کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
جسد ها را در دو گونی بزرگ جا دادم و سرش را محکم با طناب کلفتی گره زدم. کمی جا دادنشان زیر میز بزرگ گوشۀ چادر سخت بود، اما در هر صورت دو جسد را در انتهایی ترین بخش میز پشت تعداد زیادی کارتن و وسایل غیر ضروری جا دادم.
دستم را تکاندم و کیف دختر گریمور را باز کردم؛ کارت شناسایی اش کمک حالم بود.
مرجان مولایی، سه سال از من کوچک تر بود!
کیفش را زیر بغـ*ـل زدم، مانتو را تکاندم و با کمری صاف و قدم هایی بلند و بدون لرزش از چادر بیرون زدم. بی معطلی محوطه را از نظر گذراندم. صد متر آن طرف تر چادر سبز رنگ را دیدم؛ نسبت به بقیه بزرگتر بود و سه مرد رو به روی درش ایستاده بودند. به سمتشان حرکت کردم. تنها صورت یک نفرشان در تیر رسم قرار داشت. مرد، پیرمرد فرتوت، لاغر اندام و کوتاه قدی بود با سبیلی کم پشت و موهایی به سفیدی برف و لبخندی که تمام چین و چروک های صورتش را مشخص می‌کرد.
تنها یک قدم با چادر فاصله مانده بود و من هیجانی عجیب را در انتهایی ترین بخش معده ام حس می‌کردم. هیجانی که قبل از تمام ماموریت ها در وجودم رخنه می‌کرد و من نهایت سعیم را در مهار کردنش به کار می‌بستم. دستم را برای کنار زدن پارچه ای که حکم در را داشت بالا بردم که توسط یکی از مرد ها مخاطب قرار داده شدم:
_هی خانم! کجا به سلامتی؟
مکث کردم، اما به سمتش باز نگشتم. با همان لحن خشک گفتم:
_مولایی هستم! مرجان مولایی! قرار بود...
مرد:آهان! همون که خانم صدیقی معرفی کرده بودن؟
_بله.
_پس بفرمایید مزاحمتون نشم، خانم اخوان منتظرن!
آن قدر کنجکاو دیدن داخل بودم که حتی به اجزای صورت مرد دقت نکردم و با تشکری سرسری پارچه را کنار زدم.
همهمه! اولین واژه ای بود که از ذهنم عبور کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چادری نورانی با جمعیتی بالغ بر ۲۰ نفر مقابلم بود. پارچه را انداختم و نگاهم را در طول چادر چرخاندم.
    قسمتی از چادر توسط پارچه ی کلفتی از بقیه قسمت ها جدا شده بود، بقیه چادر هم پر از رگال های لباس بود و افرادی که یا درحال دادن تغییرات جزیی در لباس ها بودند، یا با لباس محلی و پاره و گریم هایی عجیب و غریب در حال گپ زدن با هم.
    مگر قرار بود چه فیلمی بسازند؟ دهکده ای پر از زامبی؟! دو قدم به سمت نزدیک ترین فرد برداشتم؛ لباس هایش به کنار، گریم صورتش جالب بود! گویا از آن روستای درب و داغان صاف وسط جشن هالوین افتاده بودم.
    پوست یک طرف صورت مرد کاملا کنده شده بود و آرواره هایش در معرض دید قرار داشت، ریش پر پشت مشکی رنگش هم در لخته های خون غوطه ور بودند و گویا صلبیه چشم هایش هم به مشکی می‌زد. اگر آن لبخند احمقانه که به صورت زن مقابلش می‌پاشید را نادیده می‌گرفتم، می‌شود گفت ترسناک بود!
    چهرۀ زن هم پر از جای زخم و لکه های خون با پارگی عمیقی بود که یک چشمش را کاملا از کار انداخته بود. چهرۀ بقیه افراد هم با تفاوت های فاحشی حس انزجار را در بیننده القا می‌کرد. هر چه قدر دقت میـکردم، احساس احاطه شدن توسط یک گله زامبی بیشتر می‌شد! سرفه ی جزئی کردم و با خود فکر کردم:
    "اگر طلا این جا بود، احتمالا حدقه چشمانش گشاد و لب هایش با کمی فاصله از هم باز می‌‌ماند، بعد هم همزمان با چنگ زدن بازویم پشتم پناه می‌گرفت و احتمالا زیر گوشم یکی از آن سخنرانی هایش را تحویلم می‌داد، که قبلا هشدار داده است زامبی ها تنها تراوشات ذهن بیمار نویسندگان نیستند و حقیقت دارند! بعد هم احتمالا در کسری از ثانیه با جیغ های بلند و حرکات هیستریک مخصوص به خودش همه جارا به آتش می‌کشید!"
    سعی کردم ذهنم را از طلا و گله زامبی و هر چیز کم ارزش دیگر پاک کنم و روی پیدا کردن کیاسالار متمرکز شوم.
    پیش خود اعتراف کردم، اگر او هم گریم شده باشد پیدا کردنش تقریبا غیر ممکن خواهد بود. همان طور که اطراف را از نظر می‌گذراندم صدای جیغ زنی مرا از جا پراند.
    _خانوم مولایی؟
    روی پاشنه چرخیدم و سـ*ـینه به سـ*ـینه زن کوتاه قد و لاغر اندامی در آمدم، اگرچه سـ*ـینه به سـ*ـینه کمی اغراق است؛ چون عملا سر زن تا شانه ام می‌رسید!
    نگاهم را روی صورت استخوانی و تیره اش با لب های برجسته و آرایش شده با رژ قرمزش گرفتم و از پشت آن عینک بزرگ و قاب مشکی که چشمان ریزش را محاصره کرده بود خیره صورتش شدم. بار دیگر گلویی صاف کردم:
    _بله...
    همزمان با دراز کردن دستم سعی کردم لحن دوستانه تری به صدایم ببخشم.
    _می‌‌تونید مرجان صدام کنید.
    دستش را با نوک انگشتانم تماس داد، اخم غلیظی چاشنی ابروان مشکی و خوش حالتش کرد:
    _ اخوان هستم! دنبالم بیا!
    و بی توجه به من به سمت قسمتی که با پارچه جدا شده بود راه افتاد.
    اخوان: برای اولین روز دیر کردی! اگه فاطمه نفرستاده بودت، حتما نیومده اخراج شده بودی! بهرام خان از بدقولی متنفره، از طرفی هم ...
    نگاهی از گوشه چشم حواله ام کرد، لب هایش را به طرز چندش آوری غنچه نگه داشت و با فخر گفت:
    _ ... همچین کار بلد نیستی، اگه نیرو کم نداشتیم عمرا اگه استخدامت می‌‌کردیم!
    پارچه را کنار زد و عملا توی صورتم کوبید. دستم را مشت کردم که مبادا هرز برود و صورت موش مانندش را با حرکتی مچاله کند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    با حرصی مشهود پارچه را کنار زدم. فضای مقابلم تقریبا یک سوم چادر بود؛ با این تفاوت که حداقل کمی نظم داشت. چهار صندلی مخصوص مقابل چهار آینه قدی بود، و حداقل دو نفر روی فرد دراز کشیده رویِ صندلی کار می‌‌کردند. اخوان رو به مرد قد بلند و درشت اندامی که شکم فربه اش زیادی تویِ چشم بود فریاد زد:
    _بهرام خان، دختره اومد!
    مرد به سمتم برگشت، دست راستش را همراه با قلموی دستش از آرنج خم کرد، چینی به بینی داد و گفت:
    _ اَی... باشه، می‌تونی بری.
    اخوان پشت چشمی نازک کرد و مرا با بهرام خان تنها گذاشت. بعد از دنبال کردن اخوان تا رد شدنش از پارچه خواستم نگاهم را بار دیگر در اتاق بچرخانم که با صدایی که از گلوی بهرام خان در آمد، متعجب به سمتش برگشتم. صدا چیزی میان ایش و اه بود! هنوز از شوک وارده خارج نشده بودم که با دیدن چشم ها و دهان جمع شده اش غافل گیرم کرد، گویا فرد مقابلش -که من باشم- قورباغه لزج و چندش آوریست! با جملات بعدی اش آن خودداری که اصولا به آن پایبندم بر باد رفت؛ چشمانم گشادتر از حد عادی شد و ابروانم بالا پرید، با خودش حرف می‌زد؟
    _اَی... ریقو! نگاه چه طوری مثل احمقا این طرف و اون طرف رو نگاه می‌کنه! اَی... خدایا چی می‌شد یه کم زیبایی و جذابیت من رو به این دختر می‌دادی؟
    گلویی صاف کردم:
    _بله؟
    دستانش را دو طرف صورتش گذاشت و چینی به ابروانش داد:
    _اَی... مثل این که باز بلند فکر کردم!
    دستش را ناچارا به سمتم دراز کرد، جوری که گویا من حیوانی درنده و وحشی هستم یا موجودی فضایی با چندش آورین ترین چیزی که می‌توانید تصور کنید!
    بهرام خان: اَی... عزیزم من شروین بهرام خانم! اَی... می‌تونی شِری صدام کنی... و تو؟... اَی فاطی گفته بودا... اما.‌.. اَی... معمولا حافظۀ عزیزم رو خرج اسامی بی ارزش نمی‌کنم...
    نفس عمیقی کشیدم، دستم را به سمتش دراز کردم.
    _ مرجان هستم! مرجان مولایی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    به قول خودش "شِری" گفت:
    _اَی... این چه اسم مسخره ایه؟
    صورتش را مضحکتر از بار قبل جمع کرد و رو به مرد پشت سرش گفت:
    _اَی... با اون دستای استخوانیش می‌خواد به من دست بزنه؟
    مرد بدون عکس العمل، تنها نگاه خسته اش را روانه صورتم کرد. خواستم دستم را پس بکشم که بهرام خان گویا از روی ناچار دستم را گرفت و با سرعت رها کرد. ابروانش را در هم جمع کرد و با لحنی که گویا منت می‌گذارد گفت:
    _اَی... عزیزم این بدترکیبی که پشت منه حسامه...
    مرد با حرص غرید:
    _ احسان!
    همزمان با فشردن دست احسان بار دیگر نگاهم را در چادر چرخاندم. همه در حال کار کردن بودند، به جز مردی که روی کاناپه دراز کشیده بود و کلاه لبه داری روی صورتش گذاشته بود.
    احسان با لحن خسته اش گفت: سلام، خوش...
    بهرام خان: اَی... چقدر حرف می‌زنی حسام!
    احسان: احسان شری جان! احسان!
    بهرام خان: اَی...حالا هر چی! حالا انگار اگه اسمش احسان باشه دوزار میره رو قیمتش! اَی... بریم مَری جان... بریم، زودتر باید کارا رو تموم کنیم. این مردک الان میاد باز گیر میده... اَی من چقدر کار می‌کنم... چند روزه از صبح تا شب ازم کار کشیدن...
    همان طور که دستانش را در هوا تاب می‌داد، با قدم هایی مانکن وار به سمت دیگر چادر حرکت کرد. گاهی اوقات در حرف زدن با بعضی افراد، عدم حضور براتای عزیزم را به وضوح حس می‌کنم. و آن زمان دقیقا یکی از آن ها بود! اگرچه برتا کنارم بود، اما همین ناتوانی در به کار بردنش زندگی خیلی ها را تباه کرد. به عنوان مثال تمام همکار های بهرام خان!
    بهرام خان: اَی... باید بگم حقوقم رو اضافه کنن... هنر من داره این جا حروم میشه‌‌‌... باید برم! این جا جای من نیست... من حروم شدم تو این کشور... اَی...
    نگاهم را بار دیگر در اتاق چرخاندم و تک تک چهره ها را از نظر گذراندم، اما نبود که نبود! این مردک کجا بود پس؟! اگر میان آن زامبیان گریم شده باشد، چه؟ آن وقت پیدا کردنش مصیبت عظماست!
    در احوالات خودم بدون گوش دادن به حرف که نمی‌‌شود گفت، به خزعبلات بهرام خان بودم که با صدای خواب آلود فردی هر دو ایستادیم‌.
    _چی شده باز شری؟ کی اذیتت کرده عزیزم؟
    نگاهم را به سمت کاناپه و مرد دراز کشیده رویش چرخاندم. حالا کلاه نصف صورتش را پوشانده بود و پوست برنزه زیرش دیده می‌شد و البته چشمان سبزی که با وجود خستگیِ درونش، برق می‌زد. نفسی از روی آسودگی بیرون دادم؛ سوژه با پاهای خودش پیدا شده بود! گفته بودم همیشه خوش شانس هستم؟ حداقل در این مواقع.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    بهرام خان با استیصالی آشکار ایستاد و با بغضی مصنوعی گفت:
    _اَی... شاهی عزیزم تو که سوپر استاری و همه کاره، یه کاری برا شری بکن خسته شدم از بس از صبح تا شب هنرم رو خرج این آدمایِ... آدمایِ...
    کیاسالار خودش را از آن حالت نیم خیز خارج کرد و صاف نشست. همان طور که دستش را روی صورتش می‌مالید گفت:
    _نچسب؟!
    بهرام خان: اَی... آره! تو چه قدر خوب من رو م‌یشناسی شاهی! یه نفر تو این جمع آدم درست و حسابی و همه چیز تموم باشه تویی فقط! اَی... دختر گوش میدی چی میگم؟!
    ولوم صدایش را بالاتر برد:
    _آدم همه چی تموم فقط شاهی... بقیه آدمای این جا جنس بُنجُلَن! فِیکَن! آدم اصیل و اصل فقط شاهی!
    کیاسالار لبخند زد، از آن هایی که با کش آمدنش هر ۳۲ دندانش نمایان می‌‌شد.
    _ خیلی خب شری جان، کار احسان تموم نشد به....
    هنگامی که نگاهش مرا پایید مکث کرد، ابروی سمت چپش بالا رفت و یکی از آن نیشخند های مضحکش را به نمایش گذاشت:
    _... کارمند جدید داریم؟
    بهرام خان باز چهره اش را مچاله کرد، دستانش را در هوا تابی داد:
    _اَی... کارمند که نمیشه بهش گفت البته... واسه کمک اومده، آدم مهمی هم نیست... بیا این جا دختر...
    شانه ام را بی هیچ تعارفی گرفت و جلوتر کشید.
    _... اَی... آداب معاشرت هم بلد نیست.... آدم دون مایه‌یِ سطح پایین.... اَی‌‌‌....
    کیاسالار دستی به گردنش کشید و از جا بلند شد. دستش را به شانه بهرام خان کوبید و همزمان با لبخند نصفه نیمه اش لحنش را هشدار آمیز کرد:
    _ شری!
    بهرام خان: اَی‌.‌‌.‌‌. خیلی خب شاهی‌‌...‌ بیا بریم دختر کلی کار داریم! اَی.‌.‌‌. می‌بینمت عزیزم.‌‌‌.‌.
    کیاسالار: راستی داری میری به اخوان بگو لباسای من رو بیاره.
    بهرام خان: اَی... اَی... اَی.... اسم این زنیکه رو جلوی من نیار کهیر می‌زنم! کارای خودش رو هم ریخته سر من! خودم کم کار دارم... اَی .... من چه قدر کار می‌کنم‌‌‌... اَی ... باشه عزیزم تو برو کانکس، یکی رو می‌فرستم برات بیاره.
    جلوتر از من راه افتاد، نگاه کیاسالار صورتم را می‌کاوید گویا چیزی آشنا در آن دیده بود:
    _ جدیش نگیر. زیاد حرف می‌زنه، ولی تو کارش استاده.
    ناخودآگاه لحن جدی همیشگی ام باز گشته بود:
    _ نمی‌گیرم آقای کیاسالار.... نمی‌گیرم. با اجازه...
    قدم اول را برنداشته بودم که سریع گفت:
    _راستی... اسم شریفتون رو نگفتید.
    ابروی سمت چپم بالا رفت، کمی بازی با سوژه بد که نبود؟ بود؟
    _ فکر نکنم اهمیتی داشته باشه... با اجازه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    تک خنده ای کرد، منتظر جواب نماندم و به طرف بهرام خان راه افتادم. چند قدم آن طرف تر بالای سر مردی ایستاده بود.
    _اَی... شما چقدر بی عرضه اید! حتما یکی باید بالا سرتون باشه! اَی ... دختر! هی دختر...
    _بله؟
    _اَی... اسمت چی بود؟
    دستش را زیر چانه زد:
    _اَی...‌ مغز من برای حفظ اسامی کم ارزش جایی نداره...
    از بین دندان هایم غریدم:
    _ مرجان!
    _آهان! مَری برو به اخوان... اَی باز اسمش اومد اعصابم به هم ریخت‌.‌.. اَی... برو بهش بگو لباسای شاهین رو آماده کنه بعد هم بیا به محمد کمک کن.
    بعد یک قدم عقب رفت، دستی به کمرش زد و تابی به گردن داد.
    _اَی... چه قدر به من دستور دادن میاد.... اَی ... مقام ریاست فقط برازنده منه... من!
    ژستش را غلیظ تر کرد و با صدای بلندی گفت:
    _شری بهرام خان‌..‌. اَی.... اسمم به وجود اومده بِرَند باشه... وای.... من چه قدر خوبم....
    دندان هایم را به هم سابیدم و نگاه دیگری به کیاسالار که با تلفن حرف می‌زد انداختم، راهم را کج کردم و دقیقا از جلویش عبور کردم.
    کیاسالار_... باشه، سام اینا تو محوطن به اونا تحویل...
    با قدم های سریع به سمت دو سوم بقیه چادر پیش رفتم. پیدا کردن اخوان ریزه میزه کمی دشوار بود ،ولی در نهایت پیدایش کردم. آن لحن جیغ دستوری که هیچ چیز جز عذاب نداشت، در نهایت یک نتیجه‌ی مطلوب را فراهم کرد:
    "تحویل دادن لباس!"
    بالاخره بعد از ده دقیقه معطلی از چادر بیرون زدم.
    گویا محل تعویض لباس جناب سوپر استار از بقیه مجزا بود! کانکس سفید رنگ و کوچک کمی دور تر از چادر گریم بود. جنب و جوشی بین افراد محوطه بیشتر شده بود و سر هر کس به کاری گرم بود.
    از سه پله کانکس بالا رفتم و تقه ای به در زدم. قامت کیاسالار پشت در نمایان شد؛ دیدن تعجب در آن چشم ها برایم جالب بود.
    _ چیزی شده خانمِ...
    نگاهش کردم، جدی، خشک و سرسختانه. می‌خواستم اثبات کنم که آن نگاه سبز که کنجکاوی در آن بیداد می‌کر،د برایم ذره ای اهمیت ندارد. رگال لباس را به طرفش گرفتم.
    _ لباساتون رو آوردم.
    با لبخندی کج دستش را دراز کرد و طرف دیگر رگال را گرفت.
    کیاسالار: دستتون درد نکنه خانمِ...
    دست به سـ*ـینه ایستادم.
    _ مولایی هستم.
    لبخند زد.
    _ بله خانم مولایی! اگه چند لحظه صبر کنید، یه چیزی بیارم بدید به شری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    در را باز گذاشت و جلوتر وارد شد:
    _بفرما تو تا من بسته‌ی این رو پیدا کنم.
    وارد کانکس شدم. تنها وسیله تشکیل دهنده اش، کاناپه زرشکی رنگی با میزی پر از پوست تخمه بود. قسمتی از کانکس با دیوار کاذب جدا شده بود و می‌شد سر کیاسالار را از بالایش دید.
    کیاسالار: این کامی این قدر که ماشالله شلخته اس، معلوم نیست کجا گذاشتتش.
    سرکی به داخل اتاقک کشیدم. کمد و رگال لباس درهم برهمی بود. کانکس با نوری که از در و پنجره ی کوچکی می‌آمد، روشن شده بود و این تاریکی اعصابم را به هم می‌ریخ. به طرف در رفتم و سرکی بیرون کشیدم. موقعیت خوبی برای حرف زدن با کیاسالار به شمار می‌رفت.
    حیف هنوز زود بود!
    همان طور که محوطه را از نظر می‌گذراندم، جمعیت سه نفره ای نظرم را جلب کرد که به سمت چادر سبز رنگ می‌رفتند. دو مرد هیکلی و مشکی پوش زنی را اسکورت می‌کردند؛ قدم های زن بلند و محکم بود و چرم براق لباسش زیر نور خوشید می‌درخشید. دست به سـ*ـینه به چهار چوب تکیه دادم و با خود گفتم:
    " گویا از من احمق تر هم پیدا می‌شود!"
    صدای کشیده شدن پرده آمد.
    کیاسالار: خدا لعنتت نکنه کامی، لامپ هم نگفته عوض کُنَ...ن.
    مکث و خِلَل ایجاد شده در کلامش نظرم را جلب کرد. نگاهم را از زن گرفتم و به کیاسالار دوختم. از پنجره به بیرون خیره شده بود و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. کلافه دستش را به گردنش کشید و وقتی متوجه نگاه خیره‌ام شد، سریع به حالت اولیه برگشت. لبخند یک طرفه ای زد و گفت:
    _ معلوم نیست کامی کدوم گور... یعنی کجا گذاشتتش! تو هم کار داری برو تا شری بهت گیر نداده! بهش بگو پیدا کردم میدم یکی براش بیاره.
    همزمان با گرفتن تکیه از دیوار، ابرویی بالا انداختم:
    _ هر جور مایلید!
    نگاهش بار دیگر به سمت پنجره کشیده شد،. کنجکاو از بیرون را نگاه کردم؛ زن مستقیم به سمت کانکس می‌آمد.
    باید می‌فهمیدم کیست!
    آن زن، با لباس های سر تا پا مشکی و عینک بزرگ دودی روی صورتش و موهای مشکی رنگ و بلندی که از زیر شالش آزادانه بیرون ریخته بود و با هر کش و قوسی از جانب بادِ محو پس زمینه به رقـ*ـص در می‌آمد و صورتش را غیر قابل شناسایی می‌‌کرد، زیادی مرموز نبود؟
    سریع از کانکس بیرون زدم. کیاسالار هم بدون معطلی در را توی صورتم کوبید. همان لحظه جمعیت ده نفره ای از سیاه لشکران زامبی شکل از چادر بیرون زدند و صاف از جلوی زن عبور کردند. از فرصت پیش آمده استفاده کردم و پشت کانکس مخفی شدم؛ دقیقا زیر پنجره‌ی دیگری که به پشت کانکس منتهی می‌شد.
    از پنجره سرک کشیدم. کیاسالار وسط کانکس ایستاده بود و سرش گرم تلفن همراهش بود. چند دقیقه بعد صدای در آمد، سرم را دزدیدم. گوش شدم و خودم را زیر پنجره مخفی کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    صدای گُرُمپ گُرُمپ کوبیده شدن کفش هایی آمد و پشت بندش قژِ باز شدن در.
    کیاسالار: اوه... تویی؟
    _نگو از دیدنم تعجب کردی عزیزم، دیدم که دیدیم!
    صدای دختر فکر را در سرم خشکاند.
    خودش بود؛ قسم می‌خورم خودش بود. با همان لحن مزخرف و نفرین شده و همان مکث های کش دار حرف "شین" اما او این جا چه می‌کرد؟ در جوار شاهین کیاسالار؟!
    باید مطمئن می‌شدم گوش هایم درست شنیده. سرم را آهسته بالا بردم و از گوشۀ پنجره نگاهشان کردم.
    ناتاشا قدمی به جلو برداشت و من انگشتانم را مشت کردم. دستش را با نازی مشهود بالا آورد و مشغول بازی با یقه کیاسالار شد:
    _ دخترِ کی بود عزیزم؟
    کیاسالار دستی به گردنش کشید و قدمی به عقب رفت.
    _ برای چی اومدی این جا؟ می‌دونی اگه ببیننت چی میشه؟
    ناتاشا آه سوزناکی کشید.
    _خیال می‌کردم از دیدنم خوشحال بشی...
    لبش را جمع کرد.
    _ هرچند برا دیدن تو نیومده بودم عزیزم! می‌خواستم بدونم اخیرا یه دختر مو قرمز با چشمای آبی این طرفا ندیدی؟
    کیاسالار غرید:
    _ناتاشا!
    _اوف! خیلی خب... به خاطر خودت میگم عزیزم. می‌دونی من کاری رو بی دلیل انجام نمیدم.

    نیشخند روی صورت کیاسالار بود؟
    ابرویی بالا انداخت:
    _ بر منکرش لعنت!
    صدای در زدن آمد.
    _ آقای کیاسالار، تا نیم ساعت دیگه تو چادر گریم منتظرتونیم.
    کیاسالار: باشه بهزاد.
    در بسته شد، صدایش این بار محتاط بود:
    _ خوب گوش کن ببین چی میگم بهت. این آخرین باری بود که این جا دیدمت ناتاشا! خودم به اندازه کافی مشکل دارم، دلم نمی‌خواد مشکلای تو هم این وسط قاطی بشه. خودت می‌دونی علت همکاری چند ماهمون برای چیه، پس حدت رو رعایت کن و به حواشی نزن! رو مسئلۀ اصلی تمرکز کن.
    _ اما تو این کار...
    _تو این کار چی؟ هان؟ مگه اولش نگفتم که نیازی به دخالت مستقیم تو ندارم تا وقتش برسه؟ مگه نگفتم از دور حواست باشه و سعی کن کارت رو درست انجام بدی؟ حالا هم که به بهونۀ یه دختری که نه می‌دونم کیه نه چیه آوار شدی سرم! می‌دونی اگه کسی ببیننت یا بشناستت چی میشه؟
    _ طرف می‌خواد تو رو بکشه، وایسم نگاش کنم؟
    _ تا دیروز که می‌گفتی قراره تو رو بکشه، حالا من شدم سوژه؟ شوخیت گرفته؟
    _ ببین شاهین، من سر هر چی شوخی داشته باشم سر عطرین شوخی ندارم! می‌دونم چه کثافتیه... و متاسفانه تو کارش به اندازه کافی خوب هست که حتی اون دوستای الدنگ تو هم از پسش بر نیان!
    کیاسالار لحظه ای سکوت کرد:
    _ کی بهت گفته؟
    _ محسن موشه. می‌دونی که راداراش زیادی قویه!
    _ ولی برای چی باید بخواد من رو بکشه؟
    _مطمئن باش اگه دیدمش ازش می‌پرسم. حالا هم دیگه میرم... خوب حواست رو جمع کن شاهینم؛ به غریبه ها اعتماد نکن و اگه فردی رو با این مشخصات دیدی، بهم خبر بده.
    _ با این اوصاف اگه زنده موندم چشم!
    عزیزمِ کشیده ای گفت و بعد از بـ..وسـ..ـه ای طولانی روی گونه‌ی کیاسالار از کانکس خارج شد.
    کیاسالار وسط کانکس ایستاد، نیمه پایینی صورتش در تاریکی مشخص بود. همان طور که تلفن همراهش را روی دستش می‌کوبید، با نیشخند مشهودی گفت:
    _پس که قراره من رو بکشی؟ ها؟
    نیشخندش عمیق تر شد و رگال لباس را برداشت...
    چرا؟ چرا هر کار و هر حرکتم باید ردی از این شخص را در خود داشته باشد؟ این دنیا چه علاقه ای به رو به رو کردن من و ناتاشا دارد؟
    سوالات به طور مداوم در هم پیچ می‌خورد و گیج ترم می‌کرد، اما می‌دانستم ذهن مشوشم باید روی مسئله مهم تری متمرکز شود.
    از یک طرف محسن و اخبار غلطش و از طرف دیگر بین دو راهی حرف زدن با کیاسالار یا به تعویق انداختنش گیر کرده بودم، اما نکته مثبت قضیه این بود که بالاخره نیمۀ تاریک وجود کیاسالار را هم کشف کرده بودم! همان طور که حدس می‌زدم، خرده شیشه هایش زیادی زیاد بود!
    بیشتر ماندن جایز نبود، هر چه سریع تر باید با دیبا حرف می‌زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    به چهرۀ جدی طلا که کنار دیبا مشخص بود، خیره شدم:
    طلا_ می‌دونید، احتمال میدم از انسان بودن استعفا داده رفته جزء حبوبات که شده نُخود هر آش!
    لب هایم به لبخندی کش نیامد. مسئله ای نبود که بشود با شوخی و خنده حلش کرد.
    دیبا:طلا اگه قراره مسخره بازی در بیاری...
    طلا:خیلی خب، خیلی خب. دیگه حرف نمی‌زنم.
    دیبا نفس عمیقی کشید و به سمت من برگشت:
    _ خب ... الان می‌خوای چی کار کنی؟
    اخم کردم:
    _ قبل از کیاسالار میرم سراغ محسن؛ باید بفهم این قضیه از کجا آب می‌خوره!
    _آره، به نظر منم برو سراغش... آدرسش رو برات می‌فرستم. من هم می‌گردم... از دو سه نفر می‌پرسم ببینم می‌دونن قضیه چیه یا نه؟!
    _ باشه، بگرد ببین رابـ ـطه ناتاشا و کیاسالار در چه حده. راستی! اوضاع اون جا در چه حده؟ از دلوکا خبری نشده؟
    دیبا دستی به غضروف بینی اش کشید، چانه اش را بیرون داد؛ کلافگی از سر و رویش می‌بارید.
    _چی شده؟ اوضاع مرتبه ... دیبا؟
    _ نمی‌دونم عطرین! این جا داره یه اتفاقایی می‌‌افته. دلوکا به طرز مرموزی نسبت به تو بی اعتناس! نصف سربازا مرخصین، فرناندو همش سیسیله. نمی‌دونم به تو ربط داره یا نه! ولی... آره این جا اوضاع خوب نیست... یعنی یه جوریه فقط هم نظر من این نیستا؛ همه بو بردن یه مشکلی هست! اما...
    حرفش را برای لحظه ای قطع کرد؛ لبانش را به دندان گرفت و چانه بیرون داد. چشم هایش برای لحظه ای ریز شدند، اما ناگهان از حدقه بیرون زندند و ثانیه ای بعد صدای فریادش مرا از جا پراند:
    _ بخواب رو زمین عطرین!
    و در لحظۀ آخر، درست قبل از زمانی که گلوله ای سفیر کشان از کنار گوشم رد شود و گچ دیوار پشت سرم را در هوا پراکنده کند، لیزر سرخ رنگی را که روی پیشانی و درست بین ابروانم را نشانه گرفته بود در تصویر کوچک گوشه لب تاب دیدم.
    تیر اول به خطا رفت اما گلوله دوم بازویم و تیر سوم قاب لب تاب را شکافت. مجال شلیک دیگری را ندادم و از تخت پایین پریدم. نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و کولۀ محبوبم را به دوش انداختم.
    کلت خوش دستم را چک کردم و آماده نگه داشتم. هر چه زودتر باید از این هتل جهنمی فرار می‌کردم، وگرنه.. واقعا نمی‌دانم چه چیزی در انتظارم بود!
    به سمت پنجره ای که باد زوزه کشان پردۀ سفید رنگش را از میان شکستگی به بازی گرفته بود، رفتم و از گوشۀ پنجره نگاهی به بیرون انداختم؛ ساختمانِ مقابل از هتل بلند تر بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    اما..
    تراس یکی از طبقه ها درست مقابل پنجره قرار داشت شک نداشتم شلیک از آن جا صورت گرفته و البته تک تیرانداز فرار کرده؛ اصولا باید با یک تیر کار را تمام کرد. و این که فرد سه تیر نشانه رفته، تعجب بر انگیز بود! یا فرد خیلی احمق و ناوارد بوده یا این که قصد اخطار دادن داشته.
    این قضیه زیادی داشت پیچیده می‌شد.
    صدای همهمۀ جمعیت از بیرون به گوش نمی‌رسید. به طرز شگفت‌آوری هیچ کس به صدای شکستن پنجره در ساعت سه نیمه شب توجهی نداشت. آهسته و همان طور سـ*ـینه خیز به سمت در رفتم. نگرانی بابت اثر انگشت نداشتم، هیچ کدام از افراد مادام اثر انگشت نداشتند. هیچ کدام!
    از لاشۀ لپ تاپ هم چیزی دستگیرشان نمی‌شد. پس با سرعت بیشتری به سمت لابی حرکت کردم. در ساعت سه صبح کسی در لابی نبود؛ خوبی هتل های کوچک همین است دیگر!
    به سمت مسئول پذیرش رفتم. پسر جوانی در حدود بیست و نه سی ساله بود. با کمی زبان ریختن اقامت دو شب را پرداخت کردم؛ به علاوه هزینه شکستن شیشه اتاق و کلید را پس دادم. نباید دردسر پیش آید، نه حالا که هیچ کاوری ندارم.
    مستقیم به سمت اتومبیل رفتم؛ هر لحظه احتمال حمله را در نظر می‌گرفتم، اما خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. همزمان با کندن تعداد زیادی دستمال کاغذی که در آن لحظه حکم پانسمان را داشت، تلفن همراهم را بیرون آوردم، اما با دیدن صفحه خاموشش آه از نهادم بلند شد.
    حالا باید چه می‌کردم؟
    نه آدرسی از محسن داشتم، نه جایی برای رفتن. با خود فکر کردم شاید بهتر باشد همچنان کیاسالار را زیر نظر داشته باشم؛ شاید از این طریق بشود متوجۀ ارتباطش با ناتاشا شد. باید دقیق تر بررسی می‌کردم. باید مدرک پیدا می‌کردم، اما از کجا؟
    چیزی در ذهنم جرقه زد!
    آر دی را به سمت خانه کیاسالار حرکت دادم. خیابان های خلوت حس خوبی داشت، اما نه به اندازه صدای محسن چاووشی آن هم در ساعت سه و چهل و هشت دقیقه صبح!
    از نزدیک ترین داروخانه چند گاز استریل و محلول ضدعفونی کننده خریدم و بعد از پانسمان دستم راه افتادم. آن قدر درد های شدیدتر از این را تجربه کرده بودم که این زخم سطحی، هیچ به شمار می‌رفت.
    چند کوچه پایین تر پارک کردم؛ کلتم را در حالت آماده باش در دست گرفتم.
    چشم هایم خسته نبود، اما پلک هایم را روی هم گذاشتم. ذهنم فعال بود، مثل همیشه. خوابم سبک بود، نه آن حدی که بال زدن پروانه هم بیدارم کند، اما به اندازه ای بود که صدای صحبت ها و بوق اتومبیل هایی را که از کوچه می‌گذشت، به وضوح احساس می‌کردم.
    چشم هایم بی درنگ باز شد، ساعت شش و سی دقیقه بود. نگاهی به زخمم انداختم؛ مشکل خاصی نداشت و خونریزی اش همان دیشب بند آمده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا