کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
به قدری بلند زیر خنده زدم که یادم نمی‌آمد کی این طور خندیده ام؛ از همان خنده هایی که تا جایی که یادم است تمام ردیف دندان های بالا و قسمتی از لثه‌ام را با فضای خالی دهانم به نمایش می‌گذاشت.
بریده بریده گفتم:
_شوخیتون .... گرفته مادام؟ برم دانشگاه؟
و دوباره زیر خنده زدم، حتی تصور خودم در میان مردم عادی در حالی که سرکلاس درس هستم هم به اندازه کافی مسخره بود تا به خنده دیگری وادارم کند.
مادام با تشر گفت:
_نیشت رو جمع کن عطرین! جدی گفتم!
از اخم غلیظش به خودم آمدم و خنده ام را مهار کردم و گفتم:
_ معذرت می‌خوام... اما... خب.... از من چه انتظاری دارید مادام؟ منی که یازده سال از عمرم رو تو این راه سَر کردم، منی که تعداد کسایی که کشتم رو حتی به خاطر ندارم، منی که چند مدت بیکاری باعث شده فکر کنم یه چیزی کمه، که زندگیم رو روال نیست. منی که به کسی به جز طلا، دیبا و شما اعتماد ندارم، منِ آنرمال! برم دانشگاه؟ درس بخونم و فردا پس فردا بشم دکتر یا مهندس؟ حتی حرف زدن درباره ش هم به خنده می‌‌اندازدم! ولی بابت پیشنهادتون ممنون، روش فکر می‌کنم.
رو گرفتم و مشغول کندن انجیر ها شدم. چه کسی فکرش را می‌کرد کسی مثل مادام همچین حرفی را بزند؟ پیر شده بود و تمام عقایدش را فروخته بود؟ به چه چیز؟ پسر دُردانه اش یا آرامش خانه اش با درخت توت سفید؟
آزاد همان طور که تخمه می‌شکست، چهار زانو جلوی تلویزیون پرید و فریاد زد:
آزاد: آهان.... برو برو برو .... آ ماشالله پسر! دمت گرم! دهن اون پدر* صاف کن!
کیاسالار: دهه! کامی دو دقیقه دهنت رو ببند ببینیم چی شد.
علمدار: راست میگه دیگه! این گزارشگره کم وِر مید، زدی بالا دستشا!
طلا جیغ زد:
_ دِ هر سه تاتون ساکت شید دیگه!
نگاهم از چهره چهار نفری که رو به روی تلویزیون و با فاصله زیادی نشسته بودند گرفتم و مشغول رسیدگی به مگنوم نازنینم شدم، صدای دیبا از آشپزخانه آمد:
_عطرین تو هم چای می‌خوای؟
_لیوانی و بزرگ.
_ می‌دونم!
فوت محکی به لوله ۶ اینچیش کردم و با صدای فریاد شادی آزاد دوباره نگاهم به سمتشان کشیده شد:
_ خدا قوت دلاور! دست مریزاد پهلوان!
بعد هم بلند شد و همزمان با آواز خواندن شروع به رقصیدن کرد، دستانش را باز کرده بود و تمام قسمت بالایی بدنش را با ریتم ریزی می‌‌لرزاند.
_ مو بچه شطوم
مو مار هف خطوم...
و صدایش! واقع بینانه بخواهم بگویم صدای قار قار کلاغ ها دلنشین تر بود! اما هر چه بود از نظر طلا به قدری بامزه بود که از خنده ریسه برود و علمدار را آن طور مات و مبهوت لبخندش کند؛ هنوز هم بعد از گذشت یک هفته برایش ناز می‌‌کرد!
کیاسالار وسط خواندن پر ناز و ادای آن کلاغ چشم آبی داد زد:
_د لال شو کامی! خیلی صدا نکرت خوبه می‌‌اندازیش پس کله ت؟
دهان آزاد به قصد زدن حرفی باز شد که مادام با سری حوله پیچ شده از اتاقش خارج شد. با دیدن اخم های درهمش پیش خودم آزاد را مرده فرض کردم!
مادام_ هزار دفعه نگفتم تو خونه من داد و بیداد راه ننداز کامیار؟ هان؟
کلاغ چشم آبی با صورتی مظلوم شده گفت:
_ گی خوردم مادام! گی خوردم!
مادام بعد از چشم غره غلیظی به سمت آشپزخانه راه افتاد. هنوز کامل پشت نکرده بود که آزاد حرکات موزونش را از سر گرفت، منتها این بار به صورت سایلنت!
لیوان چای را از دیبا گرفتم و به سمت حیاط رفتم. ستاره های چشمک زن را به آن شلوغی و جو سرسام آور ترجیح می‌‌دادم. نمی‌توانستم با آن ها ارتباط برقرار کنم، هر چند هم که آشنا باشند و مورد اعتماد مادام؛ هنوز هم برای من غریبه هایی بودند که اعتماد بهشان مصادف با مرگ بود! به سمت درخت توت محبوبم راه افتادم و مشتم را پر از توت کردم و روی تخت کوچک گوشه حیاط نشستم. خیره به بخار پیچ در پیچی شدم که از دهانه لیوان بلند می‌‌شد و توتی در دهان گذاشتم. باید چه کنم؟
سوالی که از یک هفته قبل و مکالمه با مادام بارها از خودم پرسیده بودم،
باید چه کنم؟
چند ایده هم داشتم، می‌توانستم همین امشب کوله ام را جمع کنم و همراه با طلا و دیبا آن جا را ترک کنم و دلوکا و مادام را پشت سر بگذارم، اما با فکر به طلا و دیبا که زندگیشان به خطر می‌افتد نظرم برگشت! یا می‌توانستم تنهایی بروم و آن دو را قاطی مسئله نکنم.
اما فرار مثل ترسوها در خونم نبود.
از طرفی نگرانی بابت طلا و دیبا را هم با اینکار به خود تحمیل می‌کردم.
لیوان را پایین گذاشتم‌. دستانم را زیر سر قفل کردم و روی فرش تکه پاره و زبرش دراز کشیدم. آسمان آن شب مهمان چند ستاره بود. نگاهم را به سمت ماه چرخاندم، کم کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که این بار باید صبر کنم و ببینم سرنوشت چه برایم رقم خواهد زد! شاید از راه مسالمت آمیزتری هم بتوان با دلوکا کنار آمد و فهمید سالواتوره با کیاسالار چه‌ کار دارد که مادام این قدر پیگیرش است؟!
و دلوکا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    بعد از آن روز که در حیاط با مادام صحبت کرده بودم و حرفمان با دیبا نیمه کاره ماند، هر وقت حرفش را پیش می‌کشیدم به گونه‌ای زیرسیبیلی قضیه را می‌پیچاند. دو احتمال وجود داشت! یا مسئله از ریشه غلط بوده و حالا دیبا به اشتباهش پی بـرده بود و قصد خورد کردن خود را نداشت، یا به دلایلی چیزی را از من مخفی می‌کرد. احتمال دوم را به کل نادیده گرفتم، به این مسئله همیشه ایمان داشتم و دارم که دیبا نمی‌تواند چیزی را از من مخفی کند! هیچ وقت!
    هشت روز دیگر هم گذشت، در نهایت کسالت و بیکاری با غرغر های طلا که در این چند روز روانم را از بنیاد نابود کرده بود!
    دیبا هم که به طور عادی کم بیرون می‌رفت و اغلب سرش درگیر آن قوطی جادویی مزخرفش بود! اخیرا هم با آن کلاغ چشم آبی کار هایی می‌کند، گرچه چهره‌اش از بیرون ناراضیست اما هر که را گول بزند، مرا نمی‌تواند. میـدانم که از پیشنهاد این کار در پوست خود نمیـگنجد؛ چون آزاد گرچه انسان نرمانی نبوده، نیست و نخواهد بود! اما در کارش ماهر است، حتی بیشتر از دیبا. و این را دیبا هم قبول دارد. پس اختلافشان را کنار گذاشت و به عنوان دو همکار با هم رقابت می‌کردند. دو هکر با استعداد که در همه موارد طالب یادگیری اند چه چیزی بیش از این می‌خواهند؟
    آن روز بی حوصلگی طلا به اوج خود رسید! در آن لحظه که به طور مداوم راه می‌رفت و به زمین و زمان گیر بی جا می‌‌داد، دلم می‌خواست حتی برای دقیقه ای شده دستش را به دست علمدار بدهم تا در آرامش باشم. روی تک تخت اتاق دراز کشیده بودم، دستانم زیر سرم چفت شده بود و از شدت فشار تنها به سقف زل زده بودم.
    طلا:... بهش میگم تو مگه آدمی آخه؟ تو سلیقه داری؟ تو که ورداشتی از رو پلیز قرمز سارافن سبز پوشیدی سلیقه داری که به تیپ من گیر میدی؟ میگه گوشواره ات سِت نیست! دخترِ نکبت شِتِره نمی‌دونه مُده!
    برای لحظه ای ایستاد و با لحن جدی گفت:
    _راستی بهت گفتم ویکی و برایان باهمن؟ روز قبل این که بیایم همچین به من پز می‌‌داد انگار نه انگار برایان تا دیروزش پشت من موس موس می‌کرد! والا دختره عقده ای! فکر کرده حالا با برد پیت دوست شده، نه برایان کج و کوله‌ی خودمون!
    نفس عمیقی کشیدم:
    _با اون موهاش؛ فسفری! رنگ قحطیه؟ وای برایان چه کج سلیقستا! گرچه اون هم با اون تیپ درب و داغونش مخ کی رو به جز ویکی می‌تونه بزنه؟! فکر کن من موهام رو فسفری کنم، سامی دیگه بهم نگاهم نمی‌کنه! وای گفتم سامی...
    خودش را روی تخت انداخت، با چشم های گشاد به حالت نیم‌خیز درآمدم. در عرض یک دقیقه چند حالت تغییر داد خدا عالم است. با وجود چند سال دوستی هنوز به این موضوع عادت نکرده بودم.
    دستان مشت شده اش را زیر چانه چفت کرد و نفسش را آه مانند بیرون داد، لبخند محوی روی صورتش بود و کاملا مشخص بود در دنیای به نام "هپروت" سیر می‌کند!
    _... نمی‌دونی چه قدر ماهه عطرین... اون چشمای قهوه‌ایش... ته ریش مشکی رنگش‌ که بابت کار زیاد چند مدته نزده....
    نفس عمیقی کشید:
    _قراره آهنگ یه فیلمی رو بسازه خیلی سرش شلوغه، از دیروز ندیدمش... خیلی دلم براش تنگ شده...
    لب پایینش به بیرون برگشت و برای لحظه ای رد اشک در چشم هایش پدید آمد. اما به ثانیه نکشیده حالتش تغییر کرد. پر هیجان به شکم دراز کشید و گفت:
    _ وای خیلی خودم رو کنترل می‌کنم وقتی می‌بینمش نپرم بوسش کنم! حالا قیافه ش به کنارا....
    آهسته از روی تخت پایین آمدم.
    _اخلاقیاتش، منش رومانتیکش من رو اسیر خودش کرده. اون روز که شما با شاهین درگیر بودیدا... بعد مادام زنگ زد بیایم بیمارستان... سامان داشت همه چیز رو بهم می‌گفت. بعدش هم، به قدری قشنگ! به قدری قشنگ! به قدری قشنگ معذرت‌خواهی کرد که...
    به سمت در راه افتادم.
    _برای یه لحظه دلم می‌خواست همون لحظه قبول کنم و باهاش آشتی کنم! اما خب نمی‌شد که... عطرین کجا؟! عطرین!
    از اتاق خارج شدم، از تخت پایین پرید و دنبالم راه افتاد. چشمانم را با حرص روی هم فشار دادم و به دیوار دادم که ناگهان فکری در سرم جولان داد. چشمانم به ضربی باز شد و با خود گفتم:
    "به درک که ریسکش بالاست!"
    دستم را روی شانه اش گذاشتم و میان حرفش پریدم:
    _ببین طلا... چیز کن.... برو لباسات رو بپوش، زنگ بزن سام بیاد ببردت یه دور بزنید!
    چشمانش برق زد:
    _وای نه! علاوه بر این که باهاش قهرم، کار داره بچه م... نوچ... نمیشه!
    دلم می‌خواست سر به بیابان بگذارم تا برای یک دقیقه هم که شده از شر طلا خلاص شوم.
    _عطرین... خب لباس بپوش با هم بریم هان؟
    فکر کردم، برای پیدا کردن آرامش کافیست در یک مجتمع تجاری رهایش کنم. مطمئنا آن قدر درگیر اجناس می‌شود که بیخیال من شود و احتمالا تا چند ساعت به حالت طبیعی برگردد!
    _خیلی خب! خیلی خب! برو بپوش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    با ذوق خواست بغلم کند که با چشم غره ام فاصله گرفت و به سمت اتاق راه افتاد. من هم به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم.
    مشغول بررسی خودم در آینه شدم. فیتیله ها و اسپیلینت بینی را یک هفته پیش که به همراه طلا به بیمارستان رفته بودیم، در آورده بودم و حالا یک چسب سفید رنگ به همراه اجسام سفتی که در مدخل بینی‌ام حس می‌کردم که احتمالا مربوط به بخیه ها بود اذیتم می‌کرد. دستانم را آبی زدم و خارج شدم.
    به سمت اتاقی که دیبا و آزاد مشغول کار بودند، راه افتادم تا مسئله را اطلاع دهم و اگر دیبا هم مایل باشد همراهمان بیاید. در نیمه باز بود.
    دستم را به قصد زدن تقه ای بالا آوردم، اما با صدای آرام آزاد، ناخودآگاه خشک شدم. چرا باید آن قدر آهسته و مشکوک حرف بزند؟
    _دیبا چرا این جوری برداشت می‌کنی؟! مگه قراره چی کار کنیم؟ نقشه قتلش رو که نکشیدیم! فقط قراره یه جورایی ناخواسته کمکمون کنه ....
    دیبا با تن آرام ولی لحن عصبی میان حرفش پرید:
    _شر و ور نگو کامیار! یعنی چی؟ این کار عملا سوء استفاده ازشه! من هیچ وقت چنین خیانتی...
    _خیانت کدومه؟ این کار به صلاح همه‌س!
    _همه؟ مطمئنی تو این کار صلاح همه‌رو در نظر گرفتید نه فقط خودتون رو؟ پس عط...
    _ببین دیبا...
    صدای کیاسالار بود! او آن جا چه می‌کرد؟ مکثی کرد. لحنش آرام بود، ولی واژگان را طوری بیان می‌کرد که انگار جملات از آسمان نازل شده و از دَم حق و حقیقت است.
    _...آروم باش و خوب فکر کن. ما تو رو مجبور به این کار نمی‌کنیم... داریم بهت پیشنهاد می‌دیم. می‌تونی قبول کنی، می‌تونی نکنی. این آزمایشا هر چی که بوده تموم شده رفته و حالا عواقبشه که دامنگیر همه‌‌مون شده. ولی ازت می‌خوام یک دقیقه فکر کنی! فکر کن اگه اون ماده بیوفته دست دلوکا چی میشه؟ چه بلایی سرِ ....
    یکی فریاد زد:
    _عطرین، کجایی دختر؟
    خدا لعنت نکند طلا را که همیشه بد موقع از آسمان نازل می‌شد! چشمانم را روی هم فشار دادم و در را به داخل هل دادم، بی توجه به کیاسالار و آزاد رو به دیبا گفتم:
    _ما داریم میریم بیرون، اگه کارت تموم شده میخوای بیا.
    _کجا میرید؟
    سرم را به سمت آزاد چرخاندم و فقط نگاهش کردم. از آن نگاه هایی که هزاران "به تو چه" در خود دارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _خب حالا، چرا می‌زنی؟
    به لبه میزی که دو لپ تاپ باز و تعدادی برگه رویش بود تکیه داد، دستانش را روی سـ*ـینه اش گره زد و به ناکجا آباد خیره ماند. دیبا هم روی صندلی پشت همان میز نشسته بود و کیاسالار روی تختی بصورت نیمه خیز قرار داشت. نمی‌دانم چرا، ولی اتوماتیکوار هنگام حرف زدن با آزاد اعصابم به هم می‌ریخت و عصبی می‌شدم. البته هنوز هم می‌شوم! همان طور که خیره خیره آزاد را نگاه می‌کردم، دیبا را مخاطب قرار دادم:
    _دیبا اگه می‌خوای بیای، تا ده دقیقه دیگه جلو در باش.
    عقب گرد کردم تا از اتاق خارج شوم که صدای آزاد را شنیدم:
    _نه شما برید؛ ما هنوز کار داریم...
    به عقب برگشتم و دوباره نگاهش کردم. معترض شانه بالا انداخت و دوباره دست به سـ*ـینه شد. دیبا چانه اش را بیرون داده بود و لبش را به دندان می‌گرفت، مسلما ذهنش بابت چیزی درگیر بود.
    _دیبا؟
    نگاهم کرد، یک چیز بزرگ در نگاهش بود، یک سردرگمی فاحش! به روی خودم نیاوردم:
    _میای یا نه؟
    _نه... شما برید...
    _باشه.
    نگاه خیره و تهاجمی کیاسالار در تمام مدت براندازم می‌کرد. اما مکالمه‌ی چند دقیقه پیششان به قدری ذهنم را درگیر کرده بود که اعتنایی نکردم و از اتاق خارج شدم. تقریبا مطمئن بودم که دیبا همان شب یا احتمالا در اولین فرصت در این رابـ ـطه صحبت خواهد کرد، اما نمی‌توانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم.
    طلا: عطرین کجا موندی؟
    وارد اتاق شدم و مانتو شلوار راحتی پوشیدم و شالی را آزادانه روی سرم انداختم. طلا که از ذوق روی پا بند نبود، در عرض ده دقیقه آماده شد و بالاخره از خانه خارج شدیم.
    خوشحال بودم از ای نکه طلا برای حدود نیم ساعت هم که شده ساکت است و فقط از این مغازه به آن مغازه حرکت می‌کند. با دیدن در کوچک کافی شاپی در گوشه ای از طبقه سوم مجتمع رو به طلا گفتم:
    _من میرم تو اون کافی شاپِ... کارت تموم شد بیا اون جا.
    طلا که در لباس عروس های مغازه محو شده بود، باشه ای گفت و دوباره خیره ماند.
    دستم را در جیبم کردم و به سمت کافه راه افتادم. شیشه های نباتی با معرق کاری های شیشه ای و رنگی اش واقعا آرامش بخش بود. در چوبی را که به داخل هل دادم، زنگ بادی پشت در به صدا درآمد.
    کافه فضای کوچک اما مطبوعی داشت، یا حداقل آن آرامشی که به دنبالش بودم. بدون حرف های طلا، مزه پرانی های آزاد، لحن مزخرف کیاسالار، دستورات مادام و حتی حرف های گاه منطقی و گاه غیر منطقی دیبا!
    روی مبل قهوه‌ای رنگ راحتی جا گرفتم. مبل در گوشه ای ترین قسمت کافه و چسبیده به دیوار بود، سرم را دیوار پشت مبل تکیه دادم و چشم بستم.
    آهنگ ملایمی با نوای خوش پیانو شروع شد، کم‌کم زنی با پیانو هم نوا شد. آهنگ ترکی بود، متوجه جملات و حرف هایش نبودم و همین مسئله که کلماتش بدون درگیریِ ذهنم عبور می‌کردند واقعا لـ*ـذت بخش بود.
    _چی میل دارین خانم؟
    با چشم های بسته گفتم:
    _یه چیز خنک که توش بستنی داشته باشه... وانیلی!
    _منم قهوه...اسپرسو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    تعجب تنها یک قسمت کوچک از احساسی بود که در آن لحظه وجودم را در بر گرفته بود. آرام چشم باز کردم، تمام تلاشم را می‌کردم احساسم در صورتم نمایان نشود. مانتوی مشکی رنگش را تکانی داد و روی مبل مقابلم نشست.
    تکیه سرم را از دیوار گرفتم و مستقیم در دو گوی مشکی رنگ چشمانش خیره شدم. آن روز بلا از آسمان نازل می‌شد!
    لبخند زد، ردیف دندان هایش که روزی کج و معوج و حالا ردیف و صاف بود نمایان شد. نیشخندی زد ک فقط نگاهش کردم، به دنبال ردی از ناتاشای سابق بودم. ناتاشایی که دوست بود نه دشمن!
    بد بود، اما پست فطرت نه، حرامزاده نه!
    اما نبود؛ نه، نبود. ناتاشایی که رو به رویم نشسته بود، ناتاشایی که بوی ادکلنش بینی را می‌سوزاند. که موهای مشکی رنگ و براقش از زیر شالش آزادانه رها شده بود هیچ ردی از آن چه در ذهن من بود نداشت.
    _چه طوری عطری؟
    در مردک سیاه چشمانش خیره شدم. هیچ حسی به جز نفرت در وجودش نبود. نیشخندم را تجدید کردم:
    _بهت نمیاد!
    چشم گرد کرد، مثلا تعجب کرده بود:
    _این قدر تصویر منفی از من تو ذهنت هست؟ یعنی واقعا به من نمیاد حال دوست قدیمیم رو بپرسم.
    ابرو بالا انداختم:
    _مقدمه چینی...
    با پوزخند اضافه کردم:
    _دوست قدیمی!
    لبخند دیگری زد:
    _همیشه از این که زود می‌گیری خوشم میاد!
    _حرفت رو بزن.
    پا روی پا انداخت و دستی میان موهایش کشید. با لحن عادی گفت:
    _اومدم بهت هشدار بدم.
    _نه بابا؟!
    _آره عزیزم...
    با لبخند کوچکی به سمتش خم شدم:
    _اون وقت در رابـ ـطه با؟
    بیخیال شانه بالا انداخت:
    _شاید راهی که توش قدم گذاشتی...
    _با هشدار دادن به من چی به تو می‌رسه؟
    _فکر کن زنده بودنت برام بیشتر نفع داره.
    _تا دیروز که کثافتی بودم که زنده نبودنش به نفع همه بود؟ چی شده تغییر موضع دادی؟
    _خب کثافتا هم گاهی به کار میان....
    جدیت به صدایش برگشت و لبخندش را محو کرد:
    _خودت رو بکش کنار عطرین، از اون خونه باید بیای بیرون.
    _چرا مستقیم هدفت رو نمیگی؟ داری کم‌کم حوصله ام رو سر می‌بری!
    در چشمانم خیره شد و با لحن شمرده ای گفت:
    _از شاهین فاصله بگیر... دلم نمی‌خواد بلایی سرش بیاد که اگه بیاد... قسم می‌خورم عطرین! اگه به خاطر کارای تو و وجود نحس تو، بلایی سرش بیاد، خودم کلکت رو می‌کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    خب مسلما اولین جمله‌ای که بعد از این حرف در ذهنم تداعی شد این بود:
    " ناتاشا، کیاسالار را دوست دارد! "
    از به دام افتادن ناتاشا لبخند زدم. ناتاشای سنگدل ما نقطه ضعف داشت! و احتمالا آن وسط مسط ها در میان افکارش عاشقش هم بود، که آن طور مرا تهدید می‌کرد.
    و آیا مسئله‌ای مهم تر و البته بهتر از این برای خرد کردن نات ممکن بود؟ چیزی در وجودم خندید.
    _باید باور کنم عاشق شدی؟
    اخم غلیظی به پیشانی اش چین انداخت:
    _چرند نگو!
    از حرص در نگاهش لبخند بزرگی زدم:
    _اعتراف می‌کنم که این بار خوب غافل گیرم کردی!
    پوزخند زد، دو گوی تیره‌ی چشمانش برای لحظه ای از شرارتی آشکار درخشید، لبانش را با زبان تر کرد:
    _عجله نکن...چیز های زیادی برای غافل‌گیری داری! از طرف کسایی که حتی فکرش رو هم نمی‌کنی... کسایی که تازه رسیدن به جایگاه چند سال پیش من... گرگ تو پوست گوسفند! همون طور که گرگِ درون من تصویرِ گوسفندیِ ذهنِ شماها رو پاره کرد، یه روز هم گرگِ درون اونا تصویرِ گوسفندیِ ذهنِ تو رو پاره می‌کنه... اون روز صورتت رو می‌بینم عطرین!
    با حرکت تندی بلند شد و در چشمانم خیره ماند:
    _به خاطر جدی نگرفتنم هر دو ممکنه ضرر کنیم، اما اونی که می‌شکنه تویی عطرین! من گرگم... اگه تنها بمونم، هر چه قدر هم که نارو ببینم از پس خودم بر میام، اما تو... نه! تو یه گوزن کوچولویی که فکر می‌کنی اون دوتا شاخ‌های بالا سرت برای محافظت در برابر گرگای اطرافت کافیه... اما هر چه قدر هم که شاخات بزرگ باشه، وقتی از گله جدا بیوفتی شکار میشی... اما تو و اون گوزن کوچولو یه تفاوتایی هم دارین. اون از گرگای واقعی نارو می‌خوره، تو از گرگایی که سال ها ادعای خویشاوندی داشتن...
    به مبل تکیه دادم و به رفتنش با لبخند کوچکم خیره شدم:
    _سخنرانی خوبی بود.
    در را باز کرد و نگاهم کرد. نمی‌گویم‌ آن نیشخند آخر و نگاه تیره اش تنم را نلرزاند‌، اما او ناتاشا بود، عاشق تاثیر گذاشتن روی افراد و البته در مواجه با من نمی‌توان به طور قطع گفت که تاثیر گذار است.
    حرف هایش،
    آن اغراق قاطی افعالش که همواره به دنبال ایجاد حس بی اعتمادی در افراد است، مسلما چیزیست که مرا تحت تاثیر نخواهد گذاشت.
    بالاخره باریستا سفارش ها را حاضر کرد و آورد. کافی شاپ کوچک بود و به جز من تنها دو نفر دیگر حضور داشتند.
    طلا هم که گویا حالا حالا ها علاقه ای به رها کردن مغازه ها نداشت، پس تا چهار ساعت بعد و حول و حوش ۸ شب در کافه ماندم و تنها ذهنم را خالی کردم و آرامش گرفتم. گاهی هم به حرف های نات فکر کردم، به خزعبلاتش، به علاقه‌اش نسبت به کیاسالار.
    بیشتر ذهنم درگیر این بود که چه چیزی در وجود کیاسالار موجب علاقه ناتاشا شده است؟
    صورتش را در نظرم مجسم کردم. اولین چیزی که در ذهنم مجسم شد چشمانش بود.
    سبز و آرام، مرموز و به طرز عجیبی مادام گونه. چرا تا به حال به این موضوع دقت نکرده بودم که چشم های شاهین کپی برابر مادرش است؟ البته کمی کوچک تر از مال مادام.
    و ابروهایی که پر پشت نبود و موقع حرف زدن آن ها را بالا می‌برد و چین و چروک هایی روی پیشانی اش هک می‌کرد و خط یازدهی که بین ابروانش بود.
    اما پوست گندم گونش به مادام نرفته بود، مادام زیادی سفید بود. لب های باریکش هم مثل مادام نبود. و موهایش.
    تا جایی که حافظه ام یاری می‌کند، موهای مادام مشکی بود، پس شبیه مادام نیست. مخصوصا هنگامی که موهای کوتاه و صافش را به سمت بالا حالت می‌‌داد و رگه های روشن ترش بیشتر به چشم می‌آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چه چیزی در وجود این مرد ناتاشا را عاشق خود کرده بود؟ شاید همان گوی های سبز رنگ با رگه های مسی رنگش؟ با آمدن طلا، از فکر بیرون آمدم. تنها چیزی که در دستانش بود مشمای کوچک کرم رنگی بود! متعجب و عصبی پرسیدم:
    _تو این چهار ساعت فقط همین رو خریدی؟
    لبخند زد زیبایی زد و رو به رویم نشست:
    _سلام عزیزم... بله همین رو خریدم! وای عطرین نمی‌‌دونی چه قدر خوشگله خواهری!
    وقتی با این لحن دوست داشتنی سخن می‌گفت ناخودآگاه عصبانیتم کم تر می‌‌شد.
    _خیلی خب، بسه دیگه پاشو بریم!
    نگاهی به ساعت کرد و از جا پرید:
    _وای هشته؟ ساعت نه بازیه!
    _بازی چی؟
    با سرعت به سمت در حرکت کرد:
    _والیبال! با ایتالیا بازی داریم!
    اخم آلود به لحن هیجان زده اش خیره شدم:
    _صبر کن حساب کنم...
    حالا انگار چه واقعه مهمی در شرف رخ دادن بود! یک بازی والیبال ساده که این حرف ها را نداشت.
    بالاخره در زمان مناسب طلا را به خانه رساندم. تا پارک کنم پایین پرید و به سمت خانه راه افتاد.
    لبخندی به ذوق های کودکانه اش زدم، با وجود کارهایش هنوز بچه بود. این روحیه لطیفی را که در وجودش داشت، من هیچ وقت نداشتم ولی شاید جایی در وجودم خواهان این بود که داشته باشد و به همین دلیل بود که طلا را همیشه بیشتر از دیبا دوست داشتم.
    وقتی در را که طلا باز گذاشته بود به داخل هل دادم و وارد شدم، سکوت عجیبی حکم فرما بود و تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای گزارشگر تلویزیون و یک خرت خرت جزئی بود:
    _ و امیر غفور پشت خط انتهایی زمین وایمیسته، این جوان خوش قد و قامت بیست و پنج ساله...
    اخم در هم کشیدم، از آن اراذل این سکوت بعید بود!
    _همه‌ی سالن در سکوت فرو رفته. چه سکوتی واقعا! حالا توپ و بالا می‌‌اندازه و بالاخره یک سرویس جهشی موجی و خیلی راحت میزنه و بعله....
    صدای جیغ طلا و سوت بلندی به هوا رفت و من عملا با کفش تا وسط هال دویدم! شک نداشتم که اتفاقی افتاده که این طور جیغ می‌زند، اما در کمال ناباوری همه را میخ تلویزیون و در حالی که روی زمین و دور سینی بزرگی حاوی حداقل شش چیپس و دو پفک حلقه زده بودند پیدا کردم.
    حتی متوجه من هم نشدند. نفسم را با حرص بیرون فرستادم، هیچ چیزشان که مثل آدمیزاد نیست. بعد از درآوردن کفش دوباره به هال باز گشتم. آزاد که مشت مشت پفک در دهان می‌ریخت، دو زانو جلوتر از همه نشسته بود. با صدای بلندی به حرف آمد:
    _آهان.... دِ آلا پسر یکی دیگه! یکی دیگه!
    به سمت آشپزخانه رفتم. همان طور که لیوانی پر از آب می‌کردم، با ریموت چند درجه هم کولر را پایین‌تر آوردم. شال را از سرم کشیدم و روی پشتیِ صندلی آویزان کردم. داشتم آب می‌خوردم که متوجه نگاه خیره کیاسالار شدم. با نگاه مرموزی، سری به علامت سلام تکان داد و به سمت تلویزیون برگشت. ‌دوباره یاد ناتاشا افتاده بودم، چه چیزی در وجود این مرد جذبش کرده بود؟ دست به سـ*ـینه به میز تکیه دادم و با چشم های ریز شده خیره اش شدم. به حالت های چهره‌اش که با هر حرکت از جانب تلویزیون تغییر می‌کرد. به قهقه های بزرگش که احتمالا اپیگلوتش را هم مشخص می‌کرد. به چین و چروک کنار چشمانش هنگام لبخند یا پس‌گردنی هایی که به همراه علمدار نثار آزاد می‌کرد. به اخم ها و دست به گردن کشیدن های عصبی اش وقتی حریف گل می‌زد یا جوگیر شدن ها و داد زدن هایش وقتی که داشت گل می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    حرکت فردی را از گوشه چشم دیدم، آب را سر کشیدم و به آن سمت برگشتم، مادام.
    _سلام.
    نگاهش سرزنشگر بود:
    _مگه نگفتم بیرون نرید؟
    ناخودآگاه صاف‌تر ایستادم:
    _اتفاقی نیوفتاد... حواسم جمع بود. نگران نباشید.
    چشم غره بزرگی به صورتم پاشید و به سمت یخچال رفت:
    _دفعه آخرتون بود که بدون اطلاع من رفتید بیرون، از طلا چرا، ولی از تو انتظار چنین ریسک بزرگی و نداشتم.
    _متاسفم.
    _برو لباسات رو عوض کن.
    چشمی گفتم و به سمت اتاق راه افتادم. بی خبر از نگاه های کنجکاوی که دنبالم می‌کردند.
    تاپ و شلوار راحتیِ مشکی رنگی پوشیدم. موهایم را محکم بالا بستم و از اتاق بیرون زدم. هیچ وقت لباس پوشیدن برایم اهمیت نداشت. وقتی در رم و سیسیل آن قدر راحت لباس می‌پوشیدم، چه لزومی داشت در خانه‌ی مادام جور دیگری بپوشم؟
    _نه بابا کرده...
    آزاد باز داشت اظهار فضل می‌کرد. به سمتشان حرکت کردم و روی مبلی که جلویش روی زمین نشسته بودند نشستم.
    علمدار: چه اهمیتی داره مال کجاس؟
    آزاد چیپسی در دهان انداخت:
    _دِ اهمیت داره کُرِم! چون مال محله ماست این قدر غوله دیگه! این قدر قشنگ بازی می‌کنه.
    کیاسالار پس‌گردنی محکمی به آزاد زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
    _نه بابا؟ جنابعالی تاحالا محله‌‌تون رو از نزدیک دیدی این قدر روش غیرت داری؟
    آزاد: غیرت ما کردا زبانزد کل ایرانه!
    طلا با دهان باز و چشم های گشاد گفت:
    _تو کردی؟ از کجا می‌دونی؟ مگه مامان بابات رو یادته؟
    پیش خود نالیدم، باز اسم خانواده آمد آب از لب و لوچه طلا راه افتاد. بار ها گفته بود حاضر است برای دیدن دوباره والدینش هر کاری بکند.
    آزاد بادی به غبغب انداخت:
    _معلومه که یادمه!
    کیاسالار: دروغ میگه عین سگ! تو رو مُسیو آورد، من یادمه ۴ سالت بود اسکل!
    آزاد چشم غره ای به کیاسالار رفت:
    _می‌میری ضایع نکنی؟ اصلا کسی این جا هست مامان باباش رو بشناسه؟ البته به جز حضرت عالی؟
    نگاهی به دیبا کردم، عینکش را بالا فرستاد. اخم کوچکی کرده بود .
    _من مامان بابام رو یادمه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نگاه همه به سمت دیبا برگشت. نگاهش فیکس شده روی سینی پر از چیپس و پفک بود و خودش در خاطراتش گم شده بود:
    _من وقتی ده سالم بود رفتم سیب سرخ... بابام نونوا بود و مادرم خانه‌دار. دوتا بچه بودیم، من بچه دومی بودم و یه برادر به اسم دانیال داشتم. دو سال ازم بزرگتر بود و ... و...وقتی هشت سالم بود مامانم حامله شد، اما سر زا رفت و ما موندیم و چکامه و چکاوک. به دو ماه نکشید خبر آوردن بابامم... مرده. ما این جا فامیل نداشتیم، همه شهرستان بودن. حتی حالی ازمون نپرسیدن که اگه پرسیده بودن نمی‌فرستادنمون پرورشگاه. که بعدش...
    سرش بالا آمد و خیره مادام ماند که در آشپزخانه سرش گرم غذا بود.
    _مادام بیاد و سر از عمارت در بیارم.
    علمدار که به خاطر روحیات زیادی حساسش تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:
    _خواهرات؟ برادرت؟ اونا چی شدن؟
    دیبا سری تکان داد و لبخند دردناکی زد:
    _نمی‌دونم... من رو تنها آوردن. در کل خواستم بگم اگه نمی‌شناسیدشون خیلی براتون بهتره.... چهره هیچ کدومشون درست یادم نمیاد، اما همین که می‌دونم یه روزی بودن، که شاد بودیم باهم، برام خیلی سنگینه.
    طلا اشک هایش را پاک کرد. اولین بار نبود که این ماجرا را می‌شنید، اما باز گریه اش گرفته بود:
    _کاش می‌شد بفهمیم الان کجان... که چی کار می‌کنن... که...
    اخم آلود و با تن محکمی گفتم:
    _طلا!
    آزاد که گویا غافل گیر شده بود گفت:
    _ای خدا ذلیل نشی دختر تو کی اومدی؟!
    علمدار نگاهی به مادام کرد و آرام گفت:
    _خب اگه دلت بخواد می‌تونم مدارکت رو پیدا کنم. مدارک کسایی که از عمارت رفتن، تو زیرزمین همین جاس. عید داشتیم تمیز می‌کردیم پیدا کردیم. باید یه چیزایی اون تو باشه، ها؟ مگه نه کامی؟
    چشمان طلا نور باران شد و آزاد چشم گرد کرده بود:
    _دیوانه شدی سام؟ به قرآن مادام بفهمه رفتی اون سمت قلم پات رو از شیش جهت می‌شکنه!
    کیاسالار پشت آزاد کوبید:
    _می‌خوای بلندگو دستت بگیر داد بزن، ها؟
    آزاد اخم آلود بلند شد:
    _دهه... من غلط کردم کنار تو نشستم... زرتِ زرت من رو می‌زنه! اصلا کاش این آبجی عطرینمون به جا پات، دستت رو می‌شکست که این قدر هرز نره!
    کیاسالار بی توجه به آزاد که به سمت آشپزخانه می‌رفت، رو به علمدار گفت:
    _سامی، مامان فردا حدود ده با این پسره، گرگی قرار داره. همون موقع می‌تونی کا ررو تموم کنی.
    طلا رو به کیاسالار کرد:
    _لازم نیست برای من تو زحمت بی‌‌افتید.
    علمدار رو به طلا گفت:
    _کار کردن برای شما افتخاره خانم، زحمت چیه!
    آزاد خودش را کنار من روی مبل انداخت و با صدای آرامی گفت:
    _اندر احوالات روش های مخ زنی... بیین تو رو خدا! من نصف زبون این پسرِ‌ دراز و داشتما غمم چی بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چشم در کاسه چرخاندم:
    _نیست که نداری...
    دستش که سیبی را به سمت دهان می‌برد خشک شد:
    _بله بله؟ بله بله؟ امشب چه قدر افتخار نصیب ماها میشه! چیزی فرمودید خانم؟ من رو مخاطب قرار دادید؟
    چپ چپ نگاهش کردم:
    _افتخار که از روزی نصیبتون شد که ما به زور اومدیم این جا!
    _اوه اوه اوه افاده‌ها رو!
    بلند شدم. لبخند روی لب همه به جز دیبا بود. به سمت آشپزخانه راه افتادم. مادام داشت لوبیا سبز پاک می‌کرد، دستانم را شستم و با کمی من و من گفتم:
    _کاری هست که بتونم انجام بدم؟
    از گوشه چشم نگاهی کرد که خجالت کشیدم. در این چند مدتی که این جا بودیم، دست به سیاه و سفید نزده بودم و حالا مادام با نگاهش گویا داشت می‌گفت:
    " تا الان کجا بودی؟"
    مادام: وسایل سالاد رو از یخچال در بیار بیرون، سالاد درست کن. البته اگه بلدی!
    به سمت یخچال رفتم:
    _شاید غذاهای ایرانی رو نتونم درست کنم، اما یه کارای جزئی که بلدم. حدود پنج سال تو سیسیل تنها زندگی کردم مادام.
    _البته.
    وسایل را بیرون آوردم و مشغول شدم. نمی‌دانم چرا، ولی این کار کردن در کنار مادام با وجود غیر باور بودنش، زیادی دلچسب بود. گویا به قول آزاد افتخاری بود که نصیب هر کسی نمی‌شد.
    لبخند زدم و مشغول خورد کردن کاهو ها به قطعات کوچک تر شدم:
    _سس سالاد امشب با من‌‌... راستی!
    نگاهم کرد:
    _از سالواتوره خبری نشد؟ قرار بود...
    خشک جواب داد:
    _نه! فردا با یکی از افرادم قرار دارم، از رابط های مهمم تو اداره پلیسه. با اون هم صحبت می‌کنم... اگه هیراد نتونه کاری کنه...
    سکوت کرد:
    _فکر نمی‌کردم تو اداره پلیس هم افراد داشته باشید.
    _قرار نیست تو همه چیز رو بدونی عطرین!
    و بعله! آن زمان بود که احساس دیگران را وقتی جوابشان را آن طور صریح می‌دادم حس کردم. حس جالبی نبود! اصلا نبود.
    لبم را به دندان گرفتم و نگاهم را به سمت دیبا کشیدم. با اخم های در هم سرش در موبایل بود و طلا!
    گویا دوباره با علمدار آشتی کرده بود که این طور آرام آرام زبان می‌ریخت و موهای طلایی رنگش را با ناز تاب می‌‌داد. اخم کردم:
    _طلا! دیبا! پاشید بیاید کمک...
    آزاد: پاشید پاشید تا آبجیتون... پخ!
    دستش را به علامت بریدن زیر گلو کشید.
    مادام لوبیاها را در روغن ریخت و گفت:
    _کامیار تو هم بیکار نشین، آشغالا انتظارت رو می‌کشه! بذار جلو در...
    طلا کنارم ایستاد و مشغول پوست کندن خیار شد. کامیار غرغرکنان ایستاد:
    _مادام نمیشه به ما دو مین نشستن رو ببینی؟
    چشم غرۀ مادام به اندازه کافی بزرگ بود که آزاد را لال کرده و به طرف سینک ظرفشویی بکشد.
    دیبا هم به سمتمان آمد. یه لبه میز تکیه داد و همانطور که با چشم اطراف را می‌پایید، با صدای آرامی گفت:
    _باید حرف بزنیم عطرین...
    بدون این که نگاهش بکنم پاسخ دادم:
    _بعد از شام تو اتاق منتظر باش...
    دیبا تکیه گرفت و به سمت مادام رفت تا اگر کمکی از دستش ساخته انجام دهد. طلا به سمتم خم شد:
    _چی پچ پچ می‌کردید بدون من؟
    _اگه قرار بود بشنوی بهت می‌گفتم!
    خیاری با حرص گاز زد:
    _خیلی نامردی!
    مسلم بود که آلو در دهان طلا خیس نمی‌‌خورد و اگر دیبا آن طور آهسته و تنها با من حرف زد، پس مسئله سریست و طلا قرار نیست تا بعد از شام و داخل اتاق از موضوع اطلاع داشته باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا