کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
تا چه زمان؟ خودم هم نمی‌دانستم. نقشه ام برای آینده چه بود؟ آن را هم نمی‌دانستم. چه بلایی سرم آمده بود که احساس نگرانی می‌کردم؟ نسبت به آینده، نسبت به..
سرم را بین دستانم گرفتم؛ چه بلایی سرم آمده بود، از کی تا به حال حرف های دیبا برایم مهم شده بود؟
نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت بلند شدم. من آدم یه گوشه نشستن و حسرت خوردن نبودم، من آدم انزوا طلبی و واگذاری برنامه ها به تقدیر هم نبودم. یاد گرفته بودم چیزی به عنوان تقدیر نیست که بر پیشانی ام حک شده باشد، یا حداقل پیشانی من از این حکاکی ها سفید بود. آینده را من می‌ساختم، نه دستان تقدیر و مغز متفکر گردون!
برای سامان دادن به ذهن درگیرم به ورزش رو آوردم؛ بین فضای خالی دو تخت دراز کشیدم و شنا رفتم. برای عضلات دستم، زدن دویست شنا برای تمدد اعصاب کار شاقی نبود.
وقتی دیبا وارد اتاق شد، مثل همیشه انگار هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده است، حتی لیوان آب پرتقالی هم برایم گرفته بود.
_بیا بخور برات خوبه.
روی تخت جا گرفتم و لیوان را یک نفس سر کشیدم. چه قدر خوب بود که دعواهایمان هر چه قدر شدید، هر چه قدر طوفانی و مخرب بیش از دقایقی عمر نداشت.
به تاج تخت تکیه دادم
_می‌تونی فیلم ها و چند تا از برنامه های کیاسالار رو برام جور کنی؟!
سری تکان داد و کم تر از نیم ساعت بعد فلشی حاوی تمام فیلم ها و چند قسمت از برنامه شبتاب را به دستم داد. همان طور که فلش را به لپ تاپ طلا وصل می‌کردم، ذهنم را روی بالا آمدن ویندوز متمرکز کردم.
تا آمدن طلا آن قدر فرصت داشتم که چند قسمت شبتاب و یک فیلم سینمایی را با دور تند ببینم، حرکات و تکه کلام هایش را به ذهن بسپارم و بعضی جملاتش را به خاطر.
حالا پیش بینی مردی که وقتی نگران است گردنش را ماساژ می‌دهد و یا وقتی کار اشتباهی کرده یا به قول معروف سوتی داده است با دست راست جایی نزدیک به شقیقه و بعضی اوقات پشت گردنش را می‌خاراند کار سختی نبود. می‌شد احساساتش را کم و بیش از نگاهش خواند؛ هر چند مشخص بود چه قدر خوب قادر است مخفی اش کند، اما هر چه قدر هم او بازیگر ماهری باشد، من آدم شناس خوبی هستم. برای جلب توجهش حربه های زنانه نیازی نیست؛ از مصاحبه هایش مشخص بود نسبت به زنان کم حرف و مرموز بیشتر جذب می‌شود و مردان، اصولا توجه خاصی به آن ها نداشت. جالب بود که با این همه زیرکی، در بعضی از مواقع بدجور سوتی می‌داد، اما دقیقا با همان زیرکی جوری مسئله را لاپوشانی می‌کرد که اصلا مشخص نمی‌‌شد.
شخصیت جالبی داشت؛ دقیقا همان چیزی که احتمالا سالواتوره می‌خواهد، فرد کار درستی که با زیرکی تمام از زندان رهایش کند و یا کاری را انجام دهد که به قول دیبا زیر این سر پوش قرار است بکند.
طلا برگشت؛ با بدنی خسته و کوفته و چند عکس جزئی و با وضوح کم!
همان طور که خودش را روی تخت رها می‌‌کرد، دوربین را به طرف دیبا پرت کرد.
_ اوف له شدم! این یارو چه قدر تو تکاپوئه! با آدم های زیادی معاشرت داره، ولی فکر کنم عکس یکی از دوستاش رو تونستم بگیرم. یه یارویی بود با هم ناهار خوردند، برنامه کوه برا فردا گذاشتند.
نگاهم را بعد از چهره خسته اش به عکس هایی که دیبا روی مانیتور انداخته بود معطوف کردم.
طلا_ همون یارو چشم آبیس.
مردی که در حدود کیاسالار سن داشت؛ هم قدش بود و شاید کمی پرتر. موهای عـریـ*ـان و تیره اش، چشم هایش را بدجوری تحت الشعاع قرار داده بود. چشم هایش آبی بود از آن آبی های کم رنگی که وقتی نگاهشان می‌کنی انگار مغزشان را می‌بینی و من چه قدر از این رنگ متنفر بودم. چهرۀ جذابی نداشت، اما آن شیطنتی که از نگاهش تراوش می‌کرد یا آن لبخند های بزرگی که در تمام عکس ها مشخص بود، گویای سرخوشی اش به حد اعلا بود. دقیقا از همان افراد مورد تنفر من که دنیا را فقط در خوش گذرانی می‌بیند احتمالا!
_ دیبا در آوردن ذات و ذریه ش با خودت. ببین ازش چی می‌تونی در بیاری.
دیبا سری تکان داد:
_ اطاعت قربان!
متکارا به سمتش پرت کردم، آن را با لبخند در هوا گرفت.
دیبا: همه از خداشونه بهشون بگیم قربان!
_حالم رو به هم نزن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    فردای آن روز، وقت صرف صبحانه دیبا لپ تاپش را با خود آورده بود.
    _ عرضم به خدمتتون که ایشون کامیار آزاده!
    و عکسی با وضوح بالاتر از مرد چشم آبی بر صفحه ظاهر کرد.
    دیبا: مغازه لوازم الکترونیکی داره؛ از قرار معلوم پولش از پارو بالا میره! هیچ گونه کار خلافی تو کارنامش ثبت نشده و پاک پاکه. تو کار خیر هم هست؛ تو چند سال اخیر خیلی کمک مالی به پرورشگاه ها و بچه های بی سرپرست یا بد سرپرست کرده. از قراره معلوم این یکی زیادی پاکه! و...
    با ساکت شدنش هر دو نگاهش کردم، دوباره لبش را به دندان گرفته بود:
    _یه چیزی که خیلی ذهن من رو درگیر کرده اینه که چرا... ام... چرا نه این نه کیاسالار هیچ خانواده ای ندارن؟ چرا اسمی آدرسی هیچی نیست؟
    شانه ای به علامت ندانستن بالا انداختم و سوال دیگری مطرح کردم:
    _ محسن رو گیر آوردی؟
    دیبا متاسف نگاهم کرد.
    _ایران نیست. میگن رفته ارمنستان تا دو ماه دیگه هم بر نمیگرده.
    _ نه میشه ولش کرد، نه میشه رفت دنبالش! طلا... دیروز یادم رفت بپرسم تونستی چیزی از نات گیر بیاری؟ برنامه کاری کیاسالار رو چی؟
    طلا همان طور که لقمۀ بزرگی در دهانش می‌کرد، با بی خیالی گفت:
    _نه!
    دیبا: منم گشتم اما...
    طلا با دهن پر میان حرفش پرید:
    _میگم اون جا یه خانومی همش همراهش بود، یه چیزی تو مایه های منشی. چی میگن بهش؟ مدیر برنامه؟! احتمالا اون باید بدونه برنامه اش چیه.
    نیش خند کوچکی به لب هایم آمد:
    _دیبا؟!
    آن نیشخند را دیبا هم داشت و نگاهش مستقیم به طلا بود:
    _طلا؟!
    طلا‌یِ از همه جا بی خبر هم چنان کره روی نانش می‌مالید و وقتی با بالا آمدن سرش نگاه مشتاق ما و آن نیشخند کزایی را دید، آب دهانش را محکم قورت داد.
    _ چه... چرا... اون جوری نگاهم می‌‌کنید؟
    دیبا_ زن رو ببینی، می‌شناسیش؟
    سر طلا که به علامت مثبت به پایین خم شد، کار را تمام کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    عینک دودی بزرگ را کمی عقب فرستادم. صدای تق و تق کفش هایم در فضای پارکینگ می‌پیچید. انگشت روی میکروفون داخل گوشم که یادگاری از دوران ۱۹ سالگی بود گذاشتم:
    _ طرف همینه طلا؟!
    طلا_ بعله!
    دیبا_ دوربینا رفت و کسی هم به جز نگهبان اون جا نیست. طلا شروع کن.
    صدای بوق اتومبیل و ازدحام مردم در خیابان توأم با خش و خش آمد و بعد صدای پرسشی طلا:
    _ خسته نباشید جناب...
    ارتباط را قطع کردم و قدم دیگری به سمتش برداشتم:
    _ خانم آشتی؟!
    دختر به سمتم برگشت، تعجب در صدایش بیداد می‌کرد:
    _بله خودمم.
    لبخندی زدم:
    _خوشبختم از آشناییتون.
    و تق! با مشت محکمی که در گیجگاهش خورد، روی دستم افتاد.
    سوار بر سوناتای سفیدش از جلوی نگهبان که قصد راهنمایی طلا را داشت رد شدم و بوقی برایش زدم. از آینه جلو آر دی مشکی هم که دیبا سوارش بود دیده می‌شد. کار تیمی همیشه جواب می‌داد! بی برو برگرد همیشه!
    دیبا همان طور که کلاسور داخل اتومبیل آشتی را چک می‌کرد گفت:
    _ هوم... ساعت ده یه قرار داشته با مردی به نام مهدوی؛ از قرار معلوم کنسل شده. عاشق این زنم که تمام کارهایی که باید انجام بده رو نوشته. مثل این که به کیاسالار نگفته قرار کنسل شده و اون هم راس ده احتمالا میره سر قرار.
    خنده‌ای کرد:
    _بدبخت مجبوره کلی معتل بشه!
    کمی فکر کردم:
    _فکر نکنم...
    دیبا مشکوک نگاهم کرد:
    _ چی تو کله اته عطرین؟!
    چشم هایم بابت تمرکز کمی ریز شده بود:
    _ به کیاسالار پیام میدی، از گوشی این دخترِ... بگو... جای قرار عوض شده. قرار بود کجا هم رو ببینن؟!
    _تو یه کافی شاپ.
    _چه بهتر! ببین قرار رو می‌تونی بندازی تو خونه ش یا یه جای خلوت.
    طلا همان طور که با ضبط ور می‌رفت گفت:
    _ این جوری کسی هم شک نمی‌کنه.
    دیبا تلفنش را در آورد و مشغول شد.
    طلا_ دهه! تو چرا یه آهنگ درست و حسابی نداری!
    سرم را به پشت صندلی تکیه دادم و به جاده ای که گرمای هوا در انتهایش سرآبی پدید آورده بود خیره شدم، از گرما متنفرم!
    _طلا اون کولر رو روشن کن.
    دریچه را به سمت عقب تنظیم کرد:
    _بادش خوبه؟!
    سری تکان دادم.
    دیبا_ به کیاسالار پیام دادم، از طرف آشتی، که سرما خوردم و امروز نمی‌تونم بیام سر کار از اون سمت. قرار رو انداختم تو یه هتل خلوت ملوت.
    طلا_ شک نکنه؟!
    دیبا_ نه بابا! طرفش شایان مهدویه. گفتم بابت خبرنگارا و مردم مکان رو تغییر داده.
    _ خیلی خب! الان ساعت هشته و ما تا ده وقت داریم. دیبا کارای هتل با تو نمی‌دونم چه جوری می‌خوای از طرف اون یارو مهدوی اتاق ردیف کنی.
    نیشخندی زد:
    _ تو نگران نباش، اون با من!
    سری تکان دادم:
    _باشه، طلا آشتی رو ببر یه جایی نزدیک صدا سیما ول کن و سریع بیا هتل. دیبا نقشه خیابونای نزدیک هتل رو بیار.
    بعد از دو دقیقه:
    دیبا_ بیا.
    بعد از بررسی کلی انگشتم را سر محل دقیق هتل گذاشتم.
    دیبا_ دهه! خب صفحه لپ تاپم سوراخ شد چرا انگشتت رو اون جوری فشار میدی!
    _ دیبا!
    _اوف... اصلا بیا با میخ سوراخ کن راحت شی!
    داد زدم:
    _دو دقیقه مثل آدم گوش کن. اون وقت به من میگه مواقع حساس مسخره بازی در میارم.
    دیبا_ خیلی خب بابا! بگو چیکار می‌خوای بکنی.
    _این هتله! خیابونش شلوغه، به چهار راه هم نزدیکه. این کوچه فرعی رو ببینید، ماشین رو اون جا پارک می‌‌کنم. اگه اتفاقی افتاد، درگیری شد و یا کلا هر اتفاق آنرمالی، می‌خوام هر چه سریعتر فرار کنید.
    دیبا_ یعنی چی؟
    _یعنی نداره، من با کیاسالار حرف می‌زنم. تو، تو ماشین می‌مونی، طلا هم بعد از این که مطمئن شد طرف اومد تو اتاق، میاد پیش تو. این ماموریتیه که من شروع کردم دلم نمیخ‌واد اتفاقی براتون بیوفته. می‌فهمی چی میگم؟
    دیبا_اما...
    _ اگر و اما نداره! تو حواست به دوربین های حرارتی و ماهواره ای باشه؛ دلم نمی‌خواد یه خدمتکار دیگه با چوب بکوبه تو گ-ردنم که اون موقعه س به شخصه یه سرویس آرکوپال خوشگل ازت می‌کشم بیرون! پس...
    جدی به صورت ناراضی اش نگاه کردم:
    _ بیرون بمون و هوام رو داشته باش، اگه گیر افتادم یا ... یا... هر اتفاقی افتاد می‌خوام سریع برگردید هتل و بعدش مستقیم برید رم.
    طلا_ متنفرم از این که تو همیشه رئیسی!
    مشتی به بازویش کوبیدم:
    _فعلا بپر پایین، تو هم پیاده شو دیبا؛ من رانندگی می‌‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    پرده را کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم. ده دقیقه از زمان قرار گذشته بود و هنوز پیدایش نشده بود. گوشی داخل گوشم خرت خرت صدا داد:
    _ای بخشکه شانس!
    صدای شاکی دیبا بود.
    _چی شده؟
    طلا_ کیا هنوز تو دید نیست!
    دیبا_:اه!
    عصبی پرسیدم:
    _ چی شده دیبا؟
    دیبا: بیاید بیرون بابا....
    _ دِ بهت میگم چی شده؟!
    دیبا_ طرف... سه تا خیابون اون ورتر تصادف کرده!
    طلا داد زد:
    _ چی؟ مرده؟
    اخم عصبی کرد:
    _ زهر مار! چرا داد می‌زنی؟
    دیبا_ بیاید بیرون باو، مثل این که به ما نیومده این شاهین خان رو ببینیم!
    در را محکم به هم کوبیدم:
    _ دقیقا چی شده؟!
    دیبا_ زنده اس باو، بردنش بیمارستان. خبرش مثل بمب تو فضای مجازی ترکیده. مثل این که ماشینش خراب میشه با آژانس داشته می‌‌اومده؛ دقیق معلوم نیست چرا ولی ماشینش از مسیر منحرف میشه و صاف میره وسط بلوار! راننده جا به جا تموم کرده، کیاسالار رو هم بردن بیمارستان.
    از اتومبیل پیاده شدم. لگد محکمی به دیوار آجری کوبیدم. به حدی عصبی بودم که سابقه نداشت. آخر تصادف؟ آن هم دقیقا این زمان؟ دوست داشتم سرم را محکم تر از پایم به دیوار بکوبم. از این بدشانسی معلق در هوا که به طور مداوم دامن گیرم می‌شد. آخر الان وقت تصادف بود؟
    پشت فرمان نشستم:
    _ کدوم بیمارستانه؟!
    دیبا_ بذار ببینم... احتمالا بردن نزدیک ترین به این جا. آها! احتمالا رفتن این جا؛ برو به آدرسی که میگم!
    محکم پا روی ترمز گذاشتم:
    _طلا برو ببین در چه وضعیتیه. اگه بتونه حرف بزنه، همین الان میرم سراغش؛ دیگه دارم روانی میشم.
    بی حرف پیاده شد.
    دیبا_ گشنه ات نیست؟!
    سرم را به چپ و راست تکان دادم. همان طور که پیاده می‌‌شد گفت:
    _ من بدجور ضعف کردم. میرم همین دکه دم بیمارستان.
    سری تکان دادم و به در ورودی بیمارستان خیره شدم. ذهنم از اتفاقات اخیر پر بود. احساس نگرانی می‌کردم بابت کاری که این قدر کش دار شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    سرم را روی فرمان گذاشتم و سعی کردم نقشه دومی تهیه کنم. با صدای ترمز شدیدی از جا پریدم. اتومبیل مدل بالایی کمی آن سمت تر به قدری شدید روی ترمز زده بود که رینگ هایش هیچ، از آسفالت خیابان دود بلند می‌شد. هنوز اتومبیل نایستاده، در عقب باز شد؛ درست مثل دهان من. زن با شالی که آزاد موهای سفیدش را قاب گرفته بود مرا خشک کرد! او این جا چه می‌کرد؟ بعد از این همه سال بدنش استخوانی تر شده بود، اما قدم هایی که بر می‌‌داشت هنوز هم پر صلابت بود و اما نگران.
    چه چیزی مادام را این طور پریشان کرده بود؟
    هه! زیاد طول نکشید تا پاسخ این سوال را بفهمم!
    با چشم تا در ورودی بیمارستان دنبالش کردم و درست زمانی که داخل شد، طلا که گردنش هم زمان با مادام به داخل چرخید بیرون آمد. ایستاد و حتی قدمی به سمتش برداشت، اما در حالی که شانه ای بالا می‌انداخت به سمتم راه افتاد. همزمان با باز شدن در توسط طلا، دیبا هم پیدایش شد.
    طلا_ من توهم زدم یا شما هم دیدینش!؟
    دیبا متعجب تر پاسخ داد:
    _ مادام این جا چی کار داره؟ تا جایی که من می‌دونم هیچ فامیلی نداره، به جز مُسیو...
    طلا_ یعنی اتفاقی برای مُسیو افتاده؟
    دیبا_ نه بابا! مگه ممکنه اتفاقی برا مُسیو بیوفته و تو الف خ ز - انجمن خلافکاران زیر زمینی- ازش چیزی نگفته باشن؟
    چند قلوپی از ساندیسش خورد.
    دیبا_ احتمالا برا دیدن دوستی آشنایی کسی اومده!
    طلا: اون قدری که اون استرس داشت و نگران بود، احتمالا...
    لبخند شیطنت باری زد:
    _ برا دوست پسرش اتفاقی افتاده! خودش که فسیله، احتمالا دوست پسرش از دوران پالئوزوییک مونده!
    تشر زدم:
    _ ببند طلا! کیاسالار چی شد؟
    طلا_ فقط فهمیدم زندهس، کما مُما نرفته؛ احتمالا چند تا شکستگی و این حرفا. چند تا پلیس تو راهرو بودن و دو تا هم از این بادیگارد گردن کلفتا جلو در اتاقش. نتونستم خیلی نزدیک بشم.
    مشت محکمی روی فرمان کوبیدم.
    طلا_ حالا چی کار می‌کنیم عطرین؟
    _ برنامه تا بهبود کاملش به حالت تعلیق در میاد.
    نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و استارت زدم.
    _اول میریم ناهار، بعد از ظهر هم خودم میرم سراغش... الان که این جاست، آسیب پذیرتره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    دیبا اوهومی گفت و طلا هم ضبط را روشن کرد. تا رستوران سکوت برقرار بود و هرکس در گیر افکار خودش.
    و من درگیر بوق و کرنای اتومبیل هایی که خود را همیشه محق می‌دانستند.
    و من درگیر کیاسالاری که توانایی عجیبی در خراب کردن پیشینه من داشت.
    و من درگیر یک هفته ای که در کشورم بودم؛ با تمام محدودیت ها و خاطرات بد و تلخ ولی با احساسی جدید، احساسی خوب از برخور واژگان آشنا با پرده گوشم.
    و من درگیر تمام اینه ا نفسم را بار دیگر رها کردم، راهنما زدم و پیچیدم.
    طلا: چی می‌خورید؟
    دیبا: برا من بختیاری سفارش بده.
    همان طور که یک دستم را زیر چانه گذاشته بودم و با انگشت طرح های خیالی روی رو میزی براق میـکشیدم گفتم:
    _ لاری...
    طلا بلند شد تا سفارش دهد و من هم چنان سرگرم طرح های میز بودم.
    دیبا: سخت نگیر عطرین، یه کم طول می‌کشه، ولی... گیرش میاریم.
    و لبخند اطمینان بخشش را به رویم پاشید. در جوابش گوشۀ لبم را کش آوردم:
    _ می‌دونم. میرم دستام رو بشورم.
    نگاهم در آینه روی صورتم لغزید؛ پای چشمانم گود افتاده بود و کبودی جزئی هم سیاهی را بیشتر کرده بود و بریدگی کنار لبم هم کم تویِ چشم نبود. طره نارنجی رنگ را داخل فرستادم و آبی به صورتم پاشیدم. در دو لنگه باز و دختری داخل شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    آبی به دستانم زدم و بیرون رفتم. دیبا سرش گرم موبایلش بود و طلا هم..
    نفسم را با حرص بیرون دادم. باز معلوم نبود بابت که این طور ناز و ادا قاطی حرکاتش کرده بود. میز های اطراف را از نظر گذراندم؛ با دیدن پسر جوانی دو سه میز آن طرف تر که مستقیم به طلا زل زده بود دوزاری ام افتاد. سری به علامت تاسف تکان دادم:
    "طلا آدم نمی‌شد!"
    _طلا! تا این جاییم مثل آدم رفتار کن، برگشتیم رم هر غلطی خواستی بکن!
    طلا لبخند پر عشـ*ـوه ای تقدیم من شاکی کرد:
    _ بی خیال عزیزم!
    احمق زیر لبی گفتم و نگاهم را به آکواریوم روی دیوار دوختم. دنیای زیر آب خیلی زیباست، ولی دو برابر آن خوش مزه است! عاشق غذا های دریایی ام.
    با سرفه کسی، نگاهم از ماهی ها کنده شد:
    _ اجازه هست خانوما؟!
    نگاهش کردم، خونسرد به اندازه همان ماهی های زبان بسته. از گوشه چشم طلا را دیدم که چشم هایش بدجور برق زد، معرفی می‌کنم:
    طلا! عامل اصلی دردسری به عنوان پسر!
    دست به سـ*ـینه به صندلی تکیه دادم و حواسم را جمع پسر جوانی کردم که با لبخند بزرگی به طلا خیره شده بود، دستش را به سمت طلا گرفت:
    _سامان!
    همان طور که انتظارش را داشتم، طلا نگاهش را از دست درازش گرفت و در چشمانش زل زد:
    _ مشکلی پیش اومده آقا؟
    از ناز در صدایش، دیبا پوزخند واضحی زد و مرا نگاه کرد. چشم در حدقه چرخاندم و قبل از حرف زدن سامان گفتم:
    _ ببین آقا سامان خودت میری یا مدیر رستوران رو صدا کنم؟
    تک خنده ای کرد؛ متاسفانه لبخندش جذاب بود، آن قدر که طلا خیلی واضح وا رفت.
    سامان:ببخشید خانم، قصد مزاحمت نداشتم. فقط قصدم آشنایی بود.
    _سوالم رو یک بار دیگه تکرار می‌کنم، خودت میری یا....
    _چشم... چشم... چشم... این کارت منه، از آشنایی باهاتون خوشحال شدم.
    همزمان با دادن کارت به طلا، چشمکی ضمیمه حرف هایش کرد و رفت.
    طلا_ وای عطی چرا باهاش این جوری کردی؟!
    _ببخشید؟ شمارها ش رو که گرفتی، الان دردت چیه دقیقا؟!
    لب برچید:
    _ چیش... نمی‌تونی با پسرا مثل آدم...
    وقتی نگاه خصمانۀ مرا دید، حرفش را خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    ***​
    بطری آب معدنی را از یخچال گوشۀ اتاق برداشتم.
    _می‌خوام برم سراغش.
    دیبا_ چی تو فکرته؟!
    _ به عنوان پرستار میرم بالا سرش!
    دیبا همان طور که یک سرش در لپ تاپ بود و سر دیگرش در تلفن همراهش گفت:
    _بهترین کاره! طلا؟
    طلا_ ها؟!
    دیبا_ بیا...
    _واسه چی؟!
    دیبا_ ویکی پیام داده مصر چه طوره؟ یه عکس از خودتون بفرستید! احتمالا از طرف فرناندو مامور شده مطمئن بشه ما تو مصریم.
    _ واقعا این جوری پیچوندیشون؟!
    دیبا_ نه پ فک کردی بهش گفتم ما داریم میریم پیش عطرین، تو هم برو به دلوکا بگو تا بیان بزنن از هستی ساقطمون کنن؟!
    طلا_ فکر کنم قدممون خیر بود؛ از وقتی اومدیم ناتاشا بلا ملا سر عطرین نیاورده.
    دیبا_ از این سکوت قبل از طوفان.... چیک...
    ژست دیگری گرفت.
    _... چیک.... باید ترسید، معلوم نیست چه نقشه ای داره. راستی عطرین برای اسلحه یکی رو پیدا کردم. بهش میگن نگین کُرنِلِِ؛ تو تهران معروفه، خیلی وقت نیست کار می‌کنه ولی تو کارش خیلی وارده. رفتی پیشش، بگو از طرف منی.
    مانتوی مشکی رنگش را پوشیدم:
    _ باشه...قبل کیاسالار میرم سراغش.
    طلا: وایسا منم بیام.
    دیبا کش و قوسی به بدنش داد:
    _ من حوصله ندارم. خودتون برید.
    آدرس را گرفتم و به سمت محل حرکت کردیم. در آخر در کوچه پس کوچه های پایین شهر به در زهوار در رفته ای رسیدیم:
    _ تو ماشین بمون تا بیام.
    طلا معترض به حرف آمد:
    _ عطرین! من نیومدم...
    وقتی نگاه اخم آلودم را دید ساکت شد.

    پیاده شدم و زنگ و زدم. چند دقیقه بعد صدای کرت کرت دمپایی به گوش رسید و در به آرامی باز شد. متعجب به دختری که با چادری گل گلی از میان در نگاهم می‌کرد، خیره شدم. در را بیشتر باز کرد.
    _سلام.
    دختر با لحن لاتی گفت:
    _فرمایش؟
    _ نگین تویی؟!
    _گفتم فرمایش!
    _با نگین کرنل کار دارم، بگو خودش بیاد!
    سرش را بیرون آورد و به کوچه نگاهی انداخت:
    _خودمم، آدم کی؟!
    _ واسه خودم کار می‌کنم!
    _ به من دروغ نگو! من آدمای کل شهر رو می‌شناسم.
    _ فکر کن تازه کارم!
    _ کار من با فکر کردن....
    بی حوصله میان حرفش پریدم:
    _ دیبا رو می‌شناسی که؟!
    بار دیگر کوچه را از ابتدا تا انتها بررسی کرد:
    _ خب زودتر می‌گفتی! در رو پشت سرت ببند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    در را باز گذاشت و خودش جلو تر وارد شد. خانه بافت قدیمی داشت و مشخص بود خیلی از عمرش می‌گذرد. در چند پله از حیاط بالا تر بود؛ پله ها را پایین پریدم که گرد و خاک به هوا بلند شد.
    آجرهای ساختمان اصلی در حال ریزش بود، کف حیاط هم که گویا با گاوآهن شخمش زده باشند؛ پر از پستی بلندی!
    نگین چادرش را روی طناب وسط حیاط انداخت. موهای مواج و بلندش را محکم از پشت بسته بود و پوست سبزه صورتش دو تیله مشکی و درشت را در خود جای داده بود. با لب های باریک و بینی گوشتی و قلبی شکل و دو ابروی پهن و کلفت مشکی رنگ که کنجکاو بالا رفته بود:
    نگین_ کار اولیته؟!
    اخم کردم و جدی گفتم:
    _ زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد! حالیته که؟
    نگین چشم های درشتش را در کاسه چرخاند:
    _ دیبا گفته بود... دنبالم بیا؛ برات یه چیزی دارم!
    بی حرف دیگری به سمت زیر زمین گوشه حیاط رفت، در را باز کرد و وارد شد.
    هیچ چیز غیر عادی در زیر زمین نبود؛ در واقع هیچ چیز در زیر زمین نبود، به جز چند کارتن خاک گرفته و یک دوچرخه اسقاطی. به سمت انتهایی ترین بخش زیر زمین رفت، با چشم دنبالش می‌کردم.
    یکی از کارتن ها را به گوشه ای هل داد، در کوچکی از زیرش نمایان شد. در را باز کرد و همان طور که پایین می‌رفت گفت:
    _ یه دِزِرت ایگل خوب برات دارم!
    کنجکاو دنبالش رفتم؛ گویا یک طبقه دیگر زیر زمین بود. لامپ ها به دنبال هم روشن می‌شدند و قفسه های حاوی انواع سلاح و نارنجک ها را نمایان می‌کردند.
    به سمت یکی از قفسه ها راه افتاد:
    _ عقاب صحرا سه مدل داره، اما به تو Mark XIX رو پیشنهاد می‌کنم. گلوله های کالیبر ۳۷۵/۰ مگنوم، ۴۴/۰ مگنوم و ۵۰/۰ رو شلیک می‌کنه...
    اسلحه را از دستش گرفتم و میان حرفش پریدم؛ برای که داشت این طور بلبل زبانی می‌کرد، من که خودم غولی بودم در شناسایی اسلحه؟ کمی آن را در دست چرخاندم:
    _ وزن ۱۱۰۰ گرم، طولش ۲۸۰میلی‌متر، سرعت اولیه گلوله ۱۲۰ متر بر ثانیه... خوبه! لوله شیش اینچیش رو می‌خوام، دوربین هم همین طور!
    دستی به زائده‌ای که مخصوص نصب دوربین است کشیدم.
    _ کالیبرش هم ۳۷۵/۰، ظرفیت خشابش نه تا تیر بود، نه؟
    دست به سـ*ـینه به قفسه تکیه داد:
    _ نه، خوشم اومد این کاره ای!
    پوزخندی زدم و بی خیال گفتم:
    _ یه ست چاقوهم می‌‌خوام.
    تکیه اش را از قفسه گرفت:
    _ به روی چشم؛ دنبالم بیا.
    وسایل مورد نیازم را خریدم. وقتی بیرون زدم، ساعت ۴ بعد از ظهر بود و یک ساعتی از ورودم می‌گذشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    در را باز کردم و نشستم:
    طلا: چی گرفتی؟
    استارت زدم و راه افتادم:
    _ چی می‌خواستی بگیرم؟
    _ خیلی خب... کجا میریم؟
    _ بیمارستان! کار رو امروز تموم می‌کنم، هر طور شده. تا این جا به اندازه کافی برای خودم دشمن تراشی کردم و بلا ملا سر خودم آوردم. این کار دیگه زیادی داره کش پیدا می‌کنه! الان هم زنگ بزن دیبا بذار رو بلند گو.
    طلا: اکی!
    چند ثانیه بعد، بعد از بوق های بلند و کش دار تلفن صدای دیبا در محوطه فلزی اتومبیل پیچید:
    _ بله؟
    _دیبا... عطرینم!
    دیبا: چی شد گرفتی؟ کجایید الان؟
    _آره گرفتم، تو راه بیمارستانیم... ببین چی میگم بهت؛ از طرف من به سالواتوره زنگ بزن، پیام بده نمی‌دونم به یه طریقی وضعیت کیاسالار رو به گوشش برسون و بگو که به خاطر حال خرابش چند مدتی برنامش به تعلیق میوفته. البته باید برم ببینم در چه وضعیته.
    دیبا: باشه.
    _ اما قبلش ببین کمد پرستارا کجاست؟
    _باشه، هدفون رو بذار تو گوشت.
    _ باشه، فعلا قطع می‌کنم!
    _فعلا.
    نیم ساعت بعد، اتومبیل را رو به روی بیمارستان پارک کردم و هدفون را داخل گوشم قرار دادم.
    _ طلا همین جا بمون و اگه اتفاقی...
    با غیض وسط حرفم پرید:
    _ بله، می‌دونم اگه بلا ملا سرت اومد فنلگ رو باید ببندم! اصولا تو ماموریتا من رو به عنوان ناظر میاری نه؟!
    به اخم های در هم و نگاه شاکی اش لبخند کوچکی زدم.
    _ بشین پشت فرمون!
    از لبخند من شیر شد و لبخندش بزرگ. کم پیش می‌آمد از این لبخندها بزنم:
    _ عطی تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشیا! می‌خندی خیلی خوش...
    تق!
    در را تو صورتش بستم. به سمت در اورژانس حرکت کردم، ساعت ملاقات بود و شلوغ!
    هدفون را روشن کردم:
    _ دیبا؟
    _رسیدی؟ خیلی خب برو جایی که بهت میگم! اورژانس رو پیدا کن، کنار درش یه راهروئه تا تهش برو، بعد سمت چپ!
    جمعیت را کنار زدم و راهرو را پیدا کردم. با تابلوی بانوان به سمت چپ پیچیدم.
    دیبا: دوربینای راهرو رو قطع می‌کنم.
    با دیدن زنی که همان طور که با تلفن حرف می‌زد از راهرو بیرون می‌‌آمد، قدم سست کردم و پشت دیوار پنهان شدم.
    _ نه بابا اضافه کار موندم.... میرم خونه.... کاوه که ناهارش رو مهد خورده.... آره بابا، به سالار سپردم از سر کار بر می‌گشت بره دنبال بچه.... نه، قربونت عزیزم... مامان سلام برسون... خدافظ... خدافظ....
    تا رسیدنش به جلوی دیوار صبر کردم و بعد..
    تق!
    گردنش شکسته و جسدش روی دستم بود! جدس را به گوشه دیوار و سایه های پشت ستون کشاندم و به این فکر کردم چه قدر طول میکشد تا پیدایش کنند؟
    دیبا: عطرین!
    نیشخندی زدم، دیبا هیچ از این مسئله خوشحال نمی‌شود:
    _ فعلا قطع می‌کنم.
    "عطرینِ" شاکی اش را قبل از قطع ارتباط شنیدم.
    بعد از پیدا کردن کارت عبور و کلید کمدش به سمت در رفتم؛ مگنوم در حالت آماده باش در دستم بود. در را به آرامی باز کردم، صدای خنده چند نفر از داخل می‌آمد. گویا این جا هم باید کمی گرد و خاک کنم!
    بسته شدن در مصادف با برگشتن پنج جفت سر به سمتم شد. از کشتن نیروی کار مملکتم متاسف بودم؟!
    نه! مسلما نه، در آن لحظه آن قدر ذهنم درگیر کیاسالار بود که نیروی کار مملکت برایم ذره ای ارزش نداشت!
    پنج تیر.
    پنج رد خون.
    و پنج تن صدای مختلف که خاموش شد.
    کم تر از پنج دقیقه زمان می‌خواست؛ سه تیر به سمت راست و یکی سمت چپ، کار پنجمی را که گوشه دیوار و بین کمد ها کز کرده بود، آخر تمام کردم. و حالا من مانده بودم و مقنعه مشکی رنگ و روپوش سفید و کارتابل یک مریض.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا