کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
مگنوم را به قوزک پا بستم و شلوارم را روی آن کشیدم. انگشتم را روی هدفون داخل گوشم گذاشتم:
_کدوم اتاق طلا؟!
طلا: ۳۰۸.
دیبا: اگه یه بار دیگه! قسم می‌خورم یه بار دیگه بدون اطلاع من...
بی حوصله میان کلامش پریدم:
_رسیدم پیش کیاسالار گوشی رو وصل می‌‌کنم. فعلا.
دیبا_ عط....
معلوم نیست کی قرار است متوجه شود که نمی‌تواند مرا کنترل کند!
راهرو بر خلاف آن چیزی که طلا گفته بود خلوت خلوت بود و این موضوع شکم را بر انگیخت. یک چیزی درست نبود!
به سمت اتاق ۳۰۸ راه افتادم، در را آهسته باز کردم و به اتاق نیمه تاریک خیره شدم؛ چرا برق خاموش بود؟ چند پزشک و پرستار با سرعت از پشتم دویدند. در را کامل باز کردم و با تخت خالی و پتوی مرتب و صاف مواجه شدم، نگاهی به شماره اتاق انداختم. درست آمده بودم، حتما باز طلا بی دقتی کرده!
از اتاق بیرون آمدم و همان طور که با چشم دو پرستار را که رنگ به رخ نداشتند دنبال می ‌‌کردم، هدفون داخل گوشم را فشار دادم:
_ طلا کدوم اتاق؟!
طلا_ ۳۰۸ دیگه!
اخم کردم:
_ مطمئنی؟!
طلا_ خو مگه خنگم؟! تازه فکر کنم آخرین اتاق سمت چپ راهرو بود!
نفسم را با حرص بیرون دادم:
_ دیبا؟!
دیبا با عصبایت داد زد: بله؟!
_لیست ترخیصیای بیمارستان رو چک کن.
دیبا: خیلی پررویی عطرین!
عصبی غریدم:
_فقط خفه شو و کاری رو که گفتم بکن!
روی صندلی انتظار نشستم و منتظر ماندم. امکان نداشت مرخص شده باشد! امکان نداشت!
دقیقه ای بعد صدای عصبی دیبا در گوشم پیچید:
_مرخص شده.
چشم هایم را با حرص روی هم فشار دادم:
_ ماشین رو روشن کن طلا!
طلا: آروم باش احتمالا بردنش...
هدفون را قطع کردم؛ به تنها چیزی که در آن لحظه نیاز نداشتم دل سوزاندن طلا بود! روپوش را در آوردم و داخل سطل زباله سرویس بهداشتی انداختم، شالم را صاف کردم و بین صداهای جیغی که از سمت اورژانس می‌‌آمد بیرون زدم. با سرعت پله های منتهی به حیاط را پایین دویدم، فقط یک چیز می‌دانستم:
" وقتی گیرش بیاورم خوب از خجالتش در می‌آمدم، آن قدر خوب که تا مدت ها در یادش بماند! "
ماشین آن سمت خیابان پارک شده بود. خیابان شلوغ بود، اما نه به اندازه ذهن من! ازدحام افکاری که داخلش بود را فقط یک جا می‌‌توانستم کم کنم؛ باشگاه تیر اندازی از کجا گیر بیارم؟! از کجا....
بوق بلند اتومبیل، برخوردم با آسفالت تکه پارۀ خیابان، جیغ طلا، یا حضرت عباس گفتن مردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    همه همزمان شد. و وقتی به خودم آمدم، من مانده بودم و درد وحشتناک مچ پایم. مچ ضرب دیده ام را در دست گرفتم و آخ بلندی گفتم:
    _ خانوم حالتون خوبه... طوریتون نشده؟ بذارید ببینم؛ من پزشکم... خانم....
    سرم را بالا گرفتم و صاحب صدای آشنایی نگاه کردم.
    _ عه... خانم صبا، شمایید؟
    جمله اش در صدای جیغ طلا تقریبا گم شد:
    طلا: مرتیکه روانی حواست کجاست؟ زدی ناکارش کردی!
    _ خیلی خب بسه! خوبم... دهه چرا جیغ می‌زنی طلا؛ گفتم خوبم!
    دکتر: به خدا من حواسم بود، شما یه دفعه پرید...
    طلا: عطرین می‌خوای بریم بیمارستان ها.... بذار مچت رو ببینم.
    دکتر: خانم اجازه بدید.
    دکتری که اسمش را هم به خاطر نداشتم، جلوی پایم خم شد و دمپای شلوارم را بالا زد:
    _ خدارو شکر نشکسته؛ احتمالا ضرب دیده، برای این که خیالمون راحت بشه بذارید عکس بگیریم.
    _لازم نیست آقا!
    _ انوش چی شده؟!
    به سمت دختری که از شیشه پایین اتومبیل دکتر را مخاطب قرار داده بود نگاه کردم:
    دکتر_ هیچی آرزو جان، نگران نباش.
    دختر دست به سـ*ـینه به پشت صندلی تکیه داد.
    دکتر: خانم بذارید بریم....
    فریاد زدم:
    _ گفتم لازم نیست آقا! فقط کمکم کنید سوار ماشین بشم.
    طلا: چی چی رو لازم نیست، خیلی هم لازمه. زیر بغلش رو بگیر آقا ببریمش...
    جمله اش را با چشم غره من خورد.
    طلا: خب حالا... اگه فکر می‌کنی لازم نیست، خب میریم هتل، ها؟ استراحت کنی خوب میشی.
    چشم های شکلاتی دکتر از لحن ترسیدۀ طلا خندید. مطمئن بودم به زور جلوی خود را گرفته تا آن خط های روی گونه اش مشخص نشود! آرام زیر بازویم را گرفت و از خیابان رد کرد. وقتی سوار ماشین شدم، در را بست و از آن سمت در خیره چشمانم شد:
    _ من باز هم شرمنده تونم؛ یکی دو روز استراحت کنید و بهش فشار نیارید، اگه دردش خیلی شدید شد همون مسکنایی که دارید رو بخورید. این کارت منه، اگه مشکلی پیش اومد حتما بهم بگید، اگه عجله نداشتم مطمئنا نمی‌ذاشتم همین جوری برید. باز هم تاکید می‌کنم... لطفا... لطفا... لطفا.... اگه مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزنید. هر موقع روز و هر وقت که بود.
    وقتی نگاه خنثی مرا دید، دستی به یقه پیرهن مردانه اش کشید و لبخند خجالت زده ای زد؛ از همان هایی که آن خط های کذایی کنار لبش را مشخص می‌‌کند، نگاهش را از نگاهم گرفت:
    _ خب... مراقب خودتون باشید... من... من... دیگه میرم! با اجازه تون...
    سریع از خیابان رد شد و با تک بوقی اتومبیلش را از جا کند. و من ماندم و کارت ویزیت قرمز رنگی با نام "انوشه ایزدی"...
    لبخند های گله گشاد طلا.
    و درد طاقت فرسای قوزک پایم که حتی با هر باز زمین گذاشتن هم امانم را می‌‌برید.
    طلا_ یعنی طرف رسما بهش شماره داد! به جان تو دیبا، حالا من خودم رو بکشم از کارگر شماره هام اون ورتر نمیره؛ اون وقت خانم از پزشک مملکت جلوی چشمای من شماره گرفت!
    خندۀ بلند دیبا را با پرت کردن بالش پشتم خفه کردم:
    _ خفه شو طلا! پاشو برو اون کیسه یخ رو بده.
    با لبخند گشادی احترام نظامی گذاشت:
    _ چشم قربان!
    همان طور که به طلا چشم غره می‌رفتم و مچ پایم را ماساژ می‌دادم، رو به دیبا گفتم:
    _ اون قدر ذهنم درگیر بود، نتونستم خوب از خجالت مرتیکه درام..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چشمکی زد:
    _ از واکنشت در مقابل شماره دادنش مشخصه! احتمالا اون وسط مسطا سرت به جایی هم خورده که طرف هنوز زنده س! بلایی که سر آخرین نفر که بهت شماره داد آوردی رو کاملا یادمه.
    و من خدارا شکر کردم که دعواهایمان بیش از دقایقی عمر ندارد، وگرنه در این وضعیت چه کسی حوصله ناز کشیدن داشت؟ آن هم از دیبا. از آن بدتر من، که در این یک مورد هیچ تجربه ای نداشتم.
    _چرا این قدر شلوغش می‌کنید؟ بدبخت فقط کارتش رو داد دیگه!
    طلا بی توجه به من خنده بلندی سر داد:
    _ وای یادته دیبا؟ احتمالا طرف هنوز که هنوزه با یادآوری اون روز خودش رو خیس کنه...
    مگنوم را از روی میز برداشت و ژست خاصی گرفت؛ صدایش را کمی کلفت کرد:
    _ اگه دفعه بعدی این طرفا ببینمت طرف حسابت من نیستم، دوست پسرمه...
    و با چشم به اسلحه اشاره کرد و در دستش تابی داد:
    _ چه my friend نانازی هم داری عطی!
    دیبا: جمله ش به کنار، وقتی قیافه ش برزخی میشه آدم سنکوپ می‌‌کنه.
    طلا: آره والا، مخصوصا با اون چشمات، آدم یخ می‌کنه!
    لبخند کجم را نتوانستم مخفی کنم:
    _ چه قدر هم که شما مـیترسید!
    طلا با کیسۀ یخ به سمتم آمد و قبل از این که هرگونه اقدامی بتوانم بکنم، گردنم را گرفت و بـ..وسـ..ـه محکمی روی گونه ام کاشت، و من ماندم و حس شیرینی در انتهایی ترین بخش معده ام که تنها چند ثانیه دوام داشت. اخم کردم:
    _ خیلی خب بسه! دیبا فهمیدی کیاسالار رو کجا بردن؟
    دیبا_ دوربینای ساختمون خونه اش رو چک کردم، خونه ش نرفته.
    _ پس کجا رفته؟
    دیبا_ این چیزیه که دنبالشم، احتمالا پیش یکی از دوستاش.
    روی تخت دراز کشیدم.
    _ جاش رو زودتر پیدا کن.
    طلا با نگرانی گفت:
    _ اما تو با این پات....
    با اعصابی داغان میان حرفش پریدم:
    _ پام ضرب دیده، نمردم که! یه کم استراحت کنم، خوب میشه.
    "خدا نکنه" زیر لبی طلا را شنیدم و چشم بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    اسلحه را پر کردم و ماشه را کشیدم؛ گلوله سفیر کشان به پرواز در آمد و مسافت بین من و سیبل تیراندازی را تنها در چند صدم ثانیه طی کرد. تمام طول روز را به این کار اختصاص داده بودم و حالا احساس می‌‌کردم ذهن و روحم کمی آرام شده. نفس عمیقی کشیدم و تیر بعدی را در سیبل تکه پاره خالی کردم، اسلحه داغ شده بود و دستم کمی ذُق ذُق می‌کرد. چه قدر خوب بود که مردم تنها به از دور نگاه کردن بسنده می‌کردند و جهت پرسیدن سوالی نزدیکم نمی‌شدند، گرچه به نفعشان هم بود! از من اعصاب خراب بعید نبود تیر بعدی را در مخ آن ها بکارم. باید فهمیده باشید که از این کار واهمه ای هم ندارم!
    پنج دقیقه بعد اسلحه را تحویل مسئولش دادم و حساب را پرداخت کردم. هزینه زیاد شده بود، اما ارزشش را داشت. فقط کاش اسلحه از نوع واقعی اش بود و صرفا جنبه این تمرینات آبکی را نداشت.
    به سمت هتل به راه افتادم که تلفن زنگ زد، چه کسی می‌توانست باشد بجه ز دیبا و طلا؟!
    دیبا: سلام، کجایی؟
    _ از کیاسالار خبری شد؟
    _ تقریبا.
    _ تا ده دقیقه دیگه هتلم!
    _ نه، نه بیا کافی شاپ ارغوان؛ نزدیک هتله.
    _ باشه. فعلا...
    پشت میز گرد با رو کش کرم رنگی که جای ته لیوان به خوبی رویش مشخص بود جا گرفتم.
    _ خب؟
    دیبا دستانش را در هم گره کرد و نفسش را بیرون فرستاد:
    _نیست!
    اخم کردم:
    _ یعنی چی؟!
    _ تک تک دوربینای شهر رو چک کردم. از هرکس که فکر کنی پرسیدم، انگار یه قطره شده رفته تو زمین، نیست که نیست!
    ناخن شستم را به دندان گرفتم و به جعبه دستمال کاغذی روی میز خیره شدم. چه طور باید گیرش می‌آوردم؟ چه کسی آن قدر به او نزدیک بود که جایش را بداند؟ مسلما اولین فردی که به ذهنم رسید ناتاشا بود! اما حتی فکرش هم خنده دار بود که بروم و از ناتاشا سراغش را بگیرم! و اما نفر دوم؛
    چیزی به رنگ یک جفت چشم آبی کمرنگ در ذهنم جرقه زد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _ دیبا! می‌تونی آدرس اون یارو چی بود اسمش؟ آزاد رو برام گیر بیاری؟!
    _ آزاد؟...
    اخمی کرد:
    _ بذار ببینم چی کار می‌تونم بکنم.
    تلفنش را در آورد و مشغول شماره گرفتن شد، از جا بلند شدم:
    _ چی میـخوری؟
    تلفن را زیر گوشش گذاشت، سرش را به علامت هیچ چیز تکان داد:
    _سلام امید.... ممنون... می‌خوام آدرس یکی رو برام.......
    به سمت پیشخوان حرکت کردم و سفارش موهیتو دادم و دوباره رو به روی دیبا جا گرفتم و تازه متوجه عدم حضور طلا شدم:
    _ طلا کجاست؟!
    تک سرفه ای کرد و نگاهش را به میز دوخت.
    _ رفته خرید!
    چیزی را پنهان می‌کرد، مگرنه؟! حرکاتش که حاکی از این امر بود.
    _ دیبا!
    نفسش را با شدت بیرون فرستاد و زیر لب گفت:
    _ اه... منتفرم از این که دروغ بگم.... لعنت بهت طلا!
    و بلند گفت:
    _نتونست جلوی خودش رو بگیره و به اون یارو زنگ نزنه!
    با حرص چشمانم را روی هم فشردم، طلا آدم بشو نبود!
    _ تا گند بالا نیاره ول کن نیست. حالا طرف کی هست؟ آدم مطمئنه؟ اسم و رسمش رو درآوردی؟ فک و فامیلش آدم حسابین؟ طلا اون قدر احمقه که این چیزا براش مهم نباشه! ولی مطمئن باشه بالاخره سر این کاراش یه بلای اساسی سر خودش میاره...
    دیبا لبخند کوچکی زد:
    _ نگران نباش عطرین؛ طلا اون قدر بزرگ شده که حواسش به خودش باشه. تو مجبور نیستی همه جا هواش رو داشته باشی؛ بذار یه کم خودش تجربه کنه. یکی دو دفعه پسرا بشکننش و سرش به سنگ بخوره، آدم میشه!
    با آوردن سفارش ساکت شد. اما مگر دلشوره ی من آرام می‌شد؟ تمام وجودم در برابر آن پسرک چشم قهوه ای آژیر خطر می‌کشید و تک تک سلول هایم مثل زنگ خطری تکان تکان می‌خوردند! نمی‌توانستم نسبت به این موضوع بی توجه باشم، اما مسئله مهم تری نسبت به طلای بی فکر وجود داشت و اول باید آن را حل می‌‌کردم و امیدوار می‌بودم که طلا یک روز را بدون من از خودش محافظت کند! لبی به لیوان موهیتو زدم و مزه دلچسب لیمو و نعنا را به سلول هایم تزریق کردم.
    _آدرس آزاد رو پیدا کردی؟
    _ گفتم آدرسش رو پیدا کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _ چه قدر طول می‌کشه؟
    دیبا نگاهی به ساعت موبایلش کرد.
    _تا کمتر از یک ساعت دیگه.
    سری تکان دادم و قلپ دیگری موهیتو خوردم؛ خنکی اش وجودم را به لرزه انداخت.
    نگاهی به تابلوی بزرگ انداختم:
    " خدمات کامپیوتری کامیار
    با مدریت کامیار آزاد"
    دو پله مرمرین را بالا رفتم و در شیشه ای را باز کردم. نگاهم لحظه ای روی دکوراسیون لوکس و مجلل مغازه ثابت ماند؛ سفیدی دیوار ها و کف پوش چشمم را زد و سرمایی که از کولر های گازی جریان داشت، لرزی به ستون فقراتم انداخت. پنج فروشنده پشت پیشخوانی که دور تا دور فضا بود مشغول سر و کله زدن با مشتری بودند. اما هیچ کدام مرد چشم آبی مد نظر ما نبود. اولین قدم را به سمت اولین فروشنده برداشتم که دیبا دستم را کشید. وقتی نگاهش کردم، چشم هایش را کمی ریز کرد و با لحن خواهشی گفت:
    _ بذار من انجامش بدم.
    ابرویی بالا انداختم و با دست اشاره ای به فروشنده کردم و عرصه را خالی گذاشتم. چیزی در رابـ ـطه با کامیار آزاد وجود داشت که دیبا به من نگفته بود! علی رغم خشم شعله کش در وجودم، منتظر ماندم تا کارش را بکند.
    دیبا با لحن جدی رو به مرد فروشنده گفت:
    _ خسته نباشید، ما از طرف دکتر اومدیم. آقا کامیار قرار بود روی لپ تاپ دکتر ویندوز نصب کنه.
    فروشند بعد از نگاه موشکافانه اش سری تکان داد:
    _ دنبالم بیاید.
    دیبا به سمتم برگشت و همان طور که به دنبال مرد به سمت پلکان مخفی پشت پیشخوان حرکت می‌کردیم زمزمه کرد:
    _ ببخشید بهت نگفتم، ولی باید مطمئن می‌شدم این همون آزاد معروفه، طاقت یه ضایع بازی دیگه جلوت رو نداشتم.
    سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
    _ از قرار معلوم داریم پیش یکی از بزرگترین هکر های عصر حاضر میریم و...
    سری به علامت تاسف تکان داد:
    _ باید بگم بد مارمولکیه! بد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    سخاوتمندانه چشم غره بزرگی نثارش کردم و با قدم های بلند مرد را دنبال کرد. شاید بهتر بود این بار دیبا نقش اصلی را بازی می‌کرد! شاید هکرها حرف هم را بهتر بفهمند!
    مرد مقابل دری در انتهای راهرو متوقف شد و زنگ کوچک تعبیه شده کنارش را فشار داد، از چشمی در لیزر سبز رنگی صورت مرد را اسکن کرد و کمی بعد در با صدای تقی باز شد.
    اول مرد، بعد دیبا و در آخر من وارد اتاق شدیم. اتاقِ بزرگ با دم و دستگاه های عجیب و غریبش مرا عجیب یاد اتاق فردی در رم می‌انداخت که در حال حاضر با کنجکاوی اطراف را برانداز می‌کرد و اخم هایش بیشتر در هم میـرفت. در انتهای سمت دیگر اتاق، پنجره بزرگی وجود داشت که با پرده های ضخیمی پوشانده شده بود و مقابل آن میز طویلی با چند مانیتور و یک پرینتر بزرگ وجود داشت. و من از آن فاصله موهای عـریـ*ـان و مشکی پشتش را تشخیص دادم و صدایی که از همان جا هم آشنا بود.
    _ علی من هزار بار نگفتم وسط کار مزاحمم نشو؟
    حالا چشم هایش که با سرعت زیادی روی مانیتور می‌چرخید، معلوم شده بود و ترق ترق آرام برخورد انگشتانش با کیبورد بلندتر به گوش می‌رسید.
    علی_ اما مهندس خانوما از طرف دکتر اومدن...
    و با صدای مثلا آرامی گفت:
    _ گفته بودید هر کی از طرف دکتر اومد بیارم بالا.
    برای لحظه ای اخم هایش در هم رفت:
    _ دکتر، اما دکتر که...
    نگاهش بالا آدمد و با دیدن ما حرف در دهانش ماسید.
    علی: با اجازه تون مهندس.
    و به سمت در را افتار که کامیار با هول گفت:
    _ علی...
    دیبا زیر لب تقریبا غرید:
    _ حتی فکرشم نکن مهندس! به نفعته اون انگشتت هم از روی کلید زیر میزت بیاری کنار.
    و من نگاهم به سمت دستی که زیر میز مشت شد کشیده شد.
    با خروج علی، آزاد از جایش بلند شد. قدش بلند بود و نسبت به عکس هیکل پرتری داشت. مشخص بود تمام تلاش خود را می‌کرد آرام باشد:
    _ خب خانوما، میشه زودتر بریم سر اصل قضیه؟!
    و من در فکر تن صدای آشنایی بودم که ذهنم یاری نمی‌کرد کجا به گوشم خورده.
    دیبا_ یعنی باور کنم که نمی‌دونی ما واسه چی این جاییم؟
    نیشخندش در گرگ و میش اتاق کاملا واضح بود. آزاد عینکش را در آورد و روی میز گذاشت:
    _ نه والا! یه راهنمایی جزئی...
    و نگاهش به من افتاد؛ حس کردم لحظه ای صورتش جمع شد. پس مرا می‌شناخت! اما از کجا؟ چرا آن قدر برایم آشنا بود؟
    دیبا_ پس شناختی؟ ها؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    آزاد_ آدرس من رو از کجا گیر آوردی؟
    دیبا_ خودت چی فکر می‌کنی مهندس؟ منم آدمای خودم رو دارم!
    آزاد بی حوصله گفت:
    _ آفرین تو! حالا چی می‌خوای ازم؟
    دیبا_ یه درخواست کوچولو، فقط کافیه آدرس اون رفیقت رو بدی.
    خودش را به خنگی زد:
    _ رفیقم؟ خب من رفیقای زیادی دارم!
    دیبا_ بیشتر از این خودت رو احمق نشون نده! کیاسالار رو میگم، شاهین کیاسالار!
    آزاد_ آهان... شاهین رو میگی؟ چیه؟ می‌خواید برید امضا بگیرید؟
    دیبا را نگاه کردم که از زور خشم چشم هایش براق شده بود.
    دیبا_ باشه! خودت رو به حماقت بزن، ولی حواست باشه که سر همین حماقتت ممکنه یه سری چیزات به باد بره. مثلا...
    شانه اش را بی قید بالا انداخت:
    _ چی میشه اگه دست من اشتباهی بره رو دکمه اینتر و لیست پیام‌ها و مکالماتت تو یاهو سند بشه برای سرگرد انتظام؟
    آزاد از روی میز پایین پرید و بشکن محکمی زد؛ صدایش برای لحظه ای پر از هیجان شد:
    _ کار تو بود پس؟ دمت گرم دختر! چه طوری این کار رو کردی؟ یادمه آخرین باری که رمز عبورم رو گم کرده بودم، سعی کردم ایمیلم رو هک کنم؛ از بس سیستم ایمنیش رو پیشرفته کرده بودم، نتونستم! از چه روشی استفاده کردی؟ کدوم برنامه؟ مثلث برمودا؟ شاید هم تمایز پروانه، ها؟ آخه من با برنامه هیدرولیز رفتم جواب نداد!
    با دیدن چشم های گرد شده دیبا و احمقی که به عنوان نابغه هک معرفی کرده بود، دوست داشتم قهقه بزنم. دیدم اگر ولش کنم تا فردا صبح قرار است یک کله حرف که نه، چرت و پرت بلغور کند؛ مگنوم را از کمرم باز کردم و به سمتش گرفتم:
    _ خودت خفه میشی، یا زحمتش رو بکشم؟
    لحظه ای مکث کرد:
    _ فکر می‌کردم ضربه ای که به مخت خورد، قدرت تکلمت رو از کار انداخته. اما مثل این که نه هنوز هم همون قدر بی تربیتی!
    لبش را به دندان گرفت و سری تکان داد:
    _واسه یه خانوم زشته این جوری حرف بزنه ها! اصلا در شأن شما نیست!
    مکث کردم، به معنی جمله اش فکر کردم و به ذهنم فشار آوردم. من این مرد را کجا دیده بودم؟! این تن صدای مزخرف را کجا شنیده بودم؟
    " وا... سامی این دخترِ چه قدر بیشعوره! فحش ناموسی میده!"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چیزی در سرم زنگ زد، دلم هری ریخت و قطره‌ی عرقی از کمرم لیز خورد. خودش بود! یکی از آن دو پست فطرتی که قصد جانم را داشتند. آره خودش بود، همین صدا با لحن لوده قاطی افعالش! اما چرا دوست کیاسالار باید برای ناتاشا کار کند؟ ناگهان حقیقتی جلوی چشمانم ظاهر شد؛ نکند از طرف کیاسالار بوده باشد؟ نکند تمام مدت این کیاسالار بوده که از قصد از دستم فرار می‌کرد، مگرنه این که ناتاشا گفته بود قصد جانش دارم؟
    اسلحه را محکم در چنگم فشار دادم، مطمئنم آن حالت برزخی که دیبا می‌گفت در صورتم نمایان بود.
    _ کیاسالار کجاست؟!
    نیشخند آزاد عصبانیتم را بیشتر کرد:
    _ الان مثلا می‌خوای با اون اسلحه کوچولوت... آخ...
    مشت محکم دیبا که پای چشمش کوبیده شد، حرفش را به داد بلندی ختم کرد.
    آزاد: چته وحشی؟
    دیبا هم اسلحه کشید:
    دیبا: حرف می‌زنی یا...
    آزاد: یا چی؟ مثلا چی کار می‌خوای بکنی؟ یه مشت دیگه با اون دستای کوچولوت بکوبی به صورتم؟ ها؟
    با بی خیالی به میز تکیه داد و دیبا اسلحه را در مقابل چشم های متعجب من پایین آورد:
    _ اون هم میشه، اما من تو فکر فرستادن این اطلاعات به سرگرد انتظام بودم! اوم... یه لحظه صبر کن؛ بذار لیست مکالماتت رو با باریش سپاهی پیدا کنم... چی قرار بود بهش بدی؟ مدارک کوکائین های تو انبار پلیس رو بهش دادی بودی نه؟ فکر نکنم سرگرد انتظام از این که مامور مخفیش به عنوان نفوذی تو اداره پلیس کار کنه خوشحال بشه! از قرار معلوم هنوز هم دنبال اونیه که عملیات خونه سهیلیا رو لو داده.
    چانه اش را بیرون داد و لبخند بامزه ای زد:
    _ احتمالا بگیردت فاتحه ت خونده س!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    و آن زمان بود که من نگاهم به آزاد وا رفته روی میز افتاد؛ احتمالا معنی هک شدن ایمیلش توسط دیبا را تازه فهمیده بود. آزاد در جواب لبخند فاتحانۀ دیبا چشم هایش را با حرص بست.
    دیبا_ و راستی مهندس! اگه حتی به فکر این بیوفتی که بلایی سر ما بیاد یا بهمون دروغ بگی، مطمئن باش تو کم تر از چند دقیقه فایل از طرف دوست من به طور ناشناس به اداره پلیس ارسال میشه. پس برای یه بارم که شده تو عمرت آدم باش و همکاری کن!
    آزاد نفس عمیقی کشید:
    _ من آدم صبوریم خانم زرنگ، مطمئن باش یه جایی بالاخره تلافیش سرت در میاد!
    دیبا_ اما من اصلا آدم صبوری نیستم و اگه همین الان به سمت کیاسالار راه نیوفتیم، نمی‌دونم دقیقا چه اتفاقی می‌‌افته!
    با حرص گفت:
    _ آدرسش رو بهتون میدم، خیابون...
    _ نه نه نه نه! تو ما رو چی فرض کردی، یه احمقی لنگه خودت؟ تو هم با ما میای مهندس.
    آزاد: لعنت به جفتتون!
    _ نظر لطفته، بهتره زودتر راه بیوفتی؛ داره شب میشه.
    آزاد با لبخند کوچکی گفت:
    _ لیدیز فرست!
    با باشه گفتن دیبا متعجب به سمتش برگشتم، نکند حماقت آزاد مسریست؟
    و وقتی نگاه مرا دید گفت:
    _ ما اول میریم، تو ماشین منتظرتیم مهندس. فقط یادت باشه چی دست من داری!
    دو قدم به سمت دیبا رفتم که آرام گفت:
    _ حواسم هست، بهم اعتماد کن عطرین. تنها راهی که می‌تونیم به کیاسالار برسیم اینه که خودشون ببرنمون وگرنه این رو بکشیم هم جای اصلیش رو بهمون نمیگه.
    دستم را گرفت و به سمت در خروجی کشید، با قدم های نامطمئن همراهش شدم.
    _ نقشه ت چیه؟!
    دیبا: زیاد به خودت فشار نیار و بذار بیهوشت کنن.
    _ چی؟!
    دیبا دستش را به دستگیره گرفت:
    _ پشت این در پنج تا مرد وایسادن.
    چشمکی زد و به چشمانش اشاره کرد:
    _ لنز های حرارتی! من الان یه جورایی مثل مار می‌بینم!
    _ می‌دونی مستقیم داریم میریم تو دهن شیر؟!
    دیبا: احتمالا تنها راه به پایان رسوندن این عملیات کوفتیه!
    و به سرعت در را باز کرد؛ لبخند روی لب های مردان پشت در، کریه ترین لبخند عمرم بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا