کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
در اتاق که به صدا در آمد، نفسش را آه مانند بیرون فرستاد؛ طبق معمول بوی خمیر دندان نعنایی می‌داد! و بالاخره "او" مغلوب نگاه آبی من بود. دستم را از بین دستانش بیرون آوردم.
سر طلا از بین در داخل آمد:
_عطرین کجا موندی؟ مادام میگه زودتر حاضر شو!
کیاسالار هم لنگان لنگان به سمت در حرکت کرد:
_چه طوری طلا؟
_عه... تو این جا بودی؟ سام یک ساعته دنبالت می‌گرده... کمکت کنم؟
و به سمتش یک قدم برداشت که کیاسالار مانع شد:
_نه نه خودم میام.
هر دو از اتاق خارج شدند و من ماندم و دست هایی خیس از عرق و اضطرابی که معده‌ام را به هم می‌زد. نفس عمیقی کشیدم؛ هنوز عطر خنکش در هوا شناور بود. دستم را با حرص چند باری تکان دادم بلکه آن عطر استرس زا از اطرفم پراکنده شود، اما گویا چسب شده بود و به لوب های بویایی ام چسبیده بود.
تنها مانتویی که در آن احساس راحتی می‌کردم پوشیدم. کمی کهنه و کثیف شده بود، اما در آن لحظه کاری از من ساخته نبود! شلوار چسب و مشکی دیبا را هم پوشیدم و شال چروکش را هم روی سرم انداختم. آن روز ها بی حوصله تر از آن بودم که تیپ و قیافه ام برایم اهمیت داشته باشد.
از اتاق خارج شدم. مادام درحال پوشیدن کفش های پاشنه دارش بود، با آن قد بلند و هیکل پر جبروتش زیادی شیک و پر ابهت به نظر می‌رسید. سری برای دیبا که روی مبلی عملا ولو شده بود تکان دادم، صدای خنده های بلند طلا و علمدار و کیاسالار هم از حیاط می‌آمد.
این علمدار هم کار و زندگی نداشت که همیشه آن جا ولو بود؟ احتمالا اگر این جمله را بلند به زبان می‌آوردم، طلا با لحن حق به جانبش می‌‌گفت که:
"عه... عطرین! بچه ام تازه آهنگ فلان فیلم رو که فلان بازیگر مشهور توش بازی کرده تموم کرده‌!"
و احتمالا ده دقیقه از زمان عزیزم را صرف بستن صفات اضافه و بلند بالا به ریش علمدار می‌کرد!
همان طور که کفش می‌پوشیدم، متوجه نگاه سنگین مادام شدم که براندازم می‌کرد:
_اتفاقی افتاده....مادام؟
چینی به بینی‌اش داد:
_باید یه فکری به حال لباسات بکنی عطرین! مثل دله دزدا لباس پوشیدن در شان افراد من نیست!
و از دری که به پارکینگ راه داشت خارج شد و مرا مات و مبهوت به جا گذاشت. مادام به من گفته بود دله دزد؟ از آن زمان های نادری بود که چشم هایم اندازه کف دست گرد می‌شد. نگاهی به لباس ها کردم، خب شاید کمی شلخته بود، اما آیا در این حد اغراق لازم بود؟
شانه‌ای بالا انداختم و راه افتادم. خب راستش وقتی در مقابل اتومبیلی که مادام در صندلی عقبش جای گرفت قرار گرفتم، کمی احساس تکه‌ی ناجور بودن کردم. ولی کاری نمی‌شد کرد، پس کنار مادام جا گرفتم و سیروس در را بست.
_کجا قراره بریم مادام؟
سرش را از تلفن بالا آورد:
_اول میریم یه لباس آبرومند برای تو می‌خریم. قرار نیست این ریختی بیای پیش هیراد.
نگاهی به ساعت کردم، نه و نیم بود. مگر کیاسالار نگفته بود برای ساعت ده با او جلسه دارد؟
_الو؟ مادامم هیراد....بله...با تاخیر می‌رسیم... کسی پیشم هست... باشه... فعلا.
و تلفن را قطع کرد. گویا واقعا باعث سرافکندگی اش بودم! چهل و پنج دقیقه بعد رو به روی مغازه شیک و بزرگی ایستادیم.
مادام با پرستیژ خاص خودش پیاده شد و به سمت مغازه به راه افتاد، من هم دنبالش. به محض ورودش به مغازه دو خانم عملا به سمتش پرواز کردند و همزمان گفتند:
_سلام خانم بیدل!
من فردی نبودم که بابت لباس هزینه زیادی صرف کنم و وقتی مادام مرا با حجم عظیم لباس ها و البته قیمت های سرسام آورش رو به رو کرد، دهانم از تعجب باز مانده بود.
بعد از یک ساعت گشتن از یک غرفه به غرفه‌ی دیگر، از سر تا نوک پا با لباس های یک مارک نو نوار شدم و البته چند دست لباس دیگر و یک لباس مجلسی که به طرز تعجب آوری مادام بعد از دیدنش دقیقه ای خشک شد.
کمربندِ مانتوی صدری رنگی را که بلندی اش تا ساق پایم بود و تنها دو دکمه می‌خورد بستم. با این شلوار چسب، عجیب به استخوان بندی ام می‌آمد.
کمی این پا آن پا کردم تا از راحتی کفش های چرم و نوک باریکی که پاشنه‌ای پنج سانتی داشت مطمئن شوم. رو به روی مادام که روی مبل راحتی نشسته بود و قهوه می‌‌خورد ایستادم:
_چه طوره، مادام؟
لبی به قهوه زد و فنجان را روی میز گذاشت، به طرفم آمد. با بالا رفتن دستش، چشمم دستش را تعقیب کرد. کمی شال را جلوتر کشید و طره‌ی پیچ خورده‌‌ای را بیرون کشید.
_خوبه. تا من حساب می‌کنم، لباسات رو از اتاق پرو بردار.
سری تکان دادم و به سمت اتاق پرو رفتم. مگنوم را به ران پا طوری بستم که مشخص نباشد و بعد از برداشتن لباس‌ها بیرون زدم.
سیروس با دقت کنار خیابان ترمز کرد. در را باز کرد و ابتدا من پیاده شدم. با نگاهی کلی خیابان را از نظر گذراندم و روی سر در مغازه ای که مقابلش ایستاده بودیم مکث کردم.
"کافی‌شاپ ملکه"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    مادام پیاده شد و بی وقفه به سمت کافه به راه افتاد. در را باز کرد و وارد شد، موسیقی ملایمی در فضا بود و سالنش با مبلمان شیک و سرمه‌ای رنگش خالی.
    مرد پشت پیشخوان با دیدن مادام لبخند زد:
    _خوش آمدید مادام!
    مادام به سمتش رفت:
    _ممنون میکائیل، امکانش هست از سرویس بهداشتی استفاده کنیم؟
    میکائیل که مرد جوانی بود، لبخند زد:
    _البته مادام عزیز، ممکنه کارت رو ...
    مادام، کارتی شبیه کارت شناسایی به سمت مرد گرفت و مرد بعد از کشیدنش در کارتخوانی، آن را دوباره به دست مادام داد و زنگ روی میز را فشار داد.
    چشم از نگاه ریز و مشکی رنگش گرفتم و به دنبال مادام راهی در قهوه ای رنگ با علامت "WC" راه افتادم. مادام در قسمت زنانه را باز کرد و وارد شد.
    یک سرویس بهداشتی معمولی!
    رو به روی یک در ایستاد:
    _چیزی درباره کافه های خصوصی شنیدی؟
    ابرو بالا بردم:
    _دیبا یه چیزایی می‌گفت، خب ما تو سیسیل به این جور جاها نیاز نداشتیم!
    کارت را در شکاف دستگاهی که کنار در قرار داشت کشید.
    _اما این جا نیازه! اکثر دیوارای این کشور گوش داره عطرین، نمیشه به کسی اعتماد کرد. اگه می‌‌خوای زنده بمونی و دستگیر نشی، باید حواست به حرفات باشه! بدونی چی و کجا بگی، کجا نگی...
    در با صدای تقی باز شد:
    _پیش کی بگی، پیش کی نگی!
    در را هل داد و راه پله ای با موکت سرخ رنگ پشت در نمایان شد، همان طور که از پله ها پایین می‌رفت گفت:
    _کافه‌ی ملکه و شعباتش تو کل کشور پراکنده ست، تنها جایی که می‌تونی با خیال راحت حرف بزنی این جاست... این جا یه منطقه بی طرفه.
    وقتی به طبقه پایین رسیدیم، مردی پشت پیشخوانی مشابه بالایی ایستاده بود. محوطه شبیه کافی شاپ نبود!
    درواقع اصلا نبود، بیشتر به هتل می‌ماند. به جز قسمتی که تحت عنوان لابی با پیشخوان پر شده بود، دو راه رو در دو طرف پیشخوان وجود داشت. در دو طرف راهرو ردیف هایی از در های قرمز رنگ وجود داشت و شمارۀ هر در با آهن طلایی رنگی مشخص شده بود.
    مرد به محض دیدن مادام، لبخندی زد:
    _آقایِ گرگی منتظرتونن مادام. اتاق شماره پنج.
    مادام سری تکان داد و وارد راهرو‌ی سمت چپی شد. مقابل در با شماره پنج مکث کرد و در را باز کرد.
    اتاقی سه در سه مقابلمان بود، با یک میز گرد چوبی و سه مبل تک نفره‌ی زرشکی رنگ که دقیقا میان اتاق بود و یک بار نوشیدنی در گوشه‌ای دیگر. نور اتاق کم و زرد رنگ بود. در آن نور کم، موهای مشکی و براق مردی را که پشت به در نشسته بود دیدم کت مشکی رنگش زیادی برازنده‌ی هیکل چهار شانه‌اش بود. همان طور که با پرستیژ مخصوصی سیگاری دود می‌کرد بلند شد.
    مادام وارد اتاق شد و مرد به سمتش برگشت:
    _روز به خیر مادام.
    دست مادام را گرفت و با احتیاط بـ..وسـ..ـه‌ای کرد.
    مادام: ممنون هیراد.
    مرد بدون این که نیم نگاهی به سمتم بکند، به مادام تعارف کرد که بشیند. پوزخندی زدم، هنوز هم بی‌ادب بود! باید از روی اسمش هویتش را تشخیص می‌دادم، اما آن قدر ذهنم درگیر بود که..
    مادام اشاره کرد جلو‌تر بروم.
    _عطرین!
    من هم روش خودم را در پیش گرفتم، با کمری صاف و قدم های بلند بی توجه به هیراد روی صندلی نشستم و نگاهم را بی تفاوت تر از قبل روی صورتش فیکس کردم. چشمان کشیده و مشکی رنگش لحظه ای از مادام جدا و روی من ثابت شد‌. لب‌های باریک و ابروهای پهن و کشیده ای که چشم هایش را درشت تر می‌کرد، به چهره اش جدیت بیشتری بخشیده بود و بینی بزرگ و استخوانی اش در بین آن ریش کم پشت کمتر به چشم می‌آمد. به پشت صندلی تکیه داد، پا روی پا انداخت و همان طور که با دست هایش مثلثی روی پایش ساخته بود گفت:
    _پس هنوز زنده‌ای....عطرین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    در جواب آن صدای کلفت و مردانه با لحن یک دوست گفتم:
    _بهت گفته بودم....هیراد!
    چشم ریز کرد.
    _شانس!
    _دستم را در سـ*ـینه قلاب کردم:
    _مهارت!
    ابرویش را بالا برد:
    _پیدا کردی؟
    با آرامش چشم بستم:
    _پیدا کردم.
    چانه‌ی مربعی شکلش را خاراند.
    _شک دارم...اون مانتو برای اسلحه ت زیادی آزاد نیست؟
    در چشمانش خیره ماندم؛ چاه های ژرف نگاهش مثل همیشه سرسختانه چشمانم را می‌کاوید. بعد از هشت سال چه قدر بزرگ شده بود!
    چه قدر مرد شده بود!
    مادام سـ*ـینه ای صاف کرد:
    _بهتره دعواهاتون رو بذارید برای یه زمان دیگه؛ ما برای مسئله‌ی مهم تری این جاییم.
    هیراد کمی صاف‌تر شد، هنوز هم عاشق رنگ مشکی بود. حتی کراوات و بلیز مردانه اش هم مشکی رنگ بود، به رنگ چشمانش.
    حتی به رنگ اسمش!
    "هیراد گرگی"
    اسمش هم تاریکی را در من القا می‌کرد. با صدای هیراد و بالا گرفتن بحثشان، شنونده شدم. هنوز هم علت دقیق حضورم در این جلسه را درک نمی‌کردم.
    _من سراپا گوشم مادام.
    _زیاد دُم دُمِ اشراقی‌ها می‌گردی.
    ابرو بالا برد:
    _اخبار زود پخش میشه.
    _به من زود می‌رسه.
    _شکی درش نیست مادام... بله با اشراقی ها مختصر ارتباطی دارم.
    _از نوع ارتباطتت با خبرم هیراد، از کی تا حالا برای شیده اشراقی کار می‌کنی؟
    هیراد چهره خونسرد خود را حفظ کرد:
    _من برای کسی کار نمی‌کنم، مادام! بهتون گفته بودم. خیلی سال پیش.
    _از اختلافت با شهیاد با خبرم...طبیعیه که بخوای برای گرفتن انتقام ازش با شیده همکاری کنی. اما مسئله این جاست...اون دختر کوچولو می‌دونه که با چه کسی در افتاده؟
    _اون قدری که فکر می‌کنی کوچیک نیست مادام.
    پوزخند زد:
    _یه عفریته ست عین تمام اشراقیا... حرومزاده ها!
    نیشخند زدم، تنها یک چیز هیراد را از موضع بی تفاوتی اش بیرون می‌کشید. ناتوانی در انجام کاری!
    کم‌کم علت حضورم را درک می‌کردم؛ کلید حل مشکل مادام در دستان هیراد بود، کلید حل مشکل هیراد هم پیش مادام.
    من!
    _پس به کمک نیاز داری!
    نگاهش روی صورتم چرخید.
    _چنین چیزی نگفتم.
    _می‌شناسمت هیراد.
    بی توجه به من رو به مادام گفت:
    _بگذریم از این موضوع...مسئله چیه مادام؟
    به مادم نگاه کردم:
    _می‌‌خوام برام از یه نفر خبر بگیری.
    ابرو بالا برد و به مادام خیره ماند تا توضیح بیشتری دهد:
    _سالواتوره لو پیکولو...
    دست را تکیه گـه چانه کرد:
    _پدرخوانده‌ی سابق سیسیل، نه؟
    و نگاهی به من کرد.
    _به هر طریقی اقدام کردیم به نتیجه نرسیده، فکر کردم شاید رابط های تو بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه.
    _چی به من می‌رسه؟
    مادام نگاهی به من کرد:
    _شاید عطرین بتونه تو کار اشراقی ها کمکت کنه.
    شکم به یقین تبدیل شد. در جواب نگاه غیر مطمئن هیراد ابرو بالا بردم.
    _یعنی سالواتوره در این حد اهمیت داره؟
    _کمک می‌کنی یا نه؟
    هیراد گلویی صاف کرد و همان طور که من هدف نگاهش بودم در جواب مادام گفت:
    _به عطرین اعتماد ندارم.
    _من جونت رو نجات دادم!
    چشم ریز کرد:
    _تو یه تیر تو کتفم خالی کردی.
    حق به جانب گفتم:
    _برای رسیدن به هدف باید قربانی داد. تو اون لحظه یا باید می‌ذاشتم ناتاشا تیر رو تو جمجمه ات خالی کنه یا خودم به هوای کشتنت تیر رو تو کتفت خالی می‌کردم...البته اگه هنوز بابت کاری که کردم ناراحتی، خوشحال میشم جبران مافات کنم.
    _اما تو بعدش من رو تو جنگل رها کردی.
    _من یه بار جونت رو نجات داده بودم، بهتر بود برای زنده موندن، خودت هم یه کم تلاش کنی.
    چشم در کاسه چرخاند و رو به مادام گفت:
    _ازش خبری شد بهتون اطلاع میدم مادام.
    نگاهی به ساعتش کرد:
    _اوه... ترنج الان تعطیل میشه باید برم دنبالش. با اجازه!
    از جا بلند شد و بعد از فشردن دست مادام دست مرا میان دستش نگه داشت:
    _منتظر تماسم باش.
    و از اتاق خارج شد.
    خب نمی‌شد گفت که به هیراد اعتماد داشتم، هنوز هم ندارم.
    هیچ وقت نمی‌شود به هیراد اعتماد کرد. شخصیت غیر قابل پیش‌بینی، خنثی و آرامش همیشه طرف برنده است.
    پس برای این که با هیراد در یک جبهه باشید باید طرف برنده باشید، در غیر این صورت فقط دشمن هستید، دشمن هایی مستحق باخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    با لرزش موبایل نگاهم را از خیابان های شهر گرفتم. پیامک از شماره‌ای ناشناس بود.
    "پرونده ها رو نگاه کردم، پرونده‌ی تو توشون نبود. احتمالا باید دست خود مادام باشه.
    راستی من و سام و طلا و دیبا رفتیم دنبال مادر پدر طلا، شاهین خونه خوابه.
    به مادام بگو رفتیم بیرون دور دور.
    "کامیار"
    البته تو که میگی آزاد!
    اصلا یه لحظه، مگه ابتداییه آزاد آزاد می‌کنی؟ فردا پس فردا حتما باید مَخشامونم بهت نشون بدیم هان؟ :/ "
    آزاد تعادل روانی ندارد! مسلما ندارد.
    رو به مادام کردم:
    _آزاد پیام داده...
    نگاهم کرد:
    _چهار نفری رفتن بیرون.
    اخم کرد:
    _شاهین چی؟
    _خونه تنهاست. گفت خوابیده.
    رو به سیروس کرد:
    _برو سمت خونه... عطرین رو می‌ذاریم خونه، خودمون میریم سر کارا.
    نفس عمیقی کشیدم. مادام فکر همه چیز را کرده بود، تا زمانی که خودش نخواهد از هویت آن شخص با خبر نخواهم شد.
    سیروس جلوی در روی ترمز زد.
    مادام: این رو بگیر، دیشب تا صبح بیدار بود بذار یه کم بخوابه.
    کلید را از دست مادام چنگ زدم. حسادت به گلویم بابت محبتی که مادام نثار تک پسرش می‌کرد چنگ می‌انداخت! از در جنوبی وارد شدم. حدود یازده پله حیاط کوچک این سمت را به در متصل می‌کرد.
    در قهوه ای رنگ ورودی را آرام باز کردم، هنوز کفش در نیاورده بودم که صدای خنده‌ی بلندی غافلگیرم کرد. خنده‌ای مردانه و زیادی مسن.
    صدای کیاسالار هم آن میان بود.
    _ یه دختر هست.
    _ اینش رو حدس زده بودم.
    _یعنی در واقع زیاد هم اون طوری نیست..‌.
    _برو خودت رو سیاه کن بچه... من بزرگت کردم!
    کفش ها را در جا کفشی گذاشتم، ناخودآگاه حرکاتم کند شده بود.
    _چه می‌‌دونم مُسیو! چیزیه که توش تازه کارم... ازش خوشم نمیاد... نگرانم می‌کنه.
    مُسیو؟!
    مُسیو:چی نگرانت می‌کنه؟ ... تازه کار بودن؟
    _ نه... اهمیت دادن.
    _ می‌دونم چی میگی پسر... منم یه زمانی نگران بودم، اما دیگه نیستم.
    _چه طور؟
    _ یه کم از تو بزرگ‌تر بودم که نگرانیش اومد سراغم.
    با قدم های آرام به سمت هال حرکت کردم، مگر آزاد نگفته بود خواب است؟ مُسیو این جا چه می‌کرد؟
    _ اوه... شیدا؟ اما اون که خیلی جوونه.
    _ نه... طرف شیدا نبود. حتی یک سوم زیبایی شیدا رو هم نداشت، اون موقع نمی‌دونستم احساسم چیه، اما الان می‌دونم.
    کیاسالار: خب دخترِ چی شد؟
    _هیچی...کشتمش.
    همزمان با فریاد متعجب کیاسالار ایستادم:
    _کشتیش؟
    مُسیو: گفتم که اون موقع نمی‌دونستم دوسش دارم، فقط وقتی بهش نگاه می‌کردم....یه چیزایی حس می‌کردم، یه جورایی انگار با بقیه فرق داشت. بعدش هم پای صد میلیون پول وسط بود، اگه نمی‌کشتمش پولا از دستم می‌رفت. اون موقع، صد میلیون سرمایه کلانی بود! خیلی کلان!
     

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    گلویی صاف کردم:
    _سلام!
    کیاسالار به سمتم برگشت، بی خوابی دیشبش احتمالا رنگ از رخش پرانده بود.
    _عه... عطرین تو کی اومدی...
    خنده ای کرد:
    _نشنیدیم صدات رو.
    به سمت مُسیو رفتم. مردی با موهای یک دست سفید و بینی استخوانی مادام و چشم هایی ریز آبی رنگ روی مبل نشسته بود، لب های سیاهش خبر از نخ به نخ سیگار هایی می‌داد که دود کرده بود و تاتو هایی که از نوک انگشتانش تا گردنش ادامه داشت، با آستین های تا آرنج بالا زده اش زیادی جلب توجه می‌کرد؛ لااقل برای من.
    سری برایش خم کردم:
    _مُسیو.
    نگاه ریز و زیادی کنجکاوش را در صورتم گرداند و تنها برای چند ثانیه حس کردم مردمک چشمانش گشاد شد.
    _بزرگ شدی بچه... بیشتر از اون که فکرش رو می‌کردم.
    _آخرین باری که دیدینم، یازده سالم بود.
    اشاره کرد بنشینم:
    _میترا نگفته بود برگشتی.
    متعجب شدم، چرا باید می‌گفت؟ اما حرفی نزدم و چهره‌ام را به همان صورت عادی نگه داشتم.
    کیاسالار گفت:
    _خوب شد اومدی عطرین! من و مُسیو داشتیم درباره آزمایش ها حرف می‌زدیم.
    مُسیو سوتی زد:
    _پس این یه کار گروهیه؟
    کیاسالار ابرو بالا برد:
    _بگی نگی!
    مُسیو به پشتی مبل تکیه داد، دستانش را در هم گره زد و پا بر پا انداخت:
    _خب چی می‌خواید بدونید؟ البته قول نمیدم به همه‌ی سوالاتون جواب بدم.
    اگر مُسیو در آن فیلم کذایی بود، یعنی چیز هایی می‌داند! پس بی وقفه به حرف آمدم:
    _شما فاضل رو از کجا می‌شناختید؟
    _من و محمد یه آشنایی قدیمی داشتیم... مربوط به دوران جوونیمون.
    کیاسالار کمی به سمت جلو متمایل شد:
    _ این ایده‌ی شروع دوباره‌ی آزمایش ها برای کی بود؟ اصلا از کجا رسیدید به سیسیل؟
    مُسیو نفس عمیقی کشید:
    _مسلما ایده‌ی فاضل بود. این که همیشه دنبال چیزهای بزرگ باشی، تو رگ های یه بیدله و من بعد از شنیدن حرفاش قطعا همکاری رو پذیرفتم! بارها بحث کردیم، بارها جلسه گذاشتیم تا این که...
    مُسیو با نکات ریز و جزئیات دقیقی که می‌گفت، ذهنمان را به بازی گرفت و ساعتِ زمان را بیست و هشت سال به عقب برد.
    به عمارت بیدل ها.
    "فلش بک:
    فاضل پای چپ خود را روی راست انداخت، تمام سعی خود را می‌کرد تا حس اضطرابی را که در سالن خانه اجدادی بیدل ها حس می‌کرد، بروز ندهد و نگاه خیره اش را از اثاثیه لوکس و دکوراسیون سبک ویکتوریایی خانه به سمت چهره مهدی بیدل سوق دهد.
    _حالا نظرت چیه مُسیو؟ قراره با کدوم یکی معامله کنی؟
    مُسیو: مشخص نیست، پیشنهاد ژاپنیا خیلی خوبه، اما خبر هایی از تجزیه "یاماگوچی گومی" * هست و قدرتشون داره کم میشه. از طرفی هم مافیای سیسیله و پیشنهادش! نمی‌دونم کدوم رو انتخاب کنم، در هر صورت باید طرف کسی باشیم که بتونه بعدش از ما محافظت کنه، من نظرم بیشتر رو سیسیله.
    مادام: از همون اول هم گفتم این قدر بی پروا اقدام نکن و جارو جنجال راه ننداز، با وجود درگیری هایی که بین ژاپنی هاست، اما نمی‌تونی رو حرفشون حرف بزنی. خودت که می‌دونی" یاکوزا" * چه قدر قدرتمندن!
    مُسیو لبخندی زد:
    _شاید یاکوزاها قدرتمند باشند، ولی اونی که همه جا اسمش تو رأسه مافیاست، سیسیله! نه اون ژاپنیا!
    مادام ابرویی بالا انداخت و ساکت شد.
    مُسیو :محموله رو کی تحویل میدی؟
    فاضل: احمدی تا آخر هفته کامیون رو می‌‌بره سوله.
    مُسیو کمی روی زانو به سمت فاضل خم شد، لحنش بوی تهدید می‌‌داد:
    _ ببین فاضل چندمین باره بهت میگم. اگه آزمایشات جواب نده طرف حسابت من نیستم.
    فاضل آب دهانش را کمی پر صدا قورت داد:
    _ مطمئن باش جواب میده، تا حالا که موفقیت آمیز بوده.
    مُسیو لبی به لیوان و-یسکی زد، پس از مزمزه کردنش "امیدوارم" زیر لبی پراند و ساکت شد."


    *2:نام بزرگترین گروه تبهکاران ژاپن.


    *1: «یاکوزا» اصطلاحی برای اشاره به گروه‌های تبهکاران ژاپنی است و به نام «مافیای ژاپن» هم شناخته می‌شوند. یاکوزاها به احتمال فراوان از میان قماربازان و فروشندگان دوره‌گرد تشکیل شده است. یاکوزاها خیلی دوست دارند که قدمت خود را به قرن‌ها پیش ارتباط دهند، اما در حقیقت قدیمی‌ترین گروه یاکوزاها به گروه «آیزوکوتِتسو کای» در توکیو برمی‌گردد که در دهه 1870 میلادی تاسیس شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    مُسیو دستی به چانه اش کشید و ادامه داد:
    _ ما اون زمان قدرتمند بودیم! اما فقط تو حیطه‌ی ایران خارج از ایران و در مقابل کسی مثل سالواتوره هیچی نبودیم. پس باید پیشرفت می‌کردیم، برای این پیشرفت هم باید با دقت مهره هامون رو جا به جا می‌‌کردیم. ما فقط یک حرکت داشتیم! یک انتخاب! یا سیسیل رو باید انتخاب می‌کردیم یا یاکوزاها و ما.... سیسیل رو انتخاب کردیم.

    "فلش بک:
    مُسیو گره کراواتش را کمی مرتب کرد. با قدم های محکم به سمت اتاق ملاقات با سالواتوره حرکت کرد. اتاقی که در خانه "وینچنزو موری تی" بود. در خانوادۀ مافیا ده قانون رعایت می‌شد و اولین قانون همین بود:
    "هیچ دوستی نمی‌‌تواند به طور مستقیم ملاقات کند؛ حتما باید شخص ثالثی در جلسه حضور داشته باشد"
    و حالا وینچنزو همان شخص ثالث بود و یک capo!
    در انتهای راهرو باریکی که با فرش زرشکی رنگی زینت داده شده بود، در سفیدی قرار داشت. تمام راهرو پر از تابلو های نقاشی و عکس بود که در دوران مختلف از دن ها و اعضای دیگر خانواده کشیده یا گرفته شده بود. رو به روی در که نقش و نگار های طلایی رنگی روی آن به چشم می‌خورد، دو نگهبان تا دندان مسلح کشیک می‌دادند. نگهبان سمت چپی با دیدن مُسیو تقه ای به در زد و در را آهسته باز کرد. مُسیو کمی استرس داشت و این را به وضوح از قطرات عرق روی شقیقه اش می‌شد فهمید.
    دن سالواتوره لو پیکولو، در صدر اتاق و روی مبل سلطنتی که ابهت وی را دو چندان می‌کرد نشسته بود. گرد سفیدی که موهای شقیقه اش را گرفته بود نشان از گذر دهه چهلم عمرش بود و چشم های نافذ و مشکی رنگش از همان بدو ورود مُسیو ، او را تحت نظر داشت. برای دن سالواتوره برخورد اول همیشه مهم ترین برخورد بود!
    لب های باریک و سبیل تاب خورده بالای لبش از او یک ایتالیایی اصیل ساخته بود و چانه مصمم و آرواره های محکمش نشان از صلابت و قدرش بود. "لوئیجی باسسو"، مشاور دن سالواتوره، با اختلاف یک صندلی در اتاق حضور داشت و حقیقتا فامیلی باسسو برازنده قد کوتاه و هیکل فربه اش بود. نگاه بی حالت و رفتار بی طرفش از او یک مشاور جدی می‌ساخت؛ همانند هر مشاور دیگر در خانواده مافیا . در طرف دیگر سالواتوره " کارلو دلوکا"، معاون وی، قرار داشت. مرد جوان با چهره خنثی، ولی نگاهی تهاجمی حرکات مُسیو را آنالیز می‌کرد. وینچنزو موری‌تی هم در گوشه ای پا بر پای دیگر انداخته بود و با دستی که زیر چانه اش زده بود، بی حوصله اطراف را می‌پایید.
    مُسیو لبخند عریضی زد و استرس را بطه ور کل از یاد برد. با لهجه غلیظ، اما مسلط شروع به ادای واژگان کرد:
    _ شرمنده بابت تاخیر!
    سالواتوره با همان لحن کشدار و تُن آرام صدایش پاسخ مُسیو را داد:
    _ اشکالی نداره... مُسیو! ما برای این معامله مشتاق تر از این حرفاییم که پانزده دقیقه تاخیر شما...
    پوزخندی زد و جمله را به پایان رساند:
    _...زیاد به چشم بیاد!
    مُسیو لبخند خونسردی زد، تمام سعی خود را می‌کرد تا از لبخند عریض دیگری جلوگیری کند.
    سالواتوره: خب، چه قدر توافق کرده بودیم؟
    مُسیو انگشت اشاره اش را روی شیار های دسته مبل حرکت داد و همان طور که نگاهش را از چهره یک نفر به دیگری سوق می‌داد، شروع به حرف زدن کرد:
    _ سالواتوره عزیز، مطمئنا با شرایط پیش اومده قیمت ها نوساناتی پیدا می‌‌کنند.
    اخم های کارلو در هم رفت ولی چهره سالواتوره همچنان خونسر بود.
    مُسیو: توافقات قبلی برای زمانی بود که فقط قرار بود تا مرز عراق محموله رو بیاریم ولی با درخواست مجدد شما مبنی حملش تا خود سیسیل کار سخت تر شده، و بالطبع هزینه ها هم بالا رفته!
    سالواتوره: چه قدر؟
    مُسیو چشمانش را در کاسه چرخاند و با لحن عادی گفت:
    _صد میلیارد دلار فکر کنم منصفانه باشه!
    به وضوح رنگ از چهره کارلو و لوئیجی پرید، ولی دن سالواتوره تغییری در حالتش نداد:
    سالواتوره: مطمئنی منصفانه ست، مُسیو؟
    مُسیو شانه ای بالا انداخت:
    _ این روزا نرخ ها بالا رفته، خودتون که در جریانید! رد کردن یک تن از اون ماده از مرز کار آسونی نیست. از طرف دیگه با وجود این که جنگ هم تموم شده، اما وضعیت منطقه هنوز با ثبات نیست.
    سالواتوره پای چپش را روی پای راستش انداخت:
    _که این طور!
    مُسیو: خب؟
    سالواتوره:معامله انجام میشه اما....
    مُسیو چشم هایش را ریز کرد؛ وجود یک "اما" مسلما چیز خوبی را به دنبال نداشت!
    _... من هم شرط های خودم رو دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    اخم های مُسیو در هم رفت، اما سکوت کرد تا سالواتوره حرفش را تکمیل کند:
    _قرار دادی باید امضا بشه. تولید و فروش این ماده به طور انحصاری به من واگذار میشه و اون موقع است که شما پول رو تحویل می‌گیرید و البته باید از تاثیر ماده مطمئن بشم! یک نمونه آزمایشی فکر کنم مناسب باشه.
    سری به علامت موافقت تکان داد:
    _ قبوله، اما ما باید از امنیتمون اطمینان داشته باشیم.
    لبخند محوی یک طرف لب های سالواتوره را پوشاند:
    _نگرانی بابت شینودا * نداشته باش! شاید یکی از یاکوزاها باشه، اما در مقابل ما...
    و اشاره معنی داری به خودش کرد و لبخندش را عمیق تر کرد:
    _... هیچی نیست به جز یه یاکوزا!"
    مُسیو: و نمونه آزمایش...
    _دیدیمش!
    اخم در هم کشید:
    _دیدینش؟
    کیاسالار دستش را به صورتش کشید:
    _ هکرها!
    _هوم.. کار کامیار بوده، نه؟
    _نه... دیبا!
    به من اشاره کرد:
    _دوست عطرین.
    رو به مُسیو گفتم:
    _الان مسئله این نیست...می‌خوایم بدونیم اطلاع دارید اون ماده الان کجا ممکنه باشه؟ ردی نشونی ازش دارید؟
    نیشخندی زد:
    _پس افتادید دنبالش...
    کیاسالار: می‌دونی اون ماده دست کیه؟
    لبخندش را بزرگ کرد و تنها یک اسم گفت:
    _سالواتوره لو پیکولو.
    این امکان نداشت. مگرنه این که مادام شب قبل از این موضوع گفته بود دست سالواتوره نیست؟!
    _این امکان نداره.
    به کیاسالار نگاه کردم، اخم در هم کشیده بود:
    _اما مُسیو مامان دیشب می‌گفت...
    مُسیو چهره‌ی مرموزی به خود گرفت:
    _ میترا همیشه ادعاش زیاد بوده، اما یه جاهایی به اندازه‌ای که ادعاش میشه حالیش نیست. سر بعضی ها یه چیزایی رو زیر سیبیلی رد می‌کنه. ببخشید شاهین جان، ولی سالواتوره یکی از اون افراده.


    * کِنیچی شینودا ، رهبر بزرگترین گروه تبهکاران ژاپن یعنی یاماگوچی گومی است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    کیاسالار را نگاه کردم:
    _منظورت چیه ... مُسیو؟
    مُسیو لبخندی زد:
    _ندونستن بعضی چیزا بهتر از دونستنشه پسر... بهتره بی‌‌افتید دنبال سالواتوره برای این کار. شاید به وقتش هم میترا همه چیز رو برات تعریف کنه.
    بلند شد:
    _من دیگه میرم... به میترا سلام برسونید.

    با رفتن مُسیو ایستادم و لگد محکمی به مبل زدم:
    _واقعا عالیه! هر روز که می‌گذره تعداد مجهول ها نه تنها کم نمیشه، بلکه زیادتر هم میشه!
    _ولی حالا یه سرنخ داریم...
    مقابلش نشستم:
    _سرنخ! منظورت از سرنخ سالواتورهِ‌یِ مفقود شده س؟
    نگاهش را به حیاط سوق داد و کنار ابرویش را خاراند:
    _چی بگم؟!
    بعد سریع نگاهم کرد:
    _راستی این یارو گرگی چی شد؟ باهاش حرف زدین؟
    نفسم را پر صدا بیرون دادم:
    _چشمم آب نمی‌‌خوره بتونه کاری بکنه.
    _گرچه ازش خوشم نمیاد، ولی رابطاش قوین.
    _از مال مادام قوی‌تره؟
    _حتما هست که اون رو کلید کار می‌دونه.
    با صدای زنگ، تلفنم را از جیب در آوردم. شماره‌ی ناشناس بود.
    _بله؟
    _عطرین؟
    نیشخند زدم و به مبل تکیه دادم:
    _این قدر زود دلت برام تنگ شد؟
    سرفه‌ی کیاسالار نگاهم را به آن سمت کشید. بی‌توجه به من سرش در موبایلش بود.
    _فرصت مسخره بازی نداریم عطرین. باید امشب بریم سراغ اشراقیا، شیده رو گرفتند.
    به حالت آماده باش نشستم، با حرکت سریعم نگاه سنگین کیاسالار به سمتم سُر خورد:
    _منظورت چیه؟ اون کیه؟
    _قضیه اش طولانیه.. آماده شو، من ترنج رو می‌‌ذارم پیش پرستار میام دنبالت. سر ناهار بهت میگم قضیه چیه!
    _منتظرم.
    و بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
    مسلما اگر چند مدت پیش بود، به هیچ عنوان چنین چیزی را نمی‌پذیرفتم. اما بیکاری که درگیرش بودم، چنان فشاری رویم آورده بود که حتی علاقه مند هم بودم.
    دلم برای صدای فشنگ و بوی باروت تنگ شده بود، بیش تر از آن که فکرش را کنید!
    شلوار شش جیب لجنی به همراه مانتوی کوتاه و مشکی رنگی پوشیدم، شالی هم دور گردنم بستم.
    بعد از چک کردن گلوله‌های مگنوم و جاساز کردن گلوله های اضافی در جیب شلوار، مشغول بررسی چاقو ها شدم.
    یک ساعت بعد، با تک زنگ هیراد، از اتاق خارج شدم و رو به کیاسالار گفتم:
    _مادام اومد بهش بگو من پیش هیرادم.
    سرش را با تعلل بالا آورد، با دیدن لباس های تنم چشم هایش را ریز کرد و کنجکاو پرسید:
    _کجا به سلامتی؟
    نگاه خنثی‌ای روانه اش کردم:
    _اگه قرار بود بدونی، می‌دونستی.
    ناگهان چشم هایش گشاد شد:
    _هیراد؟ منظورت ... گرگیه؟
    بی توجه به تعجب شعله کش در چشمانش به سمت در راه افتادم:
    _به مادام بگو.
    از کمر به سمت در چرخید و فریاد زد:
    _عطرین! کجا میری؟ با اون...
    در ورودی را محکم به هم کوبیدم و یازده پله را بی مکث پایین رفتم. با باز کردن در نگاهم روی هیراد تکیه زده به BMW مشکی رنگ میخکوب شد.
    چه کسی باور می‌کرد، پسر بچه‌ای که شانزده سال پیش در جنگل داشت جان می‌داد و تا همین هشت سال پیش مخفیانه کمکش می‌کردم و نه خانواده ای داشت، نه آشنایی، و نه حتی نام و نشانی، حالا BMW سوار شود!
    نیشخندی زدم:
    _پس اوضاعت رو به راه شده!
    سیگارش را روی زمین پرت کرد و همزمان با لگد کردنش گفت:
    _به لطف تلاش های خودم و کمک های مادام.
    از جلوی آیفون که رد می‌شدم، خرت خرت جزئی به گوش رسید. اخم کردم.
    کیاسالار که گوش نایستاده بود؟
    همان طور که حرف می‌زد سوار شد:
    _امیدوارم بختیاری دوست داشته باشی، غذا سفارش دادم سر راه بگیریم.
    نگاه اخم آلودم را از آیفون گرفتم و سوار شدم:
    _مشکلی نیست.
    نفس عمیقی کشیدم. اتومبیلش بوی سیگار و grey vetiver می‌داد. بویی تند و ماندگار، متناسب با شخصیت سخت پسند و تاریک هیراد گرگی.
    قبل از این که بوی تندش موجب عطسه‌ام شود، شیشه را پایین کشیدم.
    _خب؟ می‌شنوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    راهنما زد و از کوچه خارج شد:
    _شیده اشراقی، برادر زاده‌ی شهیاد اشراقی. به دلایلی نامعلوم با عموش درگیری پیدا کرده‌، من هم برای زمین زدنش باهاش همکاری کردم. امشب قرار بود کار رو تموم کنیم و شیده‌ رو تو خونه‌ی خودش گیر انداخته!
    سری تکان دادم:
    _و ما باید چیک ار کنیم؟
    _کار تو عملا نجات شیده س! کار منم....
    سکوت کرد، چیزی نپرسیدم:
    _و...نقشه چیه؟
    دستی به ریشش کشید:
    _نقشه! تا شب فرصت داریم برای کشیدنش.
    پوزخندی زدم:
    _واقعا عالیه!
    تلفنش زنگ خورد. هندزفری را داخل گوشش قرار داد و تماس را برقرار کرد:
    _بله؟
    به بیرون خیره شدم، سرعت زیادش مانع از تشخیص اطراف می‌شد.
    _باشه، گوشی رو بدید بهش...جانم بابا؟
    گردنم اتوماتیکوار به سمتش برگشت:
    _باشه دخترم....میرم خاله‌ رو برات بیارم....
    خندید. ردیف دندان هایش در میان آن ریش پرپشت و مرتب زیادی سفید بود:
    _چشم دخترم؛ بستنی هم می‌خرم برات...منم دوستت دارم...نه. گوشی رو بده دست پرستارت‌.....ببینید چی میگم خانم حیدری....بله حواستون بهش باشه. جانِ دخترم جانِ شما!... متوجهید چی میگم که؟....خوبه... ممنون...خداحافظ.
    تلفن را قطع کرد، دستش را روی لب بالایش گذاشت و لبخندی زد:
    _جانم بابا...
    _دخترت؟
    گویا تازه متوجهم شد، سرفه‌‌ی مصلحتی کرد و صاف نشست. از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و گفت:
    _آره‌، ترنج. سه سالشه.
    بی تفاوت ابرو بالا بروم:
    _پس ازدواج کردی.
    _چهار سال پیش...
    نیشخند زدم و بی اراده گفتم:
    _بهت نمیاد!
    سوالی نگاهم کرد:
    _چی؟
    _پدر بودن.
    خیره به جلو لبخند زد:
    _ترنج جانمه!
    پوزخند زدم و به بیرون چشم دوختم. مارا چه به ازدواج و این حرفا؟! گرچه مادام گفته بود هیراد پلیس است.
    _خوبه به زندگیت سر و سامون دادی...
    _گفته بودم عروسک خیمه شب بازی اونا نمیشم.
    _هر کدوم از ما به طریقی عروسک خیمه شب بازییم هیراد... تو عروسک دست پلیسا، ما هم...
    پوزخند زد:
    _من؟ هه.... اونان عروسک دست منن عطرین! من هیچ وقت تحت فرمان کسی نبودم، چه بین پلیسا چه خلافکارا!
    نیشخند زدم:
    _پلیس فاسد!
    چشم غره ای رفت:
    _ترجیح میدم بگی نیروی دو جانبه.
    _خب.... حالا تو این قضیه طرف کی؟
    نیشخند زد: من همیشه طرف خودمم عطرین. طرف برنده! شاید از نظر خیلیا یه حرومزاده‌یِ حزب باد باشم، اما همینه که همیشه برندم کرده، همینه که تا الان سرپا نگهم داشته.
    ابرویی بالا بردم و ساکت شدم. عقایدش را قبول نداشتم؛ چون من برای برنده بودن لازم نبود که حزب باد باشم. در ذهن هیراد برنده بودن صرفا معنی اش بازنده نبودن است، اما در ذهن من برنده بودن احساس رضایت از انجام کار درست است. مسلما موقعیت هایی بوده که من هم از بیرون شکست خورده ام، اما در آن لحظه از داخل برنده بوده‌ام؛ چون مطمئنم همیشه کاری را انجام می‌دهم که از نظرم درست ترین کار است.
    درست مانند پایان این داستان...
    و همین احساس رضایت، برایم کافی است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _عمارت بزرگیه!
    پک عمیقی به سیگار زد و همزمان با حرف زدن دودش را ذره ذره بیرون داد:
    _داریم درباره‌ی خونه‌ی شهیاد اشراقی حرف می‌زنیم. پوستش پوله ناکس.
    نگاه دیگری به عمارتی که در میان کوچه همچون الماس می‌درخشید کردم و با حرکت هیراد چشم هایم چرخید.
    _طبق نقشه پیش میریم، عطرین حواست رو جمع کن. تا جایی که می‌تونی بی سر و صدا و بدون خون ریزی کار رو تموم کن. بمبا رو وصل کن، شیده رو بردار و...
    ترمز کرد:
    _...فلنگ رو ببند. باشه؟
    سری تکان دادم و گلنگدن اسلحه را کشیدم. چه قدر این صدای لعنتی را دوست دارم!
    پشت عمارت و در نقطه‌ی کوری پارک کرد:
    _ثانیه گذاری دوربینا رو که یادته؟
    رو ترش کردم:
    _فکر کردی با کی طرفی؟ یه احمق تازه کار؟
    _نه با یه احمق کله خراب طرفم!
    به سمتم برگشت، تیله های مشکی اش برق داشت:
    _ببین عطرین، این مسئله برام خیلی مهمه. هم جون شیده... هَم...
    سکوت کرد و نگاهش را به شانه ام دوخت:
    _هَم؟
    _هم گروگان ها!
    اخم آلود ابرویی بالا بردم:
    _نگفته بودی گروگان هم هست.
    در چشمانم خیره ش. این ضعف لعنتی که در چشمانش زبانه می‌کشید تنها بابت چند گروگان به درد نخور که نبود، بود؟
    _فقط طبق نقشه عمل کن! من خودم ترتیب گروگانا رو میدم.
    به عقب خم شد و ساک مشکی رنگ را برداشت. بعد از چک و هماهنگ کردن ساعت‌هایمان گفت:
    _رأس ساعت دوازده شمارش معکوس شروع میشه. الان یازده و چهل و نه دقیقه ست.
    مشمئز ساک را از دستش چنگ زدم و پیاده شدم.
    هیراد:عطرین حواست به دخترِ باشه، قیافه ش خیلی خشک و جدیه، اما از داخل خیلی لطیفه...
    بدون حرف دیگری در را به هم کوبیدم. هیراد هم دنده عقب گرفت و از کوچه خارج شد.
    نگاهی به اطراف انداختم؛ کسی دیده نمی‌شد.
    دوربین های مدار بسته هر ده قدم به میله های آهنی که از دیوار محافظت می‌کردند بسته شده بودند.
    بین چرخشش هر دو دوربین، نه ثانیه فرصت داشتم. به سمت قسمتی که دیوار فرم هلالی می‌گرفت و محل برخورد دو دیوار بود رفتم.
    با شروع شدن نه ثانیه، با دو خودم را به دیوار رساندم و با پرشی بلند لبه‌ی دیوار را گرفتم. پایم را به جایی بند کردم و همان طور که آویزان بودم، نگاهی به داخل حیاط انداختم. وقتی از نبود نگهبان مطمئن شدم، خودم را بالا کشیدم و اول ساک و بعد خودم را به داخل پرتاب کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا