کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
چشمانم گرم شد و وقتی بیدار شدم مشغول چیدن میز بودند. دیدن مادام با آن هیبت و جبروتش در حالی که پیشبند بسته بود و به همراه دیبا بشقاب روی میز می‌گذاشت، غیر قابل باور و البته مضحک ترین صحنه عمرم بود!
و از آن مضحک‌تر چهره دیبا بود که با نگرانی مشهودی لبش را به طور مداوم به دندان می‌گرفت و چانه‌اش را بیرون می‌داد.
در سالن چشم گرداندم؛ به جز کیاسالار و آزاد که روی مبل راحتی لم داده بودند و Xboxبازی می‌کردند، کسی نبود. پس طلا و علمدار کجا بودند؟
دیبا: عه بیدار شدی؟
و به این ترتیب سه جفت چشم دیگر به سمتم برگشت. مادام دستوری گفت:
_ دست و روت رو بشور بیا برای ناهار.
_چشم، طلا کجاست؟
دیبا شانه ای بالا انداخت، اما صدای آزاد از آن سمت به گوشم رسید:
_ نگران نباش با سامی بیرونه...
بعد خنده مزخرفی کرد و با آن لحن مزخرف ترش ادامه داد:
_ راستی دماغ نوت مبارک عطری! ایشالله آبشارش برات سالیان سال جاری باشه!
نگاهی از گوشه چشم حواله اش کردم؛ مرا با که اشتباه گرفته بود؟ احمق هایِ روده درازِ هم رده‌یِ خودش؟!
کامل به سمتش برگشتم و دیدم که با لبخند گله گشادی نگاهم می‌کند، انگار با حرفش کلی هم حال کرده!
_ حد خودت رو بدون و ازش خارج نشو، چون اون موقع علاوه بر دماغ نو به یه جفت پای سالمم نیاز داری!
روی پاشنه‌یِ پا برگشتم و مادام را دیدم که گرچه نمی‌خواست، اما چین کوچکی کنج لبش بود، و دیبا.
شنیده اید می‌گویند کیلو کیلو قند در دل طرف آب می‌شود؟! مصداق واقعی اش دیبا بود. دور از چشم مادام انگشت شستش را به علامت عالی نشانم داد. بی توجه به حال خوشش شماره طلا را گرفتم و به سمت اتاق خواب حرکت کردم:
طلا: جونم؟
صدایش کمی بیش از حد عادی شاد نبود؟
اخم هایم در هم رفت:
_ کجایی طلا؟
خنده نخودی اش بر اعصابم خط انداخت:
_ صدات چه باحال شده!
غریدم:
_ گفتم کجایی؟
_با سام...
_طلا!
_ به خدا...
_یادت که نرفته با نقشه بهت نزدیک شده احمق! چرا خودت رو پیشش این قدر پایین میاری و دعوتش رو با کله قبول می‌کنی؟
_ نه به خدا! تا همین یک ساعت پیش داشت بهم التماس می‌کرد قبول کنم ببینمش! بعدم من هنوز نبخشیدمش. الان رفته دست و روش رو بشوره دارم این جوری حرف می‌زنم، حالا حالاها باید ناز بکشه!
_طلا ابله بازی در نیار، اون پسر ....
با هول گفت:
_ وای اومد اومد... باید قطع... اِم ... باشه عزیزم.
خنده دیگری کرد:
_ آره قربونت برم، می‌بینمت پس. بـ*ـوس بـ*ـوس.
قبل از قطع شدن کامل تلفن، صدای شاکی و ناراحت علمدار از آن سمت به گوش رسید:
_ با کی حرف می‌زدی؟
طلا: به شما ربطی داره؟
و بعد بوق اتمام تماس بود و من عصبی از دست طلا! حتما باید بلایی سر خودش بیاورد تا بفهمد اعتماد به این جماعت تنها چیزی که با خود ندارد خوشبختیست!
از اتاق بیرون رفتم و دیدم همه دور میز جمع شده اند، به جز کیاسالار که روی مبل راحتی در حال غذا خوردن بود.
کنار دیبا جا گرفتم و مشغول شدم. یعنی این دست پخت مادام بود؟ باید از دیبا بپرسم.
کیاسالار داد زد:
_ کامی یه کم سالاد برام میاری؟
آزاد با غرغر از جا بلند شد و مادام سالاد کشید، خواست سس بزند که کیاسالار داد زد:
_ نه مامان سس نزن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    من و دیبا به قدری واضح خشک شدیم که نگاه دو نفر دیگر به سمتمان چرخید.
    مامان؟
    مادام مادر کیاسالار بود؟
    با بهت پیش خودم پرسیدم، مادامِ من، اسطوره‌یِ زندگی من، تنها کسی که چه در دوران کودکی چه در بزرگسالی هوایم را داشته مادر پست فطرت ترین فرد عالم است؟ مادر شاهین کیاسالار؟ آخر چه طور امکان داشت؟ پس آن نگرانی ها بی جا نبود! مادام یکی از مهم ترین قوانین عمارتش را شکسته بود و ازدواج کرده و حتی بچه دار شده بود؟ مگر نه این که خودش همیشه م‌یگفت در کار ما این مسائل فقط نقطه ضعف است؟این که یک سرباز هیچ وقت نباید خودش را با این شدت قاطی این جور مسائل کند؟
    خودم پاسخ خودم را دادم. مادام که سرباز نبود، حتی شک داشتم تا به حال آدم کشته باشد یا حتی با اسلحه شلیک کرده باشد. ذهنم را برای پیدا کردن صحنه ای از مادام که از سلاحی به جز اخم و زبان تندش استفاده کرده باشد کاویدم، اما نبود. حتی روزی را به خاطر نداشتم که اسلحه به دست گرفته باشد. حالا داشتم به آن بی‌عدالتی که دیبا اصولا وقتی حرفش پیش می‌‌آمد می‌گفت، می‌رسیدم.
    با صدای معترض کیاسالار به خودم آمدم:
    _ پس این سالاد من چی شد کامی؟
    آزاد با لحنی که انگار در این دنیا نیست گفت:
    _ ها؟ باشه بابا اومدم.
    و نگاهم از کاسه‌ی آرکوپال با طرحی از گل‌های نارنجی رنگ به جایی بالاتر سوق پیدا کرد، به مادامی که نگاهم می‌کرد.
    من حق حسادت نداشتم، داشتم؟ نه وقتی فکر می‌کردم و می‌دیدم محبت های آن زمان مادام تنها از روی ترحمی بود که ممکن بود به هر دختر مو قرمز و رنگ و رو پریده ای نشان دهد که به قول خودش شباهت زیادی به فردی داشت که می‌شناخت.
    گرسنگی ام به طور کامل فروکش کرد. قاشق را به آرامی داخل کاسه‌ی سوپ گذاشتم.
    _ممنون؛ خوش مزه بود.
    بلند شدنم مصادف با جملۀ دیبا شد:
    _ چیزی نخوردی که.
    _سیرم، یه کم احساس خستگی می‌کنم، میرم بخوابم.
    کاسه را به سمت سینک بردم و بعد از خالی کردن محتویاتش رفتم که مثلا استراحت کنم.
    می‌دانستم احساس بدی که تک تک سلول هایم را درگیر کرده بود بی مورد است، می‌دانستم برای این که مادام حداقل کاری کرده که زنده بمانم باید سپاس گذار باشم اما.
    دست خودم نبود، از همان دوران کودکی هم حس مالکیتی نسبت به او احساس می‌کردم که فرای احساس بقیه به او بود.
    برای لحظه ای فکر کردم؛ که چه می‌شد اگر من هم مثل اغلب افراد این کشور خانواده داشتم؟ خانواده ای که مادر داشت تا محبت کند، پدر داشت تا ستون باشد و خواهر و برادری تا همدم باشند. ممکن بود من در آن شرایط دانشجو باشم؟ مثل خیلی های دیگر تنها غم روی دلم رنگ نارنجی موهایم بود یا نداشتن آخرین مدل گوشی و لباس؟ نگاهی به ناخن های همیشه کوتاهم انداختم، من هم لاک می‌زدم و به قول طلا مانیکور پدیکور می‌کردم؟ احتمالا در آن زندگی عاشق هم می‌شدم و زندگی مشترک هم تشکیل می‌دادم! بدون ترس و نگرانی! شاید حتی بچه دار هم می‌شدم.
    پوزخند زدم، ذهنم را با چه چیزی درگیر کرده بودم؟ حسرت در رابـ ـطه با چیزی که هیچ گاه امکان نداشت به حقیقت بپیوندد؟ چه فکری با خودم می‌کردم؟ اگر مادام نبود که احتمالا حتی زنده هم نبودم!
    چیزی از دوران قبل از شش سالگی به یاد ندارم، تنها چیزی که به یاد دارم خانه آجری و زهوار در رفته ایست که به آنج ا بـرده شدم، توسط زنی با چادر مشکی رنگ و کفش هایی که جلای خاصی داشت. حتی چهره زن را هم درست و حسابی به خاطر ندارم. آن موقع نمی‌دانستم، اما الان شک ندارم به صاحبِ خانه‌ی درب و داغان فروخته شدم. صاحب‌خانه مادر ناتاشا بود، یا حداقل من این طور فکر می‌کردم، چون او را بیشتر از بقیه ما دوست داشت. در آن خانه هشت کودک دیگر هم بودند، صاحب‌خانه مجبورمان می‌کرد کار کنیم. فرزتر ها برای دزدی می‌رفتند و اغلب پسر ها مواد می‌فروختند و کسانی مثل من که ضعیف و سست بودیم، سر خیابان گل می‌فروختیم و اسپند دود می‌کردیم تا مایه دار های سوار بر چهار چرخ های بزرگ و براقشان چشم نخورند! آن زمان آن قدر کوچک بودم که هیکلم به دختر بچه شش ساله نمی‌خورد و اغلب حتی به شیشه اتومبیل ها هم نمی‌رسیدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    به همین دلیل، وقتی یکی از آن روز‌ها تصادف کردم، حتی صاحب اتومبیل متوجه هم نشد و بعد ها با داد و فریاد های مردم فهمید دختر مو قرمزی را در آن حوالی زیر گرفته! به دلیل کشیده شدن به آسفالت، پوست زانوی چپم کاملا از بین رفته بود و استخوان سفید رنگش بیرون زده بود. راننده وقتی سر و وضعم را دید، حتی زحمت بیمارستان رساندنم را هم به خود نداد و چند خیابان آن سمت‌تر پیاده ام کرد. خدا می‌د‌اند چه کشیدم تا بالاخره با کمک بقیه بچه ها به خانه رسیدم. مادر ناتاشا به قدری عصبانی شده بود که از گوش هایش دود می‌زد و به طور مداوم از پولی حرف می‌زد که بابت دیه باید از آن حرامزاده می‌گرفت.
    و بعد از نگاه کوتاهی به پایم، تنها به دادن قرص و بستنش با روسری کثیفی اکتفا کرد و حتی تنبیه‌ شدم بابت این که تا مدتی قادر به کار کردن نبودم!
    اگر مادام فردای آن روز بابت بردن تعدادی از بچه ها نمی‌‌آمد، خدا می‌داند چه بلایی سرم می‌آمد!
    مادام از بین بچه ها سه نفر که قدرت جسمانی بالایی داشتند انتخاب کرد و موقع خروج چشمش به من که از پشت شیشه ترک خورده و زنگار گرفته‌ی اتاق بیرون را نگاه می‌کردم، افتاد.
    برقی که به طور موقتی در نگاهش دوید را هنوز به خاطر دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    وقتی به مادر ناتاشا گفت مرا بیرون ببرد، با آن عقل شش ساله ام فهمیده بودم هر جا بهتر از آن خانه است، که از وقتی نمی‌توانستم کار کنم، همان یه لقمه نان را هم با تحریف به دستم می‌دادند!
    دقیقا از همان روزی که مادام جلویم در حیاط خانه ناتاشا زانو زد و با دستش طره‌های نارنجی رنگ افتاده روی صورتم را عقب زد و لبخند کوچکی به لب آورد، اسطورۀ من شد.
    ***
    "فلش بک"
    _ اسمت چیه خانم کوچولو؟!
    و من مسخ شده فقط نگاهش کردم؛ به کسی که بعد از مدت ها مرا دیده بود. مادر ناتاشا به جای من پاسخ داد:
    _ اسمش صغری‌س!
    مادام اخم کرد:
    _ بچه خودته؟
    _ نه خریدمش، دو هفته س برام کار می‌کنه.
    مادام ایستاد:
    _ از مادر پدرش خبر داری؟
    _مثل این که بعد از این که به دنیا اومده، ننه باباش فلنگ رو بستن!
    مادام_ این هم می‌برم.
    _ چلاقه ها، نگی نگفتی!
    و نگاه مادام تازه روی پای کوچکم افتاد که با روسری خونی تقریبا سه برابر ابعاد عادی خودش را داشت، اخمش هنوز در خاطرم هست. آن لحظه لرزیدم از این که نکند مرا با خود نبرد، اما مادام گفت:
    _ سیروس بغلش کن و ببرش تو ماشین.
    سیروس بیست ساله از همان زمان هم اخم آلود بود!
    مادام کنارم جا گرفت و وقتی با پای بخیه خورده و باند پیچی به سمت عمارت خانوادگی اش می‌رفتیم گفت:
    _ از این به بعد اسمت عطرینه؛ عطرین صبا.
    و من شدم "عطرین"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    کسی که الان هستم را تماما مدیون مادامم. دستی روی بخیه های سفید رنگ کشیدم، یادآور خوبی بودند برای فراموش نکردن کسی که بودم و مقایسه اش با کسی که هستم! هر آن چه دارم را مدیون مادامم، من حق ندارم او را مقصر نام خانوادگی بدانم که حتی ندارم! یا خانواده ای که هیچ گاه نداشتم.
    به سمت پنجره ای رفتم که به حیاط راه داشت و بازش کردم. نگاهم روی درخت توت سفید گوشه حیاط خیره ماند، عقلم تسلیم شکمم شد و وقتی به خودم آمدم که دهانم پر از توت های سفید آویزان به درخت بود. آن قدر رسیده بودند که نصفشان روی زمین ریخته بود و بقیه که روی شاخه بودند به قدری درشت و آبدار بودند که درد بینی که سهل است، دین و ایمانم را بردند! با هر بار ترکیدن دانه های شیرینش و پخش شدن شهدش در دهانم انگار جان تازه ای در وجودم دمیده می‌شد و من بیشتر می‌خواستم!
    حدود ده دقیقه ای بود مشغول بودم که دستی میوه روی شاخه کناری دستم را کند، جا خوردم ولی با دیدن دست آشنا و چروکیده ای که انگشتر عقیقش زیر نور خورشید برق می‌زد خیالم راحت شد. یا توت واقعا عقلم را از کار انداخته بود، یا او به قدری نرم و آرام حرکت می‌کرد که متوجه حضورش نشدم.
    _ببخشید... راستش من توت...
    مادام_ می‌دونم! یادمه از بچگیت هم توت دوست داشتی.
    لبخندش که کوچک و محو بود، اما پوست صورتش را کش آورد؛ نمی‌‌توانستم هضم کنم. مادام با یادآوری دوران کودکی من این طور لبخند می‌زد؟ اصلا مادام را چه به لبخند!
    مادام: یادمه وقتی ده سالت بود نمی‌ذاشتی کسی از توتای حیاط عمارت بخوره!
    لب های من هم از یاد آوری آن روزها به طور نامحسوس کش آمد.
    _هنوز هم برای توت آدم می‌کشم!
    سنگینی نگاهش را حس کردم، توهم زده بودم یا واقعا نگاهش برق می‌زد. در حالتی بین خواب و رویا زمزمه کرد:
    مادام: چرا هر روز که می‌گذره این قدر بیشتر شبیهش میشی؟!
    سوالی نگاهش کردم. بی توجه ادامه داد:
    _ باید حرف بزنیم عطرین.
    جا خوردم، من شبیه که بودم و مادام چرا بحث را با این شدت عوض کرد؟
    مادام: آره! شاهین پسره منه... پسرمه! پسری که تازه یک ساله بدون تنفر تو چشمام نگاه می‌کنه و شیش ماهه بهم میگه مامان.
    چهره اش جدی بود و مثل هر زمان دیگر نیرویی داشت که خواه ناخواه مرا به سمت خودش می‌کشید. گوشَم را می‌کرد و صدا می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    مادام: شاهین تمام دوران کودکیش رو پیش مُسیو بزرگ شده و من رو شاید ماهی دو بار می‌دید. هیچ وقت نتونست من رو به چشم مادرش ببینه، چون نبودم که ببینه. اگه الان این جام، اگه حتی جونم رو هم بابت راحتیش میدم، قصدم جبران نیست! اتفاقات گذشته، نبود من با هیچی جبران نمیشه. هیچ وقت نمی‌تونم جای خالی خودم رو تو اون برهه زمانی پر کنم. می‌خوام الان براش مادر باشم و مادری کنم.
    نفس عمیقی کشید:
    _ می‌خوام به عنوان مادرش الان که پاش شکسته براش سوپ قلم بپزم، سخت بود تا اعتمادش رو دوباره به دست بیارم، اما شد.
    نگاهم کرد، من که گیجی و سردرگمی ساده ترین چیزی بود که درگیرش بودم.
    مادام: عطرین نمی‌خوام وقتی بهم میگه مامان و ذوق تو چشمام رو می‌بینی ناراحت بشی. من تو رو به عنوان دخترم، تنها کسی که وقتی دچار بحران شدیدی بودم با شیرین زبونیاش، با لبخند های بزرگش، با خرابکاریا و غد بازیاش باعث خنده ام می‌شد دوست دارم. تو شاید به طور ژنتیکی دخترم نباشی اما... دخترمی! جلوی چشمای من بزرگ شدی، بیشتر از پسرم شاهد قد کشیدنت بودم. الان هم برام فرقی نداری؛ دلم نمی‌خواد اون نگاه وقت ناهار رو تو چشمات ببینم. می‌دونم؛ بزرگ شدی، فرق کردی، دیگه اون عطرین که وقتی تعجب می‌کرد چشماش می‌شد اندازه یه کف دست نیستی. اما من یه جایی اون ته مهای چشمات هنوز هم همون دختر رو می‌بینم؛ تو حمایتات از دیبا و طلا، یا وقتایی که یادت میره و لبخند هایی می‌زنی و در عرض یه ثانیه جمعش می‌کنی!
    مکث کرد، حرف هایش بر پیکرِ وجودم خراش می‌انداخت:
    _ مادام، من... من همیشه خواستم مثل شما باشم. شما برام... برام مثل...
    نتوانستم جمله را کامل کنم، مادام جدی گفت:
    _ مثل من بودن چیزیه که براش باید خیلی چیزا رو از دست بدی عطرین. اگه از من می‌پرسی میگم ارزشش رو نداره. الان که نزدیک به شصت و پنج سالمه، وقتی به گذشته برمی‌گردم، می‌بینم خیلی جاها به خاطر حفظ مادام، شخصیت مادام، غرور و ابهت مادام چیزایی رو از دست دادم که هیچ وقت جبران نمیشه! کمترینش هم میترا بوده؛ میترا بیدل. من برای مادام شدن میترا رو تو وجودم کشتم. سعی کردم زنده ش کنم که باز بشم میترا، اما هنوز نتونستم. تو هم اگه واقعا می‌خوای من باشی، باید خوب فکر کنی و ببینی ارزشش رو داره که همه چیزت رو بابتش رها کنی؟ اگه ارزشش رو داره... رها کن! بشو مادام! اما این رو بدون مادام شدن به آسونی به زبان آوردنش نیست. من چندین سال طول کشید تا مادام بشم... اتفاقایی که افتاد... گذشته ای که... گذشته ای که هیچ خوش ندارم یادآوریش کنم...
    نفسش را پر فشار بیرون فرستاد:
    _ بگذریم از این موضوع. ازت می‌خوام مدتی که ایران نیستم، حواست به خونه زندگیم باشه. تو این چند مدت هم شاهین به خاطر پاش احتمالا غرغروتر از هر زمانه. زیاد جدیش نگیر، شاید زیر دست مهدی بزرگ شده باشه و تو عوضی بازی کپی برابر اصل خودش باشه، اما پسر خوبیه. یه کم زیادی خودش رو بالا می‌بینه، اما جزء خصیصه هاشه و کاریش نمیشه کرد. احتمالا تا یکی دو هفته دیگه کارا ردیف میشه و ما میریم. جریان رو دیبا به طور کامل برام تعریف کرده. از ارتباط ناتاشا و شاهین اطلاعی ندارم، اما نگران نباش؛ به شاهین گفتم مسئله اون رو حل کنه. تا وقتی این جایید خطری تهدیدتون نمی‌کنه...
    مکث کرد:
    _... حداقل از طرف فردی به جز دلوکا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نگاهش را از چشم چپم به راست انتقال داد:
    _این چیزایی که بهت گفتمر و تنها یه بار تو عمرت می‌شنوی و... می‌خوام بدونی که هر جا که باشی، هر جا که باشم، بهت افتخار می‌کنم!
    ممنون زیر لبی گفتم و با چشم دنبالش کردم که از پله ها بالا رفت و وارد خانه شد. مطمئنا سرش به جایی خورده بود، مادام را چه به این حرف های امیدوار کننده و فلسفی؟ شانه ای بالا انداختم. آخر هم یادم رفت بپرسم من شبیه چه کسی بودم! مسئله ایست که بارها ذهنم را به چالش کشیده.
    توت بعدی را به دهان انداختم و همه چیز را در طعمش گم کردم. مگر لذتی درجهان با لـ*ـذت این شهد شیرین تر از عسل برابری می‌کرد؟
    وقتی بالاخره به داخل برگشتم، احتمالا یک ساعتی گذشته بود. آزاد و کیاسالار با صدای بلند سر چیزی بحث می‌کردند و خبری از دیبا نبود.
    از همه این ها گذشته، بوی دلچسب چای بود که مرا به آشپزخانه کشاند. یادم نمی‌آمد آخرین بار کی چای خوردم، منی که روزگاری جانم به چای بسته بود!
    بعد از پر کردن لیوان بزرگ چای، به سمت میز خاطرۀ چسبیده به دیوار رفتم. عجیب نبود که پر از قاب عکس هایی از چهره کیاسالار در سنین مختلف بود. تک تک عکس ها را از نظر گذراندم و به تغییر حالت های چهره اش دقت کردم:
    " بچه بوده مظلوم بوده! "
    آن حالت مظلومیت داخل چشمانش را حالا در صد کیلو متری اش نمی‌شد دید! نگاهم به عکس آزاد و کیاسالار افتاد که احتمالا در سن ۱۱ سالگی گرفته بودند. شرارت در چشمان آزاد واقعا مشهود بود و علمدار، احتمالا با او دیر تر از آزاد آشنا شده بود که تا سن ۱۸ سالگی عکسی با هم نداشتند. در همان حین قابی را دیدم که به پشت برگشته بود. آدم کنجکاوی نبودم، اما اخیرا بدجور حسش قلقلکم می‌داد! عکس را بلند کردم و با دیدنش تقریبا خشک شدم. باورم نمی‌شد!
    ***
    "فلش بک"
    با شیطنت بالا و پایین می‌پریدم:
    _ خانم خانم خانم میشه از منم یه عکس بگیرید؟ خانم خواهش می‌کنم!
    عکاس: نه دختر، برو اون ور ببینم.
    _حالا وسط اون عکس پرسنلیا یه عکس از من بگیرید که اتفاقی نمی‌‌افته.
    عکاس: د بهت میگم نمیشه دیگه، برو گمشو ببینم بچه سرتق!
    خون ده ساله ام به جوش آمد، به من گفته بود سرتق؟ از آن بدتر با آن لحن مزخرفش گفته بود گم شوم؟ گلویم را صاف کردم و با لحن هشداری گفتم:
    _ پس عکس نمی‌گیری نه؟ خیلی خب، خودت خواستی!
    عکس را نمی‌دانم که گرفته بود، اما دقیقا ده دقیقه بعد از این مکالمه و وقتی که پارچه سفیدی را که پس زمینه عکس پرسنلی بود، آتش زدم و با صورتی دوده گرفته به چهره وحشت زده عکاس می‌خندیدم گرفته شده بود. عکس را صاف کردم و وقتی دیدم کسی حواسش نیست جایش را با عکس کیاسالار که وسط و دقیقا توی چشم بود عوض کردم. چه معنی داشت تنها عکس دوران کودکی من آن گوشه پنهان باشد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    حتی با آشناها و پارتی بازی هایی که آزاد می‌کرد، طول می‌کشید تا کار های ویزا جور شود؛ از مکالماتشان که به گوشم می‌‌رسید مشخص بود. نگاهی به ساعت انداختم، هفت و پنج دقیقه صبح بود، تا جایی که به خاطر داشتم مادام دیشب آزاد و علمدار را با جمله:
    »انتظار ندارید که بذارم این جا بمونید؟!«
    بیرون کرده بود، اما مگر بیکار بودند که ساعت هفت صبح آمده بودند این جا؟! بلند شدم. بنم روی تشک کمی خشک شده بود، مثل این که عادات قبلی را باید برگردانم! عادات مربوط به زندگی در عمارت با تشک های خشک و متکاهایی که انگار به جای پنبه، سیمان داشتند! باز جای شکرش باقی بود که متکاهای این جا کمی نرم بودند، وگرنه آن هم با این درد گردن من قوز بالا قوز می‌شد. از جا بلند شدم و بعد از سامان دادن به اوضاع موهای در هم گره خورده ام، راهی بیرون شدم. در افکار خود بودم که با صدای آزاد به سمتشان برگشتم:
    _ به به به صبح حضرت عالی به خیر خانم عطرین خانم!
    جوابش را ندادم، چه کسی حوصلۀ سر و کله زدن با این حشره موذی را داشت؟ آن هم بعد از بیدار شدن از خواب. رو به مادام کردم که با پرستیژ مخصوص خودش خیره ام بود:
    _ صبح به خیر مادام.
    سری تکان داد:
    _صبحانه آماه دس.
    _ صورتم رو بشورم، خدمتتون می‌رسم.
    در گیر و دار بستن در سرویس بهداشتی صدای آزاد را شنیدم:
    _ چیش.... پس خانم بلده لفظ قلم هم حرف بزنه.
    و صدای خشک و جدی مادام که می‌گفت:
    _ مگه نمی‌خواستی بری؟
    آزاد: با شاهین کار....
    بسته شدن در مانع از شنیدن آخر جمله شد.
    لیوان چای را به دست گرفتم. چای‌های تازه دم مادام با عطر هِل و گل محمدی که از خود ساطع می‌کردند، عجیب رنگ و بوی آرامش داشت و البته تصورات ذهنی ام را نسبت به مادامی که می‌شناختم عوض می‌‌کرد.
    با کمی فاصله نسبت به مادام که در حال روزنامه خواندن بود، نشستم و لیوان چای را در دست گرفتم. شک که نه، یقین داشتم آرامش قبل از طوفان بود! وگرنه مرا چه به آرامش!
    کیاسالار و آزاد در حال بحث بودند و آن قدر آرام حرف می‌زدند که جز چند جمله جزئی چیزی عایدم نشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    کیاسالار و آزاد در حال بحث بودند و آن قدر آرام حرف می‌زدند که جز چند جمله جزئی چیزی عایدم نشد.
    آزاد" مطمئنی... طرف.... "
    کیاسالار " حرفش سنده اما.... میلاد!!"
    آزاد" اون که آره باید.... "
    دست از گوش دادن به مکالمات نصفه نیمه شان برداشتم و در کمال تعجب متوجه شدم، علمدار نیست!
    کم کم طلا و دیبا هم وارد شدند و آزاد طبق برنامه معمولش شروع به مزه ریزی و اظهار فضل کرد.
    و من چه قدر دوست داشتم آن چهار انگشت معروف را به کار بی‌‌اندازم!
    آزاد: راستی م‌‌یدونستید امروز افتتاحیه المپیکه؟!
    طلا با ذوق: وای! اون قدر این چند مدت درگیر بودیم یادم رفته بود!
    دیبا: من که چشم امیدم فقط به کشتیه!
    طلا: و وزنه برداری! و البته والیبال!
    آزاد با لحن لوده ای گفت:
    _ منم که چشم امیدم، گوش امیدم کلا همه هوش و حواسم به والیبال ساحلی خانوماس!
    با خنده بلند طلا ، "بی شرف" کیاسالار در همهمه گم شد.
    رو به طلا و دیبا گفتم:
    _ همه صبحانه خوردند، برید بخورید.
    طلا:من که میلم نیست، نمی‌خورم!
    به چهره بیش از حد سفیدش خیره شدم؛ امروز چندم بود؟ با فهمیدن قضیه گفتم:
    _پاشو طلا، حال و حوصله جنازه جمع کردن ندارم!
    صورتی شدن گونه هایش بیش از حد غیر طبیعی بود و من تازه متوجه شدم جلوی دو مرد غریبه و مادام این حرف را زدم و آنها هم با چشم های گرد شده خیره اند. دوباره نگاهش کردم، به دیدن صورت گل انداخته اش می‌ارزید! آرام از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت، دیبا هم با لب به دندان گرفته برای جلوگیری از لبخندش راه افتاد. من هم بدون این که بروی خودم بیاورم، از جا بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا با احتیاط بسیار دوش کوتاهی بگیرم.
    وقتی بیرون آمدم، طلا روی تخت خواب بود. موهای‌تَرَم را بافتم و بیرون رفتم. باد کولر که نوازشم کرد، روحم را جلا داد! دیبا کنار کیاسالار که همزمان هم فیلم می‌دید، هم با دوربین عکس برداری کار می‌کرد. نشسته بود و طبق معمول جوری به لپ تاپش زل زده بود که انگار قرار است سازمان امنیت ملی را هک کند!
    و مادام!
    سری چرخاندم؛ مادام کجا بود؟ شانه بالا انداختم و بی خجالت به سمت آشپزخانه رفتم و لیوان بزرگی را پر از چای کردم.
    دیبا_ عطرین بی زحمت برای منم یه چای بریز.
    با دو لیوان بزرگ برگشتم و با تشکر دیبا کنارش نشستم و خیره به تلویزیونی شدم که قسمت آخر بی مصرف ها را نشان می‌داد. قریب به ده بار این فیلم را دیده بودم، اما باز در تک تک حرکات کریسمس محو شدم و فکر کردم اگر پسر بودم دوست داشتم هیکل او را داشته باشم.
    چای داغ را بین دست گرفتم که صدای آرام دیبا کنار گوشم گفت:
    _ عطرین...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نگاهش کردم:
    دیبا_ دلوکا م‌یدونه مرگ لوئیجی کار تو بوده!
    اخم هایم در هم رفت، اما حرفی نزدم.
    _فکر می‌‌کنی منتظر چیزیه یا اون براش اهمیتی نداشته؟
    مسلما منتظر چیزیست، وگرنه چرا از خــ ـیانـت فاحش من باید بگذرد؟
    _نظر تو چیه؟
    عینکش را کمی بالا تر فرستاد، باز سر گفتن چیزی دو دل بود.
    _چی می‌خوای بگی دیبا؟
    نگاهی به کیاسالار انداخت:
    _پاشو...
    هنوز کامل نایستاده بودم که با صدای مادام به سمت در بر گشتم:
    مادام: عطرین؟!
    چشم هایم گرد و مغزم ثانیه ای در شوک فرو رفت! مادام با کلاه باغبانی و دستکش های بزرگ و زرد رنگش عجیب ترین شکل ممکن را پیدا کرده بود، دچار توهم شده بودم یا خطای دید؟
    _بله؟
    مادام: تو حیاطم، حرفت تموم شد بیا کمکم!
    سری تکان دادم و نگاهی به دیبا انداختم که باز لب به دندان گرفته بود تا نخندد:
    _خُبِ توئم! برو تو اتاق، الان منم میام.
    لبخندش را جمع کرد:
    _باشه منتظرتم.
    به سمت حیاط راه افتادم. کنار درخت انجیری ایستاده بود و مشغول کندن بود. با قدم های آهسته نزدیکش شدم.
    مادام از گوشه چشم نگاهم کرد: چرا اون جوری نگاهم می‌کنی؟
    متفکر سری تکان دادم:
    _ یکه م... خب عجیبه!
    مادام:کمک کردن تو یا میوه چیدن من؟
    _ راستش بودن و کمک کردن به شما تو این کار، غیر قابل پیش‌بینی و عجیب‌ترین چیزیه که تاحالا برام پیش اومده!
    خنده کج و کوچکش حتی غیر منتظره تر از باغبانی بود:
    _ بیا! انجیرام کم کم دارن خشک میشن، کامیار مربای انجیر خیلی دوست داره!
    بهت زده گفتم:
    _ می‌خواید مربا بپزید؟! اون هم برای اون...
    فحشی را که تا نوک زبانم آمده بود، خوردم. جلوی مادام نمی‌توانستم در این حد بی‌ادب باشم! اخم غلیظی کرد:
    _ پس چی فکر کردی بچه!
    بعد هم اضافه کرد:
    _ اینا رو بکن دستت و مراقب باش شیره برگاش رو دستت نریزه، حساسیت میدی.
    همان طور که اولین انجیر را داخل سطل می‌انداختم، چشم زیر لبی گفتم و مشغول شدم. فقط برای این کار احمقانه که مرا تا این جا نکشیده بود؟ یعنی مادام کاری را به هیچ وجه بدون هدفی انجام نمی‌داد. چیزی در حدود یک دقیقه گذشته بود که به حرف آمد:
    _ می‌خوای چی کار کنی عطرین؟
    _ در رابـ ـطه با؟
    نفس عمیقی کشید:
    _ نمی‌خوام بهت دروغ بگم، یا امید واهی بدم...
    دست از کار کشیدم و مستقیم نگاهش کردم:
    _میشه برید سر اصل مطلب؟
    انجیر خشکی در دست گرفت، اخم هایش مثل همیشه در هم بود. ادامه داد:
    _ این که از سالواتوره خبری نیست، اصلا خوب نیست. ممکنه... اتفاقی براش افتاده باشه... از الان به فکر باش، بدترین شرایط رو در نظر بگیر. شرایطی که توش سالواتوره نیست، من نیستم، فقط خودتی و خودت در مقابل دلوکا با اون همه افرادش! باید بتونی خودت رو نجات بدی. تا جایی که بتونم حمایتت می‌کنم، اما ممکنه شرایطی پیش بیاد که از دستم کاری بر نیاد. میـخوام بدونم که قراره کارت رو ادامه بدی یا فکر دیگه ای داری؟
    متعجب نگاهش کردم. این به کنار که تا به حال کسی نظرم را در رابـ ـطه با آینده نپرسیده بود، بیشتر از این متعجب بودم که چه طور ممکن است مادام حرفی را بزند که قبلا خلافش را با صدای رسا و بلند، در اولین جلسه از کلاس که اسلحه به دست گرفتیم گفت.
    "فلش بک"
    " اگه این جایید به معنای اینه که راه برگشتی ندارید. شماها سربازید، تعلیم داده م‌یشید برای اطاعت کردن از دستورات. زندگیتون مثل افراد عادی نیست، مدرسه و کلاساتون جداست، نمی‌تونید یه زندگی نرمال داشته باشید. سرنوشتتون تا ابد همینه! "
    _ مادام... من سربازم! منظورتون رو از کار دیگه درک نمی‌کنم!
    چشم هایش را روی هم فشار داد، گویا بیان این جملات به منزله‌ی جا به جایی باری هفت تنی بود!
    _ می‌تونی... نباشی! انتخاب با خودته. می‌تونی برای خودت هویت جدید درست کنی، می‌تونم تو رو به مهدی معرفی کنم و برات کار پیدا کنه و درصدی باهم کار کنید. اون کار و جور کنه و تو براش انجام بد،ی اما خانم خودت باشی و کسی بهت امر و نهی نکنه، همون چیزی که گفتم... بشی مادام... بشی یکی مثل من... یا این که...بری دانشگاه. زندگی جدید و افراد جدید، واسه خودت کسی بشی! تو فقط بیست و چهار سالته، دیر نیست برات.
    چند ثانیه فقط نگاهش کردم.
    فقط نگاه کردم.
    خشک شده و متعجب!
    و بعد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا