه و بی گاهی می‌شکست و من حرف زدن که سهل است، حتی قادر به فکر کردن هم نبودم! تا این که با داد بلند دیبا رشتۀ سکوت پاره شد:
    _اما این انصاف نیست! کسی به ما نگفته بود که استفاده از اسلحه جزء تخلفاته! من خودم به شخصه سه دفعه مفادش رو خوندم!
    طاهرخانی_این قانونیه که تازه یک هفته اس اضافه شده....
    دیبا_اما خانم طاهر خانی....
    صنم_تو که قبول شدی... دیگه چرا جوش می‌زنی؟!
    و من همچنان روی کندۀ درخت وا رفته بودم. درک نمی‌کردم اوضاع از چه قرار است تا این که طلا با فریاد بلندی به سمت ناتاشا حمله کرد:
    _همش تقصیر توئه، آشغال عوضی! خودم می‌کشمت! با همین دستام می‌کشمت!
    از شوک خارج شدم؛ نگاهم را به سمت مادام سوق دادم، از حالت چشمانش هیچ چیز دستگیرم نمی‌شد. مشخص بود در فکر است. رو به طاهر خانی که دیبا به حرفش گرفته بود، چیزی گفت و به سمت عمارت به راه افتاد. طاهرخانی سرش را به سمت طلای افتاده به جان ناتاشا و کسانی که قصد جدا کردنشان را داشتند چرخاند و با سوت بلندی به سمتشان رفت.
    و من بی اختیار به سمت مادام کشیده شدم. طبق معمول پالتوی بلندی به تن داشت که هیبت استخوانی اش را پوشانده بود؛ با قدم هایی آرام ولی محکم و بلند به سمت عمارت می‌رفت؛ عمارتی که در شب ترسناک بود، به خانه ارواح می‌ماند!
    دنبالش دویدم:
    _مادام؟!
    ایستاد،اما برنگشت. فقط ایستاد و زمانی که رو به رویش رسیدم راهش را به سمت دریا کج کرد. صبر کردم تا به دریا برسیم. نمی‌دانستم چرا پیشش آمدم، نمی‌دانستم چه باید بگویم. کمی هم خجالت می‌کشیدم؛ من آدمی نبودم که برای التماس کردن پیش کسی بروم، قصدش را هم نداشتم. ولی در خیالات خودم می‌دیدم مادام چنین تفکری در رابـ ـطه با من دارد و باعث می‌شد بیشتر خجالت بکشم. و این خجالت برایم عجیب بود؛ بیش تر از آن که درک کنید.
    من و خجالت؟!
    وقتی به لبۀ دریا و سکویی که گاهی اوقات مادام را رویش می‌دیدم رسیدیم، ایستاد. به سمتم برگشت؛ نگاهم کرد. مثل همیشه چشم هایش غوغا کرد. همان چشم هایی که اگر صبح بود، مطمئنا با جنگل پس زمینه اش هارمونی داشت. دستش را روی شانه ام گذاشت و من...
    جمع شدم، منقلب شدم، یادم رفت چه شده است. مادام؛ اسطورۀ من، سرلوحۀ من برای دلداری دادنم دست روی شانه ام گذاشته بود؟!
    از خجالت سر به زیر انداختم. یک شوک دیگر! درونم فریاد زدم:
    "آخر من و خجالت؟"
    به حرف آمد. تن صدایش مثل همیشه بود؛ محکم و استوار حرف می‌زد:
    _ لازم نیست از چیزی خجالت بکشی. من اون جا بودم و همین طور در طی سال تلاش هات رو دیدم. می‌دونم استحقاق اول شدن رو داری، اما این چیزی که پیش اومد... من کاری نمی‌تونم بابتش انجام بدم. از طرفی حق داری و از طرفی هم.... خب.... واقعا نمی‌تونم کاری بکنم. اونی که نسبت بهت کینه یا حسادت داره باید زهرش رو بریزه.
    سرم را با دو انگشت بالا آورد.
    _ اگه الان بیام و قانونی رو که معلوم نیست یک هفته یا یک روزه که تصویب شده نقض کنم، فقط آتیش حسادت و کینه اش رو تندتر می‌کنم. عطرین... شاید ندونی، اما... همیشه برای من متفاوت بودی. یک روز دلیل این تفاوت رو می‌فهمی، شاید دیر. شاید اون روز من اصلا زنده نباشم، اما وقتش که برسه می‌فهمی چی میگم.
    سکوت کردم؛ در واقع قادر به حرف زدن نبودم. ابهت مادام بدجور مرا گرفته بود!
    _ من نمی‌تونم برات کاری بکنم؛ خودت باید دست به کار بشی. فراموش نکن که همیشه یه راه میونبر هست. ازش استفاده کن تا بعدش ببینیم چی میشه.
    لبخندی به صورتم پاشید و عزم رفتن کرد، ولی ثانیه ی آخر درنگ کرد و به سمتم برگشت و ادامه داد. احساس کردم در آن لحن خشک و جدی همیشگی، ذره ای شیطنت وجود دارد:
    _راستی می‌دونی که برای خروج از عمارت باید شناسنامه و مدارکتون رو همراه خودتون ببرید. من معمولا می‌ذارمشون تو گاو صندوق اتاقم. خوابم هم سنگینه؛ آقا حیدر هم امشب قراره بره شهر و فردا شب بر می‌گرده. در کل... خواستم بگم مراقب خودت باش و منتظر تماسم بمون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    با صدای ترمز بلند و کشیدن شدن لاستیک اتومبیل جوان احمقی که خیابان را با پیست اتومبیل رانی اشتباه گرفته بود، از فکر در آمدم و استارت زدم. رانندگی در آن شب شلوغ آخرین چیزی بود که می‌خواستم. آدرس را در ذهنم مرور کردم و آرزو کردم که آن فواره بزرگ وسط مجتمع تجاری هنوز هم سر جایش باشد و البته رستوران نقلی و کوچکی که صندلی هایی خارج و در کناره آب نما داشت.
    بعد از پارک کردن اتومبیل در پارکینگ مجتمع، راه افتادم. باید فکری به حال لباس هایم می‌کردم؛ این طور که نمی‌شد راست راست در خیابان ها جولان دهم!
    با قدم های بلند به سمت اولین مانتو فروشی راه افتادم. مانتوی مد نظرم را در کمترین زمان ممکن پیدا کردم. فکر کنم کائنات هم از بی حوصلگی ام در این زمینه خبر دارد که همیشه این چیز ها را در کمترین زمان ممکن تهیه می‌کنم.
    مانتوی مشکی و شقی را که سنگ های مشکی رنگش حالت مجلسی به آن داده بود، به تن کردم. در ظاهر به نظر ناراحت می‌رسید، اما جنس لطیف پارچه به مذاقم خوش آمد. پس بی هیچ مکثی آن را خریدم و از مغازۀ کناری هم شلواری مناسب تهیه کردم. خرید کفش، کیف و روسری زمان زیادی نگرفت. زمانی که همه خرید ها را انجام داد، سرویس بهداشتی انتظارم را می‌کشید. لباسم را همان جا عوض کردم و با ظاهری متفاوت خارج شدم. روسری مشکی رنگ با نقش های طلایی و طرح های ریز نارنجی به رنگ پوست و موهایم می‌آمد؛ خوشم آمده بود.
    با خیال راحت لباس های کهنه و کثیف را به جز کتانی هایم همان جا رها کردم و به رستوران مورد علاقه ام رفتم. نه از غذایش چیزی می‌دانستم، نه تعریفی شنیده بودم. اما فضای کوچکش در کنار آب نما بدجور دلم را لرزانده بود. یادم است دومین روزی که در این شهر درندشت، اورا آوارۀ خیابان بودم دیده بودم و همان جا شیفته ام کرده بود. با پرستیژ مخصوص خودم منو را باز کردم و مشغول دید زدن لیست غذاها شدم. برای من که از مهد پیتزا آمده بودم پیتزا انتخاب مناسبی نبود. چیزبرگری سفارش دادم و منتظر ماندم. کمی بعد و درست هنگامی که اولین گاز را به غذا می‌زدم، درست از میز پشت سرم صندلی بیرون کشیده شد و پشت بندش عطری آشنا لوب های بویایی ام را به کار انداخت. نمی‌دانستم فرد مورد نظر کیست، آشناست یا غریبه، حضورش فقط در حد یک خاطرۀ گذرا و یک تلنگر کوچک برایم آشنا بود. نه بیشتر، نه کمتر. اما..
    جمله‌ای که گفت، آن صدای تو دماغی و لونـ*ـد..
    همزمان با جویدن لقمه، تلفن همراهم را بالا آوردم و جوری که انگار می‌خواهم روسری را مرتب کنم دوربین جلو را روشن کردم. آرواره هایم از حرکت باز ایستاد و نگاهم پایین آمد و روی قطرات آبی که از دیواره آلومینیومی نوشابه روان بود خیره ماند. از آن جایی که درست پشت سرم نشسته بودند، خطوط چهره اش به وضوح دیده می‌شد، به وضوح!
    موضوع مکالمه مرا به گوش دادن دعوت کرد.
    _ خیلی نگرانشم صنم. چرا تا الان زنگ نزده؟
    _ وای تو دیگه داری حالم رو به هم می‌زنی با این حامد خانتا!
    _صنم چرا نمی‌فهمی اون رفته که...
    صدایش به اندازۀ نجوایی آرام شد و نفهمیدم چه گفت، ولی ادامۀ جمله واضح بود:
    _و به نظر تو اون این قدر زود کوتاه میاد؟ ما داریم درباره عطرین حرف می‌زنیما.
    _ زیادی گنده اش کردی بابا. حامد دو برابر اون مهارت و عضله داره.
    _ اوهوم... ولی دلم شور می‌زنه... خیلی!
    بعد با صدای معترضی اضافه کرد:
    _ یکی نیست به نات بگه اون دختر می‌خواد تو رو بکشه، تقصیر my friend من چیه که سپر خودت کردیش؟!
    با هیش بلند صنم ساکت شد:
    _ آروم حرف بزن احمق! نمیگی یکی صدامون رو بشنوه؟
    پوزخندی گوشه لبم نشست، کجای کار بودند؛ آن که نباید شنیده بود.
    حالا می‌‌فهمیدم قضیه چیست. احتمالا ناتاشا فکر می‌کند من به قصد کشتن او آمده ام، ولی چرا؟! یا بهتر است بگویم چه کسی این شایعه را ساخته تا جلوی رسیدن من به کیاسالار را بگیرد؟
    شکی نیست که فردی می‌خواهد جلوی دیدار من و شاهین کیاسالار را با "مرگم" توسط ناتاشا بگیرد، اما چه کسی؟ چه کسی؟ چه کسی؟
    گاز دیگر را بزرگ تر زدم. بهتر بود قبل از دیده شدن مکان را ترک کن و این مسئله که صندلی من درست پشت به میز آن ها بود، کمی خیالم را راحت تر می‌کرد.
    غذا را تا انتها خوردم و از جا بلند شدم. کمی فکر کردم؛ دلم نمی‌‌آمد نفس را آن قدر نگران رها کنم، آخر مگر دل من از سنگ بود؟
    چیزی درونم خندید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    شاید سنگ تر از سنگ! دلم دل نبود، کلوخی ضربدار بود که مایع سرخ رنگی را درون شریان هایم به حرکت وا می‌داشت. کلوخی از جنـ*ـسی سخت تر از بتن و فولاد. چیزی که نمی‌دانم، شاید شرارت درونش را دوست داشتم و رساندن خبرِ مرگِ my friendِ دوستِ دشمنم برایم لـ*ـذت بخش بود. آن قدر که مجبورم کرد روی تکه کاغذی پیام را بنویسم و با کمی پول پسر جوانی را مجبور به رساندنش کنم.
    منتظر دیدن عکس العملش نماندم و مجتمع را ترک کردم، آن جا دیگر کاری نداشتم.
    بیرون آمدم و هوای گرم تابستان سیلی محکمی به حال خوشی که داشتم شد.

    همان طور که به سمت اتومبیل می رفتم، شمارۀ دیبا را گرفتم.
    _ بله، خبری شده؟ بازم حمله؟
    به لحن نگرانش پوزخند زدم.
    _ نه. یه چیزی فهمیدم دیبا. لازم نیست دنبال هویت طرف باشی. پیداش کردم، هم خودش رو هم صاحابش رو!
    دیبا نفسش را رها کرد.
    _ دختر این بی خیالی تو یه روز من رو میکشه. خیلی خب، طرف کیه؟ از طرف دلوکاس، نه؟ می‌دونستم!
    _اه... ساکت شو دیگه؛ چه قدر حرف می‌زنی! نه خیر، از طرف دلوکا نیست. باور نمی‌کنی اگه بگم از طرف کیه... ناتاشا...
    لبی که به دندان گرفت در نظرم مجسم شد. دیبا در هر شرایطی اعم از نگرانی، خشم، ترس و البته تعجب لبش را به دندان می‌گرفت.
    دیبا_ خب... باید بهش مضنون می‌شدیم، ولی چرا باید نات تو این قضیه دخالت کنه؟ یعنی از آدمای دلوکاس؟
    _نمی‌دونم دیبا، ولی بعیده؛ چون دلیلی که می‌خواد من رو بکشه اینه که یکی بهش گفته که من می‌خوام بکشمش؛ یعنی در واقع نباید از ماجرا خبر داشته باشه.
    دیبا_ اوهوم، اینم هست. ولی نگران نباش؛ من خودم پیگیر اون هستم. تو فعلا کیاسالار رو بچسب. آدرس خونه اش رو برات می‌فرستم..
    _فردا میرم صدا و سیما.
    دیبا_ فکر می‌کردم میری خونه ش...
    این حرف کاملا گویای مخالفت شدید دیبا بود، اما خوب می‌دانست یارای مخالفت با من را ندارد.
    _ نظرم عوض شد. فردا صبح زود میرم سر کارش. راستی ماشین چی شد؟
    دیبا_ حله، منتظر بودم جایی مستقر بشی برات بفرستم.
    _ اُُکی، رسیدم هتل آدرس رو برات می‌فرستم.

    دیبا_ اه... طلا کُشتی من رو! خیلی خب بابا، بیا باهاش حرف بزن.
    و جملۀ " حالا انگار تحفست " را کمی آرام زمزمه کرد.
    دیبا_ من دیگه میرم عطرین، بیا با این حرف بزن. مثله دو ساله هاس دختره! خداحافظ.
    هنوز جواب دیبا را نداده بودم که صدای شاد طلا پرده گوشم را لرزاند:
    _ احوال آبجی بزرگه؟
    نمی‌دانم چرا، ولی از لفظ آبجی اش دلم هم لرزید. شاید برای لحظه ای لبخندی لبانم را پوشاند.
    _ خوبم. چی کار می‌کنی؟
    طلا_وای عطرین! نمی‌دونی نیستی غرغرات رو نمی‌شنوم چه قدر حالم گرفته اس.
    _آها!
    با جواب کوتاه من حالش بدتر گرفته شد؛ صدای ناراحتش را شنیدم:
    _ مثل این که خسته ای... مزاحمت نمیشم... خدافظ...
    ناخودآگاه گفتم:
    _ طلا...
    طلا_جونم... آبجی...
    لرزش زیر معده ام را احساس کردم.
    _ مراقب خودت و دیبا باش تا برگردم، باشه؟
    لحنش کمی سرحال تر شد:
    _ باشه قربونت برم، تو هم مراقب خودت باش. الان هم برو استراحت کن که حتما کلی خسته ای، خداحافظ.
    تلفن را قطع کردم. جدا از رابـ ـطه خونی، رشته هایی بینمان بود که پیوندمان را حتی فراتر از چیز کم ارزشی مثل ژنتیک می‌کرد. ارتباطی که از همان دوران کودکی همراهمان بود. این که من از طلا یک سال بزرگتر و همسن دیبا بودم، وابستگی بین مان را عمیق تر کرده بود و یکی از عواملی بود که چه در عمارت و کنار هم، چه در سیسیل و جدا از هم حمایتشان کنم. من برایشان همیشه نقش خواهر بزرگتر را ایفا می‌‌کردم و آن ها هم مطیعانه این نقش را پذیرفته بودند و عطرین را در همه حال؛ بی خیال و عصبی، پرخاشگر و آرام به عنوان خواهر و بزرگتر خود می‌دانستند. من هم این رابـ ـطه را دوست داشتم و حتی هنوز هم دارم، گرچه در ظاهرم چندان مشخص نیست، اما چیزی ته معده ام را درست همان جا که شنیده بودم وقتی عاشق باشی می‌‌ریزد، می‌ریزاند و موهای روی پوستم را سیخ می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    استارت زدم و راه افتادم. باید هتلی برای اقامت انتخاب می‌کردم؛ از طرف دیگر نمی‌دانستم چند روز را باید صرف راضی کردن کیاسالار کنم. از رفتارش چیزی نمی‌دانستم، اما خودپسندی و غرور در نگاهش داد می‌زد. آیا باید به زور متوسل می‌شدم؟ اگر درگیری پیش می‌آمد چه؟ آیا کیاسالار به همان سفیدی گفته شده است، یا مار خوش خط و خال با نیش هایی به ظاهر بدون سم است؟ آن روز نمی‌دانستم، اما حالا که گذشته را مرور می‌‌كنم می‌دانم، آن قدر خوب می‌دانم که...
    در هر صورت، پرسان پرسان هتلی برای اقامت پیدا کردم؛ هتلی که می‌شود گفت یک سوم ستاره هم برایش زیاد بود! اگرچه برای من محل اختفای خوبی به شمار می‌رفت. در پنجمین اتاق از سمت راه پله کثیف و درب و داغانش که در طبقه دوم هتل آپارتمان بود، سوئیت کوچک و جمع و جوری گرفتم. درش چوبی و زهوار در رفته بود، با دیوار های نمور و بعضاً زرد و کپک زده! و ترک هایی که عمقشان دراز گودال های اقیانوس آرام را به سُخره می‌گرفت. کوله را روی تخت پرت کردم و همان طور که گشتی در اتاق می‌زدم، به حرف های زنی که مسئول معرفی اتاق بود گوش می‌دادم.
    زن: سرویس بهداشتی و حمام اون سمته، این کنترل تلویزیون، می‌ذارم بالاش. یخچال هم پره، اگه چیزی خواستی بردار.
    دری که به عنوان حمام یاد کرده بود باز کردم. حمام و سرویس بهداشتی یکی بود، صورتم جمع شد اما چاره ای نداشتم.
    زن توضیحات دیگری هم داد و بالاخره رفت. روی تخت نشستم، جرجری که از تخت بلند شد، خبر از خواب نه چندان خوشی برای ساکنان قبلی اتاق می‌داد، اگرچه برای من اهمیت چندانی نداشت! با وجود شرایط مطلوبی که سوئیت های سالواتوره در سیسیل داشت هنوز هم شرایط سخت عمارت سیب سرخِ مادام را در خاطر داشتم. گرچه آن جا هم زیاد به ما سخت نمی‌گذشت.
    مادام همیشه امتیازات ویژه ای برای شاگردان خوبش در نظر می‌گرفت؛ اتاق های جداگانه با شرایط نسبتا مطلوب برای زندگی. بقیه هم در اتاق های مشترک در جایی نمور و تاریک که اصولا به آن زیرزمین می‌گویند، اما ما خوابگاه می‌نامیدیمش زندگی می‌کردند. که خب زنده ماندن در آن شرایط خودش چالشی به شمار می‌رفت! هفت سال در آن زیرزمین جان دادم تا عطرین شدم! هفت سال تشکم زمین سخت بود و پتویم خنکایی که گویا از درز دیوار ها نفوذ می‌کرد. هفت سال در کنار طلا و دیبا لرزیده بودیم تا بالاخره بعد از مدت ها موفق شدیم وارد اتاق های عمارت شویم. تا شدم کسی که آن دختران ریقو یارای مقابله با آن را نداشته باشند. در آن هفت سال، هر سال یک ماهش را در جنگل گذرانده بودم! تک و تنها، بدون اسلحه با خطر حمله انسان و حیوانات وحشی! از چه چیز هایی اسلحه نساخته بودم و چه چیز هایی نخورده بودم.
    پشتم لرزید. بدترین خاطرات دوران کودکی ام در آن ماه ها سپری می‌شد؛ ماه هایی که در آن علاوه بر مراقبت از خودم، باید آن دو را هم به دندان می‌گرفتم.
    نیشخندی زدم و به این فکر کردم که طلا و دیبا زندگیشان را به چه کسی مدیون هستند؟! منتی بر سرشان نیست؛ تا امروز به طُرُق مختلف این قضیه را جبران کرده اند‌.
    لباس راحتی پوشیدم و برتا را بیرون آوردم و مشغول تمیز کردنش شدم. همیشه وسواس خاصی در مورد اسلحه هایم داشتم. یک ساعت بعد سِت چاقوها و برتای نازنینم تمیز و به خط روی میز چوبی و موریانه زده کنج اتاق بود.
    خودم را روی تخت زهوار در رفته رها کردم که با ناله اش فهماند باید مهربان تر برخورد کنم! کنترل تلویزیون را برداشتم و بی هدف کانال های برفکی اش را بالا پایین می‌کردم که با دیدن تنها ‌کانال غیر برفکی مکث کردم. بهتر از هیچی بود!
    بی میل تماشا می‌کردم که با دیدن فردی که در جایگاه میهمان برنامه نشسته بود، از جا پریدم. دو زانو جلوی تلویزیون نشستم و صدایش را زیادتر کردم.
    صدای خنده جمعیت در اتاق پیچید.
    کیاسالار: شوخی می‌کنم رامبد جان!
    مرد مقابلش لبخند واضحی زد:
    _اما من کاملا جدی گفتم. خیلی از بیننده ها دوست دارن بدونن کار بعدیت چیه؟!

    کیاسالار: نمی‌‌تونم دقیق بگم بهتون. در همین حد بدونید که کار بعدی فیلم سینماییِ...
    در هیاهوی دست حضار، ادامه جمله اش اندکی گنگ بود:
    _... که البته چند سکانسی مونده و اگه خدا بخواد کار فیلمبرداریش فردا تموم میشه!
    چشمانم برق زد؛ چه جایی از محل فیلم برداری برای زیر نظر گرفتن او بهتر؟ اما چه طور باید این کار را می‌کردم؟ خب اصولا فرد ریسک پذیری هستم؛ آن بار هم با دفعات پیش فرقی نمی‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    اتومبیل جدید، پژو آر دی نسبتا تمیزی بود. گرچه وقتی روشنش کردم کمی ریپ می‌زد و تق تق می‌کرد اما بد نبود، لااقل می‌شود گفت برای پلیس ها نور بالا نمی‌داد!
    طبق آدرس، داخل کوچه پهن و عریضی پیچیدم؛ کوچه ای که با ساختمان های چند طبقه احاطه شده بود و با وجود عریض بودنش حالت دلگیری داشت.
    هوا هنوز روشن نشده بود که کمی عقب تر از خانه اش و پشت پراید سفید رنگی پارک کردم. بعد از چک کردن آدرس، به نمای خارجی ساختمان خیره شدم. در گرگ و میش شب چیزی به جز شبحی از خانه متوجه نشدم.
    صندلی را کمی خواباندم و تکیه دادم. رعد و برقی در آسمان پدیدار شد و پشت بندَش رگ کوچکی از باران زد. شاید کم تر از یک دقیقه طول کشید تا بند بیاید، اما همان قطرات کوچک هم بوی خاک باران خورده را در مشامم پیچاند. بویی که در پیچ و تابی که می‌خورد، دقیقا در هر پیچش یک خاطره نهفته بود!
    خاطراتی تلخ با تمی شیرین، خاطراتی که حتی روحمان را هم زخمی کرده بود.
    از روز هایی که در عمارت فکستنی مادام در میان باران های سیل آسایی که اغلب اوقات آسمان را به زمین وصل کرده بود، تمرینات طاقت فرسا می‌کردیم و هر اعتراض برابر سختی بیشتر بود.
    از شوخی های بی مزه و حرف های بی ربطی که تنها برای گذر زمان می‌‌زدیم.
    همۀ این ها یک طرف، هر وقت باران می‌بارید، هرگاه نم خاکی به آسمان می‌رفت، ذهن من ناخودآگاه به روزی که از آن عمارت بیرون زدیم پر می‌کشید.
    به خنده های بلندمان وقتی جنگل تیره و تاریک را طی میش‌کردیم و برای گم نکردن هم دستانمان ریسمانی از جنس روشنایی بود.
    ذهنم به زوزۀ گرگی رفت که از میان شاخ و برگ های تاک های بلند و سر به فلک کشیده به گوشمان رسید، به جیغ خفه و ترسیده ی طلا.
    به باران نابه‌هنگامی که چون سیل بر سرمان ریخت، به کفش های تا ساق گلی شدهۀ مان، که به زور روی زمین می‌کشیدیمش.
    به سُر خوردن هایمان روی خاکِ گل شده ی جنگل.
    به زمین خوردن هایمان..
    به وقتی که بعد از پنج ساعت به آسفالت رسیدیم!
    به هیچ وجه حاضر نیستم آن احساس را با چیزی عوض کنم؛ آن حس رهایی از بند و آزادی که در بطن قلبم حس می‌کردم، آن حس استقلالی که در بند بند وجودم برای اولین بار به غلیان افتاده بود.
    وقتی به آسفالت خیس و گلی رسیدیم، باران ده دقیقه بود تمام شده بود. هوا گرگ و میش بود و سرما تا مغز استخوان را می‌سوزاند.
    خیلی خوب به خاطر دارم بعد از پنج دقیقه پیاده روی در عرض جاده، بالاخره یک اتومبیل را دیدیم. دیبا اولین نفری بود که متوجهش شد. وسط خیابان دوید و شروع به دست تکان دادن کرد، من و طلا هم به دنبالش روان شدیم.
    وقتی اتومبیل ایستاد و مردی در را باز کرد، حتی حاضر بودم بابت سوار شدن در اتومبیل جانش را بگیرم! ولی مرد با سوار کردنمان، جانش را خرید! ساعت در حدود هفت صبح بود که در روستایی متوقف شدیم، بوی دلچسب نان تازه و عطر هیزم و صدای تلق تلق سُم و دَنگ دَنگ زنگوله ی گوسفندان هنوز در خاطرم هست.
    قرار بود از آن جا با مینی بوسی که بعد از اذان به سمت شهر حرکت می‌کرد، رهسپار شویم. مرد راننده، مسجد روستا را برای اسکان پیشنهاد کرد، پس تا ظهر در مسجد ماندیم و قبل از اذان به سمت مرکز روستا حرکت کردیم. دو مینی بـ*ـوس کوچک و زهوار در رفته با فاصله پارک شده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    کوله ام را روی دوش جا به جا کردم و به سمت مینی بوسی که بر خلاف انتظارمان راننده داشت رفتم. مردی حدود چهل ساله در حالی که دستمال کثیفش را به شیشه جلوی مینی بـ*ـوس می‌کشید، آواز می‌خواند.
    نزدیکش شدم.
    _خسته نباشید آقا... کی حرکت می‌کنید؟
    حواسش که به سمتمان جمع شد، ابرویی بالا فرستاد و از کنار کاپوت پایین پرید.
    _ کجا می‌خواید برید خانوما؟
    نگاهش را یک به یک بینمان چرخاند، از نگاهش هیچ خوشم نیامد!
    _ نزدیک ترین شهر پیاده می‌‌شیم.
    سری تکان داد:
    _پس... هر وقت شما بخواید!
    _ الان حرکت می‌کنید؟
    راننده: باشه....
    در را باز کرد:
    _... شما بشینید تا بیام.
    سوار شدیم و ده دقیقه بعد در راه بودیم.
    بارش باران دوباره شروع شده بود. در صندلی تکی هم ردیف با دیبا و طلا نشسته بودم. نگاهشان کردم؛ دیبا سرش در لپ تاپ بود و طلا هم طبق معمول، خواب! اصولا اتومبیل برای طلا حکم دیازپام را دارد! تا در صندلی اش جا می‌گیرد بی هوش می‌شود و انگار نه انگار از صبح در آن مسجد با بوی تند عطر مشهدش خواب بوده.
    یک ساعت بود در راه بودیم. شدت باران بیشتر شده بود و نگاه من تنها فاصله ی بین قاب آهنی پنجره را می‌‌کاوید. باران را دوست داشتم؛ نگاه کردن به قطراتی که خودشان را به تن عـریـان شیشه می‌کوبیدند با وجود آن خاطرات تلخ، آرامشی را در وجودم به جریان می‌انداخت که هیچ چیز قادر به توصیفش نیست. آرامشی که تنها صدای متلاطم و جادویی امواج دریا قادر به برابری با آن بود.
    و ناگهان اتومبیل صدای بدی داد و ترمز شدید و محکم راننده ما را به جلو پرتاب کرد. نگاهم از بالای صندلی به راننده خیره بود، انگار نه انگار مینی بوسش دارد روی آسفالت سر می‌خورد! آرام و خونسرد سعی داشت اتومبیل را کنترل کند و حتی لبخندی بر لب داشت!
    جریانی عظیم از بی اعتمادی وجودم را گرفت. با خود فکر کردم اگر افکار شومی داشته باشد، چه؟
    در همین هنگام اتومبیل بالاخره ایستاد. مرد بی توجه به ما پیاده شد و در را به هم کوباند. از پشت شیشه باران خورده حرکاتش را دنبال می‌کردم. نگاه کوتاهی به کاپوت ماشین انداخت و به سمتِ قسمتِ عقبی راه افتاد؛ بی توجه به باران تلفنش را در آورد و شماره ای گرفت.
    حس کنجکاوی بر من چیره شد و از طرف دیگر عدم اطمینانی که داشتم مجابم کرد از جا بلند شده، در را باز کنم و در جواب " کجا میری؟" دیبا به گفتن "از ماشین پیاده نشید!" اکتفا کنم.
    باران شدید بود؛ آن قدر که احساس کردم آسمان به زمین وصل شده است. گویا همین الان زیر دوش های اسقاطی عمارت سیب سرخ ایستاده ام! همان هایی که وقتی بازشان می‌‌کردی یا آب نداشت یا آن چنان با شدت برسرت می‌ریخت که احساس کنی پوستِ تنت در حال جدا شدنش است. اتفاقا درجه سرمای هر دو آب هم در همین حد بود.
    کورمال کورمال به سمت انتهایی اتومبیل حرکت کردم‌. راننده در حالی که با یک دست گوش چپش را نگه داشته بود، بلند بلند در گوشی فریاد می‌زد. حق داشت؛ شنیدن صدا در آن حجم عظیم از باران کار سختی بود، اما من به هوای داد های بلندی که می‌زد، موفق به شنیدن صدایش شدم.
    _ نه داداش!... سر گردنه نگه داشتم... از این بی دست و پاهان ... حامد هم بگو بیادا! البته از الان گفته باشم دختر مو طلاییه برا منه ها! ... باشه... با...
    بنگ!
    گلوله شلیک شد.
    قطره باران از تیغه ی بینی ام راهش را باز کرد.
    خون فواره زد، جسدی با مغزی متلاشی شده روی زمین افتاد. مردی که حرامزادگی اش را خوب پوشانده بود، در آن حوالی مُرد!
    دو قدم فاصله را طی کردم. خون گرمی که از سرش روان بود، در میان قطرات پر شدت باران پراکنده می‌شد و با موجی ظریف بالا می‌رفت و دوباره روی زمین می‌‌افتاد. با نوک پوتین خیسم به پشت برش گرداندم؛ مردمک های چشمانش باز و ثابت بود، لب هایش به طرز رقت آوری از هم فاصله داشت.
    نگاهم با تنفری آشکار در مردمک چشمانش قفل شد. بوی خاک باران خورده در مشامم پیچید و یادآوری شد برای اولین قتل!
    بوها خیلی قوی هستند، خیلی! و همین امر همیشه دست به دست حافظه من می‌دهد تا هنگامی که بوی خاک باران خورده به مشامم می‌‌رسد، با دقت تمام و رزولوشن بالا تمام صحنه های آن روز را مثل فیلمی فول HD برایم پخش و باز پخش کند..
    و همین امر است که چند سالیست مرا از بوی باران فراری داده، اما اثباتی بوده بر این ادعا که:
    "اولین قتل همیشه متفاوت است"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    اغلب همکارانم هم همین را می‌گویند؛ اولین قتل همیشه در خاطر می‌ماند و اگر چیزی تحت عنوان وجدان داشته باشی، اذیت می‌کند. اما قتل های بعد از آن راحت تر می‌شود و بالطبع تاثیر کمتری می‌گذارد و برای من، می‌توانم بگویم برایم راحت بود، به همان راحتی باز کردن در بطری آب معدنی! شاید تا چند ساعت کمی ذهنم را درگیر و آشفته کرد، اما بعد آن مسائل مهمتری بود که نگرانشان باشم.‌ مسائلی که..
    با باز شدن در آپارتمان و پیدا شدن هیبت شبح آلودی، ذهنم را غلاف کردم؛ چشم شدم و خودم را پایین کشیدم.
    یعنی خودَش بود؟ هیبت مرد وسط خیابان آمد، کمی چپ و راست را کاوید. منتظر کسی بود، یا کشیک می‌کشید کسی نباشد؟
    خودم را پایین تر کشیدم. با پیچیدن پرادوی سفیدی داخل کوچه چهره اش مشخص شد. دستم مشت و نفسم در سـ*ـینه حبس شد، خودش بود! علت، و کلید رهایی ام در چند متری ام ایستاده بود. با لباس هایی ساده و معمولی و چهره ی خسته و خواب آلود که مثل همیشه یک چیزی در خودش داشت، چیزی میان اعتماد به نفس بیش از حد و راحتی.
    پرادو جلوی پایش توقف کرد، کیاسالار سوار شد و به راه افتادند. از ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه صبح با فاصله ی معینی تعقیبش کردم؛ چهار ساعت بی وقفه! همچنان هم در حال حرکت بودند. تا جایی که چشم کار می‌کرد خاک بود و خاک بود خاک! و خرابه های غیر قابل سکونت با شبح چند درخت خشک شده در دور دست.
    دسته ای خارِ به هم گره خورده، از وسط جاده لغزیده و پشت تپه خاکی ناپدید شد. سراب جزء جدایی ناپذیر جاده بود. جاده ای که ترک های آسفالتش کمی بیشتر از خیلی نیاز به تعمیر داشت. اما آن روز جزء جاده های پر رفت و آمد به شمار می‌رفت. بالاخره ساعت ۱۰ بود که آسفالت را به مقصد جاده خاکی ترک کردند.
    از همان ابتدا ی جاده هم می‌شد چادر های برپا شده را دید. وقتی از جلوی چادر ها عبور می‌کردم، سرعت را کم کردم. پرادو جلوی چند نگهبان که محل ورود را با زنجیر نسبتا کلفتی بسته بودند عبور کرد و وارد پارکینگ شد. پنج چادر نسبتا بزرگ در کنار محلی بر پا شده بودند که گویا زمانی عنوان روستارا یدک می‌کشیده. تمام منطقه به وسیلۀ حصار های آهنی محافظت می‌شد، ولی خوشبختانه به جز آن دو نفر، نگهبان دیگری ندیدم. حصار آهنی هم زیاد بلند نبود؛ با یک پرش بلند کارش تمام بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    گاز را بیشتر فشار دادم و پنج دقیقه جلوتر از محل فیلم برداری، در سایۀ خانه نیمه ریخته ای با درختی عجیب و کج، که نمی‌دانم با وجود این خشک سالی چه طور دوام آورده و برگ های سبز و با طراوتش را حفظ کرده بود، پارک کردم.
    سامسونت حاوی وسایل گیریم را باز کردم و لنز های مشکی را درون چشم هایم تنظیم کردم. هِد مشکی رنگی از زیر روسری سرم کردم و اندک طره های قرمز بیرون افتاده را هم داخل فرستادم. کار را با مقدار زیادی کرم پودر به آخر رساندم. فرصت تغییرات بیشتر را نداشتم.
    بعد از بررسی برتای عزیزم و بستن چند چاقوی کوچک و سرنگ خالی به ران پایم در میان تپه های خاک و لاشه های باقی مانده از روستای مذکور به سمت محل فیلم برداری به راه افتادم.
    از شدت گرما جمجمه ام در حال ذوب شدن بود و لب هایم به ترک های زیادی مزین! از آن طرف مانتویی که دیروز لاف خنکی می‌زد، کوره آدم پزی شده بود؛ به حدی که دوست داشتم با دندان تک تک سنگ هایش را بکنم! آخَر ماموریت وسط بیابان را چه به مانتوی سنگ دوزی شده؟! این هم رفت جزء حماقت هایی که در دفتر عمر ۲۴ ساله ام داشتم.
    سعی کردم نسبت به گرما بی اعتنا باشم و حواسم را معطوف پنج چادر که در فاصله نسبتا کمی برپا شده بود کنم. حدود پنجاه نفر در حال فعالیت بودند. یک سری در حال بازسازی بعضی خانه ها و بعضی با لباس های محلی در حال جولان دادن بودند
    از پشت خاکریز بیرون آمدم و به سمت منطقه حصار کشی شده حرکت کردم. از روی حصار قسمتی که پشت چادر خاکی رنگی بود پریدم و همان جا پناه گرفتم‌. کمی گوش دادم؛ صدای پایی نمی‌آمد، اما یک پچ پچ جزئی، چرا! از پنجرۀ توری گرفته چادر سرکی به داخل کشیدم. دختری لاغر اندام با بدنی خمیده در حالی که زیر لب با خود حرف می‌زد، داشت لیوان هایی را پر می‌کرد.
    دختر بعد از کشیدن آه جگر سوزی با صدای تو دماغی و گرفته ای ادامه داد:
    _بیچاره سحر... بیچاره سحر.... با این حال داغونت هم مجبوری بابت یه لقمه نون نوکری این آدما رو بکنی! حتی اگه بمیریم کسی متوجه نمیشه. شاید بعد دو هفته یکیشون یاد دختر بدبخت بیوفته که نصف کاراشون رو انجام می‌داده!
    به سمت پنجره برگشت و من نگاه افسرده و لب های بیحالتش را دیدم و همان طور که شیرینی هایی را از جعبه در می‌‌آورد شروع به خواندن کرد:
    _خودکشی مرگ قشنگی که به آن دلبستم
    دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
    گاه و بیگاه پر از پنجره های خط...
    شعرش با ورود دختر دیگری به چادر نصفه ماند.
    دختر جدید: می‌دونی چادری که برا گریم در نظر گرفتن کدومه؟
    سحر سری تکان داد:
    _ چادر بزرگ سبز.
    دختر بی تعارف به سمتش رفت؛ لیوان شربتی برداشت:
    _ خیلی هوا گرمه... با اجازه...
    سحر بی توجه مشغول چیدن شیرینی ها شد. تلفن دختر زنگ زد.
    _ جونم فاطمه؟.... آره رسیدم... نه بابا راحت پیدا کردم... نه پس فکر کردی طرف علم غیب داره؟ خودم رو معرفی می‌کنم دیگه! ... عزیزمی، بهت مدیونم...
    خنده ای کرد.
    _ ناامیدت نمی‌کنم بابا!... عزیزم... باشه.... به حامد سلام برسون... فعلا.
    دقایقی منتظر ماندم، اما گویا دختر قصد بیرون رفتن نداشت. از آن سمت هر آن احتمال داشت دختر دیگر کارش را تمام کند و بیرون برود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    آهسته آهسته به سمت دیگر چادر حرکت کردم. دو نفر در فاصله ده قدمی ایستاده بودن،د اما حواسشان به این سمت نبود، دیگران هم آن قدر دور بودند که اعتنایی نمی‌کردند.
    پا تند کردم، سرنگ را بیرون آوردم و پر از هوا کردم. دختر گریمور قصد کنار زدن پارچه را داشت، سریع تر پارچه را کنار زدم، دهانش را با حرکتی گرفتم و سرنگ را در شاهرگش خالی کردم. چند ثانیه کافی بود تا ده cc هوا به مغزش رسیده و در جا به کما برود. سحر پشتش به در بود، جسد دختر را آهسته زمین گذاشتم، برتا را بیرون آوردم و هم زمان با کشیدن زیپ به سمتش گرفتم.
    برگشتن سرش به سمت در مصادف با جیغی خفه و رها شدن دیس شیرینی روی زمین شد. نگاهم را مستقیم در حدقه لرزان چشمش انداختم، از آن نگاه هایی که سنگ را هم به حرف می‌‌آورد؛ خشک، جدی و عاری از هر گونه احساس.
    لحنم هم به خشکی نگاهم بود.
    _ کیاسالار تو کدوم چادره؟
    دختر خشک شده نگاهش بین من و جنازه روی زمین می‌رفت و می‌آمد. دستان و زانوانش به لرز افتاده بود و هر آن احتمال می‌دادم از شدت شوک از حال برود.
    فاصلۀ بینمان را با قدم هایی پر کردم؛ بغض و جیغ های خفه و لرزانش با نفس های منقطع از دهانش بیرون می‌‌آمد، از شدت ترس تنگی نفس گرفته بود.
    فقط یک قدم بینمان فاصله بود و نگاه طعمه از چشم چپم به راست حرکت می‌کرد. خواست جیغ بلند گیر کرده پشت تارهای صوتی اش را رها کند که با فشار دادن لوله ی برتا در حفرۀ دهانش نفسش را بند آوردم.
    _ فقط یه جیغ کافیه تا سند فرستادنت به اون دنیا رو امضا کنی...
    با لرز سرش را یک بار بالا و پایین کرد.
    ابرویی بالا بردم و سوالم را بار دیگر مطرح کردم:
    _می‌دونی کیاسالار کجاست؟

    لرزی که در جمجه اش افتاده بود، دندان هایش را به لولۀ برتا می‌کوباند. سرش را باز بالا پایین کرد:
    _اسلحه رو در میارم، کافیه جیغ بزنی تا مرگی به دردناکی اون یارو داشته باشی!
    به جسد بی جان روی زمین اشاره کردم.
    سحر سری تکان داد. آهسته برتارا در آوردم. به محض در آوردنش به حرف آمد:
    _چا... چا.. چادر... سَ...
    به هِق هِق افتاد، اما به زور ادامه داد:
    _ سبز تیر... تیره س....
    به عادت همیشه ابرویم را بالا بردم.
    _ همونی که گفتی برای گریمه؟
    سرش را دوباره با لرز تکان داد. سری تکان دادم و در میان لرزش اندامش شانه هایش را گرفتم. لرزشش بیشتر شد، به عقب برش گرداندم.
    نالید:
    _خانم...
    مگر خودش طالب مرگ نبود؟!
    آرنج راستم را دور گردنش حلقه کردم و با دست چپ فشار محکمی دادم، دست و پا می‌زد، اما بی گیرتر از این حرف ها بود، حرکت که سهل است، توان فریاد هم نداشت!
    ثانیه ای بعد، تقی بلند به گوش رسید و دخترکی برای همیشه خاموش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا