کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
طبق پیش بینی دیبا، درگیری پیش آمد. با کمی تقلا تسلیمشان شدیم و با گذاشته شدن دستمال سفید رنگ و پیچیده شدن بوی تند و آزار دهنده ای در بینی ام، بی هوش شدم.
آهسته چشم باز کردم، چند بار پلک زدم و سعی کردم نوک بینی ام را که می‌خارید بخارانم که متوجه دستان بسته ام شدم. کمی طول کشید تا بفهمم دقیقا چه شده و با دقت به اطراف نگاه کنم. زیر زمین بود یا گاراژ؟! شاید هر دو!
نگاهم از دو اتومبیل پارک شده به سمت میز بزرگ با جعبه ابزار بزرگ رویش رفت. زمین سیمانی، ولی به شدت تمیز بود و تک تک کارتن های گوشه و کنار که با نظم خاصی روی هم قرار گرفته بود و در آخر روی مردی که دقیقا رو به رویم روی صندلی نشسته بود و پا بر پا انداخته بود ثابت ماند.
پوزخندی که داخل نگاهش بود، واضح تر از هر زمانی به چشم می‌آمد. و لبخندش دقیقا از آن لبخند هایی بود که دوست داشتم با یک مشت محکم، حتی چهار استخوانم را هم در راهش فدا کنم! با دیدن هیکل سالمش نیشخندی زدم، پس تصادف هم ساختگی بوده!
_ خوب خوابیدی جینجر؟
جینجر؟ فقط همین مانده بود او مرا مسخره کند!
به پشت صندلی تکیه دادم و پاهایم را درست مثل خودش روی هم انداختم، سرم را بالا گرفتم؛ مستقیم چشم هایش را هدف قرار دادم:
_ مشتاق دیدار جناب کیاسالار! پس دست از فرار کردن برداشتی!
نیشخندی زد:
_ فعلا که من فقط یه نفر رو میـشناسم که فرار می‌کنه، و تا جایی که یادمه دقیقا از سرکارم جیم زدی! راستی چه طوری خانم مولایی؟.... اوپس ببخشید منظورم صباست! نه؟ اشتباه که نمیگم؟
خونسرد نگاهش کردم و جواب ندادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    کیاسالار: چیه جذابیتم گرفتتت زبونت بند اومده؟
    پوزخندی زدم و نگاه گذرایی به هیکلش انداختم، متاسفانه باید اعتراف کنم در آن شلوار پارچه ای و بلیز مردانه چهار خانه واقعا خوشتیپ به نظر م‌یرسید، اما مگر اهمیتی هم داشت؟
    _ حرف مگس های دور و برت رو زیادی جدی گرفتی، اصولا به همه از این حرفا می‌زنند، اما من برای این چرت و پرتا این جا نیومدم! بهتره بریم سر اصل مطلب...
    نیشخندی زد:
    _ آره، واقعا دوست دارم بدونم چرا می‌خواستی من رو بکشی! امیدوارم دلیل قانع کننده ای داشته باشی؛ چون اگه نداشته باشی مطمئنا بلای بدی سر دوستات میاد.
    بخش اول را با شنیدن قسمت دوم فراموش کردم. تازه به یاد آن دو افتادم، کجا بودند؟ از بین دندان های چفت شده ‌ام غریدم:
    _ کجان؟
    کیاسالار دست به سـ*ـینه شد:
    _ زیاد بهشون فکر نکن، تختا نرمن، زیاد بهشون سخت نمی‌گذره.
    انفجار چیزی را درونم حس کردم، خشم بود یا ترس؟ اگر بلایی سر آن دو بیاید خودش و تک تک افردش را به آتش می‌کشیدم. از اول باید می‌دانستم نمی‌توانم به این صورت موضوع را بگویم. باید گیرش می‌انداختم و بعد کار را تمام می‌کردم، اما متاسفانه خودم اسیر دستانش شده بودم و از آن بدتر آن دو را هم....
    آن دو؟
    آن ها که فقط من و دیبا را گرفته بودند، و از آن مهم تر، مگر طلا با سامان نبود؟
    از فهمیدن مسئله خون در رگ هایم منجمد شد. اوه خدای من! حرامزادۀ پست فطرت! باید می‌فهمیدم ریگی به کفشش است. کیاسالار از آن چه فکرش را می‌‌کردم حواس جمع تر بود.
    _فقط کافیه یه تار مو از سرشون کم بشه تا دودمانت رو به باد بدم!
    نیشخند واضحی زد و از جا بلند شد، یک قدم از من دورتر بود.
    _ با این دستای بسته می‌خوای دودمان من رو به باد بدی؟
    سرش را تکان داد و لبش را به صورت تمسخر آمیزی کج کرد:
    _ واقعا مشتاقم ببینم چه جوری!
    خشم بر وجودم غلبه کرد، از جا پریدم و آخرین کاری که باید انجام می‌دادم را انجام دادم. در هوا چرخی زدم و صندلی چوبی را با شدت به بدنش کوبیدم، اگر صندلی محکم تر از آنی بود که می‌شکست چه؟ این مسئله تازه زمانی به ذهنم خطور کرد که از جا پریده بودم و برای پس کشیدن دیر شده بود.
    اما خوشبختانه بخت یارم بود، صندلی قدمت داشت یا خوب ساخته نشده بود که با ضربه من شکست و از هم متلاشی شد. کیاسالار تلو تلو خوران روی زمین افتاد. دستانم هنوز اسیر طناب بود؛ با جهشی بالا پریدم و دستانم را که به پشت بسته بودند جلو آوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    همان زمان از جا بلند شد:
    _ هوم... خوبه! پس حرف زدن مثل انسان های متمدن رو دوست نداری! خیلی خب، به زبان خودت باهات حرف می‌زنم.
    خاک را از روی لباسش تکاند و گارد گرفت. آن خشمی که در وجودم غلیان داشت را به هیچ شیوه ای نمی‌توانستم خاموش کنم، مگر دیدن کیاسالار له شده زیر دست و پایم. اگر بلایی سر طلا یا دیبا آورده باشند. با این فکر وجودم هم به آتش کشیده شد و به سمتش دویدم، مبارزه با دستان بسته سخت بود، پس بیشتر حرکات پا را اجرا می‌کردم. لگد محکمم به زانویش را گرفت و دفع کرد و مشت محکمی به دماغم کوبید؛ خون به بیرون فواره زد، حتم داشتم که این بار بالاخره شکسته بود!
    درد هم به خشمم اضافه شد، همان طور که روی زمین افتاده بودم، لگد دیگرش به سمت صورتم را گرفتم و پیچاندم. با زمین خوردنش، پای دیگرش را قفل کردم و با سرعت زیادی همان طور که دو پایش را در چنگ داشتم، چرخیدم و همزمان با فشاری که به پاهاش می‌‌آوردم، روی سـ*ـینه اش پریدم و قبل از هر گونه حرکتی طناب را یک دور دور گردنش پیچاندم و کشیدم. مشخص بود از سرعتم جا خورده؛ هر چه نباشد یکی از رشته های مورد علاقه ام کشتی بود و سرعتم در گیر انداختن حریف زیاد. مستقیم در چشمانش خیره شدم؛ چشم هایی که برق داشت، سبز بود با رگه های طلایی رنگ و درخشان. نگاهم را از چشم چپ به سمت راستی سوق دادم. نگاه راستش هم همان رگه های طلایی را داشت، اما این چشم چند رگه مسی را هم قاطی طلایی به نمایش گذاشته بود. به چشم راست نگاه کردم رگه های مسی این جا هم بود. چشمانش چه داشت که مرا این طور افسون کرده بود؟
    قطره خونی از تیغه ی بینی ام روی صورتش افتاد و درست در همان لحظه به سمت دیگری پرتاب شدم، دستم در هوا پیچید و دیدم چه طور با مهارت گردنش را آزاد کرد. دست راستم را پشت کمرم چفت کرد. با این کارش دست چپم زیر شکمم ماند و طناب دورش خراش عمیقی روی مچم ایجاد کرد. شروع به دست و پا زدن کردم. وقتی دید نمی‌تواند کنترلم کند، بلندم کرد و مرا به سمت دیوار پرتاب کرد. با صورت به دیوار آجری خوردم و طعمش را در دهان احساس کردم. ثانیه ای بعد دوباره از جا کنده شدم و این بار از کمر به دیوار کوبیده شدم. ساق دستش را دقیقا زیر گلویم گذاشت و فشار داد.
    نفسم رفت.
    اما نگاهش کردم، مستقیم در چشمانش که حالا رگه های قرمزی در سفیدش بود خیره شدم. داد زد:
    _ چرا می‌خواستی من رو بکشی؟ رئیست کیه؟ هان؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    در آن هیر و ویر، بوی نعنایی که از دهانش می‌آمد روی نورون های عصبی ام خط انداخت.
    دستم را بالا آورد و طنابی که از دور مچ چپم کمی آزاد شده بود دور گردنم پیچید و انتهای پاره شده اش را در دست گرفت و محکم کشید، و من تازه فهمیدم دست راستم آزاد است. مستقیم در چشمانم خیره شد و دوباره داد زد:
    _ گفتم چرا می‌خوای...
    و من در جوابش همزمان با مشت محکمی که توی سرش کوبیدم فریاد زدم:
    _من نیومدم بکشمت ابله!
    طناب کمی آزاد شد و خودش هم قدمی عقب رفت. آن قدر فاصله بینمان بود که محکم ترین لگد توی بیست و چهار سال عمرم را به ساق پایش بکوبم.
    فریاد زد:
    _ نه...نه...نه..
    عربده زد! شک نداشتم دیوار صوتی شکست! سر خوردم و روی زمین افتادم و چشمم به استخوان نازک‌نی اش افتاد که از پشت ساق پایش بیرون زده بود.
    همزمان با فریاد بلند کیاسالار در، در واقع شکست و جسمی از پشت با شدت داخل اتاق پرت شد، چند دور خود چرخید و ثابت شد. نگاهی به فرد افتاده روی زمین انداختم، آزاد؟
    صورتش از درد جمع شده بود و کبودی پای چشمش شاهکار حرکت دیبا در مغازه اش بود. نگاهم به سمت چهارچوب در و قامت دیبا افتاد که لنگ لنگان ولی مصمم به سمت آزاد حرکت می‌کرد:
    _ خودم خفه ت می‌کنم حروم...
    و نگاهش اول روی آزاد بعد کیاسالار و در آخر روی من ثابت ماند:
    _ عطرین؟
    با بهت به سمتم حرکت کرد و سر راهش لگد محکمی به آزاد کوبید.
    آزاد_ ای خدا لعنتت کنه دختر! روی محمد علی کِلی رو سفید کرده!
    با شدت جلوی پایم نشست:
    _ وای دماغت...
    _ این جا... چه خبره؟
    دیبا_ وقتی به هوش اومدم، اون مرتیکه جلو روم بود.
    _ طلا کجاست؟!
    دیبا_ طلا؟
    _ اون پسره دستش با اینا تو یه کاسه س.
    وایش به قدری آرام بود که شک دارم شنیده باشمش، از جا پرید و با خشم به سمت آزاد رفت.
    آزاد خود را عقب عقب کشید:
    _ یا امام هشتم. شاه... شاهین دادا...
    لگد محکم دیبا دهانش را بست و به طرفی پرتش کرد. آزاد تکانی به خودش داد، عجب سگ‌جانی بود!
    آزاد_ تف تو روت دختر! فکم خورد شد!
    دیبا برش گرداند و او را به پشت روی زمین خواباند، یقۀ لباسش را گرفت:
    _ طلا کجاست؟ ها؟
    نگاهم را از دیبا گرفتم و به کیاسالار بی هوش دوختم؛ خون همچنان از پایش روان بود. از آن سمت دیبا با آزاد گلاویز بود و مشخص بود دیبا کم آورده! و آزاد هم به جای مشت و لگد زدن فقط دفاع می‌کرد و دیبا را به جدش قسم می‌داد که نمی‌داند طلا کجاست. سعی کردم از جا بلند شوم؛ تا قبل از رسیدن بقیه افرادشان باید آن جا را ترک می‌کردیم. یک قدم برداشتم و پخش زمین شدم، مچ پیچ خورده پایم ضربه دیگری دیده بود.
    داد زدم:
    _ دیبا!
    اما دیبا گویا کر شده بود! هیچ توجهی نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نفس کشیدن برایم دشوار تر از هر زمان دیگری بود. دهان باز کردم که فریاد دیگری سر دهم، اما قبل آن صدای دیگری هوا را شکافت. صدای سخت، محکم و مادام گونه!
    _ این جا چه خبره؟!
    نگاه هر سه مان به سمت مادام وحشت زده جلوی در کشیده شد.
    او این جا چه می‌کرد؟
    به قدری حضور مادام تعجب بر‌انگیز بود که کیاسالار که سهل است، درد بینی شکسته ام را هم فراموش کردم. مادام نگاهی به دیبای داغان نشسته روی شکم آزاد کرد، بعد مرا دید.
    مادام_ عطرین این جا چه...
    با ناله کیاسالار تازه نگاهش به جسم مچاله شده او افتاد و رنگ از رخش پرید. با هول چند پله را پایین آمد و به سمت کیاسالار دوید:
    _شاهین؟!
    داد زد:
    _ سامان کو؟ زنگ بزن آمبولانس!
    و من مسخ شده خیره مادامی بودم که با دیدن کیاسالار مرا ندیده بود. چه بود که این طور به گلویم چنگ می‌زد؟! ترس بود یا نفرت؟ درد بود یا حسرت؟
    هر چه بود، باعث شد نگاهم را از مادام بگیرم و به دیبا بدوزم. دیبایی که حتی گیج تر از من روی شکم آزاد بود و حتی حواسش هم به نگاه مشتاق آزاد نبود! مادام عبوسانه فریاد زد:
    مادام: به چی اون جوری خیره شدی دختر؟ بلند شو از روش، من نمی‌فهمم این جا چه خبره؟ تا شما ها رو دو دقیقه به حال خودتون ول می‌‌کنم، گند کاری بالا میارید و به جون هم می‌افتید! عطرین تو هم پاشو باید بریم بیمارستان از استخوان بینیت معلومه...
    _ لازم نیست به شما زحمت بدیم مادام! خودم راه بیمارستان ر بلدم، هم این که...
    خشمگین فریاد زد:
    _ نمی‌خوام حتی یک کلمه حرف بشنوم!
    آزاد: محض اطلاعتون میگم مادام عزیز، سامی این جا نیست.
    مادام: پس چرا وایسادی من رو نگاه م‌‌یکنی؟ برو سیروس رو خبر کن. باید بریم بیمارستان.
    آزاد: رو چشم.
    از جا بلند شد؛ انگار نه انگار که تا همین الان هدف مشت و لگد های دیبا بوده! با کمک دیبا بلند شدم.
    بعله، بینی ام شکسته بود! و دقیقا به همین علت بود که بعد از آن جنگ؟ دعوا؟ گفت و گو؟ اسمش را هر چه می‌خواهید بگذارید، با کیاسالار مستقیم به بیمارستان منتقل شدم و به اتاق عمل رفتم. نمی‌‌دانم افراد چه پدر کشتگی با بینی من دارند که هر که از راه می‌رسد ضربه ای آن می‌کوبد؟! قسمت دیگری در بدن من نیست؟ آن چهار پاره استخوان به قدر کافی مشت نخورده بود که حالا باید بشکند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    وقتی به هوش آمدم، دیبا بالای سرم بود. با پانسمان بینی نمی‌توانستم خوب نفس بکشم، پس دهانم مثل ماهی باز مانده بود.
    و صدایم!
    وای که وقتی اولین لغات را با آن لحن تو دماغی ادا کردم، دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم!
    دیبا: چه طوری؟
    نگاهی به بخیه بغـ*ـل ابرویش انداختم.
    _ خودت چی فکر می‌کنی؟!
    _ اگه از صدات، دست باندپیچیت و کبودیای کل بدنت فاکتور بگیریم، حالت خوبه! راستی مچ پات هم هست، که البته مشکلی حادی به حساب نمیاد.
    _ طلا کجاست؟
    _ هتله؛ بعد از دیدن تو تو این وضعیت و از اون مهم تر شکست عشقی که خورده، یه کم پریشون وضعه! مثل این که واقعا اون پسر دراز رو دوس داره! راستی عطرین یه چیز جالب، علمدار طلا رو بـرده هتل؛ یعنی مثل ما درگیری نداشته!
    _ علمدار کی بود؟
    _ سامان.
    _آهان!
    تازه متوجه حرفش شدم، از جا پریدم و با غضب پرسیدم :
    _یعنی چی رفته هتل؟
    دیبا سریع گفت:
    _ نه نه نه اون چیزی که فکر می‌کنی اتفاق نیوفتاده.
    سری تکان دادم.
    دیبا: خب حالا چی میشه عطرین؟ نقشه چیه؟
    _اول باید با مادام حرف بزنم.
    _ میگم عطرین... کیاسالار با مادام نسبتی داره؟ آخه... خیلی نگرانش بود. این سه کله پوک هم خیلی با مادام با احترام رفتار می‌کردند. رفتارشون یه جور خاصه!
    شانه ای بالا انداختم و به حسادت گیر گرده در گلویم اجازه جولان دادن ندادم.
    " اگه تو بچگی هوات رو داشته، به این معنا نیست که واقعا براش فرق داری! پس آروم باش؛ عادی رفتار کن. این ضعفه، و وجود من جایی برای ضعف نداره!"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چند دقیقه بعد در زده شد و وقتی مادام به اتاقم آمد، چیزی در نگاهش بود؛ نگاه همیشه بی حسش نگران بود و آشفته!
    مادام: حالت چه طوره؟
    _ ممنون.
    رو به دیبا گفت:
    _ میشه ما رو تنها بذاری؟
    بعد از بیرون رفتن دیبا، روی لبه تخت نشست. دیدنش در آن حالت واقعا تعجب انگیز بود.
    _ من با شاهین حرف زدم. می‌خوام بدونم ... حرفاش حقیقت داره عطرین؟ واقعا برای کشتنش اومدی؟
    ابرویم به علامت تعجب بالا رفت:
    _ بله؟
    مادام_ عطرین لازم نیست به خاطر من خجالت بکشی یا چیزی رو پنهون کنی! فقط بهم حقیقت رو بگو. سالواتوره... تو رو فرستاده شاهین رو ....
    حرفش را نصفه گذاشت، گویا گفتن ادامه این جملات به اندازه بلند کردن وزنه ده تنی سخت است.
    متعحب ولی با تن صدای آرام و خونسردم پرسیدم:
    _ ببخشید مادام، اما چرا باید از شما خجالت بکشم؟
    و این سوالی بود که من جوابش را یک روز بعد و شما احتمالا در چند پست آینده پیدا می‌کنید.
    نگاهش عادی بود، اما من تعجب را در نی نی اش دیدم. ادامه دادم:
    _ مطمئن باشید اگه قرار بر انج ام این کار بود، من از احدی خجالت نمی‌کشیدم! این کاریه که براش تعلیم دیدم مادام. خودتون تعلیمم دادید؛ یادتون هست که؟
    نیش کلامم از حسادتم سرچشمه می‌گرفت؟ شاید.
    مادام: پس برای چی این این جایی؟
    _ متاسفم که این حرف رو می‌زنم، اما من وظیفه ای ندارم برای شما چیزی رو توضیح بدم.
    خشم دویده در نگاهش دقیقا از همان هایی بود که در دوران کودکی نشانه ام می‌گرفت، منتها این بار شدتش بیشتر بود و حتی من بیست و چهار ساله را هم به اعتراف وادار کرد:
    _من از طرف سالواتوره این جا اومدم، اما نه برای کشتن کسی. قرار بود شاهین کیاسالار رو ببرم پیشش.
    مادام: برای چه کاری؟
    _احتمالا آزاد کردنش از زندان، چیزی درباره علتش نگفت.
    مادام:زندان؟ مگه سالواتوره زندانه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    ابرویم به نشانه تعجب بالا رفت، اخبار همیشه زود پخش می‌شد؛ آن هم در ارتباط با فرد شناخته شده ای مثل سالواتوره!
    _نمی‌‌دونستید؟
    مادام زیر لب زمزمه کرد: « پس وقتش رسیده.»
    اخیرا کار های غیر عادی زیادی انجام می‌داد، برای کسی نگران می‌شد، متعجب می‌‌شد و زیر لب با خود حرف می‌زد! پنج سال و این همه تغییر؟
    _ مادام... اتفاقی افتاده؟
    از تخت پایین آمد:
    _ باید با سالواتوره حرف بزنم...
    داد زد:
    _ کامیار!
    در فلفور باز شد و آزاد داخل پرید:
    _ جونم مادام جون؟
    با اخم غلیظ مادام، لبخند گشاد روی صورتش را خورد و با لحن مظلوم نمایی گفت:
    _ به خدا فقط تیکه آخر رو گوش وایساده بودم.
    با چشم غره مادام سرش را زیر انداخت:
    آزاد: غلط کردم و دفعه آخرمه... حداقل وقتی شما یه طرف صحبتی...
    حالم از این لحن لوده اش به هم می‌خورد، پسر هم این قدر جلف؟!
    مادام: باید با سالواتوره لو پیکولو حرف بزنم.
    آزاد: رو چش...
    _ببخشید مادام، ولی فکر نکنم بشه باهاش تماس بگیرید.
    همه نگاه ها به سمت دیبای وسط چهارچوب در برگشت. دیبا ادامه داد:
    _ چند روز پیش عطرین ازم خواست برای سالواتوره پیامی بفرستم. اما امکانش نیست، قبول نمی‌کنن. حتی وقتی درخواستی از طرف اینترپل فرستادم هم قبول نکردن. یا یکی هست که داره موش دوونی می‌کنه یا بلایی سرش اومده و قرار نیست به این زودیا مشخص بشه.
    اخم های مادام در هم رفت، کمی فکر کرد و بعد رو به آزاد گفت:
    _ برام بلیط بگیر، خودم باید ببینم چی شده!
    بعد رو به من کرد:
    _تا وقتی که قضیه مشخص بشه، خونۀ من می‌مونید و بعد از برگشتن من تصمیم میـگیریم چی کار کنیم...
    معترض وسط حرفش پریدم:
    _ما هتل می‌مونیم مادام.
    اخم و نگاه عصبیش به وحشتم انداخت. فکر کنم تنها کسی بود که با خشمش آرزوی مرگ می‌‌کردم. چیزی در آن نگاه سبز بود که مانع از نافرمانی می‌شد. همان طور که مستقیم به من خیره شده بود گفت:
    مادام: دیبا به طلا زنگ می‌زنی و میگی وسایلتون رو جمع کنه و تو و کامیار میرید کمکش و میاریدش خونۀ من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نیشخند آزاد کاملا واضح بود:
    _ فکر کنم بهتره به سامی بگید مادام. من باید برم دنبال کارای بلیط و این حرف...
    و زیر لب اضافه کرد:
    _ تازه اون مشتاق تر هم هست!
    مادام: فرقی نداره کدومتون میرید. راستی برای خودت و سامانم بلیط بگیر. با من میاید.
    چهره اش شاد شد و بشکنی زد:
    _ ایول مادام! دمت گرم؛ خدایی دلم لک زده بود برا سفر فرنگ!
    و وقتی چهره جدی مادام را دید که با اخم محسوسی نگاهش می‌کند، لبخندش را خورد و چهره اش خنثی شد و شانه ای بالا انداخت:
    _ البته... خب... زیاد هم همچین مشتاق نیستما.... یعنی در واقع میشه گفت فرقی نداره برام.... اما خب...
    کامیار گفتن عصبی مادام حرفش را قطع کرد. خدای من این بشر چه قدر حرف می‌زد!
    با وجود غرغر ها و نگاه جدی و لحن عصبی ام در تمام زمانی که مادام در اتاق بود، نتوانستم تغییری در دستورش ایجاد کنم و هنگامی که سه ساعت بعد سوار پرادوی سفید رنگ و کذایی که، مشخص شد برای آزاد است، شدم در کمال بی میلی راهی خانه مادام شدیم.
    دیبا کنارم جا گرفت و آرام گفت:
    _ عطرین؟
    _هوم؟
    _ زدی بدبخت رو ترکوندیا!
    نگاهم را از محوطه‌ی بیمارستان گرفتم و به صورتش دوختم:
    _ ها؟
    با چشم به شیشه جلو اشاره کرد:
    _ کیاسالار رو میگم.
    رد نگاهش را دنبال کردم. از پا تا بالایِ زانوی گچ گرفته‌اش بگذریم، قیافه اش عجیب شلخته و در هم بود. با اخم هایی غلیظ و چشم های گود افتاده دست مرد کت شلواری پوشی را گرفته و سعی می‌کرد سوار لیموزین مشکی رنگی شود. مادام هم با اخم های در هم‌ گره خورده و نگاه نگران بالای سرش بود و مشخص بود به طور مداوم در حال دستور دادن است. شانه ای بالا انداختم و چشم گرفتم.
    این قضیه قرار بود به کجا ختم شود؟ هیچ کس نمی‌داند! هنوز خودم هم نمی‌دانم.
    در کمال بدبختی آزاد سوار شد:
    _ خب! احوال شما خانو...
    دیبا با لحن بدی میان کلامش دوید:
    _ قسم می‌خورم اگه یک کلمه حرف اضافی بزنی، دندونات رو بریزم تو شیکمت.
    _رو دادم بهت پرو شدیا!
    _حرف دهنت رو بفهم مهندس... یادت نره هنوز هم دستم آتو داری، حتی اگه از آدمای مادام هم باشی می‌‌تونم ازش استفاده کنم!
    از آینه جلو چشم غره ای به دیبا رفت و ساکت شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    و بالاخره راهی خانه‌‌ی مادام شدیم.
    خانه‌ای بزرگ و یک طبقه که به دلیل جنوبی بودنش حیاطش پشتش بود. ماشین در پارکینگ پارک شد. وقتی از دری که خانه را به پارکینگ متصل می‌کرد به داخل خانه قدم می‌گذاشتم، نگاهم بار دیگر روی کیاسالار ثابت ماند. این بار دقیق‌تر.
    چه کرده بودم من! احساس گـ ـناه؟ به هیچ عنوان حس گـ ـناه نداشتم، تنها چیزی که در وجودم پر می‌کشید لـ*ـذت بود از پاک کردن آن پوزخند مسخره در نگاهش، حتی اگر برای مدت کوتاهی باشد. همزمان با گرفتن دست راننده، نگاهش را بالا آورد. چشم غره اش را با نیشخندی پاسخ دادم و به دنبال دیبا راه افتادم.
    نمی‌دانم خانه چند اتاق داشت، اصولا دقت چندانی در این موارد نمی‌کنم، ولی دکوراسیونش زیبا بود و البته مادام پسند. سالن بسیار بزرگش با سه دست مبل پر شده بود و مجسمه های زیبایی در جای جای خانه بود. متوجه گرامافون طلایی رنگ کنار پنجره شدم و البته پیانوی مشکی رنگی که روی سکویی بالا تر از زمین بود.
    و آشپزخانه ای که با وجود عدم حضور خدمتکار کاملا تمیز و نظافت شده بود و دکور تیره اش برق می‌زد. یک سری در بدون ترتیب قرار داشتند که در ورودی یکی با بقیه فرق داشت، احتمال دادم اتاق مادام است؛ چون در عمارت هم درِ اتاق مادام با بقیه فرق داشت.
    مادام: از این سمت بیاید، فعلا هر سه‌ تاتون تو یه اتاق می‌مونید.
    به دنبالش راه افتادیم و وقتی از جلوی اتاق با درِ متفاوتِ سفید و کنده کاری اش رد می‌شدیم، ناخودآگاه نگاهم از لای در نیمه بازش داخل را کاوید، اما تنها چیزی که چشمم را گرفت قفسه کتاب بزرگی با مجسمه اسب طلایی رنگ داخلش بود. سه در آن طرف تر وارد اتاقی شد:
    _ تو کمد دیواری رختخواب هست، سرویس بهداشتی دو تا در اونورتره و حمام هم کنارشه، اگه کم و کسری داشتید بهم بگید.
    و از اتاق بیرون رفت. دیبا در را بست و نفسش را با صدای بلندی بیرون فرستاد:
    دیبا_ اوف... باز صد رحمت به تو! وسط حرفات یه کلمه اجازه اظهار نظر به بقیه میدی!
    نیشخندی زدم که با درد بینی ام همراه بود:
    _ احتمالا وقتی منم پیر بشم همین شکلی میشم.
    چشمانش را گرد کرد:
    _ بلا به دور! خدا نکنه، اون موقع با طلا دست به یکی می‌کنیم می‌فرستیمت خانه سالمندان. اعصابمون رو از سر راه نیاوردیم که.
    _ البته اگه تا اون موقع زنده مونده باشید.
    متفکر سری تکان داد:
    _ راست میگی این هم هست... اما... تو رو شک دارم، ولی من و طلا صد در صد زنده ایم..
    "عوضیِ " غلیظی پراندم و روی تخت دراز کشیدم.
    حالا که مادام کار هارا بر عهده گرفته بود - اگرچه به غرورم بر می‌خورد- اما خیالم راحت بود. حداقل ایمان داشتم که مادام کاری بر خلاف صلاح من انجام نمی‌دهد، که می‌توانم در این جهان به یک نفر هم که شده اعتماد کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا