کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
فضای بین سایه‌ی درختان محل اختفای خوبی به شمار می‌رفت. پس به این طریق بدون دیده شدن توسط نگهبان ها که با رژه های دسته جمعیشان خانه را تحت نظر داشتند و دوربین های امنیتی، بمب ها را در قسمت های مختلف کار گذاشتم و ساعت دوازده و بیست دقیقه، یعنی دقیقا چهل دقیقه مانده به انفجار به سراغ شیده رفتم.
از پشت شمشاد ها نگاهی به چند سرباز که زیر پنجره اتاقش کشیک می‌دادند کردم؛ مرد هایی با کت شلوار های مشکی رنگ و بلیز مردانه‌ی سفید.حواسشان بیشتر از اطراف مشغول تلفن همراه یکیشان بود، چه بلند هم می‌خندیدند.
پوزخند زدم، نمی‌دانستند که آخرین قهقهه هایشان است!
پنجره پشت ساختمان و در ضلع غربی عمارت بود، و تعداد نگهبان ها هم کمتر از قسمت جلویی و ضلع شرقی. پس کار برای من به نسبت راحت تر از هیراد بود که در ضلع شرقی نمی‌د‌انستم چه می‌کند!
به هیراد پیام دادم:
"میرم سراغ شیده"
به چند ثانیه نکشید پاسخش تلفن را لرزاند:
"پس بذار سوت رسمی آغاز ماموریت رو برات بزنم."
صدای انفجاری از سمت دیگر حیاط به گوش رسید. نیشخند زدم، سوت آغاز ماموریت!
مامورها آماده باش ایستادند، ولی پستشان را رها نکردند. تلفن را داخل جیبم گذاشتم و چاقو ها را بیرون آوردم،
یک نفس عمیق کشیدم، ایستادم و نشانه رفتم.
چند ثانیه بعد یک مرد و سه ثانیه بعد هم مرد دیگری خِر خِر کنان روی زمین افتاده بود.
اسلحه را به حالت آماده باش در دست گرفتم و به سمت پنجره رفتم؛ باید راهی به داخل خانه باز می‌کردم. پنجره طبقه دوم بود و دیوار ها از جنس گرانیت سری بود و به هیچ وجه امکان بالا رفتن بدون ابزار نبود. نگاهم را در اطراف چرخاندم، درختی در فاصله‌ی نسبتا زیادی از پنجره وجود داشت. با احتمال این که، ممکن است خاصیت ارتجاعی قسمت بالایی درخت که نازک تر بود کمک حالم شود، از درخت بالا رفتم. برای من که تمام دوران کودکی ام مشغول این کار بودم، بالا رفتن از یک درخت چهار متری کاری نداشت.
روی نزدیک ترین شاخه به پنجره مشغول بررسی پنجره شدم. پنجره بسته بود، ولی از پشت پرده‌ی نازکش می‌شد زنی که روی تخت نشسته و چهره اش به حد کافی خنثی و با اعتماد به نفس بود که به گروگان ها شباهتی نداشته باشد دید. زنی با چشم های درشت قهوه‌ای تیره که چانه‌ و گونه های استخوانی اش را با اعتماد به نفس بالا گرفته بود. از حرکات لب های خوش حالتش می‌شد قدرتی را که در جملاتش بود حس کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    زن که احتمالا همان شیده‌ی مورد نظر بود، دستی به روسری اش که محکم و سفت موهایش را قاب گرفته بود، کشید و کمی صافش کرد. همان لحظه مردی مقابل پنجره ایستاد.
    باید همان لحظه داخل می‌رفتم یا منتظر می‌ماندم؟ اما مسئله این بود که از تعداد افراد داخل اطلاعی نداشتم، از طرفی هم هر ثانیه که می‌گذشت به زمان انفجار نزدیک تر می‌شدیم. به ساعتم نگاه کردم،
    چرا ایستاده بود؟!
    آخر الان هم موقع باتری تمام کردن بود لعنتی؟
    به ناچار تلفن همراهم را بیرون آوردم، اما با پرش گربه‌ی سیاه رنگی روی شاخه‌ی مجاور از جا پریدم و تلفن از دستم سر خورد.
    مراحل پایین افتادن و متلاشی شدنش از آن بالا به اندازه‌ی کافی واضح بود که از کار نکردنش اطمینان پیدا کنم!
    غریدم:
    _لعنتی!
    اما نفس عمیقی کشیدم و ذهنم را روی هدف متمرکز کردم. در آن واحد تصمیم را گرفته بودم، باید به یکی اصل هایم پای بند می‌ماندم؛
    ریسک پذیری!
    افراد آن تو را میت‌وانستم کاری کنم، اما انفجار آن بمب لعنتی را نه! پس خودم را روی شاخه تاب دادم و زمانی که شاخه کمترین فاصله را از لبه پنجره داشت، پریدم.
    خودم را بین حد فاصل درخت و پنجره مچاله کردم، با کمر شیشه را شکسته و به داخل اتاق پرت شدم. همین لحظه‌‌‌یِ شوک و تعجب، که حاضرینِ اتاق درگیرش بودند برگ برنده ام بود. بی توجه به شیشه خورده هایی که زخم های جزئی روی دست ها و صورتم ایجاد کرده بود، ایستادم. نگاهم را در اتاق چرخاندم، تنها زن و مرد در اتاق بودند. مرد که مقابل پنجره ایستاده بود، به دلیل برخورد من روی زمین افتاده بود و زن هم خودش را روی تخت مچاله کرده بود. بدون از دست دادن زمان به سمت مرد رفتم و لگد محکمی توی شکمش کاشتم، اسلحه را روی سرش نگه داشتم و فریاد زدم:
    _بلند شو!
    در اتاق به ضربی باز شد و دو مرد کت‌شلوار پوش هراسان داخل پریدند. بی مکث مغزشان را با صدای خوش‌آهنگی که مدتی بود نشنیده بودم روی در پشتشان متلاشی کردم.
    مرد را هم به زور اسلحه بلند کردم و اسلحه را به سمت سرش نشانه رفتم. رو به زن که جیغ کشان خودش را پشت تخت انداخته بود فریاد زدم:
    _شیده تویی؟
    مرد با صدای کلفت و محکمش همان طور که دستانش را به حالت تسلیم بالا گرفته بود پاسخ داد:
    _تو کی؟ این جا چی می‌خوای؟
    همان طور که در چشمان مشکی رنگ مرد خیره بودم، رو به دختر گفتم:
    _پرسیدم شیده تویی؟
    پاسخ مثبت و بریده‌ی دختر را که با لحن سستی ادا می‌شد شنیدم. ضامن را کشیدم، اما قبل از کشیدن ماشه فریاد نه‌ گفتن شیده مرا از حرکت نگه داشت. همان طور که بلند می‌شد، با چشم های درشتی که تمام سعیش را می‌کرد از اشک خالی باشد و لحن نسبتا محکمی گفت:
    _بهش احتیاج داریم...اون نباید بمیره...فعلا، لطفا بی هوشش کن.
    مرد چشم گرد کرد:
    _شیده!
    شیده غرید:
    _خفه شو سیاوش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چشم در کاسه چرخاندم و با اسلحه اشاره کردم که بگردد:
    _ها؟
    _بچرخ.
    آهسته و مستاصل در حالی که نگاهش را بین من و شیده می‌چرخاند چرخید. با قنداق اسلحه محکم پشت گردنش کوبیدم. لحظه ای بعد روی زمین افتاده بود.
    صدای کوبش پا از بیرون اتاق می‌آمد؛ گویا حداقل سه نفر در حال دویدن اند. به سمت در رفتم و به شیده اشاره کردم ساکت باشد و پشت تخت بماند. مسلما تنهایی از پسشان بر نمی‌آمدم، مگر با نقشه!
    در که بابت جسد یکی از سرباز ها باز مانده بود راهرو با فرش کوچک زرشکی رنگش را نشان می‌داد.
    گروه نگهبان ها نزدیک شدند، خودم را بیشتر پشت در فرو بردم و به محض ورود اولین نفر چاقو را در گردنش فرو کردم.
    خونی را که به صورتم پاشید، با آستین تمیز کردم و جسد مرد را همزمان با فریاد بلند و لگد محکمی به سمت دومی پرت کردم. درگیری سختی درگرفت.
    پر از صدای خوش آهنگ گلوله‌
    پر از رد خوشرنگ خون
    و یه ربع بعد،
    هوا بوی مرگ می‌داد!
    و من مانده بودم، با خراش نسبتا عمیق چاقو روی بازوی راستم و بدنی کوفته و یک مشت جسد! و البته‌ دختری لرزان پناه گرفته زیر تخت.
    _زود باش شیده، باید راه بی‌‌افتیم.
    او را به زور از زیر تخت بیرون آوردم. خیلی سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد، اما قدم های لرزان و سستش به همراه نفس های تند و مردمک های گشادش گویای حال درونش بود.
    زیر بغلش را محکم گرفتم و به جلو هلش دادم، با خشم غریدم:
    _دِ راه بیوفت دیگه!
    با چشم های گردش گفت:
    _دستت...
    به خراش عمیق چاقو نگاهی کردم. دردش زیاد بود، اما درد هایی شدیدتر را در شرایط سخت تر تحمل کرده بودم. شال را از سرم باز کردم و محکم دور دستم پیچیدم. اسلحه را با دست چپ گرفتم و راه افتادم. نقشه‌ی خانه را در طول روز به طور دقیق بررسی کرده بودیم و دقیق می‌‌دانستم کجا هستیم.
    سرم را از اتاق بیرون بردم و راهرو را از نظر گذراندم، کسی نبود. راهرو طویل بود و انتهایش به سمت چپ ختم می‌شد. آهسته از اتاق بیرون زدم؛ خطر حمله از همه‌ی جهات را در نظر می‌گرفتم و به پیش می‌رفتم. شیده هم در حالی که با کمی فاصله پشت سرم قدم بر می‌‌داشت، سعی می‌‌کرد ترسش را مخفی کند. البته با هر صدای خفیف و کوچک از هر جهت به هوا می‌پرید!
    راهرو را تا انتها رفتیم و به سرسرای بزرگ عمارت رسیدیم که با راه پله‌ای وسیع و بزرگ، طبقه‌ی بالا را به پایین متصل می‌کرد. این سکوت که گریبان خانه را گرفته بود زیادی عجیب نبود؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    هنوز مغزم ب طور کامل این فکر را تحلیل نکرده بود که گروهی از سرباز ها را در حالی که با آرایش مخصوص از عمارت خارج می‌شدند توجهم را جلب کردند. سریع خودم را پشت نرده ها کشیدم، شیده هم به تقلید از من پشتم پناه گرفت، صدای آرام زمزمه اش را شنیدم:
    _هیراد داره چی کار می‌کنه؟
    پاسخی برای سوالش نداشتم. تنها صبر کردم تا سرباز ها از خانه خارج شوند و بعد آهسته از پله ها پایین رفتیم و با بیشترین سرعتی که از کفش های پاشنه بلند شیده ممکن بود از خانه خارج شدیم. نفس عمیقی کشیدم؛ بوی کاربیت در هوا بود و البته رد آتش بلندی هم از قسمت سمت چپی خانه که با درختان زیادی پوشیده شده بود زبانه می‌کشید. چند ثانیه بعد صدای انفجاری آمد و آتش بیشتر زبانه کشید.
    هیراد داشت چه غلطی می‌‌کرد؟
    زیر بازوی شیده را گرفتم و کشیدم:
    _راه بیوفت.
    بر عکس تصورم دستم را کنار زد و به سمت چپ به راه افتاد:
    _کدوم گوری داری میری احمق؟!
    به سمتم باز گشت، این بار بر عکس دفعات قبل به جای ترس، کنجکاوی و حتی قدرتی در نگاهش دیده می‌شد.
    _باید بفهمم این جا چه خبره!
    و بی توجه به من به آن سمت راه افتاد، زیر لب غریدم:
    _دختره‌ی احمق این خونه تا کم تر از نیم ساعت دیگه میره رو هوا!
    و قبل از این که بین درختان ناپدید شود، به دنبالش راه افتادم.جاده‌ی خاکی را که محل عبور و مرور اتومبیل ها بود، رد کرد و وارد درختان شد. البته با دقت و سرعتی که از آن کفش های پاشنه بلند(!) بعید بود!
    کم کم شعله های آتش نمایان تر شدند و صدای درگیری و گلوله ها هم بالطبع بیشتر شد. نزدیک به حاشیه‌ی درختان ایستادیم، محوطه‌ی مقابلمان گویا در دره قرار داشت و ما از بالا کاملا به وضعیت اشراف داشتیم. هیراد را پشت اتومبیلی به طور لحظه ای دیدم. هر چند دقیقه بیرون می‌آمد به و به جهتی شلیک کرده دوباره پناه می‌گرفت. محوطه‌ی بزرگ توسط آتش روشن شده بود. نزدیک قسمتی از ساختمان که احتمالا پارکینگ اتومبیل ها بود، دسته‌ای هفت نفره از زنان و مردان با چشم و دست های بسته دیده می‌شدند که احتمالا همان گروگان های محبوب هیراد بودند! من نمی‌دانم چه نیازی به نجات آنان بود وقتی در هر حالت می‌مردند؟! از آن سمت سرباز های اشراقی بودند که تعداد کمی هم نداشتند، دیده می‌شدند. یک جمله در سرم گشت می‌‌زد.:
    "هیراد از پس این همه آدم بر نخواهد آمد!"
    آیا باید برای نجات جانش، جان خودم و شیده را فدا می‌کردم؟
    البته که نه!
    من برای مردن این جا نیامده بودم!.
    _باید کمکش کنیم!.
    با چهره‌ی جمع شده به سمت شیده نگاه کردم:
    _تو قراره این کار رو کنی یا من؟
    در چشمانم خیره شد:
    _اون برای کمک به من این جاست...
    صدای شکستن شاخه‌ی درختی به عقب برگرداندم.
    _... نمی‌تونم بذارم همین جوری بمیره.
    با چشمهای ریز اطراف را از نظر گذراندم و شیده که متوجه حرکت نشده بود، پشت سر هم حرف می‌زد.
    _ساکت باش یه د...
    _ احوال شما خانوما؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    با قرار گرفتن جسم زدی پشت گردنم از حرکت ایستادم و به شیده ای خیره ماندم که با چشم های گرد شده پشت سرم را نگاه می‌کرد.
    مرد: دستات رو بالا ببر و آروم آروم برگرد، یه حرکت اضافی مصادف با مرگته.
    اسلحه را بالا بردم و آهسته برگشتم. شبحی از چهره اش مشخص بود ولی آن لبخند شوم را که روی لبانش زبانه می‌کشید، خیلی واضح می‌دیدم.
    مرد: اسلحه رو بنداز زمین.
    به هوای زمین گذاشتن اسلحه آرام خم شدم، چند سانتی متر به زمین مانده بود که با جستی بلند به سمتش شیرجه رفتم. تعادلش را از دست نداد و محکم از کمر گرفت و عملا با چند ضربه‌ی محکم حفره‌ی معدوی ام را متلاشی کرد. دردش وحشتناک بود، اما طاقت آوردم و خودم را نباختم؛ نباختن که نه! در واقع آن طور که او انتظار داشت برای رهایی به دست و پایش نیوفتادم.
    مشت محکمی زیر شکمش زدم و به محض ایستادن، لگد برگردانی حواله‌ی سرش کردم. لگد را مهار کرد، اما مشت بعدی اش را نه! و گوشه‌ی لبش را شکافت. به ثانیه نکشید که باضربه‌ی محکمش به تنه‌ی درخت خوردم و پخش زمین شدم. اسلحه هم به گوشه‌ای دور از دسترس پرت شده بود.
    دستی به گوشه‌ی لبش کشید و خون آبه‌ی دهانش را به به بیرون تف کرد. اسلحه را به سمت سرم نشانه رفت و لبخندی روی لب نشاند، برای برداشتن چاقوها سعی کردم کمی حواسش را پرت کنم:
    _ می‌خوای من رو بکشی بکش، فقط بذار دخترِ بره، باشه؟! دخترِ رو آزاد کن؛ اون بیگناهه!
    مرد نیشخندی زد:
    _عه؟ راست میگی؟! اتفاقا هر چی آتیشه از گور اون بلند میش.
    یکی از چاقوها را در مشت گرفتم.
    مرد: اول تو رو می‌کشم، بعد هم اون دوست عوضی خائنت رو.
    گلنگدن را کشید و زمانی که می‌خواست شلیک کند با حرکتی سریع چاقو را در ران پایش فرو کردم. اسلحه از دستش رها شد و با فریاد بلندی که در صدای شلیک های متمادی زمینه گم می‌شد به زمین افتاد. خونی که از پایش فواره می‌‌زد، خاک را گل کرده بود.
    مرد فحش گویان زجه می‌زد:
    _خودم می‌کشمت عوضی! دختره‌ی حرومزاده‌ی عوضی...
    آهسته بلند شدم و اسلحه را برداشتم، بالای سرش ایستادم و میان فحش هایش لبخندی زدم، لبخندی که شاید در آن تاریکی نمی‌دید:
    _ متاسفانه یه همچین سعادتی برات زیادیه، از تو گنده تراش نتونستن من رو بکشن، تو که هیچی نیستی به جز یه نوچه‌ی بدبخت! یکی از شاهرگ های اصلی بدنت پاره شده و نهایتا سه دقیقه زنده می‌‌مونی و بعدش در اثر خونریزی شدید مردی.
    به خس خس افتاده بود. چشم در کاسه چرخاندم؛ هیچ وقت علاقه ای به دیدن این صحنه نداشتم. پس بی درنگ ماشه را کشیدم. با جیغ بلند شیده به عقب برگشتم و متوجه فردی شدم که از پشت شیده را گرفته بود و چاقو آشپزخانه ای را هم رو گردنش نگه‌داشته بود؛ از آن صحنه هایی که در آن لحظه اصلا نیاز نداشتم.
    روی پسر دقیق شدم، دستان و صدای لرزانش تازه کار بودنش را داد می‌زد.
    پسر: کثافت قاتل تو برادرم رو کشتی! تو قاتلی، قاتل!
    نیشخندی زدم گفتم:
    _نه بابا؟
    صدایش جوان بود و نور آتش هم چهره اش را تقریبا قابل شناسایی کرده بود، شاید ۱۸ سال داشت.
    پسر: خودم می‌کشمت! هم تو رو هم این عوضی رو.
    نیشخندم را عمیق تر کردم و اسلحه را به سمت سرش نشانه رفتم:
    _ مطمئنی؟
    شیده خس خس کنان به حرف آمد:
    _ ابراهیم، بهتره... از این جا بری.... برو دست مادر و خواهرت رو بگیر از این جا برید.... برید... ید...تا دیر...نشده!
    پسر که اشک هایش جاری شده بود، گریه کنان گفت:
    _ خانوم شما چرا با این آدم کشا هم دست شدید؟!
    با دست دیگرش اشک هایش را پاک کرد:
    _خانم مادرم به شما خیلی اعتماد داشت... خانم شما برادرم رو...
    تق!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    ماشه را کشیدم! در آن لحظه چه زمان گوش دادن به درد و دل های یک احمق احساساتی بود؟!
    شیده خشک شده با قطرات خونی که نصف صورتش را پوشانده بود، پشت به جنازه ایستاده بود. نگاهی به اطراف انداختم و سریع دست شیده را گرفتم و به سمت مخالف هیراد راه افتادم. وظیفه‌ی من تنها نجات شیده بود، نه هیراد.
    شیده، شوکه شده و تلو تلو خوران پشت سرم به راه افتاد.
    به سمت در کوچکی که برای ما حکم کلید فرار را داشت، راه افتادیم. با آن صحنه‌ی محشری که هیراد راه انداخته بود، تمام نیروها به آن سمت متمرکز شده بودند و مسلما ما راحت تر از ساختمان خارج شدیم.
    به جز یک درگیری جزئی که با دو نگهبان پرسه زن رخ داد که در آخر به متلاشی شدن یک سر و یه جراحت جزئی روی گونه‌ی شیده منجر شد و نگهبان دیگر هم فرار را به قرار ترجیح داد و راه مخالف را در پیش گرفت.
    قرار بود شیده را به یکی از افراد هیراد و دو کوچه آن سمت تر تحویل دهم. ده دقیقه بعد، خسته و از نفس افتاده وارد کوچه شدیم.
    موستانگ سفید رنگی طبق آدرس های هیراد زیر درخت کاجی پارک شده بود. به سمتش رفتیم و مردی از اتومبیل پیاده شد، مردی با موهای پر پشت قهوه ای رنگ و چشم هایی براق به سمت شیده دوید و بی توجه به من مشغول بررسی اش شد:
    _ خوبی؟ خاک به سرم! زخمی شدی؟
    شیده: خوبم... خوبم...
    مرد محکم در آغوشش گرفت:
    _احمق روانی! صد دفعه گفتم همچین غلطی نکن دختر... چند دفعه گفتم؟ چند بار؟ اما تو...
    _بهتره راه بیوفتیم آقا! هر آن ممکنه...
    با صدای آژیر پلیس که از چند کوچه آن سمت تر می‌آمد ساکت شدم. مرد چشم گرد کرد:
    _یا خدا! قانون اجباری بودن حجاب برداشته شده این جوری کشف حجاب کردی؟
    یک بار دیگر این سوال را مطرح می‌کنم، چرا همیشه اعصاب خرد کن ها باید نصیب من شوند؟ آن آزاد کم است که یکی کپی برابر اصلش را باید در چنین شبی پیدا کنم؟
    _راه بیوفت...
    _اوه... چه خشن!
    به شیده کمک کرد سوار شود و من هم بی توجه به آن ها روی صندلی عقب جا گرفتم.
    در تمام مسیر سرم را به پشت صندلی تکیه دادم و بی توجه به حرف های بی سر و ته مرد چشم بستم. مردی با ته لهجه‌ی خفیف انگلیسی.
    اتومبیل مقابل درِ جنوبی خانه نگه داشت. بدون حرف پیاده شدم. شیده که کلا در حس و حال خودش نبود، اما آن مرد تشکری کرد و بعد هم گاز داد و اتومبیل را در پیچ کوچه گم کرد.
    به در آهنی نگاه کردم، حالا چه طور باید در را باز می‌کردم؟
    سراسر کوچه را از نظر گذراندم. تنها رفتگری در دوردست مشغول کار بود که البته اهمیت چندانی نداشت! دستم را بند شیارهای در کردم و با زحمت خودم را بالا کشیدم،
    رد چاقو زیادی اذیت می‌‌کرد!.
    بعد از رد کردن پاها با جهشی پایین پریدم. رد خاک را تکاندم و به سمت در ورودی راه افتادم.
    پاییز نزدیک بود؛خنکی مطلوبِ هوا گویای این مسئله بود. هنوز اولین پله را بالا نرفته بودم که، با صدایی
    از جا پریدم.
    _شب به خیر عطرین خانوم!
    با سرعت به سمت شبح لرزان روی تخت برگشتم، چهره تیره کیاسالار با نور ماه روشن شده بود. متاسفانه اعتراف می‌کنم زیر نور مهتاب زیادی جذاب به نظر می‌رسید. آن اخم های در هم کشیده و لب هایی که بهم فشار می‌داد، برای هر دختری می‌توانست دلچسب ترین چیز در آن شب مهتابی باشد. هر دختری، به جز "من"!
    _ این جا چی می‌کنی؟!
    همان طور که به پشتی تکیه داده بود، پای شکسته اش را کمی جا به جا کرد:
    _منتظر تو بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    اخم در هم کشیدم:
    _چی شده؟
    به سختی از جا بلند شد، با کمی دقت دیدم که ابرویی بالا انداخت و لب هایش را از درد روی هم فشارد:
    _هیچی...
    لنگان لنگان به سمت پله ها راه افتاد :
    _یعنی چی؟ منظورت چیه؟
    با چند پرش بلند خودش را به پله ها رساند و اولین پله را بالا آمد.خودم را عقب کشیدم تا مانع بر خوردش شوم. اما سـ*ـینه به سـ*ـینه ام ایستاد، مستقیم در چشمانم خیره شد. اخم کردم و با لحن تندی پرسیدم:
    _بهت میگم چی شده؟ یعنی چی منتظر من بودی؟ حال طلا و دیبا خو...
    با برخورد دستش به گونه‌ام، حرف در دهانم ماسید:
    _چه قدر آشفته ای؟! چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟
    لبخند کوچکی کنج لبش بود، از آن لبخند های متفاوت روزگار.
    و نگاهش!
    آن گوی های سبز رنگ و براق یک چیزی در خود داشت که نمی‌‌‌فهمیدم؛ با همیشه فرق داشت. درست مثل یک حفره‌ی فضایی که.
    با پلک زدنش به خودم آمدم و با عصبانیت به عقب هلش دادم:
    _به تو چه ربطی داره؟
    و بدون این که منتظر جوابی باشم، با سرعت از پله ها بالا رفتم. چیزی مثل حالت تهوع در گلویم می‌جوشید. مردک معلوم نبود چه در آن عطر خنک و لعنتی اش داشت که حتی ته مانده هایش هم حالم را به هم می‌زد.
    آهسته وارد خانه شدم و بعد از پانسمان و تمیز کرد زخم هایم با جعبه‌ی کمک های اولیه‌ی مادام، دوش کوتاهی گرفتم و زیر پتو خزیدم. خستگی مجال فکر و خیال نداد و حدود ساعت چهار صبح به خواب رفتم.
    گرمای دستش را روی گونه ام حس کردم، داغ شدم یا هوا گرم بود؟ نگاهم زیر افتاد. عادت نداشتم به این نزدیکی، به این هوای غلیظ و خلسه آور که شک نداشتم آن دو جنگل شاه بلوط نقش عمده ای در به وجود آمدنش داشت. همه جا ساکت بود تا زمانی که حروفی ملودی گونه نواخته شد، گویا کسی ویالون سل به دست گرفته بود و با نوای خوش پیانو هم نوازی می‌کرد. نوت ها در هم پیچ می‌خوردند و در هوای ملتهب اطراف محو می‌شدند. با بالا آمدن نگاهم نوا اوج گرفت، حالا فلوتی هم به این هم نوازی دامن زده بود؟ هوا بوی طراوت می‌داد، بوی بهشت، عطر خوش گل یاس را حس می‌کردم و من محو دو گوی سبز با رگه های طلایی و چند نقطه مسی، شده بودم که بین دو چشمم دو دو می‌زد. درونشان آتش روشن بود یا ستاره گذاشته بودند که آن طور برق می‌زد؟ کسی چه می‌داند، اما هر چه بود هیچکس نمی‌توانست این دو گوی را از من بگیرد، گوی های من بودند، آرامش من بود، جنگل شاه بلوط من!
    ناگهان هم نوازی قطع شد، صدایی در گوشم پیچید، چشم هایم برای بلعیدن تک تک لغاتش بسته شد.
    _ عطرین؟
    نامم اکو می‌شد.
    بارها و بارها، با این تن و لحن دوست داشتنی بارها در گوشم پیچید.
    و من، حس کردم صدا از جایی ورای آن فاصله که وقتی چشم هایم باز بود به گوش می‌رسد؛ گویا تک تک سلول ها و اعضای بدنم مولکول به مولکول و اتم به اتمم از این صدا به ارتعاش در آمدند و بعد.
    فقط من بودم و احساسی خیس و مخملین که فاصله بین لب هایم را گاهی زیاد و گاهی محو می‌کرد.
    با هول از جا پریدم، قطرات عرق از شقیقه هایم روان بود و بند بند صورتم را خیس می‌کرد. درد شدیدی کل بدن کوفته و دردناکم را در برگرفت. بوق کامیونی نگاهم را به سمت پنجره کشید، هوا هنوز تاریک بود.
    ساعت را چک کردم،
    چشم هایم گشاد شد، تنها ده دقیقه بود خوابیده بودم..
    و این خواب، خواب نه، کابوس!
    دستی به صورتم کشیدم، خیس شد.
    بی ملاحظه پتو را به گوشه ای پرت کردم و طاق باز دراز کشیدم. حتی دلم نمی‌خواست بار دیگر صحنه هایش را در ذهن مرور کنم.
    نگاهی به صورت غرق خواب طلا انداختم.
    یا حتی نام شخصی را که در آن کابوس دیده بودم، به یاد بیاورم. تنها طاق باز دراز کشیدم و به این فکر کردم که:
    "آن روز زیادی به خودم فشار آورده‌ام!
    خیلی زیاد!"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    بدن کوفته‌ام را تکانی دادم:
    _خب؟
    _خب هیچی دیگه! قراره با سامی بریم سراغشون... مامانم رو از لب خیابون تعقیب کردیم....
    مستقیم در نگاه درخشان طلا خیره شدم:
    _طلا این جوری که داری میگی مامانت... میگی دست فروشه... وضعیت مالی خوبی...
    _من که ازش پول نمی‌خوام.
    از حالت دراز کش خارج شدم و نشستم:
    _ببین طلا...
    شال سرش را صاف کرد و میان حرفم پرید:
    _نه تو ببین عطرین! می‌دونم کارم احمقانه ست، این که بعد این همه سال بیوفتم دنبال کسی که خیلی وقت پیش من رو به قیمت ناچیزی داده دست مادام! ولی باز هم... چیزایی هست که تو نمی‌تونی درک کنی عطرین... هیچ وقت نتونستی اون جور که من دنیا رو می‌بینم ببینی... دنیای تو...
    پلک هایش را روی هم فشار داد، مشخص بود حرف زدن برایش سخت است:
    _دنیای تو....
    لبخندی زد:
    _من برای دنیای تو ساخته نشدم عطرین... دنیای پر از خشونت و زد و خورد.
    پوزخند زدم:
    _این امری اجتناب ناپذیره طلا.
    سرم را به طرفین تکان دادم:
    _نمی‌تونی ازش فرار کنی!
    کمربند مانتوی سفید رنگش را سفت کرد:
    _قرار نیست از حقایق فرار کنم.
    چیزی در وجودم لرزید، چه چیزی در مغز طلا جولان می‌داد که این گونه مصممش کرده بود؟
    با سرعت بلند شدم و مقابلش ایستادم:
    _می‌خوای چه غلطی کنی طلا؟
    به شانه ام خیره ماند و مشغول پیچاندن دستانش شد:
    _ما می‌خوایم فرار کنیم....
    یک سطل آب یخ بر سرم ریختند، تقریبا فریاد زدم:
    _چه غلطی قراره بکنید؟!
    به چشمانم خیره شد، نگاه براقش با این اطمینان و اعتماد به نفسی که در آن ها موج می‌زد زیادی زیبا بود:
    _عطرین... تو برای من خیلی عزیز همیشه بودی و هستی...
    با خشم میان حرفش دویدم:
    _چه ربطی...
    _خواهش می‌کنم بذار یه بار هم که شده حرفم رو بزنم... می‌دونم کارم به نظرت احمقانه ست اما... من و سام تصمیممون رو گرفتیم.
    شانه هایم را گرفت:
    _عطرین، این مسئله... در افتادن با دلوکا چیزی نیست که من بتونم از پسش بر بیام. تو و دیبا همیشه تو این کارا موفق بودید، همیشه برنده اید، اما من... من نمی‌تونم یک عمر زندگی با تشویش و اضطرابی رو که تا الان داشتم، تحمل کنم...
    دستانش را پس زدم:
    _چرند نگو! فکر کردی فرار به این راحتیاس؟ احمق شدی طلا؟ با فرار با اون مرتیکه الدنگ که چنین خزعبلاتی تو کله ت فرو کرده، تنها چیزی که به دست نمیاری آرامشه احمق! یه عمر باید فرار کنید. می‌فهمی...
    در چهار طاق باز شد و دیبا هراسان داخل پرید. لپ تاپ بازش دستش بود و چشمان قهوه ای رنگش گشادتر از هر زمانی بین من و طلا می‌چرخید:
    _ما باید برگردیم.
    "چی؟" بلند من و طلا همزمان شد و به قدری بلند بود که احتمالا با تاثیر بر لایه‌ی اوزون موجب تغییرات آب و هوایی هم شود!
    دیبا روی تخت نشست و لپ تاپ را روی پایش گذاشت:
    _دستور مستقیم دلوکاست...همین الان فرناندو پیام داده. ما باید هر چه سریعتر برگردیم.
    طلا نیشخندی زد:
    _شناسه ات رو درست کن دیبایم! باید برگردی...!
    دیبا عینکش را عقب داد و گیجوار(!) به طلا نگاه کرد:
    _ها؟
    خشمگین جواب دادم:
    _طلا یه بار دیگه به فرار فکر کن تا خودم گردنت رو بشکنم!
    دیبا: می‌خوای فرار کنی؟ عطرین این ابله چی میگه؟
    طلا با سرعت کیفش را چنگ زد:
    _الان هم دارم با سام میرم مامانم رو ببینم. دیرم شده، بای بای!
    دیبا: من بهت میگم فرناندو پیام داده هر چه زودتر برگردیم، تو داری میری بیرون؟ طلا!
    جیغ زد:
    _طلا!
    در که پشت سر طلا بسته شد، به ساعت نگاه کردم:
    "۱۹:۴۰"
    رو به دیبا گفتم:
    _دو تا بلیط بگیر، باید هر چه زودتر برگردید. از این جا که نمیشه، شاید بتونی اون جا یه چیزی به دست بیاری.
    دیبا: این طلای احمق چی میگه؟
    _اجازه نمیدم چنین غلطی بکنه!
    _می‌‌خوای چی کنی؟
    با زنگ تلفنم ساکت شدم:
    _بله هیراد؟
    صدای خش دارش لبخند کوچکی روی لب هایم ایجاد کرد:
    _واقعا من رو تو اون وضعیت تنها گذاشتی؟
    _خودت چی فکر می‌کنی؟!
    با خشم نفسش را بیرون داد:
    _از سالواتوره چه خبر؟ یادت که نرفته؟ ما به معامله داشتیم.
    _تونستم با مقامات آریزونا ارتباط برقرار کنم...
    با سرعت از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مادام راه افتادم:
    _چند لحظه صبر کن.
    _چی شده؟
    _بذارم رو آیفون، مادام هم بشنوه.
    در زدم و با اجازه‌ی مادام وارد شدم. از گوشه‌ی چشم کیاسالار را دیدم. به روی خودم نیاورم و همان طور که دهانه‌ی تلفن را نگه داشته بودم، رو به مادام گفتم:
    _هیراد تماس گرفته، مثل این که خبرایی از سالواتوره شده.
    مادام از جا پرید:
    _بزن رو آیفون ببینم.
    تلفن را روی آیفون زدم و روی میز کار مادام گذاشتم. هر دو رویش خم شدیم و کیاسالار هم روی مبل تک نفره با فاصله نشسته بود. مادام آشفت،ه ولی با همان ابهت همیشگی اش گفت:
    _چی شد هیراد؟
    _سلام مادام، تونستم اطلاعاتی از سالواتوره به دست بیارم. رابطم میگه حال مساعدی نداره و در حال حاضر...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    لغزش ملایم هوای بازدمی کیاسالار را به همراه عطر همیشگی اش کنار گوشم حس کردم. گویا از بالای سرم سعی داشت نزدیک تلفن باشد. به طور غیر ارادی با خشم کنارش زدم و آن طرف تر ایستادم.
    _...تو بیمارستان بستریه، پزشکا امیدی به بهبودش ندارن.
    مادام روی مبلش وا رفت:
    _بیماریش چیه؟
    _اطلاعی ندارم.
    _هیراد، می‌تونی کاری کنی که ملاقاتش کنم؟
    _سخته ولی نشدنی نیست!
    _باشه، من رسیدم آریزونا بهت میگم هماهنگیاش رو انجام بدی، ممنون.
    _خواهش می‌کنم، فعلا.
    و تلفن را قطع کرد. رو به مادام گفتم:
    _کی میریم آریزونا؟
    مادام که گویا در این دنیا به سر نمی‌برد، از جا پرید.
    _چی؟
    سوالم را بار دیگر تکرار کردم:
    _تو جایی نمیای عطرین!
    معترض گفتم:
    _ولی یه پای ماجرا منم مادام!
    _و اون یکی پاش هم منم.
    به کیاسالار نگاه کردم که حق به جانب جمله اش را ادا کرده بود. مادام ابرو بالا برد:
    _واقعا فکر کردی که با وجود توانایی های دلوکا می‌ذاره تو از ایران خارج شی عطرین؟ فکر کردی بیخیالت شده؟ احمق شدی یا بچه؟ اون از خــ ـیانـت بگذره؟ هرگز! نمی‌دونم مقصودش چیه، اما هر چیزی که هست اطمینان دارم در به در دنبالته عطرین. تمام ایران رو داره زیر و زبر می‌کنه. یه حرکت اشتباه، همه مون رو به باد میده! و تو شاهین... با این پات واقعا فکر کردی اجازه میدم باهام بیای؟
    کیاسالار پس کشید.
    _خب، تو این یه مورد حق با توئه مامان جان.
    اما من کسی نبودم که کوتاه بیایم. همینم مانده بود در چنین شرایطی این جا مانده و بچه داری کنم!
    و به کیاسالار که با آن لبخند احمقانه اش به حرص خوردنم نگاه می‌‌کرد، خیره شدم.
    چشم غره ای رفتم و رو به مادام کردم:
    _اما مادام ببینید، الان امکانات زیادی برای خروج از کشور هست بدون این که...
    مادام اخم کرد، از آن اخم های ترسناک و با لحن ترسناک تری گفت:
    _تو می‌‌مونی این جا عطرین! علاوه بر این که دلم نمی‌خواد دست دلوکا بیوفتی، می‌خوام حواست به شاهین هم باشه.
    عصبی بودم، دلم می‌‌خواست سر مادام و کیاسالار را با تمام قوا به لبه‌ی تیزی اصابت دهم.
    ولی خب کار آسانی هم نبود، به خصوص وقتی مادام با آن چهره در چشمانم خیره شده بود. زیر لب نالیدم:
    _گندت بزنن!
    و بلند تر اضافه کردم:
    _باشه...
    و بی توجه به مادام و کیاسالار از اتاق بیرون زدم.
    رفتن طلا و دیلا کم بود که حالا باید این حشره‌ی موذی را هم تحمل می‌کردم؟!
    دیبا با چهره‌ی جمع شده رو به آزاد غرید:
    _با این وضعیت خوردن، بشریت رو به زوال بردی!
    آزاد هم بدون این که به روی خود بیاورد، در حالی که با دهان پر گاز بزرگ دیگری می‌زد، با چشم به برش پیتزای دست دیبا اشاره کرد:
    _بشریت از وقتی رو به زوال رفت که پیتزا سبزیجات رو درست کرد، وگرنه گرسنه بودن من تاثیر چندانی نداره!
    مادام: غذاتون رو بخورید!
    بی حوصله گاز کوچکی به برش پیتزا زدم:
    _بلیطتون برا کیِ دیبا؟
    سرش را بالا گرفت:
    _فردا عصری.
    آزاد: گفتی بلیط، یادم افتاد! مادام خانم جان شمام کم کم بارو بندیلت رو جمع کن که تا هفته ی دیگه مسافریم.
    مادام سری تکان داد.
    کیاسالار همان طور که دهانش را پاک می‌کرد گفت:
    _ راستی سام اینا کجان؟
    آزاد: رفتن مادر زن بینی.
    نگاهی به ساعت مچیش کرد:
    _نمی‌دونم چرا این قدر طولش دادن فقط.
    با آمدن اسم علمدار، خون درون رگ هایم به جوشش افتاد. این پسرک بی سر و صدا و آرام چه طوفانی میان زندگی طلا راه انداخته بود! حیف زمانش نبود، وگرنه چنان آتشی به دامانش می‌انداختم که مادام هم قادر به خاموش کردنش نباشد.
    مادام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    شاید این طوفان را مادام بتواند مهار کند. لبخند زدم، مسئله حل شده بود. لعنتی چرا از اول به ذهنم نرسیده بود؟
    رو به مادام با لحن آرام و بی خیالی گفتم:
    _راستی مادام ... طلا و سام برنامه هایی دارن!
    لگد محکم دیبا هم نتوانست جلوی حرف زدنم را بگیرد:
    _امروز عصر طلا می‌گفت می‌خوان فرار کنن!
    آزاد با انفجاری زیر خنده زد:
    _شاهین پسر صد چوق رو بیا بالا که باختی! نگفتم سر یه ماه این سام احمق دوباره میره تو فاز فرار؟!
    کیاسالار بی میل نوشابه اش را سر کشید:
    _سگ خورد... بعد شام یادآوری کن.
    اما مادام با چهره‌ای جدی گفت:
    _مطمئنی عطرین؟
    ابرویی بالا بردم. سرش را تکان داد و از روی میز بلند شد:
    _به محض این که اومدن بفرستشون اتاق من!
    نیشخندی زدم، این مسئله حل شده بود! رو به دیبا گفتم:
    _سفره با شماها.
    آزاد با حرص گفت:
    _خوب از زیر کارا در میریا... هی حواسم هست!
    دستم را به لبه‌ی میز گرفتم و بلند شدم، بدنم از دیروز هنوز کمی گوفته بود و پانسمان دستم هم باید عوض می‌شد.
    فردای آن روز، چهره‌ی طلا گرفته بود و احتمالا هم با من هم قهر بود؛ آن قدر که تا آخرین دقایقی که خانه را ترک کند، حتی جمله ای هم صحبت نکرد.
    بابت مسائل امنیتی قرار بود من به فرودگاه نروم و تنها علمدار و احتمالا آزاد همراهیشان می‌کرد. پس باید در خانه با هم خداحافظی می‌‌کردیم. بعد از خداحافظی و گپی که با دیبا داشتم، مقابل طلا ایستادم. نگاهش را دلخور در چشم هایم چرخاند:
    _طلا من کاری نمی‌کنم که بر خلاف صلاح تو باشه! این یه جنگه... جنگی که تو با فرار، نمی‌تونی ازش مصون بمونی. بعداً... بعد از تموم شدن تمام این اتفاقات احمقانه وقت برای فرار زیاده، باشه؟
    در چشمانم خیره شد، رد باریک اشکش را پاک کردم.
    _زود تر راه بیوفت، اون پسره‌ی...
    با لحن پر بغضی حرفم را قطع کرد:
    _من چرا تو رو این قدر دوست دارم عطرین؟
    و محکم در آغوشم کشید؛ مزه‌ی اولین دوستت دارم زندگی ام چه قدر شیرین بود! مزه‌ی توت های حیاط را می‌داد! چند ثانیه بعد جدایش کردم، احساس خوبی نسبت به این احساساتی شدن ها نداشتم.
    و بالاخره طلا و دیبا راهی سیسیل شدند و من!
    در آن خانه‌ی درندشت به همراه مادام و کیاسالار برای مدتی نامعلوم زندانی ماندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا