کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
اتومبیل را راه انداختم و سر کوچه پارک کردم، نمی‌دانم چه قدر طول کشید، یک ساعت؟ دو ساعت؟ سه ساعت؟
چه قدر که بالاخره در پارکینگ باز شد و کادیلاک اسکالید مشکی رنگی از آن خارج شد. چهرۀ کیاسالار حتی از پشت عینک دودی خاصی که ضمیمه صورتش بود، هم به مغروری اتومبیل زیر پایش بود و البته آن احساس مزخرف همیشگی هم در بند بند وجودش موج می‌زد. پرادوی سفید رنگ و آشنایی با کمی فاصله پارک شده بود، اما کسی داخل ماشین نبود. کمی پایین تر پارک کردم و پیاده شدم. از زیر دیوار طوری که زیاد جلب توجه نکنم به سمت آپارتمانش حرکت کردم. صدای قدم هایی از پشت سر نظرم را جلب کرد. دستم را داخل کیفم بردم و اسلحه را در دستم فشار دادم و جایی که حدس می‌زدم کم تر از چند قدم فاصله دادم با حرکتی برگشتم.
مرد که از حرکت من جا خورده بود ایستاد، دستانش را بالا آورد.
_ خ... خانم...
همزمان با حرف زدن مرد، سایه ای را از گوشۀ چشم دیدم. درست زمانی که فرد پشت سرم مشتش را به سمت سرم روانه کرد، خم شدم و آرنجی به شکمش کوبیدم. در آن فاصله، مرد اول به سمتم حمله کرد. از یک طرف ضربات مرد اول را دفع می‌کردم و از سمت دیگر، دیگری را مشت باران!
قنداق کلت را با بیشترین قدرت به بینی اولی کوبیدم و مرد دوم مچ دستم را درست همزمان با فریاد دومی پیچاند. هر دو مرد حرفه ای بودند؛ بدن هایشان گرچه ورزیده و با عضلاتی بزرگ نبود، اما آماده و بدون ذره ای چربی بود. از مشت هایی که به صورتم کوبیده می‌شد کاملا مشخص بود! اما من هم کم کسی نبودم، تا جایی که توان داشتم آن دو را به باد کتک گرفتم، اما بالاخره هر آدمی هم به جایی می‌رسد که مغزش قادر نیست قدرت و حرکات بدنش را با طرف مقابل هماهنگ کند. بی خوابی دیشب و خونریزی دستم هم به این وضعیت دامن می‌زد. کم کم ذهنم داشت فرمان فرار می‌داد. کافی بود مرد اول را به طرف دیوار بکشم، ضربه ای به سرش بزنم و مرد دوم را... آخ!
گفته بودم مغزم دیگر کشش هماهنگی نداشت، شاید هم به خاطر پارچه سفیدی بود که جلوی دهانم لحظه ای قرار گرفت و من با سرعت کنارش زدم. یا به خاطر ضربۀ محکمی بود که به شقیقه ام زده شد؛ در هر حال نمی‌دانم. فقط یادم است بعد از آن ضربه شقیقه در حالی که نفس نفس می‌زدم روی آسفالت افتادم، عرق تیغه بینی ام را طی می‌کرد و با خونی که از بینی ام روان بود مخلوط می‌شد. با چشم های تار دیدم که یک جفت کفش قهوه ای براق سرم را به سمتی برگرداند و روی صورتم خم شد. چشم هایش آبی بود؛ از آن آبی هایی که انگار مغزشان را می‌توانی ببینی؛ کم رنگ و براق. در چشم هایش خیره شدم، تازه خنکی و تیزی چاقوی بسته شده به ران پایم را حس می‌کردم، اگر قدرت داشتم چاقورا در پایش فرو کنم و شریان اصلی که از ران پا می‌گذرد ببرم، در کم تر از پنج دقیقه مرده بود. انگار حرفم را از نگاهم فهمید که در کسری از ثانیه چاقوها را برداشت. زیر لب فحش رکیکی نثارش کردم که فریاد زد:
_هیع! سامی این دختر چه قدر بیشعوره! فحش ناموسی میده!
صدای دیگری گفت: خفه شو کام...
و بی هوش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    می‌دانم جای تاسف است! خودم هم به این قضیه افتخار نمی‌کنم. مطمئنم اگر مادام روزگاری بفهمد که با چه فضاحتی کتک خوردم، آموزش هایم را حلالم نمی‌کند، اما خب چه کنم؟ من همیشه به این عادت داشتم که دیبا از دور حواسش به همه چیز باشد؛
    دشمن کجاست؟ چند نفرند؟ تدابیر امنیتی چیست؟ از کدام سمت بروم که گیر نیفتم؟
    اما این جا، در تهران، پایتخت کشورم، من عملا تنها هستم؛ بدون هیچ نیروی کمکی یا حتی یک دوست!
    یکی از دلایلی که آخر کار ماتم کرد می‌تواند همین باشد. حتی در سیسیل هم با وجود جدا بودن منطقه ها دیبا همیشه کار را زیر نظر داشت و همراهم بود؛ همین مسئله هم مرا وابسته اش کرده بود.
    در آن لحظه غبطه خوردن و درس عبرت گرفتن به کارم نمی‌آمد. نه وقتی که در چنگال چند مرد اسیر بودم؛ نه می‌دانستم آدم که هستند و نه از هویتشان خبر داشتم، هویت که سهل است من حتی چهره شان را هم درست به خاطر نمی‌‌آوردم، به جز یک جفت چشم براق آبی رنگ و این مسئله وقتی که به هوش آمدم، سخت نگرانم کرد.
    اولین چیزی که بعد از باز کردن چشم هایم در حالت دراز‌کش توجهم را جلب کرد، تکان تکان های شدید، فضای تنگ، تاریک و بوی خون و بنزین بود.
    من در صندوق عقب اتومبیل بودم!
    دست ها و پاهایم را با طناب کلفتی بسته بودند و در دهانم هم پارچه ضخیمی را جای داده بودند.
    زخم گلولۀ دیشب سر باز کرده بود و دردش حتی بیشتر از دیشب به نهایت حد خود رسیده بود. حفرۀ معدوی ام هم گویا عضو سالمی در خود نداشت و امان از قفسه سـ*ـینه ام که حتی با هر نفس کشیدن هم درد می‌‌کرد.
    با وجود دهان بسته و بوی بنزین هوا، حس سر درد و سرگیجه داشتم و خونی هم که از دست داده بودم، به این مسئله دامن می‌زد.
    با ترمز شدیدی ماشین ایستاد، و من بالاخره توانستم صدایی به جز غرش اتومبیل بشنوم، صدای یک انسان!
    _اکی، کامیار حواست باشه پس، تا من برم بیام.
    _ خیالت تخت داشم ( داداشم) این دختره تا فردا صبح هم بیدار نمیشه!
    یکی از صداها به طرز عجیبی آشنا به نظر می‌رسید؛ ذهنم را درگیرش نکردم.
    باید راهی برای خروج پیدا می‌کردم.
    صدای تق بسته شدن در آمد و پشت بندش آهنگ کلاسیکی در فضا پخش شد، waltz in a minor آهنگ محبوب دیبا.
    مرد با صدای خرت خرت، له شدن سنگ ریزه زیر لژ کفش هایش دور شد، پس در شهر نیستیم و بوق بلند کامیونی از راه دور و اتومبیل هایی که هر چند دقیقه عبور می‌کردند، حدسم را به یقین تبدیل کرد.
    باید هرچه سریع تر از این مهلکه فرار می‌کردم. مطمئنن افراد ناتاشا خواب های خوبی برایم ندیده بودند.
    فحشی زیر لب به ناتاشا دادم و مغزم را به کار انداختم. در عمارت مادام و حین آموزش، با دست و پای بسته و در یک جای تنگ و تیر خیلی آزموده شده بودیم.
    اول باید از شر این پارچه ضخیم در دهنم خلاص می‌شدم و بعد آن با دندان هایم می‌شد طناب دور دست هارا باز کرد. آهسته و بدون تولید صدا یا حرکت اضافه ای طناب را باز کردم و با کمی زور از شر طناب دور پاها هم خلاص شدم.
    هوا گرم بود و غدد عرقی من هم با تمام قوا فعالیت می‌کردند؛ موهای سرم به پیشانی چسبیده بود و اعصابم را تحـریـ*ک می‌کردند، و خدا نکند که هوای گرم و بوی بنزین دست به یکی کنند تا حالم را به هم بزنند! در هوای سرد مشکلی نداشتم، ولی امان از هوای گرم که همیشه نقطه ضعفم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    با دست شروع به لمس اطراف کردم. خوشبختانه رو به در بودم و برای پیدا کردنش تلاش زیادی نکردم؛ قفل صندوق عقب همیشه در جایی وسط صندوق است. از آن جایی که کف صندوق به سمت پایین شیب داشت، خدا خدا می‌کردم قفلش از آن هایی باشد که فکرش را می‌کردم، وگرنه کارم ساخته بود! قدرتِ تمامِ حواسم را که بِلااستفاده بودند، در حس لامسه ام ریختم.
    لمس خنکی آهنِ قفل حس خوبی داشت. با دست اهرم بالا و پایین را پیدا کردم، فنر متصل به قسمت پایینی قفل را لمس کردم، و بالاخره دستم روی سیمی که به قسمتی از قفل وصل بود برخورد کرد. سیم را ادامه دادم که به جایی در کف متصل می‌شد. لبخندی روی صورتم ظاهر شد. خودش بود! بخت، مثل همیشه یارم بود!
    سیم را پیدا کرده بودم، اما خارج کردن آن را به زمان مناسب موکول کردم. نزدیک به پنج دقیقه دیگر هم درد پای خواب رفته و جمع شده در شکمم را تحمل کردم، تا این که بالاخره خرت خرت له شدن سنگریزه ها از جایی نزدیک به گوش رسید و یکی از چهار در باز شد.
    با اولین استارت سیم را کشیدم و قفل را آزاد کردم. نمی‌دانم تاکنون در صندوق عقب اتومبیلی گیر کرده اید یا نه، ولی اگر گیر کرده باشید حال مرا وقتی که باد از لای درزِ در به صورتم خورد درک خواهید کرد. آن قدر لـ*ـذت بخش بود که برای ثانیه ای فراموش کردم کجا هستم.
    ماشین هنوز سرعت نگرفته بود و راهنمای ماشین با تق و تقی کار می‌کرد که من در را به اندازه ای که بتواند مرا از خود عبور دهد باز کردم. ماشین حرکت کرد و سرعت گرفت. شاید در حدود دو دقیقه طول کشید تا دوباره سرعتش را به قصد عبور از سرعت گیری کم کند و من در همان لحظه با بالا پریدنش پایین پریدم و با بیشترین سرعت و تق آرامی در را بستم.
    به محض برخورد زانوانم به آسفالت داغ جاده، خود را به طرف راست و بلوک بزرگی کشیدم و وقتی که از دور شدنشان مطمئن شدم، ایستادم.
    هوا به طرز خفقان آوری گرم بود و ماشین که سهل است، حتی سگ ولگردی هم رد نمی‌شد! نمی‌دانم آن اتومبیل هایی که تا چند لحظه پیش صدایشان را می‌شنیدم، به کدام گورستانی پناه بـرده بودند؟!
    در جهت مخالف آن ها راه افتادم. خورشید وسط آسمان بود و نشان می‌داد که حداقل یک ساعتی از شهر دور شده اند.
    با دو ضربه محکم به بلوک کنار جاده، پاشنه کفش هایم را شکستم؛ راه رفتن با آن پاشنه های بلند مهارت و استعداد طلا را می‌طلبید.
    خونریزی دستم بند آمده بود و خون خشک شده اش مانتوی مشکی رنگم را به تنم چسبانده بود. خونریزی بینی ام هم زمانی قطع شد که پنج دقیقه از پیاده روی ام می‌گذشت.
    بماند که چه قدر در راه سکندری خوردم و چه قدر نقش زمین شدم یا این که دقایقی می‌رسید که از گرمی هوا احساس می‌کردم جمجمه ام در حال ذوب شدن است.
    فکر کنم یک ساعتی در آن جاده راه رفته بودم تا این که بالاخره اتومبیلی دیدم؛ زبان بر لب های ترک خورده ام کشیدم و با قدم های لرزان وسط جاده ایستادم و با آخرین توان باقی مانده در دستانم تلو تلو خوران شروع به علامت دادن کردم. اتومبیل که سرعت کمی هم نداشت، ده سانت جلوتر از من روی ترمز زد. راننده اش مردی حدود چهل ساله با شقیقه های جو گندمی بود.
    با هول پیاده شد.
    _ یا اباالفضل! خانم حالت خوبه؟
    توان تحلیل رفته ام مجبور به نشستنم کرد و بعد آن را درست به خاطر ندارم. تصاویر محوی از، از زمین کنده شدن، باد خوشایند کولر، بطری آبی که جلوی مانتو را خیس کرد، ازدحام شهر ، بوق های ممتد، لحن پرسشی مرد و در آخر صدای چرخ چیزی و رد شدن اشیاء دراز و نورانی از بالای سرم و راهرو طویلی که سفید رنگ بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    ***​
    صدای افتادن شیء فلزی به گوشم رسید، تلق تولوق برخوردش در سرم اکو می‌شد و اعصابم را به هم می‌ریخت.
    با خود فکر کردم معلوم نیست این بار طلا چه چیزی را شکسته، این دختر خدای خراب کاری بود! اما... اما مگر نباید الان در کلوپ مشغول به کار باشد؟ در خانۀ من چه می‌کند؟
    با این فکر، با وجود میل شدیدم به خواب، آرام لای چشمانم را باز کردم. تصاویر کمی محو بود. با چندبار پلک زدن تصویر ثابت و واضح شد. با دیدن فضای غریبه اطرافم از جا پریدم؛ من در خانه خودم نبودم!
    مغزم در شوک شدیدی به سر می‌برد، تا این که چشمان گشاد شده ام به دختری با رو پوش سفید افتاد.
    _ هیش... آروم باش عزیزم، دیگه جات امنه؛ تو بیمارستانی.
    بیمارستان؟ نگاه دیگری به دختر انداختم. مغزم شروع به فعالیت کر.، نورون ها با نهایت سرعت مشغول انتقال اطلاعات شدند. شاهین کیاسالار، ناتاشا، آدم ربایی، صندوق عقب اتومبیل؛ آها! بیمارستان. من نجات پیدا کرده بودم.
    نفسم را با خیال راحت بیرون فرستادم و بی خیال پرستاری که از اتاق بیرون می‌رفت، چشم بستم. چند دقیقه بعد در باز شد و مردی وارد اتاق شد. روپوش سفیدش شغلش را داد می‌زد.
    _سلام خانوم، خوشحالم که بیدار شدی. احساس درد....
    با صدای گرفته ای میان حرفش دویدم:
    _ من حالم خوبه دکتر، نه سر درد یا سرگیجه، مشکل دو بینی یا تاری دید دارم نه جایی از بدنم درد میاد که چیزی به جز یه مسکن ساده نیاز داشته باشه. الان هم اگه میشه زودتر آخرین معاینات رو انجام بدید؛ چون باید مرخص بشم!
    دکتر چند ثانیه ای متعجب نگاهم کرد.
    _ اوه... خب البته خانم، ولی پلیس بیرون منتظره. اگه احیانا از کسی شک...
    این را دیگر کجای دلم بگذارم؟
    جدی گفتم:
    _نه جناب، از کسی شکایت ندارم. هر چه سریع تر برگه ترخیص من رو امضا کنید؛ باید برم.
    دکتر سری تکان داد:
    _خودتون می‌دونید، ولی درباره ترخیصتون... حداقل تا فردا این جا هستید.
    نفسم را با شدت بیرون فرستادم. دکتر ادامه داد:
    _ کسی هست که بخواید باهاش تماس بگیرید یا بهشون اطلاع بدید؟
    _ بله، اگه بشه تلفنی بهم بدید ممنون میشم.
    _حتما! راستی هزینه بیمارستان رو هم آقایی که رسوندتون پرداخت کردن.
    _چرا صبر نکردید به هوش بیام؟ خودم پرداخت می‌کردم.
    دکتر شانه ای بالا انداخت:
    _نمی‌شد خانم که؛ هزینه باید قبل بستری پرداخت بشه.
    آه! یادم رفته بود که در بیمارستان های ایران، بیمار در حال احتضار هم اول باید هزینه درمانش را پرداخت کند! این جا اخلاق پزشکی بیداد می‌کند، می‌دانم که می‌دانید!
    بی حوصله گفتم:
    _چشم، اگه امکانش هست بفرستیدش داخل تا تشکری هم ازشون بکنم.
    دکتر سری به علامت مثبت تکان داد و قول دیدارش را در ساعت ملاقات داد و شروع به معاینه ام کرد. و آن گاه بود که متوجه پیرزن خوابیده بر تخت کناریم شدم و البته شش تخت دیگر اتاق.
    اتاق؟ نه، بیشتر شبیه سالن طویل و کثیفی بود که بوی الـ*کـل و ماده ی دیگری در آن بیداد می‌کرد.
    این جا واقعا بیمارستان بود یا مکانی برای آلوده کردن مردم به انواع عفونت ها و در نهایت زجر کش کردنشان؟ قسم می‌خوردم بهیاری عمارت مادام وضعیت مناسب تری نسبت به این کشتارگاه که نام بیمارستان را یدک می‌کشید داشت!
    به محض رسیدن تلفن به دستم، شماره دیبا را گرفتم و در نهایت بدشانسی متوجه شدم در دسترس نیست. اگر نتوانم با طلا یا دیبا ارتباط برقرار کن،م واقعا نمی‌دانم باید چه کار کنم! تمام مدارک و کارت بانکی ام هم در پژو آر دی داخل کوچه کیاسالار بود. بی حوصله خود را به تخت کوباندم و تلفن را تحویل دادم.
    بالاخره ساعت ملاقات فرا رسید و من فرشتۀ نجاتم را بار دیگر دیدم. مردی با شقیقه های جو گندمی و پوست گندمگون که ریش کم پشتی نصفش را پوشانده بود. بعد از تشکر کردن، قول پرداخت هزینه را دادم و شماره حسابش را گرفتم. او هم بعد از طی کردن مراحل دست و دلبازی که، این چه حرفیست و قابل شمارا ندارد، هر کس جای من بود همین کار را می‌کرد، شماره حساب را به همراه شماره تلفنش گذاشت و رفت.
    من هم دراز کشیدم و گذاشتم سرم قندی وارد جریان خونم شود. باید هر چه سریع تر از این جا بیرون می‌رفتم؛ یقین داشتم که دست پرورده های ناتاشا خیلی زود به سراغم خواهند آمد.
    شب بود، در حدود ساعت نه شب و من در برزخ خواب و بیداری دست و پا می‌زدم که ناگهان عطر آشنایی در اتاق پیچید. لای چشمانم را کمی باز کردم که ناگهان سرم در آغـ*ـوش کسی فرو رفت. آغوشش گرچه آشنا بود، ولی مانع از دست و پا زدن و دفاع از خودم نشد.
    _هیش! آروم باش عطرین، منم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نگاهش کردم و حلقه های مشکی دور چشمانش را از نظر گذراندم. خدای من باورم نمی‌شد! چه طور ممکن بود؟ متعجب با چشم های از حدقه بیرون زده اسمش را زیر لب زمزمه کردم:
    _طلا؟
    لبخندی زد:
    _ می‌دونم خیلی تعجب کردی، اما الان وقتش نیست. نمی‌دونی با چه بدبختی اجازه گرفتم بیام تو! دیبا داره برات اتاق خصوصی می‌گیره؛ تا چند دقیقه دیگه منتقل میشی. من باید برم تا این پرستار سگ نشده!
    _ ها؟! باشه، باشه!
    _ من دیگه رفتم، می‌بینمت!
    از شوک دیدن طلا خواب از سرم پرید، تصور دیدارش آن قدر دور از ذهن بود که احساس می‌کردم خواب زده شده ام یا قرص های توهم زا به خوردم داده اند، اما وقتی که چهل و پنج دقیقه بعد پرستاری برای بردنم آمد، متوجه شدم واقعیت است.
    با صندلی چرخدار به اتاق خصوصی با دیوار های مغز پسته ای منتقل شدم. بعد از وصل کردن سرم، پرستار خارج و طلا و دیبا وارد شدند.
    طلا به محض ورودش به سمتم هجوم آورد و بدون توجه به حال زارم محکم در آغوشم کشید. هاله مشکی رنگ دور چشمانش خبر از اشک های ریخته شده اش می‌داد. و دیبا، خب او همیشه محافظه کارانه عمل می‌کند، ولی قسم میخورم برق چشم هایش را بهطور موقتی دیدم.
    طلا_ حالت خوبه؟ جاییت درد می‌کنه؟ بگم مسکن بیارن؟؟ وای عطرین فکر کردم مردی!
    و زیر گریه زد. همان طور که پشتش را می‌مالیدم گفتم:
    _ خیلی خب حالا! یه دور از جونی خدایی نکرده ای زبونم لالی چیزی هم بگو!
    چند دقیقه بعد، دیبا به زور طلا را روی مبل نشاند و پاکت آب میوه ای باز کرد و به دستش داد.
    _ وای عطی از دیشب روانیم کرده! از کلوپ تا فرودگاه، از رم تا تهران از فرودگاه تا این جا رو یه بند آبغوره گرفته؛ نمی‌تونستم ساکتش کنم!
    طلا_ همه که مثل تو سنگ دل بی خیال نیستن!
    با تشر گفتم:
    _ خیلی خب حالا! من رو از کجا پیدا کردید؟! اصلا چرا پاشدید اومدید این جا؟
    دیبا_ خب، احمقا هم تو شرایط سخت به دوست احتیاج دارن.
    با اخم گفتم:
    _ اگه از توهینت فاکتور بگیرم، باید بگم که من تنهایی از پس خودم بر میام؛ لازم نبود تا این جا بیاید. بعد هم بهتره تا بیشتر از این تو دردسر نیوفتادید برگردید. دلم نمی‌خواد به خاطر من شماهارو هم سلاخی کنند.
    طلا خنده شیرینی کرد:
    _ اوه نگران ما نباش! در حال حاضر من و دیبا تو مصر در حال سلفی گرفتن با مقبره فرعونیم.
    و دیبا هم لبخند معنا داری زد:
    _ از این بگذریم، کاملا مشخصه تو چه قدر خوب از خودت مراقبت می‌کنی!
    _ آه بی خیال دیبا! این فقط یه اتفاق بود و من هم که طوریم نشده! فردا مرخص میشم و مستقیم میرم خونه ش و خفتش می‌کنم...
    دیبا با لحنی جدی میان حرفم پرید:
    _ و بعد اون هم حتما میخوای یه گلوله خواب آور تو گردنش خالی کنی و در حالی که تو یه جعبه ماشین لباس شویی جاش میده با پست سفارشی بفرستیش آریزونا! آره؟
    خیلی جدی ابرویی بالا انداختم:
    _خب راستش داشتم به کارتن یخچال فکر می‌کردم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    دیبا_ اوف! عطرین تو چرا همیشه جدی بجز زمانی که باید جدی باشی؟؟
    همین که دهانم را به قصد جواب دادن باز کردم، با حرفش نطقم را کور کرد:
    دیبا_ آب و هوای ایران بهت نساخته خنگ شدی؟ نمی‌فهمی برای این که تو رو از یارو دور کنن شایعه کردن قراره بکشیش تا جلوتر از تو، اون حسابت رو برسه و نذاره دستت بهش برسه؟
    _ اولا حرف دهنت رو بفهم دیبا! دوما این که می‌خوان جلوم رو بگیرن، از همون اول مشخص بود. سوال این جاست که از طرف کیه؟ اگه دلوکا فعلا کاری به این موضوع نداره، کی این وسط موش می‌دوونه یا علتش چیه؟ اگه می‌خواد جلوی کار رو بگیره، چرا این قدر طولش میده؟ می‌تونست یه تک تیرانداز بهتر استخدام کنه و... تق! با یه تیر کار رو تموم کنه!
    دیبا مستقیم به من خیره‌ شد.
    _همینه که من رو هم به شک انداخته... عطرین، حس می‌کنم وارد بازی پیچیده ای شدیم! یعنی از همون اول هم شک داشتم. از همون وقتی که سالواتوره بهت نامه داد! آزادیش از زندان تنها دلیل پیدا کردن کیاسالار نیست که اگه تنها دلیل بود، با خرج یه کم از دلارای تو حسابش خیلی زودتر اومده بود بیرون. فک کردی برا سالواتوره حمایت یه مشت جوجه کاپو و مایه دار مهمه؟
    از حالت دراز کش خارج شدم؛ لحن دیبا جدی تر از آن بود که در پوست خونسرد و بی خیال خود باقی بمانم.
    _چی می‌دونی دیبا؟
    همان طور که طول و عرض اتاق را متر می‌کرد یک باره ایستاد، دستانش را در هم پیچاند وزیر لب گفت:
    _نمی‌دونم بگم یا نه...
    تقریبا داد زدم:
    _ د حرف بزن دختر!
    طلا_ چه خبرته عطرین! می‌خوای کل پرسنل بیمارستان رو بکشی این جا؟
    منتظر به دیبا خیره شدم؛ با کمی مکث و نفس عمیقی روی مبل کنار طلا نشست.
    _ حدود یکی دو ماه پیش، وقتی که سالواتوره هنوز آزاد بود یه حرفایی و بین کاپوی منطقه یک و منطقه خودمون شنیدم. نمی‌دونم حرفاش چه قدر صحت داره اما...
    _ برو سر اصل مطلب دیبا!
    دیبا_ خیلی خب! داشتن درباره یه چیزی حرف می‌زدن، مثل یه مکمل یا یه جور ماده که باعث بشه قدرت های آدم افزایش پیدا کنه یا یه همچین چیزایی. می‌گفتن مثل این که سالواتوره و دلوکا سر این قضیه با هم مشکل دارند. دلوکا مصممه و سالواتوره مخالفت می‌کنه....
    وسط حرفش پریدم:
    _ فکر کردی کجاییم؟ وسط فیلم انتقام جویان با بازی اسکارت جوهانسون؟ درسته رنگ موهامون یکیه، ولی نه من ناتاشا رومانوفم و نه تو کاپیتان آمریکا که بخوای دنیا رو از دست سربازای زمستانی نجات بدی!
    دیبا غضبناک گفت:
    _ می‌دونستم همچین واکنشی نشون میدی!
    _ خب از من چه انتظاری داری؟ من حتی طرفدار فیلمای علمی تخیلی هم نیستم.
    دیبا_ خب به جز این چه دلیل ممکنه باشه؟
    _ حالا بر فرض محالم بیایم بگیم که آره یه همچین ماده ای هست، خب چه ربطی به کیاسالار داره؟
    دیبا_ خب من از کجا بدونم؟
    _ پس میشه بپرسم، که یه همچین چرتی رو چرا با این جدیت به این مسئله ربط دادی؟
    دیبا_ خودم هم نمی‌دونم؛ اما یه حسی بهم میگه این دو تا موضوع بهم ربط داره.
    مستقیم نگاهش کردم، از آن نگاه های سرد و یخی:
    _ نه من در حدی خرافاتیم که به احساس صد من یه غازه تو گوش بدم و نه تو کار ما یه احساس که معلوم نیست بابت تماشای سریال پوآرو به وجود اومده یا مادام مارپل ارزش داره. دوما فکر کردی اگه یه همچین ماده ای وجود داشت، رسانه ها به این راحتی ازش می‌گذشتن؟ یا مخفی می‌موند؟ کدوم احمقی ممکنه یه همچین چیزی رو کشف بکنه و اون وقت به کسی نگه؟ دیوونه شدی دیبا؟ مطمئنی اون شب تِکی_لایی چیزی نخورده بودی؟ از جنبه کمت تو این موارد باخبرما!
    دیبا بی حوصله از جا برخاست و همان طور که به سمت در می‌رفت گفت:
    _ اوف! خیلی خب بابا!
    و از اتاق خارج شد. نگاهی به طلای مـسـ*ـت خواب انداختم.
    _ طلا پاشو برو دست دیبا رو بگیر ببر یه هتلی چیزی فردا صبح بیاید، پاشو.
    خمیازه بلند و بالایی تحویلم داد که آن میان، اصوات" خدا خیرت بده" را تشخیص دادم.
    از جا بلند شد و بعد از دوباره در آغـ*ـوش گرفتنم بیرون رفت.
    هنوز ثانیه از بیرون رفتنش نگذشته بود که دوباره برگشت.
    طلا_ اوف! حواس واسه آدم نمی‌ذاری که.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    تلفن مشکی رنگ و ساده ای را به دستم داد.
    _ بیا این رو داشته باش، مشکلی پیش اومد بهمون خبر بده. فردا می‌بینمت.
    بعد از رفتنش شروع به بررسی تلفن کردم. تنها شماره دیبا و طلا را داشت. بی حوصله روی میز کنار تخت گذاشتمش و دراز کشیدم و سعی کردم فکری برای پیدا کردن کیاسالار کنم.
    می‌دانستم که با وجود ناتاشا گیر آوردنش کار سختی است، و البته احساسی هم در وجودم می‌گفت شاید حق با دیبا باشد، نه درباره آن ماده سحر انگیز که قدرت های مافوق بشری می‌داد؛ دربارۀ ورود به یک بازی پیچیده؛ بازی پیچیده ای که هنوز که هنوز است، حتی حالا که در حال مرور گذشته ام تمام گره هایش برایم باز نشده.
    نفس عمیقی کشیدم و همان طور که به پشتی تخت تکیه می‌دادم دستانم را پشت سرم چفت کردم. سعی کردم ذهنم را فقط بر روی یک موضوع متمرکز کنم؛ کیاسالار! این مسئله که با وجود آن قدر نزدیکی و در دسترس بودنش، قادر نیستم ماموریت را به پایان برسانم برایم سنگین بود.
    با خود گفتم:
    فردا باید با اعضای گروهم جلسه ای اضطراری برگزار کنیم. از یاد آوری بودنشان حس خوشایندی در بند بند وجودم پیچید؛ با وجود دیبا و مهارتش در پشتیبانی ام دیگر مشکلی نداشتم، حتی پیش خودم با صدای آرامی اعتراف کردم که از اول هم باید آن ها را با خودم می‌آوردم، اما این مسئله باعث نمی‌شد تا فکر مشغولم هم آرام شود. به حالت دراز کش در آمدم و چشمانم را روی هم گذاشتم و فکر کردم. احتمالا تنها راهی که می‌تواند شر ناتاشا را کم کند، مرگم است. وگرنه او به این راحتی ها بی خیال من نمی‌شود.
    چشمانم را بستم و اجازه دادم دنیای خواب مرا از فکر ناتاشا و کیاسالار خارج کند.
    درست نمی‌دانم ساعت چند بود که با کنار کشیده شدن محکم پرده، نور کور کننده ای در چشمانم افتاد.
    همان طور که دستم را حایل صورتم می‌‌کردم تا مانع برخورد نور شوم، تقریبا فریاد زدم:
    _ محض رضای خدا! داری چه غلطی میکنی؟
    فردِ منفورِ ماجرا از بین اشعه های خورشید که از پنجره به داخل می‌تابیدند کنار آمد و من توانستم چهره اش را ببینم. با لبخندی که از قضای ماجرا کریه‌ترین لبخند دنیا بود گفت:
    _ صبح حضرت عالی به خیر خانم صبا! صبح بیست و ششمین روز از تیر ماهتون به خیر بانو.
    متعجب به مرد زنجیری روبه رویم که احتمالا لقب دکتر را یدک می‌کشید، خیره شدم؛ این مرد حالش خوب بود؟
    مرد یا همان زنجیری دکترنما بی توجه به من گفت:
    _دیشب دکتر شکوهی می‌گفت خیلی عجله دارید برای رفتن، من هم وقتی شنیدم، به عنوان اولین ویزیتم اومدم سراغ شما. حالتون چطوره؟
    پیش خود نالیدم" چرا اعصاب خردکنا همیشه نصیب من میشن؟!"
    لازم به گفتن نیست که باز هم بی توجه به من به حرف زدن ادامه داد:
    _ راستی دقت کردید هوا چه قدر گرمه؟
    صدایش را پایین آورد:
    _ میش‌دونی میگن گرم ترین ماهیه که کره زمین داشته؟ وای! باورت میشه؟ البته منم حدس هایی در این باره داشتما. می‌دونی آخه من به موضوعات زیست محیطی خیلی علاقه دارم و تو یه گروه NGO هم هستم که برای حمایت از محیط زیسته. اگه شماهم بخوای می‌تونی عضو بشی.
    چشمکی زد:
    _ البته عضو افتخاری.
    و بعد دو ضربه به سرش زد:
    _ مثل این که باز من پر حرفی کردم. البته من که مشکلی با این قضیه ندارم، اصولا اطرافیانم هی غر می‌زنن!
    عصبانیتم به انتهایی ترین حد خود رسیده بود؛ می‌‌دانستم قیافه ام کم از میرغضب ندارد، اما واقعا متعجب بودم که چرا این مردک احمق با آن نگاه خالی از هر نوع شعور فندوقی اش متوجه این موضوع نمی‌شود؟ از میان دندان های در هم چفت شده ام غریدم:
    _ چرا معاینت رو نمی‌کنی دکتر؟
    با لبخند گشاد و دندان نمایی گفت:
    _ اوه به کل یادم رفته بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    و لبخند گشاد دیگری زد. در آن لحظه بود که در فکر فرو رفتم؛ آیا اعدام ارزش رهایی جهان از این حشره موذی را دارد یا نه؟!
    می‌دانید، به نظر من که دارد. حیف برتای نازنینم را پیش خود نداشم یا حداقل یکی از چاقوهایم! مطمئنا با یکی از آن ها هم کارم راه می‌افتاد. وقتی که مشغول معاینه شد به این مسئله پی بردم که دست خالی هم می‌توانم کارش را بسازم، فقط کافی بود سرش را چندین بار با گوشه تیز میز برخورد دهم یا زبانش را از حلقوم کنده و بگذارم از خون ریزی بمیرد.
    خدا خودش گواه و شاهد است که اگر دیبا حتی یک دقیقه دیر تر می‌رسید، ماموریت را فراموش کرده و قید تمام تعلقاتم را می‌زدم و به افکارم جامه عمل می‌پوشاندم تا جهان را از شر این غده سرطانی مبرا کنم.
    اما حیف بخت یارش بود! وقتی که دیبا داخل اتاق شد و چهرۀ برافروخته مرا دید، فهمید چیزی غلط است. اما فکر کنم هنوز از شب قبل گله مند بود که با لبخندی شریرانه اتاق را ترک کرد. و من را با آن کابوس تنها گذاشت.
    خدای من! نمی‌‌دانم روح تک تک آدم هایی که جانشان را گرفته بودم برای عذابم این مرد را فرستاده بودند یا شیوه کاری جدید خداوند بود که عذاب الهیش را در زندگی فانی نصیب من بکند؟
    هر چه بود، نیم ساعت به طول انجامید؛ نیم ساعتی مملو و از درد و شکنجه! و بعد از آن نیم ساعت، من از دستور پخت مربای آلبالوی مادرِ زنجیریِ دکتر نما تا علل انقراض گراز های وحشی در جزایر خالی از سکنه ای در اقیانوس کبیر مطلع شدم.
    و آن گاه بود که فرشته نجاتم آمد. با باز شدن در اتاق و ورود پزشک دیگری از وقفه پیش آمده در میان کلامش نهایت استفاده را بردم. دکتر جدید که حال و روزم را دید، رو به زنجیری دکترنما گفت:
    _ حامد جان فکر کنم دکتر وکیلی دنبالت می‌گشت.
    زنجیری دکترنما باز هم یکی از آن لبخند های احمقانه اش را تحویل داد.
    _ راستی؟ چه بد موقع! آخه داشتم آخرین معاینات خانم صبا رو انجام می‌دادم برای مرخصی.
    دکتر جدید سری تکان داد:
    _ تو بر،و من برگه ترخیص رو می‌‌نویسم.
    زنجیری دکتر نما به سمتم برگشت و بساط عذر خواهی را راه انداخت. خشم در تک تک سلول های بدنم می‌جوشید؛ جای برتا خالی بود!
    و بالاخره اتاق را ترک کرد. بی توجه به دکتر جدید خودم را روی تخت انداختم و نفسم را آزاد کردم.
    دکتر همزمان با پر کردن کاغذ سری تکان داد. از گوشۀ چشم متوجه لبخندش شدم که شیار های عمودی روی گونه‌اش پدید می‌آورد.
    _ من واقعا معذرت می‌خوام بابت دکتر نهاوندی.
    با عصبانیت جست زدم.
    _ دکتر؟ شما به اون زنجیری میگید دکتر؟ قبل این که عنوان دکتر رو یدک بکشه، سلامت عقلیش تایید شده اصلا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    بالاخره بعد از کلی معطلی از بیمارستان مرخص شدم و به سمت هتل مد نظر راه افتادیم. آن دو هم انگار نه انگار که تازه از بیمارستان مرخص شده ام، رانندگی را به من سپردند!
    هتل برخلاف قبلی زیادی لوکس و مجلل بود. به جرئت می‌گویم قیمت مبلمان سلطنتی لابی این هتل با قیمت یک طبقه از هتل قبلی من برابری می‌کرد!
    از در گردانش وارد شدیم؛ آب نمای زیبایی وسط محوطه بود و موسیقی کلاسیکی در فضا پخش می‌شد. محیط آرامش بخشی داشت.
    میز پذیرش دقیقا مقابل آبنما خودنمایی می‌کرد. بعد از تحویل گرفتن کلید‌ها به سمت آسانسور سراسر شیشه ای رفتیم. همان طور که به طبقه سوم هتل می‌رفتیم، نگاهم را سرتاسر هتل می‌گرداندم. نقاشی‌ها و لوستر های گران قیمتش را دوست داشتم.
    دیبا در اتاق را به هم کوبید. بی توجه به حضورشان روی اولین تخت سقوط کردم.
    طلا: خب؟ نقشه چیه؟ من که میگم فردا بریم سراغش یه چپ و راست نثار اون قیافه اش کنیم و به زور کتک بفریستیمش پیش سالواتوره!
    دیبا: من میگم بذاریم یه چند روز بگذره... همچین آبا از آسیاب بی‌‌افته، بعد بریم سراغش!
    نوچ کش داری گفتم:
    _ نه! زمانمون محدوده و از طرفی هم نمیشه بی پروا اقدام کرد... طلا! فردا میری سراغش؛ می‌خوام تمام روز زیر نظر بگیریش. خودش رو، دوستاش رو؛ هر چیزی که بتونه ما رو به ناتاشا برسونه. دیبا، محسن رو پیدا کن و یه جا برای خرید اسلحه؛ تمام وسایلم رو از دست دادم!.
    دیبا: باشه... ماشین رو هم وقتی پیدا کردیم خالی بود، حتی مدارک خودت هم...
    نفس عمیقی کشیدم و با دو انگشت شقیقه هایم را ماساژ دادم.
    _طلا؟
    _نگران اون نباش ردیفش می‌کنم، یه کم سخته بدون وسایل خودم، ولی ردیفش می‌کنم.
    _باشه... راستی...
    رو به دیبا کردم:
    _هزینه های بیمارستان و از حسابم پرداخت کن؛ هزینه هایی که این چند مدت از حسابت کم شده هم همین طور.
    دیبا: حله... تو هم کم‌کم استراحت کن. کلی کار داریم.
    وقتی چشم هایم گرم شد، سرم بابت مسکن ها هنوز منگ بود و حتی نفهمیدم روز کی تغییر کرد.
    وقتی چشم باز کردم هنوز آفتاب نزده بود. نگاهم به طلا افتاد که در خواب هم زیبایی مسحور کننده اش را داشت و دیبا؛ آه دیبا! چه قدر باید گوشزد کنم که تا دیر وقت کار نکند؛ روی لپ تاپش خوابش بـرده بود. از جا بلند شدم و مجبورش کردم سر جایش برگردد.
    به سمت ساک لباس هایش حرکت کردم. من و دیبا هم سایز بودیم، ولی طلا سایزش از ما کوچک تر بود.
    مانتوی ساده مشکی رنگی از میان انبوه لباس هایش خارج کردم و با شلوار و شال مشکی رنگی پوشیدم. کتانی قرمز رنگش را هم پا کردم. به آرامی از کیف طلا کاغذ و خودکاری در آوردم و یادداشتی نوشتم:
    " من میرم یه کم بدوم، اگه دیر کردم، منتظرم نباشید و صبحانتون رو بخورید.
    عطرین"
    از هتل بیرون زدم و در گرگ و میش صبح شروع به راه رفتن کردم. هر چه سریع تر باید فکری می‌کردم، وگرنه دیوانه می‌شدم! راهم را کج کردم و شروع به دویدن کردم، تا جایی که حافظه ام یاری می‌کرد بوستان کوچکی نزدیک هتل بود.
    پنج دقیقه تا آن جا طول کشید و وقتی رسیدم، شروع به گرم کردن خودم کردم. ورزش اصولا ذهنم را بازتر می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    کم‌کم خورشید طلوع کرد و مردم پیدایشان شد. خیس عرق و در حالی که نفس نفس می‌زدم، دست از دویدن برداشتم و روی نیمکت پارک نشستم. بعد از استراحت کوتاهی به سمت هتل برگشتم. با نبودشان در اتاق، احتمال دادم برای خوردن صبحانه به رستوران هتل رفته باشند؛ از ساعت ۸:۳۰ تا ۹:۳۰ وقت صبحانه بود. دوش کوتاهی گرفتم و راس ۹ به مقصد سیر کردن شکمم شتافتم؛ واقعا شتافتم! چون کم کم کار شکمم داشت از قار و قور می‌گذشت و شروع به نواختن سمفونی نهم بتهوون می‌کرد، شاید هم چهار موتزارت. سر میز دیبا را در حالی که سرش در روزنامه بود و اخم غلیظی هم داشت، پیدا کردم:
    _ طلا کجاست؟
    _سلام. رفت دنبال کیاسالار.
    تخم مرغ آب پز را برداشتم. حالت صورتش زیادی متفکر بود. دست به سـ*ـینه زدم و با اخم های مشهودی پرسیدم:
    _ چی شده؟
    عینکش را کمی جا به جا کرد و روزنامه را به سمتم هل داد.
    _ خودت ببین....
    به محض باز کردن تای روزنامه، نگاهم به دنبال انگشتش سر تیتر مشکی و کوچکی در انتهایی ترین گوشه سر خورد.
    《قتل ها در پایتخت ادامه دارد؛ قتل مرموز دو زن در شهرک سینمایی》
    بعد از پیدا شدن جسد دو مرد در پارکینک هتلی در پایتخت، پیدا شدن جسد دو زن موج تازه ای از ناآرامی را به همراه داشته. پلیس پیگیر ماجراست؛ سریالی بودن قتل ها هنوز تایید نشده.
    وقتم را برای خواندن ادامه متن حرام نکردم؛ می‌‌دانستم دیر یا زود مشخص خواهد شد. پس به ادامه پوست کردن تخم مرغ پرداختم.
    دیبا: خب؟
    نگاهش کردم، خب که چه؟
    دیبا: متن رو خوندی؟ دلت به حال اون بدبختا نسوخت؟ خرج خانواده اون بدبختا رو کی قراره بده عطرین؟ اون..
    تخم مرغ را نصفه رها کردم؛ به من یک وعده غذایی درست و حسابی نیامده بود.
    _ من وظیفه حفظ جون اونا رو نداشتم، درضمن..
    صدایش را پایین آورد ولی حرص درونش را به خوبی حس کردم:
    _ نداشتی؟ می‌تونستی حداقل نکشیشون عطرین. چرا این چند مدت این قدر سنگدل شدی دختر؟ با کشتن افراد بی گـ ـناه چی رو می‌خوای ثابت کنی؟ بی احساسیت رو؟ بگی خیلی آدم خاص و شاخی هستی که جون مردم اندازه پشگل برات اهمیت نداره؟
    بِلا بِلا بِلا! احساس می‌کردم گوش دادن به آن میمون سِنچ زن در سرم جالب تر از حرف های بی سر و ته و البته تکراری دیباست. چشم هایم را در کاسه چرخاندم؛ جمله ای که قصد بیانش را داشت را در نطفه کور کردم. به سمتش خم شدم و خیرۀ نگاهش شدم:.
    _ خوب گوش کن ببین چی میگم دایه مهربان تر از مادر! تا حالا از این بحثا زیاد داشتیم و خوب می‌دونیم این وسط برنده کیه. پس لطفا دهن گشادت رو ببند و تو موضوعاتی که بهت مربوط نیست دخالت نکن. من کاری رو می‌کنم که باید انجام بدم؛ یکی از قوانین کار اینه. باید تمیز باشه بدون هیچ شاهدی. اصل و نسب و فک و فامیل اون طرف به من ربطی نداره. من نمی‌تونم براش دل بسوزونم چون دو تا بچه گشته تو خونه داره. می‌پرسی چرا؟ ام بذار یه کم فکر کنم؛ شاید چون دل ندارم! این جوابت بود، نه؟ اما جواب من یه چیز دیگه اس دیبا جان!
    مکث کردم تا نفسی بگیرم:
    _ من دل دارم، منتها بهش میگم قلب و تنها کاری که میکنه پمپاژ خون به کل بدنمه! من وظیفه ندارم غم و غصه تک تک آدمایی که می‌کشم رو بخورم که اگه این طوری بود، دیگه عطرینی وجود نداشت که الان رو به روت باشه. بهتره یادآوری کنم که تو کار ما احساسات دقیقا اندازه همون پشگلی که گفتی هم ارزش نداره؛ مهم نیست من چی فکر می‌کنم یا تو چه احساسی داری. ما آموزش دیدیم دیبا، این کاریه که باید انجام بدیم. این کاریه که...
    نتوانستم بگم این کاریست که به خاطرش هنوز زنده ایم، وگرنه باید همان دوران کودکی به خاطر فقر و بدبختی می‌مردیم.
    از جا بلند شدم، عصبی بودم. دیبا دقیقا می‌دانست در چه مواقعی، در چه موارد نباید حرف بزند و دقیقا در همان مواقع شروع می‌کرد به چرت گفتن!
    از صدای گوش خراش عقب رفتن صندلی چند نفری نگاهم کردند، اما مهم نبود. نه زمانی که آن قدر کُفری بودم. انگشتم را به سمتش گرفتم:
    _سعی کن بفهمی چی بهت میگم، سعی کن درک کنی مجبورم همچین کاری کنم که اگر هم نبودم، باز هم همین کار رو می‌کردم؛ چون دقیقا زندگی مردمِ اطرافم، چه زن چه مرد چه پیر چه جوون چه نوزاد برام اندازه هیچی ارزش نداره! من چیزای دیگه ای دارم که بهشون فکر کنم، که براش تلاش کنم و اولیش زنده موندنمه.
    با قدم های بلند به سمت اتاق حرکت کردم. در تمام طول مسیر پیش خودم تکرار می‌کردم که باید خونسرد می‌ماندم. مادام گفته بود باید خونسرد باشم؛ مادام درس داده بود که خونسردی اولین اصل کار است. مادام خونسرد بود، من هم باید می‌‌بودم. من هم باید این حالت بی احساس صورتم را حفظ می‌کردم تا زمانی که..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا